| ♥️ • 🪞|
.
.
.
« قسمت صدوهشتادوهشتم »
«رمان بگذارید خودم باشم»
اتاقمان هم که میدان جنگ بود، دائم هم که قهر و غر و توقع بودیم!
چه نسلی بالا آماده از بین ما!
چه حقی ضایع شد
در اتاق که زده میشود از حق و حقوقم خجالت زده بیرون میآیم و مثل باد دفتری را مقابلم باز میکنم و مامان میآید داخل اتاق!
مقابلش بلند میشوم و دفتر را میگذارم روی میز!
میدانم میخواهد چه بگوید میداند که دیوانه شدهام برای دانستن.
مینشیند و مینشینم.
این حد از متانت از من بعید است، نگاهش چرخی در اتاق میزند و این حد از نظم و نظافت هم عجیب است و بیمقدمه میگوید:
- یکی از استادای دانشگاه به دایی راجع به یه دانشجوشون صحبت کرده، دایی یکم تحقیق کرده، اومده بود صحبت کنه ببینه ما چی میگیم!
خوب تا حالا مشخص شده فرد مورد نظر دانشجو است، دایی هم با اندکی تحقیق به نتیجهای تقریبی رسیده.
سکوت بهتر است!
- راستش دایی با خود پسر هم صحبت کرده، یه چیزایی میگفت که من خیلی متوجه نشدم
میخواهم بگویم شما چند ساعت با دایی صحبت کردید چیزی متوجه نشدید یا نه الان به صلاح نیست من بدانم!
سکوت را همچنان ادامه میدهم که میشکندش با سوالی که شاید باید اول میپرسیدند:
- اصلا تو میخوای ازدواج کنی؟
.
.
.
[ برای خوندن هر شب دو قسمت از رمان، کافیه عضو
کانال VIP ما بشید! هماهنگی از طریق: @sahele_roman ]
ادامه دارد...
کپی اکیدا ممنوع!!!!!
#بگذارید_خودم_باشم
#نرجس_شکوریان_فرد
🌊 •• SAHELEROMAN | ساحل رمان ...
••🌙 ✒️...
ایستاده بودند تا مهدوی اذن حضور بدهد!
گرچه مهدوی بیخیالتر از همیشه مشغول صحبت با مدیر بود.
آرشام تکیه بر دیوار زد و گفت:
- بالاخره که میاد بیرون!
جواد گفت:
- خب!
- نگاهش به چشمای پف کرده ما میافته خودش حقیقت رو میفهمه!
- خب!
- هیچی دو تا نگاه چپ میکنه و با سر اشاره میکنه برید!
مصطفی دستی میان موهایش کشید و کلافه گفت:
- یه شب نخوابیدیم، ببین چطور کم آوردیم. آدم انقدر ضعیف نوبَره والله!
و خندید، البته که خندهاش با آمدن مهدوی زود جمع شد و هر سه صاف ایستادند و دست پیش بردند برای سلامی که پر از طمع بود!
مهدوی مثل همیشه نبود، ماه رمضان خوشحالترش کرده بود انگار، که گفت:
- خب! الان که من هیچ کمکی نمیکنم! شما هم اومدید عرض ادب و قبول، برید!
- یعنی آقا به جان جواد و مصطفی من یقین پیدا کردم که ماه رمضان ماه خداست! اثر رمضان فقط درون شما بروز میکنه!
مهدوی کوبید به کمر آرشام که برود اما نطقش باز شد:
- به جان این دو تا من اصلا از روزه و اینا هیچی نمیفهمم دوزار راجع بهش نه خوندم نه فکر کردم اما شما که اهل علم و دانایی هستی پر از نور رمضان شدی.
اصلاً آقا هر چی بیشتر آگاهی پیدا کنی، نگرشت هم عوض میشه! زندگی با فهم در حد شما طلا میشه!
مصطفی دست آرشام را گرفت و کشید سمت کلاس!
جواد عذرخواهی کرد و مقابل چشمان حیرتزدهٔ خندانِ مستاصلِ مهدوی که نمیدانست با نسل امروز چه کند فرار کرد!
#حالا_راه | #سحر_بیستویکم
@SAHELEROMAN
در دلم بودی و شرمنده زِ مهمان بودم،
که سزاوار تو این خانهیِ ویرانه نبُوَد!🏡
.
#فاضل_نظری
SAHELEROMAN | #شعریجات
••
من نگم شما نباید بپرسید برندههای
چالش کیا بودن؟ انقدر نسبت به جایزه
بیاشتیاقید؟ این بود آرمانهای ما؟🥸🔫
| ♥️ • 🪞|
.
.
.
« قسمت صدوهشتادونهم »
«رمان بگذارید خودم باشم»
وای خدای من این شکاف بین نسلها نیست، این عدم روانشناس بودن یک مادر است!
تمام گلبولهای قرمز بر سر زنان جمع میشوند روی صورتم و گُر میگیرم.
گلبولها همانجا ساکن میشوند و توان حرکتشان از بین میرود.
صورتم داغ میشود، دست و پایم یخ!
- خب باید ازدواج که بکنی، یعنی الان بگم بیان یا نه؟
گلبولها به گریه میافتند و من سرم را پایین نگه میدارم و اجازه میدهم مادر حرفهایی بزند و برود و مبهوت گلهای قالیچهٔ اتاقم بمانم!
حالا که خودم هستم و خودم این سوال بیشتر توی ذوقم میزند:
- من اصلا میخواهم ازدواج کنم؟
ازدواج کنم که چه بشود؟
که چه کنم؟
که...
خدایا از که بپرسم؟
چرا دایی باید واسطهٔ ازدواج باشد که راه من بسته بماند.
از حالت سکون در میآورم خودم را و نگاهی به کتابخانهام میاندازم.
کتابهای کودکی، رمانهای مزخرف تخیلی و ترسناک، رمانهای فانتزی هپروتی و منی که در این زمان هیچکدامشان به کارم نمیآید!
گوشی را برمیدارم و از علامه گوگل میپرسم!
آنقدر گزینه میآید که خندهام میگیرد:
- سلامت جسم و روح، نیاز به عشق و محبت!
همینها را همه نوشتهاند با ده جمله و کلمه پس و پیش.
.
.
.
[ برای خوندن هر شب دو قسمت از رمان، کافیه عضو
کانال VIP ما بشید! هماهنگی از طریق: @sahele_roman ]
ادامه دارد...
کپی اکیدا ممنوع!!!!!
#بگذارید_خودم_باشم
#نرجس_شکوریان_فرد
🌊 •• SAHELEROMAN | ساحل رمان ...
-🌙'•
نوشت:
- خدایا من از همین الآن دلم برات تنگ شده.. نذار بعد این ماهِ قشنگ، باز فراق بیوفته بینمون.
.
••🌙 ✒️...
آرشام برای مصطفی نوشت:
- یه چیزی بگم!
و برگه را سر داد مقابل مصطفایی که با تمام وجود داشت درس را گوش میداد و البته با این کار آرشام حواسش پرت شد.
برایش نوشت:
- نه!
- باشه تو بگو نه. اما خداییش قبول کن آدم وقتی راجع به یه موضوعی بیشتر بدونه. نگاهش هم نسبت به اون موضوع عوض میشه!
- آرشام!
- من البته میگم هیچی تفکر نمیشه. یعنی اگه بخوایی این علمت تغییر نگاهت به عمل برسه باید بشینی سیصد ساعت روی همهٔ اینها فکر کنی تا عقلت راه بیفته مثل آدم زندگیتو بکنی!
- چرا داری حرفهای آقای مهدوی رو برام مینویسی؟
- اِ دارم مرور میکنم
- سر کلاس ریاضی!
- دیدی دیدی!
- چیو؟
- آقا میگفت راجع به یه موضوعی به اطلاعات کم قانع نشید. بارها و زیاد دربارهاش بشنوید بخونید، تدریجی و مداوم معرفتتون رو زیاد کنی!
مصطفی دست بالا آورد و با این کارش آرشام برگه را مچاله کرد و صاف نشست.
در دلش گفت مصطفی اگر حرفی بزند زنگ تفریح پدرش را مقابل چشمانش میآورد.
مصطفی اما خیلی آرام سؤال درسیاش را پرسید و جواب هم گرفت. آرشام نفسی چاق کرد و با خودش گفت؛
این دهن سرویس چطور با تمام تلاش من درس را هم فهمیده. کوتاه نیامد و و ادامه داد:
- فقط میدونی چیه مصطفی! آدمای معمولی یه خورده از خوبیها رو که میشنوند، اثرش رو میگم به همون یه خورده هم عمل میکنند، اینه که مدام به جاهای خوب میرسند، من پر مدعا نه!
من قلبم مریضه باید درمانش کنم! هر چی هم از فایدهٔ خوبیا بگی آدم نمیشم! یه راه عاطفی نداری؟
که برگه از زیر دستش کشیده شد. سر که چرخاند نگاه پر غضب جواد را دید و برگهای که حالا روی میز او بود. معلم هم یک تذکری حوالهاش کرد.
بعد از کلاس جواد برگه را دستش داد و دوتا درشت هم بارش کرد و دوتا مشت هم از مصطفی خورد اما جواد زیر برگه نوشته بود:
- مشکل همهٔ ماها از بیمحبتیمونه! دلمون پر از محبتهای هرزه است، جا برای اصل نیست!
چون محبت نداریم آدم قدر نشناسی هم هستیم والا هم خدا دلبر خوبیه، هم رمضانش دلبری میکنه، قبول کن دل ما سطل آشغال دلبرای دیگه است!
#حالا_راه | #سحر_بیستدوم
@SAHELEROMAN
••
سلامی گرم از طرف ادمین به همه
مخاطبهای پیگیر #ساحل_رمان!👐🏻
دیگه به نظرم وقتشه برندههامون
رو اعلام کنیم. ممکنه تو هم جزو
شون باشی؟🤓🪄
| ♥️ • 🪞|
.
.
.
« قسمت صدونود »
«رمان بگذارید خودم باشم»
دراز میکشم و با چشمانم روی سقف مینویسم:
ازدواج، ازدواج، ازدواج...
فایده ندارد به هیچ نمیرسم، قبلا خودم و همه که به ازدواج فکر میکردیم به چه چیزی میرسیدیم؟
غلت میزنم سمت راستم و به لباس عروس و خرید بازار و آرایشگاه و اینها میرسم.
اصلا هرجا حرفی از ازدواج در میان است یک مشت تخیلات فانتزی و حرفهای عاشقانه و ناز و ادا مطرح است و خرید و غیره!
دوباره روی سقف اتاقم مینویسم ازدواج!
در تاریکی اتاق میان تاریکی افکار بیخودم دنبال خودم میگردم که نمیداند اصلا ازدواج را میخواهد یا نمیخواهد!
یکی از گوشهٔ ذهنم میگوید:
- الکی قیافهٔ دخترها و مادران امروزی را نگیر که وا ازدواج برای چی، درس بخونم، درس بخونه راحتی و آسایش!
لبخند میزنم و پیش خودم اعتراف میکنم که چند سال است دوست دارم ازدواج کنم، اصلا با خیال راحت اعتراف میکنم ۹۹درصد دخترها و پسرها دوست دارند ازدواج کنند.
لحظاتی از تخیلاتشان هم دور همین میگردد اما خب:
- خب چه؟
خب دوتا حرف است یکی مدرن بودن مخالف ازدواج کردن است
دوم هم اصلا نمیدانم ازدواج یعنی قرار است چه فرایندی به زندگی من اضافه شود!
.
.
.
[ برای خوندن هر شب دو قسمت از رمان، کافیه عضو
کانال VIP ما بشید! هماهنگی از طریق: @sahele_roman ]
ادامه دارد...
کپی اکیدا ممنوع!!!!!
#بگذارید_خودم_باشم
#نرجس_شکوریان_فرد
🌊 •• SAHELEROMAN | ساحل رمان ...
••🌙 ✒️...
افطار دوباره خانهٔ مصطفی بودند.
مادر مصطفی در طول روز نگران سحر و افطار آرشام و جواد بود که در خانهشان خبری از سفره افطاری نیست؛ همین هم میشد که برای آرامش مادر، پدر مصطفی را مجبور به فراخوان میکرد.
دور سفره نشسته بودند و چشمشان به غذا بود و گوششان به صداهای همخوانی قبل از افطار که گوشی آرشام زنگ خورد؛ نگاهش که مات ماند مصطفی و جواد هم سرک کشیدند.
- مهدویه!... آقای مهدوی الان؟ با من؟ خدایا بابت امروز غلط کردم!
جواد نقطه سبز را کشید و تماس وصل شد:
- سلام آرشام جان!
جواد زد روی بلندگو:
- سلام آقا!
- چطوری جوون؟
- آقا ما تا الان نرمال بودیم، اما الان رو نمیدونیم!
- کجایی؟
نگاهی به چشمان درشت شده آن دو نفر کرد و گفت:
- راستش، بلا به دور ما چند روزه ماه رمضون روزه گرفتیم، اولش تفریحی اما الان دیگه جدی. بعد چون بد سرپرست بودیم پدر و مادر مصطفی ما رو پذیرفتند توی خونهٔ امید افطار و سحر میدن بهمون!
صدای خندهٔ مهدوی به گوش مصطفای عصبانی و جوادِ حرصخور رسید و کمی آرام شدند.
- خب پس جمعتون جمعه!
- وجدانا فقط جای شما خالیه! البته شما به عنوان مهمان تشریف بیارید!
مهدوی دوباره خنده کوتاهی کرد و گفت:
- خب پس باید بگم قبول باشه! گام اول همینه که گفتی، با دلخواه بری سراغ روزه و مهمونی خدا!
آرشام گلویی صاف کرد و گفت:
- بله دیگه آقا! خداست و بساط خدائیش البته که خب من و جواد دور از وجود مصطفی خودمون میدونیم آدم نیستیم دیگه!
ولی جواد قول داده یکم جبران کنه حالا که خدا به خاطر رعایت ادبش راهش داده!
جواد کوبید پس گردن آرشام و گوشی را گرفت.
خوش و بش با مهدوی حواسشان را از اذان پرت کرد! مهدوی وعدهٔ یک افطار و سحر را به آنها داد و قطع کرد.
جواد گفت:
- بعضیا میگن فلانی همه خوشیاش رو کرده، هر غلطی دلش خواسته کرده حالا اومده توبه کرده، خوب شده!
کاش میشد بهشون بگم که آدمایی مثل من که املاء پر غلط زندگیشون رو نوشتن چقدر اثر خودکار قرمز زیر غلط و نمرهٔ منفی روحشون رو له کرده!
من حسرت مهدوی رو میخورم که قشنگ زندگی کرده، الان ادب حضور رو میفهمه، خاطر خواهی خدا رو حس میکنه، ارادتش به خدا حسرت منو در آورده!
اصلا این علاقهای که اون با رابطه با خدا داره، نگاهی که به خدا به عنوان مولا داره، این صداقت دعاهاش اینا منو دیوونه میکنه!
مصطفی گفت:
- آره آقا حرف داره برای گفتن، چون زندگی کرده...
#حالا_راه | #سحر_بیستوسوم
@SAHELEROMAN
••
وقتی خود استاد هم میدونه با زبون روزه سه ساعت کلاس مجازی واقعا ظلمه!
پ.ن:
ولی خدایی چقدر ناراحت شدیم کنسل شد! 😔🥸😂
#سوژهجات | #اندراحوالاتادمیندانشجو
| ♥️ • 🪞|
.
.
.
« قسمت صدونودویکم »
«رمان بگذارید خودم باشم»
همهٔ اینها یک طرف، خدایا چرا دایی باید برای من خواستگار معرفی کند؟
حالا من مخ چه کسی را به کار بیندازم؟
چه کسی را سیبل کنم؟
چه کنم؟
فصل بعد
دو روز است از دانشگاه پر تنش که راهی خانه میشوم برای یک آرامش با این سوال مامان مواجه میشوم:
- فرشته جان. جواب دایی رو چی بدم؟
و من که حرص خوردنم دو برابر میشود.
اولش از فضای پر از داد و قال زن و زندگی و آزادی است که دارد بیمنطق و پر از تحریکات پیش میرود، اینجا هم حرص میخورم که:
چرا دایی؟
چرا من؟
روز دوم است که میان خواندن کتابها سوده زنگ میزند؛ جواب نمیدهم!
پیام میدهد، باز میکنم:
- سلام چرا در غار خود خزیدی؟
سوده غار میبیند و من...
من هم غار میبینم.
چون این دو روزه در تاریکی مطلق ندانستنها دستم به جایی بند نیست!
دل میزنم به دریا و مینویسم:
- ازدواج کار عشق است یا عقل؟
اول استیکر خنده میفرستد و بعد حرفش را مینویسد:
- خوشحالم که داری سوال میکنی!
برایش همراه با خنده مینویسم:
- چیه؟
علامت بلوغ انسان سوال کردنه، شاخصه کنجکاویه!
.
.
.
[ برای خوندن هر شب دو قسمت از رمان، کافیه عضو
کانال VIP ما بشید! هماهنگی از طریق: @sahele_roman ]
ادامه دارد...
کپی اکیدا ممنوع!!!!!
#بگذارید_خودم_باشم
#نرجس_شکوریان_فرد
🌊 •• SAHELEROMAN | ساحل رمان ...