eitaa logo
ساحل رمان
8.9هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
821 ویدیو
19 فایل
رمان‌های [ نرجس شکوریان‌فرد ] را این‌جا بخوانید✨ . . بعضی لحظه‌ها سخت و کسل‌کننده می‌گذرند :( . یک حرفی نیاز دارم تا این لحظات ناآرام را، آرام‌بخش کنم🌱 . نویسنده‌هایی هستند که خاص لحظات من می‌نویسند♡✍🏻 . . ارتباط با ما: @sahele_roman
مشاهده در ایتا
دانلود
🌼🌾🌼🌾🌼🌾 🌾🌼🌾🌼🌾 🌼🌾🌼🌾 🌾🌼🌾 🌼🌾 🌾 ✍🏻 دوستــ❣ــت دارم عزیز! ﴿به دنیا که آمدم، تو مرا می‌شناختی. من اما نمی‌شناختمت. هیچ‌کس را نمی‌شناختم. نه پدر، نه مادر و نه تو را!﴾ اگر در آغوش مادر و کنار پدر آرام می‌شدم، چون نیازم را، گرسنگی و تشنگی‌ام را برطرف می‌کردند. همین بود که هیچ‌کس را نمی‌شناختم، جز خودم و خواسته‌هایم را... خوراک و خواب و بازی. حالا هم در 🌍 دارم زندگی می‌کنم، تو مرا می‌شناسی، من هم خیلی‌ها را می‌شناسم، اما تو را نه! نه می‌بینمت، نه صدایت را می‌شنوم، نه هم‌کلامت می‌شوم و نه هم‌راهت 🛤 هستم. تو که هستی که همه‌ی دلم سمت توست و هم ندیده‌امت؟ هم همه خوش‌حالی‌هایم بدون تو رنگ می‌بازد و هم نامت اشتیاق و حسرت می‌شود روی دلــ💕ــم. کنار همه‌ام و هیچم. تشنه‌ام و لب دریای شورم. همه هستند و من یک نیست بزرگ در زندگی‌ام دارم. همــ🚘ــــ🌄ــــ💚ــه چیز دارم و فقیر و بی‌چاره‌ام! برایم یک چشمه‌ای‌، یک دریای آب شیرینی، یک زندگی هستی، یک هست ناتمامــ✨ــی! کسی باید باشد که همه چیز انسان باشد و هیچ‌وقت نباشد که نباشد🍃! باید همیشه و هرجا که دل می‌گیرد و یا نمی‌گیرد و فقط می‌خواهد، آن کس باشد، باید باشد، همه‌جا و همه وقت...باید یک نفر باشد که همه کس من باشد و تو، همه کــ❣ــــــ💕ــ💚ــ💛ــس منی! من همه‌ی غیر تو را هیچ می‌بینم، تو را همه کــ❣ــــــ💕ــ💚ــ💛ــس همه چیز! من محبت‌های غیر تو را ناقص می‌بینم، تمام شدنی، خودخواهانه، کنار توست که کامل می‌شود تمام ناقصی‌ها و پاک می‌شود خودخواهی‌ها! من تو را کو به کو جستجو می‌کنم، تویی که نمی‌شناسمت و تویی که همه‌ی زندگی منی! تویی که مرا می‌شناسی، می‌خوانی، می‌دانی و می‌نامی! تویی که دوستــ♡ــم داری و عزیز! برای من سخت است که همه را ببینیم و تو را نبینیم! ❣@saheleroman
____🌱❣🌱___________ ۲ . . 🏝 . . با مصطفی شش سالی فاصلۀ سنی داشت و بیش از یک برادر دوستش داشت. خیلی از کارهای مصطفی را مثل پدر برایش انجام داده بود و می‌دانست که با کمی دور شدن از خانه و گردش حالش عوض می‌شود. شاید کم کم زبان باز کند و آن‌چه که در ذهنش جولان می‌دهد را هم بگوید. اما مصطفی مثل همیشه که ترک موتور می‌نشست دست روی شانه‌اش نگذاشت. محمدحسین عمداً سکوت کرد تا خودش به حرف بیاید. چند دقیقه نگذشته بود که مصطفی لب باز کرد: - مامان نون و سبزی و میوه می‌خواد برای مهمان‌های ناخوندش‌. مهمان‌های همیشگی بودند اما این جمله و حس برای اولین بار از مصطفی بیرون زده بود. قطعه‌های جورچین ذهن محمدحسین داشت کامل می‌شد. آرام به مصطفی گفت: - خونده نخونده مهم نیست! قصه یه چیز دیگه است! مصطفی صورت مقابل باد گرفته بود و دلش نمی‌خواست قصه‌ای که بی ارادۀ او داشت شکل می‌گرفت، ادامه پیدا کند. خریدها را که تحویل مادر دادند دوباره راه افتادند. کمی خیابان‌ها را بالا و پایین کردند و سر آخر کنار مغازۀ پدر، موتور را روی جک سوار کردند. مصطفی را فرستاد تا از مغازۀ بالا بستنی بخرد. پدر سرگرم مشتری‌هایش بود و داشت درخواست‌هایشان را توی ترازو کیل می‌کرد. محمدحسین به عادت همیشه زود همراه پدر مشغول شد. مغازه که خلوت شد پدر صندلی پلاستیکی را هل داد طرفش و گفت: - خوش موقع رسیدی! صندلی را رو به پدر چرخاند و لبخند کوتاهی زد گفت: - با مصطفی اومدیم یه دوری بزنیم. پس مجید کجاست؟ دست تنهائید. پدر سرش را به مرتب کردن میز گرم کرد و جوابی نداد. از مادر شنیده بود این روزها دست تنها شده است. فکر کرده بود مجید مرخصی رفته باشد اما با این عکس‌العمل پدر برایش قطعی شد که اتفاقی افتاده و او خبر ندارد. حتماً مصطفی هم بی‌خبر است و الّا گزارش کامل را می‌شنید. تا آمد حرفی بزند مصطفی با سینی بستنی آمد. بستنی را خورده نخورده رو به پدر پرسید: - دست تنهایید امروز؟ مجید رو نمی‌بینم! حواسش بود که پدر کمی تأمل می‌کند در جواب دادن: - کارِ بهتر زیاده! هر جا هست سالم باشه! پس مجید چه بی سروصدا دیگر نمی‌آمد. دلیل کار پدر باید خیلی محکم باشد تا جوانی را از کنار خودش رد کند. دست از خوردن ‌کشید و نگاه مستقیمش را دوخت به صورت پدر و گفت: - تازه می‌خواست عروسی کنه. توی این بی‌کاری کجا بهتر از این‌جا! چی شده؟ با این سوال رک محمدحسین، مصطفی هم کنجکاوانه دست از خوردن کشید. پدر متوجه شد که دیگر نمی‌تواند جواب سر بالا به آنها بدهد. مخصوصا که محمدحسین برایش مثل یک پسر معمولی نبود. ... ❌ 🍃🍃https://eitaa.com/joinchat/1299841067Cf9aa36c49c🍃🍃
____🌱❣🌱___________ ۲ . . 🏝 . . ظرف نیم‌خوردۀ بستنی را روی میز گذاشت و گفت: - دیدم مصطفی برای کنکورش داره می‌خونه، گفتم نیاد در مغازه و کار رو سپردم کامل دست مجید. خودم خیلی توی خیریه سرم شلوغ شده بود کمتر فرصت می‌کردم بیام. چند وقت پیش خواب دیدم که یه عزیزی داره شیشه‌های مغازه رو دستمال می‌کشه خیلی خجالت کشیدم رفتم جلو نذارم این کار رو بکنه که از خواب پریدم. پدر بعد از این جمله نگاهی در صورت ساکت و کنجکاو هردو پسرش گرداند و ادامه داد: _یکی دوبار همین خواب رو دیدم. تعبیرش رو پرسیدم ؛ گفتن مال حلال و حروم قاطی نکن! راستش ترسیدم. یه عمر کار کردم لقمۀ حلال بدم به شما حالا این چه حرفی بود! چند روز کمتر رفتم خیریه و اومدم مغازه. خبری نبود اما باز هم همون خواب رو دیدم. با خود مجید در میون گذاشتم که چیزی ندیده مثلاً باری که خریدیم مرغوب نباشه ما به اسم مرغوب به مردم بدیم و... پدر سکوت کرد و سرش را پایین انداخت و دستش را رو میز گذاشت. مصطفی ظرف بستنیش را انداخت توی سطل اما محمدحسین نتوانست تکان بخورد. دلش با ذهنش هم‌خوانی نداشت. پدر خودش ادامه داد: - از فرداش مجید نیومد و فقط یه پیام فرستاد که من این مدت به خریدارا کم‌فروشی می‌کردم. دیگه هم نیومد. صدای پدر شکست برداشت: - نمی‌دونم پدرآمرزیده چه کار کرده بود؟ موندم در مغازه ببینم باید چه کار کنم؟ کدوم بنده خدایی از ما خریده رفته؟ من باید چه‌جوری جبران کنم؟ چرا این‌طور شد اصلاً؟ مصطفی حس کرد کمی داغ شده است. نتوانست خودش را کنترل کند: - شما هم به مجید چیزی نگفتید؟ پدر سر بالا نیاورد و با همان حالت گرفته‌اش زمزمه کرد: - جوون پشیمون رو که آدم نمی‌زنه! من باید خودم رو بزنم که راه و رسم امانت‌داری رو یاد‌آوریش نکردم. چهار تا نکته براش نگفتم. تو رو هم نیاوردم! مصطفی خواست حرفی بزند که محمدحسین نگذاشت. با دستش بازوی او را گرفت و کمی فشار داد: - مجید کجاست؟ مصطفی غرید: - حتماً پدر مراعاتش رو هم کرده! فشار دستان محمدحسین روی بازوی مصطفی بیشتر شد. حالت بهتی که در فضا افتاده بود حیرانی را بیشتر هم می‌کرد. مشتری که آمد محمدحسین بلند شد و همراهی کرد. پدر انگار تازه فهمیده بود که با این بلا کمی خسته است و دلش می‌خواهد بنشیند و فقط نگاه کند. مشتری‌های بعدی را هم دو پسرش راه انداختند و فقط نگاهشان کرد. بچه‌ها کلافه بودند و فرو رفته در فکر خودشان. تا خلوت شد محمدحسین اولین جمله را گفت: - من آخرای هفته خودم رو می‌رسونم. مصطفی هم سه ساعت شلوغ مغازه رو میاد. نگران نباشید! اما مصطفی لبش را گزید و چشم از صورت متفکر پدر برنداشت. دلش نمی‌خواست اذیت کند اما واقعاً می‌خواست بداند نهایت چه شد: - مجید کجاست؟ پدر دستی به صورتش کشید. نفسش را محکم بیرون داد و بلند شد. همان‌طور که به طرف در می‌رفت گفت: - کجا می‌خوای باشه؟ چه کارش داری؟ ... ❌ 🍃https://eitaa.com/joinchat/1299841067Cf9aa36c49c🍃
____🌱❣🌱___________ ۲ . . 🏝 . . و از در بیرون رفت. مصطفی رو به محمدحسین پوزخندی زد و گفت: - مطمئن باش حقوقش رو داده خرج عروسیشم داده گفته برو به سلامت. فقط مواظب خودت باش. این‌طور حرف زدن در مرامشان نبود. محمدحسین ابرو در هم کشید و گفت: - تو جای مجید. دوست داشتی چه برخوردی باهات بشه؟ راه بیفتن و آبروتو ببرن یا یه فرصت دیگه بهت بدن؟  این حرف را در چشمان هم زل زده بودند که گفتند و شنیدند. هیچ‌کدام پیگیر نشدند. اما برایشان هم قابل هضم نبود. گاهی مجید را محاکمه می‌کردند، گاهی به خوابی که تکانی داده بود، گاهی به حال و روز پدر! هرچه بود مصطفی خلقش بهتر از یک ساعت قبل شده بود و محمدحسین فقط تا فردا شب که تهران بود می‌توانست بفهمد این فرار و تلخی مصطفی از چیست؟ با زنگ و تذکر مادر جُل و پلاسشان را جمع کردند و راهی شدند. در راه برگشت دوباره مصطفی در هم شد. محمدحسین خودش دست به حرف ‌‌‌‌شد. سرش را کمی کج کرد به سمت عقب و گفت: - مصطفی! مصطفی سرش را جلو برد. باد با شدت بیشتری به صورتش می‌خورد. محمدحسین سرعت موتور را کمتر کرد: - حالا دیگه بگو چی شده؟  و منتظر ماند. مصطفی هم دلش می‌خواست با کسی صحبت کند و هم ترس این را داشت او را متهم کنند. یک برزخی که مولدش انسان‌ها هستند با قضاوت‌هایشان. همین هم بود که تردید می‌انداخت به جانش حتی مقابل محمدحسین و مادر. غرورش هم ریشه داشت و نمی‌گذاشت لب باز کند برای حرف زدن. سرش را عقب کشید و آرام گفت: - نه چیزی نشده. کی برمی‌گردی یزد؟  محمدحسین عوض شدن بحث را نمی‌خواست اما کوتاه آمد و پرسید: - هستم حالا! چه خبر از مدرسه؟ هنوز با معاونتون برنامه‌ی باشگاه و اینا رو دارید؟ امیدوار بود که با این سؤال کمی مصطفی آرام شود و بتواند دوباره به حرف اصلی بکشاندش. - مدرسه درس و بحث مزخرفیجاته دیگه. اگه آقای مهدوی نبود کی طاقت می‌آورد تو مدرسه.  - برنامه‌هاتون با مهدوی سر جاشه؟ - مهدوی کمتر میاد. - چرا؟ مگه برنامتون منظم نبود؟ بالاخره دست گذاشت روی شانۀ محمدحسین. از این بحث راضی‌تر بود و دلش می‌خواست کمی فضای ذهنش را دور بریزد یا دوری کند از فکرهای مزاحمی که سخت آزارش می‌داد. - منظم که بود اما بندۀ خدا به مشکل خورده انگار. حرفی که نمی‌زنه ولی فکر می‌کنم همون داداشش که خارج درس می‌خوند یه مدته انگار مریضه یا چه می‌دونم چشه! هرچی هست که به‌خاطر اون برنامه به هم ریخت. ... ❌ 🍃https://eitaa.com/joinchat/1299841067Cf9aa36c49c🍃
🌱 هر که محرابش تو باشی سر زِ خلوت بر نیارد🦋 ❣@saheleroman
____🌱❣🌱___________ ۲ . . 🏝 . . - ا... جدی؟ چشه مگه؟ خودش هم خیلی دوست داشت سر دربیاورد از این روزهای مهدوی. روزهایی که لبانش می‌خندد و ته چشمانش یک حجم عظیم نگرانی موج می‌زند. - گفتم که حرف نزده... منم یکی دوبار که باهاش قرار داشتم و گفت بیا دم خونه مادرم، متوجه شدم اما همین‌قدر... - خب حالا شما چی شدی؟ هر طور که می‌چرخید، دوباره محمدحسین به همان سمت می‌چرخید که دلش نمی‌خواست. ذهنش طوفانی شده بود؛ از وقتی که شیرین پالس می‌فرستاد و رادار خودش هم فعال شده بود تا امروز پشت موتور، دو سال می‌شد که درگیر بود. اول‌ها کمتر و حالا داشت کم کم بیشتر می‌شد. خانه که رسیدند از سروصدا و کفش‌ها متوجه شد که هم خاله آمده است و هم خواهرها. خواهرها را می‌خواست و خاله را نمی‌دانست که باید بخواهد یا نباید... بایدها و نبایدها، مثل هست و نیست‌ها نیستند؛ هست و نیست‌ها اجباری زندگی هستند و تو یا اصلاً یا خیلی دخیل نیستی. شب هست و روز نیست. مرد هستی و زن نیستی. مصطفی هستی و محمدحسین نیستی. اه، کاش جای محمدحسین بود که این‌قدر بی‌خیال و راحت سرش را بالا گرفته و دارد زندگیش را جلو می‌برد. برای خودش باید و نباید مشخصی دارد، خودش را خودش اداره می‌کند. می‌داند که باید چه کاری انجام دهد و نباید چه کاری را انجام بدهد. باید برود و نباید بماند. بایدها را انجام دادن سخت است. باید کلی کلنجار بروی با دل و هوست.  دلت می‌گوید: نباید انجام بدهی.  هوست می‌گوید: برو بابا راحت باش. بایدها را چند نفر گوش داده‌اند که تو گوش بدهی. انجام هم ندهی ضرر نکردی. ببین این‌همه آدمی‌زاد، چند نفرشان بایدها را باید حساب کردند؟ دنبال خوشیت برو، نباید خوشی و لذتت خراب بشود. باید کیف عالم را بکنی. حالا هم باید شیرینی‌های مقابل چشم و در دسترست را مزه کنی. نباید به خودت سخت بگیری. نگاهش از روی شیرین ‌چرخید و در چشمان محمدحسین قفل شد؛ محمدحسین درکش می‌کند؟ دردش را می‌فهمد؟ ... ❌ 🍃https://eitaa.com/joinchat/1299841067Cf9aa36c49c🍃
____🌱❣🌱___________ ۲ ┄┄┅┅┅❅بخش دو❅┅┅┅┄┄ . . 🏝 . . درد شیرین را هم کسی نمی‌فهمید. بی‌تابی‌های این روزها و بی‌خوابی این شب‌هایش را نمی‌توانست با کسی تقسیم کند. پانزده سالگی یک برزخ وحشتناک بود در چشم دیگران. کوچکی عقل و بزرگی قد را می‌فهمیدند و تشویش‌های ذهن و دل را نه! آن روزها شیرین، لذت‌بخش‌ترین لحظاتش را درد می‌کشید! هیچ‌کس نمی‌توانست این درد را از او بگیرد و نمی‌توانست هم درمانش کند. دردی که هم گریه‌اش می‌انداخت و هم تپش‌های قلبش را ملموس می‌کرد! قلبی که ضربانش با خط نگاه او تنظیم می‌شد و شیرین نگاه خیره‌اش را از روی مصطفی بر نمی‌داشت و وقتی بی‌توجهی او را می‌دید به هر کاری دست می‌زد تا به چشم بیاید! بلند می‌خندید، اظهارنظر می‌کرد، آرایش‌ها، پوشیدن‌ها... شیرین کلی با الی و فرناز در مدرسه حرف زده بود برای راه‌حل‌هایی که پسر خالۀ غدش را رام کند. نه پانزده سالگی خودش مهم بود و نه هفده سالگی او. رفت و آمدهای محمدحسین بهانۀ خوبی بود که مادر را راضی کند برای رفت و آمد. ساعت‌ها و هر بار مقابل آینه رنگ‌ها را تجربه کرده بود. با خودش هم‌صحبت شده بود، برای آینده‌شان تصمیم گرفته بود. دل به دلش داده بود، برای دلش کوتاه و بلند آمده بود، خیال بافته بود، بافته بود و سر آخر هم شده بود صورت آرایش کردۀ ملیح و تن پوش‌های تنگ و کوتاه، لباس آستین سه‌ربع که سفیدی ساعدش را... برنامۀ خاصی برای زندگیش نداشت؛ با دوستانش قرار می‌گذاشت، دو سه چهار ساعتی در پارک بودند. یکی‌دو تا از بچه‌ها با دوست‌پسرشان می‌آمدند و می‌گفتند و می‌خندیدند. خیلی سعی کرده بود مقابل پسرها خودش را محکم نگه دارد، بچه‌ها می‌دانستند که عاشق مصطفی است و به‌خاطر مصطفی حاضر نیست با پسری ارتباط عمیق بگیرد. ... ❌ 🍃https://eitaa.com/joinchat/1299841067Cf9aa36c49c🍃
____🌱❣🌱___________ ۲ . . 🏝 . . تنها مخالفش شاهرخ برادرش بود. آن هم نه همیشه؛ مواقعی که بیرون ماندنش تا شب طول می‌کشید و شاهرخ متوجه می‌شد، سروصدایشان بلند می‌شد، هرچند که بحث‌هایشان فایده نداشت. شاهرخ خودش را آن‌قدر محق می‌دانست که همیشه و همه‌جا نظر بدهد. اصلاً او هم آدم به حسابش نمی‌آورد. خودش دیده بود که شاهرخ چه روابطی دارد و حالا برایش رگ گردن کلفت می‌کرد که« تو... نه». حرف مفت می‌زد. نمی‌شود زیر حرف زور کسی رفت که خودش شبکه‌ای حال می‌کند و می‌چرد. آخرش هم کار خودش را می‌کرد. شاید گاهی با کمی تاخیر... روز که تمام می‌شد، سیاهی شب که حاکم می‌شد، از دوستانش که جدا می‌شد، صفحۀ مجازی موبایلش که باز می‌شد؛ آیدی مصطفی اولین گزینۀ صفحه بود. صفحۀ موبایلش پر بود از عکس‌ها و فیلم‌های مصطفی. کاش می‌شد که حرفش را با مصطفی بزند. همۀ بچه‌ها تا حالا دو دور دوست پسرشان را عوض کرده بودند و او حتی نتوانسته بود یک‌بار چشم در چشم با مصطفی هم‌کلام شود. هر چند مصطفی مثل محمدحسین نبود و خیلی اخم و تخم داشت، اما نمی‌دانست که چرا دلش پیش اوست. شاید چون از بچگی محمدحسین برایش برادری کرده بود و فاصله‌شان هم زیاد بود. اما مصطفی هم‌بازی کودکی‌اش بود. تمام ریز و درشت اخلاق و تکیه کلام‌هایش را می‌دانست. این یک‌ساله که کمی خواسته بود به مصطفی خودش را نزدیک‌تر کند، چنان روی دنده لج افتاده بود که نتوانسته بود کاری کند. هربار هم بدتر. اوایل درصفحات مجازی حرف‌هایش را می‌خواند و جواب سؤال‌های درسی‌اش را هم می‌داد، اما از وقتی دوتا کلمه عزیزم و جانم اضافه کرد مصطفی سکوت کرد. گاهی دو سه روز می‌شد که صفحه‌اش را باز هم نمی‌کرد. دیوانه‌اش می‌کرد تا دو کلمه جواب بدهد. فرناز طعنه زده بود: - برو بابا! خودتو اسیر یکی کردی که محل سگ هم بهت نمی‌ذاره، ببین همین حمید چقدر داره منتتو می‌کشه. خیلی خری. حالتو ببر. دیگه بهش محل نذار، خودش کم کم میاد طرفت. ستاره هم گفته بود: - دروغ می‌گه شیرین جون! این مصطفات خیلی هم دلبره. مثل من خر نشی. هربار خرس و ولنتاین بگیری و بری! خرس فروشی باز کردم توی صفحه‌ام! ... ❌ 🍃https://eitaa.com/joinchat/1299841067Cf9aa36c49c🍃
☘ آنکه بی یار کند؛ یار شود، یار تویی آنکه دل‌داده شود؛ دل ببرد، باز تویی 🌱@saheleroman🌱
____🌱❣🌱___________ ۲ . . 🏝 . . حرف‌های بچه‌ها را خودش هم بلد بود. می‌دید که هربار که پارک می‌روند و خیابان گردی، بچه‌ها و دوستانشان چه حال و هوایی با هم دارند. شاید خودشان را به راهی دیگر زده بودند که کیف کنند، اما می‌فهمیدند که دارد دور و اطراف چه می‌گذرد. همین ستاره بعد از اینکه فرهاد آن‌طوری پسش زد، افتاد روی دندۀ لج. دو ماهی گریه‌کنان التماس فرهاد را کرد، حالا از لج فرهاد با حمید یکی شده است. اما هنوز دلش فرهاد را می‌خواست. خودش گفته بود صد سال هم بگذرد، فرهاد یک مزه دیگری برایش دارد. مثل خودش که مصطفی برایش اولین و آخرین بود. ساعت‌ها و روزها به مصطفی فکر کرده بود، به عکسش خیره شده بود. تمام حرکاتش را زیر نظر گرفته بود، اما مصطفی راه نمی‌آمد. مخصوصا این دوسالی که یکهو قد کشیده و پشت لبش در آمده، انگار که مرد شده باشد، عوض شده است. خودش هم توی این سال‌ها که بدنش روی فرم آمد تمام ذهنش از بچگی کنده شد. حالا دریای آرزوهایش پر موج بود و دلش می‌خواست این دریا پر از ماهی‌های بی‌نظیر و صدف‌های مرواریددار باشد. اما مصطفی با کم محلی‌هاییش کوفتش کرد. مدام می‌چپید توی اتاقش به بهانه‌ی درس و دیگر تا موقع خداحافظی نمی‌آمد. مطمئن بود مصطفی کسی را برای خودش در نظر دارد. مخصوصا این چند ماهه که خیلی به پوشش و هیکلش می‌رسید. خاله گفته بود؛ دفاع شخصی می‌رود و شنا. گفته بود، گروه کوهنوردی درست کرده‌اند. شیرین نمی‌دانست مصطفی در چه برزخی دست‌وپا می‌زند. نمی‌دانست باید چه‌کار کند. معلم ریاضیشان گفته بود آرزویی که ممکن است فقط در حد و قیافۀ یک خیال بماند را کنار بگذارید، چون زمانی به خودتان می‌آیید که می‌بینید این آرزو مثل بادکنک بوده، حجم زیاد داشته اما فقط باد هوا! شیرین این حرف را خوب می‌فهمید؛ اما نمی‌خواست قبول کند. می‌ترسید اما کنار نمی‌گذاشت. بارها به خودش می‌گفت دیگر نه به مصطفی فکر می‌کنم، نه به عکس و فیلم‌هایش نگاه می‌کنم. اما باز هم با اختیار خودش هر دو کار را انجام می‌داد. نمی‌خواست بتواند و نمی‌دانست دارد چه می‌کند با آینده و حال و دلش! ... ❌ ☘https://eitaa.com/joinchat/1299841067Cf9aa36c49c☘
____🌱❣🌱___________ ۲ . . 🏝 . . دستی که روی پای مصطفی نشست وادارش کرد که از فضای خانه و نوجوانیش بیرون بیاید و سرش را بچرخاند سمت جوان کنارش: - برای دستت کاری کردی؟ نگاهش که را از چشمان جوان سر داد تا روی دستش که بی‌حرکت روی پایش گذاشته بود. درد مثل سیخی در رگ‌هایش می‌دوید. سعی می‌کرد که تکان کوچکی هم ندهد تا بیشتر طاقت بیاورد. در سکوت کمی به دستش و خون‌مردگی‌ها نگاه کرد. جوان تکیه از پشتی صندلی گرفت و کمی به جلو خم شد: - پمادی چیزی؟ از خیالاتش بیرون آمده بود و درد را بیشتر حس می‌کرد انگار. لب گزید و به سختی نفسی بیرون داد و لب زد: - نرسیدم! مهم نیست! همین دو کلمه به جوان جرات داد تا بیشتر همراهی کند: - به جایی خورده؟ به جایی خورده بود؟ حتی ذهنش هم نمی‌خواست دوباره مرور کند علت این زخم و درد را! -کوبیدم به دیوار! ابروهای بالا رفته جوان را دنبال کرد و طوری نگاهش کرد که دیگر ادامه ندهد. نه می‌خواست راجع به اتفاق حرفی بزند و نه حرفی بشنود. جوان این را از نگاهش خواند و سوال را چرخاند: - دانشجوی تهرانی؟ - اوهوم! هم دانشجوی تهران بود و هم ساکن تهران. اما حالا دلش می‌خواست ساکن یک ده باشد و کودک همان ده. چه می‌شود که انسان این همه آرزو دارد تا بزرگ بشود و تلاش می‌کند تا به جایی برسد؛ اما نرسیده دائم پشت سرش را نگاه می‌کند و آرزو می‌کند کاش به دوران کودکی برگردد. کودکی و تمام آرامش‌هایی که خلاصه می‌شد در بازی‌ها و در قهرها! خصوصا کودکی خودش که با محمدحسین به نوجوانی رسیده بود! ... ❌ ☘https://eitaa.com/joinchat/1299841067Cf9aa36c49c☘
____🌱❣🌱___________ ۲ . . 🏝 . . چشم بست و در دلش نالید: حتماً تا حالا محمدحسین از نبودنش خبردار شده بود و... کاش حداقل مثل محمدحسین قید پایتخت را زده بود و به یک شهر دیگر برای ادامه تحصیل رفته بود. ماندنش در تهران به‌خاطر تنهایی پدر و مادر بود و کمکی بودن در مغازه! یک آن از رتبۀ بالایش متنفر شد.. راحت رشتۀ مورد علاقه‌اش در شریف را آورده بود و بدون تردید در تهران مانده بود. شاید باید می‌رفت. فرار بهترین راه نیست اما گاهی تنها راه است! چشمانش را بست و در ذهنش زمزمه کرد: فرار. گاهی هم راه گشایی می‌کند تا با توان بیشتر برگردی! یک‌بار این فرار را کنار محمدحسین تجربه کرده بود. فرارش آرام بود نه مثل حالا پر از درد...  آن بار هجده ساله بود و محمدحسین از دانشگاه آمده بود و می‌خواست زودتر برگردد یزد. تعطیلی بین امتحانات بود. کنار بحث کنکور و امتحانات، دغدغه‌ی معمول این روزهای همۀ جوان‌ها، او را هم وارد بازی کرده بود. آن‌هم شاید جدی‌تر از همه... شیرین را نمی‌شد ندید گرفت وقتی این‌قدر بود و نزدیک هم بود! دلش می‌خواست چند روزی از خانه بزند بیرون. از شهر برود آن‌طرف‌تر. نمی‌دانست این حرفش را چه‌طور بگوید که محمدحسین را حساس نکند، بلکه یک پله بالاتر او را طرف معامله‌ی مادر بکند تا رضایت بگیرد. تا این‌که محمدحسین خودش بهانه را جور کرد. وارد اتاق شد و گفت: - مصطفی پاشو یه برادری کن این دوتا لباس منو اتو کن فردا باید برم. محمدحسین اتو کشیده، همیشه با اتو کردن مشکل داشت؛ همیشه. وسیلۀ باج‌خواهی برای مصطفی فراهم شد. لبخند موذیانه‌ای ‌زد و دستی به کنار موهایش کشید.  چشم دوخت به چشمان محمدحسین. هم‌قدش شده بود و دوست داشت مثل یکی‌دو سال گذشته کنارش دو سه روزی برود مسافرت و همراهش باشد. کسی غیر از خودش و او نباشد تا حرف‌هایی که روی ذهنش آوار شده بود را بیرون بریزد و خودش را سبک کند. مطمئن شده بود که باید با یکی صحبت کند. مطمئن شده بود که تنهایی اگر هم درست برود سختی زیادی باید تحمل کند... عادت کرده بود به راه‌های تستی کنار تمام تحلیلی‌ها! محمدحسین این نگاه مصطفی را از بر بود، سری تکان داد و گفت: - بگو چی باج می‌خواهی؟ - فردا من باهات میام. محمدحسین منتظر فرصتی بود که مصطفی کمی حال‌وهوایش را بگوید. حالا زمان همراهی بود تا شاید فضایش را کمی بهتر کند. این چند سال همیشه مصطفی را پر شر و شور و بی‌خیال عالم دیده بود و برایش عصبی شدن‌های این چند ماهه کمی عجیب بود. همه‌چیز را راحت رد می‌‎کرد. حتی وقت‌هایی که کار اشتباهی هم می‌کرد با منش خودش دنبال جبران، چه می‌رفت چه نمی‌‌رفت، خیلی روحیه‌اش به هم نمی‌ریخت. کلا عالم را به هیچ گرفته بود، الّا این چند وقت که دیده بود گاهی مصطفی ساکت می‌شود و گاهی بی‌حوصله. ☘https://eitaa.com/joinchat/1299841067Cf9aa36c49c☘☘
____🌱❣🌱___________ ۲ . . 🏝 . . -  مامان و بابا با من. لباس با تو! مصطفی دستش را گذاشت جای ضربه‌ و آرام ماساژ داد تا کمی دردش آرام شود. نفس راحتی کشید وقتی‌ که محمدحسین از اتاق بیرون رفت. ته دلش کمی تردید داشت که واقعاً می‌خواست همراهش برود یا نه؟ مدرسه سال آخر بیشتر راحتشان می‌گذاشت تا بحث کنکور را پیگیری کنند و با نبود چند روزه‌اش مشکلی پیش نمی‌آمد. اصلاً از وقتی معاون محبوبش، مهدوی کمتر وقت می‌گذاشت برایشان، حوصلۀ مدرسه رفتن را هم نداشت و ترجیح می‌داد کتاب‌خانه برود تا مدرسه. شاید از این‌که نمی‌دانست دقیقا چه اتفاقی افتاده که مهدوی را تا این حد درگیر کرده است کلافه بود. مادر و پدر روی حرف محمدحسین و تصمیم‌هایش حرفی نمی‌زدند. حتی صبح که راه افتادند به سمت یزد مادر تاکیدی برای درس و برگشتن نکرد و بدرقه‌شان کرد با جملۀ همیشگیش: - برید به امان خدا! اولین‌بار نبود که دو نفره مسافرت می‌رفتند. فاصلۀ تا یزد را بحث کرده بودند سر اتفاق‌هایی که در توپ بزرگ دنیا دارد سر ایران می‌آید. محمدحسین سبک فکری خودش را داشت و می‌گفت: - هر کس زد توی صورت ما باید یکی محکم‌تر بزنیم توی صورتش. در ادبیات بین‌المللی شاید این خیلی جا افتاده نباشد. معمولا کشورهایی که ضعیف هستند، تا سیلی می‌خورند پا پس می‌کشند که سیلی دوم را نخورند. محمدحسین شانه بالا انداخته بود و گفته بود: - آدم قلدر را اگر نزنی، پرروتر می‌شود. اگر همان اول که گفت: پِخ تو محکم‌تر گفتی: چِخِه، حساب کار دستش می‌آید و الّا مجبورت می‌کند که زار و زندگیت را بدهی و هر بار هم چنگ و دندان نشان می‌دهد. این هم یک تز است دیگر. تز دیگر هم کشورهای اطراف بودند که شمشیر طلا هدیه می‌دادند و باج و تاجشان برایشان مهم‌تر از عزتشان بود. ماندن به هر خفتی! مصطفی تلخ خندید به محمدحسین و گفت: - یه شعار هست که هرجا موفقیتی هست، پای یک ایرانی در میان است! و ادامه داد: - هرجا هم خرابکاری است پای یک مدیر نفوذی شاسگول! محمدحسین اذیت شده است در فضای کار و دانشگاه. طرحی نوشته بود برای بحث پهبادهای رباتیک. طرح بعدیش برای کولرهای متناسب با آب و هوای ایران با مصرف کم... هرجا که رفتند و آمدند هیچ نتیجه‌ای نگرفت. حالا عصرها در یک کارخانه تولید پوشاک، مهندس ناظر است. مهندس ناظر بودن برایش مثل پفک است. مزه دارد، فایده ندارد. سیری کاذب دارد، قوت نمی‌دهد. مصطفی تا سکوت بینشان افتاد چشم روی هم گذاشت. دلش می‌خواست یک ساعت مانده تا یزد را بخوابد اما صدای پیامک موبایل، تکانش داد. صفحه را باز کرد. شیرین پیام داده بود: - مصطفی! آخر هفته امتحان فیزیک داریم. می‌شه یه ساعت وقت بذاری بیام برای رفع اشکالاتم. بی‌جواب صفحه را خاموش کرد و گوشی را پرت کرد مقابل داشبورد. - بی اعصاب نبودیا! ... ❌ ☘https://eitaa.com/joinchat/1299841067Cf9aa36c49c☘
____🌱❣🌱___________ ۲ . . 🏝 . . جواب محمدحسین را نداد. برای شیرین خیلی وقت گذاشته بودند. هم خودش هم محمدحسین. از همان مدرسه ابتدایی که ریاضی بلد نبود. شاهرخ خیلی بی‌اعصاب بود و خاله بی‌خیال. کلا خاله‌اش دل خوش بود. هرجا خرید و خنده است خاله هم هست. شاهرخ با کمک کلاس تقویتی به دانشگاه رسید و آخرش هم سر بنگاه پدرش مشغول شد و شیرین با ضرب و زور همه عوامل موجود. خاله را درک نمی‌کرد. همیشه صدای خنده و خوشحالی‌اش زودتر از خودش می‌رسید. کوچک که بود فکر می‌کرد خوش به حال شاهرخ و شیرین. دوباره صدای پیام آمد. دلش می‌خواست که مهدوی باشد. اما مهدوی نبود. پیام خالی از شیرین بود. خاموش کرد و خیال خودش و محمدحسین را راحت کرد با نگاه‌های کنجکاوش. اما محمدحسین دیگر نتوانست صبر کند. رفت روی سیستم عاملش. فعال سازی بهترین روش است برای کسی که مثلا می‌خواهد بخوابد اما صدای پیامک همراهش تکانش می‌دهد. گفت: - این موبایلا هم بد کوفتیه‌ها! مصطفی دستی به صورتش کشید و گفت: - اینا بد کوفتی نیستند. آدماش چلغوزند! صدای خنده‌ی محمدحسین فضای منفی ماشین را تعدیل کرد. - چلغوز که قوت داره! - آدماش مزخرفند. ماشین روبرویی چراغ‌های چشمک‌زنش را روشن کرد و سرعت را پایین آورد. محمدحسین هم سرعتش را کم کرد. تصادف شده بود. چشم گرداندند تا صحنه تصادف را ببینند. پلیس کنار جاده ماشین‌ها را رد می‌کرد تا ترافیک نباشد. ماشینی که نیم ساعت پیش با سرعت از کنارشان سبقت گرفته بود، چپ کرده بود. همین را می‌بینند... ... ❌ ☘https://eitaa.com/joinchat/1299841067Cf9aa36c49c☘
____🌱❣🌱___________ ۲ . . 🏝 . . مصطفی گفت: - اوه اوه این همون ماشینی نبود که چراغ زد تا راه باز کنی؟ محمدحسین همانطور که حواسش به ماشین جلویی بود سرعتش را کم کرد تا دقیق‌تر صحنه را ببیند و گفت: - آره. بنده خدا جوونم بود. می‌بینیش؟ هست کنار جاده یا نه؟ برگشت به عقب و دقیق‌تر نگاه کرد. چیزی ندید. - کسی که پیدا نیست ولی داغون شده‌ها! محمدحسین از این فرصت استفاده کرد و گفت: - به اندازۀ تو داغونه! ذهن مصطفی یک لحظه صبر کرد تا بسنجد حال و احوالش را! جواب ندادنش داشت محمدحسین را کلافه می‌کرد. دست دراز کرد و بی‌هدف در داشبورد را باز و بسته کرد. سرک کشید عقب و از توی سبد تغذیه‌ای که مادر داده بود فلاکس چای را بیرون آورد. دوتا لیوان چای و شکلات تلخ برای پرت کردن حواسش از شیرین، خوب بود. محمدحسین لیوان خالی را که تحویل داد یک سؤال هم همراهش کرد. - کسی به پروپات پیچیده؟ مولکول‌های هوا با هم یک‌هو فضا را خالی کردند و مصطفی مجبور شد برای این‌که تناسب درون و بیرونش را برقرار کند و راحت‌تر نفس بکشد، کمی از هوای ریه‌هایش را در فضا خالی کند. محمدحسین کوتاه نیامد: - با آقای مهدوی در میون گذاشتی؟ مولکول‌ها هجوم ‌آوردند و حس کرد که فضای ریه‌هایش کم شده است. نفس عمیقی کشید و سر چرخاند سمت پنجره؛ بیابان سراب را با هجوم نور خورشید منعکس می‌کرد در چشمانش. روز کویر را دوست نداشت. شبش را اما خیلی می‌خواست. روز انگار تشنه‌اش می‌کرد وقتی می‌دید که به چه وسعتی خاک‌ها به خشکی افتاده‌اند، انگار خودش هم می‌شد تکه‌ای از کویر و ترک برمی‌داشت. اما شبش... - مصطفی با تواَم! از فکر کردن به کویر کوتاه آمد و به خودش پرداخت؛ عیبی نداشت که چند کلمه‌ای به محمدحسین بگوید. پیش محمدحسین می‌ترسید که ‌قضاوت شود. پیش مهدوی می‌ترسید شخصیتش خرد شود اما محمدحسین تا حالا این همه ریز و درشت همه‌چیز را فهمیده. این را هم بفهمد: - شیرین توهّم زده! حدس محمدحسین هم همین بود اما باورش نبود. شیرین یکی دوسال پیش هم کمی برای محمدحسین غمزه آمده بود اما وقتی چند ماهی از دانشگاه نیامد و دیدارها متوقف شد، آرام شد. اما حالا متوجه می‌شد که آرام نشده بود. دل به مصطفی داده بود. ... ❌ 🍃https://eitaa.com/joinchat/1299841067Cf9aa36c49c🍃
لذتشو ببرین😍 لذتشو بچشونین😍😍
____🌱❣🌱___________ ۲ . . 🏝 . . حدس محمدحسین هم همین بود اما باورش نبود. شیرین یکی دوسال پیش هم کمی برای محمدحسین غمزه آمده بود اما وقتی چند ماهی از دانشگاه نیامد و دیدارها متوقف شد، آرام شد. اما حالا متوجه می‌شد که آرام نشده بود. دل به مصطفی داده بود. شور نوجوانی است دیگر. امشب عاشق بازیگر تلویزیون می‌شود و شب بعد بی‌قرار مجری مجرد و خوش تیپ. دو سه هفته نگذشته قد و بالای بازیکن والیبال هوش از سرش می‌پراند و وقتی می‌نشیند کنار مصطفی، دلش همین کنار روی مبل جا می‌ماند. دخترهای دانشگاه هم همین‌طورند؛ جوانند و هنوز نوجوانند. نوجوانند و بچه‌اند. این حرف‌ها زیاد بین دخترها رد و بدل می‌شود و پسرها هم مسخره می‌کنند وقتی که می‌شنوند. فضای پسرها کمی بدتر است. کلاً دل نمی‌دهند و دل‌به‌هم‌زن، همه‌چیز را به تشت رسوایی می‌کشانند. محمدحسین بدون آن‌که نگاه از روبه‌رو بگیرد گفت: - خب زیاد دم پرش نباش. - نیستم بابا. یه غلطی کردم دو سال پیش ریاضیش ضعیف بود خاله گفت منم قبول کردم. چه می‌دونستم جوجه حس می‌گیره. هفتم بود اون‌موقع. بچس! - چی میگه حالا؟ حرف حسابش چیه؟ مصطفی کلافه بود و جواب نمی‌داد. محمدحسین صبر کرد. باید به کسی که محتاج کمک است زمان بدهی تا آرام آرام به حرف بیاید. بعضی‌ها این‌طورند. یک‌جا تمام حرف را نمی‌گویند؛ زمان‌دار و دسته‌بندی و گزیده می‌گویند و حتی گاهی راه‌حل هم ارائه می‌دهند اما باید زمان بدهی. مصطفی نالید: - نمی‌دونم چه‌کارش کنم، هرچی تکونش می‌دم بیدار نمی‌شه! پس برای خودش راه‌حل هم داشته و به نتیجه نرسیده است. یا حال شیرین را نمی‌داند یا حال خودش را نمی‌خواهد بگوید. - خواب نیست که شیرین. خواهانه! سن تو و اون، مثل آتیش و پنبه است. افتاده دیگه کاریش نمیشه کرد. - چی؟ نمی‌خوای بگی باید که... حرفش را نزد اما محمدحسین حرف جدیدی زد. - بدم نیست. اگه فکرتو مشغول کرده و دلتم تکون خورده، می‌شه! مصطفی بشکه باروت نبود اما منفجر شد: - پزشکی نخوندی داداش که نسخه می‌نویسی. فکر کنم مهندسی الکترونیک داشتی می‌خوندی. مشت محمدحسین نشست روی سینه‌اش. - بی‌وجدان! - به جاش یه راه‌حل بده که بتونم حالیش کنم. - باهاش حرف می‌زنی؟ - اولا همش سؤال درسی می‌پرسید، منم براش حل می‌کردم و توضیح می‌دادم. بعد هی پرانتز باز کرد و پرانتز باز کرد. الآن دیگه نمی‌شه جمع کرد. - تو پرانتز و می‌بستی یا... مصطفی حرفی نداشت که بزند، اما زد. - محمدحسین! منم آدمم چوب نیستم. هم من یک‌هو بزرگ شدم هم شیرین. یه تابستون رفتند شمال و بعد سه ماه برگشتند، ترکیده بود. به خاله گفتم کود شیمیایی پاش ریختید؟ این چرا این‌قدر بزرگ شده؟ البته من از عید ندیده بودمش. ولی چه میدونم. توهم زده دیگه. شاید اگه این‌طوری به پروپام نمی‌پیچید و آرومم می‌ذاشت... ادامه نمی‌دهد. محمدحسین موذیانه سکوت کرده است. مصطفی خودش هم به حرفی که زده است یقین ندارد. دفعه اول که با هم رفته بودند باغ، پسرها داشتند والیبال پایی ‌بازی می‌کردند و خیلی خبری از دخترها نبود. یعنی مصطفی در عالم بازی بود که توپ با شوت بلندی افتاد وسط زن‌ها و توی ظرف سالاد. جیغ و داد همه رفت هوا و توپ را ندادند و پسرها را مجبور کردند بروند دوباره خیار و گوجه بخرند. پسرها هم مسخره بازی همان سالاد را خوردند. بعد از نهار مصطفی رفت که برای مادر از ته باغ، برگ درخت مو بچینند. شیرین که دید مصطفی پلاستیکی از مادرش گرفت، تنها راه افتاد سمت انتهای باغ برای چیدن برگ مو! ... ❌ 🍃https://eitaa.com/joinchat/1299841067Cf9aa36c49c🍃
____🌱❣🌱___________ ۲ . . 🏝 . . وقتی یکی را برای خودت می‌خواهی درستش این است که خودت را هم برای او بخواهی! اصلاً در قانون عالم همین است یک دل، یک دلبر! شیرین این را دلش می‌خواست. اما نمی‌دانست چگونه دلبرش را با خودش همراه کند! قوانینی که تعریف کرده بود برای این رسیدن، باب میل خودش بود نه دلبرش! این را نمی‌دانست. باید طبق میل او بروی تا کنارت بماند! این میل حرف اول را در قانون عشاق می‌زد که نتیجۀ لیلی می‌شد مجنون! نتیجۀ مجنون هم می‌شد لیلی! آن روز هم مصطفی را ته باغ تنها دید و مقابلش ایستاد. باز هم یک قانون را زیر پا گذاشته بود! مجنون باید در به در لیلی باشد. همیشه سرگردان مجنون است و پنهان داستان و دیوانه کننده لیلی! یک نازی که عطش بیاورد و نیاز. وقتی رسید ته باغ، مصطفی بالای درخت شاه‌توت با دستان قرمز نشسته بود و از صدای برگ‌های خشکی که زیر پایش خرد می‌شدند سر چرخاند طرف او. لبخند از موقعیتی که شکار کرده بود ناخواسته بود. موبایلش را مقابلش گرفت و با ذوق گفت: - منم شاتوت! مصطفی دستان قرمزش را مقابل دوربین گرفت و گفت: - آثار جرم از من، کیفش برای تو! کور خوندی! شیرین هرچه گفته بود مصطفی قبول نکرده بود. -برو با بزرگترت بیا! شیرین یک چوب برداشت و هر چه به درخت زد فایده ندید. شاتوت برخلاف توت‌های دیگر خیلی شاهانه بر تخت می‌نشیند تا دستت را رنگ خودش نکند از شاخه پایین نمی‌آید! همین هم مصطفی را کشانده بود بالای درخت! از سروصدای شیرین و جیغ و دادش شاهرخ هم آمد. اما قبلش شیرین خیلی دلش خواسته بود که حرف دلش را بگوید. پی یک نگاه از مصطفی بود شاید هم یک چراغ قرمز... چرا نمی‌دید؟ چرا خودش را به ندیدن می‌زد؟ چرا دلش می‌خواست اما دوری می‌کرد؟ سد پسرها شکستنی بود این را مطمئن بود. اما دلش پسرها را نمی‌خواست. آن‌ها التماسش می‌کردند اما نمی‌خواست... از التماس بدش نمی‌آمد فقط می‌دانست همان‌ها دو روز بعدش که او جوابی به خواسته‌شان نمی‌دهد سراغ یکی دیگر می‌روند... خودش اما این‌طور نبود. کس دیگری در چشمانش نبود. شاهرخ که آمد معادلاتش به هم خورد. از صبح زیبا کرده بود تا مصطفی ببیند. صبحانه نخورده بود تا دیگران دلیلش را بپرسند و مصطفی بشنود. عکس و فیلم گرفته بود تا درک کند. حالا آمده بود که... با آمدن شاهرخ بقیۀ پسرها هم آمدند و... روزهای نوجوانی، مصطفی فرار کرده بود از دست شیرین. اما حالا که چند سال گذشته باز قصۀ او و شیرین... مصطفی، در اتوبوس با این دست دردآلودش دارد به کجا فرار می‌کند. 🍃https://eitaa.com/joinchat/1299841067Cf9aa36c49c🍃
____🌱❣🌱___________ ۲ ┄┄┅┅┅❅بخش چهار❅┅┅┅┄┄ . . 🏝 . . لیوان آب که مقابلش قرار گرفت دوباره از خاطرات گذشته بیرونش کشید. سرش را از شیشه جدا کرد و به کف دستان جوان خیره ماند: - مسکّن. با این آب بخور، رنگت پریده! دست دردناکش را به سختی بالا آورد برای گرفتن لیوان! اما برای قرص کمی تردید داشت. نمی‌خواست درد دستش آرام شود، می‌ترسید با رفتن درد فشاری که بر ذهن و روحش وارد شده بود از پا بیندازدش. -بخور برسیم یه جایی دستت رو نشون بدیم. به سختی لیوان را گرفت و با اصرار او قرص را در دهانش گذاشت. فکر نمی‌کرد در این سن و سال باز هم بغض راه گلویش را ببندد و درمانده‌اش کند. از صبح انگار این اتفاق و برنامه نوشته شده بود و الّا که داشت پروژه‌اش را انجام می‌داد و برای عصر هم با استاد قرار داشت! حالا خورشید دارد غروب می‌کند و بی اطلاع همه نشسته است این‌جا و کیلومترها از تهرانی فاصله گرفته که یک روز فکر می‌کرد تمام پیشرفت‌ها در آن‌جاست! این بار دوم بود که از تهران فرار می‌کرد، آن بار مقصدش و همراهش مشخص بود؛ با محمدحسین رفته بود یزد. چه‌قدر خوش گذشته بود... ... ❌ 🍃https://eitaa.com/joinchat/1299841067Cf9aa36c49c🍃
بخونید و بخوانانید😍😋
____🌱❣🌱___________ ۲ . . 🏝 . . با سروصدای دوستان محمدحسین از خواب ‌پرید و غلت زد. به دقیقه نکشیده در باز شد و تا به خودش بجنبد روی هوا بود. تمام حواسش را به خودش داد که وقتی با پتو پرتش می‌کنند هوا، همان وسط پتو فرود بیاید. وقتی محمدحسین سینی چای را وسط گذاشت دست از سرش برداشتند! محسن یک استکان داد دستش. ظرف باقلوا را هم گذاشت مقابلش. - محمدحسین، بچه کنکوری رو آوردی این‌جا؟ - بچه تو قنداقه. مصطفی اومده فضا عوض کنه. ترجیح می‌داد به جای چانه زدن با محسن، باقلوا بخورد. محسن از یک سال پیش با محمدحسین اخت شده بود. پارسال که دیده بودش با امسال خیلی فرق داشت؛ گوشۀ لبش سیگار می‌گذاشت و حرف می‌زد. قانون خانه محمدحسین دو چیز بود: یکی سیگار نکشیدن و یکی هم فحش ندادن. و الّا که همیشه، حتی وقتی خودش یزد نبود، این زیرزمین پاتوق بود. محسن تازه با محمدحسین رفیق شده بود، سیگار می‌کشید، اما الآن می‌گذاشت گوشۀ لبش و روشن نمی‌کرد. دلیلش را هم گفته بود: - خاطرخواه محمدحسینم… و الّا که سر سیگار با کسی تعارف ندارم. فحش را هم تا بالای پله‌ها مراعات می‌کرد. چون جریمه‌اش مهمان کردن همه بچه‌هایی بود که در خانه بودند؛ اما بالای پله‌ها می‌داد و فرار می‌کرد. این‌طور وقت‌ها محمدحسین می‌خندید. همین... با پیش‌نهاد محمدحسین از خانه بیرون زدند. گشت‌وگذار در یزد یعنی دیدن کوچه پس کوچه‌های باریکِ کاهگلی و خانه‌های درندشت و حیاط وسطش. با حوصله اتاق و زیرزمین و پستوها را زیرورو می‌کردند و برای هر کدام هم جملات قصار و صدای خنده‌هایی که در سکوت کاهگلی خانه انعکاس بیشتری پیدا می‌کرد. روی تخت حیاط خانۀ شازده که ولو شدند محسن به محمدحسین گفت: - نه خداییش اینا زندگی می‌کردن یا ما؟ محمدحسین تکیه داد به پشتی سنتی که گوشۀ تخت بود. نگاهش را دور تا دور حیاط چرخاند و گفت: - باور کن... آدم این‌جا دلش می‌خواد چندتا چندتا بچه داشته باشه. یکی از اون اتاق سر بیرون بیاره. دوتا کنار حوض میوه‌ها رو بشورن، یکی اسبش رو از طویله تمیز و زین شده بیاره. دو تا از زیرزمین گوشت قرمه بیارن برای شام. یه زنم داشته باشه با پارچه‌های رنگی راه بره این وسطه هی قربون صدقۀ بچه‌ها بره و به من برسه... آخ آخ چی میشه!... خیال مصطفی همراه می‌شود با حرف‌های محمدحسین؛ اتاق پنج دری روبه‌رو با شیشه‌های لوزی و پنج ضلعی رنگی و پنجرۀ چوبی باز می‌شود و یکی از بچه‌های محمدحسین سرک می‌کشد. محمدحسین داد می‌زند: - برو عقب باباجون میفتی. به خانم هم بگو یه دور چایی بیاره. پسرک چموش سرش را داخل می‌برد و پنجره را چفت می‌کند. سیب و گلابی‌ها، توی آب تمیز حوض بزرگ وسط حیاط از بین گلدان‌هایی که دورتادور حوض چیده شده‌اند، آرام آرام غلط می‌خورند. دوتا از دخترهای محمدحسین با زنبیل قرمز رنگ کنار حوض می‌نشینند و دست‌های کوچکشان را داخل آب می‌کنند. یکی یکی سیب‌های قرمز و گلابی‌ها را می‌گیرند و داخل سبد می‌اندازند. گاهی هم شیطنت می‌کنند و به هم آب می‌پاشند. یکی از پسرهایش آب‌پاش به دست گل‌ها را آبیاری می‌کند و عطرشان فضا را پر می‌کند. از گوشۀ حیاط دری باز می‌شود و پسر بزرگ محمدحسین، افسار اسب را می‌کشد و با خودش داخل حیاط می‌آورد. اسب سفید، قد افراشته راه می‌رود و گاهی سرش را تکان می‌دهد. روی زینش قالیچۀ سنتی انداخته‌اند. صدای زنی بلند می‌شود: چرا این زبان بسته را آوردی اینجا؟ ... ❌ 🍃https://eitaa.com/joinchat/1299841067Cf9aa36c49c🍃
____🌱❣🌱___________ ۲ . . 🏝 . . نگاهم می‌چرخد به اتاق اختصاصی که زن محمدحسین از پنجره‌اش سر بیرون آورده است. روسری آبی حاشیه‌دار سر کرده است. ابروهای نازک پیوسته‌اش با تعجب بالا رفته است. محمدحسین همین‌طور که به تخت تکیه داده است رو می‌کند به او و می‌گوید: - خانوم من گفتم بیاورد این‌جا. الآن هم می‌برمش. شما یک چایی بدهی و یک میوه کنارم بخوری رفته‌ام. باید بروم سر کار قنات و به پروژه سر بزنم. زنش که می‌آید دامن چین‌دار و پرگلش، رنگ حیاط را عوض می‌کند‌. نوزادی به بغل ‌دارد و سینی استکان کمر باریک چای دستش‌. می‌خواهم دل و قلوه دادن محمدحسین و زنش را تصور کنم که دستی محکم می‌خورد روی شانه‌ام و تمام تصوراتم می‌پرد‌. کاسه آش دست محسن مقابلم دراز شده است‌. -‌‌‌آش خریدی؟ -‌پ ن پ پفک سنتی‌. خوبی؟ اصلاً دلم نمی‌خواهد محمدحسین و زندگی خودم و خودش را در آپارتمان و مقابل تلویزیون و روی مبل و با یک دختر امروزی تصور کنم که ابروهای هفتی هشتی دارد و صورت تبله شده از آرایش که داریم پیتزا می‌خوریم‌. بس که آش محلی‌اش مزه می‌دهد، کاسۀ خالی را می‌گذارم وسط و می‌گویم: - وقتی ناهار بهت چای و قطاب بدن چقدر این مزه می‌ده. محسن خندید: - ‌مگه ساعت چنده؟ چهار دیگه‌. اینم ناهار و شام با هم‌. پا روی آجرهای کف کوچه‌های قدیمی گذاشتن و آهسته آهسته قدم زدن، آرامش‌بخش است اگر محسن بگذارد؛ هوس نوشابه کرده است و دارد مسخره‌بازی می‌کند که 100 سال پیش به جای نوشابه چه می‌خوردند. هرکس نظری می‌دهد: - ‌‌‌‌‌‌شربت دست‌ساز خانگی دیگه! -‌آلبالو‌. فقط شربت آلبالو! -‌رنگش به مشکی می‌خوره‌. مزش نه. -‌سکنجبین هم بوده‌ها! -‌ چی؟ - ‌شربته دیگه‌. چه می‌دونم نعنا و عسل و دیگه چی مصطفی؟ - ‌من بهم یه چیز خنک بدند فرقی نداره‌. وقتی گرمم می‌شه به فرمول نوشیدنی فکر نمی‌کنم، به خنکی‌اش فکر می‌کنم. نصف لیوان یخ بقیه‌اش هرچی! - لامصب این نوشابه هیچی‌ام نداره‌ها. قند خالیه و گاز اما معتادش شدم. محمدحسین شانۀ محسن را فشار می‌دهد و می‌گوید: - تو معتاد چی نیستی؟ سیگار می‌کشی لامصب معتاد می‌شی. فحش می‌دی لامصب معتاد می‌شی. موتور سوار می‌شی لامصب معتاد می‌شی. مثل دخترا که هر شب عاشقن! صدای خندۀ جمع در کوچه‌های خلوت یزد جلوۀ زیبایی پیدا نمی‌کند، چون هم‌زمان در دو خانه باز می‌شود. همه ناخودآگاه مؤدب می‌شوند و محسن خیلی باکلاس شروع به حرف زدن می‌کند: - چند وقته رفتم تو نخ فرمول کوکاکولا. این شوهر خالۀ ما تو کارخونۀ زمزمه. بهش می‌گم یه چیزی تو کوکا هست که تو زمزم نیست. اونو پیدا کنید. می‌گه فرمولش رو که ندادند، پنجاه ساله مواد اولیه‌اش هنوز از آمریکا میاد. لامصبا موادمخدر توش می‌ریزن! محسن مغازه پیدا کرد و چپیدند داخلش! بالاخره نوشابه دارد. محمدحسین گفت: - هیچی نداره؛ تو فرمولش عناصر به وجود آورنده سرطان هست که لو نمی‌دن خودت می‌گیری و با زجر می‌میری. تو پول من و تو هم یه وجدانی هست که با اینکه می‌دونیم پولش می‌رسه دست صهیونیست‌های عوضی، می‌خریم تا اونا باهاش حال کنند وقتی مسلمون می‌کشند. محسن بی‌اختیار قوطی نوشابه‌اش را بالا آورد تا مارکش را ببیند. - بی‌وجدان نیستم. پولمم حروم نیست. زمزم خودمونه. امین شیشۀ خالی را مقابلش گرفت و گفت: - مصطفی نوشابه با آش چی می‌شه؟ محمدحسین خندان می‌گوید: - می‌شه محسن! - خیلی... و درجا رو کرد به محمدحسین و گفت: - تو خونت فحش جریمه داره اولاً. دوماً حقش بود. فرار می‌کند و سرخوشانه می‌خندد. ... ❌ 🍃https://eitaa.com/joinchat/1299841067Cf9aa36c49c🍃
____🌱❣🌱___________ ۲ . . 🏝 . . فرار می‌کند و سرخوشانه می‌خندد. قانون جدول محمدحسینی: یکی‌اش فحش ندادن است که در صورتی که عنصر فحش با دهان بچه‌ها داخل خانه ترکیب شود، ماده‌ای به نام بستنی تولید می‌شود که همه مهمان صاحب ترکیب نجس نشوند. این در جدول مندلیف بوده و خبر نداشت. در کوچۀ آشتی محسن از روبه‌رو آمد. محمدحسین با خندۀ محسن قهقهه‌اش بلند شد. دستش را باز کرده از سر کوچه تا محمدحسین را در آغوش بگیرد. چنان محمدحسین را می‌بوسید که محمدحسین مشت کوبید پشت کمرش. کسی که نبود، خلوت بود. ایستادند همان وسط کوچۀ آشتی و تکیه دادند به دیوارش. امین که با نامزدش به اختلاف خورده‌ بود با تأسف سر تکان داد و گفت: - می‌گم محمدحسین تو خونه‌های امروزی باید یه قسمت از آپارتمان رو بکنند کوچۀ آشتی کنون. محسن با شیطنت گفت: - باشه تو به من سور بده، من خوم برات یه همچی چیزی تو نقشه خونت میارم. - آره. من همین‌جوری مدیونتم. دیگه تا عمر داری دعاگوتم می‌شم. فکرکن. محسن وسط گفتگو دست گذاشت روی شانۀ امین: - لازم نکرده. خودت برا خودت فکر کن حالشم ببر. - تو برو بندۀ خدا رو بیار، همین‌جا حرفاتونو بزنید. ما راه فرارو می‌بندیم! از سر تا ته کوچه 20 متر طول و یک قدم بلند عرضش است! یک نفر می‌تواند عادی قدم بزند و ناچار هرکس از روبه‌رو می‌آید مقابلت قرار می‌گیرد و تو خواه ناخواه هم کلامش می‌شوی و رخ به رخش. محسن آرام می‌گوید: - هرچند برای خانوادۀ ما که خاله و عمه و عمو با هم درگیری دارند و پدر و مادرم عاطفه تعطیلند، این کوچه موچه‌ها درمانش نیست. باید خودشون رو عوض کنند. ... ❌ 🍃https://eitaa.com/joinchat/1299841067Cf9aa36c49c🍃
____🌱❣🌱___________ ۲ . . 🏝 . . محمدحسین با کمی مکث می‌گوید: - آدما اگر با خودشون درگیر می‌شدند این قدر با کس و کارشون مشکل پیدا نمی‌کردند. نفهمیدند چه گفت و در چشمانش درخواست تفهیم داشتند. - بابا منظورم اینه‌ اگه این‌قدر که گیر می‌دن به بدی‌های دیگران، بدی‌های خودشون رو زیر ذره‌بین می‌ذاشتند و با نفس واموندشون می‌جنگیدن جنگ طایفه‌ای راه نمی‌افتاد. تو هم اون صدای گوشیتو ببند وقتی جواب نمی‌دی! مصطفی از حرف محمدحسین جا خورد. از ظهر شیرین یک بند زنگ زده بود و پیام پشت پیام و مصطفی هم هیچ‌کدام را جواب نداد. با تشر محمدحسین صدای گوشی را بست و به آقای مهدوی پیام زد: قطاب و باقلوا قابل ندارد، پشمک بیاورم؟ مهدوی پیام را سرعتی جواب داد و مصطفی برای عوض شدن فضا بلند ‌خواند: - قطاب بیار برای نمره انضباطت، باقلوا بیار برای شفاعت پیش مدیر که دودر‌ کردی و رفتی. پشمک هم وظیفه‌ات است بیاری. مصطفی چند روز بعد را خانه ماند و محمد‌حسین رفت دانشگاه، نه این‌که فقط درس بخواند. خوابید، درس خواند و زیر و روی اینترنت را بهم ریخت. دیده بود شیرین عکس پروفایلش را هر هفته عوض می‌کند. عکسی جمعی با بچه‌های دبیرستان گذاشته بود با لب‌های قرمز و همه انگار که بگویند هلو. دخترها خودشان برای کارشان دلیل مشخصی ندارند، فقط تنوع را دوست دارند... این‌طور عکس انداختن فقط در دیگران یک حالت را زنده می‌کند که اگر به جایش مصرف نشود، ضرر می‌دهد. حیوانیت چیزی نیست که در انسان نباشد. شهوت از همان اول خلقت بوده که بشر را محتاج خودش کرده است. اما الآن که فضا گیرش آمده، سگ شده و همه را در مقابل پارسش رام کرده است. ولی قطعا همه دخترها تشنۀ این شهوت نیستند، دنبال محبتی هستند که شهوت را وسیله‌ای می‌کنند برای رسیدن به آن! اصلاً در داستان‌ها کسی وصف رخ لیلی نمی‌کند، همه‌اش از جنون مجنون می‌گویند و نازهایی که از لیلی خریده است. یک نمه از لباس و لعل لب و شرار مو و... نگفته‌اند. همین هم بود که وقتی کسی، لیلی را دید با تعجب به مجنون گفت: - این که تو را بیابان‌گرد کرده، زیبا هم نیست. لیلی زیبا هم اگر نبود، اما دل برده بود. به دل نشسته بود. بت شده بود. نه اندازۀ لحظاتی که شورها بخوابد و خسته از هم دنبال یک دل و دلبر دیگر بگردند. پشیمان بشوند از عشق و عاشقی‌شان. بلکه به اندازۀ تاریخ یک لیلی وجود دارد. فقط هم یک لیلی، و مجنونی که هنوز دنبال لیلی است. شیرین شبیه لیلی نبود؛ حاضر بود هر کاری کند، تا فقط در قاب چشمان مصطفی بنشیند. لباس می‌خرید به عشق مصطفی، می‌پوشید به همان عشق، می‌خرامید مقابل همّ او، از جسمش مایه می‌گذاشت برای یک جلوه در نگاه او... حواسش نبود هستی ... ❌ 🍃https://eitaa.com/joinchat/1299841067Cf9aa36c49c🍃
____🌱❣🌱___________ ۲ . . 🏝 . . شیرین شبیه لیلی نبود؛ حاضر بود هر کاری کند، تا فقط در قاب چشمان مصطفی بنشیند. لباس می‌خرید به عشق مصطفی، می‌پوشید به همان عشق، می‌خرامید مقابل همّ او، از جسمش مایه می‌گذاشت برای یک جلوه در نگاه او... حواسش نبود هستی ظاهری یک دختر جسم زیبایش است که اگر به حراج نگاه برود، ارزش جان و روحش را هم پایین می‌خرند... مصطفی از حراجی فروش‌ها خرید نمی‌کرد. این را شیرین فهمید اما نمی‌توانست دست از لذت‌هایش بردارد. ضرر کرد اما دیگر دیر شده بود. لب‌های گلی، نشانه است. خواهش دم دستی نفس است برای رسیدن به آن لذت عمیق و اصیل. اما چاه است، نتیجه‌اش محبت نمی‌شود، استفاده بی‌شرف‌ها و بی‌غیرت‌ها می‌شود از همین دخترها. شیرین نوشته بود که حالش بد است. مصطفی بقیه پیام را نخواند و باز هم پاک کرد. صبح آخرین روز محمدحسین جلسه داشت. مصطفی را هم با خودش راهی کرد. با محسن و امین و سینا دانشگاه را دور می‌زدند؛ از سر درش مسخره ‌کردند تا اتاق‌های مطالعه‌شان که امین اشاره کرد و آرام کنار گوشش گفت: - اینجا خنگ دونیه! به خودشان هم رحم نمی‌کردند. مصطفی بین این همه نظرات و افکار کمی سر در گم شده بود. کوه انگیزه‌اش برای آمدن به دانشگاه شد یک تپه کاه. خواندن برای فرار کردن، ماندن برای گذراندن. امین گفت: - سخت نگیر، باید بگذره دیگه. مصطفی هم به طعنه جواب داد: - الآن شما با این انگیزه قوی درس می‌خونید می‌ترسم فارابی و خوارزمی بشید. محسن همین‌طور که جیب‌هایش را می‌گشت گفت: - آره به قرآن حیفه. همین امینی و محسنی بمونیم شرف داره. موبایلم رو کجا گذاشتم؟ مصطفی بده گوشیتو! همراه مصطفی را گرفت تا زنگ بزند که با لبخندی خاص‌ گفت: - ا... مصطفی لیلیت پیام داده. بی‌اراده سرش را برگرداند و به گوشی نگاه کرد. بالای صفحه کلمه به کلمه پیام‌های وارده می‌آمد. - اوه اوه چقدرم هم که اذیتش کردی! - اون ربطی به مصطفی نداره! نفهمیده بود محمدحسین کی آمده و حرف‌ها را شنیده که جملۀ بالا را گفت. محسن گوشی را گرفت سمت مصطفی و گفت: - بیا بابا گوشیت مسمومه... من تازه پاک شدم دارم دوره‌های NE می‌رم. مصطفی بی‌خیال صفحه را خاموش کرد و چپاند توی جیب شلوارش. محسن اما دست بردار نبود و تازه شور پیدا کرده بود: - می‌گم مصطفی! صبر کن اول محمدحسین بله رو بگیره، بعد خودم برات می‌رم خواستگاری این دختره. چیه اسمش؟ محمدحسین راه افتاد سمت بیرون دانشگاه و گفت: - بحث زیباتر از این نداری شما؟ - نه من هرچه زیبایی است الآن در این می‌بینم که بفهمم چی به چیه! مصطفی از داخل لبش را گاز گرفت تا به شیرین و محسن فحش ندهد. از بچه‌ها که فاصله گرفتند محمدحسین با کمی تامل سکوت را شکست: - تو اصلاً شیرین برات موضوعیت داره؟ بی‌تأمل جواب داد: - به نظرت داره؟ محمدحسین برای این‌که فضا تلخ نشود گفت: - من که نمی‌تونم حرف بزنم به جای شما. ... ❌ 🍃https://eitaa.com/joinchat/1299841067Cf9aa36c49c🍃