eitaa logo
ساحل رمان
8.7هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
821 ویدیو
19 فایل
رمان‌های [ نرجس شکوریان‌فرد ] را این‌جا بخوانید✨ . . بعضی لحظه‌ها سخت و کسل‌کننده می‌گذرند :( . یک حرفی نیاز دارم تا این لحظات ناآرام را، آرام‌بخش کنم🌱 . نویسنده‌هایی هستند که خاص لحظات من می‌نویسند♡✍🏻 . . ارتباط با ما: @sahele_roman
مشاهده در ایتا
دانلود
____🌱❣🌱___________ ۲ . . 🏝 . . چشم بست و در دلش نالید: حتماً تا حالا محمدحسین از نبودنش خبردار شده بود و... کاش حداقل مثل محمدحسین قید پایتخت را زده بود و به یک شهر دیگر برای ادامه تحصیل رفته بود. ماندنش در تهران به‌خاطر تنهایی پدر و مادر بود و کمکی بودن در مغازه! یک آن از رتبۀ بالایش متنفر شد.. راحت رشتۀ مورد علاقه‌اش در شریف را آورده بود و بدون تردید در تهران مانده بود. شاید باید می‌رفت. فرار بهترین راه نیست اما گاهی تنها راه است! چشمانش را بست و در ذهنش زمزمه کرد: فرار. گاهی هم راه گشایی می‌کند تا با توان بیشتر برگردی! یک‌بار این فرار را کنار محمدحسین تجربه کرده بود. فرارش آرام بود نه مثل حالا پر از درد...  آن بار هجده ساله بود و محمدحسین از دانشگاه آمده بود و می‌خواست زودتر برگردد یزد. تعطیلی بین امتحانات بود. کنار بحث کنکور و امتحانات، دغدغه‌ی معمول این روزهای همۀ جوان‌ها، او را هم وارد بازی کرده بود. آن‌هم شاید جدی‌تر از همه... شیرین را نمی‌شد ندید گرفت وقتی این‌قدر بود و نزدیک هم بود! دلش می‌خواست چند روزی از خانه بزند بیرون. از شهر برود آن‌طرف‌تر. نمی‌دانست این حرفش را چه‌طور بگوید که محمدحسین را حساس نکند، بلکه یک پله بالاتر او را طرف معامله‌ی مادر بکند تا رضایت بگیرد. تا این‌که محمدحسین خودش بهانه را جور کرد. وارد اتاق شد و گفت: - مصطفی پاشو یه برادری کن این دوتا لباس منو اتو کن فردا باید برم. محمدحسین اتو کشیده، همیشه با اتو کردن مشکل داشت؛ همیشه. وسیلۀ باج‌خواهی برای مصطفی فراهم شد. لبخند موذیانه‌ای ‌زد و دستی به کنار موهایش کشید.  چشم دوخت به چشمان محمدحسین. هم‌قدش شده بود و دوست داشت مثل یکی‌دو سال گذشته کنارش دو سه روزی برود مسافرت و همراهش باشد. کسی غیر از خودش و او نباشد تا حرف‌هایی که روی ذهنش آوار شده بود را بیرون بریزد و خودش را سبک کند. مطمئن شده بود که باید با یکی صحبت کند. مطمئن شده بود که تنهایی اگر هم درست برود سختی زیادی باید تحمل کند... عادت کرده بود به راه‌های تستی کنار تمام تحلیلی‌ها! محمدحسین این نگاه مصطفی را از بر بود، سری تکان داد و گفت: - بگو چی باج می‌خواهی؟ - فردا من باهات میام. محمدحسین منتظر فرصتی بود که مصطفی کمی حال‌وهوایش را بگوید. حالا زمان همراهی بود تا شاید فضایش را کمی بهتر کند. این چند سال همیشه مصطفی را پر شر و شور و بی‌خیال عالم دیده بود و برایش عصبی شدن‌های این چند ماهه کمی عجیب بود. همه‌چیز را راحت رد می‌‎کرد. حتی وقت‌هایی که کار اشتباهی هم می‌کرد با منش خودش دنبال جبران، چه می‌رفت چه نمی‌‌رفت، خیلی روحیه‌اش به هم نمی‌ریخت. کلا عالم را به هیچ گرفته بود، الّا این چند وقت که دیده بود گاهی مصطفی ساکت می‌شود و گاهی بی‌حوصله. ☘https://eitaa.com/joinchat/1299841067Cf9aa36c49c☘☘
____🌱❣🌱___________ ۲ . . 🏝 . . -  مامان و بابا با من. لباس با تو! مصطفی دستش را گذاشت جای ضربه‌ و آرام ماساژ داد تا کمی دردش آرام شود. نفس راحتی کشید وقتی‌ که محمدحسین از اتاق بیرون رفت. ته دلش کمی تردید داشت که واقعاً می‌خواست همراهش برود یا نه؟ مدرسه سال آخر بیشتر راحتشان می‌گذاشت تا بحث کنکور را پیگیری کنند و با نبود چند روزه‌اش مشکلی پیش نمی‌آمد. اصلاً از وقتی معاون محبوبش، مهدوی کمتر وقت می‌گذاشت برایشان، حوصلۀ مدرسه رفتن را هم نداشت و ترجیح می‌داد کتاب‌خانه برود تا مدرسه. شاید از این‌که نمی‌دانست دقیقا چه اتفاقی افتاده که مهدوی را تا این حد درگیر کرده است کلافه بود. مادر و پدر روی حرف محمدحسین و تصمیم‌هایش حرفی نمی‌زدند. حتی صبح که راه افتادند به سمت یزد مادر تاکیدی برای درس و برگشتن نکرد و بدرقه‌شان کرد با جملۀ همیشگیش: - برید به امان خدا! اولین‌بار نبود که دو نفره مسافرت می‌رفتند. فاصلۀ تا یزد را بحث کرده بودند سر اتفاق‌هایی که در توپ بزرگ دنیا دارد سر ایران می‌آید. محمدحسین سبک فکری خودش را داشت و می‌گفت: - هر کس زد توی صورت ما باید یکی محکم‌تر بزنیم توی صورتش. در ادبیات بین‌المللی شاید این خیلی جا افتاده نباشد. معمولا کشورهایی که ضعیف هستند، تا سیلی می‌خورند پا پس می‌کشند که سیلی دوم را نخورند. محمدحسین شانه بالا انداخته بود و گفته بود: - آدم قلدر را اگر نزنی، پرروتر می‌شود. اگر همان اول که گفت: پِخ تو محکم‌تر گفتی: چِخِه، حساب کار دستش می‌آید و الّا مجبورت می‌کند که زار و زندگیت را بدهی و هر بار هم چنگ و دندان نشان می‌دهد. این هم یک تز است دیگر. تز دیگر هم کشورهای اطراف بودند که شمشیر طلا هدیه می‌دادند و باج و تاجشان برایشان مهم‌تر از عزتشان بود. ماندن به هر خفتی! مصطفی تلخ خندید به محمدحسین و گفت: - یه شعار هست که هرجا موفقیتی هست، پای یک ایرانی در میان است! و ادامه داد: - هرجا هم خرابکاری است پای یک مدیر نفوذی شاسگول! محمدحسین اذیت شده است در فضای کار و دانشگاه. طرحی نوشته بود برای بحث پهبادهای رباتیک. طرح بعدیش برای کولرهای متناسب با آب و هوای ایران با مصرف کم... هرجا که رفتند و آمدند هیچ نتیجه‌ای نگرفت. حالا عصرها در یک کارخانه تولید پوشاک، مهندس ناظر است. مهندس ناظر بودن برایش مثل پفک است. مزه دارد، فایده ندارد. سیری کاذب دارد، قوت نمی‌دهد. مصطفی تا سکوت بینشان افتاد چشم روی هم گذاشت. دلش می‌خواست یک ساعت مانده تا یزد را بخوابد اما صدای پیامک موبایل، تکانش داد. صفحه را باز کرد. شیرین پیام داده بود: - مصطفی! آخر هفته امتحان فیزیک داریم. می‌شه یه ساعت وقت بذاری بیام برای رفع اشکالاتم. بی‌جواب صفحه را خاموش کرد و گوشی را پرت کرد مقابل داشبورد. - بی اعصاب نبودیا! ... ❌ ☘https://eitaa.com/joinchat/1299841067Cf9aa36c49c☘
____🌱❣🌱___________ ۲ . . 🏝 . . جواب محمدحسین را نداد. برای شیرین خیلی وقت گذاشته بودند. هم خودش هم محمدحسین. از همان مدرسه ابتدایی که ریاضی بلد نبود. شاهرخ خیلی بی‌اعصاب بود و خاله بی‌خیال. کلا خاله‌اش دل خوش بود. هرجا خرید و خنده است خاله هم هست. شاهرخ با کمک کلاس تقویتی به دانشگاه رسید و آخرش هم سر بنگاه پدرش مشغول شد و شیرین با ضرب و زور همه عوامل موجود. خاله را درک نمی‌کرد. همیشه صدای خنده و خوشحالی‌اش زودتر از خودش می‌رسید. کوچک که بود فکر می‌کرد خوش به حال شاهرخ و شیرین. دوباره صدای پیام آمد. دلش می‌خواست که مهدوی باشد. اما مهدوی نبود. پیام خالی از شیرین بود. خاموش کرد و خیال خودش و محمدحسین را راحت کرد با نگاه‌های کنجکاوش. اما محمدحسین دیگر نتوانست صبر کند. رفت روی سیستم عاملش. فعال سازی بهترین روش است برای کسی که مثلا می‌خواهد بخوابد اما صدای پیامک همراهش تکانش می‌دهد. گفت: - این موبایلا هم بد کوفتیه‌ها! مصطفی دستی به صورتش کشید و گفت: - اینا بد کوفتی نیستند. آدماش چلغوزند! صدای خنده‌ی محمدحسین فضای منفی ماشین را تعدیل کرد. - چلغوز که قوت داره! - آدماش مزخرفند. ماشین روبرویی چراغ‌های چشمک‌زنش را روشن کرد و سرعت را پایین آورد. محمدحسین هم سرعتش را کم کرد. تصادف شده بود. چشم گرداندند تا صحنه تصادف را ببینند. پلیس کنار جاده ماشین‌ها را رد می‌کرد تا ترافیک نباشد. ماشینی که نیم ساعت پیش با سرعت از کنارشان سبقت گرفته بود، چپ کرده بود. همین را می‌بینند... ... ❌ ☘https://eitaa.com/joinchat/1299841067Cf9aa36c49c☘
____🌱❣🌱___________ ۲ . . 🏝 . . مصطفی گفت: - اوه اوه این همون ماشینی نبود که چراغ زد تا راه باز کنی؟ محمدحسین همانطور که حواسش به ماشین جلویی بود سرعتش را کم کرد تا دقیق‌تر صحنه را ببیند و گفت: - آره. بنده خدا جوونم بود. می‌بینیش؟ هست کنار جاده یا نه؟ برگشت به عقب و دقیق‌تر نگاه کرد. چیزی ندید. - کسی که پیدا نیست ولی داغون شده‌ها! محمدحسین از این فرصت استفاده کرد و گفت: - به اندازۀ تو داغونه! ذهن مصطفی یک لحظه صبر کرد تا بسنجد حال و احوالش را! جواب ندادنش داشت محمدحسین را کلافه می‌کرد. دست دراز کرد و بی‌هدف در داشبورد را باز و بسته کرد. سرک کشید عقب و از توی سبد تغذیه‌ای که مادر داده بود فلاکس چای را بیرون آورد. دوتا لیوان چای و شکلات تلخ برای پرت کردن حواسش از شیرین، خوب بود. محمدحسین لیوان خالی را که تحویل داد یک سؤال هم همراهش کرد. - کسی به پروپات پیچیده؟ مولکول‌های هوا با هم یک‌هو فضا را خالی کردند و مصطفی مجبور شد برای این‌که تناسب درون و بیرونش را برقرار کند و راحت‌تر نفس بکشد، کمی از هوای ریه‌هایش را در فضا خالی کند. محمدحسین کوتاه نیامد: - با آقای مهدوی در میون گذاشتی؟ مولکول‌ها هجوم ‌آوردند و حس کرد که فضای ریه‌هایش کم شده است. نفس عمیقی کشید و سر چرخاند سمت پنجره؛ بیابان سراب را با هجوم نور خورشید منعکس می‌کرد در چشمانش. روز کویر را دوست نداشت. شبش را اما خیلی می‌خواست. روز انگار تشنه‌اش می‌کرد وقتی می‌دید که به چه وسعتی خاک‌ها به خشکی افتاده‌اند، انگار خودش هم می‌شد تکه‌ای از کویر و ترک برمی‌داشت. اما شبش... - مصطفی با تواَم! از فکر کردن به کویر کوتاه آمد و به خودش پرداخت؛ عیبی نداشت که چند کلمه‌ای به محمدحسین بگوید. پیش محمدحسین می‌ترسید که ‌قضاوت شود. پیش مهدوی می‌ترسید شخصیتش خرد شود اما محمدحسین تا حالا این همه ریز و درشت همه‌چیز را فهمیده. این را هم بفهمد: - شیرین توهّم زده! حدس محمدحسین هم همین بود اما باورش نبود. شیرین یکی دوسال پیش هم کمی برای محمدحسین غمزه آمده بود اما وقتی چند ماهی از دانشگاه نیامد و دیدارها متوقف شد، آرام شد. اما حالا متوجه می‌شد که آرام نشده بود. دل به مصطفی داده بود. ... ❌ 🍃https://eitaa.com/joinchat/1299841067Cf9aa36c49c🍃
لذتشو ببرین😍 لذتشو بچشونین😍😍
____🌱❣🌱___________ ۲ . . 🏝 . . حدس محمدحسین هم همین بود اما باورش نبود. شیرین یکی دوسال پیش هم کمی برای محمدحسین غمزه آمده بود اما وقتی چند ماهی از دانشگاه نیامد و دیدارها متوقف شد، آرام شد. اما حالا متوجه می‌شد که آرام نشده بود. دل به مصطفی داده بود. شور نوجوانی است دیگر. امشب عاشق بازیگر تلویزیون می‌شود و شب بعد بی‌قرار مجری مجرد و خوش تیپ. دو سه هفته نگذشته قد و بالای بازیکن والیبال هوش از سرش می‌پراند و وقتی می‌نشیند کنار مصطفی، دلش همین کنار روی مبل جا می‌ماند. دخترهای دانشگاه هم همین‌طورند؛ جوانند و هنوز نوجوانند. نوجوانند و بچه‌اند. این حرف‌ها زیاد بین دخترها رد و بدل می‌شود و پسرها هم مسخره می‌کنند وقتی که می‌شنوند. فضای پسرها کمی بدتر است. کلاً دل نمی‌دهند و دل‌به‌هم‌زن، همه‌چیز را به تشت رسوایی می‌کشانند. محمدحسین بدون آن‌که نگاه از روبه‌رو بگیرد گفت: - خب زیاد دم پرش نباش. - نیستم بابا. یه غلطی کردم دو سال پیش ریاضیش ضعیف بود خاله گفت منم قبول کردم. چه می‌دونستم جوجه حس می‌گیره. هفتم بود اون‌موقع. بچس! - چی میگه حالا؟ حرف حسابش چیه؟ مصطفی کلافه بود و جواب نمی‌داد. محمدحسین صبر کرد. باید به کسی که محتاج کمک است زمان بدهی تا آرام آرام به حرف بیاید. بعضی‌ها این‌طورند. یک‌جا تمام حرف را نمی‌گویند؛ زمان‌دار و دسته‌بندی و گزیده می‌گویند و حتی گاهی راه‌حل هم ارائه می‌دهند اما باید زمان بدهی. مصطفی نالید: - نمی‌دونم چه‌کارش کنم، هرچی تکونش می‌دم بیدار نمی‌شه! پس برای خودش راه‌حل هم داشته و به نتیجه نرسیده است. یا حال شیرین را نمی‌داند یا حال خودش را نمی‌خواهد بگوید. - خواب نیست که شیرین. خواهانه! سن تو و اون، مثل آتیش و پنبه است. افتاده دیگه کاریش نمیشه کرد. - چی؟ نمی‌خوای بگی باید که... حرفش را نزد اما محمدحسین حرف جدیدی زد. - بدم نیست. اگه فکرتو مشغول کرده و دلتم تکون خورده، می‌شه! مصطفی بشکه باروت نبود اما منفجر شد: - پزشکی نخوندی داداش که نسخه می‌نویسی. فکر کنم مهندسی الکترونیک داشتی می‌خوندی. مشت محمدحسین نشست روی سینه‌اش. - بی‌وجدان! - به جاش یه راه‌حل بده که بتونم حالیش کنم. - باهاش حرف می‌زنی؟ - اولا همش سؤال درسی می‌پرسید، منم براش حل می‌کردم و توضیح می‌دادم. بعد هی پرانتز باز کرد و پرانتز باز کرد. الآن دیگه نمی‌شه جمع کرد. - تو پرانتز و می‌بستی یا... مصطفی حرفی نداشت که بزند، اما زد. - محمدحسین! منم آدمم چوب نیستم. هم من یک‌هو بزرگ شدم هم شیرین. یه تابستون رفتند شمال و بعد سه ماه برگشتند، ترکیده بود. به خاله گفتم کود شیمیایی پاش ریختید؟ این چرا این‌قدر بزرگ شده؟ البته من از عید ندیده بودمش. ولی چه میدونم. توهم زده دیگه. شاید اگه این‌طوری به پروپام نمی‌پیچید و آرومم می‌ذاشت... ادامه نمی‌دهد. محمدحسین موذیانه سکوت کرده است. مصطفی خودش هم به حرفی که زده است یقین ندارد. دفعه اول که با هم رفته بودند باغ، پسرها داشتند والیبال پایی ‌بازی می‌کردند و خیلی خبری از دخترها نبود. یعنی مصطفی در عالم بازی بود که توپ با شوت بلندی افتاد وسط زن‌ها و توی ظرف سالاد. جیغ و داد همه رفت هوا و توپ را ندادند و پسرها را مجبور کردند بروند دوباره خیار و گوجه بخرند. پسرها هم مسخره بازی همان سالاد را خوردند. بعد از نهار مصطفی رفت که برای مادر از ته باغ، برگ درخت مو بچینند. شیرین که دید مصطفی پلاستیکی از مادرش گرفت، تنها راه افتاد سمت انتهای باغ برای چیدن برگ مو! ... ❌ 🍃https://eitaa.com/joinchat/1299841067Cf9aa36c49c🍃
____🌱❣🌱___________ ۲ . . 🏝 . . وقتی یکی را برای خودت می‌خواهی درستش این است که خودت را هم برای او بخواهی! اصلاً در قانون عالم همین است یک دل، یک دلبر! شیرین این را دلش می‌خواست. اما نمی‌دانست چگونه دلبرش را با خودش همراه کند! قوانینی که تعریف کرده بود برای این رسیدن، باب میل خودش بود نه دلبرش! این را نمی‌دانست. باید طبق میل او بروی تا کنارت بماند! این میل حرف اول را در قانون عشاق می‌زد که نتیجۀ لیلی می‌شد مجنون! نتیجۀ مجنون هم می‌شد لیلی! آن روز هم مصطفی را ته باغ تنها دید و مقابلش ایستاد. باز هم یک قانون را زیر پا گذاشته بود! مجنون باید در به در لیلی باشد. همیشه سرگردان مجنون است و پنهان داستان و دیوانه کننده لیلی! یک نازی که عطش بیاورد و نیاز. وقتی رسید ته باغ، مصطفی بالای درخت شاه‌توت با دستان قرمز نشسته بود و از صدای برگ‌های خشکی که زیر پایش خرد می‌شدند سر چرخاند طرف او. لبخند از موقعیتی که شکار کرده بود ناخواسته بود. موبایلش را مقابلش گرفت و با ذوق گفت: - منم شاتوت! مصطفی دستان قرمزش را مقابل دوربین گرفت و گفت: - آثار جرم از من، کیفش برای تو! کور خوندی! شیرین هرچه گفته بود مصطفی قبول نکرده بود. -برو با بزرگترت بیا! شیرین یک چوب برداشت و هر چه به درخت زد فایده ندید. شاتوت برخلاف توت‌های دیگر خیلی شاهانه بر تخت می‌نشیند تا دستت را رنگ خودش نکند از شاخه پایین نمی‌آید! همین هم مصطفی را کشانده بود بالای درخت! از سروصدای شیرین و جیغ و دادش شاهرخ هم آمد. اما قبلش شیرین خیلی دلش خواسته بود که حرف دلش را بگوید. پی یک نگاه از مصطفی بود شاید هم یک چراغ قرمز... چرا نمی‌دید؟ چرا خودش را به ندیدن می‌زد؟ چرا دلش می‌خواست اما دوری می‌کرد؟ سد پسرها شکستنی بود این را مطمئن بود. اما دلش پسرها را نمی‌خواست. آن‌ها التماسش می‌کردند اما نمی‌خواست... از التماس بدش نمی‌آمد فقط می‌دانست همان‌ها دو روز بعدش که او جوابی به خواسته‌شان نمی‌دهد سراغ یکی دیگر می‌روند... خودش اما این‌طور نبود. کس دیگری در چشمانش نبود. شاهرخ که آمد معادلاتش به هم خورد. از صبح زیبا کرده بود تا مصطفی ببیند. صبحانه نخورده بود تا دیگران دلیلش را بپرسند و مصطفی بشنود. عکس و فیلم گرفته بود تا درک کند. حالا آمده بود که... با آمدن شاهرخ بقیۀ پسرها هم آمدند و... روزهای نوجوانی، مصطفی فرار کرده بود از دست شیرین. اما حالا که چند سال گذشته باز قصۀ او و شیرین... مصطفی، در اتوبوس با این دست دردآلودش دارد به کجا فرار می‌کند. 🍃https://eitaa.com/joinchat/1299841067Cf9aa36c49c🍃
____🌱❣🌱___________ ۲ ┄┄┅┅┅❅بخش چهار❅┅┅┅┄┄ . . 🏝 . . لیوان آب که مقابلش قرار گرفت دوباره از خاطرات گذشته بیرونش کشید. سرش را از شیشه جدا کرد و به کف دستان جوان خیره ماند: - مسکّن. با این آب بخور، رنگت پریده! دست دردناکش را به سختی بالا آورد برای گرفتن لیوان! اما برای قرص کمی تردید داشت. نمی‌خواست درد دستش آرام شود، می‌ترسید با رفتن درد فشاری که بر ذهن و روحش وارد شده بود از پا بیندازدش. -بخور برسیم یه جایی دستت رو نشون بدیم. به سختی لیوان را گرفت و با اصرار او قرص را در دهانش گذاشت. فکر نمی‌کرد در این سن و سال باز هم بغض راه گلویش را ببندد و درمانده‌اش کند. از صبح انگار این اتفاق و برنامه نوشته شده بود و الّا که داشت پروژه‌اش را انجام می‌داد و برای عصر هم با استاد قرار داشت! حالا خورشید دارد غروب می‌کند و بی اطلاع همه نشسته است این‌جا و کیلومترها از تهرانی فاصله گرفته که یک روز فکر می‌کرد تمام پیشرفت‌ها در آن‌جاست! این بار دوم بود که از تهران فرار می‌کرد، آن بار مقصدش و همراهش مشخص بود؛ با محمدحسین رفته بود یزد. چه‌قدر خوش گذشته بود... ... ❌ 🍃https://eitaa.com/joinchat/1299841067Cf9aa36c49c🍃
بخونید و بخوانانید😍😋
____🌱❣🌱___________ ۲ . . 🏝 . . با سروصدای دوستان محمدحسین از خواب ‌پرید و غلت زد. به دقیقه نکشیده در باز شد و تا به خودش بجنبد روی هوا بود. تمام حواسش را به خودش داد که وقتی با پتو پرتش می‌کنند هوا، همان وسط پتو فرود بیاید. وقتی محمدحسین سینی چای را وسط گذاشت دست از سرش برداشتند! محسن یک استکان داد دستش. ظرف باقلوا را هم گذاشت مقابلش. - محمدحسین، بچه کنکوری رو آوردی این‌جا؟ - بچه تو قنداقه. مصطفی اومده فضا عوض کنه. ترجیح می‌داد به جای چانه زدن با محسن، باقلوا بخورد. محسن از یک سال پیش با محمدحسین اخت شده بود. پارسال که دیده بودش با امسال خیلی فرق داشت؛ گوشۀ لبش سیگار می‌گذاشت و حرف می‌زد. قانون خانه محمدحسین دو چیز بود: یکی سیگار نکشیدن و یکی هم فحش ندادن. و الّا که همیشه، حتی وقتی خودش یزد نبود، این زیرزمین پاتوق بود. محسن تازه با محمدحسین رفیق شده بود، سیگار می‌کشید، اما الآن می‌گذاشت گوشۀ لبش و روشن نمی‌کرد. دلیلش را هم گفته بود: - خاطرخواه محمدحسینم… و الّا که سر سیگار با کسی تعارف ندارم. فحش را هم تا بالای پله‌ها مراعات می‌کرد. چون جریمه‌اش مهمان کردن همه بچه‌هایی بود که در خانه بودند؛ اما بالای پله‌ها می‌داد و فرار می‌کرد. این‌طور وقت‌ها محمدحسین می‌خندید. همین... با پیش‌نهاد محمدحسین از خانه بیرون زدند. گشت‌وگذار در یزد یعنی دیدن کوچه پس کوچه‌های باریکِ کاهگلی و خانه‌های درندشت و حیاط وسطش. با حوصله اتاق و زیرزمین و پستوها را زیرورو می‌کردند و برای هر کدام هم جملات قصار و صدای خنده‌هایی که در سکوت کاهگلی خانه انعکاس بیشتری پیدا می‌کرد. روی تخت حیاط خانۀ شازده که ولو شدند محسن به محمدحسین گفت: - نه خداییش اینا زندگی می‌کردن یا ما؟ محمدحسین تکیه داد به پشتی سنتی که گوشۀ تخت بود. نگاهش را دور تا دور حیاط چرخاند و گفت: - باور کن... آدم این‌جا دلش می‌خواد چندتا چندتا بچه داشته باشه. یکی از اون اتاق سر بیرون بیاره. دوتا کنار حوض میوه‌ها رو بشورن، یکی اسبش رو از طویله تمیز و زین شده بیاره. دو تا از زیرزمین گوشت قرمه بیارن برای شام. یه زنم داشته باشه با پارچه‌های رنگی راه بره این وسطه هی قربون صدقۀ بچه‌ها بره و به من برسه... آخ آخ چی میشه!... خیال مصطفی همراه می‌شود با حرف‌های محمدحسین؛ اتاق پنج دری روبه‌رو با شیشه‌های لوزی و پنج ضلعی رنگی و پنجرۀ چوبی باز می‌شود و یکی از بچه‌های محمدحسین سرک می‌کشد. محمدحسین داد می‌زند: - برو عقب باباجون میفتی. به خانم هم بگو یه دور چایی بیاره. پسرک چموش سرش را داخل می‌برد و پنجره را چفت می‌کند. سیب و گلابی‌ها، توی آب تمیز حوض بزرگ وسط حیاط از بین گلدان‌هایی که دورتادور حوض چیده شده‌اند، آرام آرام غلط می‌خورند. دوتا از دخترهای محمدحسین با زنبیل قرمز رنگ کنار حوض می‌نشینند و دست‌های کوچکشان را داخل آب می‌کنند. یکی یکی سیب‌های قرمز و گلابی‌ها را می‌گیرند و داخل سبد می‌اندازند. گاهی هم شیطنت می‌کنند و به هم آب می‌پاشند. یکی از پسرهایش آب‌پاش به دست گل‌ها را آبیاری می‌کند و عطرشان فضا را پر می‌کند. از گوشۀ حیاط دری باز می‌شود و پسر بزرگ محمدحسین، افسار اسب را می‌کشد و با خودش داخل حیاط می‌آورد. اسب سفید، قد افراشته راه می‌رود و گاهی سرش را تکان می‌دهد. روی زینش قالیچۀ سنتی انداخته‌اند. صدای زنی بلند می‌شود: چرا این زبان بسته را آوردی اینجا؟ ... ❌ 🍃https://eitaa.com/joinchat/1299841067Cf9aa36c49c🍃
____🌱❣🌱___________ ۲ . . 🏝 . . نگاهم می‌چرخد به اتاق اختصاصی که زن محمدحسین از پنجره‌اش سر بیرون آورده است. روسری آبی حاشیه‌دار سر کرده است. ابروهای نازک پیوسته‌اش با تعجب بالا رفته است. محمدحسین همین‌طور که به تخت تکیه داده است رو می‌کند به او و می‌گوید: - خانوم من گفتم بیاورد این‌جا. الآن هم می‌برمش. شما یک چایی بدهی و یک میوه کنارم بخوری رفته‌ام. باید بروم سر کار قنات و به پروژه سر بزنم. زنش که می‌آید دامن چین‌دار و پرگلش، رنگ حیاط را عوض می‌کند‌. نوزادی به بغل ‌دارد و سینی استکان کمر باریک چای دستش‌. می‌خواهم دل و قلوه دادن محمدحسین و زنش را تصور کنم که دستی محکم می‌خورد روی شانه‌ام و تمام تصوراتم می‌پرد‌. کاسه آش دست محسن مقابلم دراز شده است‌. -‌‌‌آش خریدی؟ -‌پ ن پ پفک سنتی‌. خوبی؟ اصلاً دلم نمی‌خواهد محمدحسین و زندگی خودم و خودش را در آپارتمان و مقابل تلویزیون و روی مبل و با یک دختر امروزی تصور کنم که ابروهای هفتی هشتی دارد و صورت تبله شده از آرایش که داریم پیتزا می‌خوریم‌. بس که آش محلی‌اش مزه می‌دهد، کاسۀ خالی را می‌گذارم وسط و می‌گویم: - وقتی ناهار بهت چای و قطاب بدن چقدر این مزه می‌ده. محسن خندید: - ‌مگه ساعت چنده؟ چهار دیگه‌. اینم ناهار و شام با هم‌. پا روی آجرهای کف کوچه‌های قدیمی گذاشتن و آهسته آهسته قدم زدن، آرامش‌بخش است اگر محسن بگذارد؛ هوس نوشابه کرده است و دارد مسخره‌بازی می‌کند که 100 سال پیش به جای نوشابه چه می‌خوردند. هرکس نظری می‌دهد: - ‌‌‌‌‌‌شربت دست‌ساز خانگی دیگه! -‌آلبالو‌. فقط شربت آلبالو! -‌رنگش به مشکی می‌خوره‌. مزش نه. -‌سکنجبین هم بوده‌ها! -‌ چی؟ - ‌شربته دیگه‌. چه می‌دونم نعنا و عسل و دیگه چی مصطفی؟ - ‌من بهم یه چیز خنک بدند فرقی نداره‌. وقتی گرمم می‌شه به فرمول نوشیدنی فکر نمی‌کنم، به خنکی‌اش فکر می‌کنم. نصف لیوان یخ بقیه‌اش هرچی! - لامصب این نوشابه هیچی‌ام نداره‌ها. قند خالیه و گاز اما معتادش شدم. محمدحسین شانۀ محسن را فشار می‌دهد و می‌گوید: - تو معتاد چی نیستی؟ سیگار می‌کشی لامصب معتاد می‌شی. فحش می‌دی لامصب معتاد می‌شی. موتور سوار می‌شی لامصب معتاد می‌شی. مثل دخترا که هر شب عاشقن! صدای خندۀ جمع در کوچه‌های خلوت یزد جلوۀ زیبایی پیدا نمی‌کند، چون هم‌زمان در دو خانه باز می‌شود. همه ناخودآگاه مؤدب می‌شوند و محسن خیلی باکلاس شروع به حرف زدن می‌کند: - چند وقته رفتم تو نخ فرمول کوکاکولا. این شوهر خالۀ ما تو کارخونۀ زمزمه. بهش می‌گم یه چیزی تو کوکا هست که تو زمزم نیست. اونو پیدا کنید. می‌گه فرمولش رو که ندادند، پنجاه ساله مواد اولیه‌اش هنوز از آمریکا میاد. لامصبا موادمخدر توش می‌ریزن! محسن مغازه پیدا کرد و چپیدند داخلش! بالاخره نوشابه دارد. محمدحسین گفت: - هیچی نداره؛ تو فرمولش عناصر به وجود آورنده سرطان هست که لو نمی‌دن خودت می‌گیری و با زجر می‌میری. تو پول من و تو هم یه وجدانی هست که با اینکه می‌دونیم پولش می‌رسه دست صهیونیست‌های عوضی، می‌خریم تا اونا باهاش حال کنند وقتی مسلمون می‌کشند. محسن بی‌اختیار قوطی نوشابه‌اش را بالا آورد تا مارکش را ببیند. - بی‌وجدان نیستم. پولمم حروم نیست. زمزم خودمونه. امین شیشۀ خالی را مقابلش گرفت و گفت: - مصطفی نوشابه با آش چی می‌شه؟ محمدحسین خندان می‌گوید: - می‌شه محسن! - خیلی... و درجا رو کرد به محمدحسین و گفت: - تو خونت فحش جریمه داره اولاً. دوماً حقش بود. فرار می‌کند و سرخوشانه می‌خندد. ... ❌ 🍃https://eitaa.com/joinchat/1299841067Cf9aa36c49c🍃
____🌱❣🌱___________ ۲ . . 🏝 . . فرار می‌کند و سرخوشانه می‌خندد. قانون جدول محمدحسینی: یکی‌اش فحش ندادن است که در صورتی که عنصر فحش با دهان بچه‌ها داخل خانه ترکیب شود، ماده‌ای به نام بستنی تولید می‌شود که همه مهمان صاحب ترکیب نجس نشوند. این در جدول مندلیف بوده و خبر نداشت. در کوچۀ آشتی محسن از روبه‌رو آمد. محمدحسین با خندۀ محسن قهقهه‌اش بلند شد. دستش را باز کرده از سر کوچه تا محمدحسین را در آغوش بگیرد. چنان محمدحسین را می‌بوسید که محمدحسین مشت کوبید پشت کمرش. کسی که نبود، خلوت بود. ایستادند همان وسط کوچۀ آشتی و تکیه دادند به دیوارش. امین که با نامزدش به اختلاف خورده‌ بود با تأسف سر تکان داد و گفت: - می‌گم محمدحسین تو خونه‌های امروزی باید یه قسمت از آپارتمان رو بکنند کوچۀ آشتی کنون. محسن با شیطنت گفت: - باشه تو به من سور بده، من خوم برات یه همچی چیزی تو نقشه خونت میارم. - آره. من همین‌جوری مدیونتم. دیگه تا عمر داری دعاگوتم می‌شم. فکرکن. محسن وسط گفتگو دست گذاشت روی شانۀ امین: - لازم نکرده. خودت برا خودت فکر کن حالشم ببر. - تو برو بندۀ خدا رو بیار، همین‌جا حرفاتونو بزنید. ما راه فرارو می‌بندیم! از سر تا ته کوچه 20 متر طول و یک قدم بلند عرضش است! یک نفر می‌تواند عادی قدم بزند و ناچار هرکس از روبه‌رو می‌آید مقابلت قرار می‌گیرد و تو خواه ناخواه هم کلامش می‌شوی و رخ به رخش. محسن آرام می‌گوید: - هرچند برای خانوادۀ ما که خاله و عمه و عمو با هم درگیری دارند و پدر و مادرم عاطفه تعطیلند، این کوچه موچه‌ها درمانش نیست. باید خودشون رو عوض کنند. ... ❌ 🍃https://eitaa.com/joinchat/1299841067Cf9aa36c49c🍃
____🌱❣🌱___________ ۲ . . 🏝 . . محمدحسین با کمی مکث می‌گوید: - آدما اگر با خودشون درگیر می‌شدند این قدر با کس و کارشون مشکل پیدا نمی‌کردند. نفهمیدند چه گفت و در چشمانش درخواست تفهیم داشتند. - بابا منظورم اینه‌ اگه این‌قدر که گیر می‌دن به بدی‌های دیگران، بدی‌های خودشون رو زیر ذره‌بین می‌ذاشتند و با نفس واموندشون می‌جنگیدن جنگ طایفه‌ای راه نمی‌افتاد. تو هم اون صدای گوشیتو ببند وقتی جواب نمی‌دی! مصطفی از حرف محمدحسین جا خورد. از ظهر شیرین یک بند زنگ زده بود و پیام پشت پیام و مصطفی هم هیچ‌کدام را جواب نداد. با تشر محمدحسین صدای گوشی را بست و به آقای مهدوی پیام زد: قطاب و باقلوا قابل ندارد، پشمک بیاورم؟ مهدوی پیام را سرعتی جواب داد و مصطفی برای عوض شدن فضا بلند ‌خواند: - قطاب بیار برای نمره انضباطت، باقلوا بیار برای شفاعت پیش مدیر که دودر‌ کردی و رفتی. پشمک هم وظیفه‌ات است بیاری. مصطفی چند روز بعد را خانه ماند و محمد‌حسین رفت دانشگاه، نه این‌که فقط درس بخواند. خوابید، درس خواند و زیر و روی اینترنت را بهم ریخت. دیده بود شیرین عکس پروفایلش را هر هفته عوض می‌کند. عکسی جمعی با بچه‌های دبیرستان گذاشته بود با لب‌های قرمز و همه انگار که بگویند هلو. دخترها خودشان برای کارشان دلیل مشخصی ندارند، فقط تنوع را دوست دارند... این‌طور عکس انداختن فقط در دیگران یک حالت را زنده می‌کند که اگر به جایش مصرف نشود، ضرر می‌دهد. حیوانیت چیزی نیست که در انسان نباشد. شهوت از همان اول خلقت بوده که بشر را محتاج خودش کرده است. اما الآن که فضا گیرش آمده، سگ شده و همه را در مقابل پارسش رام کرده است. ولی قطعا همه دخترها تشنۀ این شهوت نیستند، دنبال محبتی هستند که شهوت را وسیله‌ای می‌کنند برای رسیدن به آن! اصلاً در داستان‌ها کسی وصف رخ لیلی نمی‌کند، همه‌اش از جنون مجنون می‌گویند و نازهایی که از لیلی خریده است. یک نمه از لباس و لعل لب و شرار مو و... نگفته‌اند. همین هم بود که وقتی کسی، لیلی را دید با تعجب به مجنون گفت: - این که تو را بیابان‌گرد کرده، زیبا هم نیست. لیلی زیبا هم اگر نبود، اما دل برده بود. به دل نشسته بود. بت شده بود. نه اندازۀ لحظاتی که شورها بخوابد و خسته از هم دنبال یک دل و دلبر دیگر بگردند. پشیمان بشوند از عشق و عاشقی‌شان. بلکه به اندازۀ تاریخ یک لیلی وجود دارد. فقط هم یک لیلی، و مجنونی که هنوز دنبال لیلی است. شیرین شبیه لیلی نبود؛ حاضر بود هر کاری کند، تا فقط در قاب چشمان مصطفی بنشیند. لباس می‌خرید به عشق مصطفی، می‌پوشید به همان عشق، می‌خرامید مقابل همّ او، از جسمش مایه می‌گذاشت برای یک جلوه در نگاه او... حواسش نبود هستی ... ❌ 🍃https://eitaa.com/joinchat/1299841067Cf9aa36c49c🍃
____🌱❣🌱___________ ۲ . . 🏝 . . شیرین شبیه لیلی نبود؛ حاضر بود هر کاری کند، تا فقط در قاب چشمان مصطفی بنشیند. لباس می‌خرید به عشق مصطفی، می‌پوشید به همان عشق، می‌خرامید مقابل همّ او، از جسمش مایه می‌گذاشت برای یک جلوه در نگاه او... حواسش نبود هستی ظاهری یک دختر جسم زیبایش است که اگر به حراج نگاه برود، ارزش جان و روحش را هم پایین می‌خرند... مصطفی از حراجی فروش‌ها خرید نمی‌کرد. این را شیرین فهمید اما نمی‌توانست دست از لذت‌هایش بردارد. ضرر کرد اما دیگر دیر شده بود. لب‌های گلی، نشانه است. خواهش دم دستی نفس است برای رسیدن به آن لذت عمیق و اصیل. اما چاه است، نتیجه‌اش محبت نمی‌شود، استفاده بی‌شرف‌ها و بی‌غیرت‌ها می‌شود از همین دخترها. شیرین نوشته بود که حالش بد است. مصطفی بقیه پیام را نخواند و باز هم پاک کرد. صبح آخرین روز محمدحسین جلسه داشت. مصطفی را هم با خودش راهی کرد. با محسن و امین و سینا دانشگاه را دور می‌زدند؛ از سر درش مسخره ‌کردند تا اتاق‌های مطالعه‌شان که امین اشاره کرد و آرام کنار گوشش گفت: - اینجا خنگ دونیه! به خودشان هم رحم نمی‌کردند. مصطفی بین این همه نظرات و افکار کمی سر در گم شده بود. کوه انگیزه‌اش برای آمدن به دانشگاه شد یک تپه کاه. خواندن برای فرار کردن، ماندن برای گذراندن. امین گفت: - سخت نگیر، باید بگذره دیگه. مصطفی هم به طعنه جواب داد: - الآن شما با این انگیزه قوی درس می‌خونید می‌ترسم فارابی و خوارزمی بشید. محسن همین‌طور که جیب‌هایش را می‌گشت گفت: - آره به قرآن حیفه. همین امینی و محسنی بمونیم شرف داره. موبایلم رو کجا گذاشتم؟ مصطفی بده گوشیتو! همراه مصطفی را گرفت تا زنگ بزند که با لبخندی خاص‌ گفت: - ا... مصطفی لیلیت پیام داده. بی‌اراده سرش را برگرداند و به گوشی نگاه کرد. بالای صفحه کلمه به کلمه پیام‌های وارده می‌آمد. - اوه اوه چقدرم هم که اذیتش کردی! - اون ربطی به مصطفی نداره! نفهمیده بود محمدحسین کی آمده و حرف‌ها را شنیده که جملۀ بالا را گفت. محسن گوشی را گرفت سمت مصطفی و گفت: - بیا بابا گوشیت مسمومه... من تازه پاک شدم دارم دوره‌های NE می‌رم. مصطفی بی‌خیال صفحه را خاموش کرد و چپاند توی جیب شلوارش. محسن اما دست بردار نبود و تازه شور پیدا کرده بود: - می‌گم مصطفی! صبر کن اول محمدحسین بله رو بگیره، بعد خودم برات می‌رم خواستگاری این دختره. چیه اسمش؟ محمدحسین راه افتاد سمت بیرون دانشگاه و گفت: - بحث زیباتر از این نداری شما؟ - نه من هرچه زیبایی است الآن در این می‌بینم که بفهمم چی به چیه! مصطفی از داخل لبش را گاز گرفت تا به شیرین و محسن فحش ندهد. از بچه‌ها که فاصله گرفتند محمدحسین با کمی تامل سکوت را شکست: - تو اصلاً شیرین برات موضوعیت داره؟ بی‌تأمل جواب داد: - به نظرت داره؟ محمدحسین برای این‌که فضا تلخ نشود گفت: - من که نمی‌تونم حرف بزنم به جای شما. ... ❌ 🍃https://eitaa.com/joinchat/1299841067Cf9aa36c49c🍃
____🌱❣🌱___________ ۲ . . 🏝 . . محمدحسین برای این‌که فضا تلخ نشود گفت: - من که نمی‌تونم حرف بزنم به جای شما. - من فضای خونه خاله و نوع تربیت خاله رو اصلاً نمی‌پسندم. دخترم که حتماً به مادرش می‌ره. - پسر به کی می‌ره؟ - متأسفانه شبیه زنش می‌شه. محمدحسین برگشت و به صورت مصطفی زل زد. چه‌قدر دقت کرده به حال و احوال آدم‌ها که این دو نتیجه را از آزمایش زندگی‌ها در آورده بود. دختر به مادرش می‌رود. پسر به همسرش... - رو هوا یه چیزی می‌گی‌ها. مصطفی سر چرخاند سمت محمدحسین و گفت: - رو هوا نبود. بابا شبیه مامان شده، دوتا دوماد داریم زندگیشون با افکار خواهرامون اداره می‌شه. خاله شوهرشو شبیه خودش کرده با این‌که عموی ما هست و مثل بابا اما چقدر عوض شده، ناراضیه اما شده دیگه. تو ایل و تبارمون نگاه کن همه‌چیز دست زن‌هاست، مردا هم همون سمت زن‌ها نماز می‌خونند. منم مستثنی نیستم. حداقل یکی باشه افسار زندگی می‌دم دستش، خر فرضم نکنه، من و بچه‌ها رو گاری ببینه سوارمون شه و بره ناکجا آباد... محمدحسین با مکث نگاه از روی صورت مصطفی کند و دوخت به بچه‌ها که نزدیک می‌شدند. حرفی شنید که معلوم نبود چند درصد درست است یا غلط. حرف است یا حقیقت... سوار ماشین که شدند، به دقیقه نکشیده محسن معترض شد: - شما دعواتون شده؟ چرا این‌قدر ساکتید؟ مصطفی دست کرد ظرف قطاب را بر داشت. محسن کوتاه نیامد و گفت: - بحث شیرین رو کردید بدون من؟ نه مصطفی جواب داد و نه محمدحسین. خودش ادامه داد: - ببین کلاً از این شیرینیا زیاده. از اونورم هستا، فرهاد زیاده که می‌گه حاضره کوه بکنه اما اصلش یه تپه شنی هم جا به جا نمی‌کنه. فقط می‌خوان شیرینا رو بچشند که آره دیگه. محمدحسین می‌خواست بحث عوض شود اما سینا نگذاشت: - دیگه به این وسعت هم نیست. اصیل هم پیدا می‌شه. - ا... پیدا کردی گمشدتو؟ محسن از همان جلو قد کشید عقب و با چشمان و لبی‌ خندان رو به سینا پرسید: - جان من تاریخ رو بگو من یه وقت دوجا قول ندم. محمدحسین هم همراهی کرد: - مهم اینه که چی بپوشی شما. - این تن بمیره سینا. همون دختره که تو همایش صحبت کرد؟ آره. سینا بین تمام اصرارها فقط چند جمله‌ای گفت که مصطفی هیچ‌کدام را نشنید بس‌که ذهنش درگیر پیام جدیدی بود که شیرین برایش فرستاده است. رنگ پیام‌ها داشت عوض می‌شد . گاهی التماس‌آلود‌ بودنش لرزشی ته دل می‌انداخت که نه از روی محبت بود و نه از روی دل‌سوزی! شاید نوید آمدن یک لذت بود؛ لذت زودگذر نوجوانی و... ... ❌ 🍃https://eitaa.com/joinchat/1299841067Cf9aa36c49c🍃
____🌱❣🌱___________ ۲ . . 🏝 . . وقتی که نهایت یزد گردیشان شد شام در یک رستوران سنتی، مصطفی کمی از دنیای درونش فاصله گرفت. یکی از همان خانه‌های ‌یزد که حالا شده بود محل بازدید و رستوران. تخت‌هایی با قالیچه‌های دستی و پشتی‌های سنتی، کنار حوضی با فواره‌ی روشن و صدای دلنواز آب. نورهای رنگارنگ بالای سر، فضا را قابل تحمل ‌کرده بود. محسن پایش را دراز کرد و گفت: - محمدحسین فرق این بهشتی که می‌گن شیر و عسل و مرغ داره و دهنت می‌ذارن با این‌جا چیه؟ محمدحسین خنده‌اش را پنهان نکرد: - اصل حرفت؟ - نه جدی خب تکراری می‌شه دیگه. تخت و جوب و درخت، فقط یه حوریه بیشتر داره که اراده کنی این‌جا هم هست. البته با یدکی‌هاش دیگه، پول خرج کردن و غرغر شنیدن و ناز کردن. محمدحسین می‌دانست که محسن اصل حرفش را نزده است. این‌ها نقد است برای اصل حرفش. جوانکی با سینی پر آمد. سفره را انداخت و محتویات سفره را چید. - ته حرفت، می‌خوایم بخوریم! محسن سالاد را در مقابل خودش گذاشت و گفت: - ته حرف خدا از بهشت؟ محمدحسین قاشق را فرو کرد در سالاد و برد جلوی دهان محسن و با جدیت گفت: - من فرشته... تو بهشتی. سالاد بخور! و تندتند قاشقش را پر کرد از سالاد و برد جلوی دهان محسن: - بخور عزیزم، سالاد بخور. و چپاند در دهان محسن. دهان محسن پر از سالاد بود و داشت تلاش می‌کرد تا بجود. از حجم زیاد سالاد چشمانش درشت شده بود که محمدحسین آب ریخت توی لیوان گلی و گرفت جلوی دهان محسن: - آب. آب بخور. می‌خوام برم برات شربت عسل بیارم. و لیوان را به دهان محسن گذاشت. - نترس خفه نمی‌شی. تو بهشت خفه نمی‌شن که. تازه دل‌درد هم نیست. تهش هم به دستشویی نمی‌رسه. با خیال راحت بخور. یک تکه از مرغ را کند و تا محسن به خودش بجنبد ‌گذاشت توی دهان محسن: - مرغ. مرغ بخور. مرغ سوخاری به قول خودت سولاخی. مرغ بخور. صدای خنده‌های مصطفی و امین آن‌قدر بلند بود که تخت‌های بغلی توجهشان به این سمت جلب شد. محسن دیگر صبر نکرد و از روی تخت پرید پایین. محمدحسین بقیه مرغ را ‌خورد و ‌خندید. دهان محسن که خالی شد برگشت روی تخت و دور از محمدحسین کنار امین و سینا نشست: - تو روح هرکی که حرف مفت زد. - بیا چرا فرار کردی شما؟ مگه همیشه نمی‌گی بهشت چیه؟ دارم نشونت می‌دم. - من این بهشت رو شش دانگ زدم پشت قباله زن امین. ولم کن. غلط کردم. مصطفی همیشه با خودش فکر کرده بود که بهشت تکراری و خسته کننده نمی‌شود. همه‌اش که بخور و بخواب و بگرد نیست. دنبال جواب سؤالش نرفته بود اما براش معلوم شد که فقط بخور... مرغ... مرغ بخور، حالا عسل... عسل بخور، آخرش بیا میوه... میوه بخور؛ نیست. بهشت بهانه و دلیلِ لذتی و دیگر دارد که هر لحظه انسان را مست خودش می‌کند. فرق شراب با نوشیدنی‌های دیگر، همان مستی‌اش است. به اضافۀ دو تا مشکل اساسی؛ یکی بد ‌دردی و حال خراب بعدش که بدن را نابود می‌کند و یکی از کار انداختن عقل! آدم است و عقلش؛ زایل که بشود همان حیوان دوپای جنگل می‌شود! و الّا آدم‌ها سراغ حرام خدا می‌روند، نه این‌که لذت این نوشیدنی فراتر از نوش‌های دیگر است؛ بلکه یک چیزی دارد که بقیه ندارند؛ از بین بردن عقل و همان فرار از حس‌ها و دردهای زندگی مزخرفشان است. بهشت هم حتماً یک فراتری از خورد و نوش دارد که وعده می‌دهند؛ لذت بیشتر... تا شب به آخر برسد محسن و محمدحسین آن قدر خندیدند با بخور عزیز دلم، بخور جونم. شیر، شیر بخور. حالا مرغ، مرغ بخور. فدات شم ماهی، ماهی بخور. چایی، چایی بخور. بخور گلم. بخور گل من... که حتی در خواب هم بخور بخور از دهانشان بلند بود! ... ❌ 🍃https://eitaa.com/joinchat/1299841067Cf9aa36c49c🍃
____🌱❣🌱___________ ۲ . . 🏝 . . این را مصطفای بیداری که نشسته بود پای پیام‌های شیرین و چند تا یکی جواب می‌داد می‌شنید و فکر می‌کرد شیرین هم یکی از همان لذت‌های مزخرف دنیاست یا اصالت دارد؟ لذت محبت این رابطه، بعدها درد می‌شود یا مرهم است؟ مصطفی از فکر همین‌ها بود که موبایل را خاموش کرد و چشم دوخت به سه نفری که از خستگی مثل مرده افتاده بودند و تفاوتشان تنها نفسی بود که می‌رفت و می‌آمد. عشق و حالشان را حالا باید می‌سنجید که جز نفس کشیدن هیچ پیدا نبود. یک هفته یزد، حال و هوای مصطفی را عوض کرد. اما برای شیرین هیچ چیز عوض نشد. مصطفی از مهدوی کمک گرفت و تنها حرفی که توانست درک کند از میان جملاتش این بود که دنیا پر از شیرینی است، تو یاد بگیر که آدم هرزی نباشی و برای هر شیرینی دلت را به لجن نکشی. مهدوی تنها وادارش می‌کرد به انتخاب بین لذت کمتر و لذت بیشتر! همین! لذت‌ها باید باشد چون تو هستی! اگر هستی هر لذتی را نباید بچشی! آدم‌هایی که هرجایی، هر کاری هوس می‌کنند حتماً هم انجام می‌دهند، صفر حساب می‌شوند نه عدد تاثیرگذار! این اندیشه‌ها مصطفی را در پیچش‌هایی از زندگی انداخت که شرط اول رد کردن از آن‌ها، تسلط بر خودش بود. مهدوی رهایش کرده بود در میدان مبارزه، و مصطفی هم تن داد به این مبارزه! هر چند که شیرین نه پذیرفت که میدان را خالی کند و نه حتی خواست کمی به خودش رنج هجران بدهد تا ساخته شود و آماده برای وصال یاری که مشتاقش بود! شیرین از هر لحظه‌ای که می‌شد عکس و فیلم بر می‌داشت. این را مصطفی هم متوجه بود؛ اما رسوایی از خانۀ دایی شروع شد! منزل دایی مهمان بودند. با اعتراض مادربزرگ که چرا همه یا دارند با گوشی‌هایشان ور می‌روند یا تلویزیون می‌بینند، پسرها و مردها تیم‌کشی کردند و دور فوتبال دستی یک‌ونیم متری حلقه زدند. چند روزی از کنکور گذشته بود و فصل نفس کشیدن‌های مصطفی بود. شیرین موبایل به دست فیلم می‌گرفت و تمام عکس‌العمل‌هایش هم برای تیم مصطفی بود؛ با بردنشان جیغ خوشحالی می‌کشید و با باختشان صدای اعتراضش شنیده می‌شد و... شیرین نمی‌توانست از مصطفی چشم بردارد. همۀ مردها را آنالیز کرد. مصطفی با همه فرق داشت. این که واقعاً فرق داشت یا او دلش می‌خواست متفاوت ببیند دیگر مهم نبود. مهم مصطفی بود که داشت با شور و شیطنت بازی می‌کرد. می‌خندید و داد می‌زد، غر می‌زد و گل می‌زد. ... ❌ 🍃https://eitaa.com/joinchat/1299841067Cf9aa36c49c🍃
🌼🌾🌼🌾🌼🌾 🌾🌼🌾🌼🌾 🌼🌾🌼🌾 🌾🌼🌾 🌼🌾 🌾 اما اصل قصه ی این روزهای من؛ یکشنبه آمده بودند برای خواستگاری من! در ذهنم همیشه این بوده که خواهان باید برای طلب خواسته اش کمی تلاش کند. به راحتی آنچه را که می خواهد در مشت خودش نبیند. ده ها بار دست مشت کند و باز کند، بخواهد و نیابد، بیاید و برود، سری کج کند در طلب؛ تا شاید کمی رو ببیند از آن که طالبش بوده. وقتی که رسید می شود گفت که واصل شده است. من این را برای جنس خودم یک شأنیت می دانم. بگذریم!... مخاطب نوشته ام را عوض می کنم و از مجهول می برم سمت معلوم... 📚بریده‌ای از رمان شیرین(...) 🏝ساحِلِ‌رُمان https://eitaa.com/joinchat/1299841067Cf9aa36c49c
بریده‌ای از رمان شیرین نزدیک چاپمون😉 ویژه رفقایی که رمان رو نخوندن☺️
____🌱❣🌱___________ ۲ . . 🏝 . . شیرین حتی مصطفی را با دوست‌های ملیکا و فرشته مقایسه کرد. چند باری که دیده بودشان فقط دلش خواسته بود که مصطفی هم آنجا بود. فیلم‌هایی که از بازی فوتبال دستی مرد‌ها می‌گرفت بیشتر صحنه‌هایش نه، تمام صحنه‌هایش پر از مصطفی بود. حتی وقتی از فضای زمین فوتبال دستی می‌گرفت حتماً دستان مصطفی توی فیلم بود. هر وقت تیم دو نفرشان می‌باخت و عقب می‌نشست، فیلم می‌رفت روی خوردن و اذیتشان. صدها دقیقه از حالات مختلف و جاهای مختلف و کارهای مصطفی فیلم داشت و هر شب تا چندتایش را نمی‌دید و به مصطفی پیام نمی‌داد، نمی‌خوابید. می‌دانست که دیگر جوابی هم دریافت نمی‌کند. همان چند روز یک‌بار هم قطع شده بود! حتی بلاک شد و مجبور شد خط‌های متعدد عوض کند تا پیام‌هایش را بدهد! مانده بود که چه‌طور مصطفی را رام کند. گاهی دوستانش راه‌حلی داده بودند اما فایده نکرده بود. خیالش راحت بود که مصطفی دل دارد و هنوز دلبر ندارد. فقط نمی‌دانست چه‌طور این دل را برای خودش بکند. همین که می‌دید مصطفی با هیچ‌کس نبوده و خاص است، بیشتر دلش او را می‌خواست. شاید خودش دست به هر کاری زده بود اما باز هم می‌دانست که مصطفی مثل همه نیست که به راحتی تسلیم شود و بخواهد دم‌دستی برخورد کند. می‌دانست اگر عاشق شود تا تهش می‌ماند و همین باعث می‌شد که پسرهای دیگر به دلش ننشیند. با آن‌ها بیرون می‌رفت، هم بازی و هم صحبت می‌شد. گاهی نازی، ادایی و دستی هم می‌داد اما نمی‌توانستند ته دلش را تسخیر کنند. این فکرها مثل مالیخولیا افتاده بود به جان شیرین تا جایی که حتی دست به ارتباط‌های عجیب زد. فکرش این بود که کسی متوجه نمی‌شود. اما محسن پیام داد به مصطفی: - این شیرین بدجوری هواخواته‌ها، عکس پروفایلش رو دیدی؟ عکس پروفایل نیم‌رخ مصطفی بود با موهای ژولیده درحالی‌که سرش خم بود روی فوتبال دستی. بدون فکر و تأمل با محمدحسین تماس گرفت: - محسن از کجا شمارۀ شیرین رو داره؟ - چند وقت پیش محسن همین سؤال رو از من پرسید. - چی؟ گیج شده بود مصطفی. محمدحسین نفس عمیقی کشید و گفت: - شیرین با محسن ارتباط گرفته بود. محسن از من پرسید شماره‌اش دست شیرین چه کار می‌کنه؟ ... ❌ 🍃https://eitaa.com/joinchat/1299841067Cf9aa36c49c🍃
✨یه نکته: رفقا کتاب من‌نه‌ما کلا یه جلده😄 البته فعلا... هنوز جلد دوم چاپ نشده😉 💛@saheleroman💛
____🌱❣🌱___________ ۲ . . 🏝 . . برای هردوتایشان عجیب بود. شب محسن تماس گرفت. عصبی که می‌شد دلش سیگار می‌خواست. مدتی بود که به‌خاطر محمدحسین روشن نمی‌کرد. - چطوری مصطفی؟ - کنکور که نباشه، عالم خوبه! محسن حرفش را مزه‌مزه ‌کرد، مصطفی هم منتظر بود. - این شیرینتون یه دوماهیه زوم کرده، یعنی تلاش می‌کنه که حرف بزنه. مصطفی نمی‌دانست چه بگوید! اصلاً چرا محسن باید این‌ها را به او بگوید؟ شیرین چرا باید با محسن ارتباط بگیرد؟ شماره محسن را از کجا آورده است؟ شیرین یک‌بار که دیده بود مصطفی حسابی دارد پشت گوشی بگو بخند می‌کند تیز شده بود روی مصطفی. بعد از این‌که تماس را قطع کرد، اسم محسن را دید. بارها اسم محسن را از زبان محمدحسین و مصطفی و خاله شنیده بود. پیدا کردن شماره‌اش کار سختی نبود. مصطفی موبایلش را روی میز گذاشت تا سینی چای را بگیرد و بچرخاند. تا برود آشپزخانه سینی را بگذارد، شیرین شماره را برداشته بود. شیرین خسته از بی‌توجهی مصطفی، دنبال راه‌حل جدید می‌گشت. یک راه‌حلی که مصطفی را به خروش بیاورد. ته دلش حسادتی را زنده کند. کمی غرور برای شیرین خوب بود. این‌که نشان بدهد از مصطفی دل کنده است و دیگر برایش مهم نیست. با محسن ارتباط گرفت. هرچند محسن همراهی نکرد و همه‌چیز را به طنز تمام کرد. عشق تمام شدنی نیست... هرچه بگذرد شورش بیشتر می‌شود. وقتی به وصال هم نرسد آتش می‌شود. خاکستر وقتی می‌شود که به نفرت برسد. بد می‌سوزاند خاکستری که سرد نشده است. ... ❌ 🍃https://eitaa.com/joinchat/1299841067Cf9aa36c49c🍃
____🌱❣🌱___________ ۲ . . 🏝 . . با سنگینی چیزی روی شانه‌اش نگاه ماتش از بیرون کنده شد و از دنیای افکارش لحظه‌ای بیرون آمد. جوان کنارش خوابش برده و سر گذاشته بود روی شانۀ او. برای لحظه‌ای حسرت بی‌خیالی جوان را خورد و غصۀ در به دری خودش را. نمی‌دانست چند ساعت است که قید شهر و خانه و دانشگاه را زده و حالا روی صندلی اتوبوس نشسته کنار جوانی که از سکوت و حال او کلافه به خواب رفته بود. نخواسته بود با جوان ارتباط برقرار کند، دلش سکوت هم نمی‌خواست اما رفتن و دور شدن چرا! دقیقا نمی‌دانست دارد از چه چیزی فرار می‌کند و چرا دردی که در مغزش پیچ و تاب می‌خورد از درد دستی که یقینا یکی‌دو جایش شکسته بیشتر آزارش می‌داد. نمی‌دانست چرا همراهش را خاموش کرده در حالی‌که دلش نمی‌خواست مادر را ذره‌ای برنجاند. نگاهش تا روی موبایل رفت، صفحۀ سیاه و تاریکش برایش خوشایندتر از هر تصویر رنگی بود. ترجیح داد به جای استفاده کردن، چنان در این بیابان وسیع پرتابش کند که مثل ریگ‌ها خرد شود و دیده نشود. این حس را از همان وقتی که در فضای اینستا عکس‌های شیرین را دید پیدا کرد. آن‌روزها پروفایل شیرین شده بود عکسی از جمع پسرها و دخترها که دور یک منقل نشسته‌ بودند. باورش نمی‌شد این انتحار شیرین را! خودش داشت آماده می‌شد برای ارشد و شیرین متحیرش کرده بود.تماس گرفت تا شاید محمدحسین با شیرین صحبت کند، اما نتوانست حرفش را بزند. خودش راه افتاد سمت خانۀ خاله. می‌خواست ببیند چرا؟ سر کوچه که رسید شیرین هم، هم‌زمان از ماشین دیگری پیاده شد. صدای خندۀ او و پسر راننده زیادی بلند بود. مصطفی دیگر از ماشین پیاده نشد. نشست و نگاه کرد. خیلی نگاه کرد. متأسف بود؟ نبود. شیرین می‌دانست دارد چه کار می‌کند؟ حتماً می‌دانست. امکان ندارد انسان نداند با خودش، زندگیش، فکر و دلش دارد چه‌کار می‌کند. باید چه می‌گفت به شیرین؟ اصلاً باید حرف می‌زد؟ نه نمی‌زد. خانۀ خاله نرفت. آن شب پروفایل شیرین عکس خودش بود و همان پسر راننده. تا به حال به وضوح عکسش را با یک نفر نگذاشته بود. این امیدوار کرده بود مصطفی را که شاید به پایان خوشی برسد قصه‌شان. همان هم شد که قید صحبت جدی با شیرین را زد. آخرین‌باری که با شیرین صحبت جدی داشت سر انتخاب رشته بود. شیرین کنکورش را خوب داد. موقع انتخاب رشته کمک خواست. مصطفی بردش سمت رشته‌های علوم پایه، اما خودش مصرانه رشته مصطفی را انتخاب کرد. سال چهارم مصطفی، سال دوم شیرین بود همان دانشگاه. ... ❌ 🍃https://eitaa.com/joinchat/1299841067Cf9aa36c49c🍃
سلام رفقا👋🏻 مخصوصا رفقایی که دوست دارن خریدهای اینترنتی‌شون رو از سایت نمکتاب داشته باشن😍 یه خبر ویژه، شما می‌تونید رمان رو از این آدرس هم پیش‌خرید کنین 👇👇 خرید از سایت با کوپن ketabkhani و ۳۰ درصد تخفیف از لینک: https://b2n.ir/311915 و اگر کتاب‌های بیش‌تری رو هم می‌خواین، توصیه می‌شه این سایت ویژه رو از دست ندین🙂🙃 راستی، چه خبر از پویش؟ کدوماتون طعم شیرین کتاب و رفت زیر زبونتون😋؟ حساتون رو با ما به اشتراک بذارین😉 💕@saheleroman💕
🌼🌾🌼🌾🌼🌾 🌾🌼🌾🌼🌾 🌼🌾🌼🌾 🌾🌼🌾 🌼🌾 🌾 سلام و هزاااران سلاااام💞 ما اومدیم با دو تا خبر خوووووب💌 خووووب معمولی نه‌ها! خبرای خییییلیییی خیییلیییی خووووووب🎊🎉 به نظرتون این خبر خوووووب چی می‌تونه باشه🧐 بعله😄 خبر خوب اولمون و خیلی راحت می‌شه تشخیص داد👀: ویژه رسیــ🤩ــیــ🤩ـــد حتما شما هم مثل ما ذووووووووووق کردین خییلیی😍😍😍 و ما اونقدر ذوق کردیم که یه خبر خییلییی خووووب واستون ساختیم😃 خبر دوم خیلیییی خوووبمون👇👇 کی طاقت شنیدنشو داره😄 و اما... 📣خبر خووووبمون اینه که: _هر کس تا آخر هفته یعنی جمعه همین هفته، کتاب رو خریداری کنه، کتاب رو با امضای نویســــ✍🏻ــــنده تحویل می‌گیره💛💚 بشتابید و شتابان رفقاتون و دعوت کنین😎 برای خرید کتاب سراغ این آیدی بیاین👇👇 @SaheIleroman منتظرتون هستیم... 🧡@saheleroman🧡