eitaa logo
ساحل رمان
8.8هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
827 ویدیو
19 فایل
رمان‌های [ نرجس شکوریان‌فرد ] را این‌جا بخوانید✨ . . بعضی لحظه‌ها سخت و کسل‌کننده می‌گذرند :( . یک حرفی نیاز دارم تا این لحظات ناآرام را، آرام‌بخش کنم🌱 . نویسنده‌هایی هستند که خاص لحظات من می‌نویسند♡✍🏻 . . ارتباط با ما: @sahele_roman
مشاهده در ایتا
دانلود
رفقای ساحل رمانی! لیست کامل کتاب‌های سرکار خانم رو ازمون خواسته بودید. ایشون‌ هستن!👐🏻😎 . . [قصه‌ی قهرمانان وطن🇮🇷] • از او - قصه شال • از او - عبدالمهدی • از او - ناخدا رحمت • از او - مادر شمشادها • از او - هنوز سالم است • از او - چهار قصه شورانگیز ● [جیبی‌های شگفت‌انگیز🪄] • پدر • مادر • سعید • خواهر • امیر من • امام من • معصومه • امام رئوف • حاج‌قاسم ۱ • حاج‌قاسم ۲ • محبوب من • سفر بیستم • میر و علمدار • دل های امیدوار • صاحب پنجشنبه‌ها • میر و علمدار مصور • آرزوی شیرین ● [رمان‌هایی از زندگیِ تو🫂] • اپلای • من نه ما • راز تنهایی • شطرنج‌باز • از کدام سو • هــــــوای من • سو من سه • مثبت یـــک • سیاه‌صورت • رنج مقدس۱ • رنج مقدس۲ • زنان عنکبوتی • عشق و دیگر هیچ
•🌼• غیر ممکن‌های امسالت رو بنویس؛ و ببین تا آخر سال چندتاشون تیک می‌خورن!=) |
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
| ♥️ • 🪞| . . . « قسمت صدوهفتادودوم » «رمان بگذارید خودم باشم» من هم گوشواره و النگو و یگ گردنبند را درآوردم و گذاشتم مقابلشان داشتم از دخترانگی‌هایم فاصله می‌گرفتم تا به چه برسم؟ به آدمیت؟ پسر و دختر ندارد آدم بودن! به آزادی؟ آزاد که بودم در خرید و پوشش و رفت و آمد و عقایدم! به... چرا الان دارم فکر می‌کنم که می‌خواستم به چه برسم؟ چرا همان روزها اصلا فکر نمی‌کردم؟ جن‌زده شده بودم انگار، هرکس هم که فکر می‌کرد و با من حرف می‌زد من تخریبش می‌کردم. جعبه طلایم را باز می‌کنم و از دیدن ظرافت سرویسی که ترکیب طلا است و دانه‌های ریز مروارید، مطمئن می‌شوم که توانشان را گذاشته‌اند و همین شده است و من همین تلاش را دوست دارم نه طلا را! جعبه را می‌بندم، بلند می‌شوم، نفس عمیق می‌کشم، تمام افکار منفی که می‌خواهد هجوم بیاورد و این هدیه و این لحظه را تلخ کند کنار می‌زنم در اتاق را باز می‌کنم و اول نگاهم می‌افتند به بابا که نشسته گوشه‌ای منتظر ما و نگاه نگرانش کشیده می‌شود تا من، می‌خواهد حرفی بزند، این را مطمئنم، اما تردید دارد از عکس‌العمل من و همین وادارم می‌کند لبخند کش داری بزنم و زبانم را بچرخانم: . . . [ برای خوندن هر شب دو قسمت از رمان، کافیه عضو کانال VIP ما بشید! هماهنگی از طریق: @sahele_roman ] ادامه دارد... کپی اکیدا ممنوع!!!!! 🌊 •• SAHELEROMAN | ساحل رمان ...
•• 💯[خبر ممممممهههههمممممممم]💯 ••
٠٠ تو کانال vipمون رمان بگذارید خودم باشم به اتمام رسید!😎😎😎 خواستی درخواست بدی هستم! ••
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
••🌙 ✒️... صبح برای همه‌ای که خواب بودند معنا نداشت، ظهر اما یکی یکی بلند شدند! مصطفی زودتر و بقیه دیرتر. مصطفی وضو گرفته و عطر زده و شانه به موهایش کشیده، با یک لگد آرام و چند غُر حساب شده همه را بیدار کرد: - مسافرخونه داش مصطفی تعطیله! پاشید من دارم می‌رم مسجد! وحید چشم باز نکرده دهانش به خنده باز شد: - قربون آدم مخلص! تو برو ما این‌جا رو حفظ می‌کنیم! مصطفی تا همه را بلند نکرد نرفت! هر چند همه را هم همراه خودش کشاند! آرشام نالید: - هم نماز، هم روزه! سخته، خدا هم راضی نیست! ولی برای تفریح امروز بد نیست! امام جماعت بین دو نماز ایستاد رو به جمعیت و چند کلمه‌ای گفت: - روزه گرفتید قبول باشه، بعضیاتون نیمه شب بلند شدید کنار سحری مناجات هم خوندید قبول باشه، همت کردید و جلوی شهوت چشم و گوش و شکم رو هم از حرام گرفتید و زبان رو غلاف کردید قبول باشه، اما خدا از زبان پیامبرش یه مژده می‌ده که: هرکس کارهای بالا رو که گفتم انجام بده در طول این ماه، حتما بعد از رمضان از گناهانش پاک و جدا شده! جواد سرش را که پایین انداخته بود، به ضرب بالا می‌آورد و دیگر چیزی نشنید... تشنه‌ی همین بود! | @SAHELEROMAN
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•• گفتم به هیچ‌کس دل خود را نمی‌دهم اما دلم برای همان هیچ‌کس گرفت...🪨 |
•• [ یه سوالی رو این روزها زیاد ازمون پرسیدید که درمورد بود. ] همونطور که تو این پوستر گفتیم براتون، به مناسبت ماه مبارک این چند هشـتگ کاملا ویژه به کـــانال اضافه شدن و برنامه‌ی خـاص این ۳٠ روز هستن.💎 هـم یه روایت و مـاجرای جدید از شخصیت‌های اصلیِ چهار جــلــدیِ هســت کـــه جایی چاپ نشده و نویسنده،آنلاین برای شما قلم می‌زنن.✍🏻🤓 هشتگ‌های بعدی هم به مرور در کانــال قـرار می‌گــیرن و توضیــحات لازم در موردشون داده میشه. و در آخر، خوشحالیم که داریم‌تون!🤍🌱 ◕‿◕ ••
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
| ♥️ • 🪞| . . . « قسمت صدوهفتادوسوم » «رمان بگذارید خودم باشم» - بابا چرا شما ان‌قدر خوش سلیقه‌ای؟ به آنی صورتش شکفته می‌شود و من جعبهٔ بالا آورده در دستم را تکان می‌دهم و کمی هم ناز کنان سرعتی به قدم‌هایم می‌دهم و بابا بی‌اختیار دستانش را از هم باز می‌کند و خودم را در آغوشش فرو می‌برم! چند بار روی موهایم را که می‌بوسد می‌فهمم که دارد تلافی این ماه‌هایی را می‌کند که من خصمانه برخورد می‌کردم و او گارد می‌گرفت. میان همهٔ این‌ها صدای مامان را می‌شنوم که جعبه را طلب می‌کند و دوتایی تلاش می‌کنند تا دستم را و گردنم را و گوشم را تزئین کنند با طلای اندکی که همراه محبتشان اندازه آسمان بزرگ است! گوشهٔ چشم هر دو اشک است برای این‌که باور کرده‌اند من یوسفی هستم که از چاه بیرون آورده شده‌ام‌. چاه ظلمت نفس خودم! اما من که می‌دانم یوسف نیستم، پاکی پیامبر خدا و من احمق دو چیز است اما چاه واقعا چاه بود، یکی را برادرانش انداختند و من را ایرانیانی که از غرب و شرق پول گرفته‌اند و پشت ماهواره و فضاهایی مجازی پناه گرفته‌اند و به طرف من جوان جاهل تیری که سرش گل است و پرتاب می‌کنند، منِ جوان گل می‌بینم اما تیر قلب و ذهن من را می‌شکافد و من باور نمی‌کنم که همان که گل زده من را برای گِل شدن می‌خواهد، زیر گِل رفتن، تا من را نکشد یا من را مثل خودش مزدور نکند رهایم نمی‌کند. . . . [ برای خوندن هر شب دو قسمت از رمان، کافیه عضو کانال VIP ما بشید! هماهنگی از طریق: @sahele_roman ] ادامه دارد... کپی اکیدا ممنوع!!!!! 🌊 •• SAHELEROMAN | ساحل رمان ...
•• چه شد در من نمی‌دانم فقط دیدم پریشانم فقط یک لحظه فهمیدم که خیلی دوستت دارم ...!🪐:) |
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
••🌙 ✒️... کوچه را تنهایی دوست داشت تا آخر برساند، هر چند که آرشام هم همین را می‌خواست و وحید هم و عليرضا هم! روزه بی‌حالشان کرده بود و ساکت. مصطفی این سکوت را دوست داشت که جواد گفت: - با این همه وعده‌های خوب خدا، شوق از ته دل می‌زنه بالا ولی خب... خب یه ترسی هم هست دیگه که اول باید تکلیف ترسه روشن باشه تا لذتِ شوق باقی بمونه! - ترس چی؟ علیرضا پرسید و جواد ایستاد وسط کوچه و گفت: - یکی مثل من که یه عمر بی‌ادب زندگی کرده، یه عمر فقط خودش رو دیده، یه عمر فقط هر کاری راحت بوده و لذت سطح پایین داشته انجام داده، حالا دعوتش کردن بیاد، اومدی هم خیالت راحت، همه جوره هوا تو داریم! اونم کی من! آدمی که ضعیفه، هیچی از خودش نداره، بدن ضعیف، قلب مریض، میزبان کیه؟ خدا. اول یه دور آب دهن رو قورت بدید بعد بگید خدا! اصالت قدرت، اصلاً همه چی! می‌گه بیا، تحویل هم می‌گیره وعده هم می‌ده، هدیه هم می‌ده. خب، خب این ترس داره، نکنه خراب کنم، قدر ندونم، ناراحتش کنم! می‌گوید و پا تند می‌کند و می‌رود! | @SAHELEROMAN
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•• سلام و درود عیدتون مبارک و دل‌تون خوش!😌🌱 امروز حسابی حواس‌تون رو بدید به کانال که خبری در راه است!👀 ••
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
••• نوبتی هم که باشه، نوبت عیدی نویسنده به اهالی ساحله!💸 • 🎈[۳٠ درصد تخفیف، ویژه ایام نوروز!] 🎈 با خرید سه کتاب، ارسال هم رایگانه! • تو وضعیت گرونی کتاب، این ! رفقات رو هم خبر کن که خرید دسته‌جمعی یه صفای دیگه داره! 🛍🤓 • کلیک کن و تو هم به جمع ساحل‌رمانی‌ها بپیوند تا یه نوروز متفاوت رو تجربه کنی!👐🏻🤩 SAHELEROMAN | ساحل رمان
•• و اما امروز بازدید این بنر رو قراره باهم برسونیم به 4k!📱 برا ده نفر از مخاطبین وگروه‌هاتون بفرستید تا توو قرعه‌کشی‌مون شرکت‌داده بشید! شاید اینبار تو یکی از سه برنده ما باشی!😃🎁 ••
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
| ♥️ • 🪞| . . . « قسمت صدوهفتادوچهارم » «رمان بگذارید خودم باشم» فصل بعد همه منتظر عروس و داماد هستند، همه‌ای که من هم بینشان می‌چرخم. جشن را خانهٔ مادر عروس گرفته‌ایم و همسایه! پیرها روی مبل و صندلی‌ها نشسته‌اند و ماها هم وسط سالن کیف می‌کنیم! می‌آیند و من می‌دوم سمت حیاط صدای کل و جیغ را کاری ندارم، دایی را سوده به دست وسط حیاط چنان بغل می‌کنم و می‌بوسم که خندۀ همه بلند می‌شود! دست سوده را می‌دهد دستم و می‌گوید: - یه امشب رو همهٔ حواست به عروس من باشه فقط! - وای نمی‌آی داخل! محکم سر بالا می‌دهد در جواب حرفم و محکم‌تر می‌گوید: - بیام که نصف جمعیتتون حوصلۀ حجاب کردن نداره رو ببینم! عروسم رو می‌خواستم که دیدمش، بعدش هم که چه خوب شد و چه خوب شد، عروس برای خودم شد اتفاق افتاده! - زشته که! - زشت اونه که نگاهم به صورتای آرایش کرده بیفته، حرف خدا زمین بمونه! قشنگ امر خداست و چشم گفتن من! چانه‌زنی بی‌فایده است. میان شلوغ کاری‌ها و لبخندها سوده با همه سلام و احوال می‌کند و روی مبل اختصاصی‌اش می‌شیند! تا آخر آخر جشن ان‌قدری خوش می‌گذرد که همه موقع رفتن دقیقا بگویند: - خیلی خوش گذشت! . . . [ برای خوندن هر شب دو قسمت از رمان، کافیه عضو کانال VIP ما بشید! هماهنگی از طریق: @sahele_roman ] ادامه دارد... کپی اکیدا ممنوع!!!!! 🌊 •• SAHELEROMAN | ساحل رمان ...
-🌦'• نوشت: - خدا بعضی از ما رو برای بعضی دیگه، مثل رزق می‌فرسته. .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا