eitaa logo
ساحل رمان
8.8هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
827 ویدیو
19 فایل
رمان‌های [ نرجس شکوریان‌فرد ] را این‌جا بخوانید✨ . . بعضی لحظه‌ها سخت و کسل‌کننده می‌گذرند :( . یک حرفی نیاز دارم تا این لحظات ناآرام را، آرام‌بخش کنم🌱 . نویسنده‌هایی هستند که خاص لحظات من می‌نویسند♡✍🏻 . . ارتباط با ما: @sahele_roman
مشاهده در ایتا
دانلود
| ♥️ • 🪞| . . . « قسمت صدوهفتادوسوم » «رمان بگذارید خودم باشم» - بابا چرا شما ان‌قدر خوش سلیقه‌ای؟ به آنی صورتش شکفته می‌شود و من جعبهٔ بالا آورده در دستم را تکان می‌دهم و کمی هم ناز کنان سرعتی به قدم‌هایم می‌دهم و بابا بی‌اختیار دستانش را از هم باز می‌کند و خودم را در آغوشش فرو می‌برم! چند بار روی موهایم را که می‌بوسد می‌فهمم که دارد تلافی این ماه‌هایی را می‌کند که من خصمانه برخورد می‌کردم و او گارد می‌گرفت. میان همهٔ این‌ها صدای مامان را می‌شنوم که جعبه را طلب می‌کند و دوتایی تلاش می‌کنند تا دستم را و گردنم را و گوشم را تزئین کنند با طلای اندکی که همراه محبتشان اندازه آسمان بزرگ است! گوشهٔ چشم هر دو اشک است برای این‌که باور کرده‌اند من یوسفی هستم که از چاه بیرون آورده شده‌ام‌. چاه ظلمت نفس خودم! اما من که می‌دانم یوسف نیستم، پاکی پیامبر خدا و من احمق دو چیز است اما چاه واقعا چاه بود، یکی را برادرانش انداختند و من را ایرانیانی که از غرب و شرق پول گرفته‌اند و پشت ماهواره و فضاهایی مجازی پناه گرفته‌اند و به طرف من جوان جاهل تیری که سرش گل است و پرتاب می‌کنند، منِ جوان گل می‌بینم اما تیر قلب و ذهن من را می‌شکافد و من باور نمی‌کنم که همان که گل زده من را برای گِل شدن می‌خواهد، زیر گِل رفتن، تا من را نکشد یا من را مثل خودش مزدور نکند رهایم نمی‌کند. . . . [ برای خوندن هر شب دو قسمت از رمان، کافیه عضو کانال VIP ما بشید! هماهنگی از طریق: @sahele_roman ] ادامه دارد... کپی اکیدا ممنوع!!!!! 🌊 •• SAHELEROMAN | ساحل رمان ...
•• چه شد در من نمی‌دانم فقط دیدم پریشانم فقط یک لحظه فهمیدم که خیلی دوستت دارم ...!🪐:) |
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
••🌙 ✒️... کوچه را تنهایی دوست داشت تا آخر برساند، هر چند که آرشام هم همین را می‌خواست و وحید هم و عليرضا هم! روزه بی‌حالشان کرده بود و ساکت. مصطفی این سکوت را دوست داشت که جواد گفت: - با این همه وعده‌های خوب خدا، شوق از ته دل می‌زنه بالا ولی خب... خب یه ترسی هم هست دیگه که اول باید تکلیف ترسه روشن باشه تا لذتِ شوق باقی بمونه! - ترس چی؟ علیرضا پرسید و جواد ایستاد وسط کوچه و گفت: - یکی مثل من که یه عمر بی‌ادب زندگی کرده، یه عمر فقط خودش رو دیده، یه عمر فقط هر کاری راحت بوده و لذت سطح پایین داشته انجام داده، حالا دعوتش کردن بیاد، اومدی هم خیالت راحت، همه جوره هوا تو داریم! اونم کی من! آدمی که ضعیفه، هیچی از خودش نداره، بدن ضعیف، قلب مریض، میزبان کیه؟ خدا. اول یه دور آب دهن رو قورت بدید بعد بگید خدا! اصالت قدرت، اصلاً همه چی! می‌گه بیا، تحویل هم می‌گیره وعده هم می‌ده، هدیه هم می‌ده. خب، خب این ترس داره، نکنه خراب کنم، قدر ندونم، ناراحتش کنم! می‌گوید و پا تند می‌کند و می‌رود! | @SAHELEROMAN
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•• سلام و درود عیدتون مبارک و دل‌تون خوش!😌🌱 امروز حسابی حواس‌تون رو بدید به کانال که خبری در راه است!👀 ••
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
••• نوبتی هم که باشه، نوبت عیدی نویسنده به اهالی ساحله!💸 • 🎈[۳٠ درصد تخفیف، ویژه ایام نوروز!] 🎈 با خرید سه کتاب، ارسال هم رایگانه! • تو وضعیت گرونی کتاب، این ! رفقات رو هم خبر کن که خرید دسته‌جمعی یه صفای دیگه داره! 🛍🤓 • کلیک کن و تو هم به جمع ساحل‌رمانی‌ها بپیوند تا یه نوروز متفاوت رو تجربه کنی!👐🏻🤩 SAHELEROMAN | ساحل رمان
•• و اما امروز بازدید این بنر رو قراره باهم برسونیم به 4k!📱 برا ده نفر از مخاطبین وگروه‌هاتون بفرستید تا توو قرعه‌کشی‌مون شرکت‌داده بشید! شاید اینبار تو یکی از سه برنده ما باشی!😃🎁 ••
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
| ♥️ • 🪞| . . . « قسمت صدوهفتادوچهارم » «رمان بگذارید خودم باشم» فصل بعد همه منتظر عروس و داماد هستند، همه‌ای که من هم بینشان می‌چرخم. جشن را خانهٔ مادر عروس گرفته‌ایم و همسایه! پیرها روی مبل و صندلی‌ها نشسته‌اند و ماها هم وسط سالن کیف می‌کنیم! می‌آیند و من می‌دوم سمت حیاط صدای کل و جیغ را کاری ندارم، دایی را سوده به دست وسط حیاط چنان بغل می‌کنم و می‌بوسم که خندۀ همه بلند می‌شود! دست سوده را می‌دهد دستم و می‌گوید: - یه امشب رو همهٔ حواست به عروس من باشه فقط! - وای نمی‌آی داخل! محکم سر بالا می‌دهد در جواب حرفم و محکم‌تر می‌گوید: - بیام که نصف جمعیتتون حوصلۀ حجاب کردن نداره رو ببینم! عروسم رو می‌خواستم که دیدمش، بعدش هم که چه خوب شد و چه خوب شد، عروس برای خودم شد اتفاق افتاده! - زشته که! - زشت اونه که نگاهم به صورتای آرایش کرده بیفته، حرف خدا زمین بمونه! قشنگ امر خداست و چشم گفتن من! چانه‌زنی بی‌فایده است. میان شلوغ کاری‌ها و لبخندها سوده با همه سلام و احوال می‌کند و روی مبل اختصاصی‌اش می‌شیند! تا آخر آخر جشن ان‌قدری خوش می‌گذرد که همه موقع رفتن دقیقا بگویند: - خیلی خوش گذشت! . . . [ برای خوندن هر شب دو قسمت از رمان، کافیه عضو کانال VIP ما بشید! هماهنگی از طریق: @sahele_roman ] ادامه دارد... کپی اکیدا ممنوع!!!!! 🌊 •• SAHELEROMAN | ساحل رمان ...
-🌦'• نوشت: - خدا بعضی از ما رو برای بعضی دیگه، مثل رزق می‌فرسته. .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
••🌙 ✒️... جواد که رفت، همهٔ نگاه‌ها رفت سمت مصطفی که خندان رفتن جواد را نگاه می‌کرد. رو که برگرداند و دید هر سه نفر میخ او هستند، شانه بالا انداخت و گفت: - این جواد خیلی حالیشه رو نمی‌کنه! منم فکر می‌کنم رمضان هر سال مزهٔ خودشو داره؛ اگه امسال اثری تو زندگیمون و زندگی بقیه بذاریم باقی می‌مونه، اگر هم خراب کنیم دیگه می‌گذره و جبران نمی‌شه! وحید راه می‌افتد و می‌گوید: - غیر از این‌که غیر رمضان اوضاعمون خیط‌تره! اگه این ماه یه کاری برای اوضاع و احوال به هم ریختمون نکنیم، بعدش به فنائیم! - از خودم بدم میاد، آدم بلند پروازی نیستم، مثل جوجه مرغم، آب و دونه و لونه! علیرضا گفت و ادامه داد: - یه کم آدم باشیم حرمت مهمونی خدا نگه داریم، آدم‌تر می‌شیم برنامه‌ریزی هم می‌کنیم. وحید دست از جیب در می‌آورد و زمزمه می‌کند: - ولی خیلی بدبختیه، یه همچین دری خدا باز کرده با کلی طرح‌های تشویقی، بعد از اون بی‌نصیب بیایم بیرون هیچ، یه کامیون گناه هم پشتش! آرشام می‌پرسد: - از ما هم قبول می‌کنه؟ مصطفی می‌خندد: - خدا عاشق یه همچین آدمائیه! اول هم به همین حس‌ها نگاه می‌کنه! یه آدمائین که همین‌جوری نماز و روزه رو می‌دن بره اصلاً هم به رضایت خدا کار ندارن! خدا هم کارشون نداره. مثل آدمایی که زوری بیل دستشون می‌دن، شب که می‌شه بیل رو میندازه و می‌ره. اما تو آرشام خدا رو دوست داری که دلشوره داری می‌پسنده یا نه! نگرانیت رو عشقه! وحید دم می‌گیرد: - مژده بده مژده بده یار پسندید مرا... | @SAHELEROMAN
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
13.1M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
|⏳| گر سر برود، ز سر هوایت نرود تأثیرِ طلسمِ چشم‌هایت نرود:) •• SAHELEROMAN |
[ یه سلام خاص به تویی که خاصی و به جمعِ خاص‌مون پا گذاشتی ❛ ᴗ ❛🍓 ] پیوستن/join رو کلیک کن تا عضو بشی و گم‌مون نکنی! • اینجا هـستی و هــستیم تا: حالمون بهتر شه و کلی بهمون خوش بگذره،با خوندن رمان‌های خوشمزه!🧁🍫 [و ویژه برنامه‌های نوروز و ماه مبارک!] • و البته یه سری آیتم‌های دیگه که مطمئنم دوسشون داری! قدم‌ت رو چشم‌هامون! • نقشه راه‌ رو سنجاق کردیم برات !=)🗺 @SAHELEROMAN
•• فکر کنم عکاس‌هامون به قدر کافی استراحت کردن! بریم برای شروع دوباره که دلمون تنگ شد🥲📸
•• موضوع: قلبت رو بتکون!🫀 (به آدمایی که خیلی وقته ازشون خبر نداری یا به هر دلیلی کدورتی بین‌تون وجود داره، پیام بده و براشون آرزوهای قشنگ کن! اسکرین‌شو برام‌مون بفرست؛) ) | SAHELEROMAN | ساحل رمان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•• آدم می‌رسه به نقطه‌ای که دیگه دلش با هیچ چیز و هیچ کس آروم نمی‌گیره. جز ...! :)🪐 |
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
| ♥️ • 🪞| . . . « قسمت صدوهفتادوپنجم » «رمان بگذارید خودم باشم» بیشتر هم از این‌که تالار نبوده و همه زیادی راحت بودند و مجبور نبودند قیافه متکبرانه بگیرند و پشت میز بنشینند لذت برده‌اند، از این‌که موسیقی هم نبوده تا تمام سیناپس‌های عصبی‌شان به‌هم بریزد، از این‌که توانستند روی فرش‌ها راحت بنشینند و گفت‌وگو‌های همه جانبه داشته باشند، از این‌که همه‌چیز ساده بود و ساده و ساده! و من مثل یک آدم متشخص کنار سوده جان می‌ایستم و فقط اذیت می‌کنم و کم نمی‌آورم! آخر شب که چند طایفهٔ ردیف اول مانده، دایی را صدا می‌زنیم و هول شده می‌آید تا عروسش را چادر بپوشاند و بروند! در را می‌بندم و مقابلش می‌ایستم: - کجا ان‌شاءالله؟ چشم‌غره می‌خواهد برود که با دیدن من لبخند می‌شود: - چرا؟ - چی دایی جان! - چرا یه امشب رو مثل آدم خوب قصه‌ها زندگی نمی‌کنی؟ - یعنی اگه دختر مردم رو مفتی مفتی بدم ببری آدم خوب قصه‌هام!؟ - آدم خوب امشبی! . . . [ برای خوندن هر شب دو قسمت از رمان، کافیه عضو کانال VIP ما بشید! هماهنگی از طریق: @sahele_roman ] ادامه دارد... کپی اکیدا ممنوع!!!!! 🌊 •• SAHELEROMAN | ساحل رمان ...
•• اینم از روز [ششم]!😇 پ.ن۱: بهتر و بدتر که نداشتیم؛ پس از بین همه قرعه‌کشی کردیم! پ.ن۲: تیم ساحل رمان بابت پیوندهایی که امروز برقرار شد، اشک شوق می‌ریزه! :)🤍
•• ولی من می‌گم های این شب‌ها از دست می‌رن اگه همراهش [ این چند خطِ شیرین ] رو سر نکشی!🍶🌱؛) خوش بگذره!👐🏻^^ ••