🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸
🌸•°•
✨﷽✨
#ࢪَنْجِ_عشـــق♥
#رمان_آنلاین
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت180
یکم که گذشت گفت :
- شرمنده ترسیده بودم .
- مشکلی نیست ،فقط وقتی میترسید ،از خودتون ی عکسالعملی نشون بدید !
- چکار کنم یعنی ؟؟؟
- حداقل ، از کسی کمک بخواین !
- آخه ، زبونم بند اومده بود
- بالاخره این طور واکنشها غیر ارادیه ، ولی با یکم تمرین درست میشه
-- سعی خودمو میکنم ، که این دفعه جیغ بزنم
😂😂😂
بلند خندیدمو گفتم :
- دیگه نه تا این حد !
خودشم خندش گرفته بود و تا زمانیکه برسیم به شوخی و خنده گذشت .
***
رسوندمش خونه ی برادرشو
پیاده شد و زنگ زد و صبر کردم تا بره داخل در که باز شد علی رو دیدم که باهاش یکم حرف زد و بعدش به طرف من اومد از ماشین پیاده شدم
- سلام آقا امیرحسین ؛ خوبی شما
بفرمایید بالا
- سلام علی آقا ، ممنون انشالله باشه ی فرصت دیگه
- تعارف می کنی ؟
بیا بالا ی چایی با هم بخوریم .
- دیروقته ، باید بچه ها رو از خونه ی خواهرم بردارم
میام انشالله ، وقت زیاده
- زحمت کشیدی آبجی خانم مارو آوردی اینجا
- این حرفا چیه علی جان ، انجام وظیفه س
با اجازه .
ی لحظه باهاش چشم تو چشم شدمو گفتم :
- یا علی ،خداحافظ
- بابت امروز ممنونم ، خدانگهدارتون
#مریم
با رفتنش علی رو کرد بهمو گفت :
- یکی یک دونه ی من چطوره ؟
- خوبم
- این امیرحسین که اذیتت نمیکنه ؟
- اذیتم مگه بلده !؟
بلند خندید و گفت :
- اِ.... به اینجا هم رسیدی آبجی کوچولو !
آروم مشتی زدم رو بازوشو گفتم :
- علی ... ۲۶ سالمه ! کجام کوچولوئه ؟
زد رو نوک بینیمو گفت:
- تو برای من همیشه همون آبجی کوچولوی شروشیطونی
و بعد نگاهش رنگ غم گرفت و ادامه داد
- ما که نتونستیم بعد از مامان دیگه اون مریمو برگردونیم
منتظرم ببینم امیرحسین چند مرده حلاجه و بالاخره میتونه کاری کنه که این ولوله دوباره شربازیاشو شروع کنه یا نه ؟
فقط تونستم لبخند کمرنگی بزنم و بگم بریم تو هوا سرده !
اون شب با هما و علی تا دیر وقت بیدار نشستیمو از هر دری حرف زدیم
شب که تو جام دراز کشیدم ، مگه خوابم میبرد!!!
تمام حرف ها و حرکات آقا امیرحسین تو ذهنم مرور می شد
کاملا حق داشت !
ما فرصت چندانی برای باهم بودن نداشتیم!
حق داشت که ازم بخواد معذب نباشم
حق داشت بخواد بی رودربایستی حرفای دلمو بهش بزنم
یعنی واقعاً حسرت داشت که بدون احساس گناه کنارم باشه و باهام حرف بزنه ؟؟؟؟
منم این حسرتو داشتم ؟؟؟؟
نمیدونم ! فقط از این مطمئنم که وقتی
باهاشم انگار تمام حواشیِ زندگیم ، تو مغزم خاموش میشه و تنها چیزی که روشنه فقط و فقط خودشه .
دونه به دونه ی حرفاش ، امشب حس آرامشی رو بهم تزریق کرد که بعد از مامان هیچ وقت سراغم نیومده بود .
و اون شب اولین شبی بود ، به امیرعلی که دغدغه ی همیشگیم بود فکر نکردم و تمام ذهنمو روحم خودش بود و خودش !
🌸اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌸
⛔️هرگونه کپی برداری پیگرد الهی و قانونی داردونویسنده به هیچ وجه راضی نیست ⛔️
┄•●❥ @salambaraleyasin1401
ارتباط با ما:
https://eitaa.com/hoseiny110
🌸
🌸•°•🌸
🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸
🌸•°•
✨﷽✨
#ࢪَنْجِ_عشـــق♥
#رمان_آنلاین
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت181
صبح علی که میخواست بره شرکت باهاش برگشتم خونه و دوباره شروع کردم به کار کردن
البته عمه که زنگ زده بود تا حال بابابزرگو بپرسه تا متوجه شد که تنها دارم کار می کنم خودش و کارگری که همیشه میومد برای خونش هم اومدن کمک .
دلم میخواست زودتر تموم بشه و خیالم از خونه راحت بشه برای همین بکوب کار کردیم.
کارگره دیوارها رو تمیز کرد و منو عمه هم آشپزخونه رو
همون روز زنگ زدم تا فرشا رو هم ببرند برای شستشو .
داشتم تو حمام وسایل یخچال را می شستم که عمه با گوشیم اومد و با لبخند گفت :
- آقاتونه !
خندم گرفت از لحن بانمکش
دستمو با لباسم خشک کردم و گوشی رو گرفتم
- سلام
- سلام بانو احوال شما
- به لطف شما خوبم
آقای دک.... آقا امیرحسین
خندید و گفت :
-خداروشکر تا اینجاش حل شده
- بله دیگه ، شما خوبید ؟ بچه ها خوبن؟
- همه خوبیم الحمدلله
امروز خیلی سرم شلوغ بود ، اومدم خونه استراحت کنم ؛ تا ساعت چهار برم مطب
- خدا قوت
- ممنون ، شما چیکار کردی از صبح بانو ؟
- خونه تکونی
- عه... مگه دیروز نبوده ؟
- آخه ی روزه که تموم نمیشه !
- یعنی تا چند روز درگیرید ؟
- بله
- ای بابا ، نیروی کمکیی ، چیزی ؟
- چرا عمم اومده ، همراه ی کارگر
امروز اغلب کارا انجام میشه
- یعنی هر سال دم عید این بساطو دارید ؟
با تعجب گفتم :
- خب... همه دارن ، مگه شما ندارید ؟
- والا من که ندارم ، یعنی به نظرم احتیاج نیست چون خاله شکوه ، منظورم خانمیه که چند ساله هم میاد از بچه ها مواظبت میکنه هم پخت و پز میکنه و کارای خونه رو انجام میده ، خودش همیشه تمیز میکنه دیگه
ولی خواهرام دم عید که میشه یه روز میان با دوتا کارگر خودشون تر و تمیز میکنن و میرن
بعدشم ، خونه ای که خانوم خونه نداشته باشه ، اونقدری ریختوپاش نداره که !
- یعنی خانما ، ریخت و پاش میکنن ؟؟؟
- خانما به اون خونه گرما میدن
رفت و آمد میشه ، مهمون میاد ، مهمونی میریم ، پخت و پز میشه ،
خلاصه خانوم خونه ست که رنگ زندگی به خونه
می بخشه و روح و انگیزه میده به اهالیِ اون خونه !
انشالله خونه ی ما هم به زودی قراره ی خانم با وقار و زیبا بیاد و روشنی بخشش بشه !
- دلم زیرو رو شد با حرفاش ، دستمو به گونم کشیدم که داغ شده بود و فقط تونستم آروم بگم :
- شما لطف دارید
وقتی دید دیگه چیزی نمیگم ادامه داد :
- امروز واقعا خستم مریم جان !
اشکال نداره که نیام دیدنت ؟؟؟
- اختیار دارید ، چه اشکالی داره ؟
استراحت کنید .
- ولی فردا بعد از نماز صبح میام سر
کوچه تون تا بریم ورزش ؛ خوبه ؟؟؟
- عالیه
- پس اگه امری نداری من برم که دارم بیهوش میشم از خستگی !
خواهش می کنم ،عرضی نیست
انشالله فردا میبینمتون
خندید و گفت :
- بله ، حتماً بانو
یاعلی
- خدانگهدارتون
🌸اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌸
⛔️هرگونه کپی برداری پیگرد الهی و قانونی داردونویسنده به هیچ وجه راضی نیست ⛔️
┄•●❥ @salambaraleyasin1401
ارتباط با ما:
https://eitaa.com/hoseiny110
یادمون باشه که هر چی برای خدا کوچیکی و افتادگی کنیم خدا در نظر دیگران بزرگمون می کنه.🫀🌱
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸
🌸•°•
✨﷽✨
#ࢪَنْجِ_عشـــق♥
#رمان_آنلاین
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت182
رفتم بیرون تا گوشی رو بذارم جای مناسب و برگردم که عمه گفت :
- چی شد مریم ، اگه میخواد بیاد دنبالت برید بیرون ، آماده شو برو عمه جون
من هستم بقیه ی کارا رو میکنیم
- خیلی ممنون ؛ خسته بود امروز نمیاد
- خلاصه به خاطر اینجا و ما تو رو دربایستی گیر نکنی ؟
زندگیت واجبتره عمه جون
خندیدمو گفتم :
- نه عمه خیالتون راحت . راستی ی چیزی درست می کنم ، زنگ بزنید آقا داوود و بچه ها بیان اینجا
بابابزرگ و امیرعلی هم تا اون موقع میان
- حالا تو این وَل وَشو می خوای مهمون داری هم بکنی ؟
- شما با این خستگی ، حالشو داری بری خونتون آشپزی کنی ؟
بگو بیان همین جا یه چیزی حاضری درست می کنم . از تو اتاق موکت بزرگه رو میارمو پهن می کنم تو پذیرایی ؛ یه شام ساده ست دیگه عمه
- بزار زنگ بزنم ببینم میان!
تماس گرفتو اونا هم قبول کردن و طفلک شام رو هم خودش گذاشت
بابابزرگ و امیرعلی هم برگشتن ، در کنار هم لوبیا پلو ی خوشمزه ی عمه پز رو خوردیم .
بعد از رفتنشون امیرعلی شروع کرد به تعریف کردن
حالا حرف نزن کی حرف بزن ؛ مگه ساکت می شد حتی موقع مسواک زدنشم کوتاه نمیومد.
بابابزرگم با لذت به حرکات امیرعلی نگاه میکرد .
- خوش گذشت بابا بزرگ ؟
- خدا را شکر خوب بود
- بچهها که اذیت نکردن ؟
- نه باباجون ؛ خونشون بزرگ بود و حیاطشون یه باغی بود برای خودش ، بچه ها مشغول بازی خودشون بودند ، به ما کاری نداشتن
آقا امیرحسین خوبه ؟
- بله، خدا رو شکر ، میگم بابا بزرگ اجازه دارم فردا بعد از نماز صبح باهم بریم بیرون؟
- مگه وقتای دیگه رو ازتون گرفتن که کله ی سحر میخواید برید؟
- راستش ، همیشه صبحها آقا امیرحسین میرن ورزش می کنن به من پیشنهاد داد که که منم برم
-خب اگه اینطوره برید باباجان
چیه هرجایی بچهها را دنبال خودتون راه میندازید ،یکم هم باهم تنها باشید خوبه بابا
- ممنون بابابزرگ
- خیلی هواشو داشته باش ، از همین اول خیلی بهش احترام بزار، پسر شیر پاک خورده و قابل اعتمادیه ، مطمئنم که خوشبختت میکنه!
فقط باباجان سختی کشیده ست بهش تا میتونی محبت کن هرچی بیشتر محبت کنی و به حرفش باشی تاثیر مثبتش تو زندگیتون چند برابرمیشه
- چشم حتماً
- دلم میخواد تا زنده هستم خوشبختیتو ببینم
- بابا بزرگ این چه حرفیه !
- دیگه فقط از دار دنیا همینو می خوام که بچه های تو رو ببینم
- سرمو انداختم پایینو گفتم آخه این چه بحثیه ؟
غدد
- خدا رو شکر ، هم نوه هامو و هم نتیجه هامو دیدم ، اما دیدن بچه های تو برام آرزو شده
امیرعلی که تازه مسواک زدنش رو تموم کرده بود اومد بیرون و گفت :
- بابا بزرگ بچه های خاله مریم ، خواهر و برادر من میشند !
- بابا بزرگ : تو به حرفهای ما گوش میکردی وروجک؟
خندید و گفت :
- آره ؛ خاله پنج تا بچه باید بیاری من دیگه نمی خوام تنها باشم
ای جانم پسرکم مثل اینکه از تنهایی خسته شده !
🌸اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌸
⛔️هرگونه کپی برداری پیگرد الهی و قانونی داردونویسنده به هیچ وجه راضی نیست ⛔️
┄•●❥ @salambaraleyasin1401
ارتباط با ما:
https://eitaa.com/hoseiny110
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸
🌸•°•
✨﷽✨
#ࢪَنْجِ_عشـــق♥
#رمان_آنلاین
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت183
از خجالت دیگه نتونستم به بابابزرگ نگاه کنم به امیرعلی رو کردم و گفتم :
- چه خوش اشتها ؛ بیا بریم بخوابیم
و فرار رو بر قرار ترجیح دادم
صبح با صدای اذان بیدار شدم ، دیشب تو اتاق امیرعلی خوابیده بودم وضو گرفتم و نماز خوندم و پس از سلام و عرض ارادت به اهل بیت علیهم سلام رفتم بالا
اصلا نمیدونستم چی بپوشم
صدای پیامک گوشیم بلند شد
- سلام صبح بخیر ، آماده ای بیام دنبالت؟؟؟
یواش یواش اول شخص مفرد خطابم می کرد ، ولی من واقعا روم نمیشد!
- بیداری ؟
- سلام صبح شما هم بخیر ، بله بیدارم ؛
دارم آماده میشم
- ده دقیقه ی دیگه سر کوچه تونم
- چشم میام سر کوچه
- چشمتون بی بلا
سریع ی مانتوی جلو بسته یِ آزادِ کرم رنگمو پوشیدمو ی شلوارراسته ی مشکی .
رفتم آشپزخونه و کتری برقیو روشن کردم
هول هولی ، دوتا لقمه ی نون و پنیر و گردو گرفتمو دوتا هم لیوان کاغذی
بعدشم که فلاکس کوچولومو آب جوش ریختم با چای کیسه ای و کمی هم خرما گذاشتم تو کیف کوله ایم .
- وااااای دیر شد
چادر و روسریمو سر کردمو زدم بیرون و تا ماشین با عجله رفتم ، درو باز کردم و با نفس نفس گفتم :
- سلام مجدد ، صبحتون بخیر ، ببخشید دیر شد .
- سلام ، خانم خانوما !
به ساعتش نگاه کردو گفت :
- نه زیادم دیر نشده ، بریم ؟
هنوز به این نحوه حرف زدنش عادت نکرده بودم ، به بیرون نگاهی انداختمو و آروم گفتم :
- بریم .
بالاخره ماشینو پارک کرد و قبل از پیاده شدن گفت :
- چادرتو در بیار که راحت باشی ؛ مانتو مناسب پوشیدی ؟
- بله پوشیدم
- پس بریم و بعدش پیاده شد .
یادم نمیاد تا به حال بدون چادر بیرون اومده باشم ، نگاهی به اطراف کردم ، پرنده پر نمیزد و هوا هنوز تاریک بود اما جلوی خودش چی ؟؟. خیلی معذب بودم
ماشین و دور زد و درو برام باز کرد
- بفرمایید ، مریم خانوم
نگاهی به اطراف کردم و انگار متوجه شدو گفت :
- این زمان ، کسی تو پارک نیست
اگرم کسی بیاد حجابتون کامله !
احساس میکردم هیچی سرم نیست ، ی آن پشیمون شدم
عجب غلطی کردماااااا، مگه مجبور بودم آخه
- مریم خانم !!!؟؟؟
آب دهنمو قورت دادم و خیلی معذب پیاده شدم
- چادرتو کجا میاری ؟
- اگه ی کسی اومد ......
خندش گرفت و گفت :
- بزارش تو ماشین ، یه مدت بیای عادت میکنی برای همین این موقع اومدیم که پارک خلوت باشه دیگه
هول شده بودم و حواسم نبود دارم چکار میکنم چادرمو گذاشتم و کولمو برداشتم
- کیفتون دیگه چراااا؟؟؟؟
کلافه گفتم :
- خب .... چیکار کنم ؟
- نیم ساعت میخوایم بریم و زود برگردیم
- میگم ...اصلا من پشیمون شدم
- چراااا
- من تا به حال تو پارک ورزش نکردم ، نمیتونم .
🌸اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌸
⛔️هرگونه کپی برداری پیگرد الهی و قانونی داردونویسنده به هیچ وجه راضی نیست ⛔️
┄•●❥ @salambaraleyasin1401
ارتباط با ما:
https://eitaa.com/hoseiny110
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸
🌸•°•
✨﷽✨
#ࢪَنْجِ_عشـــق♥
#رمان_آنلاین
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت184
- فقط یه پیاده رویِ تنده ؛ بیا بریم مریم جان .
- آخه الان هوا روشن میشه و پارک شلوغ میشه !
گوشه مانتومو گرفت و منو کشید اون طرفو در ماشینو بست
مثل میخ وایساده بودمو نگاش میکردم
با خنده گفت :
- دیگه تا اینجا اومدی ، نمیزارم برگردی
هااااااااااان 😦😦
- بریم دیگه !
و دستشو پشتم گذاشت که منو وادار به حرکت کنه ؛ مثل برق گرفته ها خودمو کشیدم کنار .
باز خندش گرفتو پشت گردنشو خاروند
- الان باید تا کی اینجا وایستیم ؟؟؟
سعی کردم به خودم مسلط بشم و کم نیارم برای همین با دو دلی گفتم :
- بریم ولی زود برگردیما
نفسشو با فشار بیرون دادو گفت :
- پوف .... خدا رو شکر ؛ باشه زود برمیگردیم
داخل پارک شدیم ، هیچکس نبود و دیگه هوا گرگ و میش شده بود ، بوی چمن شبنم زده برام واقعاً دلچسب بود و حس بی نظیری رو بهم القا کرده بود
وارد پیست دوچرخه سواری شدیم
- امیر حسین : خب حالا سرعتمونو ببریم بالاتر .
همین طور که سرعتمونو بیشتر کردیم گفتم :
- تا به حال هیچ وقت این ساعت نیومده بودم پارک !
- منم اینقدر زود نیومده بودم
- شرمنده به خاطر من ....
- این حرفو نزنید دیگه ، در واقع شما افتخار دادی به من که همراهم شدی
یواش یواش بعد از چند روز با هم شروع میکنیم به دوییدن ؛ باشه ؟
- باشه
یه ربعی گذشت ؛ با اون هوای بینظیر ، کلی سرحال شده بودم چون شب قبلش بارون اومده بود و هوا خیلی تمیز بود
- واقعاً اینجا به آدم انرژی میده ، عالیه !!!
- خانم خانما کی بود دم ماشین پشیمون شده بود؟
- کی بود ؟کی بود ؟😁😁
- خنده ی مردونه ای کرد و گفت :
- عه...... اینجوریاست ؟؟؟
منم خندم گرفت و گفتم :
- میگم... تا اون دکله مخابراتی بدوییم؟؟؟
- شما روز اولته ؛ بدن درد میگیری بری خونه مسافتم زیاده تا اونجا
منم که جو ورزشکاری گرفته بودتم، با
پررویی گفتم:
- نکنه فکر می کنید کم میارید ؟؟؟
با محبت نگاهم کرد و گفت :
- پشیمون میشیا
- از چی
- از اینکه فردا که از خواب بیدار شدی ،تموم ماهیچه های بدنت درد میگیره!
- بدوییم دیگه
- بدوییم ! ولی بعداً نگی که چرا نگفتی
و با این حرفش شروع کردم به دوییدن و همراهم شد مشخص بود به خاطر من سرعتشو پایان آورده ، واقعا برام لذت بخش بود .
نمیدونم چقدر زمان گذشت ولی هرچی که میدوییدیم به اون دکل نمی رسیدیم ، عجب پارک بزرگی بود !!
کم کم به جایی رسیدم که دیگه نتونستم ادامه بدمو ایستادم و خم شدم و دستمو گذاشتم روی زانوهام و با نفس نفس به سختی گفتم:
- دیگه ....نمیتونم ......چ چرا ..... نمیرسیم
دریغ از یه ذره نفس زدنش خیلی راحت گفت :
-گفته بودم که برات مسافتش زیاده !
- بشینیم ؟؟؟
- نه ؛ الان ضربان قلبت بالا رفته ؛ باید آهسته راه بریم
- واقعاً... دیگه .... نمیتونم .
- بیا بریم ،یکم آهسته راه بریم بعد میشینیم
- نمیتونم... یه.... ذره..... بشینیم
و بعد نشستم روی نیمکتی که نزدیک من بود
- اِ..... مریم جان نباید یه دفعه بشینی
پاشو پاشو
اومد طرفم و دستشو دراز کرد تا دستمو بگیره که چشمام چهارتا شد و سریع خودم بلند شدم .
🌸اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌸
⛔️هرگونه کپی برداری پیگرد الهی و قانونی داردونویسنده به هیچ وجه راضی نیست ⛔️
┄•●❥ @salambaraleyasin1401
ارتباط با ما:
https://eitaa.com/hoseiny110
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸
🌸•°•
✨﷽✨
#ࢪَنْجِ_عشـــق♥
#رمان_آنلاین
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت185
اومد طرفمو دستشو دراز کرد تا دستمو بگیره که چشمام چهارتا شد ،هول شدمو و سریع خودم بلند شدم
خندش گرفتو دستشو به حالت مشت ، گرفت جلوی دهنش و بطری آبی که تو دستش بود و باز کرد و داد دستم
- نه من نمیخورم
- چرااا ؟؟؟
- آخه دهنی میشه !!!
- این سوسول بازیا چیه مریم جان ، بخور
- بدتون نیاد ؟؟؟
- خیالت راحت بدم نمیاد .
شروع کردم به خوردن آب و نامردی نکردمو بیشترشو خوردم ،واقعا تشنم بود
و زمانیکه فقط یکمش مونده بود ، گرفتم طرفش .
به بطری نگاه کردو با لبخند مهربونی گفت :
- خوبه نمیخوردی
- خب .... خودتون گفتید
چشماش درشت شدو با هم زدیم زیر خنده
بقیه ی آبو خوردو راه افتادیم ، سمت ماشین دیگه تو پارک کم کم می شد دید که آدما میان برای ورزش یا پیاده روی
هرچی به قسمت شلوغ پارک نزدیک می شدیم بیشتر معذب میشدم
فقط دعا دعا میکردم زودتر به ماشین برسیم
با نشستنم توی ماشین ، نفس راحتی کشیدم
- چطور بود ؟؟
- خوب بود ، بجز قسمت آخرش !
- حجاب کاملتو داشتی ، اشکالی نداشت که
- تابه حال بیرون از خونه اینطوری نبودم سخت بود برام
-آخه اولش معطل شدیم ، فردا زودتر راه
می افتیم
- نه😦...... فردا هم ؟؟؟
- و پس فردا و پسون فردا هم !!!
😂😂😂
با این حرف ش منفجر شدم
خیلی سخت بالاخره تونستم خندمو کنترل کنم
- من .... ی صبحونه ی خیلی مختصر آوردم بخوریم !
- حالا چی آوردی ؟
- چایی و نون و پنیر و گردو
- بریز بانو
فلاکسمو که از کیفم در آوردم با دیدنش خندش گرفت
- مگه فلاکس اینقدری هم داریم
- بله ..... خوشگله نه ؟؟؟
- خوبه ! مخصوصا اون خرگوشهای روش
همینطور که تو لیوان یکبار مصرف براش چای می ریختم گفتم :
- آره خیلی قشنگه ، من خیلی از خرگوش خوشم میاد ؛ بچه تر که بودم تو تموم نقاشی هام حتما ی خرگوش بود .
- کاملاً برام واضح و مبرهن شده !
- چطور ؟؟؟
- روتختیتو ! خرگوشِ بالای تختتو ! قالیچه ی کف اتاقتو !!! تازه ی ماگ هم روی میزت دیدم که اونم عکس خرگوش داشت
دستمو گرفتم جلو دهنمو از ته دل خندیدم😄😄😄😄
- اشکالش چیه ؟؟؟
- اشکال که نداره ؛ فقط فکر نمیکردم خانمهای هم سن شما به این چیزها علاقه داشته باشند
- روم نمیشه وگرنه همه ی وسایلامو خرگوشی میکردم !
-مگه دیگه چیزی هم مونده ؟؟؟
- آره خیلی چیزا ..... وقتی می خواستیم اتاقمو کاغذ دیواری کنیم یه کاغذ دیواری دیدم که خرگوش های ریز خیلی قشنگی داشت ، خیلی دلم می خواست اونو بگیرم ولی روم نشد از بابابزرگم
چشماش برق شیطنت به خودش گرفتو گفت:
- احیاناً نمیخوای بگی که اگه ازدواج کردیمو رفتیم سر خونه زندگیمون ، میخوای اینکارو بکنی؟
فرصت خوبی بود که یکم اذیتش کنم برای همین با خنده گفتم :
- اون موقع شااااااید دلم خواست
با دستش زد رو پیشونیشو گفت :
- مریم ، هر کاری دوست داری انجام بدی بده ولی این کارو بامن نکن
لقمه رو دادم دستشو تو لیوانش ی چای کیسه ای انداختم
- حالا کجاشو دیدین ! حتی ی ست فانتزی چای خوری دیدم که خرگوشیه و از لبه ی فنجوناش گوش های خرگوش زده بیرون ، قصد دارم اونو بخرم برای جهازم !
ی دفعه چشاش درشت شد😳
و با صدای بلند به این قیافش خندیدم 😂
به خودم که اومدم دیدم تکیه داده به در ماشینو با محبت و لبخندی داره نگام میکنه آروم آروم خندمو خوردمو گفتم :
- بفرمایید چاییتون سرد میشه!
🌸اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌸
⛔️هرگونه کپی برداری پیگرد الهی و قانونی داردونویسنده به هیچ وجه راضی نیست ⛔️
┄•●❥ @salambaraleyasin1401
ارتباط با ما:
https://eitaa.com/hoseiny110
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸
🌸•°•
✨﷽✨
#ࢪَنْجِ_عشـــق♥
#رمان_آنلاین
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت186
یک کمی از چاییش خورد و گفت :
اگه این همون مریم شر و شیطونه ، دلم میخواد هر روز و هر ساعت این مریمو ببینم!!!
کاملا برام واضح بود که سرخ شدم از خجالت و ترجیح دادم به هر چیزی نگاه کنم غیر از خودش
ولی اون انگار نه انگار ، خیلی خونسرد ادامه ی چاییش رو خورد و منو با تپشِ قلبِ کر کنندم که انگار توی مغزم نبض میزد ، به حال خودم گذاشت
خلاصه بعد از صبحونه ی مختصرمون منو رسوند تا سر کوچه و خداحافظی کرد و رفت
اونور خیابون نون سنگکی خریدم و به خونه رفتم .
چادرمو آویزون کردم و به سمت آشپزخونه رفتم که دیدم امیرعلی و بابابزرگ دارند صبحونه میخورند
-اِ.... بیدارید ؟
نون تازه خریدم
- دستت درد نکنه بابا جون ، بیا بشین که خوب موقعی رسیدی
روم نشد بگم صبحونه خوردم ، برای همین دستامو شستمو یه چای برای خودم ریختم
- امیرعلی : کجا رفته بودی خاله ؟
بابا بزرگ به من نگاه کرد و گفت :
- گفتم که پدر جان با آقا امیرحسین جایی کار داشتند .
از بابا بزرگ ممنون بودم که چیزی نگفته چون بالاخره بچه ست دیگه دلش میخواست باهام بیاد
و خوب میدونستم که آقا امیر حسین این پیشنهادو داده که اوقات تنهایی بیشتری داشته باشیم .
- امیر علی : آخه خاله منم دلم میخواست بیام
- شما مگه پیش دبستانی نداری ؟؟؟
- چرا
- اگه اون ساعتی که من بیدار شدم شما هم بیدار میشدی امروز همش سر کلاس خواب بودی
- مگه زینب امیر محمد نبودن؟
- نه ؛ تو خونه خوابیده بودند
- حداقل بهشون بگین بیان خونمون
- بابابزرگ تو این اوضاع و احوالی که خالت راه انداخته که نمیشه باباجان !
- فقط فرش نداریم دیگه ، چه اشکالی داره؟؟؟
- امروز بعد از ظهر یا فردا فرشا رو میارن
بعدش میگم عمو امیرحسین بیارتشون
نگاه به ساعتم کردم و گفتم :
- امیرعلی زود باش که دیرت شده بقیه صبحونشو خوردو منم براش یکی دو تا میوه خورد کردمو تو ظرف در داری ریختم براش یکم هم براش نخودچی کیشمیش و ی لقمه گذاشتم تو کیفش
گذاشتمش پیش دبستانیو سر راه رفتم میدون میوه و تره بار و یک عالمه خرید کردم
پیچیدم تو کوچه که گوشیم زنگ خورد
- بله ؟
- سلام خانم خانوما ، خوبی ؟
- سلام لیلا جون ، حالت خوبه ؟بچه ها خوبن؟
- خداروشکر خوبیم ، شما قرار نبود به من خبر بدی
- وای ، یادم رفته بود اصلا
- خسته نباشی ، خوبه اون روز این همه بهت تاکید کردم
- شرمندم ، ازش میپرسمو بهت میگم
پیاده شدم و در خونه رو باز کردم
- مریم دیگه یادت نره ها
- باشه عزیزم ، نمیدونم کارش به چه
صورتیه ، نمیدونم الان میتونم باهاش تلفنی صحبت کنم یا نه ؟
بهش پیام میدم ، اگه وقت کرد باهام تماس بگیره
- باشه ، پس من منتظرم
- ممنونم ،لیلا جون
- قربونت عزیزم
و بعد گوشی رو قطع کرد
به گوشی نگاه کردم و گفتم دفعه پیش خداحافظی کردی چشم زدم فکر کنم
🌸اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌸
⛔️هرگونه کپی برداری پیگرد الهی و قانونی داردونویسنده به هیچ وجه راضی نیست ⛔️
┄•●❥ @salambaraleyasin1401
ارتباط با ما:
https://eitaa.com/hoseiny110
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸
🌸•°•
✨﷽✨
#ࢪَنْجِ_عشـــق♥
#رمان_آنلاین
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت187
خریدایی که کرده بودمو از ماشین در آوردم و گذاشتم لبه ی پله تا یکی یکی ببرمشون داخل. نگاشون کردمو یه لحظه پشیمون شدم
آخه این همه سبزیو چطور پاک کنم؟
ولی خوب چاره ای نبود ، عید رفت و آمد بابابزرگ خیلی زیاده ، باید یه چیزی تو فریزر داشته باشیم یا نه !
چند تا از پلاستیکا رو برداشتمو خواستم برم تو که کفش غریبه ای جلوی در ورودی دیدم ، برای همین چادرم رو بر نداشتمو رفتم به سمت آشپزخونه
- سلام
رومو برگردوندمو وحیدو دیدم ؛ واااای نه دیگه نمیکشم ، دوباره اومده
آروم سلام کردم و رفتم آشپزخونه که وسایلو بزارم
زیراندازی برداشتمو بردم تو پذیرایی پهن کردم و سبزی ها را از رو پله آوردمو روی زیر انداز انداختم .
نگاهشون که کردم دیدم با تعجب نگام میکنن
- بابابزرگ : مریم جان بابا برای چی این همه سبزی خریدی ؟؟؟
- آخه بابا بزرگ چند وقت دیگه عیده رفت و آمدمونم زیاده ، اینا رو برای اون موقع خریدم
- خودت ، تنها میخوای پاکشون کنی؟
- آره دیگه
کمر درد میگیری دخترم !
- فروشندهه گفت سبزی هاش تمیزه ، سعی می کنم تهشو بزنم تا زود تموم بشه
- ای بابا .... حالا سبزی چی هست ؟
- این قرمه ست ، این آشه ، اینم کوکو
وحید ساعد دستشو گذاشت روی سرشو شروع کرد به خندیدن
میخواستم بگم ، هه هه ! کجاش خنده داره؟؟؟
اما سعی کردم چیزی نگم ، اصلا نمیخوام دوباره سر صحبتو باهاش باز کنم
برای همین رومو برگردوندم اونور
- بابا جون اینا خورد کردنم داره ها ؟
- آره زود انجام میدمو می برم بیرون ، میدم با دستگاه خوردشون کنند !
- بادمجون دیگه چرا ؟
- سرخ می کنم، میزارم تو فریزر دیگه !
- همه رو با هم که نمیشه تو این وَلْ وَشو !!!
- شما نگران نباشید زود تمومش می کنم
وحید بلند شد و گفت :
- الان برمیگردم
با رفتنش گفتم : بابابزرگ برای چی این دوباره بلند شده اومده اینجا ؟
میخواد دوباره امیرعلیو ببره ؟؟؟
بهش بگید چی از جون منو امیر علی میخواد،
دیگه به خدا ......
- زبون به دهن بگیر مریم جان ؛ همینجور برای خودت میبافیو میری ؟
اومده به من سر بزنه
- همین دیگه ، از همین جا همیشه شروع میکنه
بهش بگید پولی هم که این ماه به کارتم ریخته دست بهش نزدم
بگید دیگه خودشو تو زحمت نندازه
بلند شدمو رفتم از تو کیفم کارتی که بهم داده بود در آوردمو گذاشتم جلوی بابابزرگ
- اینم بهش بدیدو بگید ، برداره ببرتش
اگه نبره آتیشش میزنم
- مریم ......این تویی که داری این حرفا رو میزنی ؟؟؟
بغضم ترکید و با گریه گفتم :
- نمیخوام دیگه ببینمش ، من میدونم دردش چیه
اومده امیر علیو ببره 😭
🌸اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌸
⛔️هرگونه کپی برداری پیگرد الهی و قانونی داردونویسنده به هیچ وجه راضی نیست ⛔️
┄•●❥ @salambaraleyasin1401
ارتباط با ما:
https://eitaa.com/hoseiny110
الان همه اتون سحری رو توپ خوردید و این شکلی شدید😃😂😂😂
دیدی من چقدر میشناسمتون😂😂😂
@salambaraleyasin1401