🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸
🌸•°•
✨﷽✨
#ࢪَنْجِ_عشـــق♥
#رمان_آنلاین
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت188
- نمی خواستم بهت بگم بابا جان ، ولی حالا که حرف به اینجا رسید ، میگم !
چند وقت پیش من و احمد و محمد و علی رفتیم خونش و باهاش اتمام حجت کردیم که اگه میخواد امیرعلیو ازت بگیره ، باشه بگیره ولی دیگه دور تمام خانواده رو باید خط بکشه
اشکامو پاک کردم و گفتم :
- واقعاً راست میگید؟
- آره بابا جون ؛ دروغم چیه
خودم بهش گفتم : اگه میخواد بیاد اینجا قدمش روی چشم ، ولی اگه برای جنجال دوباره میخواد بیاد ، جلوی همه مخصوصاً جلوی زنش ، بهش گفتم دیگه پاشو خونه ی من نزاره !
- اینارو برای دلخوشی من که نمیگید؟
- نه بابا جون
الان اومده فقط حال من و شما ها را بپرسه
- بگید ، نمیخوام حال منو بپرسه !
خندید و گفت :
با این حرفت یاد بچگی هات افتادم
- خیلی اذیتم کرده بابابزرگ ؛ اونشبم دیدید جلوی خانواده ی آقا امیر حسین چیکار کرد؟
- خیله خب دیگه هر چی بوده گذشته
اونم برادرته !
- من برادری دیگه به اسم وحید.....
خیلی جدی و محکم گفت :
- این حرفو زدی ، نزدیا !!!
اصلا ازت توقع همچین حرفی رو نداشتم
- بابابزرگ ،میدونم از حرفم ناراحت شدید ؛ اما خودتون دیدید اون دو هفتهای که امیرعلیو برد من چی کشیدم ، دیگه نمیخوام اسمشو بیارم
اصلا نخوام وحید برادر من باشه ،باید کیو ببینم ؟
و بلند شدم و رفتم حیاط تا بقیه چیزها رو بیارم
وسایلو گذاشتم تو آشپزخونه و با چاقو و سبد برگشتم پذیرایی و بابابزرگ اومد نشست پیشم .
- دست نزنید بابابزرگ ؛ خودم انجام میدم
- دختر، مگه اینا حالاحالاها تموم میشه !
- تمومش می کنم شما نگران نباشید
با صدای زنگ آیفون بلند شدمو از پشت مانیتور ، فریده ( زن وحید )و زن عمو محمد و زن عمو احمد رو دیدم
- اینجا چیکار میکنن؟؟؟
درو باز کردمو اومدن تو و پشت سرشون وحید داخل شد
بعد از سلام و احوالپرسی ،زن عمو محمد گفت :
- مریم جان این همه سبزیو تنهایی میخواستی پاک کنی ؟ خب یه ندا به ما میدادی
- نه دیگه زحمت میشه براتون ، خودم پاک می کنم .
- فریده : الان چهارتایی زود همه رو جمعش می کنیم
- بابا بزرگ: دستت درد نکنه وحید جان ،الحق که به جا نیروی کمکی آوردی .
مریم جان ، پاشو برای همه چایی بیار بابا جون
چایی ریختمو آوردم و اول به بابا بزرگ و بعد به خانما تعارف کردم ؛ به وحید که رسیدم ،سینی چایی رو گذاشتم رو میز تا خودش برداره چاییشو .
نشستم تا ی دسته از سبزیها رو باز کنم ،سرمو بلند کردم که دیدم همه مرموزانه میخندند ،خیلی جدی رو بهشون گفتم :
- چیزی شده ؟
🌸اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌸
⛔️هرگونه کپی برداری پیگرد الهی و قانونی داردونویسنده به هیچ وجه راضی نیست ⛔️
┄•●❥ @salambaraleyasin1401
ارتباط با ما:
https://eitaa.com/hoseiny110
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸
🌸•°•
✨﷽✨
#ࢪَنْجِ_عشـــق♥
#رمان_آنلاین
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت189
زن عمو احمد خندید و گفت :
- عروس خانم چیزی نیست ؛ شما خودتو ناراحت نکن .
به روی خودم نیاوردمو شروع کردم به سبزی پاک کردن که فریده گفت :
- بادمجونا با من هم پوست می گیرمشونو هم سرخشون میکنم
- اگه میدونستم نیروی کمکی می رسه که بیشتر می خریدم .
- وحید : دیگه چی میخوای ؟ بگو من میخرم .
خودمو زدم به نشنیدنو به پاک کردن ادامه دادم
- بابابزرگ : مریم جان بابا ، اگه چیزی لازمه بگو وحید میگیره
- خودم بعدا میگیرم بابابزرگ .
- وحید : من هستم میرم میخرم دیگه
تا جایی که تونستم خودمو براش گرفتم و جوابشو ندادم .
- وحید : خب پس من میرم ، هرچی دلم خواست میخرم!
اصلا سرمو بلند نکردم که بخواد حرفاشو باهام ادامه بده .
خودمم ازین حرکات بچه گانه راضی نبودم ،اما واقعا دلم ازش گرفته بود ،دوست نداشتم دیگه باهاش صحبت کنم
- زن عمو محمد: وحید جان اگه میخوای خرید کنی ، لوبیا سبز و گوجه و کرفس هم بخر که خورد کنیم و سرخ کنیم
- فریده : هویج هم بخر ، من خورد کرده میزارم آماده تو فریزر و باهاش هویج پلو درست می کنم ، اینقدر خوشمزه میشه .
اینا هم جو گیر شده بودن
نمی فهمیدن با همینا تا شب کمر درد میگیریم ؟
- وحید : خیله خب من رفتم ، ولی یه غذای خوشمزه برام درست کنید.
با رفتنش ، زن عمو محمد رو کرد به منو گفت :
- مریم گناه داره ؛ داره منت کشیتو میکنه
- کار به کار من نداشته باشه ،من منت کش نمیخوام .
- بابابزرگ : یه چیزی بوده دیگه گذشته ، فراموشش کن بابا جان
- فریده : مریم جون به خدا خیلی دوستت داره ، جونش برای تو در میاد ؛ تمام فکرو ذکرش شده آینده ی تو
نمیدونی چقدر این چند وقته تو خونه کلافه و بد اخلاق بوده
همش میگه لیاقت مریم این نیست .
دستم با جمله ی آخرش خشک شد ؛ خیلی عصبی شدم .
سرمو بلند کردمو تو چشمای فریده زل زدمو گفتم :
- پس همینو بگو فریده جان ؛ تازه شروع ی ماجرای دیگه ست !!!!!
خواستم بلند شمو برم که زن عمو دستشو گذاشت روی پامو گفت :
- کجا میری ؟
- فریده : نه ، به جان سمیرام منظوری نداشتم .
- من دیگه تحملم تموم شده بیشتر از این نمیکشم ، اگه وحید میخواد ی الم شنگه ی دیگه راه بندازه لطفاً پاشید برید خونه تون
- بابابزرگ : اِ.....اِ ....مریم ؟
فریده بلند شد و گفت :
- اصلا نمیشه باهات حرف زد
- آره نه میشه باهام حرف زد ، نه میتونم حرف کسی رو تحمل کنم .
بابا بزرگ تن صداشو بالا برد و گفت :
- ای بابا صلوات بفرستید ، مریم بسه دیگه
چاقو رو ول کردم تو سبزی ها و گفتم :
- بابابزرگ بهتون گفته بودم ، اینا اومدن امیرعلیو ببرن !
حالا هم فریده خانم بهونه دارید ؛ بلند شو برو به وحید گزارش بده بیاد ببرتش !
دیگه چی از جونم میخواید؟
🌸اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌸
⛔️هرگونه کپی برداری پیگرد الهی و قانونی داردونویسنده به هیچ وجه راضی نیست ⛔️
┄•●❥ @salambaraleyasin1401
ارتباط با ما:
https://eitaa.com/hoseiny110
سلام دوست عزیز ،روزتون بخیر
اشکال ما هم همین جاست که فکر میکنیم هر شخصیت مذهبی باید تمام و کمال خوب و بدون نقص باشه
تصور من اینه که هر فردی چه مذهبی و چه غیر مذهبی تو وجودش نقاط تاریک و روشن زیادی داره
گل بی عیب فقط خداست
سخت نگیرید 😄😄😊
مریم دختریه که در کنار قلب مهربون و بی آلایشش ، به خاطر ترس از دست دادن امیر علی ممکنه رفتارهایی رو نشون بده که شاید از نظر خیلی از ما درست نباشه
و من قصد ندارم تو این رمان ، ی فرد مطلقا خوب ماورایی رو نمایش بدم
در آخر سپاسگزارم که اونقدری رنج عشق مورد توجهتون هست که اینقدر موجب نکته سنجیتون شده .
به اینکه در کنارمون هستید افتخار میکنم
❤️❤️❤️❤️😊😊😊
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸
🌸•°•
✨﷽✨
#ࢪَنْجِ_عشـــق♥
#رمان_آنلاین
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت190
- دیگه چی از جونم میخواید .....
و بعد راهمو کشیدمو رفتم بالا ؛ از عصبانیت تمام بدنم میلرزید .
نمیدونم دیگه باید چیکار کنم ؛ شروع کردم به راه رفتن تو اتاقم بعد از ی مدت دیدم فایده نداره ....اینطوری آروم نمیشم .
چادرمو سر کردمو کیفو سوئیچمو برداشتم
باید برم..... یه جایی غیر از اینجا
از پله ها اومدم پایین و خواستم برم بیرون که یاد سبزی ها افتادم ؛ برای همین برگشتم به سمت پذیرایی
همه نشسته بودن رو مبل و حرف می زدند
و با ورودم ، ساکت شدند
دو گوشه ی روفرشیو که سبزیها روش بودنو گرفتمو کشیدمشون به سمت اتاق ، کلید اتاق رو از پشت در برداشتم و درو قفل کردم
- زن عمو احمد : چیکار می کنی مریم ؟
- ممنون زنمو جون به لطفتون احتیاج ندارم ، الان می خوام برم بیرون ؛ هر وقت برگشتم خودم کارامو انجام میدم .تشریف ببرید .
- بابابزرگ : مریم این بچه بازیا چیه در میاری؟؟؟
اینجا خونه ی منه ، و من به هیچ کسی اجازه نمیدم از اینجا بره
اشک تو چشمام جمع شد و گفتم :
- واقعا معذرت می خوام بابا بزرگ ، شرمنده حواسم نبود که اینجا خونه ی من نیست پس من تشریفمو میبرم .
- بابابزرگ : وایستا ببینم ، باتوام !
دیگه صبر نکردمو دویدم به سمت بیرون حتی ماشینم با خودم نبردم ؛ رفتم سر کوچه و ی ماشین گرفتم .
- کجا برم خانوم ؟؟؟
بغض سنگینی تو گلوم خونه کرده بود و داشت خفم میکرد
- برید...... برید... بهشت زهرا
- شرمنده خانم ، اونجا دوره نمیرم
- پس کجا میرید؟
- نمیدونم ، شما باید بگید !
اینم وقت گیر آورده بود
- امامزاده صالح چی ؟ میرید ؟
- آره اونجا میرم
- خیله خب .... ممنون میشم منو برسونید اونجا
تا اونجا چشمامو بستمو بی اختیار اشک از چشمام جاری شد
وقتی رسیدم امامزاده نشستم رو پله های روبروی ضریح و در سکوت فقط تماشا کردم
اشکام بند نمیومد اونقدر گریه کردم تا بالاخره آروم شدم ، رفتم وضو گرفتمونماز خوندمو تکیه دادم به دیوار
امروز زیاده روی کرده بودم ،اما ترسِ از دست دادنِ امیر علی واقعا تمام زندگیمو در بر گرفته ، به هیچ قیمتی نباید بزارم ازم بگیرنش
خدایاااااااا بدون پسرکم من میمیرم ،کمکم کن 😭😭😭
بعد از مدتی گوشیمو از کیفم در آوردمو دیدم کلی تماس داشتم
از خونه و زن عمو هامو وحید و علی و عمو احمد و عمو محمد
چه خبره 😐😐
اینا که از بی بی سی بد تر بودند
بی تفاوت پیام هامو باز کردم
- وحید : این بچه بازیا چیه در میاری؟
- علی : کجا رفتی مریم جان؟
-وحید : زود برمیگردی خونه مریم !
- عمو محمد : مریم جان بگو کجایی ، بیام دنبالت؟
- وحید : تو نمیفهمی اینجا همه دلواپستن!
-علی : آبجی خودم مخلصتم چی اتفاقی افتاده ؟خودم این دفعه تو روی همه وایمیستم ، به خدا نمیزارم دست کسی که امیرعلی بخوره ، کجایی بیام دنبالت ؟؟
- وحید : مریم بابا علی داره پس میفته !مگه نمیفهمی تو ؟ کله خر بازی در نیار پاشو بیا خونه من کاری باهات ندارم .
🌸اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌸
⛔️هرگونه کپی برداری پیگرد الهی و قانونی داردونویسنده به هیچ وجه راضی نیست ⛔️
┄•●❥ @salambaraleyasin1401
ارتباط با ما:
https://eitaa.com/hoseiny110
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸
🌸•°•
✨﷽✨
#ࢪَنْجِ_عشـــق♥
#رمان_آنلاین
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت191
پیام هاشون تمومی نداشت و چند تا پیام آخر از طرف وحید ، دیگه تبدیل به تهدید شده بود
واقعا حالم خوب نبود و دلم شور بابابزرگو میزد، اما اگه با این حال و روز داغون برم خونه مطمئنم اوضاعو بدتر میکنم ، باید آروم تر میشدم
خواستم گوشی رو بزارم تو کیفم که تو دستم لرزید ، دیدم علیه این دفعه دیگه تماسو وصل کردم
- مریم .....کجایی تو آخه ؟؟؟
جونمو به لبم رسوندی برای چی گذاشتی رفتی ؟
- داداش میری دنبال امیر علی ؟ اگه وحید بره دنبالش بچه میترسه !
-کجایی الان ؟
-امامزاده صالح
- چی شد یه دفعه ؟
- الان حوصله ی توضیح ندارم ،بعدشم نگو که نمیدونی ، برو دنبال امیر علی بعد برو پیش بابا بزرگ دلم شور میزنه .
- دلت شور میزنه و گذاشتی رفتیو جواب تلفناتم نمیدی ؟
با بغض گفتم : حالم خوب نیست
- میدونم آبجی ، ولی راهش این نیست که؛ امیرعلیو می برم پیش هما و میام دنبالت
- الان نیا ، می خوام یه چند ساعتی اینجا بمونم
- خیله خب.... بعدش خواستی بیای خونه باهام تماس بگیر
- باشه
-خداحافظ
دیگه هر کسی تماس گرفت برنداشتم ؛ بعد از یه مدت دیدم ، دیگه گوشیم زنگ نمیخوره، حتماً علی بهشون گفته کجام تا دلواپس نباشند.
همونطور که تکیه داده بودم به دیوار چشمامو بستم و به مناجاتی که پخش
می شد گوش میدادم نفهمید چقدر گذشت تا دوباره گوشی لرزید
- عه ......چرا ولم نمیکنن
بر نداشتم ولی دوباره و دوباره زنگ خورد صفحه مانیتور که نگاه کردم دیدم آقا امیرحسینه !
تماس وصل کردمو با صدای شادی گفت :
- سلام خانوم خانوما ؛ احوال شما ؟
-سلام
امروز به خاطر اینکه افتخار دادیو صبح همراهیم کردی هنوز انرژیم فوله !
- خداروشکر
- صدات گرفته س ، چیزی شده ؟
- نه، چیزی نشده
- صدایی که الان دارم میشنوم زمین تا آسمون با اونی که صبح بود فرق داره!
سعی کردم بغضمو قورت بدم ولی باز با نامردی تموم چنگ انداخته بود به گلومو ولش نمیکرد.
- مریم خانوم ......حالت خوبه ؟
- آره خوبم
صدای نفسشو که با فشار فرستاد بیرون رو شنیدم
و این دفعه خیلی جدی پرسید :
- کسی اذیتت کرده ؟؟؟چی شده ؟؟؟
دیگه صدام لرزید وقتی گفتم چیزی نیست
- کجایی؟
- خونه نیستم
- کجایی مریم جان ؟
- اومدم امام زاده صالح
- الان میام اونجا
- نه نیاید آقا امیرحسین ، دلم گرفته میخوام تنها باشم .
- باشه من مزاحم تنهاییت نمیشم ، میام میشینم تو حیاط هر وقت فکر کردی آروم شدی بیا بیرون تا با هم برگردیم خونه
- نه ، حالا حالاها نمیخوام برگردم خونه
ی کم مکث کردو بعدش گفت :
- باشه خونه نمیریم
- مگه مطب ندارید ؟
-کنسلش میکنم
- دلم نمیخواد مدیون مریضاتون بشم
خندید و گفت : اصلا میام دنبالت باهم میریم مطب ، خوبه ؟
- بچه ها چی ؟
- تا من برگردم خونه ، خاله شکوه پیششون میمونه
وقتی دید چیزی نمیگم گفت : کارم اینجا تموم شده الان راه می افتم .
🌸اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌸
⛔️هرگونه کپی برداری پیگرد الهی و قانونی داردونویسنده به هیچ وجه راضی نیست ⛔️
┄•●❥ @salambaraleyasin1401
ارتباط با ما:
https://eitaa.com/hoseiny110
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸
🌸•°•
✨﷽✨
#ࢪَنْجِ_عشـــق♥
#رمان_آنلاین
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت192
- باشه ، ممنون
گوشی رو قطع کردم و چشمامو دوباره بستم
نیم ساعت بعد پیام اومد که تو حیاط
منتظرتم ، هر وقت سبک شدی بیا بیرون
من که سبک نشدنی نیستم ، بهتره برم بیرون تا منتظرش نزارم .
کفشامو از کفشداری گرفتمو رفتم حیاط چشم گردوندم تا بالاخره دیدمش ، گوشه ای نشسته بودو با موبایلش با کسی صحبت میکرد
رفتم به طرفشو سلام کردم ، دستشو گذاشت رو موبایلشو گفت :
- سلام احوال شما ، و همینطور که به حرف زدنش ادامه میداد با دستش اشاره کرد تا بریم
به طرف ماشینش راه افتادیمو در ماشین رو برام باز کرد و منتظر شد که سوار شم وقتی خودشم نشست گفت:
- غذا نخوردی ؟
- نمیخورم
- منم نخوردم ؛ بریم دربند دیزی بخوریم ؟
- اشتهایی ندارم
- عیبی نداره بریم دربند من دیزی میخورم شما نگاه کن
با حرفش لبخندی هرچند کمرنگ روی لبم نشست
***
روی تخت ی رستوران سنتی نشستیم و سفارش دوتا دیزی داد .
- آقا امیرحسین من چیزی نمی تونم بخورم
- برای خودم گرفتم ، خیلی گشنمه!
لبخند زدم و به اطراف نگاه کردم که گوشیم زنگ خورد
- سلام علی جان
- سلام هنوز امامزاده ای ؟؟؟ دارم میام دنبالت .
- نمی خواد ، نیا
آقا امیر حسین اومدن
- خدارو شکر ، منو بگو که دلم برات شور میزد نگو خانم با نامزدشون رفتن بیرون !
میدونستم که اینا رو میگه که حالمو عوض کنه ، اما حتی حوصله نداشتم جوابشو بدم
- گوشی رو میدی به امیر حسین ؟
بدون هیچ حرفی گوشی رو بهش دادم
بعد از سلام و احوالپرسی در حالی که نگاهش تو چشمام ثابت مونده بودو به حرفای علی گوش میکرد ، گفت:
- باشه علی جان نگران نباش من پیشش هستم
- نه لازم نیست شما بیای ، خودم آخر شب میرسونمش
بین حرفاشون بلند شدو کفشاشو پوشیدو ازم دور شد
با رفتنش به فضای پشت تخت نگاه کردم رودخونه ، ی کم پایین تر جریان داشت و صداش برام آرامش بخش بود ، چند تا گنجشک روی تخت اون طرفی نشستند و شروع کردن به نوک زدن به سفره ای که هنوز پهن بود .
نفهمیدم ، چقدر خیره به جریان آب مونده بودم که صداشو شنیدم
- مریم جان ، اینجا خیلی سرده بیا بریم تو فضای بسته بشینیم
با اینکه دلم نمیخواست ولی به قدری سردم بود که دندونام دیگه داشت یواش یواش به هم میخورد ، به ناچار دنبالش راه افتادم .
روتختی نشستیم که فضاش بسته بود و ی هیتر برقی کوچیک توش داشت
نشستم بغلشو دستمو گرفتم جلوش تا کمی گرم تر بشم .
سرمو که بلند کردم ، متوجه نگاه خیرش شدم ؛ دست به سینه ، تکیه داده بود به پشتی و زل زده بود بهم !
سعی کردم به روی خودم نیارم که زیر نگاه مات زده ش دارم ذوب میشم .
بعد از دو سه دقیقه سکوت گفت :
🌸اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌸
⛔️هرگونه کپی برداری پیگرد الهی و قانونی داردونویسنده به هیچ وجه راضی نیست ⛔️
┄•●❥ @salambaraleyasin1401
ارتباط با ما:
https://eitaa.com/hoseiny110
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸
🌸•°•
✨﷽✨
#ࢪَنْجِ_عشـــق♥
#رمان_آنلاین
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت193
- من می فهمم که دلهره ی از دست دادن امیرعلیو داری
میفهمم که همه جوره میخوای تلاش کنی تا حفظش کنی و اصلاً کارهای آقا وحیدو تایید نمیکنم ، همه جوره حق داری که سعی خودتو برای امیرعلی بکنی ، بالاخره یه جورایی مادرش محسوب میشی و یه مادر برای بچش هر کاری میکنه ، اما مریم جان کار درستی نکردی از خونه زدی بیرون و جواب تماس های هیچکسی رو ندادیو خانواده رو اینقدر نگران کردی ، هیچ توجیهی در این مورد برای من قابل قبول نیست
هر چیزی هم که بوده و هر اتفاقی که افتاده باید میموندی خونه و حرفتو میزدی یا نهایتش میرفتی بالا تو اتاقت یا اصلا همه اینا رو نمی تونستی تحمل کنی با من تماس می گرفتی
مطمئن باش که اولویت اول من تویی
میومدم دنبالت
تا اونجایی که میشناسمت ، همیشه خیلی دلواپس پدربزرگت بودی ، نترسیدی که خدایی نکرده حالشون بد بشه؟؟؟
مریم جان ؟؟؟؟
- شما تو شرایط من نیستید ، نمیتونید منو درک کنید ، هر چند وقت یه بار میادو زندگی منو زیرو رو میکنه که به اصطلاح خودش نگران زندگی آینده ی منه
واقعا دیگه خسته شدم
چشمامو بستم و علیرغم اینکه خیلی سعی کردم جلوی خودمو بگیرم اشکم چکید و روی گونم سرخورد
با احساس لمس دستهای داغش چشمامو باز کردم
اشکمو با سر انگشتاش پاک کرد و گفت :
- این چشما هیچ وقت نباید بارونی بشن الا برای اهل بیت .
داغ شدم از این حجم نزدیکیش ، ناخودآگاه خودمو ی کم عقب کشیدم و سرمو انداختم پایین
کوتاه نیومد و دستشو گذاشت زیر چونم وسرمو بالا آورد
- مریم به من نگاه کن !!!
پلک زدم تا تاریِ چشمم که ناشی از اشکی بود که تو چشمام جمع شده بود از بین بره و خیره ی نگاه مشکی چون شبش شدم
- یادته اون شب که اومدم بالا تو اتاقت چی بهت گفتم ؟؟
تو سکوت فقط چشم دوخته بودم بهش
- گفتم بهم اعتماد کنیو صبر کنی و به شیوه من جلو بریم
گفتم هیچ حرفی از امیر علی نزنی ، پیشش
- من اصلا باهاش حرف نمیزنم
- به نظرم اشتباه می کنی ، آدم مگه با برادرش قهر میکنه ؟
- نمیتونم دیگه باهاش مثل قبلاً باشم !
- نباش ؛ ولی باهاش حرف بزن
برای چی دوباره حرف امیرعلیو کشیدی وسط ؟
- برای اینکه قصدش بردن امیر.....
- اگه زود قضاوت کرده باشی چی؟
- همیشه همینطوری شروع کرده ، برادرمه دوسش دارم ، برام خیلی زحمت کشیده واقعاً دلسوزم بوده
صدام لرزید و ادامه دادم
اما دیگه این دلسوزی بیجا ش داره خفم میکنه
- هیچ دقت کردی که از شب خواستگاری به این طرف حرفی از امیرعلی نزده ؟
شما با رفتارت بهش القا میکنی که این تصورو داشته باشه که فقط به خاطر امیرعلی راضی به این ازدواج شدی .
- کار امروزم درست نبود ، خودم میدونم اما اگه میموندم جر و بحثمون بالا می گرفت اونطوری شاید حال بابا بزرگ بد میشد
- فکر می کنی با این کاری که کردی و بی خبر گذاشتیشون ، الان حالش خوبه ؟؟
🌸اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌸
⛔️هرگونه کپی برداری پیگرد الهی و قانونی داردونویسنده به هیچ وجه راضی نیست ⛔️
┄•●❥ @salambaraleyasin1401
ارتباط با ما:
https://eitaa.com/hoseiny110
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸
🌸•°•
✨﷽✨
#ࢪَنْجِ_عشـــق♥
#رمان_آنلاین
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت194
یه لحظه ترسیدم
- حالش ....حا .....حال بابابزرگ مگه... بد شده ؟؟؟؟
من فکر کردم وحید الکی پیام داده تا منو برگردونه خونه !!!
لبخند زد و گفت
- آخه عزیز من ، تو که اینقدر میترسی برای چی ول کردی اومدی بیرون ؟
با لبخندش خیالم راحت شدو گفتم :
- نمیدونم وقتی که بحث امیرعلی پیش میاد ، کنترلمو روی رفتارم از دست میدم
- خب اینم به تمرین قبلیت اضافه کن تا کنترل پیدا کنی !
- تمرین قبلی ؟؟؟
- به به ؛ فکر کنم کارم در اومده !!!
با تعجب نگاش کردم
- قرارمون این بود ، تمرین کنی تا دیگه برات فقطِ فقط امیرحسین باشم ، بله ؟؟؟؟
- خب.... من دیگه شمارو آقای دکتر.....
- مریم جان از اون مرحله که دیگه رد شدیم ، تموم شد.
خندم گرفتو پشت دستمو گذاشتم جلوی دهنم
- آهان ...همینه.... همیشه بخند ؛ خنده خیلی بیشتر به صورتت میاد ، ولی بد نیست که دلیل خنده هاتم بگی
- آقا امیر حسین مگه پلی استیشنه؟؟؟
- والا ، مریم جان با این فوبیایی که شما نسبت به من داری ، ماجرای من و شما ، پلی استیشن که هیچی از PS4 و PS5 هم گذشته !
وقتی بهت نزدیک میشم احساس می کنم غول مرحله آخرم !
دیگه اینبار غش کردم از خنده
اونم تکیه داده بود و فقط با محبت نگاه میکرد .
بعد از چند لحظه پرده کنار رفت و آقایی پرسید : شما تختِ چهار بودید ؟؟
- بله ؛ سرد بود اومدیم اینجا
- بفرمایید ؛ اینم سفارشتون و سینی غذا و مخلفاتش را گذاشت روی تخت
امری نیست ؟
- خیر ، ممنون
با رفتنش سفره رو پهن کرد و گفت :
- بفرمایید ، اینم غذا
- من که گفته بودم نمیخورم ، قرار شد خودتون همشو میل کنید.
- بیا جلو مریم جان تا مثل غول مرحله آخر بد اخلاق نشدم !
- آقا غوله .... من قبلا گفته بودم که چیزی نمی خورم خودتون سر خود سفارش دادید، پس لطفاً زحمت هر دوشو خودتون بکشید
سرشو بالا آورد و احساس کردم یه لحظه چشماش درخشید
آب دیزی رو ریخت توی کاسه و شروع کرد به کوبیدن مخلفات داخل یکی از ظرفا
- مریم بانو ، پس بالاخره اعتراف کردی که منو به چشم آقا غوله میبینی ، آره ؟؟؟
گوشه لبمو گاز گرفتم و با شرمندگی لب زدم
- نه ، من اصلاً منظورم ....
- متوجه هستم .... نمیخواد خودتو اذیت کنی
اگه آقا غوله منم که میدونم این فوبیای رو اعصابو چطور از بین ببرم !!!
چشام درشت شد از خجالت سرمو انداختم پایین
- بیا جلو که دارم از گشنگی تلف میشم ، بدو مریم !
مجبوراً رفتم یکم جلوتر
اومد قاشقو بهم بده که فکر کنم از قصد دستشو زد به دستم که سریع عقب کشیدم و وقتی باهم چشم تو چشم شدیم ی تای ابروشو برد بالا و با لحن خیلی بامزه ای گفت :
- آقا غوله!!!!!!😳😳
و هردو زدیم زیر خنده🤣🤣🤣
🌸اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌸
⛔️هرگونه کپی برداری پیگرد الهی و قانونی داردونویسنده به هیچ وجه راضی نیست ⛔️
┄•●❥ @salambaraleyasin1401
ارتباط با ما:
https://eitaa.com/hoseiny110
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸
🌸•°•
✨﷽✨
#ࢪَنْجِ_عشـــق♥
#رمان_آنلاین
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت195
با صدای پیامک ، گوشیمو برداشتمو پیامش رو باز کردم
از طرف لیلا بود ، بازم یادم رفته بود بهش خبر بدم
گوشی رو گذاشتم کنارو گفتم :
- خانوم آقا سید ، بنده خدا چند باره میخواد دعوتمون کنه خونشون ، منم بهش گفتم که باید با شما مشورت کنم .
- کِی ؟
- میگه چهارشنبه بهتره چون شما فرداش تعطیلید
- باشه ،مشکلی نیست بریم .
گوشی رو برداشتمو بهش پیام دادم که چهارشنبه میایم انشاالله
- مریم جان چرا با نون نمیخوری ؟
- ممنونم ، واقعا اشتهایی ندارم ،همینم برای اینکه ناراحتتون نکرده باشم ، دارم میخورم
- این جوری نمیشه ، این گوشت کوبیده خوردن داره
و لقمه ای گرفتو داد دستم
- اینو دیگه باید بخوری!
- دستتون درد نکنه ؛ و تو رودربایستی ازش گرفتم
- می خوام یه چیزی بهت بگم .
- بفرمایید
- به نظر شما اشکال نداره زودتر بریم آزمایش بدیم
- چه آزمایشی
- آزمایش قبل از ازدواج دیگه !
- آخه هنوز که کلی فرصت داریم تا عقد
- درسته ، اما به نظر من تا وابستگی عاطفی بیشتر ازین بینمون ایجاد نشده ، بهتره الان آزمایش بدیم .
اگه خدایی نکرده مشکلی تو آزمایش باشه ،جدایی برامون اون موقع خیلی سخت میشه
سرمو انداختم پایینو چیزی نگفتم
- یکی از دوستام ، مدیر آزمایشگاه ژنتیکه ، اگه قرار بزارم تا فردا بریم ، شما مشکلی نداری ؟
- نه مشکلی نیست هر طور که شما صلاح میدونید؟
خلاصه غذا رو خوردیمو راه افتادیم به سمت ماشین
تو راه برگشت ، تو سراشیبیِ دربند پر بود از مغازه هایی که آلوچه و لواشک و چیزهای دیگه ای که میفروختند
سعی کردم که زیاد نگاه نکنم ؛ چون نقطه ضعفم ، آلوچه و لواشک بود البته از نوع ملس و شیرینش
ولی اصلا دست خودم نبود چشمم کشیده میشد به طرفشون .
جلوی یکی از مغازه ها ایستادو گفت :
- کدومشو دوست داری ؟
یعنی اینقدر تابلو بودم که متوجه شد؟؟؟
- ممنونم آقا امیرحسین ، مطبتون دیر میشه.
- اگه نگی مجبورم خودم انتخاب کنم من از این جور چیزا سر در نمیارم ممکنه چیزی بخرم که دوست نداشته باشی ، بگو مریم جان ، رودربایستی نکن هرکاری کردم روم نشد بگم اونم برام چند تا رو انتخاب کردو راه افتادیم سمت ماشین .
تو راه امیرمحمد بهش زنگ زد و چون رانندگی می کرد ، گذاشت روی اسپیکر
- سلام داداش
- سلام مرد مردا ، چطوری ؟
- خوبم داداش ، نمیای بهم دیکته بگی
- امیر محمد جان بده خاله شکوه بهت بگه، امروز کاری برام پیش اومده ، فرصت نشد قبل از مطب بیام خونه
- من نمیخوام خاله شکوه بگه ، می خوام شما بگی .
- پس باید صبر کنی تا از مطب برگردم
- آخه اون موقع خوابم میگیره
- سعی می کنم زودتر بیام
- قول دادیا
- باشه وروجک
🌸اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌸
⛔️هرگونه کپی برداری پیگرد الهی و قانونی داردونویسنده به هیچ وجه راضی نیست ⛔️
┄•●❥ @salambaraleyasin1401
ارتباط با ما:
https://eitaa.com/hoseiny110