eitaa logo
سلام بر آل یاسین
23.1هزار دنبال‌کننده
849 عکس
1.4هزار ویدیو
5 فایل
🌾﴿خدایا مرا خرج کارۍ کن که بخاطرش مرا آفریدۍ﴾🌾 رمان آنلاین💫«رنج عشق»💫 هر رۅز دو پاࢪت تقدیم نگاھ مھربونتون میکنیم جمعه ها و روزهاۍ تعطیل پارت نداریم🤗 کانال دوم : @hanakhanum
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸‌•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸 🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸‌•°•🌸•°•🌸 🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸 🌸•°•🌸•°•🌸 🌸•°•🌸 🌸•°• ✨﷽✨ بہ قلم ✍ : یک کمی از چاییش خورد و گفت : اگه این همون مریم شر و شیطونه ، دلم میخواد هر روز و هر ساعت این مریمو ببینم!!! کاملا برام واضح بود که سرخ شدم از خجالت و ترجیح دادم به هر چیزی نگاه کنم غیر از خودش ولی اون انگار نه انگار ، خیلی خونسرد ادامه ی چاییش رو خورد و منو با تپشِ قلبِ کر کنندم که انگار توی مغزم نبض میزد ، به حال خودم گذاشت خلاصه بعد از صبحونه ی مختصرمون منو رسوند تا سر کوچه و خداحافظی کرد و رفت اونور خیابون نون سنگکی خریدم و به خونه رفتم . چادرمو آویزون کردم و به سمت آشپزخونه رفتم که دیدم امیرعلی و بابابزرگ دارند صبحونه میخورند -اِ.... بیدارید ؟ نون تازه خریدم - دستت درد نکنه بابا جون ، بیا بشین که خوب موقعی رسیدی روم نشد بگم صبحونه خوردم ، برای همین دستامو شستمو یه چای برای خودم ریختم - امیرعلی : کجا رفته بودی خاله ؟ بابا بزرگ به من نگاه کرد و گفت : - گفتم که پدر جان با آقا امیرحسین جایی کار داشتند . از بابا بزرگ ممنون بودم که چیزی نگفته چون بالاخره بچه ست دیگه دلش میخواست باهام بیاد و خوب میدونستم که آقا امیر حسین این پیشنهادو داده که اوقات تنهایی بیشتری داشته باشیم . - امیر علی : آخه خاله منم دلم میخواست بیام - شما مگه پیش دبستانی نداری ؟؟؟ - چرا - اگه اون ساعتی که من بیدار شدم شما هم بیدار میشدی امروز همش سر کلاس خواب بودی - مگه زینب امیر محمد نبودن؟ - نه ؛ تو خونه خوابیده بودند - حداقل بهشون بگین بیان خونمون - بابابزرگ تو این اوضاع و احوالی که خالت راه انداخته که نمیشه باباجان ! - فقط فرش نداریم دیگه ، چه اشکالی داره؟؟؟ - امروز بعد از ظهر یا فردا فرشا رو میارن بعدش میگم عمو امیرحسین بیارتشون نگاه به ساعتم کردم و گفتم : - امیرعلی زود باش که دیرت شده بقیه صبحونشو خوردو منم براش یکی دو تا میوه خورد کردمو تو ظرف در داری ریختم براش یکم هم براش نخودچی کیشمیش و ی لقمه گذاشتم تو کیفش گذاشتمش پیش دبستانیو سر راه رفتم میدون میوه و تره بار و یک عالمه خرید کردم پیچیدم تو کوچه که گوشیم زنگ خورد - بله ؟ - سلام خانم خانوما ، خوبی ؟ - سلام لیلا جون ، حالت خوبه ؟بچه ها خوبن؟ - خداروشکر خوبیم ، شما قرار نبود به من خبر بدی - وای ، یادم رفته بود اصلا - خسته نباشی ، خوبه اون روز این همه بهت تاکید کردم - شرمندم ، ازش میپرسمو بهت میگم پیاده شدم و در خونه رو باز کردم - مریم دیگه یادت نره ها - باشه عزیزم ، نمیدونم کارش به چه صورتیه ، نمیدونم الان میتونم باهاش تلفنی صحبت کنم یا نه ؟ بهش پیام میدم ، اگه وقت کرد باهام تماس بگیره - باشه ، پس من منتظرم - ممنونم ،لیلا جون - قربونت عزیزم و بعد گوشی رو قطع کرد به گوشی نگاه کردم و گفتم دفعه پیش خداحافظی کردی چشم زدم فکر کنم 🌸اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج‌َ‌واَقِمنابِخِدمَـتِه🌸 ⛔️هرگونه کپی برداری پیگرد الهی و قانونی داردونویسنده به هیچ وجه راضی نیست ⛔️ ┄•●❥ @salambaraleyasin1401 ارتباط با ما: https://eitaa.com/hoseiny110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸‌•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸 🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸‌•°•🌸•°•🌸 🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸 🌸•°•🌸•°•🌸 🌸•°•🌸 🌸•°• ✨﷽✨ بہ قلم ✍ : خریدایی که کرده بودمو از ماشین در آوردم و گذاشتم لبه ی پله تا یکی یکی ببرمشون داخل. نگاشون کردمو یه لحظه پشیمون شدم آخه این همه سبزیو چطور پاک کنم؟ ولی خوب چاره ای نبود ، عید رفت و آمد بابابزرگ خیلی زیاده ، باید یه چیزی تو فریزر داشته باشیم یا نه ! چند تا از پلاستیکا رو برداشتمو خواستم برم تو که کفش غریبه ای جلوی در ورودی دیدم ، برای همین چادرم رو بر نداشتمو رفتم به سمت آشپزخونه - سلام رومو برگردوندمو وحیدو دیدم ؛ واااای نه دیگه نمیکشم ، دوباره اومده آروم سلام کردم و رفتم آشپزخونه که وسایلو بزارم زیراندازی برداشتمو بردم تو پذیرایی پهن کردم و سبزی ها را از رو پله آوردمو روی زیر انداز انداختم . نگاهشون که کردم دیدم با تعجب نگام میکنن - بابابزرگ : مریم جان بابا برای چی این همه سبزی خریدی ؟؟؟ - آخه بابا بزرگ چند وقت دیگه عیده رفت و آمدمونم زیاده ، اینا رو برای اون موقع خریدم - خودت ، تنها میخوای پاکشون کنی؟ - آره دیگه کمر درد میگیری دخترم ! - فروشندهه گفت سبزی هاش تمیزه ، سعی می کنم تهشو بزنم تا زود تموم بشه - ای بابا .... حالا سبزی چی هست ؟ - این قرمه ست ، این آشه ، اینم کوکو وحید ساعد دستشو گذاشت روی سرشو شروع کرد به خندیدن میخواستم بگم ، هه هه ! کجاش خنده داره؟؟؟ اما سعی کردم چیزی نگم ، اصلا نمیخوام دوباره سر صحبتو باهاش باز کنم برای همین رومو برگردوندم اونور - بابا جون اینا خورد کردنم داره ها ؟ - آره زود انجام میدمو می برم بیرون ، میدم با دستگاه خوردشون کنند ! - بادمجون دیگه چرا ؟ - سرخ می کنم، میزارم تو فریزر دیگه ! - همه رو با هم که نمیشه تو این وَلْ وَشو !!! - شما نگران نباشید زود تمومش می کنم وحید بلند شد و گفت : - الان برمی‌گردم با رفتنش گفتم : بابابزرگ برای چی این دوباره بلند شده اومده اینجا ؟ میخواد دوباره امیرعلیو ببره ؟؟؟ بهش بگید چی از جون منو امیر علی میخواد، دیگه به خدا ...... - زبون به دهن بگیر مریم جان ؛ همینجور برای خودت میبافیو میری ؟ اومده به من سر بزنه - همین دیگه ، از همین جا همیشه شروع میکنه بهش بگید پولی هم که این ماه به کارتم ریخته دست بهش نزدم بگید دیگه خودشو تو زحمت نندازه بلند شدمو رفتم از تو کیفم کارتی که بهم داده بود در آوردمو گذاشتم جلوی بابابزرگ - اینم بهش بدیدو بگید ، برداره ببرتش اگه نبره آتیشش میزنم - مریم ......این تویی که داری این حرفا رو میزنی ؟؟؟ بغضم ترکید و با گریه گفتم : - نمیخوام دیگه ببینمش ، من میدونم دردش چیه اومده امیر علیو ببره 😭 🌸اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج‌َ‌واَقِمنابِخِدمَـتِه🌸 ⛔️هرگونه کپی برداری پیگرد الهی و قانونی داردونویسنده به هیچ وجه راضی نیست ⛔️ ┄•●❥ @salambaraleyasin1401 ارتباط با ما: https://eitaa.com/hoseiny110
الان همه اتون سحری رو توپ خوردید و این شکلی شدید😃😂😂😂 دیدی من چقدر میشناسمتون😂😂😂 @salambaraleyasin1401
🌸‌•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸 🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸‌•°•🌸•°•🌸 🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸 🌸•°•🌸•°•🌸 🌸•°•🌸 🌸•°• ✨﷽✨ بہ قلم ✍ : - نمی خواستم بهت بگم بابا جان ، ولی حالا که حرف به اینجا رسید ، میگم ! چند وقت پیش من و احمد و محمد و علی رفتیم خونش و باهاش اتمام حجت کردیم که اگه میخواد امیرعلیو ازت بگیره ، باشه بگیره ولی دیگه دور تمام خانواده رو باید خط بکشه اشکامو پاک کردم و گفتم : - واقعاً راست میگید؟ - آره بابا جون ؛ دروغم چیه خودم بهش گفتم : اگه میخواد بیاد اینجا قدمش روی چشم ، ولی اگه برای جنجال دوباره میخواد بیاد ، جلوی همه مخصوصاً جلوی زنش ، بهش گفتم دیگه پاشو خونه ی من نزاره ! - اینارو برای دلخوشی من که نمیگید؟ - نه بابا جون الان اومده فقط حال من و شما ها را بپرسه - بگید ، نمیخوام حال منو بپرسه ! خندید و گفت : با این حرفت یاد بچگی هات افتادم - خیلی اذیتم کرده بابابزرگ ؛ اونشبم دیدید جلوی خانواده ی آقا امیر حسین چیکار کرد؟ - خیله خب دیگه هر چی بوده گذشته اونم برادرته ! - من برادری دیگه به اسم وحید..... خیلی جدی و محکم گفت : - این حرفو زدی ، نزدیا !!! اصلا ازت توقع همچین حرفی رو نداشتم - بابابزرگ ،میدونم از حرفم ناراحت شدید ؛ اما خودتون دیدید اون دو هفته‌ای که امیرعلیو برد من چی کشیدم ، دیگه نمیخوام اسمشو بیارم اصلا نخوام وحید برادر من باشه ،باید کیو ببینم ؟ و بلند شدم و رفتم حیاط تا بقیه چیزها رو بیارم وسایلو گذاشتم تو آشپزخونه و با چاقو و سبد برگشتم پذیرایی و بابابزرگ اومد نشست پیشم . - دست نزنید بابابزرگ ؛ خودم انجام میدم - دختر، مگه اینا حالاحالاها تموم میشه ! - تمومش می کنم شما نگران نباشید با صدای زنگ آیفون بلند شدمو از پشت مانیتور ، فریده ( زن وحید )و زن عمو محمد و زن عمو احمد رو دیدم - اینجا چیکار میکنن؟؟؟ درو باز کردمو اومدن تو و پشت سرشون وحید داخل شد بعد از سلام و احوالپرسی ،زن عمو محمد گفت : - مریم جان این همه سبزیو تنهایی میخواستی پاک کنی ؟ خب یه ندا به ما میدادی - نه دیگه زحمت میشه براتون ، خودم پاک می کنم . - فریده : الان چهارتایی زود همه رو جمعش می کنیم - بابا بزرگ: دستت درد نکنه وحید جان ،الحق که به جا نیروی کمکی آوردی . مریم جان ، پاشو برای همه چایی بیار بابا جون چایی ریختمو آوردم و اول به بابا بزرگ و بعد به خانما تعارف کردم ؛ به وحید که رسیدم ،سینی چایی رو گذاشتم رو میز تا خودش برداره چاییشو . نشستم تا ی دسته از سبزی‌ها رو باز کنم ،سرمو بلند کردم که دیدم همه مرموزانه می‌خندند ،خیلی جدی رو بهشون گفتم : - چیزی شده ؟ 🌸اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج‌َ‌واَقِمنابِخِدمَـتِه🌸 ⛔️هرگونه کپی برداری پیگرد الهی و قانونی داردونویسنده به هیچ وجه راضی نیست ⛔️ ┄•●❥ @salambaraleyasin1401 ارتباط با ما: https://eitaa.com/hoseiny110
🌸‌•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸 🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸‌•°•🌸•°•🌸 🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸 🌸•°•🌸•°•🌸 🌸•°•🌸 🌸•°• ✨﷽✨ بہ قلم ✍ : زن عمو احمد خندید و گفت : - عروس خانم چیزی نیست ؛ شما خودتو ناراحت نکن . به روی خودم نیاوردمو شروع کردم به سبزی پاک کردن که فریده گفت : - بادمجونا با من هم پوست می گیرمشونو هم سرخشون میکنم - اگه میدونستم نیروی کمکی می رسه که بیشتر می خریدم . - وحید : دیگه چی میخوای ؟ بگو من میخرم . خودمو زدم به نشنیدنو به پاک کردن ادامه دادم - بابابزرگ : مریم جان بابا ، اگه چیزی لازمه بگو وحید میگیره - خودم بعدا میگیرم بابابزرگ . - وحید : من هستم میرم میخرم دیگه تا جایی که تونستم خودمو براش گرفتم و جوابشو ندادم . - وحید : خب پس من میرم ، هرچی دلم خواست میخرم! اصلا سرمو بلند نکردم که بخواد حرفاشو باهام ادامه بده . خودمم ازین حرکات بچه گانه راضی نبودم ،اما واقعا دلم ازش گرفته بود ،دوست نداشتم دیگه باهاش صحبت کنم - زن عمو محمد: وحید جان اگه میخوای خرید کنی ، لوبیا سبز و گوجه و کرفس هم بخر که خورد کنیم و سرخ کنیم - فریده : هویج هم بخر ، من خورد کرده میزارم آماده تو فریزر و باهاش هویج پلو درست می کنم ، اینقدر خوشمزه میشه . اینا هم جو گیر شده بودن نمی فهمیدن با همینا تا شب کمر درد میگیریم ؟ - وحید : خیله خب من رفتم ، ولی یه غذای خوشمزه برام درست کنید. با رفتنش ، زن عمو محمد رو کرد به منو گفت : - مریم گناه داره ؛ داره منت کشیتو میکنه - کار به کار من نداشته باشه ،من منت کش نمیخوام . - بابابزرگ : یه چیزی بوده دیگه گذشته ، فراموشش کن بابا جان - فریده : مریم جون به خدا خیلی دوستت داره ، جونش برای تو در میاد ؛ تمام فکرو ذکرش شده آینده ی تو نمیدونی چقدر این چند وقته تو خونه کلافه و بد اخلاق بوده همش میگه لیاقت مریم این نیست . دستم با جمله ی آخرش خشک شد ؛ خیلی عصبی شدم . سرمو بلند کردمو تو چشمای فریده زل زدمو گفتم : - پس همینو بگو فریده جان ؛ تازه شروع ی ماجرای دیگه ست !!!!! خواستم بلند شمو برم که زن عمو دستشو گذاشت روی پامو گفت : - کجا میری ؟ - فریده : نه ، به جان سمیرام منظوری نداشتم . - من دیگه تحملم تموم شده بیشتر از این نمیکشم ، اگه وحید میخواد ی الم شنگه ی دیگه راه بندازه لطفاً پاشید برید خونه تون - بابابزرگ : اِ.....اِ ....مریم ؟ فریده بلند شد و گفت : - اصلا نمیشه باهات حرف زد - آره نه میشه باهام حرف زد ، نه میتونم حرف کسی رو تحمل کنم . بابا بزرگ تن صداشو بالا برد و گفت : - ای بابا صلوات بفرستید ، مریم بسه دیگه چاقو رو ول کردم تو سبزی ها و گفتم : - بابابزرگ بهتون گفته بودم ، اینا اومدن امیرعلیو ببرن ! حالا هم فریده خانم بهونه دارید ؛ بلند شو برو به وحید گزارش بده بیاد ببرتش ! دیگه چی از جونم میخواید؟ 🌸اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج‌َ‌واَقِمنابِخِدمَـتِه🌸 ⛔️هرگونه کپی برداری پیگرد الهی و قانونی داردونویسنده به هیچ وجه راضی نیست ⛔️ ┄•●❥ @salambaraleyasin1401 ارتباط با ما: https://eitaa.com/hoseiny110
سلام دوست عزیز ،روزتون بخیر اشکال ما هم همین جاست که فکر میکنیم هر شخصیت مذهبی باید تمام و کمال خوب و بدون نقص باشه تصور من اینه که هر فردی چه مذهبی و چه غیر مذهبی تو وجودش نقاط تاریک و روشن زیادی داره گل بی عیب فقط خداست سخت نگیرید 😄😄😊 مریم دختریه که در کنار قلب مهربون و بی آلایشش ، به خاطر ترس از دست دادن امیر علی ممکنه رفتارهایی رو نشون بده که شاید از نظر خیلی از ما درست نباشه و من قصد ندارم تو این رمان ، ی فرد مطلقا خوب ماورایی رو نمایش بدم در آخر سپاسگزارم که اونقدری رنج عشق مورد توجهتون هست که اینقدر موجب نکته سنجیتون شده . به اینکه در کنارمون هستید افتخار میکنم ❤️❤️❤️❤️😊😊😊
محبت دارید ،دوست عزیز از همراهی تون سپاسگزارم
🌸‌•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸 🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸‌•°•🌸•°•🌸 🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸 🌸•°•🌸•°•🌸 🌸•°•🌸 🌸•°• ✨﷽✨ بہ قلم ✍ : - دیگه چی از جونم میخواید ..... و بعد راهمو کشیدمو رفتم بالا ؛ از عصبانیت تمام بدنم میلرزید . نمیدونم دیگه باید چیکار کنم ؛ شروع کردم به راه رفتن تو اتاقم بعد از ی مدت دیدم فایده نداره ....اینطوری آروم نمیشم . چادرمو سر کردمو کیفو سوئیچمو برداشتم باید برم..... یه جایی غیر از اینجا از پله ها اومدم پایین و خواستم برم بیرون که یاد سبزی ها افتادم ؛ برای همین برگشتم به سمت پذیرایی همه نشسته بودن رو مبل و حرف می زدند و با ورودم ، ساکت شدند دو گوشه ی روفرشیو که سبزی‌ها روش بودنو گرفتمو کشیدمشون به سمت اتاق ، کلید اتاق رو از پشت در برداشتم و درو قفل کردم - زن عمو احمد : چیکار می کنی مریم ؟ - ممنون زنمو جون به لطفتون احتیاج ندارم ، الان می خوام برم بیرون ؛ هر وقت برگشتم خودم کارامو انجام میدم .تشریف ببرید . - بابابزرگ : مریم این بچه بازیا چیه در میاری؟؟؟ اینجا خونه ی منه ، و من به هیچ کسی اجازه نمیدم از اینجا بره اشک تو چشمام جمع شد و گفتم : - واقعا معذرت می خوام بابا بزرگ ، شرمنده حواسم نبود که اینجا خونه ی من نیست پس من تشریفمو میبرم . - بابابزرگ : وایستا ببینم ، باتوام ! دیگه صبر نکردمو دویدم به سمت بیرون حتی ماشینم با خودم نبردم ؛ رفتم سر کوچه و ی ماشین گرفتم . - کجا برم خانوم ؟؟؟ بغض سنگینی تو گلوم خونه کرده بود و داشت خفم میکرد - برید...... برید... بهشت زهرا - شرمنده خانم ، اونجا دوره نمیرم - پس کجا میرید؟ - نمیدونم ، شما باید بگید ! اینم وقت گیر آورده بود - امامزاده صالح چی ؟ میرید ؟ - آره اونجا میرم - خیله خب .... ممنون میشم منو برسونید اونجا تا اونجا چشمامو بستمو بی اختیار اشک از چشمام جاری شد وقتی رسیدم امامزاده نشستم رو پله های روبروی ضریح و در سکوت فقط تماشا کردم اشکام بند نمیومد اونقدر گریه کردم تا بالاخره آروم شدم ، رفتم وضو گرفتمونماز خوندمو تکیه دادم به دیوار امروز زیاده روی کرده بودم ،اما ترسِ از دست دادنِ امیر علی واقعا تمام زندگیمو در بر گرفته ، به هیچ قیمتی نباید بزارم ازم بگیرنش خدایاااااااا بدون پسرکم من میمیرم ،کمکم کن 😭😭😭 بعد از مدتی گوشیمو از کیفم در آوردمو دیدم کلی تماس داشتم از خونه و زن عمو هامو وحید و علی و عمو احمد و عمو محمد چه خبره 😐😐 اینا که از بی بی سی بد تر بودند بی تفاوت پیام هامو باز کردم - وحید : این بچه بازیا چیه در میاری؟ - علی : کجا رفتی مریم جان؟ -وحید : زود برمیگردی خونه مریم ! - عمو محمد : مریم جان بگو کجایی ، بیام دنبالت؟ - وحید : تو نمیفهمی اینجا همه دلواپستن! -علی : آبجی خودم مخلصتم چی اتفاقی افتاده ؟خودم این دفعه تو روی همه وایمیستم ، به خدا نمیزارم دست کسی که امیرعلی بخوره ، کجایی بیام دنبالت ؟؟ - وحید : مریم بابا علی داره پس میفته !مگه نمیفهمی تو ؟ کله خر بازی در نیار پاشو بیا خونه من کاری باهات ندارم . 🌸اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج‌َ‌واَقِمنابِخِدمَـتِه🌸 ⛔️هرگونه کپی برداری پیگرد الهی و قانونی داردونویسنده به هیچ وجه راضی نیست ⛔️ ┄•●❥ @salambaraleyasin1401 ارتباط با ما: https://eitaa.com/hoseiny110
🌸‌•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸 🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸‌•°•🌸•°•🌸 🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸 🌸•°•🌸•°•🌸 🌸•°•🌸 🌸•°• ✨﷽✨ بہ قلم ✍ : پیام هاشون تمومی نداشت و چند تا پیام آخر از طرف وحید ، دیگه تبدیل به تهدید شده بود واقعا حالم خوب نبود و دلم شور بابابزرگو میزد، اما اگه با این حال و روز داغون برم خونه مطمئنم اوضاعو بدتر میکنم ، باید آروم تر میشدم خواستم گوشی رو بزارم تو کیفم که تو دستم لرزید ، دیدم علیه این دفعه دیگه تماسو وصل کردم - مریم .....کجایی تو آخه ؟؟؟ جونمو به لبم رسوندی برای چی گذاشتی رفتی ؟ - داداش میری دنبال امیر علی ؟ اگه وحید بره دنبالش بچه میترسه ! -کجایی الان ؟ -امامزاده صالح - چی شد یه دفعه ؟ - الان حوصله ی توضیح ندارم ،بعدشم نگو که نمیدونی ، برو دنبال امیر علی بعد برو پیش بابا بزرگ دلم شور میزنه . - دلت شور میزنه و گذاشتی رفتیو جواب تلفناتم نمیدی ؟ با بغض گفتم : حالم خوب نیست - میدونم آبجی ، ولی راهش این نیست که؛ امیرعلیو می برم پیش هما و میام دنبالت - الان نیا ، می خوام یه چند ساعتی اینجا بمونم - خیله خب.... بعدش خواستی بیای خونه باهام تماس بگیر - باشه -خداحافظ دیگه هر کسی تماس گرفت برنداشتم ؛ بعد از یه مدت دیدم ، دیگه گوشیم زنگ نمیخوره، حتماً علی بهشون گفته کجام تا دلواپس نباشند. همونطور که تکیه داده بودم به دیوار چشمامو بستم و به مناجاتی که پخش می شد گوش میدادم نفهمید چقدر گذشت تا دوباره گوشی لرزید - عه ......چرا ولم نمیکنن بر نداشتم ولی دوباره و دوباره زنگ خورد صفحه مانیتور که نگاه کردم دیدم آقا امیرحسینه ! تماس وصل کردمو با صدای شادی گفت : - سلام خانوم خانوما ؛ احوال شما ؟ -سلام امروز به خاطر اینکه افتخار دادیو صبح همراهیم کردی هنوز انرژیم فوله ! - خداروشکر - صدات گرفته س ، چیزی شده ؟ - نه، چیزی نشده - صدایی که الان دارم میشنوم زمین تا آسمون با اونی که صبح بود فرق داره! سعی کردم بغضمو قورت بدم ولی باز با نامردی تموم چنگ انداخته بود به گلومو ولش نمیکرد. - مریم خانوم ......حالت خوبه ؟ - آره خوبم صدای نفسشو که با فشار فرستاد بیرون رو شنیدم و این دفعه خیلی جدی پرسید : - کسی اذیتت کرده ؟؟؟چی شده ؟؟؟ دیگه صدام لرزید وقتی گفتم چیزی نیست - کجایی؟ - خونه نیستم - کجایی مریم جان ؟ - اومدم امام زاده صالح - الان میام اونجا - نه نیاید آقا امیرحسین ، دلم گرفته می‌خوام تنها باشم . - باشه من مزاحم تنهاییت نمیشم ، میام میشینم تو حیاط هر وقت فکر کردی آروم شدی بیا بیرون تا با هم برگردیم خونه - نه ، حالا حالاها نمیخوام برگردم خونه ی کم مکث کردو بعدش گفت : - باشه خونه نمیریم - مگه مطب ندارید ؟ -کنسلش میکنم - دلم نمیخواد مدیون مریضاتون بشم خندید و گفت : اصلا میام دنبالت باهم میریم مطب ، خوبه ؟ - بچه ها چی ؟ - تا من برگردم خونه ، خاله شکوه پیششون میمونه وقتی دید چیزی نمیگم گفت : کارم اینجا تموم شده الان راه می افتم . 🌸اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج‌َ‌واَقِمنابِخِدمَـتِه🌸 ⛔️هرگونه کپی برداری پیگرد الهی و قانونی داردونویسنده به هیچ وجه راضی نیست ⛔️ ┄•●❥ @salambaraleyasin1401 ارتباط با ما: https://eitaa.com/hoseiny110
🌸‌•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸 🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸‌•°•🌸•°•🌸 🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸 🌸•°•🌸•°•🌸 🌸•°•🌸 🌸•°• ✨﷽✨ بہ قلم ✍ : - باشه ، ممنون گوشی رو قطع کردم و چشمامو دوباره بستم نیم ساعت بعد پیام اومد که تو حیاط منتظرتم ، هر وقت سبک شدی بیا بیرون من که سبک نشدنی نیستم ، بهتره برم بیرون تا منتظرش نزارم . کفشامو از کفشداری گرفتمو رفتم حیاط چشم گردوندم تا بالاخره دیدمش ، گوشه ای نشسته بودو با موبایلش با کسی صحبت میکرد رفتم به طرفشو سلام کردم ، دستشو گذاشت رو موبایلشو گفت : - سلام احوال شما ، و همینطور که به حرف زدنش ادامه میداد با دستش اشاره کرد تا بریم به طرف ماشینش راه افتادیمو در ماشین رو برام باز کرد و منتظر شد که سوار شم وقتی خودشم نشست گفت: - غذا نخوردی ؟ - نمیخورم - منم نخوردم ؛ بریم دربند دیزی بخوریم ؟ - اشتهایی ندارم - عیبی نداره بریم دربند من دیزی میخورم شما نگاه کن با حرفش لبخندی هرچند کمرنگ روی لبم نشست *** روی تخت ی رستوران سنتی نشستیم و سفارش دوتا دیزی داد . - آقا امیرحسین من چیزی نمی تونم بخورم - برای خودم گرفتم ، خیلی گشنمه! لبخند زدم و به اطراف نگاه کردم که گوشیم زنگ خورد - سلام علی جان - سلام هنوز امامزاده ای ؟؟؟ دارم میام دنبالت . - نمی خواد ، نیا آقا امیر حسین اومدن - خدارو شکر ، منو بگو که دلم برات شور میزد نگو خانم با نامزدشون رفتن بیرون ! میدونستم که اینا رو میگه که حالمو عوض کنه ، اما حتی حوصله نداشتم جوابشو بدم - گوشی رو میدی به امیر حسین ؟ بدون هیچ حرفی گوشی رو بهش دادم بعد از سلام و احوالپرسی در حالی که نگاهش تو چشمام ثابت مونده بودو به حرفای علی گوش میکرد ، گفت: - باشه علی جان نگران نباش من پیشش هستم - نه لازم نیست شما بیای ، خودم آخر شب میرسونمش بین حرفاشون بلند شدو کفشاشو پوشیدو ازم دور شد با رفتنش به فضای پشت تخت نگاه کردم رودخونه ، ی کم پایین تر جریان داشت و صداش برام آرامش بخش بود ، چند تا گنجشک روی تخت اون طرفی نشستند و شروع کردن به نوک زدن به سفره ای که هنوز پهن بود . نفهمیدم ، چقدر خیره به جریان آب مونده بودم که صداشو شنیدم - مریم جان ، اینجا خیلی سرده بیا بریم تو فضای بسته بشینیم با اینکه دلم نمیخواست ولی به قدری سردم بود که دندونام دیگه داشت یواش یواش به هم میخورد ، به ناچار دنبالش راه افتادم . روتختی نشستیم که فضاش بسته بود و ی هیتر برقی کوچیک توش داشت نشستم بغلشو دستمو گرفتم جلوش تا کمی گرم تر بشم . سرمو که بلند کردم ، متوجه نگاه خیرش شدم ؛ دست به سینه ، تکیه داده بود به پشتی و زل زده بود بهم ! سعی کردم به روی خودم نیارم که زیر نگاه مات زده ش دارم ذوب میشم . بعد از دو سه دقیقه سکوت گفت : 🌸اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج‌َ‌واَقِمنابِخِدمَـتِه🌸 ⛔️هرگونه کپی برداری پیگرد الهی و قانونی داردونویسنده به هیچ وجه راضی نیست ⛔️ ┄•●❥ @salambaraleyasin1401 ارتباط با ما: https://eitaa.com/hoseiny110
🌸‌•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸 🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸‌•°•🌸•°•🌸 🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸 🌸•°•🌸•°•🌸 🌸•°•🌸 🌸•°• ✨﷽✨ بہ قلم ✍ : - من می فهمم که دلهره ی از دست دادن امیرعلیو داری میفهمم که همه جوره میخوای تلاش کنی تا حفظش کنی و اصلاً کارهای آقا وحیدو تایید نمیکنم ، همه جوره حق داری که سعی خودتو برای امیرعلی بکنی ، بالاخره یه جورایی مادرش محسوب میشی و یه مادر برای بچش هر کاری می‌کنه ، اما مریم جان کار درستی نکردی از خونه زدی بیرون و جواب تماس های هیچکسی رو ندادیو خانواده رو اینقدر نگران کردی ، هیچ توجیهی در این مورد برای من قابل قبول نیست هر چیزی هم که بوده و هر اتفاقی که افتاده باید میموندی خونه و حرفتو میزدی یا نهایتش میرفتی بالا تو اتاقت یا اصلا همه اینا رو نمی تونستی تحمل کنی با من تماس می گرفتی مطمئن باش که اولویت اول من تویی میومدم دنبالت تا اونجایی که میشناسمت ، همیشه خیلی دلواپس پدربزرگت بودی ، نترسیدی که خدایی نکرده حالشون بد بشه؟؟؟ مریم جان ؟؟؟؟ - شما تو شرایط من نیستید ، نمیتونید منو درک کنید ، هر چند وقت یه بار میادو زندگی منو زیرو رو میکنه که به اصطلاح خودش نگران زندگی آینده ی منه واقعا دیگه خسته شدم چشمامو بستم و علی‌رغم اینکه خیلی سعی کردم جلوی خودمو بگیرم اشکم چکید و روی گونم سرخورد با احساس لمس دستهای داغش چشمامو باز کردم اشکمو با سر انگشتاش پاک کرد و گفت : - این چشما هیچ وقت نباید بارونی بشن الا برای اهل بیت . داغ شدم از این حجم نزدیکیش ، ناخودآگاه خودمو ی کم عقب کشیدم و سرمو انداختم پایین کوتاه نیومد و دستشو گذاشت زیر چونم وسرمو بالا آورد - مریم به من نگاه کن !!! پلک زدم تا تاریِ چشمم که ناشی از اشکی بود که تو چشمام جمع شده بود از بین بره و خیره ی نگاه مشکی چون شبش شدم - یادته اون شب که اومدم بالا تو اتاقت چی بهت گفتم ؟؟ تو سکوت فقط چشم دوخته بودم بهش - گفتم بهم اعتماد کنیو صبر کنی و به شیوه من جلو بریم گفتم هیچ حرفی از امیر علی نزنی ، پیشش - من اصلا باهاش حرف نمیزنم - به نظرم اشتباه می کنی ، آدم مگه با برادرش قهر میکنه ؟ - نمیتونم دیگه باهاش مثل قبلاً باشم ! - نباش ؛ ولی باهاش حرف بزن برای چی دوباره حرف امیرعلیو کشیدی وسط ؟ - برای اینکه قصدش بردن امیر..... - اگه زود قضاوت کرده باشی چی؟ - همیشه همینطوری شروع کرده ، برادرمه دوسش دارم ، برام خیلی زحمت کشیده واقعاً دلسوزم بوده صدام لرزید و ادامه دادم اما دیگه این دلسوزی بیجا ش داره خفم میکنه - هیچ دقت کردی که از شب خواستگاری به این طرف حرفی از امیرعلی نزده ؟ شما با رفتارت بهش القا میکنی که این تصورو داشته باشه که فقط به خاطر امیرعلی راضی به این ازدواج شدی . - کار امروزم درست نبود ، خودم میدونم اما اگه میموندم جر و بحثمون بالا می گرفت اونطوری شاید حال بابا بزرگ بد میشد - فکر می کنی با این کاری که کردی و بی خبر گذاشتیشون ، الان حالش خوبه ؟؟ 🌸اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج‌َ‌واَقِمنابِخِدمَـتِه🌸 ⛔️هرگونه کپی برداری پیگرد الهی و قانونی داردونویسنده به هیچ وجه راضی نیست ⛔️ ┄•●❥ @salambaraleyasin1401 ارتباط با ما: https://eitaa.com/hoseiny110