eitaa logo
سلام بر آل یاسین
22.6هزار دنبال‌کننده
820 عکس
1.2هزار ویدیو
5 فایل
🌾﴿خدایا مرا خرج کارۍ کن که بخاطرش مرا آفریدۍ﴾🌾 رمان آنلاین💫«رنج عشق»💫 هر رۅز دو پاࢪت تقدیم نگاھ مھربونتون میکنیم جمعه ها و روزهاۍ تعطیل پارت نداریم🤗 کانال دوم : @hanakhanum
مشاهده در ایتا
دانلود
نویسنده ی این رمان خوشحال میشه اینجا نظراتتون رو در مورد حلما و علی بنویسید🙃💛👇🏻 https://harfeto.timefriend.net/17295720423504
════۰⊹🌻🌿⊹۰════ در وی آی پی رمان زیبای 🌙تموم شده ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 برای خرید وی آی پی 40 تومان به شماره کارت ╭┈──☆───•──☆── 🪴 5029381014826804 ╰──☆───•──☆──➤ به نام مریم حسینه فراهانی واریز بفرمایید و بعد از ارسال شات واریزی به 👇👇👇 @hoseiny110 لینک وی آی پی را دریافت کنید. 😍😍😍😍😍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ما یکی نه ایم، هزاریم 🔹وقتشه تو هم چوبتو پرت کنی.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⁉️ چرا خدا مارو آزاد نمیذاره؟! چرا نمیخواد راحت و آزاد باشیم؟ 🎙️استاد شجاعی
پر توقع شده ایم... آنقدری که ؛ از دیگران توقع داریم همانی شوند که ما میخواهیم.. حواسمان نیست که خودمان هم متقابلاً باید همانی شویم که دیگران میخواهند.. و در اینصورت هیچکس برای خودش زندگی نخواهد کرد.... همه مان میشویم یک مشت ماشین که منتظرند دیگری استارتشان را بزند و به هر سمت که دلش خواست برانَد... یادمان رفته قرار بود که "انسان" باشیم... ‌ ╭☆°
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍 ❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍 🔹﷽🔹 💞 بہ قلم ✍ : خاله شکوه که وجودش برامون حیاتی بود و اگر نمی‌بود محال بود بی دغدغه بتونم به کارم ادامه بدم اما دریا رو ‌متاسفانه باید رد میکردم میتونستم تا تعطیلی مدارس بچه‌ها نگهش دارم و بعدشم زینب و امیرعلی و امیر محمد تا حدودی می‌تونستن بهمون کمک کنند آره بهترین راه همین بود و از فرداش شروع کردم ... آپارتمانی که وحید با سهم الارثم برام خریده بود رو گذاشتم برای فروش و خوشبختانه چون موقعیت خوبی داشت و کوچیک بود خیلی زود فروش رفت و پشت بندش ماشین رو هم سریع فروختم و تونستم میثم و آقامجتبی رو راضی کنم و بالاخره خوه ی قدیمی رو هم رهن دادیم ، البته دلم نیومد اتاق خودمون رو دست بزنن برای همین درشو قفل کردم و ازشون خواستم از اون اتاق استفاده نکنند و بماند که تو این گیر و دار چه اَلَم شنگه‌هایی رو با راضیه و رضوان به خاطر بچه‌ها از سرگذروندم ، اما در نهایت با هر مصیبتی که بود راضی شدند ، اگر چه بیشتر امیرمحمد و زینب موثر بودند تا من چون هر وقت که برای دو سه روزی می‌بردنشون پیش خودشون به روز دوم نکشیده دمار از روزگارشون در میاوردند که برگردند خونه و اونقدر بدون خستگی اینکارو ادامه دادند تا بالاخره خودشون رضایت دادند آقا مجتبی هم به محض اومدن از آلمان فوری یک حساب ارزی افتتاح کرد و شماره شو به زور ازش گرفتم و قرار شد مبلغ معینی رو هر ماه تو اون حساب تامین کنیم دوست نداشت به احدی بدهکار بمونه برای همین تمام تلاشمو می‌کردم به سر ماه نرسیده هزینه ی ماهانه رو خودم هرجوری که بود شارژ کنم تا بدهکار خواهرو برادراش نباشه حتی یک نوبت هم مجال ندادم تا آقا حامد یا مجتبی ومیثم بخوان هزینه‌ای رو واریز کنند همه شون با این رویه تعجب کرده بودند از درآمدی که داشتم ؛ خودمم باورم نمیشد ... همیشه ساعت ۸ از خونه میزدم بیرون و تا ساعت ۴ بکوب کار می‌کردم بعدشم با یه کوه پرونده میومدم خونه و بعد از خواب بچه ها هم تا ۱۲ شب کار میکردم 🔹 🔹اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج‌َ‌واَقِمنابِخِدمَـتِه 🔹 ⛔️کپےحࢪام ونویسنده به هیچ وجه راضی نیست. ↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍 ❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍 🔹﷽🔹 💞 بہ قلم ✍ : الحمدالله به برکت وجود بچه ها پرونده‌های خوبی بهم می‌خورد اما به خاطر تامین هزینه های بالای درمان روز به روز زندگیمون سخت‌تر می‌شد شبانه روز کار می‌کردم اما با این وجود پیش میومد که شب هایی برای خرید خونه و حتی شام و ناهار کم میاوردم و مجبور میشدم تیکه تیکه طلاهایی که داشتم رو هم بفروشم خدا رو شکر عقل کرده بودمو مبلغ کارتی که امیرحسین برای مخارج چند ساله خونه بهم داده بود همون اول به وحید و علی نشون داده بودم . خیال همه حتی خواهر و برادراش از بابت مخارج خونه و بچه ها راحت بود ، دیگه مجبور نبودم مدام دلسوزی ها و ترحماتشونو تحمل کنم اما اونم برای شارژ حساب ارزی به مرور خرج شد دیگه به جایی رسید که به خودم ، اومدم و دیدم هیچی برام نمونده ، حتی چندین بار اتفاق افتاد که شام نون و ماست یا نون و پنیر به بچه ها دادم ی روز با شرمندگی زیاد به خاله گفتم حتی برای مخارج خونه کم میارمو فعلا توان پرداخت حقوقشو ندارم و اگر بخواد میتونه بره اما خاله ی با معرفت من کنارمون موند و با اون محبت و مهربونی همیشگیش دستامو تو دستش گرفت و خیالمو راحت کردو گفت : حتی خونه‌ای که توش زندگی می‌کنه رو امیرحسین براش خریده و محاله حالا که بچه‌هاش بهش نیاز دارند تنهاشون بزاره خیلی زود خونشو داد اجاره و اثاث هاشو خونه ی یکی از اقوام بردو اومد پیشمون تا حداقل با اجاره خونش بتونه اموراتشو بگذرونه اونقدر بزرگوار بود که حتی از مبلغ اجاره خونش گاهی خرج خونه و بچه ها می‌کرد گرچه همینکه تا حق الوکاله هامو میگرفتم جبران می‌کردم اما این خیلی برام ارزش داشت ، چون با همون کمی هم که داشت بازم سعی می‌کرد کمک حالمون باشه یک سال و نیم به این منوال اگر چه سخت اما گذشت ، تا اینکه ... 🔹 🔹اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج‌َ‌واَقِمنابِخِدمَـتِه 🔹 ⛔️کپےحࢪام ونویسنده به هیچ وجه راضی نیست. ↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♦️آسمان میبیند... ✅ آسمان جبران می کند...💚 ‎‌‌‌╲\╭┓ ╭ 👩‍💼↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @hanakhanum ┗╯\╲
-🌿🌻- ∞﷽∞ 🌙 .ستاره‌هفتاد‌و‌دوم. ════۰⊹🌻🌿⊹۰════ "فصل عین" لیوان را گرفت و بررسی کرد. _نه خوبه اندازه‌ش که. طبع شوخم گل کرد. _برای شما آقایون بله، ما خانم‌ها نه! قاشق پر بستنی را دهانش گذاشت و با دهان پر گفت: _منظور؟ با نی مواد را هم زدم و با صدای مرتعش از خنده گفتم: _والا بی‌منظور. اولین تجربهٔ بستنی خوردنم با یک مرد در کنار محرم‌ترینم، به خوبی تمام شد. این خاطرات جز آن خاطراتی بود که اگر چند سال بعد به آن فکر کنم؛ طعم شیرین و قندی این آب‌هویج بستنی زیر زبانم مزه می‌کند. علی بالای سرم ایستاد. _بریم؟ چادرم را که لیز خورده بود، درست کردم‌. راست شدم و جا برخاستم. _آره بریم. ساعت چنده؟ نگاهی به عقربه‌های دوندهٔ ساعتش کرد. _نزدیک دوازدهِ. اذانه بریم یه مسجدی همین دور و بر؟ لبخند از شعف و شگفتی روی لبم شکل گرفت. _تخصص ذهن‌خونی هم دارین؟ گیج به من خیره شد. _یعنی چی؟ قدم زدم و سمت ماشین حرکت کردم. _دقیقاً تو فکر منم همین بود. غرور سر تا پایش را گرفت و غبغبه‌اش را جلو داد. _نشونهٔ همسر مؤمن داشتنه! زیادی هم کفو هم هستیم... "چه خودتم تحویل می‌گیری دُکی!" دزدگیر را زد‌. _بشین بریم که یه نماز جماعت متأهلی هم بخونیم. چادرم را جمع کردم و در ماشین را باز. روی صندلی نشستم که علی هم جفت من پشت رُل نشست. _بسم‌الله؛ بریم که داشته باشیم یه عبادت عاشقانه. سرم را چرخاندم و به شیشه دادم. در دلم هزاران‌بار خدا را برای انتخاب علی شکر کردم. امیدوار بودم باقی زوایا و خلقیات‌ علی هم مثل این چند خصلتش عالی باشد. دست روی پایم نشست. _تو فکری. دستم را محتاط جلو بردم. جسور شده بودم! دستان مردانه و مفاصل بزرگش را لمس کردم. انگشتانم آرام می‌لغزید و ناخن، پوست و بند بند انگشتانش را طی می‌کرد. _با دیدن زندگی اطرافیان و مشکلاتی که بود همیشه از ازدواج و همسر بودن و همسر داشتن می‌ترسیدم. ولی به جرئت می‌تونم بگم، امروز و در کنار شما بهترین و قشنگ‌ترین لحظاتم رو سپری کردم. خیلی خوشحالم و امیدوارم تا آخر از زندگی‌م همین‌قدر راضی باشم... با تمام شدن حرف‌هایم دستم اسیر پنجه‌‌اش شد. یک اسارت شیرین! _مطمئن باش کاری می‌کنم این رضایته همیشگی باشه! ممنونم از اعتمادت... باعث افتخارمه که همسری به باحیایی و محجوبی تو دارم. یه اعتراف‌... مشتاق سر بلند کرده و خیره‌اش شدم. فرمان را چرخاند. _کیف کردم جلوی میلاد اونقد محجوب و سنگین رفتار کردی! توی مغازه‌م تا گفتم صلاح نیس سریع قبول کردی و چک و چونه نزدی. پر از شیطنت لب زدم. _اول زندگیه، زیاد اعتماد نکن. خندید. _بذار خوب تعریفم خشک بشه بعد. راستی قضیهٔ این مفرد و جمع بستنت چیه؟ یا جمعم یا مفرد دیگه. دیگه چرا مخلوط میگی؟ از بی‌حواسی‌‌ام خندیدم. _سختمه، دارم کم‌کم کار می‌کنم. _سعی کن زود به نتیجه برسی! خُب رسیدیم. اینم مسجد. همان لحظه پژواک اذان در فضا پخش شد و گوشم را نوازش کرد! ترمز را کشید و کمربندش را باز کرد. _بَه اینم اذان، ببین خدامون چقده ما رو دوست داره. پیاده‌شو خانم؛ پیاده شو... ════۰⊹🌻🌿⊹۰════ به‌قلم‌‌ِ‌ آئینه✍🏻 .
-🌿🌻- ∞﷽∞ 🌙 .ستاره‌هفتاد‌و‌سوم. ════۰⊹🌻🌿⊹۰════ "فصل شین" جعبهٔ شیرینی را در دستم دست به دست کردم. جواب آزمایش را رویش گذاشته و با خوشحالی زنگ را برای بار دوم زدم. صدای مامان از آیفون پخش شد. _بله؟ مگه کلید نداری؟ سرم را جلو بردم. _سلام مامان میای پایین. _ اِوا واسهٔ چی؟ چشم‌هایم ستاره باران بود. _جواب آزمایش رو گرفتم می‌پوشی بریم خونهٔ دکتر بهشون بگیم. خندید. قیافهٔ متأسفش را از پشت آیفون هم حس می‌کردم. _از دست رفتی پسر! باشه الان میام. _سریع باشید مامان منتظرم. باشه را کش‌دار گفت و در خنده‌اش محو شد. نفسی گرفتم تا این حس شیرین وصال را کمی آرام کنم ولی مگر می‌شد؟ قرار بود در کنار حلمای پیچیده در ظرافت و لطافت؛ آجر‌های زندگی مشترکم را روی هم بچینم و ساختمانی از خوشبختی بسازم! دخترک خجالتی و عسلیِ من! دخترانگی در حریر حیا و محجوبیت! دوستش داشتم؛ زیاد، خیلی زیاد... در ساختمان باز شد و مامان بیرون آمد. تیپ سبز زده بود مادرشوهر چشم عسلی! سوتی زدم و او را نظاره کردم. _حیف که خودم زن دارم وگرنه می‌گرفتمت مامان. با من نزدیک شد و با دستهٔ کیف از خجالتم درآمد. _حیا نداری که! حیف اون دخترهٔ با حیا و محجوب. با دست خالی شانه‌ام را ماساژ دادم. جعبه را روی کاپوت ماشین گذاشتم و در شاگرد را برای مامان باز کردم. _بفرمایید علیا مخدره. دستت سنگینه‌ها مامان... روی صندلی نشست و انگشتش را تهدیدوار تکان داد. _تا تو باشی با مامانت شوخیِ بی‌مورد نکنی! حالام در رو ببند. دست روی چشم گذاشتم و خوشحال گفتم: _چشم!! و باز چشم‌های مادری که متأسف اما راضی نگاهم می‌کرد. ماشین را دور زدم و سوار شدم‌‌. تا دلبر قلبم راندم. _چرا از اینور علی؟ خونه‌شون اونوریِ. با اطمینان ماشین را تا‌ مدرسهٔ حلما بردم. _میرم خود حلما رو بیارم. دستش را مقابل دهانش مشت کرد. _ اِ زشته بچه‌. بریم خونه‌شون حلما هم میاد دیگه‌‌. نوچی کردم. به مقصد رسیده بودم. ماشین را پارک کردم. _بریم مامان. مامان دستم را گرفت و کشید. _بشین ببینم زشته جلوی همکاراش. حداقل بذار زنگ‌شون بخوره بیاد بیرون بعد... به اینجایش فکر نکرده بودم. "تو کلاً فکر نکرده این برنامه‌ رو ریختی!" لبخند ضایعی زدم. _راست می‌گینا. حالا کو تا زنگ‌شون. تک بزنم بیاد بیرون؟ مامان در صورت فقط نگاهم کرد. خودم هم بعد از محرم‌ شدنم با حلما؛ خودم را نمی‌شناختم چه برسد به مامان. ════۰⊹🌻🌿⊹۰════ به‌قلم‌‌ِ‌ آئینه✍🏻 . پارت اول شیفت شب 👇👇 https://eitaa.com/salambaraleyasin1401/34703 ..
راه دفع دلسردی از همسر 💠 اولین مهارت این است که بتوانید از تکنیک هدیه دادن استفاده کنید. نیاز نیست که هدیه بزرگ باشد، یا حتما آن را خرید کرده باشید، گاهی یک نوشته چند خطی از ابراز محبت می‌تواند همسرتان را خوشحال و غافلگیر کند. از علاقه به همسرتان بنویسید. با ظرافت و غافلگیری می‌توانید صحنه زندگی را متفاوت کنید. هدیه دادن با گشاده‌رویی و ابراز علاقه، راهی است که به زندگی تنوع می‌بخشد. ‌‌‌ ‌ گاهی با یک هدیه کوچیک میشه دل همسرتون رو خوش کنید به زندگی تون . ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐ ↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فاصلت تا گناه فقط به اندازه زدن یه دکمه اس... ‎‌‌‌. ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐ ↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
به نظرم یک نکته مهم لازمه که در مورد برخی تحلیلها عرض کنم در تحلیلهای آخرالزمانی ، نگاه صرفا سیاسی به موضوعات بسیار اشتباهه چون به نظر من این خداست که داره پازلهای ظهور رو میچینه اگر دیدید که در برخی حرفها در بعضی تحلیلها با عقل جور درنمیاد و یا شدنی نیست ، به همین دلیله مثلا اگر کسی چهار سال قبل میگفت یمن تبدیل به یکی از قدرتهای بزرگ منطقه ای و جهانی میشه ، کسی باور نمیکرد ولی الان اتفاق افتاده اکر کسی میگفت یک روزی اسرائیل توسط حماس و حزب الله ضربه محکمی میخوره کسی باور نمیکرد اکر به کسی میگفتیم که اگر سید حسن نصرالله هم شهید شود باز حزب الله لبنان قوی تر از قبل ادامه پیدا میکند هم کسی باور نمیکرد اگر حضرت آقا فرمودن که ما با همین دهه هشتادی ها به اوج انقلاب میرسیم و قله نزدیکه، شاید همه بگن با پزشکیان هم مگه میشه ؟ آره رفیق برای خدا کاری نداره منتهی فقط باید نشست و دید که خدا نورش رو با چه حرکتی تکمیل خواهد کرد تا حرف میزنیم میگن با این وضع دلار و وضعیت اقتصادی قراره به قله برسیم آره رفیق ، خدا نشون داده که اگر بخواد کاری بکنه قطعا جوری مهره هاش رو میچینه که اولا منافقین به زودی رسوا بشن و مومنین خالص تا این نور به انتها برسه و خورشید ولایت طلوع کنه وآفت این مسیر ، شک به خداست یادمون نره خدا کارگردان این بازیه بلده مهره هاش رو چه جوری بازی بده به خدا اعتماد کنید یاعلی ✍️ مهدی اسلامی . ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐ ↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
🌸🍃🌸🍃 تو یه کوچه ای چهار تا خیاط بودند…همیشه با هم بحث میکردند.. یک روز، اولین خیاط یه تابلو بالای مغازه اش نصب کرد. روی تابلو نوشته بود “بهترین خیاط شهر”. دومین خیاط روی تابلوی بالای سردر مغازش نوشت “بهترین خیاط کشور”. سومین خیاط نوشت “بهترین خیاط دنیا“، چهارمین خیاط وقتی با این واقعه مواجه شد روی یک برگه کوچک با یه خط معمولی نوشت “بهترین خیاط این کوچه” قرار نیست دنیایمان را بزرگ کنیم که در آن گم شویم در همان دنیایی که هستیم میشود آدم بزرگى باشیم.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تمام مصائب و مشکلات را، حرزها و دعاهای صحیفه‌ی جامعه سجادیه دفع می‌کنند، ولی در همه افراد به یک میزان اثرگذار نیستند، چرا؟ ─═┅═༅𖣔🌼𖣔༅═┅┅─
🔆تا در دل ما حب‌الدنیا که رأس کُلِّ خَطیئَهِ است خارج نشود حب‌المولا که کل‌الخیر فی باب‌الحسین است وارد نمی‌شود.. -حاج‌حسین‌یکتا- . ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐ ↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍 ❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍 🔹﷽🔹 💞 بہ قلم ✍ : تا اینکه ی روز راضیه باهام تماس گرفت و دعوتمون کرد تولد دخترش ، و چون ترنم در جریان وضعیتمون بود دیگه مجبور شدم ازش قرض بگیرم و بعد از ظهر که رفتم خونه بچه ها رو بردم بیرون و هم چرخی زدیم و هم هدیه‌ای برای دختر راضیه خریدیم چون خاله خونه ی دخترش رفته بود قرار بود آقا میثم ظهر بیاد دنبال بچه‌ها و ببرتشون پیش آرام و بعد از ظهر با هم برن خونه راضیه صبح زودتر از همیشه بیدار شدم و لباس‌های بچه‌ها رو اتو کردم و به همراه کادو گذاشتم روی مبل تا با خودشون ببرند ، چایی رو هم دم کردم و میز صبحانه رو هم آماده گذاشتم تا وقتی بیدار شدن صبحانه نخورده نرن خونه آقا میثم خوشبختانه امیرمحمدو امیرعلی و زینب فوق‌العاده مسئولیت پذیر بودند و در نبود خاله خیالم از بابت سه قلوها راحت بود حتی وقتی می‌رفتیم مهمونی حواسشون کاملاً به کوچولوها بود و از این بابت دغدغه‌ای نداشتم کارم که انجام شد ترنم رسوندم خونه و بعد از اینکه دوش گرفتم و لباس‌هایی که برای خودم آماده کرده بودم رو پوشیدم با اتوبوس رفتم به سمت خونشون با اینکه اوایل خرداد ماه بود اما هوا خیلی گرم شده بود و چون با اتوبوس اومده بودم حسابی سر و صورتم عرق کرده بود ؛ قبل از اینکه دستمو رو زنگ فشار بدم از کیفم دستمالی درآوردم تا صورت خیسمو پاک کنم که صدای منیژه رو از تو کوچه شنیدم ؛ اول فکر کردم تازه رسیدند ، تو کوچه سرک کشیدم تا اگر بودند سلام و احوالپرسی کنم ، اما کسی نبود و متوجه شدم از پنجره صدا میاد 🔹 🔹اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج‌َ‌واَقِمنابِخِدمَـتِه 🔹 ⛔️کپےحࢪام ونویسنده به هیچ وجه راضی نیست. ↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍 ❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍 🔹﷽🔹 💞 بہ قلم ✍ : خونه راضیه یک خونه ی حیاط دار و قدیمی بود و نبش سر کوچه ، که پنجره آشپزخانه و یکی از اتاق‌ها هم رو به کوچه باز می‌شد و اگر تو اون اتاق یا آشپزخانه حرف میزدند کاملاً صداشون به گوش میرسید ؛ خواستم برم سمت در زنگو بزنم که دوباره صداشو شنیدم _ اگر بخواد اون بیاد من دیگه پامو تو خونه هیچ کدومتون نمی‌ذارم ، از این به بعد یا جای منه اینجا یا جای اون فکر کردم منیژه طبق معمول از یکی ناراحت شده و صداشو به خاطر همین رو سرش انداخته ، آخه عادتش بود و مدام از کاه برای خودش و آقا مجتبای بیچاره کوه می‌ساخت ... بی خیال رفتم به سمت در که با حرف بعدیش خشکم زد _ چرا نمی‌فهمید ... از زمانیکه امیرحسین طلاقش داده یعنی دیگه جزئی از ما نیست ، یعنی خیلی وقته که برای این خانواده غریبه شده چادرم بی اختیار تو دستام مشت شد پشت بندش صدای عصبی مجتبی بلند شد _ حواست باشه چی از اون دهنت بیرون می‌پره ، اون هنوزم زن داداش منه و من براش احترام زیادی قائلم چون از وقتیکه امیرحسین اینطور شد همه رقمه پای شوهرشو زندگیش که هیچی ، پای خواهر و برادرِ شوهرشم وایستاده ... کاری که تو نکردی _ ببین ... ببین رضوان چه دفاعی هم ازش می‌کنه ! _ مجتبی : دروغ میگم ؟ اوایل زندگیمون که اون همه مشکلات رو دوش امیرحسین بود هر وقت بچه ها رو میاوردم به دو روز نکشیده قهر می‌کردی میرفتی ، اما این زن یک سال و نیمه تک و تنها با اون همه مکافاتی که داشت پاشون ایستاده و براشون مادری میکنه _ اولا که من از همون اول گفته بودم نمیتونم تحمل کنم ، دوما خودش خواسته و چسبیده به بچه ها و ولشون نمیکنه ، مگه ما مجبورش کردیم که منتشو سر من میزاری ؟ _ مجتبی : من منت سرت نزاشتم گفتی جوابشو شنیدی 🔹 🔹اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج‌َ‌واَقِمنابِخِدمَـتِه 🔹 ⛔️کپےحࢪام ونویسنده به هیچ وجه راضی نیست. ↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
. واقعا چه باید گفت به آدمایی که از انسانیت فقط اسمشو یدک می‌کشند 😔 لینک نظرات در مورد رنج عشق 🌱 https://harfeto.timefriend.net/16754453658294
💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢 دوستان عزیزی که درخواست vip رنج عشق رو دارند به کانال زیر مراجعه بفرمایید 📌لطفا لطفا شرایط رو کامل مطالعه بفرمایید و بعد درخواست بفرمایید https://eitaa.com/joinchat/2619605629C0053ba088f ✅دوست داشتین رمان و کانال خودتون رو ساپورت کنید. وگرنه اینجا توی کانال اصلی تا پایان رمان، رایگان تقدیم حضورتون میشه. 💢💢💢💢💢💢💢💢💢
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
برام هیچ حسی شبیه تو نیست کنار تو درگیر آرامشم....
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💗 بیاڪہ بے تو نہ سحـر را طاقتے اسٺ ونہ صبـح را صداقتے؛ ڪہ سحـر بہ شبنم لطف تو بیدارمیشود وصبح، بہ سلام تو ازجا برمے‌خیزد 🌸