⭕️ مراقب *قوانین معکوس* دنیا باشیم
✅ در دستگاه خدا برخی چیزها، معکوس عمل میکند!
🔹صدقه دادن، ظاهراً پول را کم میکند، اما در واقع معکوس عمل میکند و ما را از فقر نجات میدهد. امام معصوم میفرمایند: اگر فقیر شدی، بیشتر صدقه بده!
🔹خمس و زکات هم معکوس عمل کرده و ما را غنیتر میکند.
🔹دنبال قدرت ندویدن، معکوس عمل میکند و قدرت به دنبال تو میدود.
🔹 فکر آباد کردن آخرت، معکوس عمل میکند و دنیایمان را آباد میکند.
🔹وقتی وقتمان را صرف نماز، عبادت و بندگی کردیم، معکوس عمل کرده و برکت به وقتمان میدهد.
🔹وقتی به خودمان در راه خدا سخت میگیریم، معکوسش این است که سختیهای دنیا که برای همه هست، برای ما آسان میشود و گاهی آسانتر.
🔹معکوس کمتر خوردن، سلامتی است.
🔹وقتی یاد مرگ کنیم، معکوس عمل میکند و دلمان زنده و شاداب میشود.
🔹وقتی چشمهایمان را از حرام ببندیم، بیشتر از بقیه میبینیم و میفهمیم و از دیدنی ها لذت می بریم!
🔹وقتی سکوت اختیار کنیم، بیشتر از کسی که زیاد حرف میزند جلوه میکنیم.
🔹حجاب و پوشاندن از نامحرم، به ظاهر محدودیت است، اما "وقار" و بزرگی زن را بیشتر میکند، قرآن نیز بر این موضوع تاکید دارد.
🔹وقتی جانت را در راه خدا میدهی و شهید میشوی، معکوس عمل کرده و خداوند تو را زنده میکند: هرگز كسانى را كه در راه خدا كشته شده اند، مرده مپندارید بلكه زندهاند و نزد پروردگارشان روزى می خورند.
🔹وقتی نیرنگ میزنیم و چاهی برای کسی میکنیم، معکوس عمل کرده و خودمان دچار نیرنگ میشویم و در چاه میافتیم!
🔹وقتی مهماندار میشویم، به ظاهر هزینه می کنیم، اما برکت به سفرهمان میآید.
🔹وقتی بچهدار میشوی، قانون معکوسهای دنیا اِعمال میشود و به جای هزینه بیشتر، برکت و رزق ما زیاد میشود!
🔹برای نشاط و شادی خود باید به فکر رفع مشکلات دیگران باشیم و دل دیگران را شاد کنیم تا دل خودمان شاد شود.
✅ و این گونه است که خدا از مردم میخواهد اندکی در کار دنیا و قانون حاکم بر آن (معکوس عمل کردن) تأمل کنند. بلکه به بیراههای که شیطان به دروغ جلوی آنها تزئین میکند، پا نگذارند.
✅و بد نیست یاد کنیم از قانونی که شهید ابراهیم هادی به آن عمل کرد، اگر به دنبال دیده نشدن و کار برای خدا باشی، معکوس عمل می شود، خداوند کاری می کند که مشهور آسمان و زمین بشود.
. ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
7.85M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
برمیگردد آیینهی #خدا
برمی گردد تکرار #مرتضی
برمیگردد خونخواه #کربلا...
#اللهمعجللولیکالفرج
. ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🍃🌻🍃🌻
∞﷽∞
#رمان_شیفتِشب♡
#Part239
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
محکمتر بغلم کرد.
نگران شده بودم. این حال سوگند عادی نبود.
خشونت دستانم را روی لطافت گلهای چادرش کشیدم...
ملایم صدایش زدم.
_سوگند...
آبجی جونم. نمیخوای بگی چیشده؟
نگرانتم...
چنگ دستانش سفتتر شد هقهقش بیشتر.
آرام به حرف آمد.
_خستهام علی...
دلم بغل کردن میخواد. دلم نوازش میخواد...
از اشتباهی که کردم خستهام!
دارم تاوان میدم علی!!
گیج شده بودم.
از چی حرف میزد؟
_تاوان چی آخه قربونت برم؟
_به حلما حسودیم میشه علی!
از اول پاک بوده!
از اول دلش گرم بوده به بودن کسی...
دوست داشتم مثل حلما باشم!
بهم گفت خداش مهربونه...گفت خداش دلهای سیاه شکسته رو میخره!
مظلومانه سر بلند کرد و پرسید:
_مال منم میخره؟
با دیدن اشکها و حال زار سوگند، نابود شدم. بغضم گرفت...
_آره عزیز داداش!
آره گلم میخره.
خندید.
خندهای پر از عطر اشک و آه.
برگشت و سجاده و چادرنمازش را نشانم داد.
_ببین اینارو از حلما گرفتم.
گفتم اینجوری دلبری کنم شاید زودتر بخرتم!
لبخند گرمی به رویش پاشیدم.
گوشهٔ روسریاش را صاف کردم و روی پلک و گونهاش دست کشیدم.
_نمیخوای بهم بگی این حال دگرگونت برای چیه خواهری؟
دلنگرونتم...
لبخند غمگینی زد.
_امشب جواب مثبت گرفتین؟
به زبانم آمد آره بگویم که ناگهان دهانم بسته شد. قضایا را کنار هم چیدم که....
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
#آئینه✍🏻
❌کپی ممنوع❌
🌻🍃🌻🍃
🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🍃🌻🍃🌻
∞﷽∞
#رمان_شیفتِشب♡
#Part240
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
حیرتزده بازوهای سوگند را گرفتم و صورتش را مقابل خودم نگاه داشتم.
فکرم را به زبان آوردم و خدا خدا میکردم که فقط یک حدس مزخرف باشد!!
_این...این حالت به خواستگاری...مازیار که مربوط نیست.
نامطمئن پرسیدم:
_هست؟
لبخند غمگینی زد و فکرم را تایید.
اینبار من سفت او را در آغوش کشیدم. گیج بودم و نمیدانستم چه کنم...
عاشقی درد داشت و فراق...
دلم برای خواهر کوچک خون بود!
_حلما میگفت اگه من و مازیار برای هم باشیم خدا ما رو بهم میرسونه هر طور که شده...
ولی اگه نباشیم! هعی...
خیلی بهت نیاز دارم علی!
خیلی زیاد!
دلم گرفت.
اصلا حواسم به خانوادهام نبوده!
چقدر خوب بود که حواس حلما بود!
چقدر خوب بود که جور بیحواسی من را او میکشید...
زندگی مشترک اصلا همین دیگر.
یعنی همیشه همراه هم باشیم و مراقب کارهای هم!
زندگی سختی داشت؛
زندگی مصیبت داشت؛
ولی با کمی لطافت و مهربانی با هم؛ میشد از همهٔ اینها گذر کرد....
نه پول نه قیافه و نه تحصیلات؛
هیچ کدام خوشبختی نمیآورد.
به نظر من این اخلاق است که میتواند خانه را امن و ذهن را برای حل مشکلات باز کند!
جلوی مازیار و ازدواجش را نمیشد گرفت ولی جلوی بیقراری سوگند را چرا...
میشد به پایش محبت ریخت و تیمارش کرد...
میشد دل شکستهاش را بند زد!
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
#آئینه✍🏻
❌کپی ممنوع❌
🌻🍃🌻🍃
🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🍃🌻🍃🌻
∞﷽∞
#رمان_شیفتِشب♡
#Part241
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
"دلبرِ علی"
دستی نوازشگر روی صورتم گشت و صدای گرم علی در گوشم پخش شد.
غلتی زدم که جای بخیههایم درد گرفت. صورتم درهم شد و پلکهایم باز.
فکر کردم انقدر به یاد علی بودم، دارم توهم میزنم. چند بار پلک زدم که علی خندید.
عطر خندهاش در اتاق پخش شد و به مشامم رسید.
_چیه خانم خانما؟
روح دیدی یا دیو و پری؟
با این مدل حرف زدنش مطمئن شدم خودش است.
خمیازهٔ بلندی کشیدم که دستش را بلند کرد.
_اووو! کوه کندی؟
ساعت خواب!
با دستان مشت شده چشمم را مالیدم.
_سلام. من که گفتم تا دوازده خوابم.
پا رو پا انداخت و با خندهای یکور من را نگاه کرد.
_نوچ نوچ. مامانم بفهمه همچین عروس خوابالو دارهها!
اونوقت میخوای به ما گشنگی بدی دیگه...
مثل او لبخند یکور زدم و خمار گفتم:
_ناهار به صرف دستپخت مادرشوهر جانم میریم، شبم به صرف دستپخت مامان جونم!
حرف دیگه؟
لبهایش را غنچه کرد و سرش را تکان داد.
_جالبه، عرضی نیست.
فقط میگم یه وقت خسته نشی؟
سرم را به نشانهٔ نفی بالا انداختم.
_نوچ شما نگران نباش.
میگم علی...
_جان؟
با چشمهای ملوسی گفتم:
_از قرنطینه دربیام؟
دو هفتهاسها!
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
#آئینه✍🏻
❌کپی ممنوع❌
🌻🍃🌻🍃
🍃🌻🍃🌻🍃🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سم خالص 😂😂
. ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ببین برکت فقط پول نیست ....🤪🥰
. ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
8.92M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💥 اگر نقش ایران را در آینده جهان نمیشناسید، نه «زمانشناسی» میدانید، نه «دشمنشناسی»! حتی اگر دانشمندِ علوم اسلامی باشید!
#جهاد_تبیین
#ظهور
. ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
🔹﷽🔹
#ࢪَنْجِ_عشـــق💞
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت1147
_ سلام داداش خوبی ؟
_ سلام بلند شو برو یه جایی که زن و بچت بیدار نشن
_ چیزی شده ؟
_ آره بلند شو برو
_ گوشی دستت باشه
چند لحظه بعد صدای بسته شدن در اومد و گفت : بگو داداش چیزی شده مشکلی پیش اومده برات ؟
_ ی سوال خیلی مهمی برام پیش اومده فقط خواهش میکنم مجتبی که هرچی دیدی و میدونی رو بهم بگی
_ من کی بهت دروغ گفتم بپرس داداش
_ قضیه اون پسره سروش با مریم چیه ؟
چند لحظهای سکوت کرد
_ چ ... چه قضیه ای داداش ؟
_ مجتبی برای من این جریان حیاتیه ... پس لطف کن طفره نرو
چی هست بین این پسره و مریم ؟
_ داداش این چه حرفیه میزنی
چیزی نیست بینشون
_ مجتبی من حالم خوب نیست ... میفهمی وقتی میگم حیاتیه برام ینی چی ؟؟؟؟
مثل بچه ی آدم بگو یک سال و ۸ ماه پیش تو خونه ی من اون پسره و پدر مادرش چکار داشتند ...
برای چی به خودش اجازه داده پاشو بزاره تو خونه ی من ؟ اصلا قبلش چه اتفاقی بین اون و مریم افتاده ؟ میخوام هر چی بوده از اولش بگی
_ داداشششش
_ داداشو زهرمار اینقدر حرف نکش از من نصف شبی ، فردا هم خودت کار داری هم من ، بگو مجتبی
_ مجتبی : خب راستش اگر از اول بخوام بگم این بوده که ...
داداش اصلا شما چی میدونی ؟
_ شما چی میدونید که هر وقت میومدید اینجا لباتون به هم دوخته شده بود ؟
مثل اینکه واقعاً چیزی بوده بینشون که هیچ کدومتون به من نگفتید نه ؟!
_ مجتبی : نه نه داداش اصلاً اونجور که فکر میکنی نیست
فقط ما قول دادیم برای اینکه مشکلی بین شما و مریم خانم اتفاق نیفته چیزی نگیم ، بهتره زنگ بزنی از خودش بپرسی
_ یعنی چی که مریم پاس میده به شما و شما پاس میدید به مریم
_ ما که سری آخر با دایی اومدیم اونجا خودمونو کشتیم با مریم خانوم چند کلام حرف بزنی ، گفتی دیگه نمیخوای صداشو بشنوی چی شده که الان ...
🔹
🔹اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه
🔹
⛔️کپےحࢪام ونویسنده به هیچ وجه راضی نیست.
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
🔹﷽🔹
#ࢪَنْجِ_عشـــق💞
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت1148
_ من نخواستم باهاش حرف بزنم خودش پا شده اومده اینجا
_ چییییی؟؟!!
الان مریم خانم اونجاست ؟؟؟
صدای خانمش اومد که پرسید چی شده مجتبی مریم کجاست ؟
_ شما برو بخواب بعدا حرف میزنیم
و انگار جاشو عوض کردو بعد صدای در اومد
_ کجا راه افتادی ؟
_ اومدم بیرون ... داداش واقعاً مریم خانم اومده آلمان ؟
_ آره ... حالا میگی یا نه
_ با کی اومده ؟
یهو از کوره در رفتم و داد کشیدم : سوال منو با سوال جواب نده ، مجتبی پام برسه به ایران تضمین نمیدم سالم بمونیا
_ چشم یکم مهلت بده
_ بگو زودباش
_ خلاصش اینه که شرکت ما ی پروژه رو با دایی و شرکت مهرآذر شریک شد
_ خب ؟
_ شروع به کار کردیم و بعد ی مدت دیدیم برای زمینه ، مدعی پیدا شد که اون زمین خیلی سال پیش به صورت فضولی معامله شده
_ خب ؟
_ هیچی دیگه ... بعدش با مریم خانوم صحبت کردیم که وکیل اون پرونده بشن
_ شما خیلی بیجا کردید ، همه تون میدونستید من با اونا مشکل دارم ، مگه وکیل قحط بود
_ داداش چند لحظه صبر کن
اون پروژه یه مجتمع ۵۰۰ واحدی بود که اگه از دستش میدادیم هم شرکت دایی هم مهرآذر ورشکست میشد ما که دیگه هیچی ، از هستی ساقط میشدیم ، باور کن همه ی دارو ندارمونو گذاشته بودیم وسط ، حتی خونه مونو فروختیم
آقای مهر آذر میگفت مریم خانم دقیقاً همچین پروندهای رو خیلی راحت برده بود
قبول نمیکرد بنده خدا ما مجبورش کردیم ینی در واقع ...
مجتبی میگفت و هر لحظه بدنم سستتر میشد و همانطور که به درختی تکیه زده بودم سر خوردم و آروم آروم کف زمین ولو شدم ، خیره به رود آروم و پهن آلستر حتی پلک نمیتونستم بزنم
وقتی از جریان خواستگاری و دعواشون و حرفای مریم گفت حس کردم نفسم به سختی بالا میاد ، دکمه ی بالای پیراهنمو باز کردم تا بلکه حس خفگیم کمتر بشه
🔹
🔹اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه
🔹
⛔️کپےحࢪام ونویسنده به هیچ وجه راضی نیست.
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
زودتر بفهم امیرحسین معلوم نیست سر مریم چی اومده تا الان 😔😔
. ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢
دوستان عزیزی که درخواست vip رنج عشق رو دارند به کانال زیر مراجعه بفرمایید
📌لطفا لطفا شرایط رو کامل مطالعه بفرمایید و بعد درخواست بفرمایید
https://eitaa.com/joinchat/2619605629C0053ba088f
✅دوست داشتین رمان و کانال خودتون رو ساپورت کنید. وگرنه اینجا توی کانال اصلی تا پایان رمان، رایگان تقدیم حضورتون میشه.
💢💢💢💢💢💢💢💢💢