eitaa logo
سلام فرشته
196 دنبال‌کننده
1هزار عکس
813 ویدیو
8 فایل
خدایا، قلب هایمان را آماده سلام کردن به فرشته هایت بگردان رمان ، داستان و کلیپ و پادکست هاي #تولیدی هشتک خورده انتشار مطالب با ذکر منبع، بلامانع است. فهرست مطالب: https://eitaa.com/salamfereshte/2162 نویسنده: #سیاه_مشق
مشاهده در ایتا
دانلود
🔹سیستم را روشن کرده و می گویم: - تا ویندوز بالا بیاد من ی دوش سریع بگیرم و بیام. کاری چیزی ندارین؟ با صدای نه ی مادر، از پله ها بالا می روم. گرمای هوا را فقط با دوش گرفتن است که می توانم از وجودم برانم. چند دقیقه بیشتر طول نمی کشد که کنار مادر می نشینم. کمر و پاهایش را کمی ماساژ می دهم و می گویم: - هندونه ای چیزی براتون بیارم؟ = نه عزیز. همه چی خوردم. - خوردین؟ یعنی از جاتون بلند شدین؟ چرا اخه مادر من مراقب نیستین.. حالتون بدتر می شه ها = نه عزیزم. بلند نشدم. زهرا خانم اومده بودن اینجا زحمتشو کشیدن. - چی؟ زهرا خانم خودمون؟ مامان ریحانه؟ = بله دیگه. مگه ما چندتا زهرا خانم داریم؟ - به قول شما، خدا خیرشون بده.. چقدر من نگران بودم گرسنه و تشنه بمونین و اینا.. کلی سر کلاس حواسم به شما بود. این طوری خیال منم راحت می شه. = چه فکرا می کنی تو دختر. نترس گشنه و تشنه نمی مونم. خیالت راحت. پاشو دختر. پاشو ی خبر بگیر از مهربان. نباید تنهاش بزاریم. 🔸پیام رسان را باز می کنم. چقدر پیام داده است. یکی یکی همه را برای مادر می خوانم. مادر مثل این مشاورهای دلسوز و مهربان، لبخند می زند. فکر می کند. اهداف را می گوید که برای اینکه این طور بشود باید روی این مسئله کار کنیم. برای این مسئله شان روی این نکته. و بعد می گوید بسم الله بنویس. می نویسم. انگار نشسته ام سر یک کلاس درس مشاوره زندگی. 🔹با خودم فکر می کنم یعنی این حرفهای مادر، پس فرداها چقدر به کار خودم خواهد آمد. خوش پوشی ای که نه فقط جلوی همسر باشد، بلکه همیشگی و برای خود آدم باشد. این یکی از حرفهای مادر است که اگر برای شوهر فقط بپوشی، انتظار تحسین از او را داری و اگر او تحسین نکند، سرخورده می شوی. ولی وقتی برای منظم بودن و زیباتر بودن خودت، ولو تنها باشی، خدا که تو را می بیند، ملائکه هم می بینند. اهل بیت علیهم السلام هم می بینند. اگر برای چشم نواز بودن جلوی خدا و استفاده از نعمت هایش، خوش پوش باشی، هیچ کس هم تحسینت نکند، عزت نفست خرد نمی شود و بلکه هر روز، قلبت نورانی تر می شود. به نظرم حرف قشنگی است. کمی به خودم و سر و وضعم نگاه می کنم که ببینم آیا من خوش پوش هستم یا نه. مادر، از خودبررسی، به افکارم پی برده، خنده ای می کند و می گوید: = سر و وضعت خوبه نرگس جان. خوشگلی. و من خجالت زده، می خندم. 🔸 مهربان آن لاین نیست و با همین چند پیام و گفتن برخی از اتفاقات روزانه ام، نوشتن را تمام کرده و پیام رسان را می بندم. کنار مادر روی زمین دراز می کشم. دستش را می گیرم و به صورتم می گذارم. دستان خنکش، صورت گرمم را خنک تر می کند. دست مادر را می بوسم و می گویم: خیلی خوبه من شما رو دارم. گاهی وقتا یاد پارسال می افتم که تصادف کردم و چه حالی بودم. به نظرم همه این خوشی هایی که الان دارم، صدقه سری دعای شماس. ممنونم که ما رو اینقدر خوب دعا می کنین و از خطاهامون می گذرین. اگه اون روزا، شما اونقدر صبوری نمی کردین معلوم نبود من الان کجا بودم. شاید یکی مثل مهربان بودم یا شایدم بدتر. ممنونم مامان. 🔹و باز دستانش را می بوسم. مادر سرم را با دست دیگرش نوازش می کنم و می بوسد و خدا را شکر می کند که فرزندان صالحی خدا نصیبش کرده. خجالت می کشم که مرا صالح می داند و از خدا می خواهم ما را صالح بگرداند. زنگ در به صدا در می آید. دو تک زنگ. مادر می گوید: = زهرا خانمه. 🔸از جا بلند می شوم. دیگر، عصایم را به ندرت استفاده می کنم. در را باز می کنم و بفرمایید می گویم. زهرا خانم به همراه خانم دیگری داخل خانه می شوند. همان طور که با تعارف من، وارد خانه می شوند حال مادر را می پرسند. آن خانم دیگر هم، هم سن و سال مادر و زهرا خانم است. مادر از اینکه نمی تواند بلند شود عذرخواهی می کند. هر دو خانم می نشینند و من می روم آشپزخانه تا دیس هندوانه ای برایشان آماده کنم. قبل از آن، لیوان شربتی برایشان می آورم. هندوانه را که می گذارم، اجازه می گیرم که مرخص بشوم اما مادر می خواهد من هم باشم. 🔻از همان حرفهای معمول همیشگی و حال و احوال وضعیت مادر و عکس برداری و حرف دکتر و زحمت هایی که من این روزها به جای مادر در خانه می کشم و تعریف های مادر از من و به به و چه چه گفتن های زهرا خانم و آن خانم دوست دیگرشان می زنند. کمی حساس شده ام و حوصله ام سر رفته. به نظرم مشکوک است. مگر زهرا خانم امروز که من دانشگاه بودم به مادر سر نزده بود. پس چرا مجدد الان آمده آن هم با یک خانم دیگر؟ و چرا اینقدر دقیق مرا نگاه می کند به جای اینکه حواسش به مادر باشد؟ همین دو سوال کافی است که شک ببرم نکند ایشان یک خواستگار باشند! @salamfereshte
🍀از تو حرکت🍀 🌺إنَّ اللَّهَ🌺 🍃لا یُغَیِّرُ ما بِقَومٍ 🍃 💧حتّىٰ یُغَیِّروا 💧 🌸ما بِأَنفُسِهِم🌸 🌱🌼🌱🌼🌱 🌺یقیناً خداوند 🌺 🍃سرنوشت هیچ قوم (و ملّتی) را تغییر نمی‌دهد 🍃 💧مگر آنکه آنان تغییر دهند! 💧 🌸آنچه را در خودشان است🌸 سوره رعد/ آیه 11 ✨وقتی که شما تغییرات مثبت در خودتان ایجاد کردید، خدای متعال هم برای شما حوادث مثبت و واقعیّتهای مثبت را به وجود می‌آورد. @salamfereshte
🔻به محض اینکه این فکر از خیالم می گذرد، چهره ام وا می رود و کمی رسمی تر لبخند می زنم و صحبت می کنم. معذب هستم. مادر خوب می فهمد و به بهانه درس و مشق، مرا به اتاق خودم می فرستد. عذرخواهی کرده و بلند می شوم. نیم ساعت بعد از رفتنم، آن ها هم می روند. بلافاصله از پله ها پایین می آیم و می پرسم: - مامان اون خانم دیگه کی بود؟ خواستگار بود نه؟ اخه این چه وضع خواستگاریه خب ی اطلاع بدین من شاید نخوام این لباسو جلوشون بپوشم. = لباس به این خوبی. سرو وضعتو که گفتم خوبه. نگران نباش. حالا از کجا فهمیدی خواستگار بوده؟ - از اونجا که همش منو نگاه می کردن و عکس العمل هامو نسبت به هر حرفی! 🔹مادر می خندد. می گویم: ئه. مامان.. دیگه از این کارها نکنین ها. = باشه نمی کنم. حالا این بنده خدا همچین هم خواستگار نبودن ها. البته درسته خواستگار هم بودن. مادرفاطمه خانم. همونی که باهاشون رفتین مترو برای پخش افطاری. 🔸دیگر چیزی نمی گویم. مادر ادامه می دهد: = فکراتو بکن. ی جلسه صحبت هم قراره بگذاریم. هر وقت راحت تری. - دو سه روز دیگه که قراره بریم راهیان . حالا باشه بعدش. = اتفاقا اون ها هم تو اردو هستند. - ای وای.. یعنی کل اردو رو باید معذب باشم. خدای من. = می خوای همین فردا قرار صحبت بزاریم؟ دیگه کم کم دارم شک می کنم می خواین از دستم راحت بشینا =خدا نکنه. این چه فکریه. ما تحقیقاتمونو کردیم. اونا هم کرده اند. مال امروز و دیروز نیست. نظر بابا مثبته. حالا تا خودت چی بخوای. با هم حرف بزنین. برای فردا قرار بزارم؟ یا می خوای هر روزی بابا می گه؟ - مامان جانم! بزارین حالتون بهتر بشه. بعدا وقت هست. = در کار خیر.. - بله می دانم. هر طور صلاح می دونین. من که رو حرف شما حرفی نمی زنم. ولی پس.. پس.. دعا یادتون نره. = دعا که حتما می کنم. برو ی سر به مهربان بزن ببین اومده؟ 🔹به مادر می گویم که قول داده ام یک سر به مسجد هم بزنم و به ریحانه کمک کنم. پیام رسان را باز می کنم. از مهربان خبری نیست. به مادر می گویم. جالب است برایم که کمتر پیام رسانش را باز می کند. می خواهم ببندم که یک پیام می آید. برای مادر می خوانم: " سلام نرگس جان. من این شماره رو حذف کردم. با شماره جدید ادت می کنم. فعلا. بای." 🔻مادر، از این خبر خوشحال می شود و خدا را شکر کرده و می گوید: = آن گوشه میز، یک پوشه، پول های صدقه است. اونا رو هم ببر بده به مسئول صدقات مسجد. برو به سلامت دیرت نشه. - چشم. حتما 🔹لباس هایم را می پوشم و خود را به مسجد می رسانم. حیاط جلویی مسجد خلوت است. خلوتی عجیبی که احساس غریبی به سراغم می آید. وارد مسجد و حیاط پشتی که اتاق بسیج خواهران در آنجاست می شوم. از در مسجد که خارج شده و وارد حیاط پشتی که به اتاق بسیج خواهران می رسد رد می شوم، سرو صدا و همهمه زیادی می آید. نه به آن سکوت حیاط جلویی و نه به این همهمه. وارد اتاق بسیج که می شوم، حلقه ای از خواهران نشسته اند. آرام گوشه ای می نشینم. ریحانه پای تابلو، در حال توضیح دادن چیزی است. شکل هرمی که کشیده را خیلی جاها دیده ام، هرم تغذیه، هرم جمعیت اما هنوز نمی دانم صحبتشان راجع به چه چیزی است. یکی از آن طرف حرفی می زند و دیگری حرف دیگری. حسابی بحث داغ است و گیج و منگ، فقط نگاهشان می کنم. 🔸بعد از یک ربعی می فهمم بحث شان راجع به مدل مدیریتی روی یک مجموعه است و مدلهای مختلفی را به بحث گذاشته اند و عیب و ایراد و فوایدش را می گویند. دست آخر هم مدل ولایی را می کشد و بدون اینکه نامی از آن ببرد، یکی یکی عیوبی که دیگر مدل ها داشتند را با این مدل، مقایسه کرده و بی عیب می بیند. از روشش خوشم می آید. من هم باید از همین روش برای کنفرانس روابط بین المللی که باید ارائه دهم، استفاده کنم. 🔹جلسه که تمام می شود، خانم ها به سمت ریحانه می روند و برخی از نوجوان ها او را فرمانده خطاب می کنند. تعجب می کنم. فرمانده که فرد دیگری بود. او هم به چند نفرشان مرا نشان می دهد و خواهران به سمت من می آیند: "سلام خانم. ببخشید جلسات کتاب طرح اندیشه رو قراره کی شروع کنیم؟" من از همه جا بی خبر، نیم نگاهی به ریحانه و لبخندش می اندازم و می گویم: "به زودی ان شاالله. حتما ساعت و تاریخ شروع رو روی تابلو می زنیم." بچه ها تشکر کرده و می روند. 🔻دور بر ریحانه که خلوت می شود، نزدیک می شویم و با کمی دلخوری می گویم: - مبارکه . از کی فرمانده شدی ما خبر نداشتیم؟ + زیر سایه شما، یک ماهی می شه. - بارک الله. اونوقت حالا من باید از زبون بقیه بشنوم! جریان این جلسات چیه؟ @salamfereshte
🌼آزمایش می شوید🌼 ☘️أحَسِبَ النَّاسُ ☘️ 🌺أن يُتْرَكُوا أَن يَقُولُوا آمَنَّا 🌺 💦وهُمْ لَا يُفْتَنُونَ 💦 🌸🍃🌸🍃🌸 ☘️ﺁﻳﺎ ﻣﺮﺩم ﮔﻤﺎﻥ ﻛﺮﺩﻩ ﺍﻧﺪ ،☘️ 🌺ﻫﻤﻴﻦ ﻛﻪ ﺑﮕﻮﻳﻨﺪ : ﺍﻳﻤﺎﻥ ﺁﻭﺭﺩﻳﻢ ، ﺭﻫﺎ ﻣﻰ ﺷﻮﻧﺪ 🌺 💦ﻭ ﺁﻧﺎﻥ [ ﺑﻪ ﻭﺳﻴﻠﻪ ﺟﺎﻥ ، ﻣﺎﻝ ، ﺍﻭﻟﺎﺩ ﻭ ﺣﻮﺍﺩﺙ ] ﻣﻮﺭﺩ ﺁﺯﻣﺎﻳﺶ ﻗﺮﺍﺭ ﻧﻤﻰ ﮔﻴﺮﻧﺪ ؟💦 📚سوره عنکبوت/ آیه 2 @salamfereshte
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎼 ترانهٔ My Voice ترانهٔ انگلیسی «صدای من» 🔸 من نمی‌توانم نفس بکشم، نه فقط زمانی که گلویم را گرفته باشند، بلکه تا وقتی ابرهای بی‌عدالتی آسمان را تیره و خورشید حقیقت را از چشمان ما پنهان کرده‌اند. 🔻موسیقی این ترانه برگرفته از آهنگ “Numb” از “XXXTentacion” است، هنرمند آمریکایی سیاهپوستی که او هم مدتی قبل از این کشته شد. youtube.com/c/vetrmusic instagram.com/vetrmusic_farsi @VetrMusic
🔹فرمانده ریحانه! مرا گوشه ای می نشاند و با آرامش و خونسردی تمام جواب غرزدن هایم را می دهد: + شما مسئول گروه جدید هستی و جلسات رو که یک روز در هفته است باید اداره کنی و به اشکالاتشون جواب بدی - ما خودمون سرتاپا اشکالیم. رفع اشکال کنم؟ اونوقت کی منو مسئول گروه کرده؟ + فرمانده عزیزت دیگه. من! - آهان. اونوقت دیگه چه خوابی برام دیدی؟خواستگاری امروز هم لابد زیر سر تو بود؟ + امروز ؟ نه باور کن. من بی تقصیرم. - لابد پس فردا هم می خوای بگی این شوهرمه و این هم بچه ام! 🔸حسابی خودم را دلخور نشان می دهم و غر می زنم. دستم را می گیرد به اتاق کناری می برد. خواهرا در حال درست کردن بسته های فرهنگی راهیان هستند. چند کارتن بسته های آماده شده، گوشه اتاق روی هم قرار گرفته است. + دو سه روز دیگه قراره بریم. خیلی دلم برای جنوب و اروند تنگ شده. شما که می یای؟ - بله که می یام. فردا صبح که فرزانه و احمد و دختر خاله ها بیان دیگه مامان دست تنها نیست و من می تونم بیام. + خدا خیرت بده.. مامان حالشون بهتره؟ 🔻جوابش را مفصل می دهم که کی باید برای عکس برداری بروند و کی برای فیزیوتراپی. مرا پشت سیستم می نشاند و می گوید: + قربونت. جلسه امروز رو از زبان خودت، هر چی فهمیدی تو ی صفحه بنویس. دست به نوشتنت هم که خوبه الحمدلله. منم ی چندتا کار کوچیک دارم. این بسته های چفیه و .. رو هم که خواهر نجمه چک می کنن و آمارش رو می گن؛ اینجا روی این برگه یادداشت کن. - چشم فرمانده. امر دیگه ای؟ + نه دیگه. عرض خاصی نیست. برس به کارت 🔹هر دو از لحن مان می خندیم. بقیه خواهرا نگاهی از سر تعجب به ما می کنند که یعنی چی شده دارید می خندید؟ ما هم فقط در سکوت و خنده به هم نگاه می کنیم. ریحانه به سمت کمد گوشه اتاق می رود و من هم فایل وورد را باز می کنم و مشغول تایپ هر چیزی که شنیده و دیده و فهمیده بودم، می شوم. ************** 🔻از دانشگاه، آمده ام. در فاصله ای که می روم دوش بگیرم و گرما را از تن بزدایم، احمد و فرزانه و دخترخاله ها و خاله پری می رسند. شلوغ شدن خانه مان آن هم با حال و هوای شهدا، عالمی دارد. بچه ها بسته های فرهنگی ای که خودشان آماده کرده بودند را به مادر نشان می دهند که به جاهای مختلف متبرک کرده اند. چفیه تبرکی را به کمر مادر می مالند که به لطف خدا، شفا پیدا کند. کمی از خاطراتشان می گویند که کجاها رفته اند. ساعت حدود سه بعد از ظهر است. از مادر می پرسم: - مامان ناهار بیشتر بپزم ی چیزی دور همی بخوریم؟ " نه نمی خواد. آقا جواد رفتن ناهار بگیرن. 🔹این را خاله پری می گوید. تشکر می کنم. چادر و روسری از مادر امانت می گیرم چون اصلا حال بالا رفتن از پله ها را ندارم. با آمدن آقا جواد، بوی کباب کوبیده در خانه می پیچد. سفره را پهن می کنیم. در این فاصله، پدر هم خودش را می رساند که آقا جواد تنها نباشند. البته احمد هست اما وجود بابا، چیز دیگری است. با آمدن پدر، بحث جدیدی راه می افتد. از مادر می پرسم: - خاله پری چرا می خوان خونشونو عوض کنن؟ اون خونه که خیلی خوشگله. = خب این طور تصمیم گرفتن. ظاهرا دیگه نمی خوان تو اون محل باشن. خوبه که. خوب نیس؟ 🔸با این جمله آخر مادر، تازه دوزاری ام می افتد که بله، با خاطر جو آنجا و تغییراتی که خود آقا جواد و خاله پری خواسته اند در زندگی شان بدهند، دیگر بودن در آنجا را دوست ندارند. نمی دانم خوشحال باشم یا نباشم. در هر صورت صلاح کارشان را خودشان بهتر می دانند. همین که جمعشان را گرم تر از قبل می بینم برای خوشحال بودنم کافی است. 🔻ظرف گوجه ها را برداشته و تعارف می کنم. چهره بچه ها خسته و خواب آلود است. شهناز که چشمانش را به سختی باز نگه داشته می گوید: - کاش می شد به جای غذا، می گرفتیم می خوابیدیم. من خیلی خوابم می یاد. 🔸به خاطر ناهار همه تشکر می کنیم. ظرف ها را جمع می کنیم. اجازه نمی دهم کسی برای شستن ظرف ها وارد آشپزخانه بشود. همه خسته اند. پدر پیشنهاد می دهد رختخواب ها را پهن کنند اما آقا جواد تشکر کرده و خاله پری به بچه ها که نیمه آماده اند، اشاره می کند که خداحافظی کنند. 🔹خانه خلوت می شود. تا ده دقیقه پیش فکر می کردم چطور قرار است با این همه آدم، امشب خواستگاری برگذار شود. فرزانه هم هلاک است. او را به اتاقش می فرستم. سالن پذیرایی را مرتب می کنم. بقیه خانه را هم قبلا مرتب کرده بودم و الان دستی به سر و رویش می کشم. در پارچ کنار دست مادر، قالب یخی می ریزم و برای استراحت به اتاقم می روم. روی تخت دراز می کشم. کمرم کمی درد گرفته و تیر می کشد. روز پرکاری داشته ام. به دقیقه نکشیده، خوابم می برد. @salamfereshte
💎به نفع خودت است💎 🌿ومَن جَاهَدَ🌿 💫فإِنَّمَا يُجَاهِدُ لِنَفْسِهِ💫 🌺إنَّ اللَّهَ 🌺 🍀لغَنِيٌّ عَنِ الْعَالَمِينَ 🍀 🍃🌼🍃🌼🍃 🌿ﻭ ﻛﺴﻲ ﻛﻪ [ ﺩﺭ ﺭﺍﻩ ﺧﺪﺍ ] ﺑﻜﻮﺷﺪ 🌿 💫ﻓﻘﻂ ﺑﻪ ﺳﻮﺩ ﺧﻮﺩﺵ ﻣﻰ ﻛﻮﺷﺪ ; 💫 🌺ﺯﻳﺮﺍ ﺧﺪﺍ 🌺 ☘️ﺍﺯ ﺟﻬﺎﻧﻴﺎﻥ ﺑﻲ ﻧﻴﺎﺯ ﺍﺳﺖ .☘️ سوره عنکبوت/ آیه 6 @salamfereshte
🔹چشم باز کرده و می فهمم دوساعتی است خوابیده ام. وضو گرفته و از مادر خبر می گیرم. پدر برای خرید شیرینی بیرون رفته است. احمد و فرزانه هنوز خواب هستند. مادر به سختی از جا بلند می شود و می گوید: = تقریبا نیم ساعت دیگه می رسن. تماس گرفتن. تو راهن. شمام برو حاضر شو. 🔸از پله ها بالا رفته و در سکوت، لباس هایم را عوض می کنم. روسری و چادری که ریحانه برایم هدیه آورده را سر کرده و نگاهی به سوالاتی که از قبل آماده کرده بودم می اندازم. چقدر سخت است هر بار با یک خواستگار حرف بزنی و آن فردی که ارزش هایش شبیه آرمان های خودت است را انتخاب کنی. به ریحانه پیامک می دهم: " قراره خانواده فاطمه خانم بیان. دعام کن." بلافاصله پاسخش می آید: "دو رکعت نماز طلب خیر از خداوند بخون. خوشبخت و سعادت مند باشی الهی. دعاگوت هستم آن لاین آن لاین. 🔹زنگ در به صدا در مي آيد. به سرعت از پله ها پایین می آیم تا قبل ورودشان به محدوده خانه، در آشپزخانه باشم. به محض اینکه روي صندلي مي نشينم، صداي خوش آمد گويي پدر می آید. یعنی اگر دوثانیه دیرتر پایین آمده بودند، همان اول با من روبرو می شدند. از این فکر اضطرابی در دلم پدید می آید و می گویم: به خیر گذشت. "خيلي خوش آمدید. بفرماييد. 🔻در جواب پدر، صداي مردي سن دار و پخته را می شنوم، حتما پدر خواستگار است. در اتاق پذیرایی باز است و صدایشان را به وضوح می شنوم. مادر عذرخواهی می کند که روی صندلی نشسته است و پدر از وضعیت مادر کمی صحبت می کند. حالا می فهمم چرا یکی از صندلی های آشپزخانه سر جایش نبود. خیلی نگران حال مادر هستم. به سختی راه می رفت و حتما درد بسیاری را تحمل می کند. اضطراب ناشناخته ای وجودم را چنگ می زند. نمی دانم به خاطر مادر است یا این خواستگاری. اقا سعید را همه قبول دارند. خودم هم چیز بدی از او ندیده ام. موقع پخش افطاری بین مسافران، رفتار ناشایستی از او سر نزد. دقتش روی نماز اول وقت برایم با ارزش است. خواهر و مادرشان را هم دیده ام. فاطمه خانم هم دختر خوش اخلاقی است و مادرشان هم چهره گرم و مهربانی داشتند. چشمانم به جعبه شیرینی می افتد که پدر خریده. برای رها شدن از این فکر و خیال ها، بلند می شوم و آن ها را داخل ظرف می چینم. شیرینی خامه ای است که خیلی دوست دارم اما الان اصلا دست و دلم به خوردنش نمی رود. 🔹مجدد روی صندلی می نشینم. فکر و خیال دست از سرم بر نمی دارد. مادر گفت که پدر تحقیق کرده و راضی است. خانواده دینداری هستند. مسجدی و ولایی هم که هست. افکار مختلف در سرم می چرخند و در تمام این مدت به سینی که روی میز است زل زده ام. نفس عمیقی می کشم. چشمانم را می بندم. صلوات می فرستم تا کمی آرام شوم. همه چیز را به شهدا می سپارم و می دانم که این جز از طرف خودشان نیست. چه اینکه سبب آن افطاری ساده، خودشان بودند و مسبب این آشنایی نیز شهدا هستند. با این فکر، قلبم آرام و مطمئن به لطف خداوند می شود. 🔸سینی را از روی میز بر می دارم. کفش همچون آینه است. چادر و روسری ام را در کفِ شفاف آیینه وارش، وارسی می کنم. بالای روسری سرمه ای رنگم کمی کج شده است. آن را مرتب می کنم. به چادر رنگی ام نگاه می کنم. دلم قرص است به دعاهای مادر و ریحانه. به آرامی، استکان های دسته دار را برمی دارم و برای اینکه صدایی ایجاد نشود، مانند الماسی گران بها، داخل سینی می چینم. پدر به داخل آشپزخانه مي آيد. دیس شیرینی را برمی دارد و می گوید: " احسنت بابا جان. چایی برای مهمونا بریز و بیار. مامان منتظره. 🔻حال مادر را که می پرسم می گوید نگران نباش اما نگرانی را در چشمان خود پدر، می خوانم. دست پدر را می گیرم. در رفتن، مکث می کند. دستش را می بوسم و به چهره پر مهر و نگرانش، لبخند می زنم. مرا می بوسد و در شانه هایم را در آغوشش، می فشارد. 🔹با اینکه به رفتارهای پر مهر پدر، عادت دارم اما نمی دانم چرا کمی خجالت می کشم. شاید پدر این را فهمیده است که بدون حرف دیگری از آشپزخانه بیرون می رود. زیر لب بسم الله می گویم. قوری را از روی سماور برمی دارم. در هر استکانی که هم زمان با ریختن چایی در هر استکان، صلواتی می فرستم. این هم باشد هدیه من به کسی که قرار است این چایی دست مادر عزیزم را نوش جان کند. چادرم را کمی جلو تر می کشم و جلویش را جوری که از هم باز نشود، در مشتم می گیرم. سيني را برمی دارم. "خدایا دستم رو بگیر. افوض امری الی الله..کمک کن بهترین انتخاب و تصمیم رو داشته باشم. " ☘️بسم الله گفته و وارد سالن پذيرايي مي شوم. @salamfereshte
👈🏽هر چه کنی، به خود کنی 🌿انَّ اللَّهَ🌿 💫لا يَظْلِمُ النَّاسَ شَيْئًا💫 💥ولَٰكِنَّ النَّاسَ أَنفُسَهُمْ يَظْلِمُونَ 💥 🍃🌼🍃🌼🍃 🌿ﻳﻘﻴﻨﺎً ﺧﺪﺍ🌿 💫ﻫﻴﭻ ﺳﺘﻤﻰ ﺑﻪ ﻣﺮﺩم ﺭﻭﺍ ﻧﻤﻰ ﺩﺍﺭﺩ ،💫 🌺ولی مردم 🌺 💥ﻭﻟﻲ ﻣﺮﺩم [ ﺑﺎ ﺭﻭﻱ ﮔﺮﺩﺍﻧﻲ ﺍﺯ ﺣﻖ ] ﺑﺮ ﺧﻮﺩ ﺳﺘﻢ ﻣﻰ ﻭﺭﺯﻧﺪ💥 سوره یونس/ آیه 44 @salamfereshte
🌺رسول اللّه صلى الله عليه و آله :مَن أحَبَّنا كانَ مَعَنا يَومَ القِيامَةِ ، ولَو أنَّ رَجُلاً أحَبَّ حَجَرا لَحَشَرَهُ اللّه ُ مَعَهُ . 🍀پيامبر خدا صلى الله عليه و آله : هركه ما را دوست بدارد ، در روز قيامت ، همراه ما خواهد بود ، و اگر شخصى سنگى را دوست بدارد ، خداوند ، او را با آن ، گِرد خواهد آورد 📚بحار الأنوار : ج 77 ص 383 ح 9 . 🌎 مرکز ملی پاسخگویی به سوالات دینی 🔹 @pasokhgoo1 👈
🔹سلام و تعارفات معمول را بدون اینکه نگاه مستقیم به چهره کسی داشته باشم انجام می دهم. کانون توجه همه هستم و نگاه سنگینشان را حس می کنم. دلم می خواهد بدانم آقا سعید هم سرش پایین است یا مثل برخی خواستگارهای دیگرم، مستقیم نگاهم می کند. مادر آقا سعيد و فاطمه خانم جواب سلامم را مي دهند. با دیدن فاطمه خانم، کمی دلم قرص می شود. انگار آشنای قدیمی را دیده باشم لبخند می زنم. 🔻آرام و سنگین به سمت شان می روم. چایی را به مادر تعارف می کنم. برنمی دارد و اشاره به حاج خانم می کند. دلم می خواهد حالش را بپرسم اما چیزی نمی گویم. چایی را جلوی حاج خانم می گیرم. ماشااللهي مي گويند و تشكر مي كنند. از خجالت سرم را پایین انداخته ام. پدر، بلند می شود و سینی چایی را می گیرد تا به آقایان تعارف کند. روي زمین، كنار مادر مي نشينم. چادر را روي پايم مرتب مي كنم. سرم پايين است و چيزي نمي گويم. یاد خواستگاری قبلی می افتم که با عصا بودم و چقدر احساس بدی داشتم. این بار، دیگر عصا ندارم که هیچ، خودم سینی چایی را آوردم. خدا را با تمام وجود، شکر می کنم. 🔸احساس گرما می کنم اما دستانم یخ است. نگاهم به دسته گل روی میز می افتد. گل هاي رز قرمز كه رزهای سفید رنگ، آن ها را در بر گرفته اند. با سليقه كنار هم چيده شده اند. مادر کمی خودش را روی صندلی جابجا می کند. نگاه به صورتش که از درد مچاله شده می کنم. چیزی نمی گوید. قلبم می گیرد. چقدر مادر به خاطر من، در طول زندگانی اش درد کشیده و صبوری کرده است. آقایان مشغول صحبت اند و من بیشتر از آنکه حواسم به خواستگار باشد، به مادر است. مادر نگاه معناداری به من می کند. صدای پدر را می شنوم که می گوید: " حتما. بفرمایید. دخترم، آقای حسین پور را راهنمایی کن. 🔹از جا بلند می شوم. مراقب هستم چادرم باز نشود. بفرمایید گفته، منتظر می شوم. آقا سعید هم از جا بلند می شود. لبخند مهربان فاطمه خانم از چشمانم دور نمی ماند. جلوتر مي روم تا ایشان را به سمت اتاق پدر راهنمايي كنم. قلبم سخت به تپش افتاده است. در اتاق پدر را باز می کنم و کنار می ایستم که ایشان اول وارد شوند. پدر از قبل، دو صندلي با فاصله و دو ظرف ميوه را روي ميزش گذاشته است. روي صندلي كه به سمت در است اشاره مي كنم و مي گويم بفرماييد. می نشیند. در دلم رخت شور خانه ای براه افتاده است. من هم روی صندلی دیگر می نشینم. از زیر چادر دستم را روی قلبم گذاشته و ذکر لاحول و لاقوه الا بالله را با کمترین حرکت لب، می گویم. نگاهم به قاب روی دیوار می افتد: السلام علیک یا فاطمه الزهرا. به حضرت سلام داده و ازشان کمک می خواهم. 🔻برگه سوالاتم را از جیب دامنم، بیرون می آورم. و آن را لای پر چادرم، طوری نگه می دارم که فقط خودم ببینم. آقای حسین پور هم كاغذي را از جیبشان بيرون مي آورند. اولین خواستگاری است که می بینم سوالاتش را نوشته. شاید هم جواب سوالات احتمالی را نوشته! از این فکر خنده ام می گیرد اما نمی خندم. هر دو سكوت كرده ايم. سکوتی سخت اما دوست داشتنی! باعث می شود تسلط بیشتری پیدا کنم و آن هیجان اولیه را کم می کند اما انتظار اینکه الان چه خواهم شنید و من چه جوابی باید بدهم برایم سخت است. به تیتر سوالاتم نگاه گذرایی می کنم. 🔹به نظر شما مهمترين عامل موفقيت در زندگي چيست؟ حواسم را باید جمع کنم و در پاسخشان، به دنبال این باشم که اساسا زندگی را چه چیز می بینند؟ چه هدفی دارند؟ و برای رسیدن به این هدف، مهم ترین عامل موفقیت شان را چه می دانند؟ یک سوال ساده و کلیشه ای بعدش گذاشته ام که از آن فلسفه بافی سوال قبلی در بیاید و ببینم حالا برای این زندگی، چه صفاتی را برای همسر آینده اش لازم می بیند؟ اگر برای پاسخ سوال قبل، کلیشه ای جوابی گفته باشد، این سوال دستش را رو می کند. این روش سوال پرسیدن را که از ریحانه یاد گرفته ام، دوست دارم. 🔸دلم می خواهد از اختلافات هم بپرسم که اگر اختلافی در خانواده پیش آمد کرد، شما چه می کنید؟ می خواهم ببینم چقدر برای خانواده و زنش ارزش قائل است و اگر اختلافی بین زن و مادرش بیافتد، او طرف کدام را می گیرد؟ می تواند کاری بکند که احترام مادر و زنش خرد نشود و قلب هر دو را با رفتار صحیحش، به دست آورد یا این مهارت را ندارد؟ و یک سوال اخلاقی که معمولا خواستگارهایم در پاسخ مناسب، می لنگند این است که به نظرتان مهم ترین وظیفه ما در لحظه اکنون چیست؟ تا به حال فکر کرده اید که چه چیزهایی، زندگی و کار و شغل و درس و فعالیت هایتان را تحت تاثیر مثبت یا منفی قرار می دهد؟ این ها چیست؟ می خواهم بدانم چقدر به حق الناس پایبند است. چقدر دل شکستن های دیگران را در زندگی اش موثر می داند. @salamfereshte
براي رسيدن به اهداف خود آنها را مقيد به زمان و مكان كنيد به هر ميزان كه اهداف خود را شفاف تر كنيد و جزئيات آن را براي خودتان مشخص تر كنيد تلاش شما براي رسيدن آن بيشتر خواهد شد. @mmhozehh
🌺رسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله :مَن صَلّى عَلَيَّ مَرَّةً فَتَحَ اللّهُ عَلَيهِ بابا مِنَ العافِيَةِ . 🍀پيامبر خدا صلى الله عليه و آله : هر كس يك بار بر من صلوات فرستد، خداوند درى از عافيت به رويش بگشايد. 📚ميزان الحكمه ج 7 ص 475 🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹 🌎 مرکز ملی پاسخگویی به سوالات دینی 🔹 @pasokhgoo1 👈
🔹آنقدر سکوتمان طولانی می شود که به تمام این نقشه هایی که برای درآوردن افکار و باورهایش کشیده ام، فکر می کنم و سوالاتم را حسابی مرور می کنم. سرم را بالا می آورم و نگاه می کنم ببینم پس چرا شروع نمی کنند. او هم نگاهش را از روی برگه سوالاتش در می آورد. برگه را داخل جیب پیراهنش می گذارد و به من نگاه گذرایی می کند. نگاهمان به هم گره می خورد. چه چشمان سیاه و براقی دارد. قلبم به تپش می افتد. سرم را پایین می اندازم. کمی خود را جا به جا می کنم. بلند بسم الله الرحمن الرحیم می گوید. من هم آرام، تکرار می کنم. + با اجازه ی شما، چند سوالی دارم که اگر موافقین بپرسم. - خواهش میکنم بفرمایید. + تا چه اندازه خدا را در زندگي خودتان دخالت مي دهيد؟ 🔻خوب است که سوال اول را در رابطه با خدا می پرسد. کمی مکث می کنم و پاسخ می دهم: - زندگی مان در سایه الطاف خداست. وقتی خدا همه جا با ما باشد، دیگر دخالت دادن در زندگی معنا ندارد. او هست. + بله متوجه ام. شاید بهتر باشه این طور بگم که برخی از ما آدم ها، تا وقتی طرفدار خدا و شرع هستیم که با بقیه چیزهامون در تعارض نباشه. اما به محض زاویه دار شدن، دیگه طرف خدا نیستیم! طرفدار مردم می شیم. طرفدار تمایلات و خواسته هامون می شیم. - تمام سعیم این هست که در هر تعارضی، حرف خدا و پیامبر و ائمه رو گوش بدم اما نمی تونم ادعا کنم که همیشه این طور بوده یا خواهم بود. + حتی اگه به این خاطر، مجبور بشید سالها کنج خونه بنشینید؟ یا کار مورد علاقه تان را که حقوق بالایی ازش دریافت می کردید رها کنید؟ - بله. حتی این ها. خودتان چطور؟ + امیدوارم که این طور باشم. من هم سعیم همین است. چیزی جز خدا، به زندگی رنگ نمی دهد. 🔹سکوت عمیقی می کند. اگر یکی از دوستانم بود، می گفتم لابد یاد خاطره ای افتاده است. اما سکوت های جلسه خواستگاری هزاران معنا دارد. می پرسد: شما چه توقعی از همسر آینده تان دارید؟ 🔸این سوال را بسیار دوست دارم. چون تمام حرفهایم را در همین یک سوال می توانم بزنم. هدفم را نشانش دهم. چیزهایی که برایم مهم است را بگویم. و مهم تر اینکه دوست دارم همسرم مثل یک رفیق، کنارم باشد. آنجایی که نیاز به کمک دارم، کمک کند. حمایت اگر لازم است، حمایتم کند. راهنمایی اگر باید بشوم، برایم استاد شود. اگر رشد کردنم به استادی کردن است، برایم شاگرد باشد. نه اینکه خودخواه باشم. بلکه دوست دارم زاویه نگاهش، این طور باشد. همه را می گویم و در آخر اضافه می کنم: - شاید، توقع دارم یک شهید زنده باشد. شهید با تمام ویژگی هایی که لیاقت شهادت را به او می دهند و زنده برای اینکه باشد تا خدمتی بکند. نه به من. نسبت به همه. خودم هم دوست دارم همینگونه باشم. 🔹این بار من سکوت می کنم. یاد خاطرات پارسالم می افتم و حال و اوضاعم. از خدا طلب بخشش می کنم و می گویم: - تنها توقع من این است که همسر آینده ام، نگذارد ذره ای، از راه خدا، دور شوم. این دور شدن را من قبلا تجربه کرده ام و دلم نمی خواهد به آن سمت برگردم. بالاخره شما باید بدانید. من این طور که الان هستم، نبودم. و امیدوارم فردا هم این طور که الان هستم نباشم و روز به روز بهتر بشوم. + عاقبت به خیر باشید. - ببخشید زیاد حرف زدم. نظر خودتان چیست؟ + بنده هم با نظر شما موافقم 🔸اشاره به ظرف میوه می کنم و می گویم: میل بفرمایید. چاقو را برمی دارد. سیبی را پوست می کند و همان طور که قاچ می زند و آن را به من تعارف می کند، کمی از گذشته و احوالاتش می گوید. اینکه از نوجوانی، علیرغم عدم نیاز مالی، کار می کرده تا بتواند به خانواده هایی که نیاز مالی شدید دارند، کمی کمک کند. اینکه یکی از خواهرانش را به خاطر سرطان از دست داده و هر ماه، برای اموات خیراتی می کند. به نظرم از چیزهایی می گوید که باید بدانم در آینده، موظفم به این کارهایش احترام بگذارم و کمکش کنم. صدای محکم و دل نشینی دارد. دلم می خواهد باز هم به چشمانش نگاه کنم و آن نگاه نافذ را ببینم اما این کار را نمی کنم. صدای مادر آقا سعید از پشت در می آید که می پرسد صحبت تان اگر تمام شده رفع زحمت کنیم. در نیمه باز است. از جا بلند شده و خداحافظی می کنیم. 🔻مادر به سختی راه می آید و با مادر آقا سعيد مشغول صحبت است. تا دم در حیاط، بدرقه شان می کنیم. در که بسته می شود، فرزانه از پله ها پایین می آید و با کمک او، مادر را به اتاق می بریم. روسری و چادرش را از دورش برمی دارم. لیوان آبی دستش می دهم: - الهی فداتون بشم. خیلی اذیت شدین. بمیرم الهی. = خدا نکنه. چیزی نیست. ی کم استراحت کنم خوب می شم. 🔹فرزانه بدون هیچ حرفی، مشغول جمع کردن وسایل پذیرایی می شود. مادر از من می پرسد: = خب ، چطور بود؟ - خوب بود. و البته عجیب و متفاوت! @salamfereshte
🍀از تو حرکت🍀 🌺إنَّ اللَّهَ🌺 🍃لا یُغَیِّرُ ما بِقَومٍ 🍃 💧حتّىٰ یُغَیِّروا 💧 🌸ما بِأَنفُسِهِم🌸 🌱🌼🌱🌼🌱 🌺یقیناً خداوند 🌺 🍃سرنوشت هیچ قوم (و ملّتی) را تغییر نمی‌دهد 🍃 💧مگر آنکه آنان تغییر دهند! 💧 🌸آنچه را در خودشان است🌸 سوره رعد/ آیه 11 ✨وقتی که شما تغییرات مثبت در خودتان ایجاد کردید، خدای متعال هم برای شما حوادث مثبت و واقعیّتهای مثبت را به وجود می‌آورد. @salamfereshte
🔹تا به حال نشده بود این طور، جلسه خواستگاری پیش برود که بعدش، آرام باشم و اینقدر متعجب که چقدر همه چیزمان مشترک بود. روی حرفها و لحن و حالت های آقاسعید فکر می کنم و همه چیز را مرور می کنم. درست است که خیلی نگاه به چهره اش نکردم اما از لحن حرفهایش، می توانم حالت درونی اش را تشخیص دهم. با خودم می گویم انگار واقعا شهید زنده است. از طرفی نهیب می زنم احساساتی تصمیم نگیر و با عقلت، دو دوتا چهارتا کن. برگه سوالاتم را جلوی رویم می گذارم. 🔸معمولا در همین خلوت های نیمه شبی است که خواستگار را می سنجم. سوالاتم را مرور می کنم و جواب هایش را با سوالاتم تطبیق می دهم. این حجم از تفاهم برایم عجیب است. با همان دوسه سوال ساده، انگار به همه سوالاتم جواب داده باشد. در این حین، به یک کشف بزرگ می رسم: پایه و مبنای زندگی و هدفی که داریم یکی است. خدا محوری. از این کشف خیلی خوشحال می شوم نه برای اینکه با او تفاهم مبنایی دارم. از اینکه کمی خودم را می شناسم که هدفم در زندگی، با پارسال چقدر متفاوت شده است. به چفیه ای که فرزانه متبرک به مزار شهدا کرده است نگاه می کنم. آن را برداشته و به صورتم می مالم و ازشان تشکر می کنم که یکی مثل خودشان را برایم فرستاده اند و حضورشان، زندگی ام را دگرگون کرده است. از خدا می خواهم هیچگاه مرا از شهدا و اهل بیت جدا نکند. تصمیم می گیرم موافقت اولیه ام را بعد از نماز صبح، به مادر بگویم. مجدد وضو می گیرم. به یاد شهدا، چفیه را روی سجاده ام انداخته و مشغول نماز شب می شوم. *************** 🔹خدا خدا می کنم در این سفر، حال پا و کمرم بد نشود و مانند این روزها، خوب تا کند. سفارش های لازم را در مورد مادر، به فرزانه و احمد کرده و سوار اتوبوس می شوم. کنار شیشه ی پنجره می نشینم. ساک دستی کوچک و سبکم را کنار پایم گذاشته و از پشت شیشه به دنبال پدر می گردم. به محض دیدنش، از جایم بلند می شوم. اشاره می کند که بنشینم. از همان جا دستی برایشان تکان می دهم و خداحافظی می کنم. آقا سعید هم از راه رسیده و با پدر، مشغول صحبت می شود. 🔸نمی دانم مادر، موافقت اولیه ام را به آن ها گفته است یا نه اما به روی خود نمی آورم. تصمیم دارم در این سفر، بیشتر با اخلاق و رفتارهایش آشنا شوم و ببینم در آن حدی که تعریفش را می کنند، هست یا نه. ریحانه آخرین نفری است که سوار ما خانم ها می‌شود. ساک دستی کوچکی در دست راست و در دست دیگرش یک بلندگوی کوچک است. بلندگو را به خانمی که در صندلی اول نشسته است می سپارد و با چشمانش مرا جستجو می کند. دستی تکان می دهم تا زودتر بیاید و مرا از انتظار حضورش، در بیاورد. چطور است کمی سر به سرش بگذارم: - خسته نباشی فرمانده. این اولین سفرم با شماس. می گن دوستت رو تو سفر بشناس. حالا ما باید فرمانده مون رو تو سفر بشناسیم. می بینی روزگار رو؟ + باز شروع کرد. فرمانده خودتی! حالا نیست که خیلی هم ما رو نمی شناسی. 🔹با حرکت اتوبوس، قلبم به تپش می افتد. نگاهی به چهره برافروخته ریحانه می اندازم. دستش را می گیرم و فشار می دهم. اشتیاقم را می فهمد و می گوید: + سفر عشق هم بالاخره آغاز شد. مطمئن باش شهدا بهترین ها رو برامون تدارک دیدن. 🔻پدر و احمد و فرزانه، دست تکان می دهند و من هم. نمی دانم قرار است چه اتفاقاتی بیافتد. یکی از خواهران، کیسه ای را برای جمع کردن صدقه، در اتوبوس می چرخاند. همه خانم ها صدقه می اندازند و من هم. حس غریبی است. در راه رفتن به سرزمینی هستم که قریب به یک سال و اندی، با خاطراتشان زندگی کرده ام. نگاه کردن به مردمی که در شهر، مشغول کار و تلاش و رفت و آمد هستند، حال غریب تری به من می دهد. انگار که قرار است من در آسمان سیر کنم و از همه زمینی ها، جدا شده و دور شوم. ریحانه مشغول ذکر است. گوشم را نزدیک تر می برم تا بفهمم چه می خواند. می گوید: + آیت الکرسی و یازده قل هو الله و صلوات و این ها. 🔹من هم مشغول ذکر می شوم. خوب است ریحانه را دارم. خدا را به خاطر تمام نعمت ها و خوشی هایی که تا امروز، داشته ام شکر می کنم. از اینکه سرنوشتم این طور رفتم خورده که حالا، در اتوبوس نشسته ام و راهی سرزمین نور هستم؛ بارها شکر کنم هم کم است. به ریحانه می گویم: - الحمدلله هم بگیم. 🔸دستش را روی دستم می گذارد و احسنت می گوید. خوشحال می شوم که من هم، چیزی را به او یادآوری کرده ام. @salamfereshte
💎مراقب نعمت های خدادادی ات باش 🌸ذلِکَ بِأَنَّ اللَّهَ 🌸 🍂لم یَکُ مُغَیِّرًا نِعمَةً أَنعَمَها عَلىٰ قَومٍ🍂 🌀حتّىٰ یُغَیِّروا ما بِأَنفُسِهِم 🌀 ☘️و أَنَّ اللَّهَ سَمِيعٌ عَلِيمٌ☘️ 🌼🌱🌼🌱 🌸خدا بر آن نیست که 🌸 🍂نعمتی را که به قومی عطا کرد تغییر دهد🍂 🌀تا وقتی که آن قوم حال خود را تغییر دهند،🌀 ☘️و خدا شنوا و داناست.☘️ 💥اگر چنانچه خدا نعمتی به یک ملّتی داد و این ملّت درست حرکت نکردند، درست عمل نکردند، خداوند این نعمت را از اینها میگیرد. @salamfereshte
🔹نزدیک غروب که می شود ، به شهر اهواز نزدیک می شویم. اتوبوس ها وارد یکی از پادگان های اطراف شهر می شوند و در کنار محوطه ی بزرگی می ایستند. مسئولین و کارکنان آن پادگان برای استقبال از کاروان ما ، آماده ایستاده اند. از اتوبوس پیاده می شویم. با این که نزدیک غروب است اما هوا هنوز گرم است. صدای نوای حماسی "ای لشگر صاحب زمان" و لیوان های پر شده از شربت خنک که در کنار در ورودی، انتظار ما را می کشند، همه مان را به ذوق می آورد. محل اسکان، همان خوابگاه سربازان است که حالا در پادگان حضور ندارند. وسایلمان را روی تخت خواب هایی که دور تا دور سالن چیده شده اند، گذاشته و برای خواندن نماز، راهی وضوخانه و نمازخانه می شویم . 🔻نماز جماعت، برگزار می شود. بعد از نماز سر به سجده گذاشته و خدا را شکر کرده و از او می خواهم در این سفر بیشتر و کاملتر شهیدانی که نزد او روزی می خورند و زنده اند را بشناسم و بواسطه آن ها، به او نزدیک تر شوم. 🔸اولین جایی که می رویم، شلمچه است. احساس و هیجان خاصی وجودم را فرا گرفته است. کفش هایم را در آورده و روی خاک های گرم شلمچه می نشینم. مشتی خاک، در دستانم گرفته و مقابل صورتم می آورم. نمیدانم سرّ این خاک چیست. سرّ این دشت بی آب و علف که اینگونه دلها را جذب کرده است، چیست. این خاک که از خود چیزی ندارد! با خود فکر می کنم قطعا این خاک، هر چه دارد از همراهی و هم جواری با اولیاء خداست. اینکه قدم های رزمندگان راه خدا، روی این خاک گذاشته شده و در جای جای این دشت، پیشانی عارفان واقعی به خاک ساییده شده است. 🔹یاد روایت شب های عملیات می افتم. اشک های زلالی که در نماز شب ها روی این خاک ریخته است. همین هاست که این خاک را این طور ارزشمند کرده است. خون سرخ مجاهدانی که در راه خدا، از مهم ترین دارایی شان گذشتند و بذل جان کردند. مشت خاک را درون چفیه ای که همراه دارم می ریزم و خطاب به او می گویم:" تو چه ارزش والایی داری ای خاک شلمچه!" دفترچه کوچکم را از کیف در آورده و کمی از این احساسات را به درون خط های آن منتقل می کنم. قلبم آرامتر می شود. 🔸به سمت مزار شهدای شلمچه که در مسجدی با گنبد آبی رنگ است، می رویم. آقای فتحی، روایت رشادت ها و شجاعت های رزمندگانی را که در شلمچه جنگیده اند، برایمان بازگو می کند. در خلال خاطره ها، می گوید که شهدای این منطقه، اهل زیارت عاشورا بودند و حال و هوای دلشان، با سالار شهیدان عجین بوده است. شاید یک علتش، نزدیکی با مرز عراق و کربلا است که اینچنین دلهایشان را با مولا، پیوند داده است. این را که می گوید، دل ها همه به سوی کربلا پر می کشد. بیخود نیست که شلمچه را کربلای ایران می نامند. 🔹دلم زیارت می خواهد. انگار که آقای فتحی، این حال دلم را خوانده باشد، با همان صدای گرفته اش که حاصل درد و رنج بمب های شیمیایی صدام است، زمزمه می کند: السلام علیک یا ابا عبدالله.. از جا برمی خیزم. بقیه هم می ایستند. آقای فتحی مجدد تکرار می کند: السلام علیک یا ابا عبدالله.. و باز تکرار می کند. صدایش می لرزد. ما هم با بغض تکرار می کنیم: السلام علیک یا ابا عبدالله.. اشک هایمان جاری می شود. آقای فتحی مجدد سلام می دهد و خودش هم به گریه می افتد: اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللَّهِ وَ عَلَی الاَرْواحِ الَّتی حَلَّتْ بِفِناَّئِکَ، عَلَیْکَ مِنّی سَلامُ اللَّهِ اَبَداً ما بَقیتُ وَ بَقِیَ اللَّیْلُ وَ النَّهارُ وَ لاجَعَلَهُ اللَّهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّی لِزِیارَتِکُمْ .. زمزمه هایمان بلند تر می شود: اَلسَّلامُ عَلَی الْحُسَیْنِ وَ عَلی عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَ عَلی اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَ عَلی اَصْحابِ الْحُسَیْنِ. سلام بعدی را به نیت پدر و مادر و خاله و همه خاندانمان می دهم: اَلسَّلامُ عَلَی الْحُسَیْنِ وَ عَلی عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَ عَلی اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَ عَلی اَصْحابِ الْحُسَیْنِ. دلم می خواهد باز هم سلام بدهم. 🔸 نگاهی به ریحانه که در کنارم ایستاده و دستش روی قلبش است، می اندازم. چشمانش حوض پر اشکی است. به یاد حرف هایش، از طرف همه مسلمین و مومنین و شیعیانی که از اول تا روز قیامت، بوده اند و خواهند آمد، سلام دیگری می دهم: اَلسَّلامُ عَلَی الْحُسَیْنِ وَ عَلی عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَ عَلی اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَ عَلی اَصْحابِ الْحُسَیْنِ و رحمه الله و برکاته. از حضرت، بهترین ها را برای همه می خواهم و دعا می کنم نور دیده حضرت حجت شویم و از همه مان، راضی و خشنود باشد. 🔹 مداح بلندگو را از آقای فتحی تحویل گرفته، او هم با صدای گرمش، سلام می دهد و روضه را شروع می کند. می نشینم. چادر را روی صورت می کشم. اشک می ریزم و ناله می کنم. @salamfereshte
💎به سوی او 🌸إلَى اللَّهِ 🌸 🍂 مرْجِعُكُمْ 🍂 🌀وهُوَ عَلَىٰ كُلِّ شَيْءٍ 🌀 ☘️ قدِيرٌ ☘️ 🌼🌱🌼🌱 🍂ﺑﺎﺯﮔﺸﺖ ﺷﻤﺎ🍂 🌸ﻓﻘﻂ ﺑﻪ ﺳﻮﻱ ﺧﺪﺍﺳﺖ 🌸 🌀ﻭ ﺍﻭ ﺑﺮ ﻫﺮ ﻛﺎﺭﻱ🌀 ☘️ﺗﻮﺍﻧﺎﺳﺖ ☘️ سوره هود/ آیه 4 @salamfereshte
🔹قطره های آب وضو هنوز روی صورتم است روسری و چادرم را مرتب کرده و راهی نماز خانه می شوم. نسیم خنکی به صورت می خورد. صدای اذان بلند می شود. به ترکیب این سه فکر می کنم: " هوای عالی، نوای ملکوتی و منطقه ای بهشتی چقدر همه چیز لذت بخش است. خدایا شکرت" 🔸پس از نماز جماعت، مسئولان کاروان مشغول سوار کردن برخی وسایل به اتوبوس ها شده و از همه می‌خواهند که زودتر سوار شویم. به همراه ریحانه به همان صندلی قبلی می رویم . پرده را کاملا کنار می زنم تا طلوع آفتاب را از دست ندهم. اتوبوس که حرکت می کند، صدای بچه ها بلند می شود: اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم. یکی از مسئولان خانم، بلندگوی دستی را روشن کرده و دعای عهد را پخش می‌کند. تقریبا همه مان، در سکوت زیبا صبحگاهی، دعا را زمزمه می کنیم . پرتو های سرخ رنگ آفتاب بالا آمده و پرهای پر نورش را روی دشت، پهن می کند. 🔹بعد از دعا از ریحانه می پرسم: - فرمانده جان ، امروز، کجا روزی مونه بریم؟ + الان یعنی کنار من نشستی اطلاعات بگیری؟ ای زرنگ. قراره تا قبل از ظهر، بریم فکه. - فکه. فکه. همان جا که شهید ابراهیم هادی مفقود الاثر شد؟ + بله. اونجا هم عالمی داره. شهید آوینی هم اونجا شهید شد. - راست می گی. ی لحظه بزار.. 🔸دفتر یادداشت کوچکی را از کیفم در می آورم. آن را ورق می زنم تا اسم شهید آوینی را که با رنگ قرمز، نوشته ام، پیدا کرده و می گویم: - ایناهاش. تو کتاب "تکرار یک تنهایی" اینو خونده بودم. ریحانه زیر لب زمزمه می کند: + و قرار است ، ما، کجا شهید شویم؟ 🔻عمیق نگاهش می کنم. به نظر نمی رسد از من سوال کرده باشد. نگاهش جاده را می کاود و حواسش اینجا نیست. بعد از چند ثانیه، نگاهش را به چشمانم می دوزد و انگار نه انگار که چه جمله ای گفته است، ادامه می دهد: - کتاب قشنگیه. یادته اون قسمتش که نوشته بود.. 🔸و همین طور صحنه های جالب و جذاب کتاب را در ذهنمان ورق می زنیم و روحمان را با آن ها پرواز می دهیم. از قدرت حافظه اش تعجب می کنم که چقدر دقیق، همه چیز را یادش است. زیبا و دل نشین صحبت می کند. دو خانم صندلی جلو هم برگشته اند و همان طور که من و ریحانه را نگاه می کنند، به حرفهایمان گوش می کنند. کم کم، مخاطبان حرف هایش زیادتر می شوند. نگاهی به من می کند و می گوید: - رسیدیم. 🔹به توصیه ریحانه، بطری آبی همراه خودم بر می‌داریم. از اتوبوس پیاده شده و به سمت یادمان، حرکت می کنیم. بیشتر همراهان، به رسم ادب و احترام به این مکان، کفش هایشان را در می‌آورند و با پای برهنه راهی می شوند. من هم کفش هایم را دست می گیرم. امروز، جوراب مشکی ضخیم تری پوشیده ام تا هم سنگ ریزه ای اذیتم نکند و هم گرمای زمین را کمتر حس کنم و هم مثل جوراب دیروزی، سوراخ و پاره نشود. البته آن جوراب دیروزی را روی جورابم پوشیده ام که اگر هم پاره شد، همین یکی پاره بشود. 🔸برخلاف زمینی که دیروز، قدم روی آن گذاشتیم، پاهایم میان شن های نرم و رملی فکه فرو می رود. برای همه راه رفتن سخت تر شده است و برای من که تازه از مشکلات کمر رهایی یافته ام، سختی اش بیشتر نمود می کند. حالا من که یک کیف دستی کوچک همراهم است و یک بطری آب و این طور هستم. پس رزمندگان چه می کردند با آن همه وسایل و اسلحه و مهمات ... به منطقه ای می رسیم که روبه رویمان سیم خاردار کشیده شده و پشت آن، پرچم های سرخ رنگ به اهتزاز در آمده است. روی زمین گل های لاله قرمز رنگ زیبایی به چشم می خورد. نوشته تابلو کوچک چوبی ای را که آنجا قرار دارد می خوانم: "کانال کمیل و حنظله " 🔹غم عمیقی قلبم را می فشارد. آقای فتحی همه مان را در گوشه ای که مشرف به لاله هاست، می نشاند و شروع به صحبت می کند: "خانم ها و آقایان، به یکی از مظلوم ترین سرزمین ها خوش آمدید. از فکه گفتن ساعتها زمان می طلبد. رشادت‌ ها و شجاعت ‌های رزمندگان در این منطقه بی مثال است. عملیات والفجر مقدماتی در این دشت های رملی انجام گرفت. متأسفانه عملیات لو رفت و نیروهای ما در این دو کانالی که می‌بینید؛ پنج روز در محاصره بودند. مقاومت این دو گردان با وجود شدت گرمای هوا و نداشتن آب و غذا و مهمات کافی و جراحت‌ها، همگی باعث حماسه ای بزرگ شد. علیرغم تلاش عقبه برای پیدا کردن راه نفوذ، محاصره شکسته نشد و بعد از پنج روز مقاومت، نیروی دشمن به کانال وارد شدند و بچه هایمان را با تیر خلاص به شهادت رساندند." @salamfereshte
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍀خدا برایت فرستاده🍀 🌺يا أَيُّهَا النَّاسُ🌺 🍃 قدْ جَاءَتْكُم مَّوْعِظَةٌ مِّن رَّبِّكُمْ 🍃 ❤️ وشِفَاءٌ لِّمَا فِي الصُّدُورِ❤️ 💧وهُدًى وَرَحْمَةٌ💧 🌸 للْمُؤْمِنِينَ 🌸 🌱🌼🌱🌼🌱 🌺ﺍﻱ ﻣﺮﺩم !🌺 🍃ﻳﻘﻴﻨﺎً ﺍﺯ ﺳﻮﻱ ﭘﺮﻭﺭﺩﮔﺎﺭﺗﺎﻥ ﺑﺮﺍﻱ ﺷﻤﺎ ﭘﻨﺪ ﻭﻣﻮﻋﻈﻪ ﺍﻱ ﺁﻣﺪﻩ 🍃 ❤️ ﻭ ﺷﻔﺎﺳﺖ ﺑﺮﺍﻱ ﺁﻧﭽﻪ [ ﺍﺯﺑﻴﻤﺎﺭﻱ ﻫﺎﻱ ﺍﻋﺘﻘﺎﺩﻱ ﻭ ﺍﺧﻠﺎﻗﻲ ] ﺩﺭ ﺳﻴﻨﻪ ﻫﺎﺳﺖ❤️ 💧ﻭ ﺳﺮﺍﺳﺮ ﻫﺪﺍﻳﺖ ﻭ ﺭﺣﻤﺘﻲ ﺍﺳﺖ 💧 🌸ﺑﺮﺍﻱ ﻣﺆﻣﻨﺎﻥ🌸 سوره یونس/ آیه 57 @salamfereshte
🔹 دیگر صدای آقای فتحی شنیده نمی‌شود . صورتش پر اشک شده و به سرفه افتاده است. یکی از آقایان ، بلندگو را دست گرفته و روضه می خواند. انگار اینجا، ما هر بار، قلب و چهره مان را با اشک، تطهیر می کنیم و این همه را از شهدا و اهل بیت علیهم السلام داریم. دیگر برایم عجیب نیست که غربت این مکان ها را احساس می کنم. 🔸دیگر باید از فکه هم دل بکنیم. نزدیک ظهر است و گرمای هوا شدیدتر شده. از جا بلند می شویم. پاهای سنگینمان را تا اتوبوس، دنبال خود می کشانیم. جرعه ای آب می نوشم و مشتی آب، به صورتم می پاشم. تشنه ام اما دلم نمی آید بیشتر، خود را سیراب کنم. آن هم اینجا. جلوی تابلوی کوچکی که مقابلم است و روی آن نوشته شده:" فدای تشنگی لبانت یا ابا عبدالله " در کنار سایه کوچکی که اتوبوس‌ها ایجاد کرده اند، چند موکت برای خواندن نماز اول وقت پهن شده است. نماز جماعت را اقامه می کنیم. دقایقی بعد سینی هندوانه های قاچ شده که روی دست چند نفر می چرخد، چشمان همه مان را نوازش می دهد. صدای خنده و شوخی آقایان بلند می شود. سینی به دست خانم ها می رسد. با دیدن هندوانه هایی که به طرز بسیار ناشیانه ای، برش خورده و قسمت شده اند، من هم خنده ام می گیرد. خوردن هندوانه خنک و شیرین در این گرما، حسابی به دهن هایمان مزه می کند. 🔹اتوبوس ها حرکت می کنند. به گفته ریحانه، راه طولانی ای در پیش داریم و برای اینکه این یک جا نشستن، کمتر خسته مان کند و از سفر، بهره بیشتری ببریم، با همراهی بقیه خواهران، ختم صلوات چهارده هزارتایی به نیابت از شهدا، هدیه به معصومین علیهم السلام را شروع می کنیم. مشغول فرستادن صلوات هستم: اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم.. لابه لای صلوات، به شکرانه تمام نعمت هایی که خدا به من داده، الحمدلله رب العالمین می گویم. ریحانه برگه ای در دست دارد و تعداد صلوات های فرستاده شده خواهران را یادداشت می کند. 🔸دم دمای غروب آفتاب، به مقصد بعدی مان می رسیم. مجتمعی بزرگ که در حیاط ورودی اش درختان سرسبز و بلندی قرار دارد. وارد ساختمان مجتمع که می شویم، چشمانمان سراغ وضوخانه را می گیرد و پاهایمان به آن سمت حرکت می کند. صورت های به گرما نشسته مان را با پاشیدن های مکرر آب، کمی خنک می کنیم. حالمان جا می آید. هنوز تا اذان نیم ساعتی فرصت است. با راهنمایی خادمان، به سمت سالن اصلی مجتمع می روم. پرده را که برای جلوگیری از هدر رفت خنکی کولرها، جلوی در ورودی آویزان کرده اند، کنار می زنم و از دیدن فضای نورانی و بسیار زیبای آنجا، حیرت زده می شوم. دیوارهایی که با خلاقیت بسیار با چفیه و سربند تزیین شده و عکس شهدای تفحص را در آغوش خود گرفته اند. از کنار دیوار، حرکت کرده و عکس ها را یکی یکی از نظر می گذرانم. شهدایی مثل شهید مجید پازوکی و جلال شعبانی وعباس صابری 🔻گوشه ای از سالن با نی های بلند تزیین شده و ضریحی چوبی را چون نگینی در خود، گرفته است. درون این ضریح که با نور سبز، تزیین شده، تعدادی پیکر کفن شده قرار دارد و روی آنها نوشته شده است: "شهید گمنام" 🔹اینجا معراج الشهداست. در مقابل ضریح، زانو می زنم. حالم دگرگون شده است. با چشمانی گریان، به کفن های کوچک شده خیره می شوم. باورم نمی شود در مقابلم چه قرار دارد. با دلی لرزان نجوا می کنم. تازه انگار، صدای مداح را می شنوم که با لحن سوزناکش،" شهید گمنام سلام" را می خواند. من هم زمزمه می کنم: "شهیدگمنام سلام. خوش اومدی مسافر من. خسته نباشی پهلون. شهید گمنام سلام پرستوی مهاجر من صفا دادی به شهرمون ..." 🔸مداح می خواند و من نجوا می کنم. ریحانه گوشه ای نشسته و در حال نوشتن در دفتر خاطراتش است. من هم دفتر کوچکم را در می آورم و مشغول نوشتن می شوم: " فدای دلهای صبور پدران و چشمان منتظر مادرانتان بشوم. آن همه ایثار از شما، مشخص است که از چشمه های فداکار پدران و مادرانتان می جوشد. خوشا به سعادتتان. ایکاش من هم مانند شما بشوم. ریحانه راست می گفت که شهدا ما را دعوت کرده اند و خودشان به خوبی ازمان پذیرایی می کنند. ممنونم. خدایا تو را بر کدام نعمتت شکر کنم. الحمدلله بر همه نعمت هایی که ارزانی ام داشته ای. خدایا، مرا تا وقتی زنده ام، از شهدا دور نکن و اخلاق و رفتارم را شهدایی قرار ده. خدایا، می ترسم از اینکه به قهقرا برگردم و درگیر دنیا و روزمرگی های بی هدف قبلی ام شوم. دستم را بگیر و مرا چون این شهدای والامقام، تربیت کن و شهادت را روزی ام کن." 🔻صدای اذان بلند می شود. دفتر را می بندم. با چفیه، دُرهای روی صورتم را پاک می کنم و برای تشکیل صف جماعت، راهی می شوم. @salamfereshte
شهادت امام جعفر علیه السلام بر شیعیان و شیفتگانش خصوصا مولایمان امام عجل الله تعالی فرجه الشریف تسلیت باد. 🔵ارسال سوالات از طریق "اپلیکیشن پاسخگو " cafebazaar.ir/app/ir.pasokhgoo.app 🔴ارسال سوالات از طریق "وب پاسخگو" User.pasokhgoo.ir 🌎 مرکز ملی پاسخگویی به سوالات دینی 🔹 @pasokhgoo1 👈
🔸رفتن به خرمشهر و مسجد جامعش، از برنامه های بعدی مان است. خسته ام. بسیار خسته. کمرم کمی تیر می کشد. به نظرم فعالیت زیاد این چند روز، به کمرم فشار آورده. به محض رفتن به اردوگاه، دراز می کشم. ریحانه کنارم می نشیند و کمرم را ماساژ می دهد و سوره حمد می خواند. می گویم: - یادته ریحانه وقتی تصادف کردم.. چقدر بد اخلاق بودما.. ببخشید. دست خودم نبود. احساس فلجی، خیلی بده + می فهمم. اشکالی نداره. طبیعیه. تازه شما که خیلی خوب بودی.. گل بودی. شما ما رو ببخش و حلال کن - فردا قراره کجا بریم؟ + خرمشهر - واقعا؟ مسجد جامع؟ یعنی هنوزم اثر تیرها روی گنبد و دیوارهاش هس؟ + فکر کنم باشه. می ریم می بینیم ان شاالله. - دیگه کجا؟ + لب اروند.. ان شاالله 🔹چقدر غریب می گوید اروند. فکر کنم به خاطر غواص ها و شهادت های مظلومانه شان است که این طور، اروند را غریب و پر احساس می گوید. به خاطر ماساژ از ریحانه تشکر می کنم. چفیه ام را روی چشمانم می اندازم تا نوری که راهرو را در طول شب، روشن نگه می دارد، مزاحم خوابم نشود. نمی دانم بعد از سکوت ریحانه، چقدر طول کشید اما دیگر، چیزی نفهمیدم و خوابم برد. 🔸وسط شب از شدت گرما و صدای گریه بچه ها، از خواب بیدار می شوم. غیر از مادر آن دو بچه، همه خوابند. کولر خاموش است و هوا دم کرده. مادرشان سعی می کند آن ها را آرام کند. به اطرافم نگاه می کنم. به سختی خود را از جا می کنم و بلند می شوم تا کولر را روشن کنم. از آب سرد کن، لیوان آبی برداشته و به سمت مادر بچه ها می روم: - هوا گرمه. شاید تنشنونه. = ممنون. نمی دونم چرا اینقدر بی قراری می کنن. - طبیعیه. احتمالا خسته ان خیلی. می خواین یکی شون رو من بزارم رو پاهام؟ = نه ممنون. ببخشید شما رو هم بیدار کردیم 🔹برای بچه ها صلوات می فرستم تا آرام شوند و بخوابند. مادر بیچاره شان بعد از این همه فعالیت امروز، شب نتواند بخوابد خیلی اذیت می شود. بچه ها کمی آب می خورند. مادر، لباس هایشان را سبک می کند و بادشان می زند. یاد کولر می افتم که هنوز روشنش نکرده ام. دکمه کولر را که می زنم، به بچه هایی که روبروی دریچه های کولر خوابیده اند نگاه می کنم. آرام، پتوها را رویشان می اندازم که از باد مستقیم کولر سرما نخورند. خودم کمی جلوی باد می ایستم تا خنک شوم. 🔻به دنبال ریحانه می گردم. خبری از او نیست. لابد رفته است سرویس بهداشتی. کمی که می گذرد و نمی آید، کنجکاو می شوم که کجاست. چادر رنگی ام را از روی تخت برمی دارم تا به حیاط، سرک بکشم. یکی از دمپایی های آبی رنگ دم راهرو را می پوشم. آرام و بی صدا، تا دم در حیاط می روم. کسی در حیاط نیست. اینجا، شب هایش هم گرم است. کمی جلوتر می روم و اطراف را به دنبال ریحانه، نگاه می کنم. سایه ای می بینم. جلوتر می روم. از چادرش می فهمم ریحانه است که به نماز ایستاده. صبر می کنم تا نمازش تمام شود. می گویم: - دختر تو خواب نداری؟ 🔸فقط لبخند تحویلم می دهد. کنارش می نشینم. نگاهی پر مهر به صورتم می اندازد و لبخند تحویلم می دهد. انگار که لال باشد، حرفی نمی زند. کمی که در سکوت کنارش می نشینم می گویم: - آقا من خوابم می یاد. برم بخوابم؟ + برو عزیزم.. منم ی کم دیگه می یام. از جا بلند می شوم و به رختخواب رفته و خوابم می برد. 🔻امروز قرار است برویم خرمشهر.. این را ریحانه گفته. قرار است برویم لب اروند. یاد اروند، وجودم را به لرزه می اندازد. اروندی که بیرون از اب، نگاهش کنی آرام است و داخلش که بروی، چنان متلاطم که مثل یک گرداب، تو را به درون می کشد. نماز ظهرمان را قرار است در مسجد جامع خرمشهر بخوانیم و قبل از آن، پا در ساحل اروند بگذاریم. 🔹تمام مدتی که در اتوبوس نشسته ایم، ریحانه مشغول ذکر صلوات و استغفار است. حال و هوایش متفاوت است. دلشوره عجیبی دارم. شاید صبحانه ای که خورده ام معده ام را تحریک کرده. اما حال منم خوش نیست. سر به شیشه می چسبانم و بیرون را نگاه می کنم. با صدای کشیدن دستی اتوبوس، نگاهم را به جلو می برم. رسیدیم. همان اروند خروشانی که غواص هایمان را با خود برده است. @salamfereshte