eitaa logo
سلام فرشته
188 دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
872 ویدیو
8 فایل
خدایا، قلب هایمان را آماده سلام کردن به فرشته هایت بگردان رمان ، داستان و کلیپ و پادکست هاي #تولیدی هشتک خورده انتشار مطالب با ذکر منبع، بلامانع است. فهرست مطالب: https://eitaa.com/salamfereshte/2162 نویسنده: #سیاه_مشق
مشاهده در ایتا
دانلود
🔹ضحی با خود فکر کرد در مدت تحصیل و کارآموزی اش، دیدارهای خانوادگی زیادی را از دست داده است. دستی به موهایش کشید. کش را از دور موهایش باز کرد. برخاست. بُرس نارنجی رنگش را از کشو در آورد و موهایش را شانه زد. لباسش را عوض کرد. شربت را خورد و از اتاق بیرون رفت. سلام و علیک و خوش آمدگویی گفت. در آشپزخانه وضو گرفت. لیوان شربت را شست و به صدای حسنا، پارچ آب را سر سفره برد. 🍀 حسنا سفره را چیده بود. لیوان ها را جلوی هر بشقاب و قاشق چنگال ها را دو طرف آن. دستمال کاغذی طرح گل را که خودش درست کرده بود، وسط سفره گذاشته بود. جلوی هر بشقاب، یک کاسه ماست کوچک سفالی براق آبی رنگ، کنار لیوان ها جا خوش کرده بود. زیتون پرورده ها را دونفر یکی گذاشته بود. پارچ شربت را یک طرف سفره و حالا هم، پارچ آب را طرف دیگر سفره گذاشت. دایی جواد، زهره را در آغوش گرفته بود و همان طور که با پدر، سر وضعیت اقتصادی کشور گفت و گو می کردند، دست نوازش به موهای زهره می کشید. زهره خوابالود، بغل پدر لم داده بود. با دیدن ضحی، کمر صاف کرد و سیخ نشست. به پدرش نگاهی کرد. پدر دست چپش را از دور شکم زهره باز کرد و او را روی زمین گذاشت. زهره به سمت ضحی رفت و سلام کرد. ضحی، آغوش باز کرد و زهره را به خودش فشرد. بوسید و قربان صدقه اش رفت. 🌸سر شام حرف رفتن به قم شد. پدر فهمیده بود که مادر ثبت نام دو هفتگی اش را انجام نداده، برای همین می خواست خودش مادر را به قم ببرد. راه زیادی تا قم نبود اما پادرد و وضعیت کلیه مادر، کار را سخت می کرد. ضحی هم تصمیم گرفت همراهی شان کند و با اعلام تصمیمش، مادر را خوشحال کرد. جمع با صفای خوبی بود. بعد از شام، طبق معمول همه دورهمی های شبانه شان، حسنا، نهج البلاغه و حافظ را برای پدر آورد که بخواند و معنا کند. دل ضحی برای شنیدن حرف های پدر تنگ شده بود. آخرین خاطره روایت و حافظ خوانی پدر مربوط به سالها قبل می شد. اوایل دوره پزشکی اش. کنار پای مادر، روی زمین نشست. همه گوش شده بود و محو چهره نورانی پدر. 🔹 آن شب هم تمام شد. ضحی خود را لای لحاف پیچیده بود و به آینده مبهمی که داشت، فکر می کرد. خاطرات بیمارستان آریا در ذهنش، چرخ می خورد و در این گردش، چیزهای جدیدی را کشف می کرد. توهین هایی را که نفهمیده یا به روی خود نیاورده بود؛ جلوی چشمانش می آمد. موقعیت هایی که حمایت هیچ کس را نداشت. اتفاق هایی که از سر خیرخواهی به عهده گرفته بود و توبیخ شده بود. یاد حرفهای زن و شوهرهایی که جار و جنجال در بیمارستان راه می انداختند افتاد. یاد غرزدن های آقایانی که پشت سر زنشان، در اتاق انتظار می زدند افتاد. هر چه فکر کرد، هیچ خاطره شیرینی در ذهنش نیامد. هر چه بود سختی و بدی و ناراحتی بود. لحاف را روی سرش کشید اما هجوم این خاطرات، کم نشد. از این همه ناراحتی و فشار، خسته شد. به یکباره بلند شد و نشست. به گوشه گوشه اتاقش نگاه کرد. دنبال یک چیزی می گشت که با دیدنش آرام شود. می دانست یک چیزی هست اما نمی دانست چیست. 🌸 از جا بلند شد. چراغ رومیزی را روشن کرد. به میز نگاه کرد:" کتاب های درسی و پزشکی." نه. این ها نبود. جامیزش را باز کرد:" ورق و چند خودکار و سیم شارژر و مهر پزشکی اش." نه این ها هم نبود. مُهر را برداشت و داخل کیف گذاشت. داخل کیف را نگاه کرد. سجاده جیبی اش را در آورد. بازش کرد. انگشتر عقیق داخل سجاده را دست کرد. زیپش را بست و داخل کیف گذاشت. هنوز آن را پیدا نکرده بود. جلوی قفسه کتاب هایش رفت. خم شد و از ردیف پایین، عنوان کتاب ها را نگاه کرد. یادش آمد چقدر از این کتاب ها را هنوز نخوانده. راز رضوان را نخوانده. عمو حسین را نخوانده. روزنه هایی از عالم غیب را نخوانده. کمی دیرتر را نخوانده. عمار حلب را نخوانده. دستی رویشان کشید و تصمیم گرفت کتاب خواندنش را از سر بگیرد. 🔹طبقه بالاتر را نگاه کرد. نهج البلاغه. ثواب الاعمال. حکمت نامه پیامبر اعظم. انسان 250 ساله. این ها را از قم خریده بود. جلدش کرده بود و هر بار مقداری اش را می خواند. حس خاصی نسبت به این کتابها داشت. اما این ها هم نبود. صاف ایستاد. طبقه بالا را نگاه کرد. قرآن. آن را برداشت. دست روی جلد نرم زرشکی اش کشید. زیپش را کشید و بازش کرد. خودش بود. 📣کانال در ایتا، سروش، بله eitaa.com/salamfereshte sapp.ir/salamfereshte ble.ir/salamfereshte
🔺زیرسازی 🍀آجرهایش را روی زمین ریخت. دوتایش را برداشت و به موازات هم گذاشت. آجرهای بعدی را روی آن دو چید. موقع چیدن، حواسش به این نبود که آجرهای زیری، هم قد و اندازه نیستند. یک وجب که آجر سازی کرد، سازه اش کج شد و ریخت. ☘️مجدد آجرها را روی هم گذاشت اما باز هم روی همان دو آجر غیرهمسانی که آن زیر گذاشته بود. باز هم ریخت. 🌸نگاهش می کردم و به این فکر می کردم که هر چندبار هم که بچیند و با دقت و ظرافت، کارش را انجام دهد باز هم کج می شود و می ریزد چون آجر زیرین، کج است. 📌وقتی تربیت خودمان، بچه هایمان و ارتباطاتمان را بر مبانی غلط پایه گذاری کنیم، جواب نمی دهد. خراب می شود. خراب می شویم. خراب می کنیم. مبانی غلط، همانی است که به یک بعد مادی ما فقط، می پردازد. مبانی غلط همانی است که ما را بی ربط به خالق می داند و اگر هم مربوط می داند، رابطه عبودیت را برایمان تعریف نکرده است. 🌸جلوتر رفتم. دو آجر هم اندازه را روی زمین گذاشتم و گفتم حالا روی این ها بچین. یک وجب بالا رفت. یک وجب دیگر. یک وجب دیگر. آجرهایش تمام شد اما سازه اش نریخت. 📣کانال در ایتا، سروش، بله eitaa.com/salamfereshte sapp.ir/salamfereshte ble.ir/salamfereshte
🍀برگه های نازک قرآن زیپ دارش را به آرامی ورق زد. آن را بست. رو به قبله، روی تخت نشست. قرآن را مجدد باز کرد. سوره واقعه را آورد و با لحن سوزناکی که پدر همیشه می خواند، مشغول خواندن شد. آرامش خاصی وجودش را گرفت. یاد جلسه قرآن افتاد که با شنیدن صدای صوت قرآن، همین حال به او دست داده بود. خالی الذهن. بی هیچ تصویری از گذشته. دیگر از آن صداها و همهمه های درون ذهنش خبری نبود. دیگر صدای سحر و پرهام و توهین های بیمارستان را نمی شنید. سکوت بود و صدای تلاوت خودش که در گوشش می پیچید. سوره تمام شد. آرام شده بود. لبخند زد و خدا را شکر کرد. قرآن را بوسید و سرجایش گذاشت. به رختخواب برگشت و به محض بستن چشمانش، خوابش برد. 🔸مادر نگران ضحی و تصمیماتش بود. دیگر کودک نبود که بخواهد در مسائلش دخالت کند. مدت ها بود جز برای مشورت و پیشنهاد، نظر نداده بود. نگران آینده شغلی و ازدواج ضحی بود. این نگرانی ها باعث می شد شب ها دیرتر خوابش ببرد. قرآن می خواند. ذکر و صلوات برای دخترانش می فرستاد و کمی آرامتر که می شد، می خوابید. آن شب هم همین حال را داشت. به اتاق ضحی رفت. آرام در زد. صدایی نشنید. لای در را باز کرد. از اینکه دید ضحی خوابیده است، خوشحال شد. به آشپزخانه رفت. آبی خورد. وضویی تازه کرد و به رختخواب رفت. 🔹حسنا اما بیدار بود. هنوز آن پیراهن صورتی رنگ گل درشتش را در نیاورده و جوراب شلواری کرم رنگ به پایش بود. روی صندلی نشسته و مشغول تست زدن بود. ساعت مچی صورتی رنگش را نگاه کرد. ده دقیقه تا پایان آزمون وقت داشت. سه سوال آخر، حل کردنی بود. سریع برگه چرک نویسش را جلو کشید و فرمول ها را نوشت. عدد را پیدا کرد و گزینه الف را انتخاب کرد. رفت سراغ بعدی. گزینه را انتخاب کرد. بعدی را دیگر حل نکرد. با یک نگاه به گزینه ها، جواب صحیح را پیدا کرد و جلوی گزینه ج را رنگ کرد. ساعت پایان آزمون را یادداشت کرد و سراغ پاسخنامه رفت. سه گزینه را اشتباه زده بود. به سوالها نگاه کرد و مبحثی که اشتباه زده بود را اول کتاب فیزیک نوشت تا مجدد بخواند. کتاب را بست. نگاهی به دوندگی ساعت و آرامش چهره خواب رفته ی طهورا کرد. چراغ مطالعه را خاموش کرد. لباسش را عوض کرد و از اتاق بیرون رفت. 🍎سیب قرمزی از میوه خوری روی کابینت برداشت و گاز بزرگی زد. سیب را روی کابینت گذاشت و به سمت روشویی رفت. حسنا، همیشه آخرین نفری بود که شب ها می خوابید. خلوت و سکوت نیمه شب را دوست داشت. وضو که گرفت، چادر رنگی مادر را از جالباسی نزدیک در ورودی، برداشت و سر کرد. از روی مبل رد شد و در زاویه خالی گوشه سالن و بین مبل ها، رو به قبله نشست. نیت نماز شب کرد و دو رکعتش را خواند. سرش را بلند کرد و نگاهی به سالن انداخت. هیچ کس نبود. مجدد نیت کرد و دو رکعت دیگر را هم نشسته خواند. چادر را باز کرد. بوسید. از روی مبل رد شد. سیب گاز زده اش را از روی کابینت برداشت. چادر را سرجایش گذاشت و به اتاق رفت. 🔹روی رختخواب دراز کشید. گاز دیگری به سیب زد. فکر کرد چطور برنامه بریزد که بتواند با پدر و مادر به زیارت برود. سیب را تمام کرد. نرمی رختخواب در جانش نشست و حال بلند شدن نداشت. خواست از همان جا ته سیب را داخل سطل آشغال پرت کند. نگاهی به ته سیب انداخت. فقط چند دانه سیب بود و کمی هم به قول مادر گوشت سیب. همه را داخل دهان گذاشت و جوید و قورت داد. دیگر آشغالی نداشت که بخواهد به خاطرش از رختخواب بلند شود. لحاف را با انگشتان پایش از پایین تخت جلو آورد. به پهلوی راست غلت زد. لحاف را تا زیر چانه بالاکشید. چشمانش را بست. به دقیقه نرسیده، خوابش برد. 🔻در همان حوالی که حسنا خوابش برده بود، ضحی از جا پرید. زیر لحاف، عرق کرده بود. لحاف را کنار زد. خواب بدی دیده بود. گوشی را روشن کرد تا ساعت را ببیند. پیامک و چند تماس بی پاسخ داشت. دوتایش سحر بود و دوتای دیگر ناشناس بود. آن وقت شب و تماس های ناشناس، نگرانش کرد. پیامک ها را باز کرد: - خوابیدی؟ گوشیتو جواب ندادی گفتم پیام بدم. فردا بیا بیمارستان. 🔸خواست جواب سحر را بدهد اما بهتر دید پیام را بی جواب بگذارد. به ساعت تماس های ناشناس نگاه کرد. چند دقیقه قبل از بیدار شدنش بود. فکر کرد شاید لرزش گوشی باعث شده بیدار بشوم. برای خوردن آب و گرفتن وضوی مجدد، به آشپزخانه رفت. 📣کانال در ایتا، سروش، بله eitaa.com/salamfereshte sapp.ir/salamfereshte ble.ir/salamfereshte
🌺سلام آقاجان چقدر زیباست روزی که با یاد شما آغاز شود و به سربازان کوچک تان نگاهم بیافتد و آنان را به امید جنگیدن در میدانی که شما، میدان دارش هستید و فداشدن برای چون شمایی، صبحانه دهم و آب دهم و محبت کنم و ببوسمشان. 🌸مولای من، فرزندانمان فدای شما. همه نذر شما برای شما و اسلام. آن ها را بپذیرید که در اصل و اساس، فرزندان شمایند و ما امانت داری بیش، نیستیم. 🍀خدایا، به برکت دعای ولی مان، بر نسل شیعه روز به روز بیافزای. 🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte عجل الله فرجه عجل الله فرجه
✨این عشق، چه ها که نمی کند. 🌸وقتی پای عشقی در میان باشد، پیر، جوان می شود. ناتوان، توانا می شود. ضعیف، قدرت پیدا می کند. انگار عامل حیات و قدرت و حرکت ما آدم ها، همان عشق و محبتی است که در دلهایمان داریم. 🌼بیخود نیست که می گویند تو بر دین همانی هستی که دوستش داری. 🌺 چه اینکه کارهایت را برای او انجام می دهی. قدم هایت را پشت سر او برمی داری. در زندگی، نگاهت به اوست که چه می گوید و چه می کند و تو هم همان کارها را می کنی. ✍️امروز داشتم به این فکر می کردم. اثر عشق و محبتی که خالصانه، قلب را به تپشی قوی تر وا می دارد و جسم را به دوندگی، می اندازد. 🌹خدایا، محبت خود و اهل بیت را در قلب هایمان جاری کن. 🌺 رسول اللّه‏ صلى‏الله‏عليه‏ و‏ آله : المَرءُ عَلى دينِ خَليلِهِ و قَرينِهِ . 🍀رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله : انسان ، به دينِ دوست و همنشين خويش است . 📚كافي،ج 2، ص375 📣کانال در ایتا، سروش، بله eitaa.com/salamfereshte sapp.ir/salamfereshte ble.ir/salamfereshte
🔹به اتاق که برگشت، سجاده اش را پهن کرد. کمی صبر کرد تا اگر تماسی هست پاسخ دهد. خبری نشد. گوشی را روی میز گذاشت. دو رکعت نیت نماز شب کرد و تکبیر گفت. اکثر نمازشب هایش را داخل بیمارستان یا درمانگاه خوانده بود و حالا اینجا خواندن، برایش دل نشین بود. سکوت اتاق، ذهنش را آرام می کرد. بعد از نماز به سجده رفت و بهترین مصلحت ها را از خداوند خواست. چادرش را تا زد. سجاده را جمع کرد و روی میز گذاشت. مجدد گوشی اش را چک کرد. تماس و پیامی نبود. کتاب عمار حلب را از کتابخانه برداشت. چراغ مطالعه را روشن کرد. به رختخواب رفت. همان طور درازکش، مشغول مطالعه شد. چند صفحه ای خواند و خوابش برد. 🔻با صدای گوشی از جا پرید. همان شماره ناشناس بود. - بفرمایید. بله عزیزم؛ سهندی هستم. جانم. خب. خب. فاصله دردها چقدره؟ خب. چند وقتشونه؟ بچه چندمشونه؟ درسته. به نظرم یک سر برید بیمارستان بد نیست. حرکت و ضربان قلب بچه چک بشه خوبه. بله. نه من الان بیمارستان نیستم. حتما. خدانگهدار 🔸به ساعت نگاه کرد. نزدیک اذان صبح بود. سجاده اش را پهن کرد. برای گرفتن وضو، از اتاق خارج شد. مادر هم از اتاق بیرون آمد. صدای تلاوت آرام پدر، از لای در به سالن نفوذ می کرد. ضحی، خوشحال از شنیدن صدای پدر، لبخند زد و به مادر سلام کرد. او را در آغوش گرفت و بوسید. - خیلی وقت بود این طور شما رو نداشتم. فداتون بشم الهی. پهلوتون بهتره؟ - بله خداروشکر خیلی بهتره. 🔹ضحی دست مادر را گرفت. بوسید و با محبتی بسیار، به مادر نگاه کرد. مادر قدم برداشت و با ضحی، به سالن رفت. روبروی هم، روی مبل نشستند. ضحی نگاهی به پای مادر کرد. ورمش کمی بهتر شده بود. خواست پاهای مادر را ماساژ بدهد، مادر دستانش را گرفت. در چشمانش نگاه کرد و گفت: - واقعا دیگه نمی خوای بری بیمارستان؟ - نه مامان جان. این چند روز تازه فهمیدم کجا بودم. اونجا جای من نیست. چقدر از خودم و شما آرامش رو گرفته بودم. واقعا دیگه حاضر نیستم برم اون بیمارستان. - دَرست چی؟ بیمارستان دیگه ای هست که بتونی دَرست رو ادامه بدی ؟ - فقط همین ی بیمارستان شرایط منو قبول کرده بود. فوقش دوباره برای تخصص امتحان می دم. نگران نباشین. درسم رو ول نمی کنم. - خیره ان شاالله. 🌸زهرا خانم، پیشانی دخترش را بوسید. موهایش را نوازش کرد. دست روی زانو گذاشت و یاعلی گفت. تا کمر راست کند، چند ثانیه ای طول کشید. درد در پهلویش پیچید. به روی خودش نیاورد. کمر صاف کرد. دست روی شانه ضحی گذاشت و به سمت آشپزخانه رفت. شیر آب را کمی باز کرد. مشتش را زیر آب گرفت و به دهان برد. ضحی هم پشت سر مادر حرکت کرد. قدم های مادر آرام و سنگین بود. معلوم بود درد در جانش ریخته شده. گوشه آشپزخانه به تماشای وضو گرفتن آرام مادر ایستاد. از بچگی موقع وضوگرفتن های مادر، گوشه ای می ایستاد و نگاه می کرد که چطور قطرات آب را با نوازش، روی دستش حرکت می دهد. آرام و لطیف، آب را می پراکند. مشتی پُر می کند و گویی نور را به دست دیگرش می پاشد. آن را نوازش می کند. دقت دارد همه جای دستش، پر نور شود. سرش را از این نور، بی نصیب نمی گذارد و پاهایش را به این نور، قوت می دهد. تصویری که از بچگی، مادر در ذهن ضحی کاشته و در این سالها، آبیاری کرده بود، حالا خودش را این طور نشان داد. 🔹سکوت و سکون ضحی، مادر را به تفکر انداخت. کمر راست کرد. لیوان را زیر شیر گرفت. کمی آب برداشت و نوشید. ضحی، به چروک ها و پوست افتاده چهره پر نور مادر نگاه کرد. فکر کرد مادر کِی پیر شد که من نفهمیدم! خط های چروک کی به صورتشان افتاد! در این سالها من کجا بودم؟ بهترین سالهای بودن با خانواده ام را کجا خرج کردم؟ مادر لبخندی تحویلش داد و از اشپزخانه بیرون رفت. راه رفتن برای مادر سخت بود. به پاهای متورم مادر نگاه کرد. یکی از پاهای مادر از زانو انحراف پیدا کرده بود. آمد پشت سر مادر برود و دقت بیشتر کند که مادر برگشت و گفت: - نزدیک اذانه. برای منم دعا کن دختر گلم - محتاجم به دعاتون مامان جون 🍀مادر وارد اتاق شد و در را تا نیمه بست. صدای تلاوت پدر قطع شده بود. ضحی نگاهی به ساعت انداخت. سریع به سینک رفت و شیر آب را باز کرد. مشتی گرفت و به آنچه به ذهنش خطور کرده بود اندیشید. مشت آب را چون نوری به صورت خود پاشید. قطراتش را نوازش کرد و نور را به سراسر صورتش، پخش کرد و از حس خوب نشاط، پُر شد. 📣کانال در ایتا، سروش، بله eitaa.com/salamfereshte sapp.ir/salamfereshte ble.ir/salamfereshte
📣 شما چه چیزی را می خواهید؟ - مامان، امتیازام چقدره؟ - بزار ببینم. هفت تاست. - اگه نقاشی بکشم چند امتیاز می گیرم؟ - بستگی داره چطوری رنگ کنی. از یک امتیاز تا پانزده امتیاز. - اگه پانزده تا بگیرم، امتیازام چندتا می شه؟ - می شه بیست و یک - خب چندتا مونده تا بشه سی تا؟ 🔹دلش می خواست بازی کامپیوتری کند. از همان ابتدای صبح، برنامه ها و کارهایش را طوری می چید که بتواند امتیاز بگیرد و برای ساعت 7 شب که زمان بازی بود، به حد نصاب رسیده باشد. - اگه نماز برم مسجد چی؟ چند امتیاز می گیرم؟ - اگه بازی گوشی نکنی و قشنگ وایسی نماز بخونی؛ هر نماز 5 امتیاز. شاید تشویقی هم بهت بدم - اونوقت می تونم بازی کنم؟ - بله گلم. 🌸از قبل از اذان، لباس بیرون را پوشیده بود و منتظر، نشسته بود. سرش را نوازش کردم و پرسیدم: - ببینم عزیزم، مسجد رو برای امتیاز می ری یا برای نماز و ثوابش ؟ کمی مکث کرد. لبخند ریزی روی صورتش نشست. نگاهم کرد و گفت: - برای ثوابش. امتیاز هم می دی دیگه؟ - آفرین. بله که امتیاز هم می دم. 🔹مشغول بازی بود. نگاهش کردم. به خود تشر زدم : - کودک شش ساله هم می فهمد که مسجد را برای ثوابش باید رفت، امتیاز که خود به خود می آید، آنوقت من استغفار را برای به دست آوردن فلان حاجت بگویم؟ برای خود استغفار، استغفار را بگویم. حاجت هم قرار باشد بیاید، خودش می آید. من باید برای قرب، استغفار و ذکر بگویم . ✨و چرا فقط خودم؟ از طرف همه بگویم. همه مقرب تر شویم: ☘️استغفرالله ربی و اتوب إلیه☘️ 🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
🌹صلی الله علیک یا مولای یاصاحب الزمان.. یک خواهش داشتم از رهایمان کنید که شما را ببینیم.. عجیب زنجیرش شده ابم. 📣کانال در ایتا، سروش، بله eitaa.com/salamfereshte sapp.ir/salamfereshte ble.ir/salamfereshte عجل الله فرجه عجل الله فرجه
🍀ضحی مشغول نماز شب بود. صدای باز و بسته شدن در، نشان می داد که خواهرهایش هم بیدار شده اند. صدای موذن، از پنجره اتاقش داخل شد. برخاست. قرآن زیپی اش را برداشت. روی سجاده برگشت و مشغول تلاوت شد. پدر همیشه می گفت "چند دقیقه قبل و بعد از اذان صبح را قرآن بخوانید. شیفت ملائک آن موقع عوض می شود و هر دو گروه، شما را در حال تلاوت می بینند. ضمن اینکه از داخل شدن وقت نماز صبح هم مطمئن می شوید." این حرفهای پدر را به همکارانی که با او سر شیفت بودن گفته بود اما نمی گفت هم فرقی نداشت. آن ها که نمازشان را اول وقت نمی خواندند که بخواهند از داخل شدن وقت نماز، مطمئن شوند. فقط او بود که در نمازخانه نه متری! بیمارستان هزار تخته، نماز می خواند. 🌸 از جا برخاست تا قرآن را سرجایش بگذارد. روی سجاده ایستاد. نیت کرد. دستانش را بالا آورد و گفت الله.. یادش افتاد در خانه است. تکبیر را همان جا قطع کرد. مهر و سجاده کوچک زیرش را برداشت و از اتاق خارج شد. تق تق تق. دراتاق پدر را زد. پدر در حال گفتن اقامه بود. مادر بفرما گفت. رفت کنار مادر، پشت سر پدر، ایستاد. مهر و سجاده را روی زمین گذاشت. چادرش را مرتب کرد و لبخندی هدیه مادر کرد. تق تق تق. در اتاق زده شد و مادر بفرما گفت. پدر قدقامت الصلوه گفت. طهورا به حالت دو، داخل شد و آن طرف مادر ایستاد. همه ایستاده بودند. پدر ذکر استغفرالله را می گفت که مجدد صدای در زدن آمد و حسنا داخل شد و کنار ضحی ایستاد. نفس نفس می زد. پدر الله اکبر گفت. ردیف عقب، مادر، نیت نمازجماعت کرد. دستانش را بالا برد و ضحی و طهورا و حسنا ، همه با هم، آرام، تکبیر گفتند. 🍀تعقیبات را پدر بلند می خواند و بقیه آرام تکرار می کردند. حسنا از خستگی، روی ضحی لم داد و آرام گفت: - خوابم می یاد. - خب برو بخواب - نه یک ساعت باید بیدار باشم - چرا؟ - بین الطلوعینه دیگه - آهان. از اون لحاظ. بارک الله. کار خوبی می کنی. پدر به سجده رفت. حسنا کنار سجاده اش، روی زمین به پهلو غلتید و چادرش را روی صورتش کشید و گفت: - خوابم می یاااد - خب برو بخواب دخترم - نه نمی شه. یک ساعت باید بیدار باشم حتما. جزو برناممه. - پس چرا خوابیدی؟ پاشو ی کاری بکن خواب از سرت بره - اخه خوابم می یاد 🌸طهورا به حرفهای حسنا و مادر خندید. چادرش را تا زد و داخل سجاده زرشکی رنگش گذاشت. از دوطرف آن را بست و سجاده حجیم شده را در بغل گرفت. از پدر تشکر کرد و التماس دعا گفت. پدر از سجده بلند شده بود. دست هایش را بالا برد و برای طهورا دعا کرد: - خدایا از طهورای عزیز ما راضی و خشنود باش. - برای منم دعا کنین بابا. مامان شمام همین طور - خدایا، حسنای گل ما را در کارهایش موفق و عاقبت به خیر بگردان - منم التماس دعا دارم بابا جون. مامان جون - خدایا، ضحی خانم را همواره در راه پر نور خودت نگهدار و بهترین ها را روزی اش کن - ممنونم بابا. 🔹و بوسه ای به دست مادر و شانه پدر زد. حسنا از همان زیر چادر، خوابیده، تشکر کرد. ضحی، تسبیح مادر را برداشت و مشغول ذکر استغفار شد. صدای زنگ گوشی، به گوشش خورد. - ضحی گوشی ات. بیا 🔸گوشی را از طهورا گرفت. تشکر کرد. برای اینکه مزاحم پدر و مادر نباشد، از اتاق بیرون رفت. همان شماره ناشناس بود. - بله بفرمایید. سلام علیکم . بله. جنابعالی؟ بله خدمتشون گفتم که بهتره یک سر برن بیمارستان. درسته. نه مشکلی نیست اما من الان وسیله ای ندارم. زنگ بزنید اورژانس بهتره. بله. 🔹طهورا، نگران از تماس تلفنی این موقع، به ضحی نگاه می کرد. - هنوز فاصله دردها زیاده. منتهی اگه بیمار شکایت داره بهتره برید بیمارستان. بله. پنج دقیقه. خواهش می کنم. زنده باشید. خدانگهدار - کی بود؟ - زائو دارن. می گه نمی تونه از جاش حرکت کنه. - اورژانس باید زنگ بزنن - منم همینو بهشون گفتم. ولی می گفت نمی تونه. نمی دونم چرا. - کی بود ضحی جان؟ 🔻ضحی جریان را به مادر گفت. مادر برای زائو، صدقه ای نیت کرد و به اتاق برگشت. روی تخت دراز کشید. تسبیح ساده مشکی رنگ را از گوشه تخت برداشت و مشغول ذکر صلوات شد. یک قرار قبلی بین ضحی و مادر بود که هنگام درد و تولد نوزاد، دست به دعا بردارند و به دنیا آمدن آن نوزاد را با ذکر، راحت تر و سریع تر و پر نورتر کنند. ضحی به اتاق پدر برگشت. 📣کانال در ایتا، سروش، بله eitaa.com/salamfereshte sapp.ir/salamfereshte ble.ir/salamfereshte
◼️خطر موسی بن جعفر برای دستگاه خلافت، خطر یک رهبر بزرگی بود که دارای دانش وسیع است؛ دارای تقوا و عبودیت و صلاحی است که همه‌ی کسانی که او را میشناسند، این را در او سراغ دارند؛ دارای دوستان و علاقه‌مندانی است در سراسر جهان اسلام؛ دارای شجاعتی است که از هیچ قدرتی در مقابل خودش ابا ندارد، واهمه ندارد. لذاست که در مقابل عظمت ظاهری سلطنت هارونی آنطور بیمحابا حرف میزند و مطلب میگوید. 🔘یک چنین شخصیتی؛ مبارز، مجاهد، متصل به خدا، متوکل به خدا، دارای دوستانی در سراسر جهان اسلام و دارای نقشه‌ای برای اینکه حکومت و نظام اسلامی را پیاده بکند، این بزرگترین خطر برای حکومت هارونی است. لذا هارون تصمیم گرفت که این خطر را از پیش پای خودش بردارد. البته مرد سیاستمداری بود، این کار را دفعتاً انجام نداد. اول مایل بود که به یک شکل غیرمستقیم این کار را انجام بدهد. بعد دید بهتر این است که موسی بن جعفر را به زندان بیندازد، شاید در زندان بتواند با او معامله کند، به او امتیاز بدهد، زیر فشارها او را وادار به قبول و تسلیم بکند. ◼️لذا بود که موسی بن جعفر را از مدینه دستور داد دستگیر کردند، منتها جوری که احساسات مردم مدینه هم جریحه‌دار نشود و نفهمند که موسی بن جعفر چگونه شد. لذا دو تا مرکب و مهمل درست کردند، یکی به طرف عراق، یکی به طرف شام که مردم ندانند که موسی بن جعفر را به کجا بردند. و موسی بن جعفر را آوردند در مرکز خلافت و در بغداد زندانی کردند و این زندان، زندان طولانی بود. 🔘البته احتمال دارد - مسلّم نیست - که حضرت را از زندان یک بار آزاد کرده باشند، مجدداً دستگیر کرده باشند. آنچه مسلم است، بار آخری که حضرت را دستگیر کردند، به قصد این دستگیر کردند که امام (علیه‌السّلام) را در زندان به قتل برسانند و همین کار را هم کردند. البته شخصیت موسی بن جعفر در داخل زندان هم همان شخصیت مشعل روشنگری است که تمام اطراف خودش را روشن میکند، ببینید حق این است. حرکت فکر اسلامی و جهاد متکی به قرآن یک چنین حرکتی است، هیچ وقت متوقف نمیماند، حتی در سخت‌ترین شرایط. 📚بیانات مقام معظم رهبری در خطبه‌های نماز جمعه‌ تهران، ۱۳۶۴/۰۱/۲۳ ◼️شهادت باب الحوائج،امام موسی کاظم(علیه السلام) تسلیت باد.◼️ 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte علیه السلام
🔹بعد از آن تماس تلفنی، ضحی به اتاق پدر برگشت. سجاده اش را جمع کرد. تشکر کرد و باز هم، التماس دعا گفت. التماس دعا گفتن به پدر را دوست داشت چون پدر همان لحظه، او را با دعای نابی سیراب می کرد: - زنده باشی دخترم. الهی که روزی پر از امید و نور و رضایت خدا رو تجربه کنی. 🔸در اتاقش را باز کرد. هوا کمی روشن تر شده بود و فضای ساکن و ساکت اتاق، او را به خلسه ای آرام می کشاند. سجاده را داخل جانماز گذاشت. چادرش را که مادر، زحمت تا زدنش را کشیده بود، به همراه سجاده، داخل جانماز گذاشت. گوشی را روی تخت انداخت. جانماز را داخل کمد قرار داد و سر میز نشست. برگه سفیدی برداشت. به سفیدی ورق خیره شد. خودکار را به دست گرفت تا بنویسد. نوشت: " بسم الله الرحمن الرحیم." 🔹به سطر بعد رفت: " چند چندی ضحی؟ می خواهی همین طور وقتت را بیهوده سپری کنی؟ خب فرض می کنیم این چند روز را کمی استراحت کردی. باقی عمرت چه؟ افسوس بر گذشته ای که آینده ات را روی آن برنامه ریزی کرده بودی ؟ بس است دیگر. همین چند روز برای غصه خوردن کافی است. دیگر ساعات آخری است که برای خودت به عزا نشسته ای. مصیبتت را تمام کن. این همه عزاداری وقتت را هدر می دهد. بدبخت ترین دختر روی زمین تو هستی. خب که چه. آن مال گذشته بود. 🖊حالا چه. داخل اتاقت سالم نشسته ای. سایه مادر و پدرت بالای سرت هست. خواهران به این گلی داری. که تا قبل از این، خیلی نمی توانستی با آن ها باشی. زندگی همان بیمارستان و درمانگاه که نیست. بله می دانم عادت و انس پیدا کرده بودی. خب الان نداری. که چه. دنیا که همان جا نیست. بلند شو دیگر. بس است. این همه عزاداری برای خودت نکن. این همه فکر و خیال و یاداوری خاطرات به چه دردت می خورد. آینده هنوز ساخته نشده. باید الان، همین الان، یک کاری بکنی. حالا مثلا چه کاری؟ اول تکلیف خودت را مشخص کن. هنوز می خواهی بر بدبختی هایت گریه کنی و آه بکشی یا نه. نمی دانم. 🖊 نمی دانم ندارد که. تکلیف مشخص کن. اگر می خواهی یک روز دیگر به تو فرصت می دهم تا هر چقدر دلت می خواهد آه بکشی. آه بکش. ولی بعدش تمام کن دیگر. خسته نشدی این همه غصه خوردی. آخر تو که نمی دانی. این همه زحمت کشیدم. این همه تلاش. این همه طرح هایم را به خاطر سحر جابه جا کردم. با چه بدبختی ای شب ها شیفت بودم روزها درس خواندم. روز شیفت بودم شب درس خواندم. کم خوردم. کم خوابیدم که بتوانم پزشکی بخوانم. بروم تخصص بگیرم تا بتوانم خانواده های بیشتری را صاحب فرزند کنم. اما حالا چه؟ آن بیمارستانی که رویش سرمایه گذاری کرده ام بر فنا رفت. هعی. خدایا. چقدر دلم پر از غصه می شود وقتی یادش می افتم. هعی. خبه خبه. این همه غصه خوردی چه فایده ای داشت. تمام شد؟ این آخرین عزاداری ات بود؟" ✨ضحی، به نور صبحگاهی که بیشتر و بیشتر خودش را داخل اتاق پهن می کرد نگاه کرد. از جا بلند شد. پرده را کنار زد. نور بیشتری داخل اتاق شد. پشت میز نشست. نوشته اش را خواند. خودکار را برداشت و ادامه داد: 🖊 "تمام شد. هر روز خورشید طلوع تازه ای دارد. هیچ تکراری در این تکرار روزانه طلوع خورشید نیست. بس است. گذشته ها گذشته. حوصله یاداوری اش را ندارم. خب حالا باید چه کنم؟ می خواهم تخصص را بگیرم ان شاالله. از طرفی دوست دارم بچه ها را به دنیا بیاورم. پس باید بروم به یک بیمارستان و درخواست استخدام بدهم. و ببینم بیمارستان دیگه ای هست که بتوانم از کتابخانه و بقیه چیزهایش استفاده کنم؟ 🖊شاید حتی بروم خارج از کشور و تخصص بگیرم. خدا را چه دیدی. یک کار دیگر هم دوست داشتم بکنم. اهان. لابه لای همه درس خواندن هایم، حواسم را بیشتر به خانواده ام بدهم. کمک شان کنم. راستی. دایی را چه کنم؟ باز هم برایم خواستگار جور کرده است. این یکی دکتر است. از طرفی دلم نمی خواهد ازدواج نکنم. از طرفی انصافا هر کدام یک گیری دارند دیگر. آن از طرز نگاه کردن و حرف زدن هایش که حتی به مادرش هم خشمگین نگاه می کرد. آن یکی هم که اصلا برنامه ای برای زندگی اش نداشت. خب من که نباید تازه به او برنامه ریختن را یاد بدهم. اصلا نمی دانم چرا آمده بود خواستگاری یک خانم دکتر. ها. خانم دکتر. بالاخره من دکتر که هستم. نمی شود این را نادیده گرفت. نه اصلا این طور نیست که مغرور باشم. نمی دانم. شاید هم غرور دارم..." 🔹همین طور یک ریز، می نوشت. ذهنش را خالی می کرد و جواب می داد. 📣کانال در ایتا، سروش، بله eitaa.com/salamfereshte sapp.ir/salamfereshte ble.ir/salamfereshte
🔹ضحی نگاهش را از روی برگه برداشت. بعد از سالها، مجدد روی این مسئله فکر کرد. هم شان بودن، یعنی برای یک دکتر باید دکتر بیاید؟ نمی شود یعنی یک کارگر، شوهر یک دکتر باشد؟ مجدد نگاهش را به برگه انداخت و نوشت: " بالاخره هم شان بودن هم مهم است دیگر. مهم نیست؟ باشد. باشد دیگر. اینقدر روی مخ من نرو. حالا این یکی خواستگارم که دکتر است را می بینم. باور کن من هم دوست دارم ازدواج کنم. تشکیل خانواده که خیلی خوب است. آدم از تنهایی در می آید. می تواند بچه ی خودش را در آغوش بگیرد. اما می ترسم. 🔸نمی دانی که. باشد بابا. می دانی. تو خود من هستی دیگر. دعواهای بیمارستان را یادت که هست. درد و دل کردن های زنانی که تازه بچه شان به دنیا آمده و دلشان از شوهرشان خون است. خب بله. می دانم. بالاخره زندگی سختی خودش را دارد . یک طرفه هم نباید به قاضی رفت. اصلا چرا باز هم تو با من شروع به بحث کردن کرده ای! من حرفت را قبول دارم. خودم هم می دانم که سخت گیرم. آن خواستگار قبلی؟ نه ایرادی نداشت انصافا. نمی دانم. ای بابا. چرا کتک می زنی. گفتم که نمی دانم چرا رد کردم. به دلم ننشست. با آن لباس آبی براقی که پوشیده بود. نه خب. فقط هم لباسش نبود. از قیافه اش خوشم نیامد. ها. چیه امروز گوش شنوا شده ای. هی می گویی خب دیگر . خب دیگر. اصلا بگذار حرفهای تو را هم بنویسم اینقدر در مخ من رژه نروی. خب دیگر. بگو. قیافه اش را خوشت نیامد. دیگر چه. بهانه دیگرت چیست؟ مگر پدر، آن بنده خدا را تایید نکرد؟ چند تا از این خواستگارهای خوب را رد کردی. فکر نمی کنی وضعیت الانت، به خاطر آهی است که آن ها کشیدند؟ تو چه می دانی چقدر برخی شان دوست داشتند با تو ازدواج کنند. فکر هم نکن به خاطر پول پزشکی بود. کدام معلمی پول برایش مهم است. آره. همان معلم را می گویم. او را چرا رد کردی؟" 🔹ضحی، خودکار را روی میز انداخت. به پشتی صندلی تکیه داد. نگاهش به دیوار سفید روبرویش بود. چهره آن معلم جلوی چشمانش آمد. مرد خوبی بود. دل نشین بود. لحن و تن صدایش گوش نواز بود. در همان خواستگاری اول، از او خوشش آمده بود. ضحی سرش را چرخاند و به تختش نگاه کرد. نور کم جان خورشید، طرح گل لحاف را برجسته تر کرده بود. او هم آنجا نشسته بود. همان خواستگار معلم. سر به زیر بود و آرام دغدغه هایش را می گفت. انتظاراتش را از زندگی و خودش می گفت. چیزهایی که دوست داشت و دلش می خواست همسرش هم داشته باشد. نفس عمیقی کشید. نتوانست جواب خودش را بدهد که چرا او را رد کرده است. خودش هم به نتیجه نرسیده بود. رد کردنش به خاطر این بود که او دکتر بود و خواستگار یک معلم پایه ابتدایی یا به خاطر این بود که روح او را بزرگ دیده بود و خود را هم سطح او نمی دید. هیچوقت نتوانست بین این دو علت، یکی را انتخاب کند. فقط او را با ناراحتی رد کرده بود. گفته بود نمی تواند چنین زندگی ای را برای او بسازد. خودکار را برداشت. روی ورق خم شد و نوشت: "گوشت را جلو بیاور. دیگر درباره او با من حرف نزن. دوستش داشتم. به دلم نشسته بود. اما ما به درد هم نمی خوردیم. یعنی من به درد او نمی خوردم. او خیلی بزرگ بود. احساس حقارت در مقابلش داشتم. این اعتراف را امروزی می کنم که یک علاف بیکار هستم. " 🔸ذهنش سکوت کرده بود. دیگر جوابش را نداد. خودکار را به آرامی روی برگه گذاشت. قلبش به درد آمده بود. اشک ریخت. فکر کرد اگر با او ازدواج کرده بودم، حتما الان دو فرزند داشتم. مجدد خودکار را برداشت. روی برگه نوشت: "این هم یک سوژه جدید برای غصه خوردن. بله. اگر ازدواج کرده بودی. حالا که نکردی. به هر دلیلی. امیدوارم که او زندگی خوبی داشته باشد و همسر خوبی نصیبش شده باشد. حتما تا الان ازدواج کرده و بچه دارد. آدم خوبی بود. چه کسی است که دلش نخواهد با او باشد. بزرگ بود. بزرگی اش را من دیدم و نتوانستم خود کوچکم را آویزان روح بزرگش کنم. آری. گریه کن. گریه کن." 🔹ضحی دست از نوشتن برداشت. بعد از چند دقیقه گریه کردن مجدد نوشت: "خب بس است. دیگر غصه خوردن بر گذشته ها بس است. نفس عمیقی بکش. حالا امروز روز جدیدی است. باید برایت جدید باشد. شروعی دیگر داشته باش. فکر کن. چطور است یک سر به بیمارستان بهار بزنی. سر زدن که ضرری ندارد. خعلی خب. بعدش هم برمی گردم خانه و با مادر به امامزاده می رویم. خدایا، سلامت مادرم را به او برگردان. " 📣کانال در ایتا، سروش، بله eitaa.com/salamfereshte sapp.ir/salamfereshte ble.ir/salamfereshte
🎁 هدیه خداوند در روز بعثت 🌀 سرگردان خیابان ها، بنزین تمام می کرد و مسیر را پیدا نمی کرد. کسی نبود او را راهنمایی کند؛ آخر، خودش هم نمی دانست دقیقا کجا باید برود. بدون هدف مشخصی، آمده بود که به بهترین جا برسد. پیدا نکرد. بارها بنزین تمام کرد. ماشینش فرسوده شد. حتی تصادف کرد. زخمی شد. اما آنجایی که می خواست و باید را، پیدا نکرد. به آدم های دور و برش نگاه کرد. همه در تکاپو بودند. 🔻دلش می خواست یک نفر بیاید و به او بگوید: آن مقصدی که دنبالش هستی اینجاست. از این مسیر باید بروی. اینجا و اینجا بنزین بزن. این جا بایست و استراحت کن. اینجا غذاخوری اش خوب و سالم است. این جاست که می توانی ماشینت را سرویس کنی. اینجاست که گردنه است و باید مراقب باشی. اینجا راهزن زیاد است و بهتر است مسیرت را اینگونه طی کنی. اینجا و اینجا ✍️بهترین هدیه، دادن هدف و برنامه ای است که کاملا منطبق با خلقت توست و این بهترین را خداوند در روز مبعث، به ما ارزانی داشت. الحمدلله رب العالمین. الحمدلله علی کل نعمه. 🌺احکام اسلامی -چه فردی و چه اجتماعی- همه‌ برخاسته‌ی از آن معارف است و منطبق بر آن ارزشها است؛ یعنی همه‌ی این تکالیفی که خدای متعال برای فرد مسلِم قرار داده است، نشئت‌گرفته‌ی از همان مفاهیم اصلی و معرفتی است و منطبق با مفاهیم ارزشی است و کمک‌کننده‌ی به صعود در این راه است. خب، این مجموعه‌ای است که در بعثت در واقع به مردم هدیه شد. 📚بیانات مقام معظم رهبری دامت برکاته در تاریخ ۱۳۹۹/۰۱/۰۳ ✨🌹روز مبعث بزرگترین و عزیزترین روز تاریخ، بر شما مبارک🌹✨ 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
🌟بیایید از خداوند، یک عیدی عالی بگیریم 🌺مخاطبان عزیز ، سلام. سلام و رحمت های خاص الهی بر شما باشد الهی. 🍀توفیقاتتان روز افزون باشد . ✨🌺عیدتان مبارک. اسعدالله ایامکم...🌺✨ 🌸 می خواهیم با هم، از خداوند یک عیدی عالی بگیریم. می دانیم که وقتی دعا و خواسته مان را بین دو صلوات قرار بدهیم، امیدمان به گرفتنش، مستجاب شدنش، بیشتر و بیشتر است. پس با هم صلوات می فرستیم: 🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹 ، دلمان برای سالار شهیدان تنگ شده است. معبودا، اگر چه هر روز مان دادی و زیارت عاشورا می خوانیم و از دور، عرض ارادت می کنیم اما زیر قبّه علیه السلام رفتن، چیز دیگری است. ، ما را به امام حسین علیه السلام برسان. ، بر ما منت بگذار و هیچگاه، علیهم السلام را از ما مگیر، بلکه پلشتی ها و گناه ها و غفلت ها را از ما بگیر. ما آن ها را نمی خواهیم. ما حسین می خواهیم. علی و زهرا می خواهیم. پیامبر می خواهیم. رضا می خواهیم. حجت می خواهیم. امام می خواهیم. نور می خواهیم. تو را می خواهیم خدایا. ما را با غیر نور چه کار! 🌸 خدایا، هر چه غیر توست را از ما بگیر. ما آن ها را نمی خواهیم. خودت را، انوار اهل بیت علیهم السلام را می خواهیم. هم اینها را به ما هبه کن. لایق نیستیم اما خدایا، شما اعطا گری، بخشنده ای، بر ما ببخش. به ما هبه کن. 🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹 📣کانال در ایتا، سروش، بله eitaa.com/salamfereshte sapp.ir/salamfereshte ble.ir/salamfereshte
🌸زندگی شیرین و پُرفایده، نتیجه عمل به حقایق بعثت 🌺بعثت و وحی الهی، حقایقی را برای مردم روشن کرد؛ برای بشریّت حقایقی را روشن کرد. این حقایق به نحوی است که اگر آحاد بشر و جوامع گوناگون بشری به این حقایق ایمان بیاورند و عملاً ملتزم بشوند، حیات طیّبه به اینها خواهد رسید. 🍀حیات طیّبه یعنی چه؟ یعنی زندگی شیرین و پُرفایده و مطلوب، حیات پاکیزه؛ پاکیزه بودنش به این است که مطلوب باشد، شیرین باشد، انسان را در صراط کمال کمک کند به حرکت و برخوردار از همه‌ی زیبایی‌ها و نیکویی‌ها باشد، هم در دنیا و هم در آخرت. این حیات طیّبه است. اگر دلها به این معارف، به این حقایق آشنا بشوند، به آن بگروند و بر لوازم آن پایبند باشند، حیات طیّبه قطعاً در انتظار آنها است. 📚بیانات مقام معظم رهبری دامت برکاته در تاریخ ۱۳۹۹/۰۱/۰۳ 📣کانال در ایتا، سروش، بله eitaa.com/salamfereshte sapp.ir/salamfereshte ble.ir/salamfereshte
🔹ضحی برگه را تا زد و داخل کشو، زیر برگه های دیگر گذاشت. از داخل کیفش، پنج هزار تومانی به نیت صدقه، برداشت و روی میز گذاشت. ساعت را نگاه کرد. هفت و چهل و پنج دقیقه صبح شده بود. به سمت کمد رفت تا لباسهایش را بپوشد و سری به بیمارستان بهار بزند. 🔸خم شد و گوشی را از روی تخت برداشت و داخل کیف گذاشت. لحاف روی تخت را مرتب تر کرد. پرده اتاق را کشید. خودکار روی میز را داخل جامدادی گذاشت. نگاهی به اتاق کرد. همه چیز مرتب بود. چادرش را سر کرد. کیفش را روی دوش انداخت. در را باز کرد و به آشپزخانه رفت. مادر، سفره را کف آشپزخانه پهن کرده بود. نان تازه ای که پدر خریده بود، گوشه سفره، قایم شده بود. لبه سفره را کنار زد. نان، دست نخورده بود. مجدد لبه سفره را روی نان انداخت. به سمت اتاق حسنا و طهورا رفت. در زد. صدای شاداب هر دو خواهرش را شنید که با هم بفرمایید گفتند. در را باز کرد. طهورا و حسنا هر کدام سر میزهای کوچکشان نشسته و مشغول بودند. - سلام بر خواهران سحر خیز. چه می کنید؟ - سلام ضحی جان. سر صبحی شال و کلاه کردی. کجا به سلامتی؟ 🔹ضحی برگشت. مادر پشت سرش بود. چادرش را از سر خجالت، کمی مرتب کرد و گفت: - سلام مامان جون. صبح بخیر. راستش، می خواستم ی سر به بیمارستان بهار بزنم. - خیر باشه. بیا صبحانه بخور. بابا نون تازه خریده. بچه ها شما هم بیاین. 🔸زودتر از ضحی، حسنا وارد آشپزخانه شد. سر سفره نشست. نان را از زیر لبه سفره برداشت. بو کرد. سر نان سنگک را کند و داخل دهان برد و با هر بار جویدن نان، جمله ای گفت: - آخیش... خیلی گشنم بود.... هنوز داغه ها.... دست بابا درد نکنه. 🌸مادر به سمت کتری رفت. ضحی، دست مادر را گرفت و روی صندلی نشاند. یکی یکی لیوان هایی که مادر داخل سینی گذاشته بود را از چای، پر کرد. سینی را بلند کرد و داخل سفره گذاشت. یکی از لیوان ها را برداشت. کمی شکر قهوه ای داخلش ریخت و جلوی مادر، روی کابینت گذاشت. پیشانی مادر را بوسید. خواست به اتاق پدر برود که خود پدر، آمد. صبر کرد تا پدر سر سفره بنشیند. ایستاده، به جمع خانواده اش نگاه کرد. مادر. پدر. طهورا و حسنا. حس خوشی داشت. انگار که گمشده ای را پیدا کرده باشد، شاداب و سرحال، سر سفره نشست. لقمه مربایی گرفت و دست پدر داد. لقمه دیگر را دست طهورا داد. لقمه سوم را دست حسنا. لقمه ای برای مادر گرفت. - خودتم بخور ضحی جان. 🍀از خوشی پُر شده بود. یاد قدیم ترها که برای خواهران کوچک ترش لقمه می گرفت. حالا هر دویشان بزرگ بزرگ شده بودند. لقمه ای برای خود گرفت و داخل دهان گذاشت. نان سنگک تازه ای که پدر هر روز زحمت خریدنش را می کشد زیر دندان هایش خرد شد. گرمایش به چشمانش فرو رفت و پر اشک شد. بغضش را فرو خورد. لیوان چای را برداشت و نوشید. لقمه بعدی را گرفت. سرش را پایین انداخته بود که چشمانش را کسی نبیند. صدای گوشی اش زنگ خورد. گوشی را که برداشت، همان شماره ناشناس بود. لقمه را سریع تر جوید. دستش را روی دایره سبز رنگ گوشی گذاشت و کشید: - بفرمایید. بله. نه عزیزم. قبلا هم گفتم بیمارستان ببرید. نه من دیگه اونجا کار نمی کنم. همکارا هستن. بله. باشه ادرس بدید ی سر می یام ببینمشون. مشکلی نیست. خدانگهدار 🔹مادر با نگاه پرسشگرش، ضحی را به حرف در آورد: - همون خانمی بود که صبح زنگ زده. زائو رو نبردن هنوز بیمارستان. می گه درد داره. اصرار داره من برم ببینمش. - خیر باشه. می ری؟ - نمی دونم. اصلا نمی دونم کی هست. چرا بیمارستان نمی برنش. مشکوکه به نظرم! - شاید پولشو ندارن. - نمی دونم. دولتی ها که پول نمی گیرن! - چرا بالاخره ی کمی می گیرن. شاید همون مقدار رو هم ندارن. - نمی دونم. شاید. خلاصه دعا کنین. با اجازه تون من برم. - سوئیچ سر جاکلیدیه. - ممنون بابا جون. فداتون. پیاده می رم. راهی نیست. خدانگهدار 🍀در خانه را باز کرد. پیاده روی صبحگاهی را خیلی دوست داشت. قبلا با پدر به پیاده روی می رفت. حتی گاهی با هم کوه نوردی هم می کردند. خیلی قبل تر. زمان نوجوانی اش. کوچه خلوت بود. ماشین ها دو طرف، پارک کرده بودند. تا سر کوچه که رفت، به یکباره، همهمه ماشین ها زیاد شد. بلوار پر از ماشین بود و نشان از آغاز پر شور روزی دیگر داشت. خیابان را رد کرد. از کناره بلوار گرفت و مستقیم به سمت میدان پروانه حرکت کرد. چند قدمی نرفته بود که گوشی اش زنگ خورد. 📣کانال در ایتا، سروش، بله eitaa.com/salamfereshte sapp.ir/salamfereshte ble.ir/salamfereshte
🌺مواظب ، و خود باشید. ، سمّ مهلکی است که را از انسان می گیرد 📣کانال در ایتا، سروش، بله eitaa.com/salamfereshte sapp.ir/salamfereshte ble.ir/salamfereshte
🔹گوشی ضحی زنگ خورد. - سلام عزیزم. بله. عزیز زنگ بزنید اورژانس چرا با جون اون دختر بازی می کنین. بله. نه من اول بلوار ستاره ام. گفتم که بیمارستان دیگه نمی رم. الو..چی شد؟ 🔸تماس قطع شد. گوشی را داخل کیف گذاشت. چادر را روی سر مرتب کرد و راه افتاد. ساختمان فروشگاه را رد کرد. سر صبحی، فروشگاه هم شلوغ بود. تسبیحش را از جیب کنار کیفش در آورد و مشغول ذکر شد. تا بیمارستان بهار، چهل دقیقه زمان داشت. بلوار را رد کرد و طرف دیگر رفت. چند قدمی نرفته بود که صدای آشنایی او را متوقف کرد. به سمت خیابان نگاه کرد. همان صدای پشت تلفن بود. - خانم جان دستم به دامنتون. دست ضحی را گرفت و به سمت بلوار کشاند. - بیاین بریم. بچه داره از درد می میره. تنهاش گذاشتم بیام دنبالتون. تو رو خدا بیاین. - عزیزم. ببریدش بیمارستان. دست منو چرا گرفتین. ول کنین خانم. - نمی تونم ببرم. بیمارستان نمی شه.اورژانس نمی شه. تو رو خدا بیاین. تو خونه تنهاست. تو رو خدا - یعنی چی نمی شه. چرا نمی شه. اگه مشکل پوله که.. 🔻هنوز حرف ضحی تمام نشده بود که دستی مردانه از پشت او را به جلو راند. خواست به عقب نگاه کند که آن خانم دستش را کشید و او را با خود به سمت بلوار برد. سرش را به عقب چرخاند. هیکل مردی که قیافه موجهی داشت؛ پشت سرش بود. مجدد آن خانم دستش را کشید. دستش را به ضرب از دستان آن خانم رها کرد. نگاهی به اطراف کرد. مردم توجهی به آن ها نداشتند. خواست فرار کند اما پرچین ها راهش را بسته بودند. خشمگینانه، خطاب به آن آقا گفت: - یعنی چی! چی کار می کنید! - خانم تشریف بیارید. به کمک تون نیاز داریم. نیاز نداشتیم که مزاحمتون نمی شدیم. بفرمایید سوار ماشین بشین. 🔸و ماشین شاسی بلند مشکی رنگی را نشان داد. ماشین آشنا بود. ضحی داشت فکر می کرد این مرد را کجا دیده. چهره او هم آشنا بود. آن خانم دستش را دوباره گرفت و کشید. - باشه بابا نکش. می یام خودم. - خدا عوضتون بده. بفرمایین. 🔻آن خانم در عقب ماشین را برایش باز کرد. پشت سر ضحی، آن آقا ایستاده بود. کاری نمی توانست بکند. زیر لب بسم الله گفت و سوار شد. خانم در را بست و جلویش ایستاد. آن آقا در راننده را باز کرد. سوار شد. سوئیچ را چرخاند. در جلو را باز کرد. قفل مرکزی را زد و گفت: سوار شو منصوره خانم. آن خانم سوار شد و در را بست. ضحی دسته در را کشید. قفل بود. - در رو چرا قفل کردین؟ - مشخصه. برای اینکه فرار نکنین. ببین خانم. بچه من از دیشب درد داره. به دلایلی بیمارستان نمی تونم ببرم و اورژانس خبر کنم. شما رو از چند وقت قبل شناختم و درباره تون تحقیق کردم. گفتن دستتون خوبه و زایمان های سختی رو انجام دادید. لطف کنید همکاری کنید. نمی خوام به زور متوسل بشم. - خانم جان، اون دختر گناهی نداره. داره درد می کشه. باید کمکش کنیم. من قابلگی بلد نیستم. 🔹ضحی چیزی نگفت. دزدیده شدن به این صورت را به خواب هم نمی دید. ماشین در بلوار حرکت کرد. میدان پروانه را دور زد و مجدد داخل همان بلوار شد. منصوره خانم روسری ای را سمت ضحی گرفت و گفت: - لطفا چشماتون رو ببندین. 🔺راننده، از آیینه جلو، نگاه معنا داری به ضحی انداخت و گفت: - همکاری کنید. هر چی کمتر بدونین برا خودتون بهتره. نگذارید متوسل به زور بشیم. نه شما چاره ای دارید نه ما. 🔹ضحی روسری را گرفت. آن را دور چشمانش بست. صدقه ای نیت کرد و مشغول آیت الکرسی خواندن شد. شیشه های ماشین دودی بود و داخلش پیدا نبود. ماشین، بلوار را دور زد. از صدای فواره آب، فهمید که به میدان پروانه رسیده اند. چند دوری میدان را دور زدند. نتوانست تشخیص دهد وارد کدام خیابان شدند. بی خیال فهمیدن آدرس شد. به پشتی ماشین تکیه داد و فکر کرد باید چه کند. 🔸خیلی نگذشته بود که ماشین ایستاد. منصوره از ماشین پیاده شد. آقای راننده به سمت ضحی برگشت و گفت: - می تونین روسری رو باز کنید. ببینید خانم. همان طور که گفتم من چاره ای ندارم. لطفا همکاری کنید. منصوره خانم، خانم دکتر رو ببر. - بفرمایید خانم دکتر 🔻ضحی از ماشین پیاده شد. روبرویش کوچه ای باریک بود که عمق زیادی هم نداشت. منصوره دستش را گرفت. از روی جوی آب رد شدند. خواست به پشت سرش نگاه کند که مرد را بالای سرش دید. سردر کوچه تابلویی نصب نشده بود. 📣کانال در ایتا، سروش، بله eitaa.com/salamfereshte sapp.ir/salamfereshte ble.ir/salamfereshte
🌺 هرگاه به امام سجاد عليه السلام مژده مى دادند كه داراى فرزند شده است، پيش از آنكه بپرسند پسر است يا دختر، مى پرسيدند! آيا سالم است؟ و هنگامى كه مى فهميدند سالم است، مى فرمودند: اَلْحَمْدُ لِلّهِ الَّذى لَمْ يَخْلُقْ مِنّى خَلْقًا مُشَوَّهًا. سپاس از آنِ خدايى است كه از من آفريده اى ناسالم نيافريده است. 📚وسائل الشيعة ، ج 15 ، ص 143 . 📣کانال در ایتا، سروش، بله eitaa.com/salamfereshte sapp.ir/salamfereshte ble.ir/salamfereshte
🔹داخل کوچه شدند. به دومین خانه که رسیدند، منصوره ایستاد. در را باز کرد و سریع داخل رفت. ضحی بسم الله گفت و داخل شد. مرد پشت به پشتش وارد شد. در را بست. قفل کرد و اشاره به بالا کرد. صدای جیغ زائو می آمد. چهره مرد در هم رفت. پله ها را بالا رفتند و داخل شدند. 🔺هوای خانه گرفته بود. زائو روی رختخوابی که گوشه اتاق روی زمین پهن شده بود در خودش مچاله شده و فریاد می کشید. ضحی از حالت مچاله شدن زائو ترسید. روبرویش نشست. خودش را معرفی کرد و نبض بیمار را گرفت. منصوره گفت: - خانم دکتر اتاق بغل رو اماده کردیم. 🔸ضحی از جا بلند شد. در کشویی که بین دو اتاق بود را باز کرد و به اتاق کناری رفت. دستگاه سونو، نوار قلب، شوک الکتریکی و هر دستگاه اورژانسی؛ آنجا بود. تعجب کرد. بودن این دستگاه ها در این خانه قدیمی! با هم جور در نمی آمد. وقت فکر کردن به این چیزها را نداشت. فقط آرزو کرد مجبور به استفاده از هیچکدامش نشود. دستگاه سونو و اکسیژن را به کمک منصوره، به اتاق زائو آورد. از زائو که درد می کشید و رنگش پریده بود، اسمش را پرسید. منصوره جواب داد : - فرانک، خانم جان. 🔹ضحی همان طور که سِرُمی را به دستش وصل می کرد گفت: - فرانک جان کاری که بهت می گم رو بکن. نفس عمیق بکش. نگه دار و آروم بده بیرون. نفس عمیق بکش. خوبه. آروم بده بیرون. خوبه. نگاهی به مرد که دم در ایستاده بود کرد و گفت: - لطفا تشریف ببرید بیرون. 🔸آقای فرهمندپور از اتاق خارج شد. در را تا نیمه بست و پشت در ایستاد. ضحی دستکش یک بار مصرفی از سینی وسایل آماده گوشه اتاق برداشت. نگاهی به الکل و سرنگ و آمپولها انداخت. هیچ چیز کم نبود. به سمت فرانک رفت و کارهای مقدماتی را انجام داد. دستکش را از دستش در آورد و داخل سطل زباله کنار دیوار انداخت. - ی لطفی بکنین برای سطل زباله کیسه بزارید. آب جوش هم آماده کنین. زعفران هم دم کنید. - چشم خانم. حال دخترم خوبه؟ ضحی در چشمان منصوره براق شد: - بهتون نمی یاد دخترتون باشه! 🔹منصوره دست پاچه شد. چیزی نگفت و برای حاضر کردن چیزهایی که ضحی خواسته بود از اتاق خارج شد. بلافاصله برگشت و گفت: - ببخشید خانم دکتر، گوشی تون رو لطف کنید. آقا فرمودن! ضحی که فکر اینجا را کرده بود، گوشی را از داخل کیف در آورد. آن را به طرف منصوره گرفت و گفت: - بهشون بگید به هیچ وجه داخل اتاق نشن. 🔸منصوره گوشی را گرفت و از اتاق بیرون رفت. مجدد درد فرانک شروع شد. ضحی چادرش را روی مبل تک نفره کنار پنجره گذاشت. به سمت فرانک رفت. دستش را گرفت و برایش توضیح داد که باید ورزش کند تا هم درد کمتر شود و هم بچه زودتر به دنیا بیاید. فرانک به گریه و جیغ زدن افتاده بود. پدرش را صدا می زد و لابلای جیغ هایش، اسم آرمین را می آورد. ضحی، فرانک را روی دسته مبل نشاند. خودش پشتش رفت و کمرش را مالید. درد فرانک کمتر شد. توانست کمر راست کند. از ضحی تشکر کرد و راحت تر از قبل، گریست. 🔺فرآیند زایمان طولانی شده بود. آقای فرهمندپور از نگرانی، نتوانست شربت و چایی که منصوره برایش آورده بود را بخورد. صدای جیغ و فریاد فرانک بلندتر شده بود. منصوره را صدا زد و وضعیت را پرسید. صدای ضحی از داخل اتاق بلند شد. - گوشی مو بدین لطفا. - برای چی می خواهین خانم جان؟ ضحی نگاه سنگینی به منصوره کرد و پرسید: - قبله کدوم طرفه؟ 🔸منصوره از این سوال بی مورد ضحی جا خورد. جهت را نشان داد و از لای در، نگاهی به آقای فرهمندپور کرد. ضحی چادرش را برداشت. رو به قبله ایستاد . نیت نماز استغاثه کرد و تکبیر گفت. در رکعت دوم، قنوت گرفت. رکوع و سجده اش هم طولانی تر بود. فریادهای فرانک ممتد شده بود. نماز را تمام کرد. به سجده رفت. فرانک جیغ های کشیده و گوش خراشی می کشید. منصوره خانم کنار فرانک رفته و او را نوازش می کرد. 🔺آقای فرهمندپور از لای در، ضحی را دید که در سجده است. در را بست. نگران جان تنها دخترش بود. در دلش هر چه بلد بود به خدا گفت و التماس کرد که جان دخترش را نجات دهد. از اینکه نمی توانست دخترش را به بیمارستان ببرد عصبانی بود. از آرمین که این وضعیت را پیش آورده بود عصبانی تر بود. صدای ضحی لابلای جیغ های گوش خراش فرانک بلند شد: - عزیزم نترس. منصوره خانم بالا سر فرانک باش. عزیزم. نفس عمیق بکش. آفرین دختر خوب. و زیر لب گفت: - خدا روشکر بچه چرخید. الحمدلله. 📣کانال در ایتا، سروش، بله eitaa.com/salamfereshte sapp.ir/salamfereshte ble.ir/salamfereshte
🌺عزیزانم، بیایید تمام همتمان را جمع کنیم این روز آخر، به گونه ای باشیم که دوست داشتیم در تک تک روزهای ماه رجب باشیم و نبودیم. بلکه خداوند این کم را از ما بپذیرد و اکثر در غفلت را بر ما ببخشاید و ما را بهره ای از ماه شعبان بدهد به کرم و فضلش ان شاالله 🌹خدایا، به برکت صلوات، ما را در زمره عابدان و زاهدان و اولیائت قرار ده. اللهم صل علی محمد و ال محمد و عجل فرجهم🌹 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
🔺فرهمندپور یاد روزی که فرانک به دنیا آمده بود افتاد. طول اتاق را راه می رفت و صلوات می فرستاد. آخرین باری که صلوات فرستاده بود همان موقع به دنیا آمدن فرانک بود. از اینکه این همه سال از خدا دور بود؛ لحظه ای شرمنده شد. صدای زنگ گوشی ضحی بلند شد. نگاه کرد: "سحر جون" نیش خندی زد و فکر کرد:" شما دو تا وصله ناجور، چطور این همه سال با هم دوست هستین." با شنیدن صدای گریه بچه، نگاه فرهمندپور از گوشی به در اتاق افتاد و خدا را شکر کرد. 🔸بعد از ده دقیقه ای که برای فرهمندپور، به اندازه یک ساعت گذشت، صدای گریه بچه قطع شد و در اتاق باز شد. منصوره، بچه را که لای ملحفه ای بزرگ پیچیده شده بود به اقای فرهمندپور نشان داد. فرهمندپور بچه را از منصوره گرفت و نگاهی دقیق به او کرد. لای ملحفه فرو رفته بود. چشمانش بسته و آرام بود. فرهمندپور دلش لرزید از کاری که می خواست با این بچه بکند. نباید نشانی از رابطه دخترش با آرمین باقی بگذارد. 🔹منصوره به اتاق برگشت و در را بست. صدای مجدد جیغ فرانک بلند و بعد از چند لحظه، آرام شد. ضحی، لباس یک بار مصرفی را که پوشیده بود در آورد. آن را به پشت داخل هم لوله کرد و درون سطل زباله انداخت. منصوره خانم مشغول تمیز کردن بود. فرانک روی تشک دراز کشیده و گریه می کرد: - بچه مو بدین. تو رو خدا بدینش به من. اونو به بابا ندین. بابا بچه مو بده 🔺از بس جیغ زده بود، صدایش دو رگه شده بود. دیگر جانی در بدن نداشت. ضحی، داخل سرمی که برایش وصل کرده بود، آمپولی تزریق کرد و گفت: - کارتون که تموم شد برای زائو خرما و شربت عسل بیارید. خدا خیلی رحم کرد. چطور با جان این دختر بازی می کنین! به سمت در اتاق رفت. منصوره گفت: - خانم کجا می رید؟ همین جا بمونید. - می خوام هوا بخورم. نترس تا چند ساعت کنارش می مونم. 🔸ضحی دسته در را پایین داد و بیرون رفت. فرهمندپور آنجا نبود. به حیاط رفت. نگاهی به آسمان آبی و آفتابی که نور را به زمین پاشیده بود کرد. بغضی خاص وجودش را گرفت. دست هایش را جلوی صورتش گرفت. آرام اشک ریخت و از خدا تشکر کرد. چشمش به شیر آب داخل حیاط افتاد. کفش هایش را پوشید. پله های را پایین رفت و شیر آب را باز کرد. دستش را شست و آبی به صورتش زد. صدای لخ لخ دمپایی های منصوره خانم را شنید. مهل نگذاشت. مجدد به صورتش اب پاشید و شیر را بست. به سمت پله ها رفت و لبه آن نشست. نمی دانست بپرسد یا نه. رو به منصوره کرد و با جدیت پرسید: - بچه رو چی کار کردی؟ - دادم به آقای .. و ساکت شد. ضحی گفت: - بچه کجاست؟ باید مادرش بهش شیر بده - نمی دونم! اقای .. نمی دونم کجا رفتن. - یعنی چی نمی دونم! 🔻منصوره برای اینکه از سوال های ضحی فرار کند به آشپزخانه رفت. ضحی به سمت در خانه رفت. در قفل بود. به داخل برگشت. آرام بخشی که تزریق کرده بود اثر کرده و فرانک خوابیده بود. سرم فرانک را چک کرد. نبضش را گرفت. خدا را شکر کرد و آرام گفت: - خدا بهت رحم کرد. داشتم هر دوتون رو از دست می دادم. 🔹 فرانک حرفهای ضحی را نشنید. منصوره هم نشنید. ضحی از کنار فرانک بلند شد. کیف و چادرش را از روی تک مبل گوشه اتاق برداشت و خودش نشست. پاهایش را جمع کرد و به همراه چادر و کیفش، در بغل گرفت. منصوره با سینی خرما و شربت عسل، وارد اتاق شد. بعد از چند ماه، فرانک را آرام و خوابیده می دید. لبخند زد. سینی را آرام بالای سرش، روی میز گذاشت. به سِرُم نگاه کرد. به نیمه رسیده بود. زیرزیرکی ضحی را پایید. ترسید نزدیک ضحی بشود و مجدد از او در مورد بچه سوال کند. نمی دانست آقای فرهمندپور با بچه چه کرده است؟ شاید او را به پرورشگاه برده؛ یا شاید .. نمی خواست فکرهای بد بکند. گوشه اتاق روی زمین نشست و به دیوار سرد اتاق، تکیه داد. پشتش از سرمای دیوار مورمور شد. خودش را با تسبیحی که در دست داشت مشغول نشان داد اما تمام توجهش به ضحی بود. 📣کانال در ایتا، سروش، بله eitaa.com/salamfereshte sapp.ir/salamfereshte ble.ir/salamfereshte
💎استغفار، در ماه پر برکت شعبان 🌺الإمام الرضا عليه السلام :مَن قالَ في كُلِّ يومٍ مِن شَعبانَ سَبعينَ مَرَّةً : «أستَغفِرُ اللَّهَ وأسأَ لُهُ التَّوبَةَ» ، كَتَبَ اللَّهُ تَعالى لَهُ بَراءَةً مِنَ النّارِ ، وجَوازاً عَلَى الصِّراطِ ، وأحَلَّهُ دارَ القَرارِ . ☘️امام رضا عليه السلام : هر كس در هر روز ماه شعبان ، هفتاد بار بگويد : «از خدا ، آمرزش مى ‏طلبم و از او توبه مى ‏خواهم» ، خداوند متعال ، برايش بَرات آزادى از آتش و عبور از صراط را مى ‏نويسد و او را در سراى جاويدان ، جاى مى ‏دهد . 📚عيون أخبار الرضا عليه السلام : ج‏2 ص‏57 ح‏212 🌹حلول ماه پربرکت شعبان، بر شما مبارک. پرتوفیق باشید 🌹 📣کانال در ایتا، سروش، بله eitaa.com/salamfereshte sapp.ir/salamfereshte ble.ir/salamfereshte
🌺ضحی برگه ی تلق شده حدیث کسا را از کیفش در آورد و مشغول خواندن شد. همیشه بعد از تولد نوزادی، برای داشتن یک زندگی خوب برای نوازد و پدر و مادرش، حدیث کسا می خواند. عَنْ فاطِمَةَ الزَّهْراَّءِ عَلَیهَا السَّلامُ بِنْتِ رَسُولِ اللَّهِ صَلَّی اللَّهُ عَلَیهِ ... احساس کرد خود حضرت زهرا سلام الله علیها، جریان کسا را تعریف می کنند. از این احساس حضور، ادب به وجودش پاشیده شد. پاهایش را که در بغل گرفته بود روی زمین گذاشت. کمرش را از تکیه خارج کرد و ادامه داد. لحظاتی که ذهن، خالی از هر صدایی می شود و تمام توجه، به کلامی است که بانویی معصوم، آن را روایت کرده اند، لحظات نابی بود که ضحی آنجا، آن را مجدد تجربه کرد. کمی صدایش را بلند کرد تا به گوش منصوره و فرانک هم برسد. جای نوزاد خالی بود. نگران وضعیت نوزاد بود اما کاری از او برنمی آمد. ☘️به خواندن ادامه داد. خواند و خواند و خواند تا رسید به فرازهای آخر. "... ما ذُکرَ خَبَرُنا هذا فی مَحْفِلٍ مِنْ مَحافِلِ اَهْلِ الآَرْضِ وَفیهِ جَمْعٌ مِنْ شَیعَتِنا وَمُحِبّینا اِلاّ وَنَزَلَتْ عَلَیهِمُ الرَّحْمَةُ وَحَفَّتْ بِهِمُ الْمَلاَّئِکةُ ..." از خیال بودن در آغوش ملائکه الله، خوشحال شد. لبخند بر لب، ادامه داد. خستگی از تنش رفت. دعا تمام شد. آن را داخل کیف گذاشت. به سِرُم نگاهی انداخت. دو سومش رفته بود. رو به منصوره خانم کرد و گفت: - خب. بگین. ی حرفی بزنین. قراره سه ساعتی اینجا با هم باشیم - چی بگم خانم جان. خدا خیرتون بده کمکش کردین. اقا به هیشکی نمی تونست اعتماد کنه الا شما. - منو از کجا می شناخت؟ فامیلی شون چیه؟ - اینا رو از خودشون بپرسین. من دقیق نمی دونم. به نظرم شما فرستاده خدا بودین برا فرانک. - مادرش کجاست؟ - مادر نداره. یعنی آقا این طور گفتن که مادر نداره. 🔹وسوسه خبرگیری از نوزاد، ضحی را قلقلک داد. برای همین پرسید: - شما چند وقته براشون کار می کنی؟ - سه چهار ماهی می شه. - چرا می گفتی بیمارستان و اورژانس نمی تونی زنگ بزنی؟ - اقا اجازه نمی دادن. گفتن باید همه چی مخفی بمونه. 🔸با این جمله منصوره خانم، دلشوره به دل ضحی افتاد. چرا باید این طور مخفی کاری کنند. نکند او بچه نامشروعی را به دنیا آورده؟ از این فکر تمام تنش لرزید. خواست بپرسد فرانک شوهر کرده یا نه که صدای بازشدن در بلند شد. از پشت پرده، بیرون را نگاه کرد. آقای فرهمندپور داخل شد. منصوره را صدا زد تا کیسه های خرید دستش را بگیرد. منصوره به عجله، از اتاق بیرون رفت. رگ های واریسی پشت پایش، از زیر جوراب رنگ پایی که پوشیده بود، در چشم ضحی ماند. ضحی بلند شد. چادرش را سر کرد و نشست. نگاهش به چادر بود و در خیالش افکار ترسناکی چرخ می خورد: نکند من دشمن اهل بیت به دنیا آورده باشم. نکند این دزدیده شدن هم به خاطر همین باشد. خدایا اگر خلاف خواست تو .. نه. نمی شد که مادر را به حال خودش رها کرد. پس بیخود نبود که پدرش تاکید کرد خط برش تیغی روی بدنش نیفتد. 🔺فرهمندپور در آستانه در ظاهر شد. ضحی به احترام سن و سال فرهمندپور، از مبل برخاست. نگاه ترسیده اش را به فرانک دوخته بود. فرهمندپور داخل شد. روبروی ضحی، کنار فرانک نیم خیز شد تا دخترش را بهتر ببیند. بسته ای را از جیب بغل کتش در آورد. دو قدم به سمت ضحی برداشت و بسته را به او تعارف کرد: - بفرمایید. حق الزحمه تون. - نیازی نیست. - لازمه بگیرید. تا مطمئن بشم از این جریان حرفی به کسی نمی زنید. - گفتم نیازی به این کار نیست. بچه کجاست؟ - نگران بچه نباشین. هر چه کمتر بدونین براتون بهتره و راحت ترین. 🔹ضحی خواست در چشم فرهمندپور براق شود و بگوید ندانستن بعضی چیزها، بدتر آدم را می خورد تا دانستنش اما هیچ نگفت. به سِرُم نگاه کرد که قطره های آخر خود را خالی می کرد. از کنار فرهمند و دستی که بسته را جلوی رویش گرفته بود رد شد و روبروی فرانک رفت و گفت: - خوب دقت کنین چی کار می کنم. سِرُم بعدی رو خودتون باید در بیارید. 🔸زیرچشمی، فرهمندپور را چک کرد تا از نگاه کردنش مطمئن شود. شیر سِرُم را بست. آن را از آنژیوکتی که در دست فرانک بود در آورد. در آبی رنگ آنژیوکت را بست. سِرُم را در سطل زباله انداخت. سرم دیگری برداشت. به جالباسی آویزان کرد. شیرش را کنترل کرد. آب سرم را کمی داخل ظرف ریخت. در آبی انژیوکت را باز کرد و آن را داخل کرد. قطرات راحت و رها به جان فرانک ریخته شدند. 📣کانال در ایتا، سروش، بله eitaa.com/salamfereshte sapp.ir/salamfereshte ble.ir/salamfereshte