eitaa logo
سلام فرشته
194 دنبال‌کننده
1هزار عکس
830 ویدیو
8 فایل
خدایا، قلب هایمان را آماده سلام کردن به فرشته هایت بگردان رمان ، داستان و کلیپ و پادکست هاي #تولیدی هشتک خورده انتشار مطالب با ذکر منبع، بلامانع است. فهرست مطالب: https://eitaa.com/salamfereshte/2162 نویسنده: #سیاه_مشق
مشاهده در ایتا
دانلود
🍀دو مغازه جلوتر، اسباب بازی و وسایل کمک آموزشی کودکانه بیرون از یک کتابفروشی توجه ضحی را جلب کرد. کتابفروشی بعدی، چشم پدر را گرفت و به آنجا رفت. مادر و ضحی جلوتر رفتند. از بین اسباب بازی های داخل مغازه، مادر لوگوهای خانه ای را انتخاب کرد و ضحی بازی" اکتشاف" را از زیر کارتن های بازی دیگر بیرون آورد. نگاهی به پشت جعبه انداخت. به نظرش جالب آمد. به مادر نشان داد. هر دو اسباب بازی را خریدند. با خرید این ها، تازه به فکر سوغاتی افتادند. 🌸پدر دو جلد کتاب حدیثی خریده بود و آدرس انتشارات شهید کاظمی را برای خرید چند کتاب از دوران دفاع مقدس، از مغازه دار گرفته بود. سوار پله برقی شدند و به طبقه اول رسیدند. حسنا پلاستیک به دست، جلویشان ظاهر شد. کتابهایی که خریده بود را همان جا داخل پلاستیک نشان پدر داد و با آن ها همراه شد. وارد انتشاراتی که شدند، حسنا کتابی که در حال مطالعه بود را نشان ضحی داد. ضحی تایید کرد و کتاب بغلی اش را برداشت. تورقی زد و در دست گرفت. دو سه کتاب دیگر هم برداشت. مادر کتاب حافظ هفت را برای دایی برداشت و کتاب گلستان یازدهم را برای زن دایی. کتاب قصه دلبری را برای طهورا برداشت و برای خودش هم، خاطرات شهید ابوترابی را. پدر هم کتابی به اسم تا خمینی شهر را برداشت. همه را روی هم گذاشت و حساب کرد. 🔹کتابها سنگین شده بود. حسنا چندتایی اش را داخل کوله گذاشت. ضحی چندتا را گرفت و بقیه را هم پدر آورد. می خواستند از پله ها بازهم بالاتر بروند و نشرهای طبقات بالا و پایین را ببینند. طهورا از آن طرف سالن به سمتشان آمد. کیسه ای دستش بود. یک تابلو هنری و یک جعبه زینتی دست ساز خریده بود. مادر سلیقه اش را تحسین گفت. پدر به ساعتش نگاه کرد و پرسید: - نماز را همین جا بخونیم یا مسجد جمکران؟ 🌸مادر چنان با قاطعیت گفت"مشخصه دیگه. مسجد جمکران" که همه خندیدند. پلاستیک کتاب ها را عقب ماشین گذاشتند و به سمت مسجد مقدس جمکران حرکت کردند. وارد بلوار پیامبر اعظم شدند. ضحی به پشت سر نگاه کرد و باز هم درخواست کمکش را از خانم حضرت معصومه سلام الله علیها تکرار کرد. 🍀حال و هوای غروب، همه را به سکوت واداشته بود. مادر دل نگران دختران دمِ بختش بود. طهورا نگران آینده و درس و دانشگاهش بود. حسنا می خواست رشته ای خوب قبول شود. ضحی هم دغدغه های خاص خودش را داشت. صدای دایی و خانم دکتر بحرینی مدام در سرش تکرار می شد. با خود مدام این جملات را تکرار می کرد: "من چطور می توانم عامل باشم. چطور می توانم وقتی می دانم فلان خواستگار، آن عیب را دارد، قبولش کنم؟ حرف یک عمر زندگی است. " واگویه می کرد: - من هم دلم زندگی و فرزند می خواهد. من هم دوست دارم به کلام رهبرم جامه عمل بپوشانم و بچه بیاورم ولی وقتی شوهر نیست چطور این کار را بکنم؟ بیمارستان را چه کنم؟ سحر را چه کنم؟ درسم را چه کنم؟ یعنی بروم سر کارهای دیگر؟ بروم مامای مطب دکترهای زنان بشوم در حالی که خودم می توانم پزشک درمانگاه و اورژانس باشم؟ آخر من دوست دارم در حیطه تولد بچه ها کار کنم نه پزشک عمومی. دوست دارم تخصصم را بگیرم و به افراد نازا کمک کنم. خدایا چه کنم؟ چرا راه ها را بسته می بینم؟ 🌸 هوا تاریک تر می شد و ماشین به مسجد جمکران، نزدیک تر. خیابان های اطراف جمکران بسیار شلوغ بود. پدر دو مرتبه، جمکران را دور زد و بالاخره یک جای خالی جلوی یکی از درها پیدا کرد. به علت ازدحام جمعیت، آن در را تازه باز کرده بودند. از ایست بازرسی رد شده و داخل محوطه شدند. روبرویشان باغچه مستطیل شکل پرگلی قرار داشت. گُله به گله، مردم روی زمین نشسته بودند. پدر مسیر ورودی خواهران را نشان داد و خودش به سمت دیگر رفت. قرار را چهل دقیقه بعد از نماز گذاشتند. 🍀همه صف ها پر بود. خانم ها چادررنگی به سر، مشغول نماز بودند. خادم ها، خانم ها را برای نماز جماعت، به طبقه پایین راهنمایی می کردند. هرچهارنفر، روبروی در ورودی مسجد ایستادند. مادر به پهن کردن فرشها توسط خادمین نگاه کرد و پرسید: - زیر آسمون بخونیم یا زیر سقف؟ 🔹به اتفاق آرا، زیر آسمان رأی آورد. کفش ها را داخل پلاستیک گذاشتند و روی یکی از فرش ها، در صف نماز نشستند. حسنا گوشی اش را در آورد. افق قم را در برنامه اذان گو تنظیم کرد و گفت: - پنج دقیقه تا اذونه. به نماز امام زمان نمی رسیم فکر کنم. 📣کانال در ایتا، سروش، بله eitaa.com/salamfereshte sapp.ir/salamfereshte ble.ir/salamfereshte
🔹مادر جانمازش را از داخل کیف در آورد و پهن کرد. مفاتیح را برداشت. با صدایی که فقط دخترانش شنیدند گفت: - به دعای فرج می رسیم. بچه ها سرهایشان را جلو آوردند. مادر شروع به خواندن کرد: - الهی عظم البلاء و برح الخفاء.. 🍀دعا که تمام شد، صدای تلاوت قرآن هم بلند شد. مادر، مفاتیح را بست و به تلاوتی که از بلندگو پخش می شد، گوش داد. حسنا با گوشی اش ور رفت و برنامه های هفتگی اش را بالا و پایین کرد. طهورا کمی سردش شده بود. دست هایش را در هم قفل کرده و قوز کرده بود. یادش رفته بود بلوز گرم بپوشد و ژاکت روی مانتویش در مقابل بادی که می وزید، افاقه نمی کرد. ضحی، نگاهش به چراغ سبز رنگی بود که بالای گنبد سبز مسجد، وصل شده بود. دلش می خواست با امام زمان رو در رو حرف بزند و راهنمایی بگیرد. چشم از چراغ برداشت و به هیاهو خانم هایی که سعی داشتند خود را به صف های نماز برسانند نگاه کرد. به خادمین که تک به تک، جای نمازگزارهای صف اول را تنظیم می کردند و از کامل بودن نمازشان مطمئن می شدند. از همه طرف، مردم به سمت فرش ها می آمدند. 🔹 طهورا رد نگاه ضحی را گرفت. باد به صورتش خورد و بدنش به لرزه افتاد. چادرش را روی صورت کشید و زیر لب گفت "ووی چه سرده." مادر سلام نماز دو رکعتی اش را داد. به طهورا که خود را مچاله کرده بود نگاه کرد. از جا بلند شد. سجاده اش را از زیر پایش برداشت. حسنا سرش را از گوشی بالا آورد و متعجب به مادر نگاه کرد. مادر، سجاده را به طهورا داد و گفت: - اینو دورت بپیچ. می خوای بریم تو؟ یا خودت پاشو برو داخل بعد همدیگه رو پیدا می کنیم طهورا سجاده مادر را گرفت. از زیر، آن را روی شانه هایش انداخت و گفت: - یادم رفت از زیر لباس بپوشم. همین خوبه. ممنون. ببخشید 🔹ضحی بسته شکلاتی را که مادر به هر کدامشان داده بود در آورد و جلوی طهورا گرفت. طهورا دوشکلات برداشت. روکشش را باز کرد و یکجا داخل دهانش گذاشت و با سر تشکر کرد. مادر تسبیح به دست ذکر می گفت و با اشاره سر، گفت که شکلات نمی خواهد. ابروها و چانه اش را بالابرد و به روبرویشان اشاره کرد. پسر بچه ای بهانه گیری کرده و مادرش را می زد. ضحی از جایش بلند شد. به سمت آن پسر رفت. پلاستیک شکلات را جلویش گرفت. پسر دستش روی پشت مادر خشک شد. نگاه به ضحی کرد و به شکلات ها و مادرش. اخم کرد و رویش را برگرداند و مجدد به پشت مادرش زد. ضحی، کل پلاستیک را جلوی صورت پسر گرفت و گفت: - بگیر. اینا همه اش مال توئه. 🔸مادر پسرک با شنیدن صدای ضحی، سر چرخاند و ضحی را که خم شده بود و پلاستیکی پر از شکلات را جلوی بچه اش گرفته بود دید. تشکر کرد و به پسرش لبخند زد. پسر مجدد اخم کرد. خود را به بغل مادر انداخت و همان طور که سرش را در سینه مادرش فرو می کرد، از گوشه چشم به ضحی نگاه کرد. ضحی لبخند زد و پلاستیک را به مادر بچه داد و گفت: - قابل شما رو نداره. بفرمایید. 🌸صدای موذن بلند شد. ضحی موفق از صحنه کارزار با آن پسرک، کنار مادر برگشت و نشست. مادر لبخند رضایت آمیزی زد و با صدای آرام، همراه با موذن، اذان گفت. از خدا دامادهای خوب و با تقوایی را برای بچه هایش خواست. نگاه به تک تک شان کرد و خدا را به خاطر آن ها شکر کرد. به سجده رفت. با صدای قد قامت الصلوه، از سجده برخاست و ایستاد. دخترانش هم همه ایستادند. همه خانم ها ایستادند. 🔹نماز که تمام شد، ضحی مفاتیح مادر را برداشت. ورق زد تا به نماز استغاثه به امام زمان رسید. دعایش را خواند و ایستاد تا نمازش را نیز بخواند. تکبیر نگفته، بغضش شکست. از امام زمان کمک خواست: " آقاجان شما را به این مکان مقدس و حضرت معصومه قسم می دهم کمکم کنید. آقاجان نکند واقعا فقط مدعی هستم که می خواهم یارشما باشم؟ یار رهبرم باشم؟ آقاجان شما را به مادرتان قسم می دهم. بگویید چه کنم. می ترسم از زمانی که شما بیایید و من پشت سرتان حرکت نکنم. آقاجان چطور می توانم ادعایم را ثابت کنم؟ نه به دایی. به خودم. به شما. " 🔹باد، صورت به اشک نشسته اش را سرما داد. اشک هایش را پاک کرد و تکبیر گفت. 📣کانال در ایتا، سروش، بله eitaa.com/salamfereshte sapp.ir/salamfereshte ble.ir/salamfereshte
🍀نماز که تمام شد، به سجده رفت و آرام گریه کرد. نگرانی تمام این روزهایش را خالی کرد. یاد فرانک افتاد. برای او هم دعا کرد. برای همه بچه هایی که این چند روز به دنیا آمده بودند. دلش برای در آغوش کشیدن کودک تازه به دنیا آمده، تنگ شده بود. برای اذان و اقامه گفتن تنگ شده بود. برای بوسیدن لپ های چرب و نرم و گرم نوزاد تازه به دنیا آمده و گذاشتن در آغوش مادرش، تنگ شده بود. دلش تنگ شده بود تا از راهروهای خلوت بیمارستان این طرف و آن طرف برود و برای مراجعین، مسائل را توضیح دهد و راهنمایی شان کند و دعای خیرشان را بشنود. دلش تنگ شده بود حرفهای آرام بخش به مادران بزند و دردشان را تسکین دهد. آن ها را ماساژ دهد و کمردردهایشان را بهتر کند. دلش لک زده بود برای شنیدن صدای قلب بچه هایی که قرار بود چند ساعت یا چند هفته دیگر به دنیا بیایند. برای همه شلوغی های درمانگاه و ملاقات و ویزیت کردن خانم های باردار تنگ شده بود. 🔺سجده اش طولانی شده بود. ترسید از به دنیا آوردن بچه ای که یار امام زمان نباشد چه رسد به دشمن. ترسید از اینکه خودش یار امام زمان نباشد. ترسید از اینکه فقط حرف بزند و به قول سحر، سنگ رهبر را به سینه بزند. ترسید از روزی که چادرش را به هر علتی، از سر بردارد. گوشه چادر را داخل مشتش کرد و همان طور در حالت سجده التماس کرد: - خدایا مرا هیچوقت از این چادر سیاه ساده دور نکن. خدایا چادر بهترین بانوی عالم حضرت زهرا را از من دریغ نکن. نمی خواهم آن کاری را که این چادر را از سر من بردارد. 🌸مادر و خواهرانش داخل مسجد رفته بودند و کسی کنارش نبود. زیر باد سردی که می وزید، گریه کرد و اشک ریخت. آنقدر اشک ریخت که مجبور شد سر از سجده بردارد و دستمال کاغذی را به سمت بینی اش ببرد. باد سرد به صورتش خورد. نگاه به چراغ سبز بالای گنبد انداخت. دستمال را داخل جیب مانتو گذاشت. نفس عمیقی کشید. سجاده کوچکش را داخل کیف گذاشت. از جا بلند شد. پلاستیک کفشش را دست گرفت و به سمت پله های ورودی ساختمان مسجد حرکت کرد. داخل مسجد که شد، گرمای بخاری به صورتش خورد. صدای همهمه بیرون، با همهمه ای آرام تر، جایش را عوض کرد. کمی دنبال مادر و خواهرانش گشت. می دانست که مادر معمولا ردیف های جلو می نشیند. دنبال چادر نماز مادر گشت و آن ها را دید. آرام پشت سر مادر نشست. سجاده کوچکش را باز کرد و تسبیح تربت را برداشت. مشغول گفتن ذکر صلوات شد. اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم 🔹فکری به ذهنش رسید. پیشانی اش منبسط تر و چشمانش بازتر شد. عضلات گرفته صورتش، گشوده شد و ته لبخندی روی صورتش نشست. به سجده رفت و بی صدا گفت: - خدایا، مسئله را می سپارم دست تو. هر چه صلاح است خودت برایم رقم بزن. خودت آنچه می خواهی را جلوی راهم بگذار و من همان را انتخاب می کنم. به نظرم این درست است. عقل پدر از من بیشتر است. پس به تحقیق او اکتفا می کنم. هر کسی را او تایید کرد، دیگر ایرادی نمی گیرم. به خاطر تو، به خاطر اینکه بتوانم من هم به فرموده رهبرم، نسل شیعه را زیاد کنم، هر چه پدر گفت همان را انجام می دهم. خدایا این مسئله را برایم راحت کن. نگذار سخت بگذرد و سخت باشد. آن کسی که باید را به خواستگاری ام بفرست. من همه خواسته هایم را به خاطر تو و رهبرم، کنار می گذارم. در اصل می خواهم با تو معامله کنم. من از خواسته هایم کنار می نشینم، تو از من راضی باش. 🔹انگار که دچار یک خودشگفتگی خاصی شده باشد، از سجده بلند شد. سجاده اش را برداشت و شاد و سرحال به صف جلوی رفت. کنار طهورا نشست. سجاده را جلویش گذاشت و در جواب طهورا که گفت بالاخره آمدی؟ شاداب جواب داد آمدم. 📣کانال در ایتا، سروش، بله eitaa.com/salamfereshte sapp.ir/salamfereshte ble.ir/salamfereshte
💎از تبار قهرمان، قسمت اول: 🍀برای قهرمان شدن، کافی است یکی از قهرمان های هم عصرمان را پیدا کنیم. ویژگی هایش را بررسی کنیم و خودمان را شبیه او کنیم. 🌺با من موافقید که قهرمان عصر ما، سردار شهیدمان، حاج قاسم سلیمانی است؟ چقدر دلمان برایش تنگ شده. هنوز داغش برایمان تازه است و دوست داریم او را زنده، سرحال، کنار رهبر عزیزمان ببینیم که با او صحبت می کند و لبخند را روی لب های آقا می نشاند. 🖊اما او، چه ویژگی هایی داشت ؟ می خواهم من هم قهرمانی چون او باشم. 💪قسمت اول: روحیه مقاومت 📌" دارای شجاعت و روحیه‌ی مقاومت بود؛ شجاعت و مقاومت جزو خصلتهای ایرانی است. زبونی و عقب‌نشینی و انفعال و مانند اینها ضدّ روحیه‌ی ملّی ما است. آنهایی که ادّعای ملّیّت می کنند و عملاً زبونی از خودشان نشان می دهند، دچار تناقضند. و او مظهر شجاعت بود، مظهر مقاومت بود؛ این را همه مشاهده می کردند و می دیدند. "(1) 💪شجاعت و مقاومت. از امروز من هم می خواهم مقاوم تر باشم. نسبت به حرفها، رفتارها، نوشته ها، بلایا، مصیبت ها، پیش آمدها و هر چه. آنقدر مقاومت از خود نشان می دهم تا خودم را برای سربازی و سرداری لشگر ولایت، آماده و تربیت کنم ان شاالله. ✨خدایا، دست عنایتت را از سر ما برندارد و ما را موفق به کسب فضایل و دوری از رزایل بگردان. 1. بیانات در دیدار دست‌اندرکاران مراسم سالگرد شهادت حاج قاسم سلیمانی و خانواده شهید سلیمانی در تاریخ ۱۳۹۹/۰۹/۲۶ @salamfereshte
🔸هوا تاریک تاریک شده بود. جاده شلوغ بود. تاریکی جاده، ضحی را در خلسه ای آرام بخش، فرو برده بود. دیگر از آن درگیری های درونی اش خبری نبود. خود را دست خدا سپرده بود و راحت و رها، به تاریکی بیابان نگاه می کرد. ماشین ها به سرعت در باند مخالف، حرکت می کردند و نورشان به چشم ضحی می خورد. مادر لقمه های نان و پنیر را در سکوت، برای پدر و تک تک دخترها می گرفت. نیم ساعتی بود که وارد جاده شده بودند. پدر مثل همیشه، رادیو را روی شبکه قرآن تنظیم کرده بود. مسافرت کردن با پدر به خاطر همین عادتی که داشت، شیرین و آرامش بخش بود. یاد دوران بچگی اش افتاد که پدر، هر سال در مسیر رفتن به مشهد، نوارهای صوت عبدالباسط را پخش می کرد. تکان های نرم ماشین، تاریکی و صدای آرام تلاوت، خواب را به چشمان ضحی آورد. چشمانش را بست و خوابید. کم شدن سرعت ماشین و صدای مادر، ضحی را از خواب بیدار کرد: - آره نگه دار حتما. بنده خدا ببین چی شده. - بابا چی شده؟ 🔹حسنا هم که تازه از خواب بیدار شده بود، سرش را جلو آورد و جاده تاریک را نگاه کرد. پدر، دنده را عوض کرد. دستش را پشت صندلی مادر گذاشت و به عقب نگاه کرد و ماشین را به عقب حرکت داد. حسنا به پشت سرشان نگاه کرد. فلاشر ماشینی چشمک می خورد. بوق ممتدی از کنارشان آمد. پدر نیش ترمزی زد و باز هم پدال گاز را فشار داد و خود را کنار آن ماشین رساند. ماشین را رد کرد و در شانه خاکی، نگه داشت. فلاشر ماشین را روشن گذاشت و از ماشین پیاده شد. باد سردی داخل ماشین پیچید. نور چراغهای جلو، روی پدر و جوانی که کنار ماشین پرایدی ایستاده بود افتاد. 🔸بعد از چند دقیقه حرف زدن، پدر به سمت صندوق عقب رفت. طناب قرمزی را بیرون آورد و مجدد به سمت ماشین جلویی رفت. طناب را به جوان نشان داد. آن را از هم باز کردند. کوتاه بود. جوان هم در صندوق عقب را باز کرده بود و دنبال چیزی می گشت. پارچه بزرگی را در آورد و آن را از وسط جر داد. دو قسمت پارچه را به هم پیچاند و وسطش گره هایی ایجاد کرد. طنابی که دست پدر بود را گرفت و آن را به پارچه لوله شده گره زد. پدر به سرعت به سمت ماشین آمد. در را باز کرد و سریع نشست. دستانش را به هم مالید و گفت: - باد سردی می یاد. بنده خدا ماشینش خراب شده. چند ساعته اینجا وایستاده. قرار شد بوکسلش کنیم. 🔹دنده را جا زد و جلوی ماشین جوان رفت. کمی دنده عقب گرفت و فاصله را با ماشین جوان تنظیم کرد. موتور را خاموش کرد و از ماشین پیاده شد. حسنا برگشته بود و به عقب نگاه می کرد. طناب ها را وصل کرده بودند. پدر سوار ماشین شد. جوان بعد از چک کردن طناب، سوار ماشین شد. نور بالا زد و پدر آرام، راه افتاد. فلاشر هر دو ماشین روشن بود. ضحی پرسید: - چطور تا الان نیومدن کمک؟ - دو کیلومتر پایین تر تصادف شده بود. - آره. چندتا ماشین بدجور زده بودن به هم. چهارپنج تا رو همون موقع که ما رد شدیم بوکسل کردن. پلیس و آمبولانس و اورژانس هم اومده بود. - واقعا؟ 🔸و متعجب به عقب و لاین مخالف نگاه کرد. چیزی دیده نمی شد. جوان را دید که داخل ماشین، آرام نشسته و چراغ داخل ماشین را روشن کرده. پدر آرام آرام سرعت را زیادتر کرد. کمی که جلو رفت، خواست از شانه خاکی کنار بکشد و وارد لاین سمت راستی جاده بشود. چیزی از زیر چرخ ماشین رد شد و ماشین به یکباره سرعت گرفت و رها شد. پدر ترمز کرد. طناب پاره شده بود. دنده عقب گرفت و مجدد به ماشین جوان نزدیک شد. موتور را خاموش کرد و پیاده شد. جوان هم پیاده شد. 🔹طناب رشته رشته شده را روی دست گرفته بود و نگاه می کرد. قابل استفاده نبود. به سمت ماشینش رفت. پدر هم پشت سر او حرکت کرد. چاقویی را از داشبورد ماشین برداشت. در عقب را باز کرد. زانویش را روی صندلی عقب گذاشت و مشغول بریدن چیزی شد. داخل تر رفت و مجدد چیزی را برید. از ماشین بیرون آمد. چاقو را روی صندلی کمک راننده جلو انداخت و در ماشین را بست. حسنا که تک تک کارهای جوان را نگاه می کرد با هیجان گفت: - عجب فکری. زد ماشینش رو ناقص کرد که با این حرف حسنا، همه سرشان را به عقب چرخاندند. حسنا گفت: - کمربندهای ایمنی صندلی عقب رو بریده تا به جای طناب ازشون استفاده کنه 📣کانال در ایتا، سروش، بله eitaa.com/salamfereshte sapp.ir/salamfereshte ble.ir/salamfereshte
🖊مرور 🌸همه صداها خوابیده بود. همه خوابیده بودند. بعد از یک روز کاری خیلی شلوغ، تازه توانسته بود کمرش را به زمین برساند. صدای همهمه مهمان هایی که چند ساعتی منزلشان بودند، صدای فریاد و خنده و جیغ کودکان خودش و خانواده خواهر و برادرانش، صدای مجری تلویزیون و این کانال اون کانال شدن شبکه های تلویزیونی و خرده صداهای دیگر مانند صدای جاروبرقی، صدای ماشین لباسشویی وقتی به دور خشک کن می رسد و حتی صدای حباب های آکواریوم؛ هنوز در سرش بودند. انگار نه انگار که حالا سکوت مطلق بود و هیچ صدایی از هیچ کس در نمی آد. چشمانش را بست و مشغول نگاه کردن خودش شد. 🔹صبح زود قبل از اذان صبح، بدون اینکه ساعت گوشی اش زنگ بخورد بیدار شده بود. وضو گرفته و دعای وضو خوانده بود. نماز شب را خواند و بعد از اذان صبح، نماز صبحش را. همسر و دخترش را برای نماز صبح بیدار کرده بود و خودش مشغول تعقیبات نماز شده بود. یاد تسبیح تربت و ذکرها تسبیحات حضرت زهرا سلام الله علیها افتاد. خدا را شکر کرد که شروع معنوی ای داشته است. دخترش از خواب بلند شد و نمازش را خواند. خدا را شکر کرد که با نماز مشکلی ندارد. همسرش به مسجد رفت و نماز جماعت خواند. خدا را شکر کرد که چنین همسر با خدایی نصیبش شده است. همین طور ساعت ها را پشت سر هم طی کرد و خودش را دید و کارهایش را نظارت کرد و خدا را شکر کرد تا رسید به آن فریادی که سر کودکش زده بود. 🔸اخم هایش در هم رفت. استغفار کرد و با خودش گفت حتما باید از دلش در بیاورم. نقشه کشید که چه کار کند تا کودکش را راضی و خوشحال ببیند. مجدد استغفار کرد و جلوتر رفت. یاد آب جوشی که روی دستش ریخته بود افتاد. انگشت روی قسمت سوخته شده کشید و استغفار کرد. حتما کار خطایی مرتکب شده بود. به خاطر خطاهایی که متوجهش هم نبود استغفار کرد. یادش افتاد با لحن بدی به همسرش دستور داده بود. شلوغ بود و وقت نداشت. استغفار کرد و تصمیم گرفت در اوج شلوغی ها، هوای همسرش را بیشتر از خودش داشته باشد. باید از دلش در می آورد. نگاهش کرد. خواب خواب بود. آیت الکرسی خواند و به سمتش فوت آرامی کرد. تصمیم گرفت فردا غذای مورد علاقه اش، فسنجان را بپزد و از رفتار دیروزش عذرخواهی کند. هیاهوی ذهنش کمتر شد و حالا صدای نفس هایش را فقط می شنید. چشمانش سنگین شد و خوابید. 🌺امام كاظم عليه السلام : لَيسَ مِنّا مَن لَم يُحاسِب نَفسَهُ في كُلِّ يَومٍ ؛ 🍀امام كاظم عليه السلام :كسى كه هر روز خود را ارزيابى نكند ، از ما نيست . 📚الاختصاص ، ص 26 . 📣کانال در ایتا، سروش، بله eitaa.com/salamfereshte sapp.ir/salamfereshte ble.ir/salamfereshte
🔹پدر سوار ماشین شد و گفت: سنگ رفت زیر چرخ، طناب پاره شد. امیدوارم این یکی جواب بده. دعا کنین بچه ها. - بابا نوربالا زد. برین پدر دنده یک زد و آرام حرکت کرد و وارد لاین سمت راست جاده شد. رو به زهرا خانم کرد و گفت: - جلوتر یک کم سربالایی می شه. دعا کن دووم بیاره 🍀همه مشغول ذکر شدند. یک ساعت و نیم بود پدر با دنده دو، ماشین جوان را بوکسل می کرد. مادر نگاهی به پدر کرد و گفت: - خیلی خسته شدی. کمرت خوبه؟ - خوبه - ضحی هم می تونه بشینه ها - نه کار خودمه. اگه پاره بشه دیگه جیزی نداریم - بابا منم می تونم. شما خسته شدین. - نه باباجان. خوبم. - شماره شو ندارین؟ - چطور؟ - زنگ بزنین اون بیاد جای شما. من برم اونجا. دیگه جز صاف گرفتن فرمون که نباید کاری بکنم. - نه باباجان. نمی خاد. خوبم. 🔸به سربالایی رسیده بودند. پدر نگران بود. همان طور که فکرش را می کرد، مجدد پاره شد. ماشین را به شانه خاکی برد و سریع پیاده شد. پشت سر ماشین جوان رفت و مشغول هل دادن شد. جوان هم از کنار، ماشین را هل می داد و فرمان را هدایت می کرد. ماشین به شانه خاکی رفت. قفل فرمان را زد و در ماشین را قفل کرد و به همراه پدر، به سمت ماشین آمد. مادر بلافاصله پیاده شد و قبل از اینکه جوان به ماشین برسد، کنار دخترهایش سوار ماشین شد. ضحی جلوتر نشست تا جا بازتر شود. پدر، در سمت راننده را برای جوان باز کرد: - نه خواهش می کنم. اختیار دارین. این چه حرفیه. بفرمایید. 🌸جوان صبر کرد تا پدر به سمت در راننده برود. پدر در را باز کرد و نشست. همزمان هم آن جوان نشست. سلام و عذرخواهی کرد. مادر پاسخش را داد. پدر، ماشین را روشن و حرکت کرد. صدای تلاوت پخش شد. صبر کرد تا آیه را کامل بخواند و آنوقت، رادیو را به احترام حضور جوان، خاموش کرد. حالا که دیگر بحث بوکسل کردن ماشین نبود، جوان از تصادف جاده پرسید و پدر هر آنچه دیده بود را نقل کرد. چهره ناراحت جوان، باعث شد پدر صحبت را عوض کند. دستش را روی ران پای جوان گذاشت و گفت: - ان شاالله که خسارت ها فقط مالی بوده باشه. شغلتون چیه عباس آقا؟ - آتش نشان - چی؟ آتش نشان؟ 🔹پدر با شنیدن صدای حسنا، نگاهی از آینه به او کرد و به هیجان دخترش لبخند زد. عباس آقا گفت: - بله. با خانواده آمده بودیم قم که در راه برگشت ماشین خراب شد. این شد که مزاحم شما شدیم. حلال کنید. 🍀اینجا مادر پاسخ عباس آقا را داد و محترمانه تعارفات معمول را به جا آورد. از خانواده اش پرسید و عباس آقا هم چنان مودبانه و با آرامش صحبت می کرد که در همان جملات اول، به دل مادر نشست. ضحی به حرفهای عباس آقا گوش می داد و نگاهش به جاده بود. به خاطر اینکه جا برای نشستن بازتر باشد، کمی به جلو آمده بود و چهره آرام عباس آقا را بهتر از بقیه می دید. ریش و سبیل کم پشتی که در آن تاریکی خیلی نمی شد رنگش را تشخیص داد. حسنا چادر ضحی را کشید تا سرش را نزدیک پنجره بود به خود نزدیک کند و خیلی آرام گفت: - به بابا بگو از کارش بپرسه 🔹ضحی دهانش را به گوش سمت چپ پدر نزدیک کرد و حرف حسنا را تکرار کرد. پدر لبخند زنان، رو به عباس آقا کرد و گفت: - آتش نشانی چطور است؟ یک کمی برایمان تعریف کنین بیشتر آشنا بشیم. 🔸جوان که با این سوال بارها و بارها مواجه شده بود مکثی کرد و گفت: - من دوستش دارم. وقتی کسی در حادثه ای قرار می گیره و ما برای عملیات اعزام می شیم، بهترین حس عالم رو دارم. از اینکه می تونم کمکی که از دست دیگران برنمیاد را انجام بدم و از ناموس مردم مراقبت کنم، خوشحال می شم. 🔹حسنا که کنجکاوی اش حسابی قلقلک داده شده بود پرسید: - یعنی چی ؟ - چند وقت پیش یک خانمی افتاده بود در چاه خانه شان. چاه ریزش کرده بود. یکی از همکاران که تجربه بیشتری داشت داخل چاه شد. گویا خانم پوشش مناسبی نداشت و پایش هم بدجور شکسته بود. به هر ضربی بود طناب را دورش بست و موقع بالا آمدن، پتویی گرفت و مثل چادر روی آن خانم انداخت. از دیوارهای خانه مردم آمده بودند تماشا. بنده خدا شوهر اون خانم سریع ملحفه ای آورد و دور زنش پیچاند. اونجا ما خیلی خوشحال شدیم که حافظ ناموس مردم هم هستیم. قبل از اینکه حسنا مجدد سوال کند، پدر پرسید: - روزی چندتا عملیات دارین؟ 📣کانال در ایتا، سروش، بله eitaa.com/salamfereshte sapp.ir/salamfereshte ble.ir/salamfereshte
💫بازی در زمین او - مامان ی چیزی درست کردم دعوام نمی کنی؟ - بارک الله. چی درست کردی عزیزم؟ 🔺ماشین کوچکی را از پشت سرش جلو آورد. روی آن صلوات شماری که تازه خریده بودم را دیدم که خالی شده بود و فقط جلد سیاه رنگش آنجا بی جان، افتاده بود و روی سقف ماشینش، چسب خورده بود. جلوی ناراحتی ام را گرفتم و گفتم: - خب توضیح بده ببینم چی درست کردی؟ صندوقشه؟ - نه. راداره. - ئه. چه جالب. شاید حتی مبدل هم بتونه باشه. 🌸صورت پر از سوالش، مشتاقانه منتظر ادامه حرفم بود: - مبدل به یک ماشین ضد زره جنگی. یا حتی رباتی. یا شاید هم تبدیل بشه به یک کامیون بزرگ که همه ماشین دزدها رو تو خودش فرو ببره. - آره. خیلی کارا می کنه. ببین. درشو که باز می کنیم، به ابرا فرکانس می فرسته و همه رو جمع می کنه تا بارون بیاد. می تونه خورشید رو به سمت خودش بکشه و مثل ی آهنربا هر جا می ره با خودش بکشونه. این رو ببین. از این سوراخ ی دوربین مخفی می فرسته هر جا که بخاد و بعد دوباره از همین سوراخ، اون رو داخل خودش می کشونه. - خیلی ماشین حرفه ای و جالبی درست کردی. به نظرم قابلیت های زیادی براش گذاشتی - آره. حالا بعدا بیشتر می گم. آهان. تازه این طوری که بگیری، ماشین پرنده هم می شه. بزار حالا دوتا بالش رو بچسبونم می یارمش دوباره 🔹با سرعت به اتاق رفت. صدای کاغذ و قیچی کردن هایش بلند شد. دو بال کوچک بُرید. نوار چسب را برداشت و بالها را به کناره قاب صلوات شمار چسباند. آن ها را خم کرد و داخل صلوات شمار نابود شده ام گذاشت. حتی نپرسیدم که جنازه اش را کجا انداختی. موقع جارو کردن، حتما پیدایش خواهم کرد. 📣کانال در ایتا، سروش، بله eitaa.com/salamfereshte sapp.ir/salamfereshte ble.ir/salamfereshte
🔹عباس آقا به پدر نگاه کرد و گفت: - متفاوته. خبر نمی کنه. گاهی یک اتش سوزی منزل داریم که بچه ها با چوب کبریت بازی کردند. گاهی هم روزها بدون عملیات می گذره و ما وقتمون رو با ورزش پر می کنیم تا آمادگی مونو از دست ندیم. البته ورزش پایه رو هر روز داریم. - ازدواج کردین؟ - نه حاج آقا. - چرا؟ 🔸عباس مانده بود چه بگوید. یاد کم لطفی های برخی خانواده ها افتاد. نمی خواست کام اهل خانواده را تلخ کند اما جواب ندادن هم بی ادبی بود برای همین گفت: - یک چند موردی پیش آمد ولی خانواده هاشون ترسیدن از اینکه با یک آتش نشان ازدواج کنن. حق هم دارن. بالاخره کار ما حساب کتاب نداره. درسته ما ایمنی رو رعایت می کنیم اما برای خودمون هم حادثه پیش می یاد. چند وقت پیش یکی از همکارا موقع نجات کارگری از تونل، خودش زیر آوار می مونه و تا بیاد آواربرداری کننن، شهید می شه. یا یکی دیگه از همکارا کمرش حین عملیات آسیب می بینه. بالاخره شغلیه که ما با حادثه سرو کار داریم. - خدا خیرتون بده. 🔹این را مادر گفت و به سه دختر دمِ بختش فکر کرد که اگر یک روز، آتش نشانی به خواستگاری شان بیاید، آیا می تواند بپذیرد که ممکن است دامادش دچار حادثه ای شود؟ انتخاب سختی بود. حسنا سرش را جلو آورد و در گوش پدر گفت: - بپرسین سخت ترین عملیاتتون چی بوده؟ ازشون هی بپرسین تعریف کنن. جالبه کارشون. 🍀پدر سوال حسنا را از عباس آقا پرسید و در دلش به روحیه پرهیجان حسنا، خندید. عباس آقا، مِن مِنی کرد و بعد از چند ثانیه فکر کردن گفت: - بی ادبی است اگر جواب ندهم اما دوست ندارم خاطرتان را مکدر کنم. - اختیار دارید. بچه ها دوست داشتند بیشتر براشون تعریف کنید. ماشاالله قشنگ هم تعریف می کنید. - لطف دارید حاج آقا. 🔹سرش را پایین انداخت و سکوت سنگینی فضای ماشین را دربرگرفت. ضحی به عباس آقا نگاه کرد. نور چراغ های اتوبان، روی پای عباس آقا می افتاد. پاهایش را جفت کنار هم نگه داشته و رها ننشسته بود. انگشتان در هم فرو رفته اش را باز کرد. لاله ی گوشش را فشار دارد. بغضی در گلویش افتاد و جانش پر از غم و ناراحتی شد. نمی دانست بگوید یا نه. مطمئن بود اگر بخواهد تعریف کند؛ همه را ناراحت می کند. اگر هم نگوید؛ بی ادبی است. فکر کرد خب سخت ترین را نگویم. یک عملیات دیگر را اما نتوانست خودش را راضی کند. دستش را روی شلوارش حرکت داد و پایش را با حرکات ریز، تکان تکان داد. عادتی بود که موقع فکر کردن انجام می داد. 🔸پدر، سرش را به سمت عباس آقا چرخاند. متوجه ناراحتی اش شد و گفت: - راحت باشین. از عملیات های دیگه تون بگید. - راستش، عملیات خیلی سختی بود. چند روز درگیرش بودیم. همه ایران عزادار شد دیگر ما که.. تو اون عملیات، خیلی از همکارامون رو از دست دادیم. یکی شون تازه فرزندش به دنیا آمده بود. یکی شون بازنشست شده بود و موقع عملیات، خودشو رسونده بود و سرتیم بهش اجازه داده بود، شهید شد. عملیات سختی بود. ساختمان پلاسکو. حتما شنیدین یا دیدین 🔻پدر آه عمیقی کشید و با لحنی که ناراحتی از آن می بارید گفت: - بله متاسفانه. خیلی سخت بود. 🔸پدر سکوت کرد. عباس آقا هم چیزی نگفت. صدای فریاد همکارانش را می شنید که مدام می گفتند ساختمان امن نیست برید بیرون. سریع تر برید بیرون. داخل مغازه ای شد که صاحبش داشت از گاوصندوق، چک های مردم را برمی داشت. گفت عجله کند و از ساختمان بیرون برود. مسئول عملیات به آن ها اجازه بالا رفتن نداده بود. تعدادی از آتش نشانان در طبقات بالا رفته بودند. صدای همهمه و فریاد آتش نشان ها با هم قاتی شده بود. زمین خیس بود و لوله های آب، زیر پاهایشان بود. آن ها هم آماده بودند که ناگهان به فاصله سی چهل سانتی، ساختمان جلویشان فرو ریخت و همکارانش را می دید که به همراه آوار، از بالا سقوط کردند. هیچ کاری نمی توانستند بکنند. ارتباطشان با بالا قطع شده بود. در بهت بود و فریاد یاابالفضل سر داد. 🔺پدر که سکوت طولانی مدت عباس آقا را دید، دست راستش را روی ران پایش گذاشت و به نوازش نرمی، پرسید: - شام که نخوردی عباس آقا؟ - نه. گرسنه نیستم. ممنونم - حاج خانم یکی از آن لقمه های نان و پنیر خوشمزه تون رو برای عباس آقای گل ما قازی بگیر که حسابی صدای قار و قور شکمشان در آمده. 📣کانال در ایتا، سروش، بله eitaa.com/salamfereshte sapp.ir/salamfereshte ble.ir/salamfereshte
🍃پر پرواز کودکانمان را نچینیم ✅ برای با فرزندانمان، این کد را باید همیشه رعایت کنیم: پَر پروازشان را نچینیم. عاشق کردن اند. با حرف زدن و تخیل کردن است که ذهنشان چیزهای مختلف را می کند. 🌼نباید جلوی حرف زدن هایشان را بگیریم بلکه باید با پر و بال دادن و حتی کردن از ماجرایی که تخیل کرده اند یا چیزی که ساخته اند، و فکرشان را بارورتر کنیم. 📣کانال در ایتا، سروش، بله eitaa.com/salamfereshte sapp.ir/salamfereshte ble.ir/salamfereshte
🌸مادر، پلاستیک نان و پنیر را از پشت شیشه عقب برداشت. بسم الله گفت و مشغول گرفتن غازی شد. پدر برای عوض کردن بحث و حال و هوای عباس آقا گفت: - یکی از دوستان مکانیکی داره. شماره منو یادداشت کنین اگه مکانیکی خوب گیرنیاوردین، معرفی تون کنم. 🔹عباس آقا تشکر کرد. گوشی اش را در آورد و شماره پدر را وارد کرد. قبل از اینکه بپرسد، پدر گفت: - عبدالکریم سهندی هستم. 🔸باقی مسیر را هم پدر و عباس آقا با صحبت هایشان، کوتاه کردند. عباس آقا نزدیک حرم امام خمینی خداحافظی کرد و رفت. کمی جلوتر از جایی که عباس آقا پیاده شده بود، ضحی دست روی شانه های پدر گذاشت و همان طور که آن ها را نرم، ماساژ می داد درخواستش را آرام در گوش پدر، مطرح کرد. پدر قبول کرد. نگاهی به همسرش انداخت که از خستگی، خوابش برده بود. ماشین را به کناره کشاند و آرام پیاده شد. ضحی به سرعت جایش را با پدر عوض کرد. درها را به آرامی بستند. پدر بدن خسته اش را رها کرد و چشمانش را بست. عضلات ساق پایش گرفت بود. طهورا لب پنجره نشسته بود و چرت می زد. ضحی از آینه جلو، به پدر نگاه کرد و با صدای آرام، حسنا را صدا زد و از او خواست کمر پدر را ماساژ دهد. حسنا دستش را پشت گودی کمر پدر برد و ماساژ نرمی داد. 🔹 ضحی به مادر نگاه کرد. خسته و خوابیده بود. دلش از محبت مادر و پدرش تپید. در دل، دعایشان کرد و خود را در آغوش سکوتی که در فضای ماشین پیچیده بود انداخت. صدای مردانه و جوان عباس آقا هنوز در گوشش بود. به اتفاقاتی که شنیده بود فکر کرد که چطور خدا مراقب بندگانش است و آن ها را از چه خطرهایی می رهاند. به خیابان ها و ساختمان هایی که از زیر دیدش می گذشتند، فکر کرد. سعی کرد از دید یک آتش نشان به هیاهو مردم نگاه کند. فکر کرد اگر آتشی به این ساختمان های بافت فرسوده بیافتد، چه حادثه ای ممکن است پدید آورد. 🔸آن روز را بیشتر، استراحت کرد و نسبت به آینده مبهمی که در انتظارش بود، فکر می کرد. تماسی از منشی خانم دکتر بحرینی نداشت. سحر چند بار تماس گرفته و پیامک داده بود تا همدیگر را ببینند و او سرکارش برگردد اما دیگر دلش با سحر نبود. حالا که کمی از او دور شده بود، می فهمید که سنخیتی بین او و سحر نیست. روی تخت دراز کشیده بود. کف دستانش را زیر سرش برد. خیره به سقف، صورت سحر را می دید و حالت های چهره اش را وقتی به او گفته بود "با تو به مسجد می آیم و تو هم بعدش با من به جشن تولدی بیا." چشمان سحر را به یاد آورد وقتی گفته بود "تو نگران نباش. حواسم به خانم پناهی هست." انقباض عضلات زیر چشمان سحر را به یاد آورد آن وقتی که گفته بود "ولایی ترین آدم این کشور تو هستی ضحی جان، افتخاری برای من است که دوست خوبی مثل تو دارم". و حالا می فهمید همه این حرفها، تکه پرانی هایی بودند که سحر به او زده بود. قلبش از دوستی با سحر، خالی و تهی شد. چشمانش را بست. فکر کرد "حالا دیگه گذشته. چطوره دیگه جوابشو ندم. اما این طور نمی شه. این روش غلطیه." تصمیم گرفت، بعدا راجع به این مسئله، بیشتر فکر کند و بعد، تصمیم بگیرد. 🔹 از روی تخت بلند شد و پشت میز نشست. برگه ای برداشت. بالای برگه نوشت: "برنامه ریزی." یک خط آمد پایین و سر تیتر ، سالی که در آن بود را نوشت. چند خط پایین تر، پنج سال جلوتر را نوشت. چند خط پایین تر، باز هم پنج سال جلوتر را. می خواست برای ده سال آینده اش برنامه های کلان بریزد. فکر کرد " تا ده سال آینده، حتما تخصصم را گرفته ام اگر خدا بخواهد. ازدواج کرده ام و لابد حداقل سه تا فرزند خواهم داشت. جراح زنان هستم و احتمالا مطب شخصی هم زده باشم. سال هشتم مطب می زنم. شاید چند جزئی از قرآن را هم حفظ کرده باشم. " از فکر آخرش، به وجد آمد. کمی حساب کتاب کرد : " اگر سالی یک جزء هم حفظ کنم، بعد از ده سال، ده جزء را حفظ خواهم بود. اگر سالی دو جزء، بعد از ده سال می شود بیست جزء. " تصمیم گرفت این کار را بکند. 📣کانال در ایتا، سروش، بله eitaa.com/salamfereshte sapp.ir/salamfereshte ble.ir/salamfereshte
💧رودخانه 🔹 پایش را روی سطح صاف و صیقلی سنگ گذاشت. نزدیک بود سُر بخورد اما تعادلش را نگهداشت. آب روان رودخانه، نرم و آرام، کناره سنگ را گرفته و او را ترک می کردند. قطرات جدیدی که در کنار هم بودند و به کنار او می رسیدند، سلام کرده و نکرده، او را ترک می کردند. گوش هایش جز صدای آب، چیزی نمی شنید و چشمانش جز قطرات به هم پیوسته، هیچ نمی دید. همه حضور شده بود. آبی که به سنگی بزرگ تر می خورد. درد می کشید و کف می کرد و مسیرش منحرف می شد و باز هم به آغوش رودخانه باز می گشت. 🍀دلش می خواست قید خیس شدن را بزند و روی همان سنگ صاف و صیقلی کوچکی که به سختی وزن او را تحمل می کرد، بنشیند و خود را به آب بسپارد و با آب یکی شود و روان شود. از کناره سنگ های دیگران سُر بخورد و برود و برود و برود و برود. - سعید. سعید جان اون وسط چی کار می کنی؟ می افتی ها - الان می یام 🔹قدم بلندی برداشت و پای راستش را به سنگی دورتر پرت کرد. پای چپ را همین طور و به کناره رودخانه رسید. نگاهی به آب های روان کرد و گفت: خوب در مسیر هستید و با موانع هم، مسیرتان را فراموش نمی کنید. به همسرش نگاه کرد و لبخند زد. دیگر می دانست جواب رئیسش را چه باید بدهد. در مسیر بودن، انتخابش بود نه پولدارتر شدن. 🌺قل سيروا فِي الأَرضِ فَانظُروا كَيفَ بَدَأَ الخَلقَ ثُمَّ اللَّهُ يُنشِئُ النَّشأَةَ الآخِرَةَ إِنَّ اللَّهَ عَلى كُلِّ شَيءٍ قَديرٌ ☘️ بگو: «در زمین بگردید و بنگرید خداوند چگونه آفرینش را آغاز کرده است؟ سپس خداوند (به همین‌گونه) جهان آخرت را ایجاد می‌کند؛ یقیناً خدا بر هر چیز توانا است. 📚سوره مبارکه عنكبوت آیه 20 📣کانال در ایتا، سروش، بله eitaa.com/salamfereshte sapp.ir/salamfereshte ble.ir/salamfereshte
🍀ضحی روی برگه، همه تفکراتش را نوشت. اول ده ساله هایش را نوشت. بعد آمد سراغ پنج سال بعد. خواندن یک دور کامل تفسیر و حفظ ده جزء قرآن را نوشت و برای دوره تخصصی اش فکر کرد. به نتیجه نرسید. رفت برای یک سال آینده اش. شرکت در آزمون تخصص و قبول شدن را نوشت. خواندن یک دور نهج البلاغه را نوشت. دو جزء قرآن را هم نوشت. فکر کرد هر شش ماه باید یک جزء تمام شود. از جا بلند شد. قرآن را از داخل قفسه کتابخانه برداشت. بوسید. قرآن را باز کرد و شمرد. فکر کرد "یک جزء حدود بیست صفحه می شود. هر شش ماه، بیست صفحه. یعنی هر ماه حدود سه صفحه و خورده ای." کمی تردید به جانش افتاد که یعنی می رسد این سه صفحه را حفظ کند؟ هفته ای یک صفحه حفظ کردن و یک هفته هم مرور صفحات؟ قرآن را بست. بوسید. دستش را بلند کرد و آن را در کتابخانه گذاشت و گفت: توکل به خدا. 🌸پشت میز برگشت. برنامه حفظ را نوشت. یاد قول و قراری که با امام زمان علیه السلام در مسجد جمکران و با حضرت معصومه سلام الله علیها در حرمشان گذاشته بود افتاد. جلوی همان سال اول با مدادی نوشت: ازدواج ان شاالله. پاک کن را برداشت و این قسمت را پاک کرد. برگه را به دیوار روبرویش چسباند. ساعت را نگاهی انداخت و مجدد پشت میز نشست. از کاغذهای باطله، برگه ای دیگر برداشت. دوبار تا کرد و قسمت ها را برید. روی برگه کوچکی که باقی مانده بود کارهای روزش را نوشت. خودکار و مداد و پاک کن را سرجایش گذاشت. کتاب درسی اش را باز کرد. ماژیک شبرنگ را برداشت و مشغول مطالعه شد. ************* 🔹چشمش را از کتاب برداشت و آن را بست. از فکری که به سرش آمده، بی قرار شده بود. گوشی را برداشت و شماره آقای سهندی را گرفت: - سلام حاج آقا. خوب هستید؟ عباس هستم. خدا روشکر. نه هنوز. امروز شیفت بودم نتونستم برم. زحمتتون نمی شه شماره دوست تعمیرکارتون رو بدید. گوشی دستمه... بله.. خیلی ممنونم. خدا رو شکر. همه چی خوبه. پدر و مادر خیلی تشکر کردن. خیلی لطف کردید. مزاحمتون نمی شم. زنده باشین حاج آقا. خدانگهدارتون. 🔸نگاهی به شماره کرد و تماس گرفت. جریان را گفت و آدرس مغازه را گرفت. مجبور بود تا فردا صبر کند. کتاب را لابلای بقیه کتاب ها گذاشت و سراغ بچه ها رفت تا مشغله فکری اش را کمتر کند. - بیا عباس این دسته رو بگیر. 🔹از خدا خواسته، دسته جلوی دروازه بان فوتبال دستی را از اصغر گرفت و به توپ کوچکی که مدام بین بازیکنان دست به دست می شد نگاه کرد. دسته را عقب جلو کرد و توپ را از دروازه دور کرد. چند دقیقه ای که بازی کرد، صدای بی سیم بلند شد. دسته بی سیم را از کمربند آزاد کرد و جواب داد و به سمت اتاق دوید. دست روی آژیر گذاشت. 🔸سرعت حرکت دست بچه ها، به پاهایشان متقل شد. از لوله فلزی گوشه سالن سُر خوردند و از در ساختمان خارج شدند. در کمتر از بیست ثانیه، شلوار و لباس ضد حریق را پوشیدند و سوار ماشین شدند. آژیر چرخان و صدایش روشن شد و ماشین از در ایستگاه آتش نشانی خارج شد. عباس، آدرس را پشت بی سیم گفت. اعلام کد اعزام را به فرماندهی داد و مجدد انگشتش را از شاسی بی سیم برداشت. دست در جیب کرد و تسبیحش را برداشت و مشغول ذکر شد. اعلام حریق در منزل مسکونی بود. همیشه این دست ماموریت ها، او را نگران کودکان نوپا می کرد و ترسی که از آتش در دلشان می ماند. ذکر گفت تا مشکلی برای کسی پیش نیاید. 🔹ضحی هم مشغول ذکر گفتن بود. مسیر پارک ماشین تا مطب دکتر روان پزشک را طی می کرد. روبروی ساختمان ایستاد. نگاهی به تابلو انداخت. در را که تا نیمه باز بود، فشار داد. داخل شد و همان طور تا نیمه باز گذاشت. پارکینگ ساختمان را طی کرد و به در ورودی مطلب رسید. داخل شد و سلام کرد. کارش را گفت. فرمی گرفت و با راهنمایی منشی، روی صندلی نشست. مشغول پر کردن فرم شد. چند دقیقه ای طول کشید تا مراجعه کننده آقای دکتر، از اتاق بیرون بیاید. صدای تشکر و قدردانی مراجعه کننده در مطب خالی پیچید. منشی از جا برخاست و ضمن خداحافظی با مراجعه کننده قبلی، فرم را از ضحی گرفت و به سمت اتاق آقای دکتر رفت. 📣کانال در ایتا، سروش، بله eitaa.com/salamfereshte sapp.ir/salamfereshte ble.ir/salamfereshte
💢چند دقیقه اول 🔻دلش می خواست عربده بکشد. سرتا پایش را به فحش ببندد. انگشتان مشت شده اش را بر فرق سرپوکش کند و نعره بکشد: - توی نفهم، نفهمیدی یارو دزد است؟ 🔸اما فقط به مشت کردن انگشتانش اکتفا کرد. نگاهش را از صورت معصومانه و نگران و مضطربش دزدید. به اتاق رفت. گوشی را برداشت و وارد سایت بانک شد. شماره حسابش را غیرفعال کرد و با بانک تماس گرفت. خیالش که از مسدود شدن حساب و کارت بانکی راحت شد، پارچ شربتی درست کرد. دو لیوان شربت ریخت و به اتاق پسرش رفت. چشمانش قرمز و متورم بود. به روی خود نیاورد. لیوان شربت را طرف پسرش گرفت و گفت: - اشکالی نداره. کاریه که شده. تجربه شد برات. - ببخشید. نمی دونستم با کودوم کارت باید برم خرید. این یکی به نظرم آشنا اومد. مامان عجله داشت. - اشکالی نداره عزیزم. حساب رو بستم. نگران نباش. 🌸پدر، لیوان شربت خودش را خورد. دست انداخت دور گردن پسر یازده ساله اش و سرش را نوازش کرد. خوشحال بود که توانست آن چند دقیقه اول شنیدن خبر دزدیدن کارت بانکی، خودش را کنترل کند. 🌺الإمامُ الباقرُ عليه السلام : مَن كَظَمَ غَيظا و هو يَقدِرُ على إمضائهِ حَشا اللّهُ قَلبَهُ أمنا و إيمانا يومَ القِيامَةِ . 🍀امام باقر عليه السلام : كسى كه خشمى را فرو خورد در حالى كه مى تواند آن را اعمال كند، خداوند در روز قيامت دلش را از ايمنى و ايمان بياكَنَد. 📚الکافي , جلد۲ , صفحه۱۱۰ 📣کانال در ایتا، سروش، بله eitaa.com/salamfereshte sapp.ir/salamfereshte ble.ir/salamfereshte
🔸ضحی از مطب دکتر که خارج شد، احساس امیدواری کرد. همان راهی که به ذهنش افتاده بود، درست بود. باز هم با خودش عهد کرد که سر قول و قرارش با حضرت معصومه سلام الله علیها باشد. تا به ماشین برسد، صلوات فرستاد و به معنای صلوات، توجه کرد. کاری که آقای دکتر گفته بود حتما انجام دهد این بود که ذهنش را رها نگذارد تا هر چه خواست، به او تلقین کند. خوراک به او بدهد و تمرکز کند روی خوراکی که به او می دهد. به ماشین رسید. سوار شد و به سمت بیمارستان بهار، حرکت کرد. خیابان ها را که رد می کرد، اندیشید که این دوران خوش بیکاری و آزادی را باید بیشتر قدر می دانست. چند روز اولش را که با غم و غصه و افسوس خراب کرده بود. معلوم نبود کی بتواند سر کار برود. از معرفی نامه ای که رئیس بیمارستان آریا به او داده بود چند کپی گرفته بود و درخواست هایی را برای جاهای مختلفی که فکر می کرد استخدامش کنند، نوشته بود. دوست داشت در درمانگاه و بیمارستان که مراجعه کننده بیشتری دارد خدمت کند تا مطب های شخصی. اما با این حال، دو درخواست هم برای دو پزشک زنان نوشت. مدرک پزشکی اش را برای آن ها رو نکرد و به مدرک مامایی، اکتفا کرد. 🔹بردن درخواست هایش را به عصر موکول کرد و حالا تصمیم داشت به درمانگاه چند خیابان آن طرف تر خانه شان برود که تازه باز شده بود. از ماشین پیاده شد. سراغ اتاق رئیس درمانگاه را گرفت. چند دقیقه ای صحبت کرد و مدارکش را تحویل داد و از درمانگاه بیرون آمد. کمی جلوتر از بیمارستان بهار، ماشین را پارک کرد و داخل شد. نگهبان نامه استفاده از کتابخانه را دید. برایش کارت عبوری نوشت و مهر کرد. ضحی تشکر کرد و داخل شد. یکراست به سمت کتابخانه رفت. دو کتابی که در بازدید قبلی اش نشان کرده بود را برداشت. بدون اینکه چادر را از سرش بردارد، پشت میز نشست. کتاب را باز کرد و خواند. لابلای خواندن، نکات مهم را در دفترچه یادداشت نوشت. مشغول مطالعه بود که منشی خانم دکتر بحرینی را کنار خود دید. خانم منشی از طرف خانم دکتر آمده بود تا اگر ضحی فرصت دارد، با او به جلسه ای برود. مسئول کتابخانه، دو کتاب را داخل کیسه پارچه ای گذاشت و به ضحی داد. ضحی به همراه خانم وفایی، با آسانسور به طبقه سوم رفتند. 🔺 آن طبقه هم مانند طبقات پایین تر، پر بود از تابلونوشت های قرآنی و حدیثی. همان طور که ضحی محو نگاه کردن تابلو بود، صدای بلندگو و توضیحات جراحی به گوشش رسید. راهرو را تا انتها رفتند. پشت سر خانم منشی، از لنگه دری که باز بود، داخل شد. سالن همایش بزرگی را روبروی خود دید. خانم دکتر کنار خانم دیگری ایستاده بود که مشغول توضیح و تشریح عمل جراحی ای بود. صندلی های سالن تقریبا پر بود. همه خانم بودند و هیچ مردی در آنجا دیده نمی شد. 🔹خانم وفایی، بفرما گفت و ضحی را به ردیف های جلویی برد. ضحی همان اولین صندلی را انتخاب کرد و آرام نشست. به توضیحات خانم دکتر گوش داد و فهمید جراحی مربوط به عملی بوده که تیغه جراحی با سر نوزاد اصابت کرده و برشی روی آن داده است. سوالاتی مطرح شد و برای پیش نیامدن چنین مسئله ای، راهکارهای مختلف توسط پزشکان و ماماها پیشنهاد شد. هر کس می خواست صحبت کند، خودش را معرفی می کرد و نظر می داد. خانم وفایی دهانش را نزدیک گوش ضحی کرد و گفت: - خیلی از این خانم ها، مال بیمارستان ما نیستند برای همین خودشونو معرفی می کنند. 🔸روی صفحه مونیتور، تصویر ابزاری نمایان شد که به سی سِیف نامگذاری شده بود. خانم دکتر شروع به توضیح نحوه استفاده از این ابزار کرد و از پزشکان خواست برای جلوگیری از هر نوع آسیبی، این ابزار را استفاده کنند. خانم دکتر بحرینی جلوی جایگاه امد و با صدای که نسبتا آرام بود نظر ضحی را پرسید: - شما نظری ندارید خانم دکتر؟ 🔹نگاه ها روی ضحی قفل شد. ضحی به احترام خانم دکتر از جا بلند شد. احترام کرد و گفت: - همه نکات را اساتید معزز و بزرگواران اشاره کردند. فقط شاید گفتن این مسئله هم خوب باشه که قبل از برش، وضعیت جنین رو می شه تغییر داد. 🔻همهمه داخل سالن پیچید. ضحی کمی صدایش را بلندتر کرد و گفت: - به این صورت که با استفاده از روغن های گیاهی و با دقت بسیار، شکم و پهلوهای مادر را ماساژ بدیم تا وضعیت جنین کمی تغییر کنه. البته همان طور که مستحضر هستید این روش قطعی نیست و ابزار سی سیف مطمئن تر و ایمن تره. بزرگوارید. 📣کانال در ایتا، سروش، بله eitaa.com/salamfereshte sapp.ir/salamfereshte ble.ir/salamfereshte
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
📼 دعای ندبه با صدای حاج مهدی سماواتی 📣کانال در ایتا، سروش، بله eitaa.com/salamfereshte sapp.ir/salamfereshte ble.ir/salamfereshte
💎از تبار قهرمان، قسمت دوم: ✍️این روزها خیلی تلاش کردم ولو با رفتارهای خیلی جزئی، روحیه مقاومت خود را بالاتر ببرم. مثلا کمی خورد و خوراکم را کمتر کردم. هر بار دلم چیزی می خواست، دیرتر به او جواب دادم. نسبت به رفتارهای دیگران، مدام به خود می گفتم صبور باش. حوصله کن و ... حالا می خواهم ویژگی بعدی سردار قهرمان شهیدم را بخوانم تا بتوانم خودم را چون اویی، تربیت کنم و قهرمانی چون او باشم. 🌟قسمت دوم: روحیه فداکاری و نوع دوستی 📌"از طرفی روحیه‌ی فداکاری و نوع‌دوستی داشت، یعنی برایش این ملّت و آن ملّت و مانند اینها [مطرح] نبود؛ نوع‌دوست بود، واقعاً حالت فداکاری برای همه داشت. " (1) 💪دارم فکر می کنم چقدر باید شیرین باشد وقتی از خودت می گذری و ایثار و فداکاری می کنی و در آن حال، متوجه این هستی که داری خودت را شبیه تر به سردار می کنی تا بتوانی تو هم همچون او، قهرمانی شوی از جنس سردار لشگر ولایت ان شاالله ✨خدایا، ما را از خودی و منیت، رها کن. 1. بیانات در دیدار دست‌اندرکاران مراسم سالگرد شهادت حاج قاسم سلیمانی و خانواده شهید سلیمانی در تاریخ ۱۳۹۹/۰۹/۲۶ @salamfereshte
🔹خانم دکتر بحرینی از همه تشکر کرد. جلسه تمام شد و برخی از پزشکان و بقیه همان طور که صحبت می کردند از سالن خارج شدند. ضحی از خانم وفایی کسب تکلیف کرد. وفایی گفت: - یک ربع دیگه جلسه آموزشی جراحی است. خانم دکتر گفتند شما هم اگه دوست داشته باشین می تونین شرکت کنین. آقای دکتر رسولی سخنرانش هستند. 🔺استاد رسولی را می شناخت. جراح برجسته ای بود که عمل های مشکل مغزی انجام داده بود. کنجکاو شد بداند تدریس امروز استاد راجع به جراحی چه چیزی است. وفایی ادامه داد: - خانم دکتر فرمودند شما برای استفاده از همه جلسات، آزاد هستید. در صورت تمایل، می تونین در بخش اورژانس هم حضور داشته باشید. کم پیش می یاد خانم دکتر این طور اجازه ای رو به کسی بدهند. معلومه خیلی خاطرتون رو می خوان. - ایشون لطف دارند. 🔹از این همه لطف ریاست بیمارستان بهار، به وجد آمده بود و ناخودآگاه در ذهنش، ایشان را با پرهام مقایسه می کرد. اشتباه کرده بود که بیمارستان بهار را برای دوره طرح، انتخاب نکرده بود. خانم دکتر از جایگاه پایین آمده بود و به سوالات دانشجویان و پزشکان پاسخ می داد و مطالبی را یادداشت می کرد. چند ماما، برگه هایی را دست خانم دکتر دادند و از جلسه بیرون رفتند. ضحی همان گوشه ایستاد و منتظر شد. با جلو رفتن خانم وفایی، ضحی هم جلو رفت. سلام و تشکر کرد. خانم دکتر به ضحی نزدیک تر شد و با خنده و تقریبا در گوشی گفت: - یک مورد دیگه رو هم که رد کردی دخترخوب. اشکالی نداره. وفایی بازم بهت معرفی می کنه. ببینم آخرش کودوم علف به دهن بزی شیرین می یاد. 🔸ضحی از شنیدن این جمله در یک جلسه جدی جا خورد اما از لحن شیرین خانم دکتر هم خنده اش گرفت و تشکر کرد. صدای گوشی خانم وفایی بلند شد. پاسخ داد و به خانم دکتر گفت: - مورد اورژانسی آوردن که اجازه شما رو می خاد. - بگو کارهای اولیه اش رو بکنین تا برسیم. شما هم می یای خانم دکتر؟ 🔹و بدون اینکه منتظر پاسخ ضحی شود، دست روی پشتش گذاشت و به سرعت، به سمت خروجی حرکت کرد. ضحی پشت سر خانم دکتر و وفایی رفت. دکمه آسانسور را وفایی زد. روی طبقه چهار مانده بود. دکتر بحرینی، معطل آسانسور نشد. از راهرو شیب دار به سمت اورژانس حرکت کرد. وفایی و ضحی هم پشت سر خانم دکتر حرکت کردند. چنین سرعتی از یک خانم دکتری به سن بحرینی، به چشم ضحی عجیب بود. 🔸به بیمار مسکن تزریق شده بود و کارهای استریل را انجام می دادند. آتش نشان ها مشغول بریدن جسمی آهنی بودند. حضور آتش نشان ها در بخش اورژانس، همراه بیماران دیگر را حساس کرده بود و ازدحام ایجاد کرده بود. چند نگهبان آمدند و مشغول متفرق کردن شدند اما حتی لحن آن ها هم برای ضحی عجیب بود. - خواهرم بفرمایین سر تخت خودتون. براش دعا کنین. بفرمایین. - برادرم شما این طور اذیت هستین. سوند بهتون وصله. بذارین کمکتون کنم برگردین سر تختتون. - عزیزم اینجا را خلوت کنیم بهتر نیست؟ بنده خدا اذیت می شه همهمه ما را می شنوه و این همه جمعیتو می بینه. 🔹نگهبانان، با جملاتی از این دست، تک تک افراد را راهی کردند. ضحی یاد بیمارستان آریا افتاده بود. انگار تک تک لحظاتی را که در این بیمارستان سپری می کند، قطب مخالف آن چیزی است که سالها در آریا دیده و تجربه کرده بود. خانم وفایی برگه ای را گرفت و دوان دوان از بخش خارج شد. ضحی کنار خانم دکتر بحرینی ایستاده بود و به امضای ایشان که روی برگه پذیرش بیمار با قبول تمام مسئولیت ها حک می شد؛ نگاه کرد. چیزی که پرهام، برعکسش را انجام می داد. بیمارانی که حالشان وخیم باشد را اصلا پذیرش نمی کرد. بارها صدای فحش و شکایت و گریه و ناله همراهانشان را شنیده بود. به خانم بحرینی گفت: - کاری از دستم برمی یاد؟ - کنار دست دکتر شیفت باشین؛ اگه نیاز بود کمکشون کنین. من باید برگردم جلسه. اگرم دوست داشتین تشریف بیارین اونجا. - حتما. چشم. 🌸دکتربحرینی، برگه اتاق عمل را دست پرستار داد. وضعیت بیمار را از دکتر جویا شد. آتش نشان ها موفق به بریدن دستگاهی شده بودند که دست کارگر درونش گیر کرده بود. ضحی نزدیک تخت بیمار رفت. انگشتانش وضعیت خوبی نداشت. پرستار مجدد انگشتانش را ضد عفونی کرد. ضربان قلب و فشار بیمار بالا رفته بود. پرستار مشغول پر کردن فرم بود و اعلام کرد که سابقه فشار خون بالا دارد. 📣کانال در ایتا، سروش، بله eitaa.com/salamfereshte sapp.ir/salamfereshte ble.ir/salamfereshte
🔹همان طور که ضحی پیش بینی کرد، دکتر دارویی تجویز کرد و داخل سرم تزریق شد. فعلا کاری نمی شد کرد تا دستگاه را از اطراف دستش باز کنند. چنگک کوچک تری را آوردند و مشغول برش لایه درونی دستگاه شدند. یکی از انگشتان بیمار کاملا قطع شده بود. با آزاد شدن بخشی از دست بیمار، انگشت از داخل دستگاه بیرون افتاد. بلافاصله پرستار آن را برداشت و کارهای مقدماتی برای پیوند دادن را انجام داد. پرستار دیگری به سمت تلفن رفت و گزارش وضعیت را به خانم دکتر بحرینی داد. ضحی احساس کرد دیگر نیازی به حضور او نیست. کیسه پارچه ای کتابها را از گوشه دیوار برداشت و به سمت آسانسور رفت تا در جلسه ای که چند دقیقه از شروعش گذشته بود شرکت کند. تسبیح را از جیبش در آورد و برای سلامتی بیمار، ذکر صلوات گرفت. 🔸خانم وفایی، برگه ای را دست ضحی داد که رویش نوشته شده بود: - خانم دکتر، امروز وقت دارین بعد از جلسه، با هم بریم کافی شاپ؟ ضحی زیر نوشته خانم وفایی نوشت: - بله. حتما. خوشحال می شم 🔹برگه را به خانم وفایی که کنارش ایستاده بود داد. وفایی نوشته ضحی را خواند و لبخند زد. بی صدا از گوشه سالن کنفرانس به سمت در خروجی رفت. باید با ضحی دوست می شد. رفتارهایش را می شناخت تا مورد مناسبی را برای ازدواج به او معرفی کند. به اتاق کارش برگشت. با وجود نظم کاری ای که دکتر بحرینی داشت، کارش راحت بود. اکثر برنامه ها را خود خانم دکتر می ریخت و در تقویم یادداشت می کرد. برنامه ریزی فوق العاده اش باعث می شد وقت کم نمیاورد. کارهای دیگر مربوط به نظارت بر مجموعه هم با خانم دیگری بود که وفایی یک بار بیشتر او را ندیده بود. حتی اسمش را هم نمی دانست. نگاهی به ساعت کرد. تا پایان جلسه، نیم ساعت وقت بود. به کافی شاپ زنگ زد و میزی را رزرو کرد و برای چهل دقیقه بعد، دو همبرگر سفارش داد. به لیست کارهایی که باید امروز انجام می داد نگاهی انداخت. دو مورد تایپی داشت. کامپیوتر را روشن کرد و مشغول شد. کافی شاپ مثل همیشه شلوغ بود. وفایی فکر کرد چه خوب که میز را رزرو کرده. به سمت پیشخوان رفت. فامیلی اش را گفت. کارتی را گرفت. به همراه ضحی به میز شماره سه رفتند. 🔸ضحی نیم نگاهی به اطراف انداخت و میز را دور زد و طرف دیگر نشست. وفایی هم روبروی ضحی نشست. به محض نشستن، لیمونادی را برایشان آوردند. تشکر کردند و با نی های سفید و بلندی که داخل لیوان ها بود، مشغول نوشیدن شدند. وفایی با پرسیدن از کیفیت جلسه کنفرانس، سر صحبت را باز کرد. و بعد برای اینکه کمی فرصت به ضحی بدهد، از اورژانس گفت: - پذیرش های این مدلی را در طول ماه زیاد داریم. اکثرا خود دکتر بحرینی مسئولیتش را قبول می کنن. حتی داشتیم که هزینه عمل را هم خود ایشان پرداخت کردن. خانم نازنینی هستن. - طبیعیه. خدا حفظشون کنه. - چی طبیعیه؟ - اینکه پذیرش ها بالا باشه. وقتی بیمارستان های دیگه قبول نمی کنن، اورژانس و آتش نشانی و مردم، بیمارشون رو به بیمارستان شما میارن. 🔹ضحی چند جرعه دیگر لیموناد نوشید تا ناراحتی ای که از یاداوری رفتار پرهام در چهره اش افتاده بود، محو شود. وفایی گفت: - کلا بیمارستان ما با بیمارستانای دیگر فرق داره. اینجا شیفت شب یک نفر نیست. دو نفر هستن. ساعت شیفت ها کوتاه هست. دکتری که روز قبل شیفت بوده؛ شیفت شب نباید بایسته. استراحت و آزاد باش، حداقل هشت ساعته بین شیفت ها باید باشه. خانم دکتر معتقدن این شیوه، کارآمدی رو بالاتر می بره و اشتباهات رو به حداقل می رسونه. معتقدن هر پزشک باید برنامه روزانه مطالعاتی داشته باشه. وقتی تمام مدت سر شیفت باشه وقت برای مطالعه نداره. معتقدن باید وقتی رو با خانواده اش بگذرونه. و برنامه هایی که با خانواده دارن رو از پزشک ها و حتی از پرستارها می گیرن. - جدا؟ یعنی چی؟ - یعنی تو سامانه باید وارد کنند که مثلا امروز، چه تفریحی، چه وقت گذرانی ای با خانواده داشتند. مثلا برخی هاشون می نویسند بازار. برخی فیلم دیدن. برخی سینما رفتن. برخی پارک. برخی.. یکی از پزشک هامون هست که با همسرش همیشه می رن تیراندازی - جالبه. اونوقت ساعت کم نمی یارن این طور؟ - خب راه های جبران هم داره. مثلا شرکت در جلسات هفتگی. یا حتی کارهای پژوهشی دو نفره. اینجا کلا متفاوته با جاهای دیگه. خانم دکتر خودشون این سیستم رو طراحی کردند. معتقدن ی پزشک باید اول به خانواده اش برسه تا بتونه به بیمارها برسه. وقتی نگران خانواده اش باشه یا خسته باشه، رسیدگی به بیمار معنا نداره. 📣کانال در ایتا، سروش، بله eitaa.com/salamfereshte sapp.ir/salamfereshte ble.ir/salamfereshte
👁 نگاه 🌼قدم می زد. نه خیلی تند. نه خیلی آهسته. سعی می کرد بیشترین نگاهش روی زمین باشد. بعد از زمین به برگ های سبز درختان نگاه می کرد و لبخند می زد. سبزی تازه و با طراوتی که برگ های درختان در بهار داشت، وجودش را پر انرژی می کرد. نگاهش را از برگ های روبرویش گرفت و به گوشه ای انداخت. گربه ای نسبتا بزرگ، گوشه ای نشسته بود و به او زل زده بود. چند قدم رفت و همان طور به چشمان ناظر گربه، خیره شد. گربه هم خیره در چشمان او، نگاهش می کرد. حتی دم قهوه ای رنگش را تکان نداد. نزدیک گربه شده بود. نگاهشان در هم گره خورده بود. به موازات گربه رسید. نگاه از او برنداشت. گربه رد کرد. به عقب نگاه کرد. هنوز داشت او را نگاه می کرد و سرش به سمت او چرخیده بود. به جلو نگاه کرد. پیاده رو تا چندین متر جلوتر صاف بود و کوچه ای نبود. به عقب نگاه کرد و گربه. هنوز داشت او را نگاه می کرد. تعجب کرد. 🔹به قدم هایش که یکی پس از دیگری او را از گربه دور می کرد نگاه کرد و فکر کرد چرا این گربه این طور به من خیره شده بود. چرا ثانیه ای از من چشم برنمی داشت. هیچ حرکتی هم نمی کرد. انگار داشت مرا می پایید. یک لحظه حتی پلک نزد. اصلا مگر گربه ها پلک دارند؟ فکرش درگیر شده بود. هنوز احساس می کرد زیر نگاه گربه است و تک تک حرکاتش را نظارت می کند. حس زمانی را داشت که وارد بانک شده بود. دوربین سردر بانک با ورود او حرکت کرده بود و او تا آخر، احساس می کرد کسی مدام او را نگاه می کند. حس دوگانگی عجیبی داشت. سختش بود مدام در تیررس نگاه کسی باشد اما خوشش هم آمده بود که تک تک حرکاتش را کسی نگاه می کند و می تواند خودش نشان دهد. به آسمان نگاه کرد و فکر کرد چند هزار ملائکه الان در حال دیدن من هستند؟ به فرشته های نویسنده اعمالش فکر کرد که همیشه او را نگاه می کنند و کارهایش را می نویسند. ناخودآگاه لبخند زد و خطاب به فرشته های نویسنده، در دلش سلام گفت. 🌸 احساس خوشی از زیر نگاه ریزبین فرشته ها بودن به او دست داد. نیت کرد انتهای پیاده روی اش، بایستد و رو به مشهد، به امام رضا علیه السلام سلام بدهد. قدم از قدم برداشت. کوچه ای را رد کرد. احساس می کرد کسی مدام او را نگاه می کند. مراقبش است. از این حس، سرمست شد. به آسمان نگاه کرد. نوک پنجه پایش به برجستگی پیاده رو گیر کرد و نزدیک بود با کله به زمین بخورد. خندید. جلوی پایش را نگاه کرد و ذکر گفت. 🌺امام كاظم عليه السلام : ما مِن شَى ءٍ تَراهُ عَيناكَ إلاّ و فيهِ مَوعِظَةٌ 🍀امام كاظم عليه السلام :در هر چيزى كه چشمانت مى بيند ، موعظه اى است . 📚بحار الأنوار ، ج 78 ، ص 319 📣کانال در ایتا، سروش، بله eitaa.com/salamfereshte sapp.ir/salamfereshte ble.ir/salamfereshte
🔹حرفهای خانم وفایی برای ضحی تازگی داشت. دلش می خواست باز هم بشنود. به خانم وفایی زل زده بود و مشتاقانه گوش می داد. خانم وفایی که اشتیاق و تعجب توأمان ضحی را دید ادامه داد: - خانم دکتر بحرینی معقتدن پزشک و پرستار هم باید دائما اهل مطالعه باشن. چه تخصصی چه عمومی. برای همین داخل سایت، طوری طراحی شده که هر نفر یک فضای نوشتاری داره. هر روز نکته ای رو که خونده می نویسه. نظرش رو می نویسه. خود خانم دکتر هم این فضا رو دارن و همه مطالب رو هم می خونن. - خیلی جالبه. این شیوه از کی داره اجرا می شه؟ زمانی که ما دانشجو بودیم نگفتند که اینجا این طوریه. - از همون اول که تاسیس شد همین سیستمه. حتی برای پزشک های شهرهای دیگه هم برنامه هایی تعریف شده. طبیعیه که به گوش شما نرسیده باشه یا حتی برعکسش رسیده باشه. این حرف رو خیلی ها می زنن. اگه این سیستم در کل کشور تعریف بشه، خیلی از مشکلات حل می شه. - بله به ما برعکسش رو گفتن. هیچ کدوم از اساتید حتی تشویق هم نکردن که به این بیمارستان سری بزنیم. برعکس می گفتن که خیلی قدیمی هست و مطالبشون به روز نیست! - اتفاقا به خاطر همین سیستم مطالعاتی و نوشتن نکته علمی هر روز، خیلی به روز هستیم. همین ابزار سی سیف که امروز جلسه اش رو داشتیم، یکی از پزشک ها پیدا کرده بود و بلافاصله خانم دکتر سفارشش رو دادن. البته خارجی بود ولی.. حالا حرف از این دست زیاده. من بخوام کل سیستم و کارهای خانم دکتر رو براتون بگم خیلی زمان بره. به مرور آشنا می شین. همبرگر که دوست دارین؟ 🍀به محض پرسیدن این سوال، خدمتکار سینی همبرگر و سُس های رب گوجه ای و مخلفاتش را روی میز گذاشت. وفایی تشکر کرد و بشقاب نارنجی رنگ حاوی همبرگر را جلوی ضحی گذاشت و بفرما گفت. خدمتکار رفته بود و وفایی مشغول ریختن سس فرانسوی داخل همبرگر بود. - اینجا همبرگرهاش فوق العادس. گوشت گوسفندی خالصه. نوناشم می بینین متفاوته. خودشون درست می کنن که دور ریز کمتر داره. نرم و تُرده. حالا بخورین دیگه مشتری دائمی اش می شین. بفرمایین. 🔹ضحی، لیوان لیموناد را جابه جا کرد. سس گوجه را برداشت. همبرگر را از زرورق بیرون آورد. لای نان را باز کرد. سس گوجه را روی کاهوهای داخل همبرگر ریخت. همبرگر را دست گرفت و گاز زد. طعم لذیذی داشت. بوی گوشت و ادویه داخلش، در فضای بینی اش پیچید. به آرامی لقمه را جوید. همبرگر را داخل بشقاب نارنجی گذاشت. آن را نصف کرد تا راحت تر بتواند بخورد. لقمه را که قورت داد گفت: - راست می گین. خیلی خوشمزه است. نرم و تُرد. وفایی مقداری لیموناد نوشید و گفت: - همین طوره. برای همین اینجا همیشه شلوغه. 🍀دقایق بعدی به خوردن همبرگر گذشت. هر دو سکوت کرده بودند و هر ازگاهی به لبخندی با هم تعامل می کردند. ضحی به حرفهای وفایی فکر می کرد. اگر همان چند سال پیش به این بیمارستان آمده بود شاید .. صدای وفایی، قاتی فکرهایش شد: - حتی بورسیه هم می کنن. - چی؟ - دانشجو ها رو بورسیه می کنن. منتهی نه خارج از کشور. بورسیه به خود بیمارستان و دانشکده اش. 🔹این حرف وفایی، نقطه امیدی که ضحی به ادامه تحصیلش داشت را روشن کرد. لقمه اش را قورت داد و پرسید: - شرایطش مثل دانشگاه های دیگه است؟ - تقریبا. از لحاظ علمی شبیه هست شاید حتی راحت تر . منتهی اون دو شرط اصلی هم هست. - کودوم دو شرط؟ - تاهل و عملکرد انقلابی. - جدا؟ - بله. البته شرط سختی هم نیست. خانم دکتر فکر اینجاهاش رو هم کردن. به دانشجوها هم مورد معرفی می کننن و هم فرصت می دن که تغییر رویه بدن. اینم بگم که خودشون اینقدر دقیق موارد رو رصد می کنن که کسی نمی تونه ظاهرسازی کنه که انقلابیه. اینو به شمایی می گم که مطمئنیم آدم انقلابی ای هستین. داشتیم موردهای اینچنینی. خانم دکتر هم بهشون فرصت دادن منتهی متاسفانه عوض نشدن و خب، پذیرششون رو از دست دادن. - شاید برای همینه که دشمن هم کم ندارین! 🍀وفایی لبخندی زد و گفت شاید. تکه های آخر همبرگر را هم در سکوت خوردند. خدمتکار برای بردن سینی آمد. بطری لیمونادی وسط میز گذاشت و رفت. وفایی کمی لیموناد داخل لیوانش ریخت. لیموناد را به سمت ضحی تعارف کرد. ضحی برای اینکه دستشان را رد نکند، گرفت و ته لیوان کمی ریخت. درش را بست. نی را از داخل لیوان در آورد و لیوان را سرکشید. 📣کانال در ایتا، سروش، بله eitaa.com/salamfereshte sapp.ir/salamfereshte ble.ir/salamfereshte
حاضری همین الان، دست ات را کنی؟ کن و بگو : پیمانه ام است اما برای پر کردنش، پیش هیچکس نرفتم. تو، پرم کن . 🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹 @zekreelahi
💎از تبار قهرمان، قسمت سوم: 🌼سخت است اما شدنی. من می توانم. باید بتوانم. برای اینکه سرباز ولایت باشم، باید بتوانم. از خود گذشتن برخی جاها سخت است. اینکه جواب کسی را ندهی با اینکه می توانی خودت را بر او غالب کنی. اینکه بگذری از خواسته ها و علاقه هایت به خاطر ارزشی بالاتر. یا حتی بگذری از خودت صرفا برای اینکه شبیه سردار شوی. سخت است حتی نسبت به همین روحیه ایثار، مقاومت داشته باشی و منیت، نگیردت. اما به لطف خدا و کمک اهل بیت علیهم السلام، شدنی است. باید بشود چون می خواهم خودم را چون اویی، تربیت کنم و قهرمانی چون او باشم. 🌺قسمت سوم: اهل معنویت و اخلاص و آخرت جویی 📌"از طرفی اهل معنویّت و اخلاص و آخرت‌جویی بود؛ واقعاً معنوی بود، واقعاً اهل معنا و اهل اخلاص بود، و اهل تظاهر نبود " (1) ✨فقط برای خدا. چقدر این عبارت را دوست دارم. در چه روزهایی هم می خواهم روی این روحیه کار کنم. حالا که دست شیطان بسته است و ماه مبارک رمضان است. الان وقت کسب چنین چیزی است اما خدایا، خودت بر ضعف من آگاهی. حالا هی می گویم می خواهم می خواهم منظورم به انتخاب است نه اراده که لاقوه الا بالله. تو خودت همه ویژگی های قهرمانی و فضایل را به ما هبه کن. باور کن چنین هدیه ای را با جان می پذیرم. چه هدیه از این بهتر که تو را بخواهم و قهرمانی شوم از جنس سردار لشگر ولایت ان شاالله ☘️خدایا، ما را مخلَص و متقی قرار ده 1. بیانات در دیدار دست‌اندرکاران مراسم سالگرد شهادت حاج قاسم سلیمانی و خانواده شهید سلیمانی در تاریخ ۱۳۹۹/۰۹/۲۶ @salamfereshte
*روایـــ🌸ـــات حکیــــــم* حضرت آیت الله قرهی(مدظله العالی ): آخرت خبري نيست، همه چیز در این دنیاست! 🌸 ملّا محسن فیض کاشانی(اعلی الله مقامه الشّریف)، آن عارف بالله، صاحب کتاب کلمات­ مکنونه و کتب عرفانی و اخلاقی و علمی دیگر، در عالم رؤیا یا مکاشفه، شیخ الطائفه، شیخ طوسی(اعلی الله مقامه الشّریف) را می­بیند، به شیخ طوسی عرضه می­دارد که آقا! آن­جا چه خبر است؟ شیخ طوسی می­فرماید: آن­جا چه خبر است؟ این­جا خبری نیست، خبرها آن­جاست، ملّا محسن فیض کاشانی تعجّب می­کند ومی­گوید من عرض کردم: آقا! خبر آن‌طرف است، این‌طرف که خبری نیست، شیخ طوسی می­گوید: خیر، اتّفاقاً بر عکس متوجّه شدید، خبر آن­جاست و این‌طرف، خبری نیست، هر چه این‌طرف هست از آن­جا آمده است. 🌸 فقط به تو بگویم: ای محسن! بدان، هر چه هست در دنیاست و من امروز مغموم هستم و افسوس می­خورم که می­توانستم کار بیشتری انجام بدهم و انجام ندادم، تعبیر عجیبی دارد، می­فرماید: اگر می­دانستید که این­جا، فقط یک ذکر صلوات بر محمّد و آل محمّد(صلّي اللّه عليه و آله و سلّم) چقدر ارزش دارد، آن‌وقت می­فهمیدید، چرا در ماه مبارک رمضان، اوّ‌لين دعا، این است «اَللّهُمَّ اَدْخِلْ عَلی اَهْلِ الْقُبُورِ السُّرُور»[3]. 🌼کانال یاوران امام مهدی(عج) 🆔 @emammahdy81
🔹خانم وفایی از ضحی به خاطر اینکه دعوتش را قبول کرده بود؛ تشکر کرد. هر دو از سر میز بلند شدند. دست هایشان را در روشویی که گوشه ای به صورت جالب و خاص تعبیه شده بود شستند و از کافی شاپ بیرون آمدند. - ندیده بودم کافی شاپ روشویی این مدلی داشته باشه. - اینم از طرح های خانم دکتره. نصف کافی شاپ مال بیمارستانه. - یعنی چی؟ - شراکت دیگه. به خاطر همین شراکت، مشتری دائمی دارن. و خب برخی طرح ها رو هم خانم دکتر گفتند که اجرا کردن. نمونه اش همون روشویی نزدیک در. قبل و بعد از غذا دست شستن. مستحبه. می دونستین؟ - بله. پدر از بچگی می گفتن که شستن دست ها به غذا برکت می ده . فقر را از بین می بره و این ها. - درسته. فکر می کنم برای همین هم هست که خانم دکتر این طرح رو دادن. حتی شکل اون چتر بالای روشویی و نوری که تابیده می شه و رنگ مایع را هم گفتند چی باشه. - روان شناسی رنگ ها. - دقیقا. شما برمی گردین بیمارستان؟ - نه دیگه. می رم خونه. این کتاب ها رو مطالعه کنم. ممنونم ازتون. روز خوبی بود. خوشحال شدم خیلی. - منم خیلی خوشحال شدم. خانم دکتر گفتند برای شما هم یک صفحه ایجاد کنم. افتخار می دین مطلب بنویسید؟ - اختیار دارید. 🔹خانم وفایی به ضحی دست داد. خداحافظی کرد و به سمت بیمارستان حرکت کرد. ضحی فاصله بیمارستان تا ماشین را با بُهت طی کرد. حرفهای عجیب خانم وفایی، حرف های دل همه پرستارها و دانشجویان پزشکی بود که حالا می دید چند سالی است در یک بیمارستان، در حال پیاده سازی است. قدم هایش را بلند تر از معمول برداشت. آسمان آبی را نگاه کرد. فعالیت مردم اطرافش را با شادی نگریست. احساس انرژی زیادی می کرد که معلوم نبود به خاطر خوردن ساندویچ همبرگر خوشمزه بود یا حرفهای خانم وفایی. سوار ماشین شد. نفس عمیق کشید. سعی کرد کمی آرامشش را به دست آورد و هیجانی که در وجودش بالا و پایین می پرید را کنترل کند. از چیزی که شنیده بود، ذوق کرده بود و آن را با خود تکرار می کرد: یک صفحه نوشتاری به من داده اند. منی که هنوز استخدامشان نشده ام. 🔸یاد دو شرط استخدام افتاد. انرژی اش کمتر شد. سوئیچ را چرخاند و به سمت خانه حرکت کرد. در راه حرفهای دکتر روان پزشک را مرور کرد. به خدا توکل کرد و فکرش را از این مسئله منحرف کرد. نزدیک میدان پروانه که رسید، وارد خیابانی شد که فروشگاه لوازم التحریری داشت. دو دفتر یادداشت کوچک خرید و به خانه رفت. مادر مشغول گذاشتن دمی برنج بود. سر ظرف شویی رفت. مایع ظرفشویی را روی اسکاچ ریخت و شروع به تعریف کردن آنچه امروز دیده بود کرد. چنان با هیجان تعریف می کرد که متوجه نشد مادر به چهره اش زل زده و شوق بچه گانه دختر سی ساله اش را نگاه می کند. آخرین ظرف را شست و داخل جاظرفی گذاشت. اسکاچ را داخل سینک کشید و زیر آب گرفت و سرجایش گذاشت. اطراف سینک را آب گرفت و دست کشید تا خرده کف ها از بین برود. از حرفهای خانم وفایی گفت و صفحه علمی شخصی ای که برایش ایجاد کرده بودند. دستمال کاغذی ای برداشت و اطراف سینک را خشک کرد و داخل سطل زباله انداخت. سربلند کرد و به مادر نگاه کرد که لبخند بر لب، تکیه به کابینت داده بود و به او نگاه می کرد. - خیلی خوبه. همون چیزایی نیست که تو می خواستی؟ - چرا مامان جون. دقیقا هموناست. خیلی خوشحالم. خیلی. حساب کنین آدم تو بیمارستانی کار کنه، راه بره، بالای سر بیمارش باشه و ذکر بگه که روی دیوارهاش اسم خدا و اهل بیت هست. - خدا خیرش بده. ضحی جان قرص هایی که داده بودی امروز تمام شد. بازم باید ادامه بدم؟ - واقعا؟ لطفا بیاین بنشینین. 🔹مادر روی مبل راحتی نشست. ضحی پاهای مادر را بررسی کرد. از ورم خبری نبود. خودش را سرزنش کرد که باز هم حواسش از مادر پرت شده بود و زودتر مادر را برای آزمایش نبرده بود. جریان آزمایش مجدد را به مادر گفت. مادر همان طور که پاچه شلوار نخی اش را پایین تر می داد تا باد نخورد و جورابش را بالاتر می کشید گفت: - امروز عصر که جلسه قرآنمونه. مگه اینکه بعدش بریم. آزمایشگاه تا کی بازه؟ 🔸ضحی فکری کرد و گفت: - آریا شبانه روزیه. ولی داشتم فکر می کردم چطوره این دفعه بریم بهار؟ ی چند لحظه 📣کانال در ایتا، سروش، بله eitaa.com/salamfereshte sapp.ir/salamfereshte ble.ir/salamfereshte