هدایت شده از یاوران امام مهدی(عج الله تعالی فرجه الشریف)
*روایـــ🌸ـــات حکیــــــم*
حضرت آیت الله قرهی(مدظله العالی ):
آخرت خبري نيست، همه چیز در این دنیاست!
🌸 ملّا محسن فیض کاشانی(اعلی الله مقامه الشّریف)، آن عارف بالله، صاحب کتاب کلمات مکنونه و کتب عرفانی و اخلاقی و علمی دیگر، در عالم رؤیا یا مکاشفه، شیخ الطائفه، شیخ طوسی(اعلی الله مقامه الشّریف) را میبیند، به شیخ طوسی عرضه میدارد که آقا! آنجا چه خبر است؟ شیخ طوسی میفرماید: آنجا چه خبر است؟ اینجا خبری نیست، خبرها آنجاست، ملّا محسن فیض کاشانی تعجّب میکند ومیگوید من عرض کردم: آقا! خبر آنطرف است، اینطرف که خبری نیست، شیخ طوسی میگوید: خیر، اتّفاقاً بر عکس متوجّه شدید، خبر آنجاست و اینطرف، خبری نیست، هر چه اینطرف هست از آنجا آمده است.
🌸 فقط به تو بگویم: ای محسن! بدان، هر چه هست در دنیاست و من امروز مغموم هستم و افسوس میخورم که میتوانستم کار بیشتری انجام بدهم و انجام ندادم، تعبیر عجیبی دارد، میفرماید: اگر میدانستید که اینجا، فقط یک ذکر صلوات بر محمّد و آل محمّد(صلّي اللّه عليه و آله و سلّم) چقدر ارزش دارد، آنوقت میفهمیدید، چرا در ماه مبارک رمضان، اوّلين دعا، این است «اَللّهُمَّ اَدْخِلْ عَلی اَهْلِ الْقُبُورِ السُّرُور»[3].
🌼کانال یاوران امام مهدی(عج)
🆔 @emammahdy81
#داستان_بلند
#فقط_به_خاطر_تو
#قسمت_شصت_و_نه
🔹خانم وفایی از ضحی به خاطر اینکه دعوتش را قبول کرده بود؛ تشکر کرد. هر دو از سر میز بلند شدند. دست هایشان را در روشویی که گوشه ای به صورت جالب و خاص تعبیه شده بود شستند و از کافی شاپ بیرون آمدند.
- ندیده بودم کافی شاپ روشویی این مدلی داشته باشه.
- اینم از طرح های خانم دکتره. نصف کافی شاپ مال بیمارستانه.
- یعنی چی؟
- شراکت دیگه. به خاطر همین شراکت، مشتری دائمی دارن. و خب برخی طرح ها رو هم خانم دکتر گفتند که اجرا کردن. نمونه اش همون روشویی نزدیک در. قبل و بعد از غذا دست شستن. مستحبه. می دونستین؟
- بله. پدر از بچگی می گفتن که شستن دست ها به غذا برکت می ده . فقر را از بین می بره و این ها.
- درسته. فکر می کنم برای همین هم هست که خانم دکتر این طرح رو دادن. حتی شکل اون چتر بالای روشویی و نوری که تابیده می شه و رنگ مایع را هم گفتند چی باشه.
- روان شناسی رنگ ها.
- دقیقا. شما برمی گردین بیمارستان؟
- نه دیگه. می رم خونه. این کتاب ها رو مطالعه کنم. ممنونم ازتون. روز خوبی بود. خوشحال شدم خیلی.
- منم خیلی خوشحال شدم. خانم دکتر گفتند برای شما هم یک صفحه ایجاد کنم. افتخار می دین مطلب بنویسید؟
- اختیار دارید.
🔹خانم وفایی به ضحی دست داد. خداحافظی کرد و به سمت بیمارستان حرکت کرد. ضحی فاصله بیمارستان تا ماشین را با بُهت طی کرد. حرفهای عجیب خانم وفایی، حرف های دل همه پرستارها و دانشجویان پزشکی بود که حالا می دید چند سالی است در یک بیمارستان، در حال پیاده سازی است. قدم هایش را بلند تر از معمول برداشت. آسمان آبی را نگاه کرد. فعالیت مردم اطرافش را با شادی نگریست. احساس انرژی زیادی می کرد که معلوم نبود به خاطر خوردن ساندویچ همبرگر خوشمزه بود یا حرفهای خانم وفایی. سوار ماشین شد. نفس عمیق کشید. سعی کرد کمی آرامشش را به دست آورد و هیجانی که در وجودش بالا و پایین می پرید را کنترل کند. از چیزی که شنیده بود، ذوق کرده بود و آن را با خود تکرار می کرد: یک صفحه نوشتاری به من داده اند. منی که هنوز استخدامشان نشده ام.
🔸یاد دو شرط استخدام افتاد. انرژی اش کمتر شد. سوئیچ را چرخاند و به سمت خانه حرکت کرد. در راه حرفهای دکتر روان پزشک را مرور کرد. به خدا توکل کرد و فکرش را از این مسئله منحرف کرد. نزدیک میدان پروانه که رسید، وارد خیابانی شد که فروشگاه لوازم التحریری داشت. دو دفتر یادداشت کوچک خرید و به خانه رفت. مادر مشغول گذاشتن دمی برنج بود. سر ظرف شویی رفت. مایع ظرفشویی را روی اسکاچ ریخت و شروع به تعریف کردن آنچه امروز دیده بود کرد. چنان با هیجان تعریف می کرد که متوجه نشد مادر به چهره اش زل زده و شوق بچه گانه دختر سی ساله اش را نگاه می کند. آخرین ظرف را شست و داخل جاظرفی گذاشت. اسکاچ را داخل سینک کشید و زیر آب گرفت و سرجایش گذاشت. اطراف سینک را آب گرفت و دست کشید تا خرده کف ها از بین برود. از حرفهای خانم وفایی گفت و صفحه علمی شخصی ای که برایش ایجاد کرده بودند. دستمال کاغذی ای برداشت و اطراف سینک را خشک کرد و داخل سطل زباله انداخت. سربلند کرد و به مادر نگاه کرد که لبخند بر لب، تکیه به کابینت داده بود و به او نگاه می کرد.
- خیلی خوبه. همون چیزایی نیست که تو می خواستی؟
- چرا مامان جون. دقیقا هموناست. خیلی خوشحالم. خیلی. حساب کنین آدم تو بیمارستانی کار کنه، راه بره، بالای سر بیمارش باشه و ذکر بگه که روی دیوارهاش اسم خدا و اهل بیت هست.
- خدا خیرش بده. ضحی جان قرص هایی که داده بودی امروز تمام شد. بازم باید ادامه بدم؟
- واقعا؟ لطفا بیاین بنشینین.
🔹مادر روی مبل راحتی نشست. ضحی پاهای مادر را بررسی کرد. از ورم خبری نبود. خودش را سرزنش کرد که باز هم حواسش از مادر پرت شده بود و زودتر مادر را برای آزمایش نبرده بود. جریان آزمایش مجدد را به مادر گفت. مادر همان طور که پاچه شلوار نخی اش را پایین تر می داد تا باد نخورد و جورابش را بالاتر می کشید گفت:
- امروز عصر که جلسه قرآنمونه. مگه اینکه بعدش بریم. آزمایشگاه تا کی بازه؟
🔸ضحی فکری کرد و گفت:
- آریا شبانه روزیه. ولی داشتم فکر می کردم چطوره این دفعه بریم بهار؟ ی چند لحظه
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
eitaa.com/salamfereshte
sapp.ir/salamfereshte
ble.ir/salamfereshte
#داستان_بلند
#رمان
#فقط_به_خاطر_تو
#تولیدی
#سیاه_مشق
هدایت شده از ذکر
#سوز
از #خدا بخواه تو را با #سوز، وارد ماه مبارکش بکند.
به بار عام، قانع نشو. #سوز خاص #توحیدی از او بخواه.
@zekreelahi
#نکته
#کوته_نوشت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 مثل آب خوردن...
🔸در این روزهای آخر ماه #شعبان، حتماً این مصاحبه خاص رو ببینید و بشنوید...
🔸شاید همین مصاحبه سبب شد یه تصمیم خاص بگیرید و با یه حال جدید وارد ماه مبارک #رمضان بشید.
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
eitaa.com/salamfereshte
sapp.ir/salamfereshte
ble.ir/salamfereshte
#امام_زمان
#داستان_بلند
#فقط_به_خاطر_تو
#قسمت_هفتادم
🔹گوشی را برداشت. اطلاعات 118 را گرفت و به بیمارستان زنگ زد. همان طور که فکر می کرد شبانه روزی بود. مادر از جا بلند شد و سرکارهای روزانه اش رفت. ضحی، وضو گرفت و داخل اتاق شد. قرآن زیپ دارش را از داخل کمد برداشت. پشت میز نشست. دفترچه بنفش رنگی که تازه خریده بود را باز کرد. بسم الله را اول دفتر نوشت و ورق زد. بالای صفحه تاریخ شروع را نوشت و صفحه را جدول بندی کرد. ایام هفته را نوشت و جلویش را خالی گذاشت. دفترچه سبز رنگ را برداشت. صفحه اول آن را هم با بسم الله شروع کرد. ورق زد و بالای صفحه نوشت:
" سلام آقاجان. روزتان بخیر و سلامت و عافیت باشد. آقاجان این دفترچه سبز را خیلی دوست دارم. چون مرا یاد شما می اندازد. می دانید چرا دفترچه کوچکی انتخاب کردم مگر نه. بله که می دانید. شما همه چیز را می دانید. می خواستم همیشه در کنارم باشد. یاد سریال یوسف پیامبر افتادم آقاجان و آن سنگی که نام شما رویش حک شده بود و گردن حضرت یوسف بود و در فیلم می گفت که مایه آرامشش است. اقاجان. می خواهم به لطف شما، حفظ قرآن را شروع کنم. درست است که قبلا هم چند جزئی حفظ بودم اما تقریبا فراموش کرده ام. کمکم کنید. بسم الله. "
🔹دفترچه سبز را بست و قرآن را باز کرد. مشغول تلاوت شد. از همان اول. سوره حمد. نصف صفحه اول سوره بقره را چند بار خواند. قبلا این ها را حفظ کرده بود. با چند بار خواندن، یادش آمد. گوشی اش را در آورد و فایل صوتی تلاوت کل قرآن را دانلود کرد. جدول را پر کرد که یعنی از روی قرآن خوانده است. چند بار دیگر هم باید مرور می کرد. فکر کرد زمان هایی که در ماشین هستم را می توانم برای مرور بگذارم. دفتر سبز را باز کرد و مجدد نوشت:
"آقاجان. سلام دوباره محضرتان. فدایتان شوم. آقاجان. می خواستم باز هم از شما کمک بگیرم. برنامه ام کمی درهم شده. نمی دانم چه باید بکنم. کمکم کنید حفظ قرانم خراب نشود. خیلی خیلی ممنونم آقاجان. امروز می خواهم با مادر به جلسه قران بروم. می دانم شما این جور جلسات را دوست دارید. ثوابش راهدیه تان می کنم. می خواهم بیشتر در کنار مادر باشم. می دانم مادر هم خوشحال می شود وقتی ببیند دختر دکترش او را در جلسه هفتگی قرائت قرآن همراهی می کند. احساس افتخار می کند. البته من که عددی نیستم اما همین که این عنوان باعث افتخار مادرم می شود، خدا را شکر. ایکاش همیشه دلشان را شاد کنم. آقاجان. تمامی ثواب شادکردن دل مادرم را هدیه تان می کنم. فدایتان شوم. کاش اعمالم صالحه باشد و این هدیه هایم.. خدایا، هدیه هایم را خودت پاک و طیب و خالص بگردان و به مولایم هدیه بده. خدایا مرا شرمنده اقاجان نکن که هدیه ای ناپاک تقدیمش کرده باشم. خدایا التماست می کنم. ما را پاک بگردان. "
🔹اشک از چشمان ضحی جاری شد و نوشت:
"استعفرالله ربی و اتوب الیه. خدایا ما را ببخش و پاک کن. خدایا دوست دارم خودم را هدیه مولا بدهم. اما از ناپاکی هایم می ترسم. مرا پاک کن. استغفرالله. آقاجان من ناپاک را می پذیری آقاجان. فدایتان شوم. "
📗دفترچه را بست. صندلی را عقب داد و ایستاد. دست راست را روی قلب گذاشت و دست چپ را روی سرش. همان طور که نرم، اشک می ریخت گفت:
- السلام علیک یا بقیه الله. السلام علیک یا صاحب الزمان. سلام آقاجان. فدایتان شوم.
🍀و باز هم اشک ریخت و اشک ریخت. کمی که آرام تر شد، قرآن را برداشت و سرجایش، داخل قفسه کتابها گذاشت. هر دو دفترچه را همان جا روی میز، جلوی چشمش گذاشت. کتابی که از کتابخانه بیمارستان گرفته بود را باز کرد و مشغول مطالعه و یادداشت برداری شد.
🔹با صدای تقه در، سر از کتاب برداشت و بفرمای خش داری گفت. صدایش را صاف کرد و بلندتر بفرما گفت. مادر، لباس پوشیده در چارچوب اتاق ظاهر شد:
- ضحی جان من دارم می رم جلسه قرآن. کاری نداری؟
به ضرب از صندلی بیرون پرید و گفت:
- مگه ساعت چنده؟ صبر کنین منم می یام. دیرتون نمی شه دو سه دقیقه صبر کنین؟
🔸مادر از بلند شدن ضحی جا خورد و گفت:
- نه نمی خاد بیای. من خودم می رم. نزدیکه.
ضحی شلوار و مانتو را از جالباسی برداشت و گفت:
- دوست داشتم باهاتون بیام جلسه. نه فقط برای اینکه برسونمتون. نظرتون چیه؟
- خیلی خوبه. منتظرم.
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
eitaa.com/salamfereshte
sapp.ir/salamfereshte
ble.ir/salamfereshte
#داستان_بلند
#رمان
#فقط_به_خاطر_تو
#تولیدی
#سیاه_مشق
🌹 حلول ماه مبارک رمضان، ماه بهار قرآن، ماه عبادتهای عاشقانه، نیایشهای عارفانه و بندگی خالصانه را به شما تبریک عرض میکنم🌹
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
@salamfereshte
#ماه_رمضان
#مناسبتی
#نزول_قرآن
💪کنترل
🔸یک ساعتی بود دهانش را باز کرده بود و نعره می کشید. ریتم فریاد و نعره هایی که می کشید، اعصاب مادر را تخلیه کرده بود. نمی دانست باید چه کار کند تا این کودک خردسال چهارساله اش، آرام شود. برایش لقمه گرفته بود. خوراکی داده بود. میوه داده بود. در آغوشش کشیده بود. حواسش را با اسباب بازی و بازی های حرکتی پرت کرده بود اما جز چند ثانیه، صدایش متوقف نمی شد. مجدد دهان باز می کرد و نعره می کشید.
🔺چند دقیقه شنیدن نعره و جیغ و گریه کودک، برای یک مادر، آنقدر سوزاننده و له کننده است چه برسد به یک ساعت؛ آن هم وقتی بقیه بچه ها زبان اعتراضشان به دست ها بدل شده بود و می خواستند هر طور شده جلوی دهان و صدای گریه اش را بگیرد. کتکش بزنند. خفه اش کنند
🔸مادر، پولی به پسر کمی بزرگ ترش داد تا برای خرید بستنی، به سوپری برود و از نعره های این بچه دور شود:
- اگه خواستی تو محوطه یک کمی هم بازی کنی اشکال نداره. فقط زود بیا. قربونت بشم الهی
🔻هنوز گوشه ای ایستاده بود و نعره می کشید. صدای کشیده ی اَ یی که به جای گریه انتخاب کرده بود، سردرد بدی را به مادر داد. می خواست از در تنبیه وارد شود. خواست با پشت دست بزند توی دهانش. به سختی خودش را کنترل کرد. صدای فریادش قطع نمی شد. خواست ببردش داخل حمام و شیر آب را رویش باز کند بلکه صدایش خفه بشود. به سختی جلوی خودش را گرفت. سرش حسابی درد گرفته بود. هیچ راه دیگری به ذهنش نمی خورد. چطور این بچه یک ساعت و بیست دقیقه این طور فریاد می کند! دستش را به سمتش برد. یک لحظه از شدت اعصاب خوردی، خواست کتک جانانه ای به او بزند. عصبانیتش را کنترل کرد. رویش را برگرداند و از او فاصله گرفت.
🔹کمی دستمال کاغذی برداشت. گلوله کرد و داخل گوشش گذاشت. فایده نداشت. هندزفری برداشت و آن را به گوشش زد. صدای قرآن در گوشش پیچید و صدای فریاد در سرش، کمتر شد. چند بار نفس عمیق کشید. به بچه و دهان بازش نگاه کرد. با مهربانی، روی سر بچه اش دست کشید. گونه هایش را نوازش کرد. چشمش به تابلو یا اباعبدالله افتاد. صدقه ای برای سلامتی امام زمان نیت کرد و ثوابش را هدیه به سالار شهیدان داد تا این کودک آرام شود. همه کارهای نوازشی و بوسه ای که بارها کرده بود را تکرار کرد. صدای قرآن در سرش می پیچید و صدای فریاد کودک را کمتر می شنید. آرام تر شده بود. دهانش را به ذکر استغفار باز کرد. نگاهی از سر عجز، به تابلو یااباعبدالله کرد و مجدد به همان نیت، صدقه نیت کرد. برای سرکشی به غذا، به آشپزخانه رفت. صدای قرآن، واضح تر شد. برگشت. کودکش آرام نشسته بود و با چشم های گریان، به مادر نگاه کرد. مادر او را باز هم در آغوش کشید و از امام حسین علیه السلام تشکر کرد.
🌺امام كاظم عليه السلام : مَن كَفَّ غَضَبَهُ عَنِ النّاسِ كَف َّ اللّه ُ عَنهُ عَذابَ يَومِ القِيامَة
🍀امام كاظم عليه السلام : هر كس خشم خود را از مردم باز دارد ، خداوند عذاب خود را در روز قيامت از او باز مى دارد .
📚الكافى ، ج 2 ، ص 305
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
eitaa.com/salamfereshte
sapp.ir/salamfereshte
ble.ir/salamfereshte
#داستانک
#کنترل_خشم
#تولیدی
#روایت
#حدیث
#سیاه_مشق
هدایت شده از یاوران امام مهدی(عج الله تعالی فرجه الشریف)
*✳️توصیه های مهم برای درک ماه مبارک رمضان*
حضرت آیت الله قرهی (مدظله العالی)
1. دعای روز اوّل ماه مبارک رمضان («اللهم اجعل صیامی فیه صیام الصائمین و ...») را هر روز و دائم در قنوت و ... بخوانید.
2. مداومت بر استغفار داشته باشید.
3. در رأس تمام نکات، هر چقدر میتوانید صلوات بر محمّد و آل محمّد بفرستید.
4. صدقه در این ماه زیاد بدهید. اولیاء خدا یک بار قبل از افطار صدقه کنار میگذاشتند و یک مرتبه هم همین که سحری میخوردند و اذان صبح را میگفتند. لذا این دو صدقه را انجام دهید که خیرات و برکاتی دارد.
5. تا میتوانید در این ماه یتیمنوازی کنید. یک نکته آن، این است که هر کس، یتیمنوازی کند، یتیم نمیشود؛ یعنی دست نوازش آقا جانمان، حضرت حجّتبنالحسنالمهدی(روحی له الفداء) بر سر ما خواهد بود و ما یتیم نخواهیم شد.
6. تا میتوانید در این ماه، در هر لحظه، در فکر، ذهن، بیان و ...، یاد آقا جان، امام زمان(روحی له الفداء) باشید. دعای سلامتی، دعای فرج و سایر ادعیّه وارده را بخوانید. آقا جان را هم قسم بدهید که آقا جان! ما هیچ چیزی نداریم و دستمان خالی است، بوی تعفّن میدهیم و خود را شستشو ندادیم، امّا امور دست شماست و یدالله، حجّت است؛ لذا آقا جان! دست ما را بگیر، وضعمان، خراب است.
7. برای قبولی طاعات و نماز و روزه خود، ضمن این که بعد از نمازها، دعاهای وارده، از جمله «یا علی و یا عظیم»، «اللهم ادخل علی اهل القبور السرور» و ... را میخوانید، حتماً فاتحه برای مادر آقاجانمان، حضرت عالمه، حکیمه، حضرت نرجس خاتون(علیها الصلوة و السلام) هم بخوانید.
8. شبهای این ماه را نخوابیم. این همه خوابیدیم، چه به دست آوردیم؟ چقدر ما برای این و آن دویدیم، نمیخواهیم برای آخرتمان بدویم؟ آمده که پیامبر اکرم، دهه آخر، بستر را جمع میکردند. ابوالعرفا میفرمودند: وقتی ایشان که پیغمبر خدا و حبیبالله است، دهه آخر، بستر را جمع میکرد، آیا جا ندارد که ما از شب اوّل اصلاً نخوابیم؟ شبها را بیدار باشیم، منتها نه به بطالت، بلکه به دعا و مناجات دستهجمعی، «یدالله مع الجماعة». خدا و همچینن آقا جان، جماعت را دوست دارند. نمیدانید وقتی یک عدّه دور هم جمع میشوند و الهی العفو میگویند و ...، ایران چه بیمهای میشود.
9. با قرآن محشور باشید.
🌼کانال یاوران امام مهدی(عج)
🆔 @emammahdy81
#داستان_بلند
#فقط_به_خاطر_تو
#قسمت_هفتاد_و_یک
🍀مادر به سالن رفت و روی مبل راحتی نشست. کیف مشکی رنگ کوچکش را روی مبل گذاشت. به گل های رونده گوشه سالن نگاه کرد و فکر کرد:
- یه میخ باید بزنم کنج دیوار و اون ساقه اش رو هم با نخ ببرم بالا. دیگه بزرگ شده حسابی. بهار چندتا قلمه از توش در میاد. الحمدلله.
🔹 روی دسته مبل لم داد. کمی چرخید و پاهایش را روی مبل گذاشت. صلوات شمار را از کیفش در آورد و تا آمدن ضحی، مشغول گفتن ذکر استغفاری شد که نذر ضحی کرده بود. "استغفرالله و اتوب الیه. استغفرالله و اتوب الیه." یاد سفر قم افتاد.
🍀از پله های جلوی مسجد جمکران بالا می رفت. به خاطر ازدحام، پلاستیک کفش هایش افتاد. خانمی آن را برداشت و دستش داد. تشکر کرد و داخل مسجد شد. به ردیف های جلویی رفت. یک جای خالی بزرگی پیدا کرد که هم بتواند خودش بنشیند و هم حسنا و طهورا. سجاده اش را پهن کرد و نشست. حسنا و طهورا سمت چپش نشستند. کیف را جلوی سجاده گذاشت و قرآن و مفاتیح را روی کیف قرار داد. از جا بلند شد تا یکی از تسبیح های سبز رنگ مسجد را بردارد و نماز امام زمان عجل الله تعالی را بخواند. مجدد همان خانم را کنار جامهری دید. لبخندی تحویلش داد. او هم لبخند زد و تسبیحی دستش داد و با لهجه اصفهانی گفت:
- اگه حاجتی دارین، نیت سی هزار بار استغفار کنین. ان شاالله حاجتتونو می گیرین. ختم مجربیه.
🔹تشکر کرد. تسبیح را گرفت و همان جا در حال رفتن به صف اول، برای ازدواج ضحی، سی هزار بار را نیت کرد و حالا که روی مبل نشسته بود، همان استغفارها را می گفت. نگاهی به صلوات شمار کرد. عدد سی و پنج را نشان می داد. با دیدن ضحی، برخاست. کیف دستی ساده اش را برداشت و به سمت در حرکت کرد.
********
🔸مادر عباس هم، کیف سرمه ای براق نگین دارش را برداشت. تند تند، چادر برگدار براقش را سر کرد و به عباس که تازه از راه رسیده و کلاه کاسکت قرمزش را زیر بغل گرفته بود گفت:
- از رو اجاق غذا بردار بخور. گشنه نخوابیا.
- شما کجا دارین می رین؟ می خواین برسونمتون؟
🔹فریده خانم، کفش های پاشنه سه سانتی سرمه ای رنگش را از جاکفشی در آورد. روی زمین انداخت. با نوک پا آن ها را صاف کرد و پوشید. همان طور که به سرعت از پله ها پایین می رفت گفت:
- قربونت. نمی خاد. با موتور یخ می زنم تا برسم جلسه قرآن. یادت نره ها. حتما ی چیزی بخور. دیشب همش سرفه می کردی تو خواب. می ترسم سرما بخوری. کاری نداری؟ حسابی خودتو بپوشون. تو جاده باد خوردی گمونم برا همین سرفه می کردی. چایی هم درست کردم.
- دستتون درد نکنه. پس لااقل بزارین تاکسی بگیرم براتون؟
🔸صدای مادر از پایین پله ها به گوش عباس رسید:
- گرفتم مادر جان. تا الان باید رسیده باشه. خداحافظ. حتما ی چیزی بخوریا. خداحافظ
🔹 در ساختمان را باز کرد و خارج شد. عباس به سالن پذیرایی رفت. روی پتوی گلدار کنار دیوار، نشست. به دیوار تکیه داد و پاهایش را دراز کرد. به صفحه سیاه تلویزیون خیره شد و به حرفهای استاد مکانیک فکر کرد:
- تا جایی که من شناخت دارم بهتر از حاج عبدالکریم، به عمرم ندیدم. ی انسان نازنین و دوست داشتنی. آخرین بار که دیدمش، با دختر بزرگش اومده بود. اگزوز ماشینشون لق می زد. ماشین رو برد رو چاله. روغنشو هم عوض کردم. از همین روغنا که برا شما می خوام بریزم ریختم براش. عمریه. وانت خودمم همیشه با همین روغن سیرش می کنم.
🔻استاد از چاله بیرون آمد. لُنگی برداشت و تری دستانش را گرفت. سرپوش روغن را باز کرد. نشانه روغن را بیرون آورد و نگاه کرد:
- سوخته. می خای خالیش کنم؟ چند وقته دست بهش نزدی؟
- نمی دونم. ی چند وقتی می شه.
🔸استاد زیر چاله رفت. صدای ریختن روغن بلند شد. استاد از چاله بیرون آمد و گفت:
- برای امر خیر می پرسین؟ تا جایی که من می دونم سه تا دختر دم بخت باید داشته باشه. فکر نمی کنم هیچکودومشون ازدواج کرده باشن. یعنی آخرین بار که نکرده بودن. اگه پسر داشتم حتما دخترای حاجی رو می گرفتم. خدا به منم مث حاجی، سه تا دختر داده که دوتاشون ازدواج کردن. ما رسممونه دختر زود شوهر می دیم.
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
eitaa.com/salamfereshte
sapp.ir/salamfereshte
ble.ir/salamfereshte
#داستان_بلند
#رمان
#فقط_به_خاطر_تو
#تولیدی
#سیاه_مشق
#داستان_بلند
#فقط_به_خاطر_تو
#قسمت_هفتاد_و_دو
🔹عباس پاهایش را بالا برد و همان طور که روی نشیمنگاهش می چرخید، خود را سر و ته کرد. پاها را به دیوار تکیه داد. دستش را زیر سرش گذاشت.. نشیمنگاه و کمر را بالا برد و از زمین فاصله داد. کف پایش را به دیوار گذاشت. با کف پا به سمت بالا، روی دیوار راه رفت و خود را به نزدیک ترین جای دیوار رساند. تقریبا روی سرشانه هایش بود. پاها را خم کرد و روی سرش آورد. کشش خوبی در کمرش ایجاد شد و حالش جا آمد.
🔸پاها را آرام به پهلو آورد و روی پتو گذاشت. حالا کاملا روی پتو دراز کشیده بود. لب پتو را کمی لوله کرد و به عنوان بالش، سرش را روی آن گذاشت. به پهلوی راست غلت زد. به تلویزیون خاموش نگاه کرد. از همان شب، مهر حاج آقا سهندی به دلش افتاده بود. فکر کرد چطور سر صحبت را با حاج آقا باز کند. می خواست بداند با شرایط کاری او مشکلی ندارند و اگر اجازه دهند، با مادر به خواستگاری رسمی برود. برگه آدرس خانه حاج آقا را از جیب پیراهن در آورد و نگاه کرد. چشمانش گرم شد و خوابش برد.
🔸🔹🔸🔹
🔹با صدای صوت قرآن از خواب بیدار شد. به اطراف نگاه کرد. طهورا در اتاق نبود. یاد آزمون افتاد و یکباره از جا بلند شد. ساعت را نگاه کرد. به سمت کامپیوتر پرید. دکمه اش را زد و تا ویندوزش بالا بیاید، به روشویی رفت. آبی به صورتش زد. چند قلپ آب خورد و به اتاق برگشت. صندلی را عقب کشید و نشست تا وارد آزمون آزمایشی آن لاین بشود. سایت بالا آمد. دکمه شروع را زد. اسم و فامیلش را وارد کرد و مشغول خواندن سوال اول شد. صدای قرآن از اتاق ضحی می آمد. از صندلی نیم خیز شد و در را مختصر فشاری داد تا بسته شود. متوجه نشد کی صدای قران قطع شد اما آزمونش رو به اتمام بود. دو سوال آخر را هم پاسخ داد. دکمه تکمیل را زد. کد پیگیری را یادداشت کرد و از پشت صندلی بلند شد. به آشپزخانه رفت. سیب قرمزی از یخچال برداشت و گاز زد. به اتاق ضحی رفت و در زد.
- صدای قرآن از اینجا بود؟
- آره. اذیت شدی؟
- نه. قشنگ بود. چرا هی عقب جلو می کردی؟
- داشتم حفظ می کردم.
- واقعا؟ می خوای قرآن حفظ کنی؟ اجازه هست اینجا بشینم؟
- آره بشین راحت باش. اگه خدا بخاد.
- وقت می کنی؟ منظورم اینه که چندتا از دوستای من یک سال درس رو بیخیال شدن که حفظ قرآنشون رو کامل کنن. شما وقت می کنی با این همه کاری که داری؟
- توکل به خدا. یک آیه هم یک آیه است.
🔹حسنا که روی میز ضحی نشسته بود، چشمش به دفتر یادداشت سبز کوچک ضحی افتاد. برداشت و ورق زد و پرسید:
- این چیه؟
- نامه به امام زمان
- واقعا؟ برای چی؟
- هیچی. همین طوری. دوست دارم در طول روز چند بار هی باهاشون حرف بزنم. قبلا هم سر شیفت ها این کار رو می کردم. چرا اینقدر تعجب کردی؟
- نمی دونستم!
🔸حسنا از روی میز به زمین پرید.
- دیگه بیمارستان نمی ری؟
- آریا رو نه. بهار می رم
- بهار چطوریه؟ قبلا می گفتی خیلی ازش تعریف نمی کنن.
- هنوزم ازشون تعریف نمی کنن چون کارشون درسته. برای همین بدشون رو می گن. می دونی که!
- آهان. خب. من برم به درسم برسم. خوشحال شدم. بای
- حسنا، خواستگارت رو چه کردی؟
- هیچی.
- بهش فکر کن. ی وقت بزار راجع بهش حرف بزنیم. بنده خدا معطل اجازه مامانه. اینطور که مامان می گفت پسر خوبیه. باهاش حرف بزن قرار خواستین بزارین بعد امتحانت بزار.
- نه می دونی که. حواسم پرت می شه. بهتره کلا بعد کنکور بیاد.
- اومدیم و تا اون موقع ازدواج کرد.
- بسلامتی ان شاالله. من برم ضحی جان. فعلا.
🔹حسنا که برای رفتن این پا آن پا می کرد، بدون لحظه ای درنگ، از اتاق خارج شد. ضحی تلاوت و حفظ اولیه نصف صفحه را انجام داد. کتاب درسی اش را باز کرد و مشغول خواندن شد. چند صفحه ای نخوانده بود که تلفنش، زنگ خورد. سحر بود. حال خوش تلاوت و حفظ قرآن و خواندن کتاب درسی اش، باعث شد قرارش را با خودش فراموش کند که دیگر به سحر کاری نداشته باشد:
- به سلام سحر جان. حالت چطوره؟ آره خوبم خداروشکر. نه کار خاصی ندارم. باشه. یک ساعت دیگه. نه اون کافی شاپ نه. بیا کافی شاپ بهارانه. آدرسش رو پیامک می دم باشه. همبرگر که می خوری؟ خیلی خب. می بینمت.
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
eitaa.com/salamfereshte
sapp.ir/salamfereshte
ble.ir/salamfereshte
#داستان_بلند
#رمان
#فقط_به_خاطر_تو
#تولیدی
#سیاه_مشق
#داستان_بلند
#فقط_به_خاطر_تو
#قسمت_هفتاد_و_سه
🔹گوشی را کنار کتاب درسی اش گذاشت. زیر نکاتی که از کتاب یادداشت کرده بود، تجربه شخصی اش را نوشت. برگه و گوشی به دست، به سمت اتاق حسنا روانه شد.
- تق تق تق. صاب خونه اجازه هس؟
- بفرما خواهر جان. از این ورا!
- می تونم از سیستمت استفاده کنم؟
🔸حسنا از روی صندلی بلند شد و ادامه مطالعه اش را روی تخت انجام داد. ماژیک شبرنگ را روی جملات کتاب می کشید و با خود مرور می کرد و اگر نگاهش به نگاه ضحی گره می خورد، لبخندی تحویل خواهرش می داد. ضحی را خیلی دوست می داشت. نگاهی به هدیه هایی که خواهرش به او داده بود انداخت. همه را در قفسه ای گوشه اتاقش گذاشته بود و هر وقت خسته می شد، با نگاه کردن به آن ها، انرژی می گرفت.
🔹ضحی روی صندلی نشست. سایت بیمارستان را باز کرد. از قسمت آموزشی، وارد پنل پزشکان شد. پیامک خانم وفایی را باز کرد و توضیحاتش را مجدد خواند. نام کاربری و رمز را زد و وارد صفحه شخصی شد. از چیزی که دید تعجب کرد. صفحه سفید سفید بود و به مرور، کناره هایش گل و برگ های اسلیمی پر می شد. کادر نوشته کشیده شد. انگار استادی همان لحظه، این صفحه را طراحی می کند. صفحه به مرور کامل شد و بسم الله الرحمن الرحیم، بالای صفحه با خط نستعلیق نوشته شد. ضحی موشواره را تکان داد تا مکان نما را به محل درج نوشته ببرد. کلیک کرد. شکل مکان نما یک قلم بود و مثل فلاشر ماشین، خاموش روشن می شد. به شعف آمده بود. برگه یادداشت را جلوی رویش گذاشت و مشغول تایپ شد.
💦صدای باران به گوشش خورد. از پنجره نگاهی به بیرون کرد. هوا آفتابی بود. گوشش را نزدیک هدفون برد. صدا از داخل هدفون می آمد. برداشت و به گوشش زد. برایش جالب آمد. روی صفحه دنبال دکمه شروع و توقف صدا گشت. ستون سمت چپ، پشت گیاه رونده ای که طراحی شده بود، لیست کوچکی از موسیقی دید. موشواره را که روی آن برد، لیست باز شد. موزیک دیگری را انتخاب کرد. چه چه پرندگان بود. موزیک دیگری را. صدای بلبل بود. همین را دوست داشت. هدفون را روی گوش هایش تنظیم کرد. صدایش را کمی کمتر کرد و مشغول نوشتن نکته کتاب و تجربه شخصی اش شد. به محض زدن دکمه ارسال، چند مطلب با موضوع، زیر مطلبش دید. روی یکی شان کلیک کرد. آقای دکتری بود که تجربه اش را از علائم شکایت بیمار نوشته بود و نتیجه تشخیصش را. و گفته بود این نکته را در سالهای اولیه از استاد موسوی شنیده بوده. در سایت بیمارستان راجع به استاد موسوی جستجو کرد. چند دقیقه ای راجع به فعالیت ها و مقاله های استاد مطلب خواند و با کمال تعجب دید ده هزار و سیصد یادداشت از استاد موسوی در سایت بیمارستان موجود است.
🔹ضحی فکر کرد من اگر همه این تجربه ها را بخوانم، خودش یک کلاس درس است. با این فکر، به پنل اساتید بیمارستان رفت. لیست سی نفره اساتید را دید. روی تک تک آن ها کلیک کرد. همه شان بالای پنج هزار مطلب، یادداشت نوشته بودند. همه یادداشت ها دسته بندی شده و نمایه گذاری شده بود. فکر کرد باید همه را بخواند. دنبال دکمه دانلود گشت. با کادری "دریافت کامل فایل مطالب استاد" مواجه شد. روی اسم استاد موسوی رفت و گزینه دریافت را زد. فایل دانلود شد. آن را باز کرد. به ترتیب تمامی نوشته های استاد، شماره گذاری شده به همراه لینک مطلب، فهرست بندی شده بود. چند صفحه پایین آمد. یک مطلب را خواند. از جا بلند شد. چرخی زد. متوجه نگاه حسنا که متعجبانه به او زل زده بود نشد. مجدد نشست. مطلب بعدی را خواند. دوباره بلند شد. سریع از اتاق بیرون رفت و چند ثانیه بعد، برگشت. کابل انتقال را وصل به سیستم و گوشی، وصل کرد. صدای پیامک گوشی بلند شد:
- خانم دکتر سهندی، شما فایل مطالب استاد موسوی را دریافت کرده اید. امیدواریم لحظات نابی را تجربه کنید.
🔸گوشی را روی میز گذاشت و مجدد نشست. فایل استاد را به گوشی منتقل کرد. کابل را در آورد و مطلب سوم را خواند. دیگر نتوانست ادامه دهد. مدت ها بود دنبال چنین تجاربی بود. از اینکه بعد از سالها، می دید استادی، حرفهایی که او به همکارانش می زد و جدی گرفته نمی شد را گفته بود، به وجد آمده بود. دکمه خروج را زد و مرورگر را بست. از حسنا تشکر کرد. کابل و گوشی به دست، از اتاق خارج شد.
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
eitaa.com/salamfereshte
sapp.ir/salamfereshte
ble.ir/salamfereshte
#داستان_بلند
#رمان
#فقط_به_خاطر_تو
#تولیدی
#سیاه_مشق
☄️حتی وسوسه کردن شیطان هم به انتخاب ماست
📌می دانم جمله عجیبی نوشتم اما بیا کمی تامل کنیم. فکر کنیم. اگر من بنده، از یاد خدا رویگردان نشم، اگر فرامین خدا رو سَبُک نشمرده باشم – سَبُک ها. نه اینکه عمل نکرده باشم. اون که هیچ!- و اگر من بنده، یادم نرفته باشه که خدا از نهان و آشکار من آگاه هست، آنوقت شیطان می توانست مرا وسوسه بکند؟
🍁حتی وسوسه کردن شیطان هم به انتخاب خودمان است. زمانی که از یاد خدا اعراض کرده و روی گردان شده باشم. زمانی که دستورات خدا رو سبک بشمارم. زمانی که یادم بره که خدا از همه چیزهای پنهانی و درون من آگاه هست، جایی است که خدا را انتخاب نکرده ام. یاد خدا را. و خدا که نباشد، فرد دیگری برای تصاحب آن جایگاه، قدم جلو می گذارد.
🌼خدایا، انتخاب های ما را جز خودت، قرار مده. اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
🌺مصباح الشريعة ـ فيما نَسَبَهُ إلَى الإِمامِ الصّادِقِ عليه السلام ـ : لا يَتَمَكَّنُ الشَّيطانُ بِالوَسوَسَةِ مِنَ العَبدِ إلّا وقَد أعرَضَ عَن ذِكرِ اللّهِ ، وَاستَهانَ بِأَمرِهِ ، وأسكَنَ إلى نَهيِهِ ، ونَسِيَ اطِّلاعَهُ عَلى سِرِّهِ .
☘️مصباح الشريعة ـ در حديثى كه به امام صادق عليه السلام نسبت داده شده است ـ : شيطان نمى تواند بنده را وسوسه كند ، مگر آن كه او از ياد خدا روى گردانيده و فرمان او را سبُك شمرده باشد و نهى او را مرتكب شود و آگاه بودن خداوند از نهان و درون وى را فراموش كرده باشد .
📚 مصباح الشريعة : ص 225 ، بحار الأنوار : ج 72 ص 124 ح 2.
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
@salamfereshte
#حدیث
#به_انتخاب_تو
#سیاه_مشق
#تولیدی
#نکته
#داستان_بلند
#فقط_به_خاطر_تو
#قسمت_هفتاد_و_چهار
🔺حسنا بلافاصله از جا بلند شد و پشت سیستم نشست. مرورگر را باز کرد. به قسمت تاریخچه رفت تا ببیند چه چیزی حال خواهرش را تغییر داده بود. سایت بیمارستان بهار را دید. فکر کرد حتما چیز خوبی بوده. مرورگر را بست و مونیتور را خاموش کرد. کتاب نکات طلایی جامع شیمی را باز کرد و به خواندن ادامه داد.
🔹ضحی لباس پوشیده، عازم کافی شاپ بهارانه شد. عمدا به سحر گفت که آنجا بیاید. می خواست محیط امن یک کافی شاپ را هم ببیند و در جمعی قرار گیرد که سنخیتی با شکل و شمایلش نداشتند؛ همان طور که سالها، ضحی چنین جمعی را تحمل کرده بود. جلوی پیشخوان کافی شاپ رفت و برای نیم ساعت دیگر، میزی رزرو کرد. شماره میز را طوری انتخاب کرد که موقع نشستن، پشتش به جمعیت باشد اما سحر، جمعیتی را ببیند که اکثر پزشک و پرستارند. مسئول پذیرش مبل های یاسی رنگ را نشان داد و گفت:
- تا میز خالی بشه می تونین اونجا استراحت کنین. کتاب هم اون طرف هست اگه دوست داشتین.
🌸ضحی تشکر کرد و به سمت مبل ها رفت. نگاهش به کفپوش های رنگی زیرپایش افتاد. دفعه قبل به تفاوت رنگ های کفپوش ها دقت نکرده بود. قدم از قدم که برمی داشت احساس می کرد روی سطح آب رودخانه حرکت می کند. نرم و لطیف. کف پوش های آبی به سمت مبل ها منتهی می شد. اولین مبل سمت راست را انتخاب کرد. روبرویش تصویر بسیار با کیفیت ساحل و دریا بود و سمت چپش، ستونی با روکش گچ و خرده آینه های رنگی قرار داشت. وسط ستون، حفره های هشت ضلعی بود و داخل حفره ها، حباب شیشه ای که گیاه کوچکی در آن زندگی می کرد. آن طرف ستون مبل دیگری بود. چادرش را کمی دور خودش جمع کرد و نشست. بدنش در نرمی ابرهای مبل، فرو رفت. تکیه داد و به ساحل روبرویش نگاه کرد.
☘️صدای خفیف مرغان دریایی را از پشت سرش شنید. صدا حرکت کرد و بالای سرش رفت و دور شد. متوجه صدای امواج دریا شد. صدای آرامی بود. از دنج بودن آن قسمت خوشش آمد. زاویه مبل های راحتی تک تفره به گونه ای بود که کافی شاپ در تیر رس نگاهش نبود. گردن کشید و پشت سرش را نگاه کرد تا ببیند سحر آمده یا نه و آن جا بود که فهمید نوع انتخاب مبل هاست که باعث می شود نه کسی بتواند تو را ببیند و نه تو کسی را ببینی. به مبل کناری نگاه کرد. چیزی ندید. کمی به جلو خم شد. ستونی که سمت چپش بود مانع دیدش شد. احساس امنیت کرد. مجدد تکیه داد. گوشی را در آورد. فایل یادداشت های استاد موسوی را باز کرد و تا آمدن سحر، مشغول مطالعه شد.
- بابا اینجا کجاس؟ چقدر همه شبیه تو ان!
- سلام سحر جان. کافی شاپه دیگه. بیا میز ما اونجاست.
🔹ضحی از جایش بلند شد و سحر را که متعجب به فضای داخلی کافی شاپ و آدم هایش نگاه می کرد، سر میزی برد که حالا هیچکس پشتش ننشته بود. صندلی را کمی عقب کشید تا ابتدا سحر بنشیند و خودش هم روبروی سحر، نشست. نگاه سحر به پشت سر ضحی بود و ضحی توجهش به عکس العمل ناخودآگاه دستان سحر بود. کیف دستی اش را روی پایش گذاشت و شالش را که تا نیمه، عقب داده بود، جلوتر کشید. چند ثانیه ای که گذشت، سحر تازه یادش آمد که برای چه می خواست ضحی را ببیند. پاکتی از کیفش در آورد و آن را کنار پایش روی زمین گذاشت. پاکت نامه و آرنج هایش را روی میز قرار داد. نمی دانست باید با چه جمله ای شروع کند.
- ضحی چرا رفتی آخه. می دونی چقدر جات خالیه
🔸فکر کرد شاید از در احساسی و دلتنگی وارد شود بهتر است. ضحی کمی به سمت عقب رفت و به پشتی صندلی نزدیک تر شد و گفت:
- دیگه هر جایی تا ی مدت برای آدم رشد داره. اینو خودت خوب می دونی.
- الان یعنی اینجا نشستی برات رشد داره؟!
🔺ضحی دیگر این جملات سحر را به شوخی و مزاح نمی گرفت. تیکه ای که سحر انداخت را به روی خود نیاورد و گفت:
- جای قشنگیه. تازه باهاش آشنا شدم.
👀مردمک چشمان سحر حرکت کرد و مشخص بود چیزی را دنبال می کند. باز هم کمی از شالش را جلو کشید. پاکت نامه را برداشت و جلوی ضحی گرفت و گفت:
- استعفات رد شده. ی تشویقی هم برات نوشته پرهام.
🔹ضحی بدون عکس العملی، فقط به صورت سحر لبخند زد.
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
eitaa.com/salamfereshte
sapp.ir/salamfereshte
ble.ir/salamfereshte
#داستان_بلند
#رمان
#فقط_به_خاطر_تو
#تولیدی
#سیاه_مشق
⚡️حق انتخاب
✍️خیالت راحت. حق انتخاب، همیشه برای تو هست. برای انجام دادن یا ندادن هیچ کاری، مجبور نیستی. حتی اگر کاری را باید(واجب) انجام دهی، خودت انتخاب می کنی که این باید را انجام بدهی. مثال بزنم؟
• اگر والدینت امری کردند و تو آن را مجبوری انجام بدهی، باز هم انتخاب خودت است. تو، اطاعت از والدین را انتخاب کردی نه سرکشی را. انتخاب عالی ای هم کرده ای.
• اگر مجبوری نماز بخوانی، باز هم انتخاب خودت است که زندگی جاودانه آخرت را انتخاب کرده ای نه دنیای دو روزه را.
🌸هر مثالی که بزنی برای اجبارهایت، باز هم خودت انتخاب کرده ای. شاید برای رها شدن از فشارها و شنیدن حرفها این انتخاب را کرده ای. شاید برای جایزه و پاداش این را انتخاب کرده ای. حتی آن اجبار را هم خودت انتخاب کرده ای تا درگیر عواقب سرکشی اش نشوی. این طور نیست؟
🌺 من أحَبَّ أن يَعلَمَ كَيفَ مَنزِلَتُهُ عِندَ اللّه فَليَنظُر كَيفَ مَنزِلَةُ اللّه عِندَهُ ؛ فَإِنَّ كُلَّ مَن خيرَ لَهُ أمرانِ ؛ أمرُ الدُّنيا وأمرُ الآخِرَةِ ، فَاختارَ أمرَ الآخِرَةِ عَلَى الدُّنيا فَذلِكَ الَّذي يُحِبُّ اللّه ، ومَنِ اختارَ أمرَ الدُّنيا فَذلِكَ الَّذي لا مَنزِلَةَ للّه عِندَهُ .
☘️امام على عليهالسلام : هركه دوست دارد بداند نزد خدا چه موقعيتى دارد ، به موقعيت خدا نزد خودش بنگرد ؛ زيرا به هركه حقِّ انتخاب دو كار داده شود : كار اين جهانى و كار آن جهانى ، و او كار آن جهانى را بر كار اين جهانى برگزيند ، او كسى است كه خدا را دوست دارد ؛ و هركه كار اين جهانى را برگزيند ، او كسى است كه خدا نزد او منزلتى ندارد.
📚 بحار الأنوار : 70 / 25 / 27 .
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
@salamfereshte
#حدیث
#به_انتخاب_تو
#سیاه_مشق
#تولیدی
🌺سلام عزیز دلم، فدایتان شوم..
آقاجان، وقتی با شما حرف می زنم، احساس قوت می کنم.
⚡️قوت و امید که کاری انجام دهم تا نوردیده تان باشم و در این وانفسای ظلم و ظلمت، لبخند را بر لبانتان بنشانم.
🌸ناچیز است اگر بهترین ها را هم انجام دهم اما شما، به لطف و بزرگواری تان، لبخند بزنید که دلم خوش شود به لبخندتان.. فدایتان
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
@salamfereshte
#صمیمانه_با_امام
#امام_زمان عجل الله فرجه
#آقاجان
#مناجات_با_امام_زمان عجل الله فرجه
#سیاه_مشق
#تولیدی
#داستان_بلند
#فقط_به_خاطر_تو
#قسمت_هفتاد_و_پنج
🔺سحر علیرغم میل باطنی، ناز ضحی را خرید و گفت:
- بگیر دیگه. تو باید برگردی. من بدون تو اونجا چی کار کنم؟
- کارت رو می کنی دیگه. به من احتیاجی نداری.
- وا. پس چرا اینو نمی گیری؟
- بگیرم برای چی؛ وقتی نمی خوام برگردم؟ به نظرم از این موضوع بگذریم بهتره. از سپهر چه خبر؟ خوبه؟ کی ازدواج می کنین؟
- برای کنفرانس رفته خارج. واقعا نمی گیریش؟
🔸و به این فکر کرد که آن روز چقدر خودش را در برابر پرهام کوچک کرد و چه امتیازاتی به او داده بود تا بتواند رضایتش را جلب کند...
- فدات شم. کجا بشینم؟
- هر جا دوست داری. کل خونه مال شما. راحت باش عزیزم
- بالا رو تا حالا ندیدم.
- وَاو. اون بالا که محشره. دنبالم بیا عزیزم
🔺سحر جلوتر از پرهام، پایش را روی پله های سنگی گذاشت. به نرده های استیل طلایی رنگ، دست گذاشت و ناخن های لاک شده اش را روی نرده ها به حرکت در آورد. دستبند طلای طرح قلب، به لبه نرده می خورد و صدای خفیف خوشایندی ایجاد می کرد. پرهام پشت سر سحر با دو پله فاصله حرکت کرد. حواسش به سحر بود و ضرباهنگ دست سحر، کیفش را دو چندان کرد. بزاق دهانش را آرام قورت داد. دست به کراواتش برد و کمی آن را شل کرد. سحر توجهش به حرکات پرهام بود و از اینکه موفق شده بود در این فرصت کم، او را به هیجان بیاورد، به خود می بالید. فکر کرد بابا کجاست که ببیند هر مردی را می توانم تحت سلطه خودم بگیرم. من بی عرضه نیستم! این را با خودش تکرار کرد و هیجان پرهام را با دادن حرکت نرمی به پشتش بالاتر برد. پا روی پله آخر گذاشت. طبقه بالا از پایین شیک تر بود. اتاق ها و نشیمن را نشانش داد و دست آخر، او را به سمت مبلمان راحتی برد. پرهام نشست. سحر، دو قدح از کشو در آورد. آن را پر کرد و به پرهام تعارف کرد. پرهام با میل و رغبت، آن را گرفت. بو کرد و گفت:
- مدتیه نخوردم.
- بخور عزیزم. نوش جونت.
⚡️روی دسته مبل طوری نشست که پر دامن کوتاهش بالاتر برود. پرهام به بهانه بیرون کشیدن لبه کت از زیر نشیمنگاهش، کمی جا به جا شد و خودش را به سحر نزدیک تر کرد. سحر، راحت و رها، دست راستش را روی لبه بالایی مبل گذاشت و متمایل به سمت پرهام نشست. بوی خوش اسپری دئودورانت سحر، بینی پرهام را پُر کرد. نگاهی به صورت ظریف و لاغر سحر انداخت و گفت:
- خیلی خوشگلی عزیزم
🔹چیزی که برای ضحی، ذره ای اهمیت نداشت. هیچوقت نتوانسته بود او را وارد این قضایا بکند و بعد از همه ترفندها، به بهانه رفتنش به مسجد، نیم ساعت او را به پارتی شان کشاند. آن شب هر چقدر ضحی و چادرش مسخره شد، او تحسین شد. نگاهش روی خانمی قفل شد که به سمتشان می آمد. ضحی متوجه تفاوت نگاه سحر شد و بعد از چند ثانیه، خانمی را سر میزشان دید:
- سفارشتون حاضره. دوست دارین طبقه بالا براتون بیارم؟ میز شماره 2 بالا هم برای شماست.
- خیلی ممنونم. همین جا خوبه.
- گفتم شاید بخواین فضای بالا رو هم ببینین. به نظر می یاد تا حالا ندیده باشین.
ضحی نگاهی به سحر کرد و گفت:
- باشه می ریم بالا. بریم سحر جان؟
- هر چی شما بگی. رئیس شمایی!
🔸از جا بلند شدند و به همراه خانم خدمتکار، به سمت آسانسور رفتند. خانم خدمتکار، دکمه طبقه سوم را زد و گفت:
- معمولا خانم ها طبقه پایین نمی شینن. برای همین حدس زدم بالا رو ندیده باشین. ی طبقه مخصوص خانم هاست.
- درست حدس زدین. تازه با کافی شاپتون آشنا شدم.
- طبقه دوم هم مخصوص زوجین هست. طبقه اول بیشتر برای گرفتن سفارش و انتظار و نشستن های خیلی کوتاه هست. بفرمایید
🔹در آسانسور باز شد. روبرو آسانسور، راهروی پیش ساخته کوتاهی بود که انحنای شدیدی داشت. از پیچ که رد شدند، در شیشه ای ماتی، روبرویشان قرار گرفت. خانم خدمتکار، زنگ را فشار داد. در باز شد و داخل شدند. فضای بزرگ و روشنی بود. پنجره های رنگی سمت چپ، نور را به صورت رنگین کمان به داخل می تاباند. میزهای کوچک و بزرگ دایره و بیضی شکل، تمام فضا را پر کرده بودند. به جز چند میز، بقیه پُر بودند. ضحی از دیدن فضای اختصاصی به این بزرگی برای خانم ها خوشحال شد. سینی همبرگر توسط بالابری از طبقه همکف بالا آمد. خدمتکار چادرش را به جالباسی آویزان کرد و به سمت بالابر رفت.
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
eitaa.com/salamfereshte
sapp.ir/salamfereshte
ble.ir/salamfereshte
#داستان_بلند
#رمان
#فقط_به_خاطر_تو
#تولیدی
#سیاه_مشق
🌺سلام بر آقای عزیزمان، مولایمان، صاحب الزمان ارواحنا له الفداء
آقاجان فدایتان شوم. چقدر شما دوست داشتنی هستید و خاص.
🌼چقدر این نامه های خاصم را دوست دارم چون مخاطب نامه ام خاص است و هیچ چیز زیباتر از او، در این عالم نیست. فدایتان شوم.
☘️چه زیبا می شود اگر رشحات وجود پر نور مخاطب این نامه خاص، ما را منورتر از قبل کند..
🌹با این فکر، طمع می کنم در دعا که خدایا، رشحاتی بسیار از وجود پر نور مولایمان، صاحب الزمان، بر ما بباران و ما را پر نورتر از قبل بگردان.. حالا، آقاجان، به این دعایم امین می گویید؟
🌱اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم 🌱
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
@salamfereshte
#صمیمانه_با_امام
#امام_زمان عجل الله فرجه
#آقاجان
#مناجات_با_امام_زمان عجل الله فرجه
#سیاه_مشق
#تولیدی
💎اینکه میگویند ماه رمضان، ماه ضیافت الهی است و سفرهی ضیافت الهی پهن است، محتویات این سفره چه چیزهایی است؟
🌸محتویات این سفره که من و شما باید از آن استفاده کنیم، یکی اش روزه است؛ یکی اش فضیلت قرآن است - قرآن را گذاشتند در این سفرهی با فضیلتِ زیاد، بیش از ایام دیگر؛ و به ما گفتند که تلاوت قرآن کنید - یکی اش همین دعاهایی است که می خوانیم؛ «یا علی و یا عظیم»، دعای افتتاح، دعای ابوحمزه؛ اینها همان مائدههایی است که سر این سفره گذاشته شده.
📌بعضی هستند که وقتی از کنار سفره رد می شوند، اینقدر حواسشان پرت است و متوجهی جاهای دیگرند که اصلاً سفره را نمی بینند. داریم کسانی را که اصلاً سفرهی ماه رمضان را نمیبینند؛ یادشان نیست که ماه رمضانی آمد و رفت.
📌بعضی هستند که سفره را میبینند، اما به خاطر همان سرگرمیها و اشتغال، وقت ندارند سر این سفره بنشینند؛ می خواهند سراغ یک سرگرمی بروند؛ کار دیگری دارند - دنبال دکان، دنبال کار، دنبال دنیا، دنبال شهوات - مجال اینکه سر این سفره بنشینند و از آن بهره ببرند، ندارند.
📌بعضی دیگر هم هستند که نه، سر سفره می نشینند، سفره را می بینند، قدرش را هم می دانند؛ لیکن آدمهای خیلی قانعی اند؛ به کم قناعت می کنند؛ لقمهیی برمی دارند و می روند؛ نمی نشینند پای سفره، خودشان را بهرهمند و سیراب کنند و از آنچه در سفره هست، خود را محظوظ کنند؛ لقمهی مختصری برمیدارند و میروند.
📌بعضی هستند که احساس بیمیلی میکنند؛ یعنی اشتهایشان تحریک نمیشود؛ به خاطر اینکه غذای پوچِ بیهودهیی را خوردهاند و پای سفرهی ضیافتی که رنگین و جذاب و مقوی است، اصلاً اشتها ندارند.
📌بعضی هم هستند که نه، در حد اشتها - که اشتهاشان هم زیاد است - از این سفره استفاده میکنند و واقعاً سیر نمیشوند؛ چون مائده، مائدهی معنوی است.
🔹تمتع به این مائده، فضیلت است؛ چون فتوح و انفتاح و تعالی روح انسانی است، هر چه انسان از این مائده بیشتر استفاده کند، روح انسان تعالی بیشتری پیدا میکند و به هدف خلقت نزدیکتر میشود.
⚡️این، غیر از موائد جسمانی است. مائدهی جسمانی برای رفع نیازی است که بشود انسان بدن را راه ببرد. زیادهروی در آن، یک اشتباه و خطاست؛ یک غلط است. در مائدهی روحی و معنوی اینطور نیست؛ چون اصلاً خلقت ما برای تعالی معنوی و تعالی روحی است. مائدهی روحی چیزی است که این تعالی را برای ما امکانپذیر، تسهیل و محقق میکند. بنابراین هر چه بیشتر بتوانیم استفاده کنیم، باید بکنیم.
📚بیانات مقام معظم رهبری در تاریخ ۱۳۸۴/۰۷/۱۷
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
@salamfereshte
#آیت_الله_خامنه_ای
#مقام_معظم_رهبری
#ماه_رمضان
#سفره
#مهمانی
#داستان_بلند
#فقط_به_خاطر_تو
#قسمت_هفتاد_و_شش
🔹ضحی طرح اسلیمی گلدوزی شده روی مانتو و مقنعه خانم خدمتکار کافی شاپ را تازه دید. لبه های آستین، روی جیب های پاکتی و لابلای دکمه های مانتو، از همان طرح اسلیمی، کار شده بود. ناخودآگاه با دیدن آن، لبخند زد. خوشش آمده بود. فکری به ذهنش خورد. از همان پشت میز، سرش را خم کرد تا کفش های خانم خدمتکار نگاه کند. حدسش درست بود. کفش ها هم با مانتو و مقنعه، هماهنگ بود. سحر هم نگاه سرگردانش به اطراف بود. از اینکه نتوانسته بود ضحی را راضی به برگشت کند احساس شکست می کرد. با حالت ناراحتی گفت:
- قشنگنه ولی حوصله موندن این جا رو ندارم. مطمئنی همه شون دکتر و پرستارن؟
🔺از خانم نسبتا چاقی که پشت میز کناری نشسته بود پرسید:
- ببخشید خانم شما پرستار هستید؟
- خیر عزیزم. پزشک عمومی ام.
- ببخشید نفهمیدم. مرسی.
🔸سحر سرش را پایین انداخت و به پاکت نامه ای که روی دستش مانده بود، زل زد. خدمتکار سینی همبرگر و مخلفاتش را از روی میز گذاشت. ضحی تشکر کرد. یاد خانم وفایی افتاد. بشقاب نارنجی رنگ را جلوی سحر گذاشت و همبرگش را داخل بشقاب قرار داد. سحر دمغ و ساکت بود. همبرگر را برداشت. بدون اینکه سُس روی آن بریزد؛ گاز زد. خدمتکار با دو لیوان بزرگ موهیتو برگشت. آن ها را جلویشان گذاشت و لبخند زد. ضحی باز هم تشکر کرد اما سحر، چیزی نگفت. گاز سوم را به همبرگرش زد. به روزهایی فکر می کرد که باید بدون ضحی در بیمارستان کار کند. تا آن روز هر اتفاق ناجوری می افتاد، ضحی گردن می گرفت. حمایت های پزشکی ضحی باعث می شد اشتباهات سحر کمتر شود اما حالا دیگر خودش بود و خودش. حالا دیگر شده بود یک ماما مثل بقیه ماماها. نه یک مامایی که با پزشکی دوست است. از این وضعیتی که گرفتارش شده بود ناراحت بود. گاز دیگری به همبرگر زد و با همان حالت واماندگی پرسید:
- حالا واقعا برنمی گردی؟ من بدون تو چی کار کنم؟ این همه سال با هم بودیم.
- شرمنده.
- خب پس کارت چی؟ کجا می خوای کار کنی؟
- هنوز فکرشو نکردم. یکی دو جا درخواست دادم ولی جوابی ندادن. نمی دونم
- بله دیگه. آدم دکتر که باشه خیالش راحته همه جا کار هست براش. اونم تو که همه رو جذب خودت می کنی. باشه. برنگرد. به درک. دوستی مون به درک.
- چه ربطی داره؟ چرا عصبانی می شی خب.
- عصبانی نشم؟ من و ول کردی با پرهام پاچه گیر. احساس آدم های گرگ زده رو دارم.
- پرهام که با شما خوبه. با من و چادر و نظراتم مشکل داره.
🔺سحر حوصله اش سر رفت. گاز دیگری به همبرگر زد و نجویده، قورت داد. بقیه اش را داخل بشقاب رها کرد. کیفش را روی دوش انداخت و گفت:
- خوش باشی هر جا هستی!
- ای بابا چرا ناراحت می شی. همبرگرت رو تموم نکردی.
- گرسنه نیستم. فعلا.
🔹ضحی انتظار دیدن چنین رفتاری را داشت. خواست دنبالش برود اما بهتر دید او را تنها بگذارد. بالاخره رد کردن نامه رئیس بیمارستان کم چیزی نبود و حتما سحر برای گرفتن آن نامه، خیلی زحمت کشیده بود. خانم خدمتکار که رفتن سحر را دید جلو آمد:
- کمکی از من برمی یاد؟ برم دنبالشون؟
- نه عزیزم. ممنونم. ببخشید سوال می کنم. مانتوتون رو خیلی دوست داشتم. از کجا خریدین؟
- مغازه پوشاک بهار. چند تا مغازه بالاتره. براتون چیزی بیارم؟
- نه خیلی ممنونم. لطف کردید.
🔸خانم خدمتکار رفت و ضحی در سکوت، خیره به انعکاس آفتاب از پنجره های رنگی، همبرگرش را خورد. به صندلی خالی سحر نگاه کرد. فکر کرد اگر باز هم اصرار کرد، به او چه باید بگوید. یاد سوال خانم بحرینی افتاد و درماندگی خودش از پاسخ دادن:
- شما که خانواده ولایی هستین، چرا تو بیمارستان های دیگه مشغول به کار نشدین؟ چرا بیمارستان آریا که موضعشون مشخص و مشهوره؛ کار می کنین؟
و وقتی سکوت ضحی را دیده بود ادامه داد:
- سواله فقط. گفتم شاید هدفی پشت این مسئله هست.
- بله هدفی داشتم که متاسفانه بهش نرسیدم.
🔹نگاه ضحی به صورت خانم بحرینی قفل شد. خانم دکتر بحرینی منتظر ادامه حرف ضحی ماند. لبخند همیشگی اش را داشت. ضحی نگاهش را روی دستانش برد و گفت:
- می خواستم ریاست بیمارستان رو بگیرم.
- برای چی؟
- برای اینکه نظام بیمارستان آریا رو تغییر بدم. اونجا خیلی راحت همه ... یعنی نمی خواستم جایی باشه که آدم هاش راحت گناه بکنن. فکر کردم شاید بتونم به جایگاه ریاست برسم یا لااقل در حدی که بتونم نظراتمو روی سیستم مدیریتی بیمارستان دخالت بدم. اما خب موفق نشدم. نظر هیات امنا رو جلب کرده بودم. اما دیگه نتونستم ادامه بدم.
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
eitaa.com/salamfereshte
sapp.ir/salamfereshte
ble.ir/salamfereshte
#داستان_بلند
#رمان
#فقط_به_خاطر_تو
#تولیدی
#سیاه_مشق
#داستان_بلند
#فقط_به_خاطر_تو
#قسمت_هفتاد_و_هفت
🔹خانم بحرینی بدون اینکه خودش را مشغول کاری نشان دهد، گفت:
- به نظر می رسه خیلی زود هم می خواستین به این هدف برسین. برای هدف های بزرگ، همت های خیلی بزرگ باید داشت.
- بله درست می فرمایین. ولی دکتر پرهام به هیچ وجه اجازه سربلند کردن نمی دادن. به بهانه پزشک بودنم، شیفت هامو زیادتر کردن. نمره منفی های زیادی تو پرونده ام گذاشتن که مربوط به من نبود. و همین ها رو بهونه می کردن که هنوز باید تجربه کسب کنم و در اصل، تنزل می دادن!
- عجب.
- منظورم اینه که فضا این طور بود و نتونستم و اومدم بیرون. به خودم گفتم چی فکر می کردی. مگه گرفتن ریاست بیمارستان به همین راحتی هاست. اونم از پرهام. درهر صورت، نشد دیگه.
🌸لبخند خانم دکتر بحرینی روی صورتش بیشتر پخش شد و با کمی مزاح گفت:
- حالا اینجا هم اومدی که ریاست بیمارستان رو بگیری؟
ضحی به چشمان خانم دکتر نگاه کرد و کاملا جدی گفت:
- فقط اومدم تخصصم رو بگیرم.
🔹با یاد آوری این خاطره، نگاهی به ساعت کرد و احساس کرد خیلی وقتش تلف شده. سلفون همبرگر را داخل بشقاب گذاشت و دو لقمه آخر را سریع تر خورد. به کتابخانه بیمارستان بهار رفت و مشغول مطالعه کتابهای آزمون تخصص زنان و زایمان شد. چند ماه بیشتر فرصت نداشت.
********
🌼زهرا خانم، با خانمی که اخیرا با هم آشنا شده بود صحبت می کرد. آن خانم چیزی را در گوشی اش یادداشت کرد. ضحی هر چه فکر کرد یادش نیامد آن خانم را کجا دیده است. بعد از خداحافظی مادر، از جلسه قرآن بیرون رفتند. سوار ماشین که شدند، پراید سفید رنگی چند متر جلوترشان نگه داشت. همان خانم از ساختمان خارج شد و به سمت ماشین رفت. راننده از ماشین پیاده شد. کیف را از آن خانم گرفت و در را برایشان باز کرد. از طرز رفتارشان مشخص بود مادر و پسر اند. ضحی به مادر نگاه کرد و گفت:
- همون آتش نشانه نبود؟
- آره همونه. پس پسرش اینه.
🔹عباس، سوار ماشین شد و حرکت کرد. مادر به چند تار موی سفید شده عباس نگاه کرد و گفت:
- برات ی عروس خوب پیدا کردم. ی کم ازت بزرگ تره ولی دختر فهمیده و با کمالاتیه. خانواده اش هم خیلی خوب و فرهنگی هستن. می خواستم ی وقت باز کنی بریم برای صحبت.
🔸عباس که راجع به خانواده سهندی تحقیقاتش را کرده بود و می خواست به مادر اعلام کند، از اینکه مادر موردی را جلو پایش گذاشت، جا خورد و گفت:
- حتما. چشم. منم با یک آقایی تو همون سفر قم، آشنا شدم که..
- نمی دونی چه دختر با ادبیه. فقط تحصیلاتش از تو بالاتره که خب طبیعیم هست. بالاخره دو سالی ازت بزرگ تره
- شما با این قضیه مشکلی ندارین که دو سال از من بزرگ تر باشه؟
🔹عباس برای گفتن حرف دلش، مردد شد. مادرش چنان با ذوق و شوق از شکل و شمایل عروس حرف می زد که دهن عباس را بست. تا به حال مادر را سر انتخاب یک دختر، اینطور شاداب ندیده بود.
- پس ی روزی که وقت داری بگو که هماهنگ کنم.
- ان شاالله. چشم. ممنونم که به فکر منین.
- ان شاالله تو رخت دومادی ببینمت عزیزم.
🔸چهره شاداب عباس، گرفته شد. بر سر دلش کوفت و فکر کرد "از اول باید مادر رو در جریان میذاشتم و اشتباه از خودم بوده. حالا چطور می تونم رو حرف مادر حرفی بیارم. اما اگه این خواستگاری سر بگیره چی؟ اونوقت دیگر نمی تونم با خانواده آقای سهندی ... نکنه بعدا مثل حالا که از نگفتن پشیمونم، پشیمون بشم؟" خواست موضوع را بگوید اما نتوانست. از وقتی پدر مرده بود، خیلی از خواسته هایش را به مادر نگفته بود و پا روی دلش گذاشته بود تا مادر کمتر نگران شود و غم از دست دادن پدر، کمتر آزارش دهد. مادر را به خانه رساند و برای زیارت، به گلزار شهدا رفت. شهدا را واسطه کرد تا مسئله ختم به خیر شود. وسط درد و دل با شهید گمنام؛ گوشی اش زنگ خورد و احضار شد. بلافاصله سوار ماشین شد و به سمت ایستگاه آتش نشانی حرکت کرد.
🔹چرخ های ماشین از حرکت ایستادند. مادر پیاده شد و پشت سر دخترش، فالله خیر حافظا خواند. ضحی آن روز باید سری به درمانگاه رازی و خیریه مهربانی می زد. هنوز کاری پیدا نکرده بود. به درمانگاه های مختلف سر زده بود. اگر این درمانگاه هم نیازی به او نداشتند، باید سراغ دکترهای زنان و مطب ها برود. مشخصات و رزومه اش را به مسئول درمانگاه داد. چند پزشک زنانی که می شناخت را تماس گرفت اما هیچکدام پاسخگو نبودند. سراغ خیریه ها رفته بود و برای ویزیت رایگان، اعلام آمادگی کرد. استقبال خوبی کردند. دو روز هفته اش را همین خیریه ها پُر خواهد کرد.
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
eitaa.com/salamfereshte
sapp.ir/salamfereshte
ble.ir/salamfereshte
#داستان_بلند
#رمان
#فقط_به_خاطر_تو
#تولیدی
#سیاه_مشق
هدایت شده از یاوران امام مهدی(عج الله تعالی فرجه الشریف)
#گزیده_های_شرح_دعای_ابوحمزه_ثمالی
*بهترین راه اتّصال و نزدیکی به خداوند*
حضرت آیت الله قرهی (مدظله العالی)
🍃یکی از خصوصیّات دعا، این است که انسان، از طریق دعا، به بهترین وجه به خدا متّصل میشود. لذا شاید به خاطر همین است که عندالعرفا، بیان شده است: دعا، قرآن صاعد است. اتّصال به حضرت حقّ، از طریق دعاست. آن هم اتّصالی که انسان، احساس قرب و نزدیکی میکند، تغییر پیدا میکند، حالش، حال دیگری میشود و وضعش، درست میشود.
🍃دعا، انسان را به خدا متّصل میکند، امیدش را از خلق میگیرد و به ذوالجلال و الاکرام میبندد.
🍃انسان، در دعا، احساس نزدیکی به خدا میکند، طوری که میتواند درددلش را با خدا بیان کند.
🍃این که در این فراز بیان میفرماید: إِذَا رَأَيْتُ مَوْلَايَ ذُنُوبِي فَزِعْتُ ، مولای من، موقعی که گناهانم را میبینم، فزع و جزع میکنم، وَ إِذَا رَأَيْتُ كَرَمَكَ طَمِعْتُ و وقتی کرم تو را میبینم، طمع میکنم؛ چون تو کریم هستی؛ نشان می دهد یکی از خصوصیّات دعا، این است که انسان، متوجّه میشود و برایش محسوس میشود که فرق ذوالجلال و الاکرام، با دیگران، در این است که آنقدر کریم است که حتّی مذنبی را که غرق در گناه هست، میپذیرد.
🍃شاید بگوییم: واضح است، مگر میشود خدا را با دیگران، قیاس کرد، قیاسش، قیاس معالفارق است. امّا این که انسان، حس کند، چیز دیگری است و این حس در دعا به وجود میآید. خلوتی که انسان با پروردگار عالم در دعا میکند و آنجا این حس برایش به وجود میآید که هیچکس، ذوالجلال و الاکرام نمیشود. اوست که بندهی فراری را هم به سمت خودش میآورد، لطف، محبّت و بزرگواری میکند.
🌼کانال یاوران امام مهدی(عج)
🆔 @emammahdy81
🌼چه فایده ای داره؟
- کودومش رو بردارم؟
- خودت انتخاب کن. هر کودوم که به نظرت مناسب تره.
- این رو دوست دارم ولی رنگش برای بیرون خوب نیست. پس این یکی رو برمی دارم.
✍️بله همین طور است. وقتی چیزی را می خواهیم انتخاب کنیم، به خاطر آثار و فواید و یا مضراتی که دارد انتخاب یا رد می کنیم. اما تا به حال به این فکر کردید که سیستم و نظام فکری رفتاری زندگیتان را بر چه اصولی پایه گذاری کرده اید؟ یعنی بین شیوه های مختلف، انتخاب شما چه بوده؟
🔹خود فکر نکردن و تقلید کردن از کارهای دیگران هم یک جور انتخاب است ها. طبق مُد روز پیش رفتن یا نرفتن، همه به اختیار و انتخاب توست. نتایجش را لابد می خواستی که این راه را انتخاب کرده ای. درست است؟
🌺الإمام عليّ عليه السلام :كَيفِيَّةُ الفِعلِ تَدُلُّ عَلى كَمِّيَّةِ العَقلِ ، فَأَحسِن لَهُ الاِختِيارَ وأكثِر عَلَيهِ الاِستِظهارَ.
☘️امام على عليه السلام : چگونگى عمل، بر ميزان خرد ، دلالت دارد . پس ، كار نيكو انتخاب كن و آن را محكم ساز .
📚غرر الحكم : ح 7226 ، عيون الحكم والمواعظ : ص 395 ح 6686
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
@salamfereshte
#به_انتخاب_تو
#سیاه_مشق
#تولیدی
#داستان_بلند
#فقط_به_خاطر_تو
#قسمت_هفتاد_و_هشت
🔹ضحی فکر کرد تا به حال به خاطر کار بیست و چهار ساعته در بیمارستان آریا، فکر مطب را نکرده؛ اما حالا دیگر یا باید مطب داشته باشد و یا در درمانگاهی مشغول به کار شود. به فکر کارت ویزیت افتاد. تصمیم گرفت کاری که سالها قبل باید انجام می داد را انجام بدهد. به خدمات کامپیوتری رفت. طراحی کارت ویزیت، نیم ساعت طول کشید. فایل را تحویل گرفت و به سمت چاپخانه ای که خدمات کامپیوتری آدرس داده بود رفت. در آهنی رنگ زده چاپخانه باز بود. زنگ نداشت. در زد و داخل شد. از بوی کاغذ و جوهر خوشش آمد. به دستگاه های بزرگ کپی و کاغذهایی که تند و تند، داخل و خارج می شدند؛ نگاه کرد. حداقل تعداد کارت ویزیت را سفارش داد. متوجه گرفتگی صدا و نفس تنگی یکی از کارگرهایی که نزدیکش بود شد.
- شما آسم دارید؟
- نمی دونم. نه نداشتم.
- اشکالی نداره دو دقیقه تشریف بیارید بیرون؟
- چیزی شده؟
🌸کارگر را بیرون برد. در هوای تازه، تنفسش را بررسی کرد. از او خواست نفس های عمیق بکشد. نتوانست و به سرفه افتاد. طبق عادت، آدرس بیمارستان آریا را نوشت. وسط نوشتن، آن را خط زد و نام بیمارستان بهار را جایگزین کرد و به کارگر داد. مراحل درمان را در صورت احتمال آسم به او توضیح داد و تاکید کرد که حتما بیمارستان را برود. از چاپخانه بیرون آمد. چند تماس بی پاسخ داشت و متوجه نشده بود. شماره ناشناس بود. به ماشین نرسیده، مجدد گوشی زنگ خورد:
- بفرمایید. سلام علیکم. بله. پدر فرانک خانم. بله شناختم. حال فرانک خانم چطوره؟ بهتر هستند؟ خداروشکر. بله. امروز؟ خیلی فرصت ندارم امروز. در مورد چی؟ باشه. تشریف بیارید کافه بهار. نخیر. خدانگهدار
🔹دزدگیر ماشین را زد. فکرش درگیر شد که پدر فرانک چه چیز مهم و حیاتی را می خواهد حضوری به او بگوید؟ در ماشین را باز کرد که کسی صدایش زد:
- خانم سهندی. یک لحظه لطفا
🔺نگاه که کرد، پدر فرانک بود. در ماشین شاسی بلندش را باز گذاشت و به سمت ضحی رفت.
- اگه امکان داره تو ماشین صحبت کنیم. خیلی وقتتون رو نمی گیرم.
🔹ضحی از دیدن پدر فرانک آن هم جلوی چاپخانه تعجب کرد. خواست چیزی بگوید اما خویشتن داری کرد و جدی و رسمی گفت:
- امری دارید بفرمایید همین جا. در خدمتم.
- آخه اینجا وسط خیابون که نمی شه.
- چرا نمی شه. بفرمایید. مسئله ای نیست.
🔺فرهمندپور مکثی کرد. به اطراف نگاه کرد و غیر از چند کارگر ساختمانی مشغول بالابردن مصالح، کسی را ندید. به ضحی نزدیک تر شد و گفت:
- پس اجازه بدید تو ماشین شما عرض کنم. الان برمی گردم.
🔸به سمت شاسی بلندش رفت. موتور را خاموش کرد و در را بست. ضحی از سرعت فرهمندپور تعجب کرد. در سمت راننده ماشینش را بست و داخل پیاده رو ایستاد. نه سوار شدن به اختیار در ماشین فرد غریبه را صحیح می دانست نه سوار شدن فرد غریبه نامحرم را در ماشین خودش. قفل ماشین را زد و به فرهمندپور که با تردید به سمتش می آمد نگاه کرد.
- نمی ریم تو ماشین؟
- نخیر. بفرمایید همین جا در خدمتم. مشکلی پیش آمده؟
🔺فرهمندپور به ضحی نزدیک تر شد و با صدای آهسته گفت:
- اگه اجازه می دادید داخل ماشین عرض کنم بهتر بود. هر طور شما بخواهید. مشکلی پیش نیامده. فرانک جان چند هفته قبل رفتند پیش مادرشون و قراره که همون جا بمونن. عرضم در مورد ..
🔸کمی مکث کرد. لبه کتش را به سمت پایین کشید و گفت:
- نمی دونم چطور بگم آخه اینجا. می خواهید بریم همان کافه بهار؟
- مسئله چیه آقای..؟
- فرهمندپور هستم.
- بفرمایید همین جا. من خیلی فرصت ندارم. بفرمایید.
- مثل اینکه چاره ای نیست. می خواهید در یک فرصت دیگر ؟
📌نگاه جدی ضحی را که دید گفت:
- مثل اینکه چاره ای نیست. می خواستم برای امر خیر مزاحمتون بشم.
- امر خیر؟
- بله. من چند سالیه به ایران برگشتم. پزشکی خوندم اما حوصله طبابت ندارم. کارم تجارت و بیزینس هست. همسرم مدت هاست خارج از کشور زندگی می کنه و خیال برگشتن هم نداره. فرانک هم که دیگه رفته پیش مادرش. من اینجا تنها هستم. البته اینجا موقعیت خوبی برای مطرح کردن این مسئله نیست.
🔺ضحی به کارگری که حین کار، حواسش به آن ها بود نگاه کرد و گفت:
- جناب فرهمندپور، شما جای پدر من هستید!
- اختیار دارید. من فقط هفت سال از شما بزرگ ترم. در مورد شما تحقیق کردم و راجع به این مسئله خیلی فکر کردم.
- فکر نمی کنم بنده مناسب شما باشم. در هر صورت از شما سپاسگذارم. اگر امر دیگری ندارید مرخص بشم.
🔸ضحی دو ثانیه مکث کرد و به سمت ماشینش رفت. فرهمندپور به تقلا افتاد...
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
eitaa.com/salamfereshte
sapp.ir/salamfereshte
ble.ir/salamfereshte
#داستان_بلند
#رمان
#فقط_به_خاطر_تو
#تولیدی
#سیاه_مشق
🌺وسیلهی عدم انحراف و پرهیز از انحراف چیست؟
🌼مراقبت از خود. باید مراقب بود. اگر از خود مراقبت کنیم، منحرف نمیشویم. اگر از خود مراقبت نکنیم، یا از ناحیهی سستی و ضعف در پایهها و مبانی عقیدتی انحراف به انسان روی می آورد، یا از ناحیهی شهوات به انسان روی می آورد.
🌱حتّی کسانی که پایهها و مبانی اعتقادی آنها محکم است، شهوات نفسانی بر نگاه و بینش عقلىِ درست و عمیق نسبت به خط و راه و هدف غلبه مییابد و انسان را منحرف میکند؛ که ما مواردش را دیدیم. در این خصوص چند آیه در قرآن هست، اما این آیه که در مورد قضیهی اُحد است، خیلی انسان را تکان میدهد. می فرماید: «انّ الذین تولّوا منکم یوم التقی الجمعان انّما استزلّهم الشیطان ببعض ما کسبوا»؛ یعنی کسانیکه در ماجرای اُحد دچار آن لغزش خسارتبار شدند و از میدان جنگ رو برگرداندند و این همه خسارت بر نیروی نورستهی اسلام و حکومت اسلامی وارد شد، علتش «ببعض ما کسبوا» بود؛ کارهایی بود که قبلاً سرِ خود آورده بودند.
🍁دل دادن به شهوات و هواهای نفسانی اثرش را اینطور جاها ظاهر میکند. آیهی شریفهی دیگر میفرماید: به اینها گفته شد انفاق کنید، ولی به تعهد خود عمل نکردند؛ لذا نفاق بر قلب آنها مسلط شد؛ «فا عقبهم نفاقا فی قلوبهم الی یوم یلقونه بما اخلفوا اللَّه ما وعدوه»؛ یعنی وقتی انسان نسبت به تعهدی که با خدای خود دارد، بیتوجهی نشان داد و خلف وعده کرد، نفاق بر قلب او مسلط میشود.
✍️بنابراین اگر ما بی توجهی کنیم و تن به شهوات و هوی ها بسپاریم، ایمان مغلوب و عقل مغلوب میشود و هوی و هوس غالب؛ باز هم همان انحرافی که از آن می ترسیدیم، ممکن است پیش بیاید. بنابراین در همهی حالات انسان باید این گمان را داشته باشد که ممکن است لغزش پیدا کند. هیچکس خودش را از این خطر دور نداند.
📚بیانات مقام معظم رهبری در تاریخ ۱۳۸۴/۰۷/۱۷
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
@salamfereshte
#آیت_الله_خامنه_ای
#مقام_معظم_رهبری
#انحراف
#تقوا
#مراقبت
#داستان_بلند
#فقط_به_خاطر_تو
#قسمت_هفتاد_و_نه
🔸فرهمندپورخواست دست ضحی را بگیرد که نرود اما چادرمشکی ضحی، حفظ حریم را به یادش آورد. مثل ثانیه های آخر جلسه کنکور، اضطراب به سراغش آمد و گفت:
- خانم سهندی، اجازه بدید. می دونم اینجا جای مناسبی برای طرح این مسئله نیست. اگر اجازه بدید یک وقتی بنشینیم با هم صحبت کنیم. بالاخره از هر دوی ما سنی گذشته. اگرم صلاح می دونین منزل مزاحمتون بشم.
🔺ضحی بدون اینکه بی احترامی در رفتارش نسبت به فرهمندپور داشته باشد، قفل ماشین را زد. دستگیره در را گرفت. رو به فرهمندپور کرد و گفت:
- عذرخواهی می کنم. به فرانک خانم سلام بنده رو برسونید.
🔸سوار ماشین شد. سعی کرد عصبی شدنش را در رفتار، نشان ندهد. کمربند را که بست، دنده عقب گرفت و به این بهانه، سرش را به عقب چرخاند تا فرهمندپور را نبیند. همه طول کوچه را دنده عقب رفت و داخل خیابان اصلی پیچید. نگاهی به فرهمندپور که به سمت ماشینش می رفت انداخت. قبلا هم این طور غافلگیر شده بود. دوران دانش آموختگی و اینترنی اش، چند نفر از هم دوره ای هایش همین طور از او خواستگاری کرده بودند. پدر گفته بود هر بار این اتفاق برایش افتاد، شماره او را بدهد و به کارش بپردازد؛ اما این بار، شماره پدر را نداد چون حتی یک درصد هم تمایلی به طرح این مسئله نداشت. شناختی روی فرهمندپور نداشت. حتی سرنوشت نامعلومی که برای آن کودک، در ذهنش حک شده بود، مانع از فکر کردن به پیشنهاد فرهمندپور می شد.
🔹 پشت چراغ قرمز ایستاد. فکر کرد اگر باز هم این پیشنهاد را مطرح کرد، حتما از آن بچه خواهم پرسید. مسیر چاپخانه تا خیریه مردم نهاد مهربانی را به این فکر کرد که فرهمندپور را قبل از خانه فرانک، کجا دیده است. مطمئن بود او را جایی دیده اما هر چه فکر کرد، به نتیجه ای نرسید. گوشی را در آورد و شماره کوچه ای که خیریه در آن قرار داشت را خواند. دو کوچه دیگر را رد کرد. داخل کوچه، کمی جلوتر از در خیریه، ماشین را پارک کرد. از صندوق عقب، کیف لوازم دمِ دستی پزشکی اش را برداشت و برای ویزیت کردن بیماران، داخل خیریه شد.
🔹🔸🔹🔸🔹
☘️صدای تلاوت، در گوشش می پیچید و صدای او در اتاق. هر روز صبح زود، صفحه قبلی را که حفظ کرده بود مرور می کرد و نگاهی به آیات جدید می انداخت. ترجمه آیات را مرور می کرد و اگر وقت اجازه می داد، تفسیر آیات بعدی را هم می خواند. بعد از حدود یک ساعت بین الطلوعین که مشغول کار حفظش بود، قرآن را می بوسید و تازه، مشغول تلاوت جزء روزانه اش می شد. دفتر یادداشت سبز رنگش را در می آورد و با امام زمان حرف می زد و برایشان می نوشت. از نکاتی که در آیات به ذهنش خورده بود؛ گاهی سوالی ذهنش را درگیر می کرد؛ آن را هم می نوشت و عجیب بود که حین نوشتن، پاسخ به ذهنش می آمد. پاسخی که به ذهنش خورده بود را هم می نوشت. حتی دعایی که در دلش می گذشت را هم می نوشت و صلواتی که از پدر یاد گرفته بود، آخر همه دعاهایش بفرستد؛ آن را هم می نوشت. دفتر را می بست و به نور کم جان خورشید که سعی می کرد به اتاق، گرما بدهد، نگاه می کرد.
🔸رو به قبله می ایستاد. هر دو دستش را کشیده، بالای سرش می برد و آرام آرام، پشت و کمرش را خم می کرد و دستانش را به زمین می رساند. نفسی می کشید و آرام آرام کمر و پشتش را صاف می کرد. دستانش را که دو طرف سرش گرفته بود بالا می آورد و نفسش را کامل بیرون می داد. مجدد نفس می کشید و این کار را چند بار تکرار می کرد. تا ده دقیقه بعدش، نرمش می کرد. بدنش که سرحال می شد، سر میز می نشست و به مطالعه درس هایش می پرداخت. آن روز هم مشغول همین کارها بود که پیامک سحر، برنامه اش را به هم ریخت.
- امروز بیا بیمارستان. پرهام کارت داره.
🔹جوابی نداد اما فکرش درگیر شد و دیگر نتوانست مطالعه کند. گوشی را بیصدا کرد و روی میز گذاشت. یاد پارتی کذایی آن شب افتاد. چهره پرهام که پر غضب، دسته سیگار برگ را گرفته بود و به او نگاه می کرد، خاطرش را مکدر کرد. یادآوری صدای ساز و رقص نور و آدم ها، ذهنش را خراش داد. فکر کرد "مهم ترین کار دنیا را هم داشته باشد، مرا با او کاری نیست." و از اتاق خارج شد.
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
@salamfereshte
#داستان_بلند
#رمان
#فقط_به_خاطر_تو
#تولیدی
#سیاه_مشق