eitaa logo
سلام فرشته
196 دنبال‌کننده
1هزار عکس
814 ویدیو
8 فایل
خدایا، قلب هایمان را آماده سلام کردن به فرشته هایت بگردان رمان ، داستان و کلیپ و پادکست هاي #تولیدی هشتک خورده انتشار مطالب با ذکر منبع، بلامانع است. فهرست مطالب: https://eitaa.com/salamfereshte/2162 نویسنده: #سیاه_مشق
مشاهده در ایتا
دانلود
🔸سکوت خانه، دلتنگی اش را بیشتر کرد. لباس هایش را عوض کرد. دست و صورتش را شست و وضو گرفت. قرآن را برداشت و آیاتی که صبح حفظ کرده بود را مرور کرد. گوشی را نگاه کرد. 20 درصد شارژ شده بود. روشنش کرد. چند پیامک پشت سر هم آمد. هنوز پیام ها را نخوانده بود که زنگ خانه به صدا در آمد. به سمت اف اف رفت. با دیدن عباس جا خورد. به جای اینکه دکمه بازشدن در را فشار دهد، گوشی اف اف را برداشت: - سلام عباس جان. چی شده؟ چرا برگشتی؟ - سلام عزیزم. در رو بزن چیزی نشده. 🔹ضحی دکمه را فشار داد. به سرعت دم در رفت و در ورودی را باز کرد. تا عباس از دالان پوشیده شده از گلهای لوتوسی که پدر هر روز به آن ها رسیدگی می کرد بگذرد، دمپایی را از جا دمپایی برداشته بود و در حال پوشیدنش بود. عباس تندتر قدم برداشت و جلوی ضحی را قبل از آنکه با تک لباس نخی اش بیرون بیاید، گرفت: - چیزی نشده خانم. بریم تو. - مامان حالشون خوبه؟ - گفتن بهترن. بریم تو. اینجا سرده. 🍀ضحی دستش را از دستگیره در برداشت و عقب تر رفت. عباس داخل شد و در را پشت سرش بست. به چشم های نگران ضحی نگاه کرد و گفت: - آقاجون پیام دادن که امشب تا دیروقت خونه نیستیم و من بیام پیش شما بمونم که تنها نباشی. - چی؟ 🔹ضحی به چشم های پر اشتیاق عباس خیره شد. تازه ماجرا را فهمید و نگاهی به سر و وضعش کرد. از لباس راحتی و دخترانه ای که پوشیده بود خجالت کشید. به مچ پایش که از زیر دامن شلواری، بیرون آمده بود نگاه کرد. عباس بدون اینکه وزنش را روی ضحی بیاندازد، دست چپش را گردن ضحی انداخت. انگار که بخواهد در گوشش چیزی بگوید، لب هایش را جلو برد. آن ها را غنچه کرد و روی پوست لطیف گردن ضحی، فرود آورد. 🌼فردای آن شب، زهرا خانم با خانم محمدی تماس گرفت و برای عیادت، منزلشان رفت. عباس سر کارش رفته بود و تا 24 ساعت برنمی گشت. زهرا خانم سوپ درست کرد و آبگوشت بار گذاشت تا خانم محمدی، بیشتر استراحت کند. بخور اسطوخودوس برایش برد و اسپند در خانه دود کرد. کاسه سوپی برد تا سینه های متورم خانم محمدی را نرم تر کند و قوت به جانش برگردد. به سفارش ضحی، قرص جوشان مولتی ویتامین هم درست کرد. لیوان و سوپ را داخل سینی گذاشت و از آشپزخانه موکت شده شان، بیرون آمد. 🌸سینی را روی زمین گذاشت. میز کوچکی که زیر تخت بود را بیرون کشید و سینی را روی آن گذاشت. بشقابی از سوپ کشید و دست خانم محمدی داد. - حسابی شرمنده ام کردین. خودم درست می کردم. حالا سوپ بخورم یا خجالت؟ - نوش جانتون. یک ساعت هم یک ساعته. هر چی بیشتر استراحت کنین زودتر خوب می شین. خانم جان، الان چند وقتیه بچه ها تو عقد هستند. پدر ضحی معتقده که بهتره هر چه زودتر بچه ها برن سر خونه زندگی خودشون. می خواستم نظر شما رو بدونم. - اتفاقا دیشب همین حرف رو به عباس زدم که دست زنت رو بگیر و برو سر خونه زندگی ات. چیه نشستی به پای من پیرزن. 🔹صحبت های دو مادر، ساعت ها طول کشید. خانم محمدی احساس نزدیکی خاصی به زهرا خانم می کرد. از شوهرش برایش گفت و خانه ای که چند هفته قبل از شهادتش، به خواست او، به نام عباس کرده بود. اشک ریخت که حاضر است به خانه سالمندان برود یا در خانه ای تنها باشد اما پسرش خوشبخت باشد. زهرا خانم تپش عشق مادری را در حرفهای معصومه خانم می دید و لذت می برد. به خانه که برگشت، آب نمکی قرقره کرد. اسپند دود کرد و لباس هایش را برای شستن گذاشت. پشت در اتاق ضحی، گوشش را چسباند. سکوت محض بود. آرام در زد. لای در را باز کرد. 🔸ضحی روی تخت، دراز کشیده بود. آمد در را ببندد، ضحی به محض دیدن مادر نشست. هدفون را از گوشش در آورد و بفرمایید گفت. از جا بلند شد. صندلی را برای مادر کج کرد و منتظر شد تا بنشینند. - چی گوش می دی ضحی جان؟ - آیه های قرآن فردا رو. - حفظت خوب پیش می ره؟ - الحمدلله. با پرسیدن های پدر خیلی خوبه. عباس آقا هم هر روز ازم می پرسه. فقط ی مشکلی هست که نمی تونم تند تند بخونم. - عین باباتی. اونم هیچوقت قرآن رو نتونست تند بخونه. ضحی جان، امروز رفته بودم عیادت خانم محمدی. حرف عروسی شما شد. می خواستم بدونم مشکلی با زندگی کردن با مادرشوهرت نداری؟ 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
🌹تلاوت قرآن 🍀و خضوع در حضور خداوند، 🌸و محاسبه اعمال گذشته 💫و تصميم قطعي براي آينده، 🌙 در دل شب تار ميسّرتر است و لذا مردان الهي حدّاكثر بهره را از شب مي‏برند 📚قرآن در قرآن، آیت الله جوادی آملی، ص83 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
💥متلاشی شدن 🏔شما ای کوه های بلند و مستحکم که میخ های زمین هستید و او را از پاره پاره شدن، نگه داشته اید؛ معدن های سنگین و ثقیلی را درون خودتان نگه داشته اید؛ با سرمای سخت یخها، از هم نمی پاشید و برف و تگرگ ها، سیل های خروشان و بزرگ و شوینده را تحمل می کنید؛ چه شد که وقتی خدای سبحان، خواست به پیامبرش، نشانی از خود بدهد، بر شما که جلوه گر شد، از هم متلاشی شدید؟ فَلَمَّا تَجَلَّى رَبُّهُ لِلْجَبَلِ جَعَلَهُ دَكًّا وَخَرَّ... (1) 🌋 چه شد که وقتی خدای سبحان، آن امانت عظیم را بر آسمان ها و زمین و شما ای کوه های قدبرافراشته عرضه کرد، نپذیرفتید و هراسناک شدید؟ إِنَّا عَرَضْنَا الْأَمَانَةَ عَلَى السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ وَالْجِبَالِ فَأَبَينَ أَنْ يحْمِلْنَهَا وَأَشْفَقْنَ مِنْهَا.. (2) 🗻و چه شد که خداوند به وضوح می گوید اگر این قرآن را بر شما نازل می کرد، از خشیت الهی، از هم می پاشیدید؟ لَوْ أَنْزَلْنَا هَذَا الْقُرْآنَ عَلَى جَبَلٍ لَرَأَيتَهُ خَاشِعًا مُتَصَدِّعًا مِنْ خَشْيةِ اللَّه..(3) ⚡️معلوم است دیگر. آسمان ها و زمین و شما ای کوه ها، وقتی تحمل تجلی ذات اقدس اله را ندارید، مشخص است که تحمل حمل حقیقت قرآن کریم؛ کامل ترین امانت الهی را هم نخواهید داشت زیرا قرآن کریم هم، تجلی ذات اقدس اله است. 📚برای مطالعه بیشتر ر.ک: قرآن در قرآن، آیت الله جوادی آملی، صص 24-26 پی نوشت: 1. اعراف، آیه 143. 2. احزاب، آیه 72. 3. حشر، آیه 21. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
🍀ضحی از این پرسش ناگهانی مادر جا خورد. به روی خودش نیاورد و گفت: - مشکل که نه اگه خودشون اذیت نباشن. خانم محمدی، مادر شوهر خوبی ان. - همین طوره. به رفتارهاشون مسلط ان. پس اگه مشکلی نداری به عباس آقا بگو تو همین یکی دو روزه، بیان که با حاجی صحبت کنن. به نظرم هر چی زودتر زندگی تون رو شروع کنین براتون بهتره. 🔹مادر از روی صندلی بلند شد. نگاه مهربانش را به ضحی دوخت. نخ نگاهش را در دل بُرید و از اتاق خارج شد. قلبش به تپش افتاده بود. تصور شوهر کردن و نبودن ضحی در این خانه، برایش سنگین بود اما چاره چیست؟ بالاخره که دختر باید برود. با این فکرها، جواب تپش های قلب بی تابش را داد. به آشپزخانه رفت. لیوان آبی نوشید. هنوز آرام نشده بود. وضو گرفت. باز هم وضو گرفت. بسم الله گفت و باز هم وضو گرفت. آرام تر شد. به اتاق رفت. قرآن حاج عبدالکریم را برداشت. سجاده اش را پهن کرد و رویش نشست و مشغول تلاوت شد. 🔖ضحی پیام رسان ایرانی را باز کرد. چند ثانیه ای روی تصویر پروفایل عباس نگاه کرد. دکمه ضبط صدا را زد و حرفهای مادر را برایش گفت. ساعت را نگاه کرد. هشت و نیم گذشته بود. پشت لب تابی که عباس به او داده بود نشست. صفحه بیمارستان را باز کرد. نام کاربری و رمز را زد. دو پیام برایش آمده بود و سیصد و چهل نفر، مطلب آخری که نوشته بود را خوانده و پسند زده بودند. چند سوال ذیل مطلب آمده بود. روی نظرها کلیک کرد و گزینه پاسخ را زد. پاسخ سوالهایشان را که داد، ساعت نه شده بود. اف اف دو بار، تک زنگ خورد. پدر کلید انداخت و داخل خانه شد. ضحی و حسنا و طهورا و زهرا خانم با شنیدن تک زنگ حاج عبدالکریم، دست از کارهایشان برداشتند و به سمت در ورودی خانه آمدند. در که باز شد، پدر، خانواده اش را روبروی خود دید. گُل از گُلش شکفت و گفت: - خدا شماها رو از من نگیره الهی. سلام به همه. سلام.. سلام.. 🔹و تک تک به خانواده اش سلام داد. خرید مختصری که کرده بود را حسنا گرفت. طهورا پالتوی پدر را گرفت و آویزان کرد. زهرا خانم دست حاج عبدالکریم را که دراز شده بود گرفت و فشرد. خداقوت و خوش آمدی گفت. حاجی، دست همسرش را فشرد. آن را باز کرد و چند گلبرگ خشک شده گُل محمدی، کف دست همسرش گذاشت. زهرا خانم گلبرگ ها را بو کرد و یکی یکی، آن ها را کف دست دراز شده ی دخترها گذاشت. ضحی دو گلبرگ گل محمدی که نصیبش شده بود را بو کرد. یکی از گلبرگ ها به بینی اش چسبید. خنده اش گرفت. آن را جدا کرد و داخل دست مشت شده اش نگه داشت. حاج عبدالکریم رو به ضحی گفت: - عباس آقا چطوره؟ بگو دلمون براشون تنگ شده بابا. 🔸ضحی از احوالپرسی پدر خوشحال شد اما جلوی حسنا و طهورا، عکس العمل خاصی نشان نداد. قرار بود خواستگاری طهورا همین آخر هفته برگزار شود و طهورا روی تک تک کلمات و حالات اعضای خانواده حساس شده بود. به آشپزخانه رفت و کمک مادر، سینی بشقاب میوه و شربت گلاب و بیدمشک را آماده کرد. سینی را برداشت و پشت سر مادر به سمت اتاق پدر، حرکت کرد. حسنا از اتاقش بیرون آمد. بشقاب را از توی سینی برداشت و گفت: - اینو من می یارم. تنها تنها می خوای بری پیش بابا؟! 🔹مادر به لحن و شلوغ بازی های حسنا خندید. نگاهی به داخل اتاق حسنا کرد و طهورا را دید که سرمیز نشسته و به صورت جدی، مشغول نوشتن است. برای طهورا صدقه ای نیت کرد و به سمت اتاق حاج عبدالکریم رفت. در زد و داخل شد. حاجی لباسش را عوض کرده و جوراب هایش را در می آورد. - بچه ها بیان تو؟ - بله حتما. بفرمایید دخترا 🔸طهورا صدای بلند پدر را از اتاق خودش شنید. دلش می خواست او هم وارد بگو بخند با پدر شود اما دلش شور می زد. نه برای اینکه تا به حال خواستگار به خانه شان نیامده و او برای صحبت با او، به اتاق ضحی نرفته است؛ دلش شور می زد چون هیچ شناختی نسبت به این خواستگار نداشت. شناخت شناسنامه ای را که نه. آن را پدر تحقیق کرده بود. دوست پدر هم نتیجه تحقیقاتش را نوشته بود و او خوانده بود. هر بار خواسته بود او را تصور کند، نتوانسته بود چهره ای را جلوی چشمش بیاورد. می ترسید. از یک چیز دیگر هم می ترسید و رویش نمی شد با پدر مطرح کند. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
🌸 عید سعید فطر و حلول ماه شوال بر شما مبارک🌸 🍀الهی که جوایز بسیار عالی و پر نوری را خداوند تبارک و تعالی، در دستانتان گذاشته و بگذارد و این جوایز تا ماه مبارک سال آینده، نه تنها حفظ، بلکه پر بارتر شود به برکت صلوات بر محمد و آل محمد 🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
⚡️نزول قرآن از خدای حی قیوم 💠همه موجودات جهان، به ذات اقدس اله، تکیه کرده اند. قیمومیت شان به خداوندی است که نه تنها خودش زنده است، بلکه حیات بخش هم هست. احیاگر هم هست. اللَّهُ لَا إِلَهَ إِلَّا هُوَ الْحَي الْقَيومُ(1) ☘️چنین خدایی، وقتی قرآن را که تجلی ذات اوست نازل کرده و اعلام می کند که این نزول، از طرف من حی قیوم، بوده است، می خواهد بیان کند که این کتاب نیز، ویژگی حی و قیوم بودن را از من به ارث برده است. نَزَّلَ عَلَيكَ الْكِتَابَ بِالْحَقِّ..(2) 🌸تو ای انسان، انتظار زنده شدن توسط قرآن و تلاوت آیات و انس با آن و عمل کردن به دستوراتش را داشته باش. 🍃تو ای انسان، می توانی به این کتاب و تلاوت و انس با او و عمل به دستوراتش، بایستی و استحکام و قوام داشته باشی. او حیات بخشی است که می توانی به آن تکیه کنی. 📚برای مطالعه بیشتر ر.ک: قرآن در قرآن، آیت الله جوادی آملی، ص27 پی نوشت: 1. آل عمران، آیه 2 2. آل عمران، آیه 3 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
✨تغییرات آب و هوایی 🌨حال و هوای دلش بدجوری گرفته بود. ابری شده بود و هر از گاهی هم بارانی ریزش می کرد. چند روز، آب و هوا همین بود و آفتاب و نوری، بر چهره اش نمی تابید. غنچه دهانش به لبخند باز نشده بود و سگرمه هایش، در هم فرو رفته بود. به نداشته هایش فکر می کرد. به چیزهایی که دوست داشت و نداشت، فکر می کرد. غم، وجودش را گرفته بود و دست و دلش به هیچ کاری نمی رفت. 🔖روبروی برگه برنامه روزانه اش نشسته بود و به سه روزی که تیک نخورده، خالی مانده بود نگاه می کرد و از خود می پرسید چرا هیچ کاری نکردم؟ چرا اینقدر حالم بده؟ تا کی قراره این طور بمونم؟ کارامو چه کنم پس؟ ⚡️تصمیم گرفت خودش را از این آب و هوا برهاند. تصمیم گرفت به نداشته هایش فکر نکند. امکانات و موقعیت و چیزهایی که دارد را ببیند ولو اینکه تنها داشته اش، خودش باشد و کتاب هایش. تصمیمش را با نوشتن عملی کرد. برگه ای برداشت و هر چه دارایی داشت، نوشت. دست . پا. مغز. فکر. احساس. قلب. ماهیچه. رباط. عصب... هر خُرده چیزی که داشت را نوشت. برگه های بسیاری پر شد آنقدر که او خسته شد اما داشته هایش، تمام نشده بود. 🔺خواست سر درسش برود اما باز، یار نداشته اش، یادش آمد. غصه خورد. یک لحظه تصمیمش یادش آمد. جریمه تعیین کرد و اولین جریمه اش را داخل صندوق صدقات انداخت. تا اخر شب، خیلی بهتر توانسته بود افکار اضافی رو حذف کند اما هنوز خانه دلش، غمزده بود. فکری به ذهنش آمد. املت درست کرد و به عنوان سحری خورد تا با روزه، هوای گرفته اش را آفتابی کند. 🌺امام علی علیه السلام: نِعمَ العَونُ عَلى أسرِ النَّفسِ وَ كَسرِ عادَتِهَا التَّجَوُّعُ ؛ 🌸گرسنگى ، چه خوب ياورى براى اسير كردن نفْس و شكستن عادت آن است! 📚عيون الحكم و المواعظ : 494 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
🔹عضلات صورت طهورا در هم بود و اضطراب به دلش چنگ می زد. معده اش اسیدی شده بود و اسید تا گلویش بالا آمد. صدای قژقژ اسید بالا آمده در گوشش پیچید. دلش به هم پیچید و تیر کشید. همان طور نشسته، روی معده اش خم شد بلکه آرام شود اما فایده نداشت. درد معده اش بیشتر شد. فکر کرد آخرین بار کی غذا خورده است؟ نتوانست تمرکز کن و جوابی برای سوالش پیدا کند. درد جوشش معده، پهلوهایش را دور زد و به سینه اش زد. انگار خرچنگی معده اش را چنگک می زد و بالا می آمد. قلبش تیر کشید. دولا دولا فاصله صندلی تا در اتاق را رفت و با صدایی که از درد ناگهانی و شدید شده، می لرزید مادر را صدا زد. 🔻اتاق شلوغ بود و صدایش به گوش کسی نرسید. مادر به شوخی های بچه ها و پاسخ حکیمانه پدر را که همه ی چند دقیقه بافته های دخترانش را یک کلاف می کرد و به سمت خودشان می پراند. گوش می کرد. حس عجیبی در قلبش پدید آمد. نگاهش ناخودآگاه به سمت در اتاق رفت. از جا بلند شد. مثل یک خوابگرد، بی اراده و غریزی، به سمت در اتاق رفت. در را بازتر کرد. خواست آن را ببندد اما احساس کرد باید بیرون برود. پا که از در اتاق بیرون گذاشت، با بدن مچاله شده طهورا مواجه شد. - یاصاحب الزمان. چی شده؟ مادر به سمتش طهورا دوید و هم زمان ضحی را با فریاد بلندی صدا کرد. **************** 🔸قطره های سِرُم، پیچش دل طهورا را کم کرده بود و حالا روی تخت، آرام دراز کشیده بود. ضحی برای مراقبت و راحت بودن خیال مادر، پایین پایش، پشت سیستم حسنا نشسته بود. نوشته های استاد حمیدی را می خواند و نکاتی را یادداشت می کرد. وارد صفحه شخصی شد. به نظراتی که رسیده بود پاسخ داد و برخی را ارجاع به فایلهای آموزشی اساتید داد. تصویر لامپی، گوشه بالای صحفه شخصی اش روشن و خاموش می شد. کلیک کرد تا ببیند چیست. صفحه ای برای دریافت ایده و پیشنهاد جلویش باز شد. به طهورا نگاه کرد. آرام بود و چشمانش را بسته بود. همان طور که صفحه ایده را پایین تر می داد گفت: - طهورا جان نگران نباش عزیزم. بسپار دست خدا که اگه صلاحت نباشه خود به خود به هم بخوره. هنوز که ندیدیش. 🔹طهورا گردنش را بالا آورد و گفت: - دِ از همینش نگرانم. آخه نمی دونی چه چیزایی پشت سر این تیپ آدم ها شنیدم. - آره منم شنیدم. ولی چه فرقی می کنه. لباس آتش نشانی. لباس یگان ویژه. لباس پزشکی. لباس پلیس، اینا همه یک لباسه. اون منش و اخلاق فرد هست که مهمه. اینا رو خودتم می دونی. - آره می دونم ولی بالاخره تو زندگی تاثیر می ذاره. همین خود تو. شوهرت ی آتش نشانه. نگرانش نیستی؟ 🔸ضحی به عدد پانزده که جلوی ایده های دریافتی نوشته شده بود نگاه کرد. از این پانزده ایده، دوتای آن پذیرفته شده بود و مابقی معلوم نبود چه بود. فکر کرد من هم باید ایده هایی را پیشنهاد بدهم. برای اینکه طهورا را زیاد منتظر نگذارد، صورتش را به سمت خواهرش چرخاند و چشم در چشم های بی رمق طهورا، گفت: - نگران هستم. چرا. اونم نگران منه. بیمارستان و بیماری و ویروس. اما خب زندگی همینه. بابا همیشه می گه مرگ دست خداست. نه زودتر می یاد نه دیرتر. روزی دست خداست. به موقعش می یاد. حالا تو در رابطه با این خواستگارت نگران چیش هستی؟ - از خیانت. از فقر. از بداخلاقی. از بی مهلی. از تکبر و خودخواهی. 🔹ضحی با خود فکر کرد نکند طهورا هم روی انتخاب همسر آنقدر حساس باشد که این طور دچار اضطراب شده و تاثیرش به هم خوردن سیستم بدنی اش بود. تصمیم گرفت برای او هم وقتی از خانم دکتر روان پزشک بیمارستان بگیرد. تنها جمله ای که گفت این بود: - حق داری. منم همین ها نگرانی هام بوده. - خب چطور تونستی برطرفشون کنی؟ 🍀ضحی به دست راستش خیره شد و گفت: - نتونستم. فقط توکل کردم. شاید هم معامله. - معامله ؟ سرچی؟ با کی؟ - با خدا و حضرت معصومه و امام زمان. همون باری که رفتیم قم. گفتم نگرانی هامو ندید می گیرم و به خاطر زیادکردن نسل شیعه، به خواستگار اشکال نمی گیرم اما خودتون نگرانی هامو مراقبت کنین و اون کسی که شما می پسندین رو بفرستین. - عباس آقا؟ 🔸در کسری از ثانیه، بی توجه به سِرُمی که در دستش بود، به حالت جهش، نشست و گفت: - آره. تو راه برگشت قم دیدیمش. چه جالب. 🔹ضحی فقط لبخند زد. حال طهورا دگرگون شده بود. ضحی صفحه مرورگر را بست. سِرُم را که تقریبا تمام شده بود از دست خواهرش بیرون کشید و از اتاق بیرون رفت. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
🌟مربی گری ✍️از پروردگار عالمین به انسان: برایت کتابی نازل کرده ام. ☘️انَّهُ لَقُرْآنٌ كَرِيمٌ. فِي كِتَابٍ مَكْنُون ... تَنْزِيلٌ مِنْ رَبِّ الْعَالَمِينَ(1) وقتی در قران کریم، تنزّل قرآن را از سوی رب العالمین بیان می کند، دو احتمال مطرح است: 📌 اگر منظور از این عالمین، همه عوالم و جهان هاست، پس قرآن با تکوین و عوالم هستی هماهنگ است. 📌اگر منظور، جهانیان و همه انسان هاست، آنوقت قرآن، برآورنده نیازهای همه انسان ها، در همه عصرها بیان شده است. ☘️جالبی نزول قرآن از سمت خداوندی که رب همه عالم و عالمیان است، این نکته است که بر اساس ویژگی ربوبیت الهی، قرآن نیز مربی ما انسان هاست و فطرتمان را شکوفا می کند. 📚برای مطالعه بیشتر ر.ک: قرآن در قرآن، آیت الله جوادی آملی، ص28 پی نوشت: 1. سوره واقعه، آیات 77-80 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
🌺آقاجان، باز هم می خواهم به تاسی از شما، دعا کنم. خدا را به خلیفه اش قسم دهم و از او مسئلت کنم. 🍀بارالها، به امام زمانمان، یاری مان کن آن چنان که تو دوست داری، عمل کنیم. یاری مان کن آن چنان که تو راضی هستی، قدم برداریم. یاری مان کن آن چنان که تو می پسندی، وظایفمان را انجام دهیم. یاری مان کن، یاری گر اعتلای کلمه الحق باشیم 🌹به برکت صلوات اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte عجل الله فرجه عجل الله فرجه
🍀ضحی یاد قول و قراری که با خانم حضرت معصومه سلام الله علیها بسته بود افتاد. اینکه زود ازدواج کند. زود بچه دار شود. نسل شیعه را در این برهه از زمان که جمعیت و فرزندآوری کم شده، زیاد کند. یاد حرف عباس افتاد که گفت: دوست دارم یک امیر در بغل تو ببینم و مهربانی های شبی که با هم تنها بودند. قدم اول را او برداشته بود و قدم های دیگر را خدا یکی یکی جلوی پایش می گذاشت. مرور لطف ها و کمک هایی که خدا در حقش کرده بود، بغض به گلویش انداخت. دستش را شست و به اتاق رفت. دفتر سبز رنگ را باز کرد و نوشت: - السلام علیک یا صاحب العصر و الزمان. سلام آقاجان. قولم یادم نرفته اما باز هم به کمک تان نیاز دارم. رفتن زیر یک سقف آن هم با شرایطی که عباس و من داریم، جز به کمک شما به درستی صورت نمی گیرد. من سر عهدم هستم. 🔸گوشی اش زنگ خورد. از وقتی کار در بیمارستان بهار را شروع کرده بود، مجدد مسئولیت مادران باردار را به عهده گرفته و راهنمایی شان می کرد. حالا هم یکی از همان مادران کم سن و سالی بود که بچه اولش را باردار است و نگرانی های خاص خودش را دارد: - سلام زهرا جان. عزیزم ای وای چرا گریه می کنی؟ اهان. خب. خب. نه گلم اصلا از جات بلند نشو. مادرت کنارت هست؟ بله سلام خانم مهراوی. بله. نه نگران نباشین. تا دو هفته استراحت مطلق باشن. بله. چقدره؟ چیزی هم دیده؟ خب خدا روشکر. تخت دارن؟ خیلی خوب. زیر دوتا پایه های پایین تخت رو دوتا آجر بگةذارید. دقت کنید لق نباشه بیافتن. بله شیب دار بشه که همین طور که جفت و جنین بزرگ می شه، جفت هم بیاد بالا. ان شاالله که مشکلی پیش نمی یاد. 🔹ضحی همان طور که به حرف های خانم مهراوی گوش می داد؛ برگه ای را که ارقام مختلف کم و زیادی را روی آن نوشته بود، برداشت و مبلغی را برای خانم مهراوی، به عنوان صدقه نوشت و ادامه داد: - خوبه که صدقه هم بدین. منم براشون کنار گذاشتم. خیلی عالیه. این چیزی هم که می گم یادداشت کنین. تا دو هفته صبح و شب بخورن. چون گفتین خونریزیشون شدیده. نه اصلا سونوگرافی نیازی نیست مگه اینکه چیزی ببینن. یادداشت می کنین؟ یک عدد زرده تخم مرغ، یک قاشق پودر کاکائو، یک قاشق عسل یا شکر هر کودوم مایل هستند. عسل زعفرانی نباشه فقط. بله. مخلوط کنین مثل شکلات صبحانه می شه. خالی بخورن. ان شالله که خونریزیشون بند می یاد. بله جمع می کنه. حاج خانم، تاکید می کنم استراحت مطلق باشن. فقط برای دستشویی بلند شن. خواهش می کنم. خواهش می کنم. زنده باشین. امری بود در خدمتم. سلامت باشین. خدانگهدار 🍀زیر حرفهایش با امام زمان می نویسد: - آقاجان، یکی از مادرا زنگ زد. چی می گم. شما خودتون شاهدین. مراقبش باشین. ما رو دعا کنین اقاجان. دعای شما اگه نباشه بیچاره ام. فداتون. 🔸خواست دفتر را ببندد که مجدد گوشی اش زنگ خورد. شماره ناشناس بود: - بفرمایید. سلام علیکم. بله خانم دکتر بحرینی. حال شما؟ نه اختیار دارید. در خدمتم. 🔻ضحی به حرفهای دکتر بحرینی گوش داد و چهره اش در هم فرو رفت. - اگه امکانش هست عذر بنده رو بپذیرین. نه به خاطر ازدواج یعنی بله یک جوری.. راستش 🔸خانم دکتر از او می خواست رابط بیمارستان بهار و آریا بشود و طرح مشترک گروه مامایی را که فرهمندپور آورده بود، قبول کند. نمی دانست بگوید یا نه. لابلای توضیحات خانم دکتر، فکر کرد اگر بگویم مطمئنا خانم دکتر طرح را قبول نمی کند و فوایدی که چند دقیقه ای است برای ضحی توضیح می دهد، به دست نمی آورند. از خانم دکتر برای فکر کردن، زمان گرفت. گوشی را روی میز نگذاشته، برداشت و شماره دایی را گرفت. برای اینکه صدایش بیرون اتاق نرود، بلند شد. در را بست. طول و عرض اتاق را راه رفت و کل جریان را با صدای آرام، برای دایی تعریف کرد. - کار خوبی کردی وقت گرفتی. بهت خبر می دم. 🔹گوشی را قطع کرد. ساعتش را نگاه کرد. حدود ده و نیم شب بود. هر شب این ساعت، با عباس حرف می زد. عکس دونفره شان را از روی گوشی نگاه کرد. دست روی صورت عباس کشید وگفت: - خیلی زحمت می کشی. خدا کمکت کنه. 🔸سر میز نشست. کتاب درسی اش را باز کرد. سعی کرد بخواند اما حواسش به عباس بود. صدای پیامک گوشی بلند شد. رمز گوشی را زد و پیامک را خواند: - خیلی به یادتم ضحی جان. امشب دوتا عملیات داشتیم. دعا کن به خیر بگذره. 🔹پیام را چند بار خواند. خواست جواب بدهد اما فکر کرد شاید عباس هم جوابی بدهد و آن وقت، حرف زدن شان طول بکشد و اشکال داشته باشد. جواب را گذاشت پاداش خوب درس خواندنش باشد. کتاب را ورق زد و صفحه ای که باید می خواند را آورد. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
💠بارگاه کریمانه 🍃صدای وحی، در جانش پیچید: بخوان قرآن را که پروردگار تو، کریم ترین کریمان است. خدایی که بشر را علم نوشتن با قلم آموخت و به انسان، آنچه را که نمی دانست، تعلیم داد. اقْرَأْ وَرَبُّكَ الْأَكْرَمُ . الَّذِي عَلَّمَ بِالْقَلَمِ . عَلَّمَ الْإِنْسَانَ مَا لَمْ يعْلَمْ (1) 🌸چه زیبا کلاس درسی است که خدا، معلمش باشد و ویژگی خاص این معلم، کریم بودنش باشد و کتابی را برای تعلیمت، آورده باشد که آوردندگانش هم حتی، کرام برره باشند. (2) ☘️چنین خدای کریمی، نه تنها تو را حین شاگردی ات، تکریم می کند؛ بلکه با کرامت تعلیم و پرورشت می دهد. 🌼آن معلم کریم، کتاب درسی این کلاس، یعنی قرآن را هم متصف به صفت کریم کرده است(3) تا وقتی از او می آموزی، از کریم بیاموزی و کریمانه، آموزش ببینی. 🌸هیچ اهانتی در بارگاه تعلیم الهی نیست. 📚برای مطالعه بیشتر ر.ک: قرآن در قرآن، آیت الله جوادی آملی، صص 28-29. پی نوشت: 1. سوره علق، آیات 3-5 2. سوره عبس، آیات 15 و 16: بِأَيدِي سَفَرَةٍ . كِرَامٍ بَرَرَةٍ . 3. سوره واقعه، آیه 77 : إِنَّهُ لَقُرْآنٌ كَرِيمٌ. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷🌷🌷 💠نحوه قرآن خواندن ! 👌فرمایشات حضرت علامه روحی فداه 🎶سخنرانی؛ کوتاه ⏰مدت زمان؛ ۱دقیقه 🌷🌷🌷🌷 📛استفاده از مطالب با مشخصات کانال مجاز است. 🆔@Erfan_Qoran ‌‌╲\ ╭``┓ ‌ ╭``🦋``╯ ┗`` \╲‌
🔹هر چه ضحی احساس شادابی و آرامش می کرد، سحر می سوخت و حسادت، وجودش را تکه تکه کرده بود. با تعقیب کردن ضحی، آدرس منزل نامزدش را پیدا کرده بود و حالا با فرهمندپور، سر اینکه چطور رابطه شان را خراب کنند، بحث می کرد. - فایده نداره. بورسیه اش هم بکنی دست زنش رو می گیره می بره خارج. باید رابطه شونو خراب کنیم. شما اگه می خوای باهاش ازدواج کنی، باید شوهره رو حذف کنی. نه اینکه زیر بال و پرش رو بگیری. - خود اینم ی جور حذف کردنه. ضحی که اهل خارج رفتن نیست؟ - دلتون خوشه. ضحی پاش بیافته اهل همه چی هس. ندیدی اون شب آوردمش پارتی. با چادرش اومد ولی اومد. اینی که من شناختم، خارج هم می ره ولی با چادر. به نظرم همون ی راهکار بیشتر نیست. رابطه شون رو خراب کنیم. خودمم بلدم چطوری. بالاخره حساسیت هاش دستمه. ناسلامتی دوست صمیمی هستیم. 🔸فرهمندپور از سحر خواسته بود بیاید تا ضحی را بیشتر بشناسد. دلش برای ضحی تنگ شده بود و دلش می خواست یک نفر در رابطه با او برایش حرف بزند. همین که از ضحی حرف می زد، خوشحال می شد. پکی به سیگار زد و گفت: - هنوز نفهمیدم شما دو نفر چرا با هم دوستین. - چون با هم احساس قدرت می کنیم. - عجب. درسته! ▪️پک دیگری به سیگارش زد و نقش قدرت را در رابطه این دو دوست ناهمگون فهمید: - ضحی از تحمل آدمی که خلاف عقیده اش رفتار می کنه احساس قدرت می کنه و شما از خراب کردنش جلوی بقیه و استفاده از مزایای عنوان پزشکی اش! 🔻فرهمندپور جمله آخر را خیلی جدی و پر زهر گفت. سحر، شمشیر تیز نگاهش را به فرهمندپور فرو کرد. در ماشین را باز کرد و تقریبا از ماشین بیرون پرید. قبل از اینکه در را ببندد، همان نگاه را به فرهمندپور روانه کرد و ضربه اش را فرود آورد: - خودتو چی می گی که با این جلال و جبروتت، عاشق ی بچه مذهبی شدی! 🔸در را محکم بست. فرهمندپور شیشه ماشین را پایین داد تا جمله ای که در صورت سحر، چرخ می خورد، بیرون بریزد: - تو آتلیه رو بزن و شوهرشو بکشون اونجا. بقیه اش با من. 🔻فرهمندپور سر تکان داد. سحر با همان افاده ای که آمده بود، پشت کرد و رفت. نگاه فرهمندپور به رفتن سحر بود اما برایش ذره ای کشش نداشت. او ضحی را با وقار و حیا و متانتی که داشت می خواست. امثال سحر را در کوچه و خیابان به راحتی می توانست پیدا کند. ماشین را حرکت داد و جلوی دانشگاه ایستاد. 🔹دانشجوهایی که داخل و خارج می شدند را برانداز کرد. دنبال کسی می کشت و دست آخر بعد از چند ساعت، پیدایش کرد. لباس اسپورت راه راهی پوشیده بود و کلاه مشکی بافتنی سرش گذاشته بود. کلاسور چرم مشکی رنگ کارکرده ای زیر بغل گرفته بود و لابد از حجم معلومات دانشجوی جوان، در حال ترکیدن بود. منتظر شد تا از دانشگاه که بیرون برود. چند دقیقه ای کنار خیابان ایستاد. کمیی جلوتر رفت تا با خط اتوبوس راهی شود. فرهمند پور با ماشین به سمتش رفت. بوق زد و با چند جمله، او را راضی کرد که سوار ماشین بشود و تا ایستگاه مترو، او را برساند. 🔸جوان، سوار شد. فرهمندپور چند سوال صوری از دانشگاه و درس ها پرسید و فهمید رشته معماری است. از پایان نامه اش پرسید و همان طور که حدس زده بود، به پول نیاز داشت. پیشنهاد کار آتلیه را به او داد و گفت اگر بخواهد می تواند با سرمایه او، یک آتلیه راه بیاندازد. جواد، محو حرفهای فرهمندپور شده بود. شماره اش را گرفت و قرار شد تماس بگیرد. 🔻بعد از پیاده کردن جواد دمِ دو ایستگاه جلوتر، با چند بنگاه املاک تماس گرفت و مضنه یک واحد آپارتمان 60 متری را پرسید. هم برای گروه می خواست و هم برای آتلیه ای که قرار بود راه بیاندازد. حدس زده بود سحر چرا آتلیه را پیشنهاد داده. نگاهی به برگه ای که شماره جواد روی آن نوشته شده بود کرد. برای اینکه زمان را از دست ندهد، مجدد جلوی دانشگاه رفت تا جوان دیگری را برای کارش تور بزند. کسی را می خواست که واسطه معامله اجاره یک واحد آپارتمان شود و از او، ردی باقی نماند. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
دهش های رحمانی 📌ما انسان ها، با دیدن منظره گرسنگی یا اظهار نیاز شخصی، عاطفه مان تحریک می شود. قلبمان را رحمتی فرا می گیرد و برای کمک، چیزی به او اعطا می کنیم. اما خداوند رحمان و رحیم، مبرا از این است که چیزی، عاطفه اش را برانگیزد تا رحمانیتش را عرضه کند. 🌱رحمتی که از جانب خدای متعال مطرح است، رحمتی است که نقص موجودات را به کمال برساند و از طریق هدایتی که انجام می دهد، کمال آن موجود را به او، عطا کند. به خاطر همین رحمت است که ما خلق شده ایم. اما خداوند، رحمانیتش را با نزول قرآن، کامل کرده و رحیمیتش را به ما نشان داده است. حاء ميم. تَنْزِيلٌ مِنَ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ (1) ✨و این می شود که قرآن، نه تنها از سوی خداوند رحمان و رحیم، نازل شده، بلکه او را رحمت آور و رحمت ده بر ما قرار داده است. 📚برای مطالعه بیشتر ر.ک: قرآن در قرآن، آیت الله جوادی آملی، ص 29 پی نوشت: 1. سوره فصلت، آیه 1-2 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
🔹فردا صبح، ضحی وقتی به بیمارستان بهار رفت، قبول مسئولیت را به خانم دکتر بحرینی اعلام کرد. خانم دکتر از قبول مسئولیت ضحی ابراز خوشحالی نکرد. بیشتر نگران ضحی بود که اول زندگی، قرار است بین افرادی کار کند که هر کدام، آتش زنه ای برای زندگی اش بودند. چاره ای نداشت. چند نفر از ماماهای خبره را انتخاب کرده بود و عکس هایشان را به ضحی نشان داد: - یکی دو نفر ماما از طرف ما می تونن تو گروه باشن. ببین با کودوما راحت تری. می تونی بری بخش باهاشون کار کنی. حکم مسئول شیفت موقت مامایی براتون می نویسم. ی چند روزی با ماماها باشین ببینین با کودومشون راحت ترین. 🔻خانم دکتر، برگه ای برداشت و روی آن نوشت: - هدف ما از ورود به چنین پروژه ای، چیز دیگه ایه. 🔸ضحی یاد حرفهای دایی افتاد: - یکی از تقریبا کله گنده های معامله های پول شوییه. بچه ها دنبالشن اما ردشو نزدن. اسم اصلیش فرهمندپور نیست ولی اسمشو نمی گم که اشتباهی یکهو از دهنت در نره. اگه بتونی باهاش کار کنی که سر از کارش در بیاری و با مدرک، بچه ها بتونن دستگیرش کنن خوب می شه. - نمی شه یکی از نیروهای خودتون بیان؟ اخه دایی اون خیلی ی جوریه. چه جوری بگم. - عاشقت شده؟ دیگه بالاتر از این که نیست. - ئه دایی! - ئه نداره. اعتمادشو جلب کن. یکی از ماماهای بیمارستان بهار رو هم با خودت ببر. خود خانم دکتر بحرینی چند نفر رو بهت پیشنهاد می ده. خانم دکتر با بچه ها در ارتباطه. احتمالا برای همین این پروژه مشترک رو خواسته قبول کنه. - نمی دونم . به من چیزی نگفت. - انتظار داشتی پشت تلفن همه چی رو بهت بگه! 🔹و حالا خانم دکتر روبروی ضحی نشسته بود. مجدد نوشت: - احتمال شنود همه جا هست. برای همین می نویسم. 🔸سرش را بالا آورد. ضحی سر تکان داد که یعنی فهمیدم. خانم دکتر ادامه داد: - هدف ما شناسایی تیم سرمایه گذاری شون هست. فرهمندپور، سر تیم یکی از گروه های پولشویی از خارج به داخل کشوره. زرنگه و ردی از خودش نذاشته. بچه ها فهمیدن که به شما علاقه داره. 🔹به چشمان مشکی قهوه ای ضحی نگاه کرد. ضحی از فکری که در سرش آمده بود ترسید. ازدواج با فرهمندپور به خاطر لو دادن تیمش؟ خانم دکتر که اضطراب را در چهره ضحی دید نوشت: - نگران نباشین. ممکنه بخاد با شوهرتون هم ارتباط بگیره. شاید جلوتر براشون توضیح بدین خوب باشه. همین مدلی . بنویس و بعد بسوزون. لازم نیست کار خاصی بکنی. همین که اعتمادشو جلب کنی و بزاری باهات راحت باشه، بالاخره یک سوراخ نفوذ به بچه ها می ده و بچه ها سریع کار رو جمع می کنن. هر وقت احساس خطر کردی سریع بزن بیرون. پروژه رو باهاشون سه ماهه می بندم. خوبه؟ 🔸ضحی سرش را به علامت تایید پایین آورد. خانم دکتر به نوشتن ادامه داد: - ان شاالله یک ماه نشده کار تموم می شه. فقط شما سعی کن روی فروش محصولات وارداتی شون بیشتر کار کنی تا تبادلات پولیشون مشخص بشه. ✍️ضحی این بار خودکار از روی میز برداشت و نوشت: - حتما. تکلیف مادران باردار چی می شه؟ - پشتیبانی فردی شون رو داشته باش. نیاز به کمک بود روی همراهت حساب کن و اگه بیشتر نیاز بود، بفرست تیم مامایی بیمارستان. بچه ها ازشون مراقبت می کنن. دیدی عکساشون رو؟ 🔹ضحی نگاهی به تصاویر کرد. چهره یکی شان به دلش نشسته بود و دلش می خواست او را ببیند. هم سن و سال طهورا می زد. صورت تمیز و یکدستی داشت و بینی متوسطی چه از حیث افتادگی و چه بزرگی، بین دو طرف صورت گردش، خط تقارنی زده بود. اسمش صدیقه بود و آرامش از چهره اش می بارید. خانم دکتر نکته خاص دیگری نگفت. برگه را برداشت و در آتش دانی که ضحی تازه آن را دیده بود، قرار داد. در آهنی آتش دان را گذاشت تا فکر فرار به سر کاغذ نیاید. ضحی تشکر کرد و اتاق را ترک کرد. 🔻فرهمندپور با دمش گردو می شکست. نقشه اش جواب داده بود و حالا می توانست ساعت ها ضحی را ببیند و هر وقت خواست، در کنارش باشد. از طریق واسطه، آپارتمانی نزدیک بیمارستان اجاره کرد. به مغازه فروش دوربین رفت و دوربین قوی با اتصال آن لاین به گوشی را انتخاب کرد. حالا خودش در آپارتمان بود و مسئول فنی، مشغول نصب دوربین مدار بسته. تصویر را روی گوشی اش چک کرد تا دید همه جانبه داشته باشد. آپارتمان را تجهیز کرد و یک هفته بعد، حضوری برای دیدن خانم دکتر بحرینی به بیمارستان رفت. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
*🌹ظهور نزدیک است؛* حضرت آیت الله قرهی (مدظله العالی) 🧡 یقین بدانید اخرالزمان است، کسی نمی‌تواند وقت تعیین کند اما علایم نشان می دهد نزدیک است، یقین بدانید که 1400 در 1400 دیگر باید لحظه شماری کرد. تمام شد، چه سرعتی هم دارد، به قول معروف بعضی به مزاح می گویند: از بس دارد به سرعت می گذرد باید بگوییم پیشاپیش سال نو را به شما تبریک می گوییم، خیلی عجیب است، واقعا می شود؟ همین طور دارد به سرعت می گذرد، دیگر نهایتا، معلوم نیست شاید هم درهمین ایام بیاید، «انهم یرونه بعیداً و نراه قریبا» ولی 1400 در 1400 شد دیگر باید لحظه شماری کنیم. 🧡 آیا ما برای ظهور آماده هستیم؟ *نشانه های منتظرین این است که باید قرآن را حفظ کنند، عرض کردم روزی یک آیه هم شده حفظ کنید، خودش برکت می دهد، روزی یک آیه حفظ کنید، خیلی مهمّ است، من می دانم، بعضی در همین چند وقت پیش که من بیان کردم، شروع کردند و بعضی حافظ کل قران شدند و بعضی حافظ ده بیست جز شدند.* توسل به آقا جان، عرض کردم: *هرساعت یاد آقا جان کنید و حداقل این است که هرساعت دعای سلامتی بخوانید*«فی هذه السّاعة و فی کل ساعة »خدا گواه است عزیز دلم! اگر هر ساعت یاد آقا جان بودی، می شودآقا جان یاد ما نباشد؟ ایشان که «سجیتکم الکرم» هستند، «عادتکم الاحسان» هستند. پس اولین خصلت اینکه سربازان امام زمان باید حفظ قرآن کنند، *تنبل شدی و خوابیدی و با موبایل، عمرت را تباه کردی، نمی‌شود.* مگر اینکه با آن، قرآن و معارف کار کنی، امّا تمام شد، عمر رفت، حالا در روایات بعدی می خوانم ان‌شاءالله که یکی از نشانه ها این است که جوان‌ها زود از دنیا می روند و... . 🧡«شاهراً سیفی»، می خواهی برگردی؟ به یاد آقا جان باش و هر شب با آقا جان حرف بزن، محضر مبارکتان عرض کردم: هر شب قبل از خواب، با آقا جان حرف بزن، دعای سلامتی بخوان، اگر هم اوایل یادت می رود، موبایلت را کوک کن و هر وقت نخواندی قضا کن. مثلا اگر میخواهی یازده بخوابی و سه و چهار بلند شوی، قضای این چند ساعت را بخوان، قبل از خواب هم دو سه دقیقه با آقا جان حرف بزن. 🌼کانال یاوران امام مهدی(عج) 🆔 @emammahdy81
🌺مبارک ✨شب مبارک قدر .. شبی که اگر انسان، چشم دلش باز باشد و بتواند حقایق عالم را ببیند، محو و خیره از رفت و آمد فرشتگان و تفضل های خاص الهی می شود. شب، ظرف زمان است. به خودی خود، قدر و منزلت خاصی نداشت اما از آن زمان که قرآن کریم، در این شب نازل شد، شبی پر برکت شد. إِنَّا أَنْزَلْنَاهُ فِي لَيلَةٍ مُبَارَكَةٍ .. 💠بارالها، آن زمان که مرا خلق کردی، به خود، تبارک گفتی و خلقت را از صفت خیر و برکت خود بیان کردی. فَتَبَارَكَ اللَّهُ أَحْسَنُ الْخَالِقِينَ (1) 🌿و حالا، برای هدایت و ره نمون کردنم به سمت لقائت، کتابی را نازل فرموده ای که به خاطر وجود مبارکش، ظرف زمان شب را نیز برکت داد. إِنَّا أَنْزَلْنَاهُ فِي لَيلَةٍ مُبَارَكَةٍ .. (2) 🌱مرا نیز در محضر کتابت، بپذیر و برکتی که در آن قرار دادی و به شب، تفضلش فرمودی، به من نیز تفضل بفرما. 📚برای مطالعه بیشتر ر.ک: قرآن در قرآن، آیت الله جوادی آملی، ص 30 پی نوشت: 1. سوره مومنون، آیه 14 2. سوره دخان، آیه 3 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
✍️من و واجب فراموش شده 🌺 وقتی سوار اتوبوس شدم جایی برای نشستن نبود و تعداد زیادی از خانمها بین دو ردیف صندلی ایستاده بودند من هم چادرم را محکم‌تر گرفتم و کیفم را برای در امان بودن از دستبرد احتمالی، بیشتر به خود چسباندم و به یکی از صندلی ها تکیه دادم تا با ترمزهای ناگهانیِ آقای راننده، نقش بر زمین نشوم. در حال جمع و جور کردن خودم بودم و توجه زیادی به اطرافم نداشتم اما وقتی که روی حالت ایستادن و گرفتن چادر و سایر متعلقاتم، تسلط کافی پیدا کردم و از مرتب کردن چادر روی سرم، فارغ شدم، نگاهی به خانمهایی که کنارم بودند، انداختم. 🌸طبق معمول دخترهای جوانی را دیدم که فارغ از محیط بیرون و نگاه تیزبین مردان ، با هم صحبت می کردند و می خندیدند. لبخندی از شادی آنها روی لبهایم نشست اما در دلم غوغایی بود که آیا تذکر بدهم یا نه؟! همان‌موقع توجهم به یکی از دخترها جلب شد که ساق سفید و لطیفِ دستش نمایان بود و گاهی میله‌ی بالای سرش را می گرفت و آستین لباسش پایین تر می آمد. با خودم کلنجار می رفتم که چگونه او را از این کار منع کنم در حالیکه با تکان‌های اتوبوس ناچار بود که تعادلِ خودش را اینگونه حفظ کند. 🌼در همین فکر بودم که نگاهم به ساق دستهایم اُفتاد که به تازگی خریده بودم و بخاطر جنس خوب و لطیف و طرح قشنگش، خیلی خواستنی بودند، با تصمیم ناگهانی آنها را درآوردم و با لبخند ملیحی، به سمت آن دخترخانم گرفتم و گفتم: « عزیزم اینها را بپوش که وقتی میله را می گیری، دست قشنگت پیدا نباشه» . مدت کمی با تعجب نگاهم کرد بعد به طوری که غافلگیر شده باشد، ناخودآگاه آنها را گرفت و تشکر کرد بعد با بی میلی و شاید در عمل انجام شده، ساق دستها را پوشید. من هم با اینکه دل کندن از آن خواستنی ها، برایم کمی سخت بود اما رضایت شیرینی در دلم موج می زد. در ایستگاه بعدی پیاده شدم و تصمیم گرفتم حتما در اولین فرصت به همان مغازه بروم و مثل آنها را دوباره برای خودم، بخرم. 📣کانال در ایتا، سروش، بله 🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114 🆔https://ble.ir/Mahdiyar114 🆔sapp.ir/mahdiyar114
🔹ضحی به همراه صدیقه و خانم دکتر بحرینی، پشت سر فرهمندپور به سمت آپارتمان تجهیز شده حرکت کرد. آپارتمان نزدیک بیمارستان بود و جای پارک خوبی داشت. ماشین را پارک کرد و پیاده شد. خانم دکتر بحرینی با نگاه های معمولی، اطراف را بررسی کرد. دوربین های مدار بسته بیرون و داخل آپارتمان نظرش را جلب کرد و فهمید کارشان بسیار سخت است. باید این مورد را هم به ضحی و صدیقه سر فرصت می گفت. 🔸 دستگاه قهوه ساز، دستگاه ظرفشویی، یخچال فریزر بزرگ و مفروش بودن پذیرایی و اتاق ها بحرینی را به این آپارتمان مشکوک کرد. داخل یکی از اتاق ها، سیستم کامپیوتر و تبلت و پرینتر و در گوشه دیگر همان اتاق، میز بزرگ با امکانات فیلم برداری و رینگ لایتی به قطر بیست و دو سانتی متر قرار داشت. بحرینی دلش نمی خواست دوتا از نیروهای خوبش را آنجا تنها بگذارد اما چاره ای نداشت. فرهمندپور کلید آپارتمان را به سمت ضحی گرفت و گفت: - خدمت شما. ان شاالله سحرخانم و دوستتون هم فردا بهتون ملحق می شن. یک کلید هم اونها دارن. اگر چیزی نیاز هست بفرمایید. همان طور که در قرارداد ذکر شده، مسئول پروژه شما هستین و طبق خواسته شما موارد پیش می ره. اون رینگ لایت هم برای عکسبرداری و فیلم برداری صفحه مجازی تون هست. سیستم و لوازم جانبی اش هم اوکی هست. 🔹ضحی کلید را گرفت. نگاهی به خانم دکتر انداخت. فرهمندپور کمی ایستاد تا اگر سوالی دارند بپرسد. صدیقه سر سیستم رفت و آن را روشن کرد. سیستم نو و کار نکرده ای بود. ویندوزش تازه نصب و به روز رسانی شده بود. اتصال وای فای بسیار قوی بود. ضحی از این همه تجهیزات، به سخت بودن کارش پی برد. نمی دانست باید چه کار کند. فکر کرد حتما باید طرحی بنویسم و طبق همان پیش برویم و الا مدت زمان پروژه طولانی می شود. فرهمندپور ماندن بیشتر را جایز ندانست. خداحافظی کرد و از ساختمان بیرون رفت. داخل ماشین نشست و چند کوچه آن طرف تر، پارک کرد. گوشی اش را در آورد و از طریق دوربین مداربسته آپارتمان، به تماشای ضحی نشست. 🔸ضحی سر میز نشسته بود و روی برگه، یادداشت می نوشت. خانم دکتر بحرینی داخل آپارتمان نبود و صدیقه هم میوه و نوشابه ای از یخچال روی میز گذاشته بود و با دوربین عکسبرداری، مشغول تست کردن تصویربرداری با نورهای مختلف رینگ لایت بود. - حرارت که می ره بالا، میوه ها جذاب تر می شن. ولی وقتی می ره به سمت نور آبی، تصویر خمارتر و مست تر می شه. 🔹ضحی حرف صدیقه را تایید کرد. صدیقه پشت سیستم نشست. صفحه مجازی شان را باز کرد. - افتتاحیه رو بنویسم؟ - بنویس. به نظرت باید با سحر اینا هم مشورت کنیم؟ - دست خودته. می تونی بکنی می تونی نکنی. ی کاری هم برای اون ها در نظر بگیر. مثل پاسخگویی به تلفن ها. تصویربرداری یا حتی تبلیغ محصولات. - حالا نمی دونی چی رو باید تبلیغ کنیم؟ - هنوز که زوده ولی نه منم مثل شمام. نمی دونم. ✍️صدیقه مشغول نوشتن مطلب افتتاحیه شد. تحت وب آن را به پیام رسانش فرستاد و با گوشی، صفحه را به روز رسانی کرد. - سایت هم می زنیم؟ - فعلا از همین اینستاگرام پیش بریم. ببینیم چی می شه. اگر چه اینستا رو هم من دوست ندارم. چاره چیه! 🔸ضحی فکر کرد حتما باید در خلوت، صدیقه را توجیه کند که قرار است حداقلی کار کنند تا دست آن ها رو شود اما نمی دانست واقعا در چه سطحی و چه کارهایی باید انجام دهند. رو به صدیقه کرد و گفت: - عزیزم اگه زحمتت نمی شه ی سر به صفحه های مجازی همکاران بزن ببین اونا چه کارایی کردن. - آره فکر خیلی خوبیه. 🔹چند ساعتی مشغول بررسی کارهایی که می توانستند انجام دهند بودند. فرهمندپور، به خانه رفت. لب تابش را روشن کرد و باقی دیدن هایش را از طریق لب تاب صورت داد. باید سفارش محصولات کودک را به مسئول دفترش در خارج می داد تا دست پُر به آپارتمان برود. تصمیم گرفته بود با دو روز تاخیر، کلید آپارتمان را به سحر بدهد و در این دو روز، چشمش را از دیدن ضحی که لحظه ای چادر را از سرش در نیاورده بود، سیر کند. 🍀همان شب دایی و خانواده شان به خانه سهندی ها آمدند. ضحی از دیدن دایی خیلی خوشحال شد و با شنیدن حرف در گوشی دایی، کمی هم نگران شد: - دایی جان قبل از اینکه عباس آقا بیان، ی ساعتی بریم اتاق کارت دارم. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
🍃نزدیک یا دور؟ 🌟در دستانم است. می بوسمش. به چشمانم می گذارم. آرام و با احترام، با شوقی وصف ناشدنی، یادگار عزیزم را باز می کنم. ورق می زنم. به آیات قرآن نگاه می کنم و آرزو می کنم ایکاش بهره هایم از نورانیت کلام خدا، بیشتر شود. چشمم به آیه ای می افتد. روی کلمه ای از آیه، ذهنم درگیر می شود که یعنی چه طور؟ چرا به این مصحف مبارک و کریمه ای که در دستانم است؛ همین جاست، عبارت ذلک آورده شده که برای اشاره به دور استفاده می شود؟ ذَلِكَ الْكِتَابُ لَا رَيبَ فِيهِ (1) ✍️ نکته بسیار لطیفی اینجا نهفته است. خداوند تبارک و تعالی که از رگ گردن به ما نزدیک تر است(2)، در آیاتی، اسم اشاره دور را برای خود برگزیده است (3) و همین تعابیر دوگانه دور و نزدیک را در مورد قرآن، که تجلی ذات اوست نیز، به کار برده. 📌سرّش در مراتبی است که قرآن دارد. یک مرتبه والا و مرحله اعلایی دارد که به فرموده خداوند، این وجود حقیقی، نزد ذات اقدس اله است (4). همین قرآن، یک مرتبه عالیه ای دارد که در دست فرشتگان "کراما برره" است(5). و مرحله نازله قرآن، در قالب الفاظ عربی، دست ما انسان هاست: إِنَّا جَعَلْنَاهُ قُرْآنًا عَرَبِيا لَعَلَّكُمْ تَعْقِلُونَ (6) 🌸در آیات، وقتی تعبیر هَذَا الْقُرْآنُ به کار رفته، سخن از هدایت است و وقتی می فرماید ذَلِكَ الْكِتَابُ، سخن از غیب است و این نشانگر این است که این قرآن، «غيب» و «كتاب مكنوني» دارد. 📚برای مطالعه بیشتر ر.ک: قرآن در قرآن، آیت الله جوادی آملی، ص 36. پی نوشت: 1. سوره بقره، آیه 2. 2. سوره ق، آیه 16 : َنحْنُ أَقْرَبُ إِلَيهِ مِنْ حَبْلِ الْوَرِيدِ 3. سوره انعام، آیه 102 : ذَلِكُمُ اللَّهُ رَبُّكُمْ لَا إِلَهَ إِلَّا هُوَ خَالِقُ كُلِّ شَيءٍ فَاعْبُدُوهُ ... 4. سوره زخرف، آیه 4 : وَإِنَّهُ فِي أُمِّ الْكِتَابِ لَدَينَا لَعَلِي حَكِيمٌ 5. سوره عبس، آیه 15و16: بِأَيدِي سَفَرَةٍ - كِرَامٍ بَرَرَةٍ 6. سوره زخرف، آیه 3. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
🌟من هم کنار تو 🔹چند دقیقه ای فرصت خواست. روی صندلی داخل داهرو نشست. سرما به بدنش رفت و لرزش خفیفی وجودش را گرفت. دودل بود. می توانست نظرش را عوض نکند. اما چه دردی از او دوا می کرد. دل داغدارش را چه چیزی تسلی می داد. کیف پولش را از جیب کتش در آورد. باز کرد. نگاهی به عکس پسرنوجوانش انداخت. گریست. داغ نوجوان پشت لبش سبز نشده، داغ سختی بود. مقصر موتور سوار بود اما چه فایده. عزیزش که زنده نمی شد. 🍁تنها آمده بود. زنش نتوانسته بود قدم از قدم بردارد. از وقتی عزیزشان زیر خاک رفته بود، زنش هم پس افتاده بود. دستی روی عکس پسرش کشید و با صدایی که اگر کسی آن اطراف بود، به راحتی می شنید با پسرش حرف زد: - فایده مردنش چیه؟ مصطفی، تو که جات تو بهشته. بزار از خونت بگذرم که منم بیام پیشت تو بهشت. کمکم کن. 🍃دست روی زانو گذاشت و بلند شد. به جای رفتن به جایگاه، به سمت اتاق رئیس رفت. 🌺رسولُ اللّه ِ صلى الله عليه و آله : مَن عَفا عِندَ قُدرَةٍ عَفا اللّه ُ عَنهُ يَومَ العَثرَةِ . 🌸پيامبر خدا صلى الله عليه و آله : هر كس هنگام قدرت [بر انتقام] گذشت كند، خداوند در روز لغزش از او در گذرد. 📚كنز العمّال : 7023. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
🌺مادر، میوه ها را از قبل آماده کرده بود. حسنا وسط برنامه فشرده اش، دو سه باری بیرون آمد و قاتی مهمانی نشست و مجدد سر درس و تست زدن هایش رفت. طهورا با خیال راحت کنار زن دایی نشسته بود و از پروژه جدیدش حرف می زد و از درس زن دایی می پرسید: - مجازیه. سی دی های درسی رو فرستادن. فعلا دو ترم رو می خوام مجازی بردارم تا بعد خدا چی بخاد. - می شه سی دی هاتونو بگیرم منم گوش بدم؟ - آره چرا نشه. اگه دوست داری برای ترم دیگه می تونی ثبت نام کنی. 🔹طهورا به فکر فرو رفته بود که این دوره مجازی را ثبت نام بکند یا نه. از درسهای عربی و صرف و نحوش می ترسید. - نمی دونم از عهده اش برمی یام یا نه؟ 🔻زن دایی که نگرانی را در چهره طهورا دید گفت: - عزیزم شما از عهده سخت ترش براومدی. شاید قبل از ثبت نام در مورد جزئیاتش با دایی صحبت کنی بد نباشه. 🔸پدر و دایی هم در مورد مسائل سیاسی و انتخابات، با صدایی آهسته که بیشتر درگوشی بود، صحبت می کردند و ضحی مانده بود با دختردایی نازنازی اش زهره جان. قرار بود عباس آقا برای شام بیاید. انتظار کشیدن برای ضحی سخت بود. سعی کرد خودش را با زهره مشغول کند و کمتر به حرف دایی و انتظاری که برای دیدن عباس می کشید، فکر کند. با دستمال کاغذی های روی میز، برای زهره اوریگامی درست کرد. یک بشقاب حیوان دستمال کاغذی درست کرده بود و زهره باز هم حیوان جدیدی می خواست. مادر سینی چایی به دست، از آشپزخانه بیرون آمد. طهورا بلافاصله بلند شد تا چایی را از مادر بگیرد. بوی هل و دارچین داخل چایی، در فضا پیچید و تمام صداها را با خود شست و یک صدا کرد: - به به. عجب بویی. 🔹زنگ تلفن خانه بلند شد. پدر گوشی را برداشت و مجبور شد برای ادامه مکالمه، به اتاق دیگر برود. دایی فرصت را مناسب دید. لیوان چایی و قندش را برداشت و با اشاره ای که به ضحی کرد، به سمت اتاقش رفت. ضحی سیب قرمزی را که مادر زحمت قاچ کردنش را کشیده بود دست زهره داد. او را بوسید و از جا بلند شد. - خب دایی جان بگو ببینم. عباس آقا خوبن؟ امشب نمی یان؟ - می یان ان شاالله. چی شده دایی؟ 🔻دایی لیوان چایی را روی میز ضحی گذاشت و روی صندلی نشست. همان طور که قندها را بین انگشتان دست چپش رد و بدل می کرد گفت: - با گروه چه کردی؟ ی کم توضیح بده. 🔸ضحی در اتاق را کامل بست و به سمت دایی برگشت. همان طور ایستاده گفت: - هنوز کار خاصی نکردیم. صفحه مجازی رو کمی راست و ریست کردیم. ی چندتا عکس نوشته تبلیغی درست کردیم. اسم گروه رو انتخاب کردیم. دوتا از بچه های بیمارستان آریا هم دیروز اومدن. - سحر خانم دیگه. درسته؟ - بله. - رابطه ات با سحر چطوره؟ 🔹ضحی به چشمان جدی دایی نگاه کرد. به سمت تخت رفت و لبه آن نشست. - خوبه. سعی می کنم ازش دوری کنم. رفتاراش اذیتم می کنه اما به خاطر انسی که باهاش داشتم، خیلی به سمتش کشش دارم. خودمو کنترل می کنم دیگه. - تا حالا عباس آقا اونجا اومده دنبالت؟ - نه. چطور؟ - مراقب باش خیلی جلوی چشم فرهمندپور نباشه. ممکنه حسادتش گل کنه و کار دستتون بده. کلید آپارتمان دست شماست؟ - بله. بیارم؟ 🔸تا ضحی دسته کلید را از داخل کیفش بیرون می آورد، دایی هم جعبه ای را از جیبش بیرون کشید. درش را باز کرد. کلید را از ضحی گرفت و روی حجم خمیرمانندی که داخل جعبه بود، فشار داد. - آپارتمانتون دوربین هم داره. دقت کن. دوربین های بیرونی تحت کنترل بچه هاست. - داخل سالن و اتاق ها هم دوربین داره. - آره می دونم. ی عکس ازشون بگیر که بچه ها روش سوار بشن. این فلش دستت باشه به سیستم فرهمندپور دسترسی پیدا کردی بزن بهش. یک دقیقه کافیه. خود به خود نصب می شه. برای رد گیری حساب های مالیه. تا به حال فرهمندپور هم اونجا اومده؟ - نه هنوز. - باید ی کلکی بزنیم تا لب تابش رو بیاره. احتمالا همه کارهاش با اونه. از درسا چه خبر؟ 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
🍀بهره مندی از قرآن کریم 💎وقتی به حقیقت و مراتبی که قرآن دارد، آگاه شدیم، تازه متوجه می شویم که چقدر راه برای رفتن داریم. این قرآن کریم و مبارکی که در دستانمان است، با تمام عظمت و نورانیتش، مرحله نازله ای است که با تلاوت و فهم و عمل کردن به معارف، ما را بالا می برد. آنقدر باید بالا برویم تا عنداللهی شویم. تا به آن مرتبه عالی قرآن دسترسی پیدا کنیم و حقایقش را بفهمیم. 🌺 آن وقت است که علمی فراموش نشدنی، به انسان داده می شود. حقیقت با روح او درهم می آمیزد و از او جدا نمی شود. فقط کافیست، به مقام لدن برسیم و نزد خدا، از او، حقایق را شهودا، ادارک کنیم. ✨و ما چقدر مشتاق آن مقام هستیم. خدایا، ما را به مقام لدنی ات برسان و ادراک شهودی حقایق قرآن را به ما بده. ما را به این آرزو، برسان که مشتاق وصل توییم. 📚برای مطالعه بیشتر ر.ک: قرآن در قرآن، آیت الله جوادی آملی، ص 37و 38 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
🔹با تصور نشست های درسی و فعالیت هایی که در بیمارستان انجام می داد، چهره اش باز شد و پاسخ دایی را شاداب تر از قبل داد: - خوبه خداروشکر. با برنامه ای که سیستم بیمارستان بهار برام ریخته، خیلی خوب جلو می رم. - چطور؟ - چکیده شو جلوتر می خونم. ی تایم مطالعاتی داخل بیمارستان داریم. ی یادآور نکات داریم. کلاس های توضیح و تبیین هم هر هفته دوتا بعد از ظهرمون رو گرفته. بقیه بعد از ظهرها هم که سر کار گروهیم. با این اوصاف هر کسی باشه مدرکش رو می گیره چون تمام این کارهامون هم همش امتیاز داره؛ حتی استراحتمون! صبح تا ظهر هم سر شیفت و اورژانس و کارای دیگه ایم. ماما همراهی ها رو هم به ما نمی دن فعلا تا به درسمون برسیم. عصر به بعد هم آزادیم. گاهی با عباس می ریم جاهای مختلف. گاهی هم که عباس شیفت داره به مامان و .. الحمدلله همه چی سرجاشه. - خیلی خوبه. با سحر جایی نمی ری؟ - نه. باید برم؟ - آره برو هر از گاهی. بالاخره با هم همکارین تو گروه. ▪️دایی، فلش مشکی رنگ کوچکی را به ضحی داد. ضحی آن را در جیب داخلی کیفش جاداد. کیف را داخل کمد گذاشت و مجدد روی تخت نشست. دایی جواد، لیوان چایی را بدون قند آرام آرام نوشید. از جا بلند شد و گفت: - مراقب خودت باش. چیزی اگه شد حتما بگو. 🔹با رفتن دایی، ضحی به تصویر رهبر نگاه کرد. از اینکه خرده تلاش هایش باعث از بین رفتن فساد و خوشحالی رهبر می شد، خدا را شکر کرد. صدای زنگ در، او را از جا پراند. حتما عباس بود. تپش قلبش تندتر شد. از گوشه پرده اتاقش، بیرون را نگاه کرد. دستی به موهایش کشید. خواست رژ لب بزند اما از خواهر و مهمان ها شرم کرد. گُلسر آفتابگردانی که عباس برایش خریده بود را روی موهایش مرتب کرد. دستی به دامن شیری رنگش کشید. نوک جوراب شلواری هم رنگ دامنش را نگاه کرد. اضطراب در پاهایش رفته بود و می خواست بدود. نفس عمیق کشید. صدای عباس به گوشش رسید. به سمت در اتاق دوید. در را باز کرد و بیرون رفت. 🌸بوی گل مریم، داخل خانه شد. نگاهش به صورت مهربان عباس و دست گلی که گرفته بود افتاد و لبخند روی صورتش، بازتر شد. دسته گل را گرفت و تشکر کرد. تا پدر عباس را به سمت پذیرایی ببرد، او گل ها را چند بار بو کرد و برای گذاشتنش در گلدان، به آشپزخانه رفت. ************ 🔹خوشحال و شاد از اتاق پدر بیرون آمد. نصف یک جزء را به پدر تحویل داد و از پس سوالات برآمده بود و حالا می توانست ادامه اش را شروع کند. حفظ آیات از آنچه گمان می کرد راحت تر و سریع تر پیش رفته بود. قرآن را در کتابخانه، سرجایش گذاشت. دفتر حفظش را در آورد. جلوی تحویل داده شد تیک زد و به همه تلاش های ماه قبلش نگاه کرد. خدا را شکر کرد. آن را بست و دفتر سبز رنگش را برداشت تا موفقیتش را برای آقا بنویسد. اگر چه خود آقا این را می دانستند: - سلام آقاجان. شنیدید؟ شما هم بودید؟ شکر خدا همه سوالات را توانستم جواب دهم. گاهی احساس می کردم در گوشم کسی جواب را زمزمه می کند. نکند شما بودید آقاجان؟ فدایتان شوم خیلی دوست دارم به شما قرآن تحویل بدهم. هر روز که به اتاق پدر می روم، احساس می کنم محضر شما دارم می آیم و قرآن را قرار است به شما تحویل بدهم. حس شیرین و زیبایی است. این احساس ها و حضورتان را در قلب و روحم دوست دارم. دوست دارم همیشه با شما باشم آقاجان. حضورتان خیلی شیرین و دل گرم کننده است. هوایمان را داشته باشید. 🍀صلواتی انتهای صفحه نوشت و دفتر را بست. ساعت هفت و نیم صبح بود. وضوی مجددی گرفت و لباس پوشید. دفتر یادداشت سبزرنگ و قرآن جیبی اش را داخل کیف گذاشت. صبحانه نخورده، از خانه بیرون زد و عباس را دید که جلوی خانه، منتظر اوست: - سحر خیز باش تا کامروا باشی. - سلام عباس جان. سحرخیزی ای که کامش شما باشی رو با هزار تا خواب عوضش نمی کنم. صبحت بخیر. - سلام عزیزم. ضحی جان. خانم دکتر سحرخیز خودم. این خدمت شما. 🎁ضحی از دیدن بسته کادوپیچ شده، ذوق کرد و تمام ذوقش را هم مانند منفجر شدن ترقه های چهارشنبه سوری نشان داد. عباس از کارهای ضحی خنده اش گرفت. سوئیچ را چرخاند تا ضحی را سرکار برساند و خودش هم برای استراحت، به خانه برود. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte