eitaa logo
صالحه کشاورز معتمدی
6.2هزار دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
2.2هزار ویدیو
8 فایل
کمکتون میکنم تا حال خانواده شما بهتر بشه دبیر خانواده استان البرز در جبهه فرهنگی و قرارگاه تحول ادمین : @Admiin114 ثبت نام دوره: @Sabte_name_doreh واحد مشاوره https://eitaa.com/joinchat/4035444855C167ad52bed
مشاهده در ایتا
دانلود
⭕️عزیزانم تا ساعت ۲۴ امشب فرصت ثبت نام دوره رهایی از تله های زندگی با تخفیف ویژه باقی هست. جا نمونید ⛔️دوره بعدی رفت چند ماه دیگه ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🏖 @salehe_keshavarz ✤ ⃟⛱ ⃟⃟ ⃟❀᪥✾✤❀ 📚شب‌های پاییز با داستان حضرت دلبر ✍صالحه کشاورز معتمدی ✤ ⃟⃟ ⃟⛱ ⃟❀✤✾᪥❀ 🏖 @salehe_keshavarz
InShot_۲۰۲۲۱۱۱۰_۲۱۲۴۴۲۴۹۲_۱۰۱۱۲۰۲۲.m4a
11.6M
🏖 @salehe_keshavarz ✤ ⃟⛱ ⃟⃟ ⃟❀᪥✾✤❀ 📚داستان حضرت دلبر با صدای نویسنده : ✍صالحه کشاورز معتمدی ✤ ⃟⃟ ⃟⛱ ⃟❀✤✾᪥❀ 🏖 @salehe_keshavarz
🏖 @salehe_keshavarz ✤ ⃟⛱ ⃟⃟ ⃟❀᪥✾✤❀ 🖋به نام خداوند مهر آفرین ... 📕داستان 🔍 انگار خواب بودم صداهای مبهمی می‌شنیدم خواستم تکان بخورم ولی نمی‌شد در آغوش مامان معصومه مچاله شده بودم . خواستم روسری ام را جلو بکشم ولی کتفم به شدت درد گرفت و ناله زدم کم کم صداها واضح شد ... صدای آژیر ؛ صدای مردم : باید درها رو ببریم ... زنده هم دارن ... هشیار شدم ... اولین کسی که به‌ ذهنم رسید امیر بود . با صدای خفه صدا زدم : _امیر ... امیر جانم ... به زور چشم‌هایم را باز کردم . پشت صندلی راننده زیر دست و پای مامان معصومه بودم . جلوی چشمم صندلی شکسته و از کنارش سیاهی و آهن پاره میدیدم ... از شیشه عقب نور می‌آمد ولی جلو فقط آهن پاره بود شبیه پشت یک ماشین بزرگ ... امیر ... امیر جان ... با گریه داد می‌زدم: امیر ؛ امیر یه چیزی بگو ... صدای قلب مامان معصومه را می‌شنیدم ولی جلوی ماشین چیز واضحی دیده نمی شد ، بعد از چند دقیقه متوجه شدم در قسمت راننده را بریدند . یک نفر که احتمالا امدادگر بود فریاد می زد : تکونش ندید ؛ باید گردنشو ببندم . زنده س ... نفس راحتی کشیدم و چشم‌هایم بسته شد . در بیمارستان و بعد از جراحی دستم به هوش آمدم ... عمه فاطمه بالای سرم قرآن می‌خواند . درد داشتم ولی چون خیالم از امیر و مامان معصومه راحت بود فقط جویای مادر امیر بودم . عمه دستش را روی پیشانیم گذاشت : _ استراحت کن طیبه جان ... تو استراحت کن ... نزدیک سحر بود که کامل بیدار شدم . هنوز درد داشتم . دستم گچ شده بود . عمه روی صندلی کنار تختم خوابش برده بود ... به تکان من بیدار شد ... کمکم کرد و نشستم ... سرم گیج می‌رفت ... + میخوام بیام پایین ... _ نه طیبه سرت گیج میره . با گریه و ناله گفتم : + میخوام برم پیش امیر ... _ خودم میبرمت ، صبح بشه خودم میبرمت الان خوابه که ... پرستار آمد و با کمک هم مرا خواباندند ... نمیدانم چقدر خوابیدم با زمزمه های دور و برم بیدار شدم . هدیه و حیدر ... مهدا و هدا ... دورتر هم محمد ایستاده بود ... به صورت نگرانشان لبخند زدم و باز چشم‌هایم بسته شد ... شنیدم که عمه به بچه ها تسلی میداد : _ عزیزانم به خودتون مسلط باشید . بابا و مامان که خوبن مامان معصومه هم که مرخص شد . پیمانه عمر مادر بزرگتون تا اینجا بوده براش دعا کنید روحش در آرامش باشه ... ملحفه را روی سرم کشیدم و اشک ریختم ... بعدش هر چه اصرار کردم تا فردا که ترخیص شوم مرا به دیدن امیر نبردند . برای ترخیص هدیه آمد کمکم ... _ آبجی گلم برات لباس آوردم . پاشو بپوش بریم . با کمی عصبانیت گفتم : + من تا امیرو نبینم از این بیمارستان نمیرم ... _ چشم آبجی جان میریم الان بزار عمه و حیدر بیان حیدر زیر بغلهایم را گرفت و سرم را بوسید . عمه و هدیه وسایل را جمع و جور کردند . + منو ببرید پیش امیر ... _ چشم گلم داریم میریم پیشش ... عمه جلوتر راه افتاد و مشخص بود دارد هماهنگ می‌کند . _ خانومشو آوردم ، یه لحظه ببینتش بریم ... بخش مراقبت‌های ویژه بود . ۳ تا بچه هایم پشت در منتظر بودند . با دیدن من بغضشان ترکید . عمه سریع جلو آمد . _ وا بچه ها جمع کنید خودتونو چیزی نشده که الان مامانتون نگران میشه ... به سمت من برگشت و گفت : _ هیچی نیست گلم ... بچه هاتو که میشناسی... لوسن ... امیر آقا هم زود مرخص میشه ان شاالله... خودش جلو افتاد . _ حیدر جان بیارش عمه ... رسیدم بالای سر امیر مهربانم ... زخمی و با سر و گردنی بسته روی تخت بود . باید قوی میبودم تا از حال نروم . دستش را با دست سالمم گرفتم ... اشکهای گرمم بی امان می‌بارید ، صدایش کردم : + امیر جانم ... امیر جان ... دستم را فشرد . آرام چشم‌هایش را باز کرد . با چشم‌های مهربانش نگاهم می‌کرد ؛ از گوشه چشم‌هایش اشکش را پاک کردم و صورت زخمی اش را به سختی بوسیدم . عمه به حیدر که هاج و واج ایستاده بود اشاره کرد : _ حیدر جان بگیرش عمه ... باید بریم دیگه ... بعد به شوخی گفت : _طیبه ! اینجا خانواده هستا ، بزار شوهرت بیاد خونه کلی ماچش میکنی ... موقع جدا شدن فقط توانستم یک جمله زیر لب بگویم : + زود خوب شو سایه سرم ...
☝️☝️☝️☝️☝️☝️☝️☝️☝️☝️☝️☝️ رسیدم بالای سر امیر مهربانم ... زخمی و با سر و گردنی بسته روی تخت بود . باید قوی میبودم تا از حال نروم . دستش را با دست سالمم گرفتم ... اشکهای گرمم بی امان می‌بارید ، صدایش کردم : + امیر جانم ... امیر جان ... دستم را فشرد ... آرام چشم‌هایش را باز کرد ... با چشم‌های مهربانش نگاهم می‌کرد ؛ از گوشه چشم‌هایش اشکش را پاک کردم و صورت زخمی اش را به سختی بوسیدم . عمه به حیدر که هاج و واج ایستاده بود اشاره کرد : _ حیدر جان بگیرش عمه ... باید بریم دیگه ... بعد به شوخی گفت : _طیبه ! اینجا خانواده هستا ، بزار شوهرت بیاد خونه کلی ماچش میکنی ... موقع جدا شدن فقط توانستم یک جمله زیر لب بگویم : + زود خوب شو سایه سرم ... یک ماه بین بیمارستان رشت و روستا و کرج در حرکت بودیم... با دست گچ شده ..‌. به مسجد مادر امیر رسیدم . خانواده اش نگران امیر بودند . با کمک عمو اکبر و حیدر و محمد به امیر می‌رسیدیم . آخر هفته ها هم عمه بچه ها را می آورد ... طیبه ی قوی باید این مرحله را هم می‌گذراند ... طیبه ی قوی باید به بچه هایش یاد میداد که در موقع سختی هم لبخند بزنند و ناشکری نکنند . اما خودم در خلوت ... در گوشه نمازخانه بیمارستان اشک می‌ریختم و از امام زمان کمک میخواستم ..‌. بعد از ترخیص امیر زندگی جدید ما شروع شد ... ✍ صالحه کشاورز معتمدی ... ❀✤✾᪥❀ ⃟⃟ ⃟⛱ ⃟✤ 💌 انتشار بدون لینک کامل کانال جایز است💌 ✤ ⃟⃟ ⃟⛱ ⃟❀✤✾᪥❀ 🏖 @salehe_keshavarz
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
آمدنتان رنگ میزند به صفحات سیاه و سفید زندگیمان! رنگی بزن به زندگی سیاه و سفید ما ... 🌘 @Salehe_keshavarz 🌒
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
تو فقط صاحب زمان نیستی صاحب دل و جانی ایها العزیز ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🌤 ♥️ @Salehe_keshavarz ♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام آدینه تون مهدوی👋 🚫غفلت از یار گرفتار شدن هم دارد! جمعه ست و دلتنگی ... جمعه ست و بی حضور تو ... جمعه ست و غفلت از مهربانترین یار ... ✍اشعار و دلنوشته های خودتون رو زیر پست کامنت کنید تا با هم عشقبازی کنیم با حضرت دلبر♥️ 🌐 https://rubika.ir/salehe_keshavarz
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⊱🖤🌱⊰ ڪور منم‌ ڪه‌ چشمانم‌ را‌ غبار‌ گناه، تاریڪ‌ ڪرده‌ است! ڪور‌ منم‌ ڪه‌ تنهایی‌ ات‌ را‌ نمیبینم ما‌ این‌همه‌ایم‌ اما‌ تو‌ هنوز‌ تنهایی..💔! @Salehe_keshavarz
═════᪥●♥️⃟ ᪥ ⃟●﷽♥️᪥════ هیچ کس به من نگفت که ... چرا نشسته ای به هنگام شنیدن آن نام زیبا که قیام را خاطره آور است ؛ چه بسیار نامهایت را شنیدیم ولی غافل از اینکه وظیفه داریم برخیزیم ؛ و به احترامت ، شما را یاد کنیم ... نمی دانستیم زمانی که امام صادق علیه السلام وقتی نام زیبایت را شنید که قرار است بیایی ؛ و چه زیبائی هایی به همراه بیاوری ؛ به روی پا ایستاد و احترام را به نهایت رساند ... حتی شنیده‌ ایم این را که ؛ عالم پاک دل آیت الله صافی وقتی در مجلسی همه قیام کردند عذر آورد که من پیرم و پاهایم طاقت ایستادن ندارد مرا ببخشید ؛ اما بعد از لحظه ای تا مجری ، نام مبارک شما را آورد ؛ ناگاه آن عالم بزرگ ، با زحمت به روی پا ایستاد در حالی که همه نشسته بودند ؛ غافل از وظیفه شان ... و آن عالم ؛ به خود نگفت که بنشین ، وقتی همه نشسته اند . نه ، اینجا جای نشستن نیست . نمی‌دانستیم به احترام نام گهربارت لحظه ای ایستادن و سپس نشستن یعنی آماده ایم ما ؛ هر وقت ؛ هر جا تو بخواهی حضرت آرامش قلبمان♥️ ═════♥️᪥᪥ 💫 @Salehe_keshavarz 💫 ا♥️●⃟ ᪥ ⃟●᪥᪥════
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
میدونید دیگه جمعه ها داستان نداریم ... هر کدومتون که از داستان حضرت دلبر عقب موندید الان برید سراغش و قضاشو به جا بیارید 😉
اینم تقدیم با عشق که راحت پیدا کنید حضرت دلبر رو 👆❤️
خدا به دختر خودم و همه مامانهایی که بچه پیش دبستانی و کلاس اولی دارن صبر بده ... من و رسول ۱۰ دقیقه کار کردیم یاد اون روزهای بچه های خودم افتادم سخت بود 😭 ولی گذشت 😉 بچه های شما هم به یه چشم بر هم زدنی بزرگ میشن ان شاالله
صاحب ما ! نه ناآگاهه نه ناتوانه نه دستش بسته اس! هرچیَم که به ما داده ، از فضل و کرم و آقاییش بوده هر چیَم نداده ، دلیل داشته مهم نیست اینو بقیه میفهمن یا نه مهم اینه که ما باورش داریم! ما درد دلای زندگیمونو پیش غریبه ها نمیبریم… ما صاحب داریم در سینه موج میزند اندوه بیکران عجل علی ظهورک یا صاحب الزمان (سلام الله علیه) 🌘 @Salehe_keshavarz 🌒
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍁نیستــــــــــی و.. چهار فصل دلم پاییز استــــــــــ🍂 🌐 @Salehe_keshavarz
سلام عزیزانم امروز ساعت ۴ تا ۵ تو کانال زیر دعوت شدم برای لایو من مهمانشون هستم قراره درباره تاثیرات فضای مجازی تو اتفاقات گذشته صحبت کنیم ان شاالله اگه به این مقوله قرار دارید تو اون ساعت ببینید برنامه رو https://eitaa.com/madrese_zaman