eitaa logo
صالحین تنها مسیر
223 دنبال‌کننده
16.9هزار عکس
6.8هزار ویدیو
267 فایل
جهاد اکبر، مبارزه با هوای نفس در تنها مسیر آرامش کاری کنیم ورنه خجالت براورد روزیکه رخت جان به جهان دگر کشیم خادم کانال @Yanoor برایم بنویس tps://harfeto.timefriend.net/16133242830132
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
13.36M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 مرثیه‌خوانی عربی میثم مطیعی در حسینیه داوود العاشور بصره ✍مداحی ترکیبی مطیعی در بصره عراق، حسینیه «ابوالخصیف» آمیخته ای از ولیّ شناسی و حماسه آفرینی است که دل جوانان عراق را متلاطم و دگرگون کرده است. درود بر مطیعی و سلام بر روضه علی اصغر ع که جماعت حاضر را بی تاب کرده است.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
انسان شناسی ۱۱۵.mp3
11.75M
۱۱۰ ▪️چرا دنیا برای من جذاب نیست، ولی دائماً برای موفقیت‌ها و پرش‌های بلندش برنامه‌ریزی میکنم، - اما حتی با اینکه تلاش می‌کنم، باز هم خیالِ من ناخوداگاه به‌سمت خیالاتِ بلند و عاشقانه‌ی ابدی نمی‌رود؟ - مشکل من کجاست که درِ خیالِ من، برای پروازهای بلند بسته است؟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷 شهید همت: 🌿 ما هنوز شهادت بی درد می طلبیم غافل از آنکه شهادت را جز به اهل درد نمی دهند.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
recording-20220820-153005.mp3
3.34M
⭕️ اربعین پله نهایی برای رسیدن ما به ظهور نیست ❇️ برای ترویج قدم نهایی که زندگی جمعی هست برنامه ریزی کنیم... 🎙حاج آقا حسینی 💠@IslamlifeStyles
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
تا اربعین با شهدا هر روز به یاد یک شهید ، سلامی تقدیم سید الشهدا علیه السلام 🏴 السَّلامُ عَلَيْكَ يَا أَبا عَبْدِاللّٰهِ وَعَلَى الْأَرْواحِ الَّتِي حَلَّتْ بِفِنائِكَ، عَلَيْكَ مِنِّي سَلامُ اللّٰهِ أَبَداً مَا بَقِيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ، وَلَا جَعَلَهُ اللّٰهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنِّي لِزِيارَتِكُمْ، السَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ، وَعَلَىٰ عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ، وَعَلَىٰ أَوْلادِ الْحُسَيْنِ ، وَعَلَىٰ أَصْحابِ الْحُسَيْنِ به یاد بزرگمردی از میان شهیدان دفاع مقدس شهید عملیات مرصاد بدست منافقین ملعون شهید شفیع و واسطه سلام ما بر سالار شهیدان و یارانش باش 🏴🏴🏴 زنده نگه داشتن یاد شهدا کمتر از شهادت نیست مقام معظم رهبری •┈┈••✾•🌿🏴🌿•✾••┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
جان آقام (عج) بخوان دعای فرج رادعااثردارد دعاکبوترعشق است وبال وپردارد 🌺دعای منتظران درعصرغیبت🌺 اَللّهُمَّ عَرِّفْنى نَفْسکَ فَاِنَّكَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنى نَفْسَكَ لَمْ اَعْرِف نَبِيَّكَ اَللّهُمَّ عَرِّفْنى رَسُولَكَ فَاِنَّكَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنى رَسُولَكَ لَمْ اَعْرِفْ حُجَّتَكَ اَللّهُمَّ عَرِّفْنى حُجَّتَكَ فَاِنَّكَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنى حُجَّتَكَ ضَلَلْتُ عَنْ دينى ❤️برای سلامتی آقا❤️ بسم الله الرحمن الرحیم اللّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَ عَلى آبائِهِ فی هذِهِ السّاعَةِ وَ فی کُلِّ ساعَةٍ وَلِیّاً وَ حافِظاً وَ قائِدا وَ ناصِراً وَ دَلیلاً وَ عَیْناً حَتّى تُسْکِنَهُ أَرْضَک َطَوْعاً وَ تُمَتِّعَهُ فیها طَویلاً 💖دعای فرج💖 بسم الله الرحمن الرحیم اِلهي عَظُمَ الْبَلاءُ ، وَبَرِحَ الْخَفاءُ ، وَانْكَشَفَ الْغِطاءُ ، وَانْقَطَعَ الرَّجاء ُ وَضاقَتِ الاْرْضُ ، وَمُنِعَتِ السَّماءُ واَنْتَ الْمُسْتَعانُ ، وَاِلَيْكَ الْمُشْتَكى ، وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِ والرَّخاءِ ؛ اَللّـهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد ، اُولِي الاْمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَيْنا طاعَتَهُمْ ، وَعَرَّفْتَنا بِذلِكَ مَنْزِلَتَهُم فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلاً قَريباً كَلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ ؛ يا مُحَمَّدُ يا عَلِيُّ يا عَلِيُّ يا مُحَمَّدُ اِكْفِياني فَاِنَّكُما كافِيانِ ، وَانْصُراني فَاِنَّكُما ناصِرانِ ؛ يا مَوْلانا يا صاحِبَ الزَّمانِ ؛ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ ، اَدْرِكْني اَدْرِكْني اَدْرِكْني ، السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ ، الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَل ؛ يا اَرْحَمَ الرّاحِمينَ ، بِحَقِّ مُحَمَّد وَآلِهِ الطّاهِرينَ یک فاتحه و توحید ، نثار ارواح مقدس امام حسن عسکری (ع)و حضرت نرجس (س) ، پدر و مادر گرامی امام عصر (عج) ای مولای ما ، ای امام ما ، یا بقیت الله فی ارضه به رسم ادب ، برای پدر و مادر بزرگوارتان ، هدیه ای فرستادیم ، شما هم ما را به هدیه ای مهمان کن ، همانا خدا صدقه دهندگان را دوست دارد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
صالحین تنها مسیر
#قسمت_چهل_وچهارم کوچ غریبانه💔 -اتفاقا این جوری بهتره. -راستی آقا جون ممکنه مجبور بشم یه مدت واسه
کوچ غریبانه💔 به یاد لحظه هایی افتادم که مسعود جلوی چشم هایم درد می کشید و چون دست ها و پاهایش به تخت بسته بود مثل ماهی که از بیرون افتاده درجا دست و پا می زد. -آره،من قبلا شنیده بودم،ولی دیشب با چشمای خودم دیدم که چه درد و رنجی داره! -چه طور الان سر صدا نمی کنه،حتما از خستگی دیشب خوابش برده؟ -تقریبا.در واقع بیحال شده.بعد از هر نوبت که حدود بیست دقیقه ای درد می کشه یه دو ساعتی بیحال و آروم می شه. -حتما تو هم دیشب نتونستی بخوابی؟ -مهم نیست،من واسه همین اینجا موندم. -چایی رو بذار من درست می کنم.بیا برو تا بیدار نشده یه ساعتی استراحت کن.بعید نیست امشب باز همین بساط بیداری باشه. شهلا درست می گفت.نه تنها آن شب،دوشب دو روز بعد نیز مسعود از درد به خود پیچید.گاهی التماس می کرد،گاهی به همه فحش و ناسزا می گفت،گاهی می لرزید یا به حالت تهوع می افتاد و گاه از آن همه فشار بی حال می شد و آرام می گرفت.در تمام این لحظه ها من مقابل تختش به دیوار تکیه می دادم و همان طور که بند بند تنم از وحشت می لرزید،صدها صلواتی را که برای بهبودیش نذر کرده بودم ادا می کردم.عاقبت سحر گاه روز چهارم آرام گرفت.وقتی به سراغش رفتم رنگ به رو نداشت و همراه با نفس های آرامش آهسته می نالید.محمد اولین کسی بود که مژدۀ بهبودی مسعود را شنید و از خوشحالی به گریه افتاد. -نمی دونم چی بگم مانی...نمی دونم با چه زبونی ازت... -اگه هیچی نگی راضی ترم،چون نمی خوام لذت این خوشحالی از بین بره.من مزد زحمتمو گرفتم،همین جای شکر داره.ولی هنوز همه چی تموم نشده.این دوران بحرانش بود،ولی هنوز دو سه هفته مراقبت می خواد تا تمام سم از بدنش خارج بشه.خیلی باید مراقب باشین،چون توی این مدت مدام وسوسه می شه که دوباره بره سراغش.نباید یک لحظه ازش غافل بشین. -خاطرت جمع باشه ما دیگه ازش غافل نمی شیم.بعد از این همه مون چهار چشمی مواظبیم.حالا برو یه کم استراحت کن،رنگ به روت نمونده!می ترسم حالا که مسعود خوب شده تو ناخوش بشی. -چیزی نیست،اگه یه کم بخوابم روبراه می شم.شما فقط لطف کن وقتی مسعود بیدار شد صبحونه بهش بده بخوره.به شهلا هم بگو یه مقدار گوشت بخوابونه توی مواد که واسه ظهرش سیخ بزنیم.باید تقویتش کنیم.توی این چند روز خیلی ضعیف شده. -باشه،تو برو استراحت کن بقیۀ کارا با من.امروز باید جشن بگیریم.الان زنگ می زنم عزیز و زهرا هم بیان.می دونم که اونام الان دل تو دل شون نیست. ***عصر با سر و صدای خوشحالی بقیه از خواب بیدار شدم.پلک هایم سنگین بود،در اتاق تکیه داده بود و داشت مرا تماشا می کرد؛ترتمیز و مرتب مثل سابق.این همان مسعود نازنین من بود،فقط رنگ پریده و لاغر.بی اختیار لبخند زدم: -سلام -سلام به روی ماهت،خوب خوابیدی؟ تن صدایش هنوز کمی لرزش داشت. -عالی بود. یه خواب راحت با خیال آسوده.از این بهتر نمی شد.تو چه طوری؟دیگه درد نداری؟ -درد نه،فقط احساس کوفتگی و ضعف می کنم که اینم به مرور بر طرف می شه.من دلواپس تو بودم.شنیدم این چند روز تو رو حسابی به دردسر انداختم. از جا بلند شدم.داشتم تخت عمه را مرتب می کردم: -هر چه از دوست رسد نیکوست،حتی اگه دردسر باشه. -این جا رو ول کن بعدا بچه ها درستش می کنن.بیا بریم یه چیزی بخور یه کم جون بگیری.با این رنگ ورویی که به هم زدی هر کس بیاد ببینه فکر می کنه تو ترک کردی نه من. کارم تمام شده بود.مقابلش ایستادم: -حالا که تو خوب شدی مطمئن باش منم روبراه می شم. با ورود ما به قسمت نشیمن صدای دست وسوت بود که به هوا بلند شد.باز تحت تاثیر این صحنه بی اختیار به گریه افتادم.آغوش زهرا به رویم باز شد.و با محبت مرا بغل گرفت. -عزیزم چرا داری گریه می کنی؟الان دیگه وقت خوشحالیه. لبخند زدم.گرچه صدایم بغض داشت: -این اشک شوقه زهرا جون.نمی دونی چه قدر خوشحالم.نگاهم به بقیه که افتاد چشمان اکثر آنها،بخصوص چشمان خوشرنگ مسعود،اشک آلود بود. سر سفرۀ شام کنجکاوی محمد گل کرد: -آخرش این معما واسه من حل نشد که تو چه ترفندی زدی که تونستی این چند روز اينجا بمونی و صدای کسی در نیومد؛بخصوص ناصر؟!
کوچ غریبانه💔 -من که قبلا گفتم،الان چند روزه منزل آقا جونم هستم.در مورد اینجا بودنم جز خود آقام هیچ کس خبر نداره.مامان و بچه ها فکر می کنن به اتفاق یکی از دوستام رفتم مشهد. محمد متعجب پرسید: -جدی؟!از مهری خانوم بعیده اجازه بده! -خوشبختانه ورق برگشته.این روزا دیگه کلاش پشمی نداره. مسعود که جایی مقابلم آن سوی سفره نشسته بود با نگاه مشکوکی پرسید: -تو خونۀ نصیری مشکلی پیش اومده؟ خودم را به نادانی زدم: -نه،چه طور مگه؟ -آخه عجیبه که گذاشتن تو این همه وقت منزل دایی بمونی.پیداست زیر نظر هم نیستی! -یه مشکل کوچیک واسه خودم پیش اومد،منم از خدا خواسته همونو بهانه کردم اومدم منزل خودمون.به آقامم سفارش کردم بهشون بگه بذارن یه مدت به حال خودم باشمو سراغم نیان. محمد گفت: -دمت گرم بابا،خیلی شیری! لبخند زنان گفتم: -پاکتی. زهرا گفت: -نه والا...خدا وکیلی این کاری که تو واسه مسعود کردی فقط از یه شیر زن بر می اومد! چشمم به مسعود افتاد: -این مورد فرق می کرد.واسه مسعود این کم ترین کاری بود که از دستم بر می اومد. احساس کردم همۀ نگاه ها به سمت من و او برگشت.چهره اش خوشحالی سرکوب شده ای داشت.در ادامۀ صحبت گفتم: -راستی یه پیشنهاد.موافقید فردا بعد از ظهر همگی به اتفاق بریم زیارت شاه عبدالعظیم؟آخه می خوام نذری رو که واسه سلومت مسعود کردم ادا کنم.یه مقدار هم مهر و تسبیح بگیریم که پس فردا ان‌شاالله از مشهد برگردم. قضیۀ مشهد همه را به خنده انداخت،در آن میان مسعود با صدای گرفته پرسید: -به همین زودی می خوای بری؟ -اگه از آقا جونم بپرسی می گه دیر هم شده!امروز صبح که به محل کارش زنگ زدم خبر سلامتی تو رو بدم بعد از این که کلی خوشحالی کرد،اولین حرفی که زد،پرسید،فردا به امید خدا میای خونه دیگه...آره؟چون دیدم دلتنگ شده بهش قول دادم پس فردا بر گردم،ولی همین روزا به اتفاق خودش دوباره میام بهتون سر می زنم.فعلا تا مدتی که پیش آقا اینا هستم از دست مزاحمتای من راحتی ندارین. داشت با غذای درون ظرفش بازی می کرد.عمه گفت: -دلت می یاد این حرفو می زنی؟به خدا اگه دست من بود تو رو واسه همیشه پیش خودم نگه می داشتم. -الهی فدات بشم عمه،اگه شدنی بود منم جز این آرزویی نداشتم،ولی حیف که...دوباره چیزی در گلویم گره خورد.سرم به پایین خم شد.نفهمیدم چرا تمام خوشحالی لحظات قبل تبدیل به غمی سنگین شد!انگار دلم از آینده خبر داشت
کوچ غریبانه💔 روز بعد از صبح با زهرا مشغول نظافت زیر زمین بودیم.هرچه قدر اصرار کرد این کار را به او و شهلا واگذار کنم،دلم نیامد.می خواستم قبل از رفتن خیالم از جهت زندگی مسعود آسوده بشود.نزدیک ظهر دیگر کاری نمانده بود.وقتی فرصت کردیم دقایقی کنار هم بنشینیم نگاهی به دور و بر انداخت و گفت: -ببین اینجا چه قدر عوض شده!کی باورش می شه که این همون زیر زمین دود گرفتۀ قبلیه؟ -خدا رو شکر که فرصت شد این جا رو سر و سامون بدهیم.همین تغییر و تحول می تونه تو روحیۀ مسعود خیلی تاثیر بذاره،ولی با همۀ این حرفا وظیفۀ شما بعد از این خیلی سنگین می شه.درسته که ترک اعتیاد کار بزرگیه،ولی مهم تر از اون ادامه شه و این که مسعود دوباره وسوسه نشه.بعد از این نباید تنهاش بذارین.دیشب کلی با محمد صحبت کردم و ازش قول گرفتم در اولین فرصت پی جوی یه شغلی واسه مسعود باشه.اون نباید بیکار بمونه.به خودشم پیشنهاد کردم از فردا بگرده توی این آموزشگاه ها و موسسسه های خصوصی یه کاری دست و پا کنه.مدرک لیسانس شیمی کم مدرکی نیست.درسته که مسعود به خاطر سوء سابقه اش نمی تونه توی ادارات دولتی کار کنه،ولی شرکتای خصوصی رو که ازش نگرفتن.فقط باید همگی تلاش کنیم دستشو یه جایی بند کنیم.اگه مشغول کار بشه دیگه فکرش به بیراه نمی ره.به محمد سفارش کردم یه خط تلفن واسه اتاق مسعود بکشه که بعد از این توی هر فرصتی دورادور شارژش کنم.می دونم اگه هر چند وقت یک بار باهاش حرف بزنم به حالش موثر باشه.تو هم به آقا حبیب یا هر کس می شناسی سفارش کن واسش دنبال کار باشن. -چه فکر بکری کردی مانی!اگه تو بتونی باهاش تماس داشته باشی این قدر غصه نمی خوره.مشکل شغلیشم به امید خدا حل می شه.فقط تو تنهاش نذار.راستش اینو فهمیدم که همۀ ما یه طرف،تو یکی هم یه طرف.حرفای تو یه جور دیگه روش اثر می ذاره.همین جریان ترکش.تو فکر می کنی منو محمد و عزیز کم گریه و زاری کردیم.کم التماس کردیم که دست برداره.عزیز از غصه تا پای مرگ هم رفت،ولی حرف هیچ کدوم از ما بهش تاثیر نکرد،اما تو رو که دید یکشبه از این رو به اون رو شد!خدا وکیلی من تا به حال ندیدم دونفر این جوری به هم علاقه داشته باشن!واسه همینه که می گم هواشو داشته باش. -از این نظر مطمئن باش.از این به بعد تو هر شرایطی که باشم دیگه مسعودو به حال خودش نمی ذارم. صحبت از آینده و زندگی مسعود چنان هر دوی ما را سرگرم کرده بود که متوجۀ گذشت زمان و آمدن او ومحمد نشدیم.وقتی میان درگاه پیدایش شد پرسید: -شما دو نفر اینجا چی کار می کنین؟ زهرا گفت: -خرحمالی...بیا تو ببین چی کار کردیم! چشمانش از دیدن آن همه تغییر و تحول برق افتاد: -باورم نمی شه!همۀ این کارا تو یه نصفه روز؟!این مبل رو کی آورده پایین؟ -من آوردم.البته از عمه اجازه گرفتم.همه رو نیوردم که جات تنگ نشه.این سه چهار تا تکی رو آوردم که اگه یه وقت مهمون واست رسید روی زمین ازش پذیرایی نکنی.اینم میز تحریرت که هر وقت خواستی مطالعه کنی راحت باشی.فرش قبلی رو با اجازت انداختم بیرون که هرکس خواست برش داره.چند جاشو سوزونده بودی. چند تا فرش توی مهمونخونه روی هم افتاده بود؛یکی از اونارو واست آوردیم.یادت باشه اون گلدون رازقی رو سه روز یکبار آب بده،بنجامینم همین طور.روزا پردۀ پنجره ها رو بزن کنار که نور به اندازۀ کافی بهشون برسه.تمام کتابات که زیر دست و پا ولو بودن رو گذاشتیم توی کتابخونه؛ضمنا این کمدم از اتاق عمه برات آوردیم.لباسات توی اونه؛هر چند بیشتر شو فرستادیم خشکشویی.هر وقت گرفتی همه رو بزن سر جارختی آویزون کن اون تو.این یخچالم هر چند کوچیکه ولی آوردیم پایین.بعد ها می تونی بز گتر شو واسه خودت بخری.ضمنا قراره محمد واست یه رادیو ضبط بیاره که من از الان جاشو اینجا کنار تخت آماده کردم که موقع خواب هر آهنگی خواستی گوش کنی.و اما...این طرفم جای یه دستگاه تلفنه که قراره من بهت هدیه کنم.جاشو اینجا معین کردم که هر وقت بهت زنگ زدم واسه برداشتن گوشی زیاد معطلم نکنی...خوب چه طوره؟ روی یکی از مبل ها لم داد و در حالی که نگاهش حالت خاصی پیدا کرده بود گفت: -حرف نداره!حالا می فهمم چرا صبح منو به زور از خونه بیرون کردین!خواستین این جوری غافلگیرم کنین آره؟ خبر نداشت او را با محمد فرستادم که کم تر کنار هم باشیم؛که شعله های احساس گذشته با هر نگاه دوباره زبانه نکشد؛که لحظۀ خداحافظی طاقت جدا شدن از او را داشته باشم.در جواب گفتم: -خوب اگه بودی و مراحل جابجایی رو می دیدی مسلما لطف الان رو واست نداشت...داشت؟ -نه نداشت،اما لااقل می تونستم یه کم بهتون کمک کنم که الان این قدر شرمنده نباشم. تاب تحمل این نگاه را نداشتم.
کوچ غریبانه💔 زهرا گفت: -شرمنده نباش،امروز واسه من و مانی روز خوبی بود و دوتایی از این جابجایی این قدر خوشحال بودیم که هیچ خسته نشدیم.حالا هم پا شو لباساتو عوض کن بریم ناهار بخوریم.من که دارم از گرسنگی هلاک می شم. دنبال زهرا راه افتادم که صدایم کرد: -مانی. میان درگاه ایستادم،زهرا رفته بود: -راست گفتی که بهم زنگ می زنی؟یعنی حتی بعد از این که برگشتی پیش ناصر؟ -بعد از این هر جا که باشم تماسمو باهات قطع نمی کنم،اینو بهت قول می دم. *** سر وصدای مامان که بچه ها را به کار کشیده بود،با شور و هیجان خاصی همراه بود.هر سال دو هفته مانده به عید نوروز بساط خانه تکانی را شروع می کرد.امسال شوق و ذوق او بیشتر به خاطر راه اندازی مراسم عقد فهیمه بود.خوشحالی اش به حدی بود که روی رفتارش با من نیز تاثیر گذاشته و سعی داشت وجودم را در آن خانه نادیده بگیرد و زیاد گیر ندهد.بر خلاف مامان و فهیمه،اوضاع من زیاد رو به راه نبود.بعد از اعلام نتیجۀ آزمایش انگار دنیا را روی سرم خراب کردند.چه وعده هایی که به خودم نداده بودم.چه خیالبافی ها که برای آینده نکرده بودم و حالا همۀ نقشه هایم نقش بر آب شده بود.با این پیشامد جدید دیگر هیچ امیدی به خوشبختی نداشتم و تازه می فهمیدم که گلیم بختم را از ازل با سیاهی بافته بودند! امروز آسمان هم مثل دل من گرفته و ابری و غم آلود بود.همان طور که نگاهم بی تفاوتم به جوانه های درخت انجیر خیره مانده بود به یاد حرف های دیروز پدرم افتادم. -قرار دادگاه برای یک ماه دیگه ست،حالا تو با این وضع چی کار می کنی؟ داشتم به پهنای صورت اشک می ریختم.از پشت پردۀ زلال اشک نگاهش کردم: -نمی دونم آقا جون.اینم یه بدشانسی تازه.من نمی خوام مادر بچۀ ناصر باشم،اینو به چه زبونی بگم؟ -چاره چیه؟حالا که این اتفاق افتاده.باید یه فکر اساسی کرد. -فقط یک کار می شه کرد.باید بچه رو بندازم.تنها راه همینه،وگرنه هیچ جوری از دست ناصر خلاص نمی شم. -خدا رو خوش نمی یاد.این کار گناهه بابا.دکتر می گفت رفتی تو ماه سوم.اگه بخوای سقطش کنی قتل نفس کردی. -چرا من احمق نفهمیدم؟چه طور گذاشتم کار به این جا بکشه؟دیدم حالم بده،دیدم مریضم ولی هیچ کاری نکردم!حتی یک درصد احتمال نمی دادم که ممکنه دلیل بیماریم این باشه! -حالا این قدر گریه نکن.برات خوب نیست بابا.شاید اینم کار خدا بود که این بچه بمونه. -کار خدا؟یعنی خدا منو آفریده که فقط زجر بکشم؟اون از به دنیا اومدنم که فورا مادرمو گرفت،اون از بزرگ شدنم که با سختی و بدبختی بود،اینم از شوهر کردنم.بالاخره این زندگی کی می خواد رنگ خوشی به خودش ببینه؟ -هیچ کیس از حکمت خدا خبر نداره.مگه نمی گن هر کس توی این دنیا بیشتر زجر بکشه پیش خداوند عزیز تره؟می گن درد و رنج روح آدمو جال می ده!حالا به هر حال کاریه که شده،ولی از بین بردن یه موجود زنده راه حل این مشکل نیست.من می گم از دادگاه فرصت بخواهیم تا این بچه به دنیا بیاد،بعد هر تصمیمی که گرفتن ما قبول داریم.اگه بچه رو به ناصر دادن که طلاقتو می گیریم و راحت می شی،اگه ناصر بچه رو نخواست خودمون بزرگش می کنیم.با این پیشنهاد موافقی؟ دیدم فکر بدی نیست.در عین ناامیدی دلم کمی روشن شد.گرچه جریان طلاقم چند ماهی به عقب می افتاد،ولی باز جای امیدواری بود که از ناصر جدا می شوم. عاقبت تکلیف فهیمه هم بعد از چند بار رفت و آمد و صحبت و گفت و شنود مشخص شد و تاریخ عقدو عروسی را برای دوازدهم فروردین گذاشتند.رامین جوان نجیب و محجوبی به نظر می رسید و از همین ابتدای کار عنان اختیار را به دست فهیمه داده بود.شروع سال جدید برای مامان به معنای واقعی عید بود و از خوشحالی سر از پا نمی شناخت.روزی که قرار شد به اتفاق فهیمه،رامین و مادرش برای خرید عروسی بروند فرصت را غنیمت شمردم و به اتفاق پدر برای تبریک سال نو به منزل عمه رفتیم.سعیده به دیدن یکی از دوستانش رفته بود و مجید ترجیح می داد در خانه بماند و از پای تلویزیون جنب نخورد. این بار مسعود در را به رویمان باز کرد و با دیدن ما پدرم را گرم در آغوش گرفت. -ماشاالله...مسعود جان می بینم که خدا رو شکر از همیشه سر حال تری! -شما لطف داری دایی جان،این سر حالی رو مدیون لطف پروردگار،محبتای شما و زحمتای مانی خانوم هستم. -والبته همت خودت...خوب بقیه چه طورن؟ -همه خوبن.اتفاقا همه هستن،بفرمایید بالا.
کوچ غریبانه💔 -یاالله... زهرا و محمد به استقبال آمدند.بابا داشت با آنها خوش و بش می کرد که مسعود به سمت من برگشت: -چه عجب!بالاخره قدم رنجه کردی،یادی از فقیر فقرا کردی! بعد از احوالپرسی با محمد و روبوسی با زهرا و شهلا،در یک فرصت مناسب گفتم: -نیش زبون نزن به اندازۀ کافی دلم از دست روزگار خون هست. نگاهش حالت موشکافی پیدا کرد و دیگر هیچ نگفت.عمه را محکم بغل گرفتم: -عیدتون مبارک عمه جونم. -عید تو هم مبارک عزیزم.چه قدر دلم برات تنگ شده بود. -منم همین طور.هر چند این روزا اوقات خوشی نداشتم،ولی یه لحظه هم از فکر شما غافل نبودم.دلم پر می زد که بیام اینجا. -چرا چشمات گود افتاده عزیزم؟خدای نکرده ناخوشی؟ -نه چیزی نیست،حالا بعد براتون تعریف می کنم. بابا،محمد و حبیب خان از هر دری صحبت می کردند.زهرا و شهلا بیشتر سرگرم پذیرایی بودند.مسعود ساکت تر از همیشه به نظر می رسید ظاهرا به صحبت ها گوش می داد؛گرچه در هر فرصتی متوجۀ نگاه خیره اش می شدم. -چرا چادر تو در نمی یاری مانی؟ سوال زهرا دستپاچه ام کرد.گرچه بر آمدگی اندامم هنوز چندان مشهود نبود،ولی گمان می کردم به محض برداشتن چادر همه متوجۀ وضعیت غیر عادی من می شوند. -راحتم زهرا جون. -وا...بده من چادرو،مگه اینجا خونۀ غریبه ست!این جوری که معذب نشستی فکر می کنم هر لحظه می خوای بری. با اصرار چادر را از دورم باز کرد.یک لحظه رنگ به رنگ شدم نکنه کسی بو ببره که...صدای عمه مرا از این فکر عذاب دهنده نجات داد.کنار او روی کاناپه نشسته بودم.دستم را فشرد و گفت: -خوب مبارکه...شنیدم فهیمه هم همین روزا به سلامتی عروس می شه؟ -سلامت باشین.اگه خدا بخوا دیگه چیزی نمونده.اتفاقا امروز با داماد رفتن واسه خرید. -به به،همیشه به شادی.پس چرا تو باهاشون نرفتی؟ به یاد لحظه ای افتادم که فهیمه با خوشحالی پیشنهاد کرد همراه شان برای خرید بروم،ولی همان لحظه مامان چنان نیشگونی از پهلویش گرفت که طفلک نیم متر از جا پرید. -راستش فهیمه گفت برم،ولی من حوصله نداشتم.ترجیح می دادم بیام دیدن شما. -قدمت روی چشم.نمی دونی چه قدر خوشحالم کردی.قول بده زود نری ها،امشب شام این جایین. -من که حرفی ندارم،ولی نمی دونم آقا بتونه بمونه یا نه. بابا در مقابل اصرار های عمه گفت: -من که شر منده م آبجی،بچه ها خونه تنهان باید برم،ولی مانی اگه دوست داره می تونه بمونه. -خوب پس ما،مانی رو واسه شام نگه میداریم،آخر شبم می گم بچه ها برسوننش خونه. -باشه آبجی،شما خودت صاحب اختیاری؛فقط مواظبش باش یه وقت کار دست خودش نده -چه طور مگه؟چیزی شده؟! -چی بگم والا...این روزا هر دیونه بازی که بگی از خودش در میاره! -آقا جون...این جا که جای این حرفا نیست! همۀ نگاه ها حالت کنجکاوی پیدا کرد.عمه دستم را فشرد: -داداشم چی می گه؟موضوع چیه؟ -هیچی،آقا قضیه رو بزرگش کرده. -نکنه من نامحرمم.اگه نمی خوای به من بگی اشکال نداره. -تو رو خدا این جوری نگین،اگه تو تمام دنیا یه نفر محرم من باشه اون شمایید،ولی آخه... -ولی آخه چی؟تو بگو داداش،موضوع چیه؟ -همونی که گفتم. زده به سرش!از دست یه نفر دیگه ناراحته داره تلافی شو سر این طفل معصوم در میاره. دلم می خواست زمین دهن باز می کرد و مرا می بلعید.چه طور آقا رعایت حال مرا نکرد و این موضوع را جلوی همه به زبان آورد؟داشتم از خجالت می مردم که عمه مرا به سوی خود کشید: -مانی...!تو به سلامتی داری مادر می شی؟مبارکه عزیزم.
کوچ غریبانه💔 هجوم بغض امان نداد.قطره های اشک بود که فرو می افتاد.دستم را جلو بردم و آهسته گفتم: -هیچی نگین عمه...تو رو خدا بهم تبریک نگین،این بچه فقط مایۀ بدبختیه همین. روی نگاه کردن به هیچ کس را نداشتم.سرم پایین بود.با عجله بلند شدم و به اتاق پهلویی پناه بردم.کمی بعد زهرا و شهلا هم دنبالم آمدند.صدای پدرم را شنیدم که داشت ماجرای خطری را که از سرم گذشت تعریف می کرد. -همین چند شب پیش خدا بهش رحم کرد.ور داشته پونزده بیستا قرص جورواجور خورده.اگه سعیده سر شب ندیده بود ما هیچ کدوم نمی فهمیدیم حالش بده.شبونه بردیم بیمارستان معده شو شستشو دادیم.دکتر گفت،اگه به موقع اقدام نکرده بودیم هر دوشون تلف می شدن. -خدا مرگم بده داداش چرا مواظبش نیستین؟ جواب پدرم در میان نصیحت های زهرا شنیده نمی شد. -مگه دیوانه ای دختر؟چرا داری با خودت این کارو می کنی؟ما می گفتیم مانی عقل کله.آخه اینم راه حله که به نظر تو رسیده؟! -شماها هیچ کدوم موقعیت منو درک نمی کنین.نمی دونین تو چه حالی هستم.اگه یه شوهر مثل ناصر داشتین می دونستین که بچه دار شدن یعنی اول بدبختی.من نمی خوام حال و روزم از اینی که هست بدتر بشه. -داری خودتو به کشتن می دی که حال و روزت بدتر نشه؟این عذر بد تر از گناهه. -چی بگم زهرا جون؟تو که خبر نداری توی این چند ماه چه خونی به دل من شده! -تو دختر صبوری هستی و هیچی نمی گی،ولی ما که کور نیستیم.از ظاهرت کاملا پیداست که حال و روز خوبی نداشتی.اما چارۀ درد رو با درد نمی کنن. -پس چی کار کنم؟تو بگو با این بدبختی تازه چه خاکی به سرم بریزم؟من داشتم طلاقمو از ناصر می گرفتم.تازه می خواستم یه نفس راحت بکشم که این جوری شد. -حالا هم دیر نشده.اگه خدا بخواد هنوزم فرصت هست که خودتو نجات بدی؛فقط باید یکم صبور باشی.بذار این بچه به دنیا بیاد بعد تکلیف خودتو روشن کن. -آقا هم همینو می گه،اما می ترسم بعد از به دنیا اومدنش باز یه مشکل تازه پیش بیاد. -با این فکرا خودتو اذیت نکن.هیچ کس از آینده خبر نداره.تو چه می دونی فردا چی پیش میاد؟ شهلا آهسته پرسید: -نمی تونی سقطش کنی؟ -دکتر می گه دیگه دیر شده.می گه بچه بزرگ شده. -مگه چند وقتشه؟ -خیر سرم الان تو سه ماهگی ام. -پس خیال انداختنش رو از سرت بیرون کن.این بچه اگه می خواست بیفته اون موقع که اون مبل ها رو تنهایی بلند کردی بردی تو زیرزمین یا وقتی کمد به اون سنگینی رو به کمک من گرفتی بلند کردی افتاده بود! جملۀ شهلا با سرخوشی که برایم قابل درک نبود،همراه بود.زهرا گفت: -خدا خیلی رحم کرده،با این جثیۀ ضعیف اگه اون موقع اتفاقی می افتاد جون سالم به در نمی بردی...حالا این قدر گریه نکن،خدا رو خوش نمی یاد.این جوری هم خودتو اذیت می کنی هم این طفل معصوم مو.شهلا بی زحمت اون شربت مانی رو بیار بخوره آروم شه.به خدا من اگه جای تو بودم به کوری چشم ناصر و تیرو طایفه ش این قدر به خودم می رسیدم و خودمو تقویت می کردم که روز به روز شکفته تر بشم.بیا برو توآینه نیگا کن ببین با خودت چی کار کردی!این جوری بیشتر دل اونا رو خنک می کنی.تو نباید از جبهۀ ضعیف با ناصر رو به رو بشی.تو باید سر پا باشی و اونو از پا در بیاری. قلپی از لیوان شربت را فرو دادم.داشتم به حرف های او فکر می کردم.راست می گفت،من قافیۀ زندگی را باخته بودم و احساس آدم شکست خورده ای را داشتم که امیدش را کاملا از دست داده بود.فکر انتقام از ناصر آرام ترم کرد.دست کم گریه ام بند آمد.مدتی با زهرا و شهلا گرم صحبت بودیم که پدرم آمادۀ رفتن شد.بعد از خداحافظی با دیگران میان درگاه اتاق پیدایش شد: -مانی جان من دارم می رم،با من کاری نداری بابا؟ -نه آقا جون،فقط اگه دیر کردم دل تون شور نزنه خودتون که می دونید من اینجا راحت ترم. -اشکال نداره،هر وقت دوست داشتی بر گرد،زهرا خانوم توهم مواظب این دختر ما باش.بهش بگو یه کم غذا بخوره. -باشه دایی خیالتون راحت باشه من مواظبش هستم.سلام ما رو به مهری خانوم و بچه ها برسونید.به فهیمه جونم تبریک بگید. -هوش و حواس منو می بینی یادم رفت کارت دعوتا رو بهتون بدم...این کارت شماست،اینم واسه شهلا خانوم و محمد آقا و این یکیم مال آبجی و مسعود.ان‌شاالله پنجشنبۀ آینده ما رو سر افراز کنید. زهرا مشغول تماشای کارت بود که گفت: -حتما خدمت می رسیم دایی.بازم از طرف ما تبریک بگین.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
20 نکته مهم و دوستانه درباره پیاده روی اربعین : 🌷 ۱. در این چند روزی که عراق هستید، بین آنچه موکب‌های کوچک عراقی تقدیم شما می‌کنند با آنچه در موکب‌های پر زرق و برق ایرانی‌ها توزیع می‌شود، فرقی قائل نشوید. متاسفانه حضور پر رنگ برخی موکبهای ایرانی آنهم با آن همه زرق وبرق در پذیرایی از زائران، حس میزبانی عراقی ها را به چالش کشیده است. سعی کنید در موکب های عراقی هم تا جایی که مقدور است سکنی داشته باشید. آنها باید ببیننداینجا ایرانی و عراقی نداریم و همه یک امت واحده هستیم. 🌷 ۲.در این چند روزی که عراق هستید، اگر در جایی غذای ایرانی توزیع می‌شود،فریاد نزنید غذای ایرانی!! با این کار عراقی‌ها احساس می‌کنند که برای آنها نیست! چراکه هیچ موکب عراقی هیچ‌ وقت فریاد نمی‌زند غذای عراقی! ۳.در این چندروزی که عراق هستید، کمک کنید هزینه‌های دولت عراق برای جمع آوری زباله ها و بهداشت مسیرها بیش از پیش نشود. ۴.در این چند روزی که عراق هستید، به اعتقادات مذهبی و عربی عراقی‌ها کاری نداشته باشید. اصلا" روی ایرانی و عراقی بودن صحبت نشود. ۵.در این چند روزی که عراق هستید، غذایی نگیرید که نمی‌خورید. عراقی‌ها خیلی خیلی ناراحت می‌شوند! اگر هم گرفتید و بدتان آمد، به روی خودتان نیاورید و از طرف تشکر کنید. همان جا جلوی عراقیها ظرف غذا را دور نیندازید ۶.در این چند روزی که عراق هستید، مراقب وسایل عمومی و مردمی عراقی‌ها باشید. خودروها، سرویس‌های بهداشتی، محل اسکان و.... ۷.در این چند روزی که عراق هستید، بدانید که عراقی‌ها موظف به خدمت رایگان به شما نیستند! پس هرجا هزینه‌ای داشت پرداخت کنید. مثلا کرایه ماشین. ۸.در این چند روزی که عراق هستید، اگر در منزلی اسکان یافتید، خیال نکنید که میزبان تا هر وقت که شما بخواهید، تمایل دارد و می‌تواند از شما پذیرایی کند. ۹.در این چند روزی که عراق هستید،یادتان نرود که عراق کشوری جنگ زده (حمله آمریکا، داعش و ...) و به شدت پرخرج است. خرج اضافی برای این کشور درست نکنید. ۱۰. در صورت امکان چند هدیه کوچک از ایران خریداری کرده؛ در مسیر به نام ایران به کودکان عراقی هدیه دهید. ۱۱.با خادمان موکب ها از هر ملیتی خوشرو باشید، قدردانی کنید و عکس یادگاری بگیرید. ۱۲.بعضا" برخی خانمهای ایرانی داخل موکب ها آرایش می کنند. لطفا" توجه داشته باشیدکه زنان عراقی هرگونه آرایش کردن زنان، علی الخصوص در ایام عزای اهل بیت(علیهمالسّلام) را به شدت بد و قبیح می دانند. ۱۳.در کنار استفاده از تصاویر و نشانه هایی که با خود حمل میکنید (مانند تصویر رهبر انقلاب یا سردار سلیمانی) حتماً از تصاویر مراجع عظام تقلید در عراق ( آیات : سیستانی ، حکیم ، صدر) و یافرماندهان الحشد الشعبی (هادی العامری، ابومهدی مهندس و ... ) هم استفاده کنید. ۱۴.محور غربی، عبری، عربی شدیداً در حال تبلیغ در میان مردم عراق هستند که ایران کشور شما را تسخیر کرده است. حتما" با همان عربی دست و پا شکسته به عراقی ها بگویید که دفاع از حریم اهل بیت (علیهم السّلام) و مردم عراق را وظیفه دینی ایرانی ها می دانید و از دوستی و صمیمیت دو ملت و از اینکه به نیابت شان به زیارت امام رضا (علیه السّلام) خواهید رفت به آنها بگویید. ۱۵.به هیچ وجه به تصاویر، بنرها و موکب های جریان های انحرافی واکنش نشان ندهید. ۱۶.در مسیر پیاده روی، برخی فرقه های انحرافی مانند کلبی ها، یمانی ها، صرخی ها و ... حضور دارند. وقتتان را با بحث بیهوده با آنها به هدر ندهید و در موکب هایشان نیز اقامت نکنید. ۱۷.تقریبا همه شما عزیزان ابراز تصویر برداری مناسب در اختیار دارید (حداقل دوربین گوشیهایتان). اتفاقات و صحنه های ناب این سفر بی نظیر را ثبت و ضبط کرده و با هشتگ های انگلیسی در شبکه های اجتماعی جهانی (مانند گوگل پلاس،فیس بوک، توییتر،اینستاگرام و ...) به اشتراک بگذارید. ۱۸.هر سال به تعداد خبرنگاران غیر مسلمان کنگره عظیم اربعین افزوده می شود. شما عزیزان نمایندگان فرهنگ غنی ایرانی- اسلامی ما هستید. به گونه ای رفتار کنید و سخن بگویید که ایرانیان، به عنوان نمونه استاندارد و قابل یک شیعه به جهانیان معرفی شوند. 🌷 ۱۹.امسال شیطان و ایادی او تمام حربه های خود را به کار گرفته اند تا راهیان این سفر را کم و کمتر کرده و دلهای ایشان و شما را نسبت به هم پر از کینه کنند. در این راه فقط به ندای «هل من ناصر» ارباب بیکفن دل بسپارید و گوشتان را بر اصوات تفرقه افکنانه سپاهیان ابلیس ببندید. در حدّ توان خویش ، کمکهای مادّی و معنوی خود را نثار برادران و خواهرانی کنید که در عزمشان نسبت به این سفر موانعی وجود دارد. ❤️ ۲۰.فراموش نکنید شاید یکی از همین هزاران عزیزی که از کنارشان عبور می کنید مولا و صاحبمان حضرت ولی عصر ارواحنا فداه باشند. احترام زائران حضرت امام حسین (علیه السّلام) و این مسیر مقدّس را حفظ کنید....
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یا‌ذَالجَلٰال‌ِوالإِڪْرٰام🌼-!
صاحب مهربانی‌های مدام سلام نامتان حیات است برای تمامی عالمیان گواراتر از آب... لطیف‌تر از هوای بهار... شیرین‌تر از عسل...
⚜️ امام حسین (علیه السلام) فرمودند: ▪️«شیعه ما کسی است که دلش از هرگونه خیانت و نیرنگ و مکری پاک است». 📚 بحارالانوار، ج ۶۵، ص ۱۵۶، ح ۱.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا