eitaa logo
`~●|شاهدخت مردگان|●~`
9 دنبال‌کننده
20 عکس
1 ویدیو
0 فایل
توضیحات پشت جلد رمان شاهدخت مردگان:●شیطانی در غالب یک پری..دختی از مردگان..کسی که مرده باشد را نمی توان کشت...رز خونین‌...او لقب های زیادی دارد..همینطور پرونده های زیاد! اما آیا او همان کسی است که همه فکر می کنند؟یک دختر پری زاد با ذات شیطانی؟●به قلم:sako
مشاهده در ایتا
دانلود
میساکی زاکیرو یا همون میس مهربون ، قوی ، زیبا ، شوخ ، پایه ، کودک درونش هنوز زندستتت،به موقش جدیه
شینوزاکی کورین مهربون ، قوی ، کیوت ، با وقار و متانت، برون‌گرا و اجتماعی
کاواراگی مانامی متوسط به قوی ، تا حدودی باهوش ، مغرور ، حسود ، کمی قدرت طلب ، فرصت طلب
مامور ویژه زاکارا جاوا بسیار قدرت طلب ، مغرور ، بی رحم ، زیرک ، شیطانی ، با سیاست
570.4K
●شاهدخت مردگان● صدای کیوساکو اورگاردن
●شاهدخت مردگان● || نگاهی به نوار جونم انداختم.. درحالی که نفس نفس زنان سعی می کردم با تمام توانم بخزم سمت شمشیرم.. جونم به درجه قرمز رسیده بود..!همش ۱۰٪ دیگه! یدفعه یاد لابوک افتادم..حالا خداروشکر می کنم که باهام نیومد..اما از اون بدتر..اینه که من بهش قول دادم‌..یعنی قراره قولی که خودم گفتم رو بشکنم؟ درحالی که تو این افکار غرق بودم و به شمشیرم خیره شده بودم،همون موقع اون شمشیرشو در بدنم فرو برد! صدای هشدار جونم و کمتر شدنش.. ۵٪ دیگه..آخرین چیزی که یادمه اینه که یکی وارد کاخ شد و داد زد تو حق نداری بمیرییی نههه..بعدش من بیهوش شدم..راستش انقدر درد داشتم که نتونستم حتی فریاد بزنم‌..دستم که کشیده شده بود برای گرفتن شمشیر یکدفعه رها شد! و بعد از اون.. هیچی یادم نیست..شاید الان..الان..مرده باشم..اما..اگر من مرده باشم‌‌..کی قراره از لابوک و میس و سوتوکا و بقیه محافظت کنه؟ کی قراره از مردم دهکده ها در برابر هیولاها محافظت کنه؟ در اون لحظه به هر چیزی فکر کردم جز خودم..
●شاهدخت مردگان● || هیچوقت اون روز رو فراموش نمی کنم.. روزی که خانوادمو از دست دادم! یه دختر ۸ ساله همراه با مادر و ناپدریش تو یه کلبه بیرون از شهر ساگا زندگی می کردن.. اونا ما بودیم!درسته راحت نبود اما حداقل به خوبی و خوشی زندگی می کردیم.. ناپدریم هر شب برای ناهار و شام فردا از رودخونه ماهی گیری می کرد؛اما شب قبل از اون اتفاق بخاطر من نتونست اینکارو کنه..درسته بخاطر من! چون من حواس پرت اون سطل پر از ماهی رو انداختم تو رودخونه! بارها و بارها با خودم گفتم اگر اون کارو انجام نمی دادم شاید...شاید هنوز نفس می کشیدن!اما افسوس که اونا خیلی وقت بود ترکم کرده بودن... اون روز پدرم یه گروه ۱۰ نفره فرستاده بود تا منو بیارن خونش،اما خبر نداشت که افراد اون گروه اونقدر..احمقن اونا محاصرمون کرده بودن،من پیش ناپدریم کنار رودخونه بودم اونم درحال ماهیگیری بود.یکدفعه متوجه یه خرگوش و تکون خوردن چمن ها شدم.. اونموقع یه بچه ۸ ساله بودم،چه میدونستم اونا.. من فکر کردم یه گرگ یا روباهه که می خواد خرگوش رو بگیره ، چنددقیقه گذشت و بعد من تو یه حرکت به سمت خرگوش پریدم و اونو تو بغلم گرفتم،همون موقع بود که یکی از اون آدما به طرف قلبم شلیک کرد!
https://harfeto.timefriend.net/16979071638063 اینم اینجا باشه برای حرفی چیزی اگر بود
●شاهدخت مردگان● || یکی از اون آدما به طرف قلبم شلیک کرد! اما به جای من،خرگوش تو بغلم ، مرد. ناپدریم سریع منو با خودش کشید پشت تخته سنگ کنار رودخونه و بعد رگبار تیر اونا شروع شد! اون احمقا داشتن می کشتنمون درحالی که فقط باید منو می گرفتن! ناپدریم نارنجک هایی که اونجا جاسازی کرده بود رو در آورد و تو دستش گرفت بعد ژاکتشو در آورد رو شونه های من انداخت رو به من گفت:ساکو میدونم که از پسش بر میای..برو..با تمام سرعت بدو و خودت رو به خونه برسون و به مامان بگو که مهمون داریم! _تو چی؟ منم..منم پشت سرت میام! یدفعه متوجه شد اونا تیربار دارن.. انگار خیلی تجهیزات داشتن..دیگه چاره ای نبود!
●شاهدخت مردگان● || دیگه چاره ای نبود! منو فرستاد برم و منم درحالی که با سرعت دویدم و یکم از اون دور شده بودم ، رو بهم داد زد : دوستت دارم دخترم!و بعد ضامن نارنجک هارو کشید و انفجار! موج انفجار منو جلوتر انداخت. رسیدم پیش مادرم و نفس نفس زنان درحالی که چشمام اشک آلود بودن گفتم مهمون داریم! مادرم سریع اسلحه شکاری شو برداشت و به من گفت برم تو اتاقم طبقه ی بالا؛سه نفر از اون انفجار زنده مونده بودن‌‌...و اون حالا داشت به سمتشان شلیک می کرد‌‌‌...یک نفرو کشت اما..یکی از اون آشغالا یه تیر به سمت سینش شلیک کرد ، اون روی زمین افتاد! و من سرم و برگردوندم و اونو روی زمین دیدم ، هنوزم جون داشت اما.. یدفعه حس کردم به غریزه درونم فعال شد ، به سمت تفنگ رفتم برش داشتم و دو نفر دیگه رو زدم! بعدش اومدم پیش مادرم اما..اون مرده بود! من جسدارو به زور حرکت دادم و تو یه چاله د جنگل انداختم. من ۳ روز تنهایی اونجا بودم تا اینکه..
"لوتر" بی رحم،خشن ، خونسرد ، کمی سادیسمی ، 🤌 مهربانی در 🌊 بدی اش وجود داره لوتر در دنیای واقعی یک خلافکار بالقوه است . درواقع یک روز که قرار بود طی عملیاتی او در خانه خود با رگبار گلوله بمیرد به جای او ، خانواده بی گناهش (همسر و یک فرزند دختر) توسط پلیس کشته میشوند وقتی او به دنیای ago وارد می شود در ابتدا همه چیز به پشم اوست و سپس تصمیم می‌گیرد خودش را رها کند و آزادانه به کشتن بازیکن های کم سن و سال و بی گناه می پردازد او عقیده دارد، یا باید بکشی یا کشته شوی؛ در نهایت ، ضعیف ها می میرند و قوی ها می مانند. وقتی او با کیوساکو ملاقات می کند بخاطر شباهت او به دخترش تصمیم می گیرد او را به روش خود تربیت کرده و خانواده جدیدی تشکیل بدهد . . . !
●شاهدخت مردگان● || من ۳ روز تنهایی اونجا بودم تا اینکه دوباره دو نفر اومدن و منو بردن پیش پدرم.. اما نامادریم نمیتونست منو بپذیره،اون از من می خواست یه بانو باشم درحالی که من ۸ سال از عمرمو تو یه کلبه نزدیک جنگل زندگی کرده بودم.. سرانجام توی نه سالگیم یه روز که اونا تصمیم گرفته بودن منو ببرن به یه یتیم خونه ، یه حادثه اتفاق افتاد! یه کامیون درحال رد شدن بود و منم وسط خیابون ایستاده بودم اون ترمز کرد اما به من خورد و من پرتاب شدم اون طرف تر.. اون پرتاب باعث شده بود حافظمو فراموش کنم ، مادر و ناپدریم رو از یاد ببرم! و بعد اونا تصمیم گرفتن منو نگه دارن و مثل بقیه بانو های خاندان اورگاردن بزرگم کنن.. تا قبل از ۱۴ سالگیم من عین بقیه بچه ها بودم‌‌‌. یه دختر خسیس که همش دنبال تفریح و پز دادن این بود که کلی وسیله گرون داره.. اما بعد از ۱۴ سالگیم همچی عوض شد!
●شاهدخت مردگان● || وقتی ۱۵ سالم بود ، تو سال ۲۰۲۲ سرانجام بشریت تونست یک محیط کاملا مجازی خلق کنه! کایابا آکیهیکو کلاهک VR نروگیر رو ساخت که میتونست ذهن رو کاملا وارد دنیای مجازی بکنه دیگه لازم نبود از دکمه ها برای حرکت استفاده کنی یا بدن واقعیتو حرکت بدی... درواقع بدن فیزیکی شخص به خواب رفته و ذهنش وارد دنیای مجازی می شد.. که کیفیت و تجربه دنیای مجازی دقیقا مثل دنیای واقعی بود! تا اون موقع من اخبار گیم رو دنبال نمی کردم،حتی گیمر هم نبودم.. اما برای جلب توجه تصمیم گرفتم نروگیر بخرم،ولی گیر نیاوردم. چند هفته بعد اتفاقی یه آگهی تبلیغاتی پیدا کردم.. توش یه معما بود.. من تونستم معما رو حل کنم و بعدش رمز و جواب معما باعث شد به نقل قول معروف جوینده یابنده است برسم.. جواب معما آدرس یه ساختمان دور افتاده بود که اونجا قرار بود اولین بازی سازگار با نروگیر شروع بشه! و اونجا یه ساعت و یه تاریخ هم بود...
راستی ، فرم پلیسی سوتوکا توی ago اینشکلیه البته به جای رنگ سبز ، رنگ سرمه ای هست و جاهایی که رنگ قرمز و زرد هست ، رنگ یشمی کمرنگه
●شاهدخت مردگان● || و اونجا یه ساعت و یه تاریخ هم بود.. تاریخش مال یک هفته دیگه بود. نمیدونم چی شد که انقدر اون روزا زود گذشت. اون شب از رفتنم مطمعن نبودم اما تصمیم گرفتم برم! چون من یه غریزه داشتم.. وقتی ۱۰ سالم بود یه چاقو ی کوچولو پیدا کردم،و شروع کردم به حرکت دادنش انگار ذاتا عاشق شمشیربازی بودم... با اینحال توی تبلیغات ذکر شده بود که یه مرحله آزمایشی هست. اما همون هم برای من کافی بود ، دلم می خواست اون غریزه رو دنبال کنم و کردم‌. نیمه شب از خونه خارج شدم و به آدرس رفتم ، اونجا خیلی شلوغ بود و پر از سالن هایی که با فاصله تخت بیمارستان قرار داشتن ، اونا گفتن برای محافظت از بدن هامون اون هارو اونجا گذاشتن.. منم رفتم و روی یکی از تخت ها دراز کشیدم بعدش نروگیر رو برداشتم و روی سرم گذاشتم،بعد گفتم شروع اتصال و بعد..
●شاهدخت مردگان● || یه صفحه سفید اومد و اعلان ها و اجازه ها و.. سرانجام وارد یه صفحه شد که آواتار رو تعیین می کرد ، بین گزینه ها یه گزینه وجود داشت به نام "شکل آواتار بدن واقعی باشد" من اونو انتخاب کردم و بعد باید اسم انتخاب می کردم،من نمیدونستم نباید اسم واقعی رو بزنیم پس اسم واقعیمو نوشتم و بعد یه فامیل رندوم برام انتخاب شد "کوبایاکاوا"‌. و بعد صفحه خوش آمد گویی اومد"به دنیای ago خوش آمدید" و بعد توی شهر وارد شدم! دقیقا شبیه واقعیت بود همه چیز خیلی واقعی بود! و من اونجا کلی بازیکن دیگه دیدم . به عنوان اولین کار با یه مقدار col پیش‌فرضی که داشتم یه شمشیر گرفتم‌. واحد پول اونجا col بود. همه جا خیلی باحال بود و همه چیز شبیه قرن ۱۸ ام بود‌‌..
●شاهدخت مردگان● || تصمیم گرفتم برم به دشت،وقتی اونجا رسیدم یه دفعه یه گل آدمخوار ۲ متری دیدم و خیلی ترسیدم! بدتر این بود که اون داشت دنبالم میومد! نمیدونم یدفعه چی شد،من ناخودآگاه برگشتم ، مثل وقتی که قراره مسابقه دو انجام بشه ایستادم و تا کمر کج شدم،شمشیرمو اوردم جلوی صورتم و ازش کمک خواستم! بعد با سرعت زیادی به سمت اون گل رفتم و وقتی داشتم بهش نزدیک می شدم پریدم بالا و شمشیرمو که با دست راستم گرفته بودم پشت کمرم به سمت چپ بردم و با شدت از پشتم مثل یه حرکت نیم دایره آوردم بیرون و برخودش به گل تونست تو یک ثانیه جون گل رو تمام کنه و بعد اون ناپدید شد،با سر افتادم روی زمین اول دردم گرفت اما بعد بلند شدم و متوجه یه پیام پیروزی شدم بهم تجربه و پول تعلق گرفته بود! فهمیدم اگر هیولا ها رو نابود کنم باعث میشه آیتم به دست بیارم و لول آپ بشم.. البته ضربه ای که زده بودم خیلی ابتدایی بود.. ولی متوجه نشدم چطور اون کارو کردم انگار اون غریزه داشت خودشو نشون می داد..
●شاهدخت مردگان● || یدفعه صدای یه زنگ بزرگ اومد، یه ستون بود که بالاش شبیه کلیسا یه زنگ زرد رنگ بزرگ داشت و حالا اون داشت تکون می خورد و صدای زیادی پخش می کرد.. اون دیگه چیه؟ یدفعه یه نور آبی رنگ دور بدنمون گرفت و بعد وقتی از بین رفت توی شهر بودم! چه خبر شده؟ صدای یکی رو شنیدم که گفت حضور اظطراریه‌. و بعد یدفعه یه لایه ی سبزرنگ کل محوطه شهر رو گرفت ! بعد یه فرد شنل پوش اندازه یه هیولای بزرگ ظاهر شد! اون گفت : من کایابا آکیهیکو هستم . و اینجام تا حضور شمارو در این نسخه آزمایشی از نروگیر و دنیای مجازی یعنی پروژه ago خوش آمد بگم‌! همونطور که احتمالا متوجه شدید آیکون خروج از بازی کار نمی کنه! دست چپمو بردم بالا و بعد صفحه منو باز شد ، اون درست می گفت آیکون خروج کار نمی کرد.. ادامه داد:باید در این مورد بگم شاید فکر کردید که این باگ بازی هست اما این یک باگ بازی نیست! چند دقیقه مکث کرد ، و صدای پچ پچ ها بلند شد...
●شاهدخت مردگان● || چی داره میگه؟ منتظر بودم تا یه چیزی بگه‌‌ هممون منتظر بودیم‌. اون گفت تکرار می کنم این یک باگ بازی نیست بلکه بخشی از پلتفرم بازی ago هست. باید اضافه کنم تمام راه های تولد دوباره حذف شده ، و شما اینجا دقیقا مثل دنیای واقعی فقط یک فرصت زندگی دارید به عبارتی یعنی در این دنیا اگر نوار اچ پی بار شما (HP bar , خط آبی که توان حیاتی بازیکن رو نشون میده) به صفر برسه و جون شما تمام بشه نروگیر شما در دنیای واقعی صدای هشدار میده و بعد سرمی حاوی مواد سمی به شما تزریق میشه که باعث مرگتون خواهد شد! اگر در این دنیا بمیرید در دنیای واقعی هم خواهید مرد! و اینکه شما با شکست دادن هیولاها لول آپ میشید و تجربه و سکه و آیتم به دست میارید ، جلوگیری از روبه رو شدن با هیولاها بی فایدست ، شهر جزو محوطه امن حساب میشه اما هیولاها(یک حریف که نه انسان است و نه زنده،یک گره دیجیتالی که سیستم بارها و بارها آن را جایگزین می کند بدون توجه به آنکه چندبار کشته شده _AL:Artificial Intelligence هوش مصنوعی کنترلگر هیولاها حرکات بازیکنان را تحت نظر می‌گیرد و در هر دقیقه توانایی خود را با توجه به آن بالا می برد ) میتونن در حاشیه شهر ظاهر و وارد شهر بشن،اونا به محض دیدن یک بازیکن یا NPS(Non Player character, کارکتر غیر بازیکن_افرادی که خود سیستم درون بازی طراحی کرده است )یا هر جسم دیگه ای به سمتش حمله ور میشن. البته که قابلیت های دفاعی نظیر سپر ثابت(سپر کوچکی که عمدتا برای دفع تیر استفاده می شود و با گیره ای به بازو متصل است) هنوز هم در بازی وجود دارند. شما برای خارج شدن از این دنیا باید به جایی برید که نور از اونجا می گریزه ، جایی که توسط سنگ های خاکستری از آب محافظت میشه ، جایی که زیر شهره یا جنگل یا دشت نیست. یک حفره ی عمیق.. و جایی که بوی مرگ میدهد! این پایان راهنمایی ها و شروع رسمی ago هست! برای همتون آرزوی موفقیت میکنم! و بعد اون ناپدید شد... چندلحظه گذشت و یکدفعه جمعیتی که در تعجب فرو رفته بودند پر از آشوب شدند! بعضی فریاد می کردند بعضی گریه می کردند بعضی برای بیرون رفتن تلاش می کردند! آنجا پر از هیاهو شده بود!
●شاهدخت مردگان● || با خودم فکر می کنم چی ؟ چه اتفاقی داره می افته؟ یعنی چی که نمیتونین خارج بشین؟یعنی چی که اگر جونمون تموم شه در هر دو دنیا میمیریم؟ هیچکس از جایی که ما هستیم خبر نداره! درحالی که چند لحظه پیش خوشحال درحال گردش بودم بعد اون سخنرانی ، حالا حس می کنم یخ زدم.. زبانم از گفتن کلمات جا مونده.. بدنم یخ زده و نمیتونم کوچکترین حرکتی بکنم.. عین یه عروسک با چهره ی بی احساس وسط هیاهوی بقیه درحالی که درونم آشوبه.. باید چی کار کنم؟باید چی کار کنم؟ چرا وارد این جا شدم؟ مگه این یه بازی نیست؟! کم کم حالت سرگیجه بهم دست میده ، بدنم مثل وقتی که کسی دچار تشنج شده شروع به لرزش می کنه پاهام دیگه تحمل ایستادن ندارن! میوفتم به نفس نفس زدن.. در اون طرف یه دختر رو میبینم. میساکی:شنیدن اون کلمات خیلی سخت بود.اینکه به کسی خبر مرگشو بدی باعث خوشحالیش نمیشه.. این یه بازیه و بازی هم برد و باخت داره فقط با این تفاوت که اگر ببازم برای همیشه میمیرم.فکر کردن به این لحظات همینجوریش برام عذاب آور بود. حالا حتی اگر قرار بود توش زندگی هم بکنم... چشمام رو بستم و از اعماق وجودم آرزو کردم که از خواب بلند شم ، نه از از این کابوس بیدار شم! یدفعه چشمم به یه دختر مو بلوند افتاد،اون انگار حالش خیلی بد بود..
●شاهدخت مردگان● || اون انگار حالش خیلی بد بود.. با سرعت به سمتش رفتم و بغلش کردم! در گوشش گفتم : هی این یه بازیه مگه نه؟آره این حتما یه خوابه نگران نباش مطمعنم چند دقیقه دیگه از این خواب بیدار میشم.. مگه نه؟ ساکو:اول از حرکتش تعجب کردم اما بعد حس کردم بهتر شدم بغل اون گرم بود.. منم ناخودآگاه بغلش کردم بعد در جواب حرف هاش به سختی گفتم: آره این یه بازیه اما فقط یه بازیه ساده نیست.. بعدش از بغلم اومد بیرون و گفت:من ۱۷ سالمه ، تو انگار ۱۵ سالته هوم؟پس پس بیا زنده بمونیم!ما الان تو دوران درخششمون هستیم نا سلامتی پس...پس نباید اینجا...به این زودی بمیریم!هوم؟! +درسته. من میساکی زاکیرو هستم البته توی بازی.. +امم منم..من..کیوساکو کوبایاکاوا!خوشبختم! بعد یکدفعه همه نسخه نه ساله آواتارشون شدن! و بعد هرکس تو یه جایی قرار گرفت.. من وارد یه یتیم خونه شدم...یتیم خانه شاردن بعدش...
●شاهدخت مردگان● || بعد از اون بود که بازی شروع شد. اونجا فقط من نبودم ، بازیکن های زیادی بودند. و صاحبان اونجا ، npc بودن. اما اونجا یه یتیم خونه نبود اونجا یه زندان وحشتناک بود... در طی شبانه روز همه چندین بار بی دلیل یا با دلیل کتک می خوردن.. مخصوصا من.. نمیدونم چرا اما آواتار من مو سفید بود... شاید بخاطر این که اونجا زال بودم اینکارو میکردن.. نه غذای کافی نه مراقبت. چندماه گذشت ‌و یه شب تصمیم گرفتم از اونجا فرار کنم‌. نیمه شب بود،از روی تختم بلند شدم و جاش متکامو زیر پتوم گذاشتم،بعد کفشای نه چندان خوبمو در آوردم تا صدایی بلند نشه و آروم آروم از اتاقم خارج شدم و به سمت در خروجی رفتم بعدش وارد حیاط شدم ، در طول راه رفتنم هی صدای پا می‌شنیدم و سریع پشت دیوار قایم می شدم تا اون مددکار ها با فانوس توی دستشون و لباس خدمتکاری قدیمی به رنگ خاکستری برن.. بعد چشمم افتاد به در و متوجه شدم اونجا چندنفر کشیک میدن تصمیم گرفتم از دیوار برم. رفتم سمت یکی از دیوارها و کفشامو پوشیدم بعد پاهام و دستامو روی آجر هایی که از بقیه یکم جلوتر بودن گذاشتم و به سختی از دیوار بالا رفتم و پریدم اونطرف.. بعد از اون من..
●شاهدخت مردگان● || بعد از اون من توی شهر ولگرد شدم با col کمی که داشتم به زور غذا می خریدم و شب ها توی خیابون ها می خوابیدم همش از جایی به جای دیگه ای می رفتم تا با هیولاها ها رو به رو نشم هر وقت هم که یه هیولا میدیدم با تمام توان با سرعت می دویدم و فرار می کردم. البته فرار ساده نبود اما من یه رازی رو کشف کرده بودم،قبل از اینکه هیولاها ظاهر بشن معمولا به مدت ۲ دقیقه یه نور سبزرنگ روی زمین ظاهر و بعد هیولا پدیدار میشه من در طول اون دو دقیقه تا میتونستم خودمو از اون مکان دور می کردم با اینکه به فرار راضی نبودم ، راه دیگه نداشتم . یه روز تصمیم گرفتم یه اتاق اجاره کنم ، من با باقی مونده ی پولم خودمو تو یه اتاق حبس کردم ، چند ماه گذشت و بلاخره col ام تموم شد و مجبور شدم برم.. اما یه روز یکی رو دیدم که اون با اینکه تا سال ها بعد باعث میشد تنم به لرزه بی افته اما اگر نبود شاید من خیلی وقته پیش مرده بودم.. اون روز...
●شاهدخت مردگان● || من توی بازی ۱۲ ساله بودم؛ اون روز من داشتم توی شهر قدم می زدم که متوجه یه مرد شدم.. اون بزرگ بود ولی npc نبود.. اون مرد "لوتر" بود.. اون منو گرفت و بهم گفت اگر کارایی که میگه رو انجام بدم از من مراقبت می کنه و همینکارم کرد اما به روش خودش؛اون بدترین کارها رو یادم داد ، اون بهم گفت بعضی بازیکن ها قب کن هستن یا همون قاتل بازیکن که هرکاری می کنن تا خودشون رو توی قب کنی فرو ببرن اون می خواست از من یه قب کن بسازه! اون بهم استفاده از انواع اسلحه ها و شمشیر و چاقو رو یاد داد.. بهم شکنجه کردم و کشتن بازیکن هارو یاد داد بهم دزدی رو یاد داد.. و من مجبور بودم اطاعت کنم... اون بقیه بازیکن هارو می کشت و از پول و تجربشون استفاده می کرد! تا اینکه من در ...