eitaa logo
⸤ شاهِدان اُسوه‍ ⸣
301 دنبال‌کننده
28.8هزار عکس
4هزار ویدیو
31 فایل
• ما را بُکُش و مُثله کن و خوب بسوزان • لایق که‍ نبودیم در آن جنگ بمیریم...(: و اینجا می‌خوانیم از سرگذشت، از جان گذشتگان جبهه های حق!-♥️ محلِ ارتباط با ما ☜︎︎︎ @shahidgomnam70 ﴿صلوات بفرست مؤمن🌱﴾
مشاهده در ایتا
دانلود
🍀🍀🍀🌷🌷🌷🌷🍀🍀 🌷🍀🍀🌷🌷🌷🍀 🍀 🍀🌷🍀🌷🍀 🌷🍀‌‌‌ 🌷 🍀🌷 🌷🍀🌷 🍀🍀 🍀🌷🌷🍀 🌷🍀 🍀🌷🌷🌷🍀 🍀🌷🌷🍀🌷🌷🌷🌷🍀 🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀 چند سالی میشد که با یک بیماری دست و پنجه نرم می کردم و برای مداوا، دور از چشم خانواده دارو می خوردم. چند وقت پیش آزمایش دادم تا بفهمم بیماریم در چه مرحله ای هست. جواب آزمایش بد اومد ... از دکتر خواهش کردم آزمایش رو دوباره تکرار کنه؛ قبول نمی کرد، می گفت : «جواب آزمایش کاملا درسته و تکرار دوباره اش بی فایده است. هر چند بار هم که آزمایش بدی جوابش همینه و دوباره باید دارو مصرف کنی تا چند ماه دیگه مجددا ازت تست بگیریم.» خیلی ناراحت بودم. نمی دونستم باید چیکارکنم. این بار اگر دوباره میخواستم دارو مصرف کنم با عوارضی که داشت قطعا خانوادم متوجه بیماریم میشدن ... برای همین دوباره با دکتر حرف زدم و کلی التماس کردم اما فایده ای نداشت و ناامید اومدم بیرون. حالم خیلی دگرگون شده بود. چند دقیقه تو خیابون راه رفتم و بعد وارد یک کافه شدم تا یک نوشیدنی بخورم. همون لحظه یاد شهید آژند افتادم و یاد حرف یکی از دوستان که اگه از ته دل با شهید حرف بزنی جوابت رو میده. اون لحظه از درون فریاد زدم و با بغضی که تو گلوم بود شهید آژند رو صدا زدم و گفتم : «به حق آیه الکرسی ای که به نیتت میخونم دست خالی ردّم نکن. یه معجزه کن که جواب آزمایشم خوب بشه بعد برم خونه ...» تصمیم گرفتم برای آخرین بار دوباره از دکتر خواهش کنم که آزمایش بدم. بلند شدم و رفتم پیشش. دکتر تا من رو دید لبخندی زد و انگار بخواد دلم رو راضی کنه گفت : «بیا بفرستمت دوباره آزمایش بدی اما باید قول بدی اگه جواب آزمایشت بد بود دیگه برنگردی و بری داروهات رو بخوری». قبول کردم ... دوباره آزمایش دادم. بیرون منتظر نشسته بودم. دلم شور می زد ... جواب رو گرفتم و با عجله رفتم پیش دکتر؛ دکتر با بی میلی جواب آزمایش رو گرفت، انگار میخواست همون حرف همیشگی رو بزنه که : برو به خوردن داروهات ادامه بده ... اما ساکت شده بود! چند بار برگه آزمایش رو با دقت برانداز کرد! پرسیدم : دکتر چیزی شده؟ چرا نمیگی جوابش چیه؟ گفت : فکر میکنم یه اشتباهی پیش اومده! باید آزمایشت رو تکرار کنی ... جواب آزمایش خوب اومده بود! باورم نمیشد! بهش گفتم : اگر بد میومد و من میخواستم بازم تکرارش کنید تکرار می کردید؟! من از یه شهید معجزه خواستم ... مطمئن بودم حرف شهدا پیش خدا احترام داره؛ با این اطمینان دوباره اومدم پیشتون ... دکتر که تعجب کرده بود و هنوز باورش نمیشد اشک تو چشماش حلقه زد و دیگه چیزی نگفت ... خوشحال بودم. از اتاق اومدم بیرون و از ته دل نفسی کشیدم و از شهیدآژند تشکر کردم. بهش قول دادم خودم رو درست کنم و راه شهدا رو ادامه بدم ... چند شب پیش شهید آژند رو تو خواب دیدم. لبخند روی لبهاش بود، انگار ازم راضی بود و میخواست دستم رو بگیره ... 🍀🌷🌷🌷🌷🌷🍀 🍀🌷🌷🌷🌷🍀 🍀🌷🌷🌷🍀 🍀🌷🌷🍀 🍀🍀🍀 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🍀🍀🍀🌷🌷🌷🌷🍀🍀 🌷🍀🍀🌷🌷🌷🍀 🍀 🍀🌷🍀🌷🍀 🌷🍀‌‌‌ 🌷 🍀🌷 🌷🍀🌷 🍀🍀 🍀🌷🌷🍀 🌷🍀 🍀🌷🌷🌷🍀 🍀🌷🌷🍀🌷🌷🌷🌷🍀 🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀 چند وقت پیش بین خانواده برادر شوهرم و یکی از اطرافیان ایشان بر سر یک موضوع خانوادگی بحثی پیش آمده بود. در جریان این بحث و جدل، دعوا و درگیری شدت می گیرد و من هم که در آن صحنه حضور داشتم مجبور شدم به پلیس ۱۱۰ زنگ بزنم؛ و همه ما را به اداره پلیس بردند. پلیس شروع به بررسی موضوع بحث و جدل دو طرف و اتفاقاتی که افتاده بود می کند و در نهایت بخاطر شهادت دروغ یکی از حاضرین و اتفاقاتی که بخاطر رفتار و اقدام نادرست پسر برادر شوهرم افتاده بود، حق را به طرف مقابل می دهد و پسر را مجرم می داند. خانواده آن طرف هم شکایتی تنظیم کردند و به دادگاه ارائه کردند. چون مدرک محکم و قابل استنادی برای اثبات شهادت دروغ آن شخص وجود نداشت، قاضی پسر برادر شوهرم را که ظاهرا در جریان این ماجرا مقصر شناخته شده بود را به ۲۰ سال حبس و ۸۰ ضربه شلاق محکوم کرد ... اصلا باورکردنی نبود؛ وحشتناک بود ... به همین راحتی بخاطر یک شهادت دروغ، حکمی به این سنگینی برای پسری جوان صادر شده بود. خانواده برادر شوهرم که به شدت آبرومند بودند از شدت شوکی که بخاطر حکم صادر شده به آنها وارد شده بود در مرز سکته رسیده بودند و مدام گریه می کردند؛ انگار نفسشان داشت بند می آمد ... من که از شدت ناراحتی اشک هایم بند نمی آمد به راهروی دادگاه رفتم و ناامید روی صندلی نشستم. ناگهان به یاد شهید آژند افتادم و شروع به صحبت کردن با شهید آژند کردم؛ از درون داد می زدم و با شهید حرف می زدم، گفتم : محمد آقا باید به من معجزتو نشون بدی. شما فرمانده بسیج بودی و هزار تا از اینجور مشکلات رو به راحتی و با پا در میانی و پیگیری حل کردی. حالا هم خودت حلش کن و به اینها بفهمان این پسر بی گناه است ... خودت میدونی فقط باید معجزه بشه تا این پسر خلاص بشه چون ما هر کاری کردیم؛ حتی شهادتمان چون فامیل پسر هستیم قبول نشد. خلاصه حسابی با محمد آقا حرف زدم. نذر شهید آژند کردم که اگر این مشکل حل بشه ۱۴ روز و هر روز ۱۴ بار به نیت ایشان زیارت عاشورا بخوانم و نذر کردم از این به بعد هر روز به مزار یادبود ایشان بروم. چون بارها در هنگام مشکلاتم نذر شهید آژند کرده بودم و جواب گرفته بودم خیلی امیدوار بودم . زیر لب مدام ذکر می گفتم و دعا می کردم و به محمد آقا متوسل می شدم. پدر و مادر پسر هم داغون و ناراحت گریه می کردند و از تمام تلاش هایی که برای اثبات بیگناهی پسرشان کرده بودند و نتیجه نگرفته بودند ناامید بودند. اصلا نمی شد حالشان را توصیف کرد ... حدود نیم ساعت به این وضع گذشت و من همچنان چشم امید به محمد آقا داشتم و مطمئن بودم کلید حل این مشکل دست خودش است ... ناگهان نمیدانم پس از این مدت چه اتفاقی افتاد که شاهدی که علیه پسر شهادت داده بود بدون اینکه کسی از ما با او صحبتی کند به سمت اتاق قاضی رفت و مثل نوار شروع به اعتراف کرد .. همه شوکه شدند که او چرا شهادتش را پس گرفت؟! چه شد که حکم به این سنگینی باطل شد و پسر کاملا از جرمی که به او نسبت داده بودند تبرئه شد؟! برای هیچکس باورکردنی نبود ... من که از شادی فقط اشک می ریختم ماجرای توسلم به شهید آژند را برایشان تعریف کردم و ایشان را به خانواده برادر شوهرم معرفی کردم. برادر شوهرم مدام گریه می کردند و می گفتند باورم نمیشه یه شهید این مشکل بزرگ را برام حل کنه. برادر شوهرم از من خواست او را فورا به مزار یادبود محمد آقا ببرم تا از او تشکر کند. از آن روز پسر که خود همنام شهید آژند هست از شیفتگان ایشان شده و از راه اشتباه برگشته و قسم خورد که از راه محمد آقا بر نمی گرده، به قول خودش که میگفت : من دیگه شهید آژندی شدم . 🍀🌷🌷🌷🌷🌷🍀 🍀🌷🌷🌷🌷🍀 🍀🌷🌷🌷🍀 🍀🌷🌷🍀 🍀🍀🍀 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🍀🍀🍀🌷🌷🌷🌷🍀🍀 🌷🍀🍀🌷🌷🌷🍀 🍀 🍀🌷🍀🌷🍀 🌷🍀‌‌‌ 🌷 🍀🌷 🌷🍀🌷 🍀🍀 🍀🌷🌷🍀 🌷🍀 🍀🌷🌷🌷🍀 🍀🌷🌷🍀🌷🌷🌷🌷🍀 🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀 «تقریباً دو هفته قبل از اعزام شهید محمد آژند، برای کاری به اتاق کار این بزرگوار مراجعه کردم. ایشون سبک شعر را برام توضیح دادند و من هم برای اینکه سبک را فراموش نکنم ضبط کردم». محمد مداح اهل بیت بود و زمزمه خلوت تنهاییش، ذکر مصیبت اهل بیت بود. خیلی حضرت زهرایی بود و روضه های حضرت زهرا و حضرت رقیه اش زبانزد بود و این سال های آخر روضه هاش بیشتر رنگ و بوی زینبی گرفته بود ... حب حسین علیه السلام را در دل داشت و آرزوی یاری اش را در سر می پروراند، به آن پیمان ازلی «اَلَسْتُ بِرَبَّكُمْ قالوا بَلی» لبیک گفت و آخرِ قصه اش شبیه قصه شهدای کربلا شد ... متن مداحی : آسمون گریه کن بی امون گریه کن دیگه قسمتم تنهاییه یتیمی عجب دنیاییه سرتو رو نی می بینمو میگم عمه این بابائیه شبی که کتک خوردم کجا بودی؟ بابا! زیر دست و پا مُردم کجا بودی؟ بابا! ای بابا، ای بابا خاکیه چادرم هی زمین می خورم دیگه حال و روز دخترت شده عین زهرا مادرت منو میزنه این ساربون سیلی با همون انگشترت خالیه چقدر جای عموی من، بابا می کشن موهامو ریخته موی من، بابا ای بابا، ای بابا ... 🍀🌷🌷🌷🌷🌷🍀 🍀🌷🌷🌷🌷🍀 🍀🌷🌷🌷🍀 🍀🌷🌷🍀 🍀🍀🍀 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🍀🍀🍀🌷🌷🌷🌷🍀🍀 🌷🍀🍀🌷🌷🌷🍀 🍀 🍀🌷🍀🌷🍀 🌷🍀‌‌‌ 🌷 🍀🌷 🌷🍀🌷 🍀🍀 🍀🌷🌷🍀 🌷🍀 🍀🌷🌷🌷🍀 🍀🌷🌷🍀🌷🌷🌷🌷🍀 🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀 ۱ بزرگترین و مهمترین موضوع در رابطه و دوستی من و محمد بر میگرده به همون دزفول و بازی های کودکیمون. جالبه که در طول سال هایی که ما در همدان و خانواده آژند در دزفول بودند من همیشه پیگیر محمد بودم و هر وقت دوست یا همکلاسی ای از پایگاه هوایی دزفول میومد حتما اول سراغ خانواده آژند و خصوصا محمد رو میگرفتم. حتی الان دوستانی دارم که به واسطه آشنایی با محمد در وحدتی با اونها دوست موندم. خلاصه بازی های کودکی ما که البته در فضای شروع جنگ بود و از نظر جغرافیایی خیلی نزدیک به میدان جنگ بود باعث شده بود که تفنگ بازی و بازی های هیجانی که طعم جنگ داشت جزو بازی های روزانه ما بشه. نقطه عطف این بازی ها شهید شدن و تیر خوردن و محافظت از دوستان در فضای جنگی بود که در عالم کودکی برای خودمون درست می کردیم و رقابت اصلی بینمون شهید شدن بود. من مطمئنم که محمد عزیز با جرقه هایی که در همون روزهای کودکی در درونش ایجاد شده بود طعم واقعی و شیرین شهادت رو در دلش نگه داشته بود و در طول سال ها سعی در تقویتش کرده بود. حالا چطور به این نتیجه رسیدم؟ این چند سال اخیر خیلی فرصت نشد که من و محمد همدیگه رو ببینیم و دورادور با هم در تماس بودیم. وقتی بعد از سال ها دوری، محمد رو کنار تابوت شهید مصطفی صدرزاده دیدم تازه متوجه شدم که همبازی و دوست دوران کودکیم حالا دلاوری شده و داره آماده میشه برای پریدن. 🍀🌷🌷🌷🌷🌷🍀 🍀🌷🌷🌷🌷🍀 🍀🌷🌷🌷🍀 🍀🌷🌷🍀 🍀🍀🍀 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🍀🍀🍀🌷🌷🌷🌷🍀🍀 🌷🍀🍀🌷🌷🌷🍀 🍀 🍀🌷🍀🌷🍀 🌷🍀‌‌‌ 🌷 🍀🌷 🌷🍀🌷 🍀🍀 🍀🌷🌷🍀 🌷🍀 🍀🌷🌷🌷🍀 🍀🌷🌷🍀🌷🌷🌷🌷🍀 🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀 ۲ امسال وقتی ویزای عراق رو گرفتم و برای اربعین عازم عتبات شدم اولین کسی که خبر کردم محمد بود. جالبه که بعد از بارها رفتنم به کربلا، این بار به دلیل تماس های مکرر با محمد همش احساس می کردم محمد هم همراهم هست. در حرم حضرت ابوالفضل علیه السلام، چنان اشک من و محمد در اومد و چنان از پشت تلفن با باب الحوائج نجوا می کرد که من از گریه می لرزیدم و همراهان مدام پیگیر بودند که تو با چه کسی در تماسی که در هر حرمی اون بیشتر از تو زیارت میکنه؟!.. از همون تماس اول حالت خدایی و روح بلند محمد باعث شد تا هر دفعه بیشتر به بی قراریش برای شهادت پی ببرم . خیلی جدی و مصمم در مورد دفاع از مقدسات صحبت می کرد ، همش احساس می کردم که من در کودکیم موندم و محمد بزرگ شده ؛ نگاهش به شهادت و دفاع از مقدسات عارفانه بود ، اینقدر جدی و مطمئن از شهادت می گفت که من برای خوشحال کردنش براش آرزوی شهادت کردم و محمد با این آرزوها عشق می کرد. در سامرا وقتی به محمد پیغام دادم که برات از آقا امام زمان عج الله فرجه طلب شهادت کردم به شرطی که شفیع ما باشی و دست ما رو پیش ارباب بگیری اینقدر جدی و مطمئن جوابمو داد که گویی داره الان خبر شهادتشو به من میده . نقطه اوج حرارت و شوریدگی محمد، کنار قتلگاه بود . من چند بار کربلا رفته بودم و خیلی راحت از کنار قتلگاه می گذشتم ؛ محمد کاری کرد که این بار کنار قتلگاه زیباترین زیارت عاشورای زنگیمو زمزمه کردم . محمد کنار قتلگاه سیدالشهداء خیلی التماس دعا داشت . چند وقت بعد برای خداحافظی تماس گرفت و گفت دارم میرم سوریه، بیا ببینمت . همون موقع آنفولانزا گرفته بودم و در تب ۴۰ درجه حسابی می سوختم؛ به محمد گفتم الان اگر ببینمت شاید ویروس بگیری، چون مسافری لحظه ای که داری حرکت می کنی خبرم کن تا ببینمت ، مراعات حالم رو کرد، دیگه تماس نگرفت و خداحافظی ما شد همون پیغام آخر، همون شعر مدافعین حرم و حضرت زینب سلام الله علیها که براش فرستادم و اون نخوند ،چون رفته بود . لیاقت خداحافظی هم باهاش نداشتم حتی لایق نبودم با محمد عکس بگیرم تمام آلبومهای عکس دزفول رو زیرو رو کردم که شاید یک عکس پیدا کنم، ولی من لایق نبودم . بعداز شهادتش چند بار خواب دیدم من و برادرِ محمد، برای آوردن پیکرش میریم ولی هر بار محمد بلند میشه و خودش همراه ما میاد . 🍀🌷🌷🌷🌷🌷🍀 🍀🌷🌷🌷🌷🍀 🍀🌷🌷🌷🍀 🍀🌷🌷🍀 🍀🍀🍀 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🍀🍀🍀🌷🌷🌷🍀🍀🍀 🌷🍀🍀🌷🌷🌷🍀 🍀 🍀🌷🍀🌷🍀 🌷🍀‌‌‌ 🌷 🍀🌷 🌷🍀🌷 🍀🍀 🍀🌷🌷🍀 🌷🍀 🍀🌷🌷🌷🍀 🍀🌷🌷🍀🌷🌷🌷🌷🍀 🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀 سلام آقا محمد، خوش آمدی، ماه‌هاست من هم منتظر بازگشتت هستم . آری من هم مانند خانواده ات منتظر بازگشتت بودم ، از روزی که خبر شهادتت رسید و آن عکس سه نفره کامل شد و عکست در کنار عکس آقا سید ابراهیم و آقا سجاد قرار گرفت منتظر بودم برگردی . برادرم خوش آمدی به آغوش وطن و خانواده ات خدا را شکر، چشم انتظاری محمد مهدی به پایان رسید . آرزویم شرکت در مراسم آسمانی تشییع پیکر پاکت بود ولی فرسنگ ها از تو دورم ، دلم را روانه ی مراسم باشکوه تشییع پیکر پاکت کردم و با خیل ملائکه همراه شدم تا تو را در خانه ی ابدیت جای دادند . راستی میدانم خودت گمنامی و بی نشانی را دوست داشتی مانند مادرمان حضرت زهرا (سلام الله علیها) که تا به حال برنگشتی، و شاید هم درخواستت برای مزار در جوار شهدای گمنام برای همین بوده ... اما مگر میشود مصطفی و سجاد و محمد از هم دور بیفتند؟. مطمئن بودم شما در کنار هم قرار میگیرید ، این هم از مرام سید ابراهیم است که دوستان خود را اینگونه زیبا گلچین میکند و میبرد و با هم وارد محشر خواهید شد .خوشا به حال شما که نزد حضرت زهرا (سلام الله علیها) و امام حسین (علیه السلام) و حضرت زینب (سلام الله علیها) سربلند وارد محشر می شوید ؛ شما نزد حضرت عباس (سلام الله علیه) هم سربلند هستید . آخر اجازه ندادید که صحنه ی کربلا دوباره تکرار شود و دوباره به خیمه ها حمله شود . اجازه ندادید زینب (سلام الله علیها) دوباره اسیر شود . محمد جان هنگام خاکسپاری سید ابراهیم فریاد میزدی : مصطفی سلام ما را به حضرت زهرا (سلام الله علیها) بر سان ، سلام ما را به ارباب برسان ... حالا منِ ناچیز از تو خواهش میکنم سلام من را به حضرت زهرا (سلام الله علیها)، ارباب و شهدای کربلا، سید ابراهیم، سجاد و سایر دوستان شهیدم برسانی محمد جان دعا کن رهرو خوبی برایتان باشم ، دعا کن قدردان جانفشانی و خون پاکتان باشم ، دعا کن در آخرت در پیشگاه الهی و پیش شما رو سپید و سربلند وارد محشر شوم . 🍀🌷🌷🌷🌷🌷🍀 🍀🌷🌷🌷🌷🍀 🍀🌷🌷🌷🍀 🍀🌷🌷🍀 🍀🍀🍀 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🍀🍀🍀🌷🌷🌷🌷🍀🍀 🌷🍀🍀🌷🌷🌷🍀 🍀 🍀🌷🍀🌷🍀 🌷🍀‌‌‌ 🌷 🍀🌷 🌷🍀🌷 🍀🍀 🍀🌷🌷🍀 🌷🍀 🍀🌷🌷🌷🍀 🍀🌷🌷🍀🌷🌷🌷🌷🍀 🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀 ۱ سلام رفقا و دوستای عزیزم ، چند نکته ای برایتان به یادگار می نویسم : ؛ اینکه حلالم کنید تا اینکه اگر آبرویی در خانه ی اهل بیت علیهم السلام داشتم بتوانم دست در دست شما به تعالی انسانی برسم . ؛ مدافع حرم اهل بیت علیهم السلام و حریم ولایت فقیه امام خامنه ای (مد ظله) باشید و هرگز از این راه خارج نشوید که سعادت دنیا و آخرت شما در این راه است . ؛ هیئت هفته ای یکبار فراموش نشود . ؛ نماز اول وقت هرگز فراموش نشود . ؛ احترام ویژه به پدر و مادر فراموش نشود . ؛ نگذارید که نامحرمان و بی مروت ها به ناموس مردم و انقلاب و اسلام پشت کنند و توهین کنند . ؛ بزرگتر و پیر طریقت برای خودتان انتخاب کنید تا به سر منزل مقصود برسید . ؛ از علما و روحانیت جدا نشوید که انقلاب مدیون آنهاست . ؛ بی ادبی هنر نیست پس از آن دوری کنید تا می توانید با ادب و خوشرو و پر حوصله باشید . ؛ در هر زمینه ای توانایی بالایی دارید دست دیگر دوستانتان را بگیرید . ؛ غیبت و دروغ را ترک کنید که تمام مشکلات جوان ها از این دو موضوع سر منشأ می گیرند . ؛ پرخاش و عصبانیت را از خود دور کنید . 🍀🌷🌷🌷🌷🌷🍀 🍀🌷🌷🌷🌷🍀 🍀🌷🌷🌷🍀 🍀🌷🌷🍀 🍀🍀🍀 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🍀🍀🍀🌷🌷🌷🌷🍀🍀 🌷🍀🍀🌷🌷🌷🍀 🍀 🍀🌷🍀🌷🍀 🌷🍀‌‌‌ 🌷 🍀🌷 🌷🍀🌷 🍀🍀 🍀🌷🌷🍀 🌷🍀 🍀🌷🌷🌷🍀 🍀🌷🌷🍀🌷🌷🌷🌷🍀 🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀 ۲ ؛ هیچگاه به دنبال ریاست و مسئولیت نباشید همیشه خادم و خدمتگزار مردم و رفقا باشید اما بدون مسئولیت و یا قبول ریاست . ؛ گوش به حرف بزرگترها کنید تا به سر منزل مقصود برسید . ؛ به خانواده شهدا حتماً سر بزنید که برکت زندگی مان هستند . ؛ تا می توانید از شبکه های مجازی، اینترنت، ماهواره دوری کنید که شما را از خدا و راه راست دور می کند و به تباهی می کشاند . بچه ها حلالم کنید . از اینکه زحمتم به گردن شما عزیزان مانده مرا ببخشید . اگر لایق بودم سلام همه ی شما را به حضرت زهرا (سلام الله علیها) و بی بی جان حضرت زینب (سلام الله علیها) و ارباب بی کفن حضرت اباعبدالله الحسین (علیه السلام) می رسانم . وعده ی همه ی ما کنار حوض کوثر ... التماس دعا .. دعاگویتان هستم . برادر کوچک خود را ببخشید . 🍀🌷🌷🌷🌷🌷🍀 🍀🌷🌷🌷🌷🍀 🍀🌷🌷🌷🍀 🍀🌷🌷🍀 🍀🍀🍀 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🍀🍀🍀🌷🌷🌷🌷🍀🍀 🌷🍀🍀🌷🌷🌷🍀 🍀 🍀🌷🍀🌷🍀 🌷🍀‌‌‌ 🌷 🍀🌷 🌷🍀🌷 🍀🍀 🍀🌷🌷🍀 🌷🍀 🍀🌷🌷🌷🍀 🍀🌷🌷🍀🌷🌷🌷🌷🍀 🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀 محمد در 27 تیر ماه 1359 در تهران متولد شد. هم زمان با تولد محمد، به برکت قدوم مبارکش، یک خودرو به نام همسرم در آمد . محمد اولین فرزند ما بود و تولدش زندگی ما را همچون خورشید روشن و منور کرد. امیدوار بودم که فرزند صالحی به اسلام ناب محمدی (صل الله علیه و آله وسلم) تقدیم کنم، برای همین، همیشه با وضو و بسم الله الرحمن الرحيم به او شیر می دادم. پدر محمد نیز با لقمه ی حلالی که بر سر سفره مان می آورد شرایط را برای رشد معنوی محمد فراهم می کرد . به دلیل تکلیفی که در قبال تربیت و پرورش محمد داشتیم آنچه را که نیاز بود تا او در مسیر هدایت قرار بگیرد برایش مهیا می کردیم و بر این باور بودیم که خانواده وظیفه دارد تا زمینه و بستر را برای رشد و تربیت صحیح فرزندان خود فراهم سازد تا در مسیر اسلام و اهل بیت (علیهم السلام) و آموزه های اسلامی حرکت کنند . ریشه محمد نیز در آب و گل اسلام پرورش یافته بود .پدر همسرم نیز تمام تلاشش این بود که تربیت فرزندانش را در مسیر اسلام و اهل بیت (علیهم السلام) قرار دهد و همسرم همیشه از این بابت خوشحال و شکرگزار خدا بود . او می گفت: «پدرم ما را با آموزه های دینی بزرگ کرد و زمان طاغوت که در مشهد یکی از معدود نماز جمعه های کشور برگزار می شد، پدرم ما را با خود به نماز جمعه می برد . ما را مثل خود در هیئت و مسجد و پای منبر بزرگ کرد.» محمد تقریبا یک ساله بود که همسرم از تهران به دزفول منتقل شد و زندگی جدید ما در منازل مسکونی پایگاه چهارم شکاری دزفول آغاز شد . زندگی در شهر مقاومت و ایثار، در کنار مردمی که با تمام وجود ، وقف انقلاب و اسلام بودند و انقلابی بودنشان خار چشم نوکران استکبار بود ، رنگ و بویی داشت که ما را نیز جذب خود کرده بود . این مهاجرت ما را در متن جنگ قرار داد و محمد از همان کودکی شاهد اتفاقات و وقایع جنگ بود . یک شب عراق با توپخانه 40 گلوله به شهر زد . همان شب ما برای خرید به بیرون از منزل رفته بودیم . در گوشه ای از شهر خانم بارداری برای اهدای خون به بیمارستان الزهرا (سلام الله علیها) آمده بود . ولی چون باردار بود از او خون نمی گرفتند . هرچه اصرار کرد قبول نکردند، از او خون بگیرند ، مادر شهیدی را دیدیم که وقتی پیکر شهیدش را از منطقه آورده بودند با روحیه ای پولادین، بر بالای پیکر پسرش ایستاده بود و می گفت: «مادر جان مبارکت باشد!» محمد از نزدیک شاهد این همه ایثار بود و آنها را در ذهنش ثبت و ضبط می کرد . 🍀🌷🌷🌷🌷🌷🍀 🍀🌷🌷🌷🌷🍀 🍀🌷🌷🌷🍀 🍀🌷🌷🍀 🍀🍀🍀 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🍀🍀🍀🌷🌷🌷🌷🍀🍀 🌷🍀🍀🌷🌷🌷🍀 🍀 🍀🌷🍀🌷🍀 🌷🍀‌‌‌ 🌷 🍀🌷 🌷🍀🌷 🍀🍀 🍀🌷🌷🍀 🌷🍀 🍀🌷🌷🌷🍀 🍀🌷🌷🍀🌷🌷🌷🌷🍀 🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀 چون پایگاه چهارم شکاری بین شهرهای دزفول و اندیمشک بود، هر بار به نماز جمعه یک شهر می رفتیم . پدر محمد در راه سوره های کوچک قرآن و دعای امام زمان را با او مرور می کرد ؛ وقتی خطیب نماز جمعه به سوره های کوچک می رسید محمد به چهره ما نگاه می کرد و با نگاهش به ما می فهماند که آن سوره ها را بلد است و به این دانسته اش، افتخار می کرد . محمد هر شب با پدرش به مسجد می رفت و اگر ایشان ماموریت بود با دوستان پدرش همراه می شد . هر روز سوره های قرآن قبل از اذان از بلندگوی مسجد پخش می شد و محمد با این که در حال بازی بود توجهش جلب می شد و به دلیل اینکه قبلا آنها را در منزل شنیده بود به مرور آن ها را بهتر حفظ می کرد . محمد بسیار دل رحم و مهربان بود و نه تنها برای ما و خواهر و برادرش دلسوزی می کرد، بلکه خوان محبتش برای همه گسترده بود ؛ به خاطر دارم که روزی منزل مادرم بودیم و او به محمد پول تو جیبی قابل توجهی داد . وقتی محمد برگشت از او پرسیدم : مادر جان با پولت چه خریدی؟ جواب داد : چیزی نخریدم ! با تعجب گفتم : پس پولت را چه کار کردی؟ گفت : به خانم مستحقی که در کوچه بود دادم . او می گفت : بچه اش مریض است و به پول نیاز دارد ! برایم عجیب بود که او از خرید خوراکی برای خودش گذشته و پول را به کسی داده بود که احساس می کرد بیشتر از او به آن نیاز دارد . من بارها شاهد این دلسوزی هایش بودم . او هرگز خودخواه نبود و هر چیزی را برای همه می خواست . هر چیزی که داشت در خانه با برادر و خواهرش تقسیم می کرد . 🍀🌷🌷🌷🌷🌷🍀 🍀🌷🌷🌷🌷🍀 🍀🌷🌷🌷🍀 🍀🌷🌷🍀 🍀🍀🍀 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🍀🍀🍀🌷🌷🌷🌷🍀🍀 🌷🍀🍀🌷🌷🌷🍀 🍀 🍀🌷🍀🌷🍀 🌷🍀‌‌‌ 🌷 🍀🌷 🌷🍀🌷 🍀🍀 🍀🌷🌷🍀 🌷🍀 🍀🌷🌷🌷🍀 🍀🌷🌷🍀🌷🌷🌷🌷🍀 🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀 زمانی که امام خمینی (قدس سره شریف) دار فانی را وداع گفتند ، محمد با این که سن و سالی نداشت ، گویی که گنجی عظیم را از دست داده باشد ، برای شناخت ایشان به تکاپو افتاد و قدم نهادن در مسیر شناخت امام (رحمت الله علیه) و آرمانهای انقلاب، مرحله ی دیگری از رشد معنوی محمد را رقم زد . سال ٧٠ به شهریار برگشتیم و در منطقه کُهَنز ساکن شدیم . در آنجا برنامه ریزی های محمد برای حضور در مسجد و هیئت منظم تر و دقیق تر شد .او همیشه سعی می کرد قرآن را با صوت بخواند و به این کار علاقه داشت . در جمع های خانوادگی و دوستان قرآن می خواند . یک ضبط صوت کوچک داشتیم که پدر بزرگ محمد از مکه برایمان سوغات آورده بود و محمد و خواهر و برادرش همیشه نوارهای عبدالباسط، جواد فروغی و محمد مصطفی غلوش را گوش می دادند و تحت تاثیر این قاریان بودند .مخصوصا محمداینقدر نوار را عقب و جلو می کرد که دکمه ی خواندن ضبط صوت خراب شده بود و دیگر برای خواندن داخل نمی ماند و می پرید بیرون، اما محمد یک چوب کبریت کنار آن می گذاشت تا دکمه بیرون نپرد و به این صورت از آن استفاده می کرد . با اینکه پدر محمد استاد روخوانی و تجوید قرآن بود و محمد یادگیری و پیشرفت در قرآن را مدیون پدرش بود اما در خانه و بدون استاد قرائت قاری متبحری شده بود و به صورت تجربی دستگاه ها و اصول و قواعد قرائت را فرا گرفته بود و در مسابقات قرآن مدرسه و مسجد شرکت می کرد و معمولا مقام اول را کسب می کرد و در قرآن پیشرفت چشم گیری کرد . محمد به طور مشخص در قرائت قرآن از جواد فروغی تقلید می کرد . 🍀🌷🌷🌷🌷🌷🍀 🍀🌷🌷🌷🌷🍀 🍀🌷🌷🌷🍀 🍀🌷🌷🍀 🍀🍀🍀 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🍀🍀🍀🌷🌷🌷🌷🍀🍀 🌷🍀🍀🌷🌷🌷🍀 🍀 🍀🌷🍀🌷🍀 🌷🍀‌‌‌ 🌷 🍀🌷 🌷🍀🌷 🍀🍀 🍀🌷🌷🍀 🌷🍀 🍀🌷🌷🌷🍀 🍀🌷🌷🍀🌷🌷🌷🌷🍀 🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀 حساسیت های دوران نوجوانی محمد می طلبید که توجه بیشتری به او بشود، لذا پدرش که اهمیت این موضوع را به درستی درک کرده بود، در خصوص رفت و آمد محمد توجه زیادی داشت و دقت می کرد که کجا می رود، با چه کسی، و چرا می رود ؛ همه دوستان محمد از فیلتر پدرش گذشته بودند و خیال مان از هر حیث راحت بود. روحانی مسجد، جوانان را دور خود جمع می کرد و چون ما ایشان را می شناختیم ، وقتی پدرش با ایشان در مسجد تماس می گرفت و مطمئن می شد آنجاست دیگر پیگیری نمی کرد .محمد در فعالیت های بسیج حضور چشمگیری داشت و بیشتر وقتش را با بهترین بچه های محل می گذراند . محمد علاقه ی زیادی به مداحی اهل بیت (علیهم السلام ) پیدا کرده بود، در زمزمه هایش و در مراسم های مدرسه و مسجد هم مداحي می كرد . علاوه بر اینکه کتاب های آموزش مداحی می گرفت و تمرین می کرد، برای تسلط بیشتر، در کلاس های آموزش مداحی هم شرکت کرد .در مداحی تلاش می کرد تا بیانات و توصیه های امام خامنه ای را سرلوحه ی خود قرار دهد . بنا به توصیه ایشان کتاب لهوف سید ابن طاووس را مطالعه می کرد . به مرور در مراسم ها و هیئات بیشتری دعوت می شد و به مدح اهل بیت علیهم السلام می پرداخت . محمد هر مطلبی را نمی خواند و هر روضه ای را بیان نمی کرد . اشعار با محتوا و تایید شده را می خواند ؛ و الحق که با سوز دل مداحی می کرد . مخصوصا روضه های حضرت زهرا(سلام الله علیها) در کوچه های بنی هاشم و روضه های حضرت رقیه(سلام الله علیها) را با سوز وگدازی جانسوز می خواند ؛ روضه ی خرابه های شام وجودش را آتش می زد ! روی حضرت رقیه(سلام الله علیها) خیلی حساس بود . نمی دانم چه رازی بین او و حضرت رقیه(سلام الله علیها) بود . 🍀🌷🌷🌷🌷🌷🍀 🍀🌷🌷🌷🌷🍀 🍀🌷🌷🌷🍀 🍀🌷🌷🍀 🍀🍀🍀 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم