در بیابان گر به شوق کعبه خواهی زد قدم
سرزنش ها گر کند خوار مغیلان غم مخور
#ارسالی_اعضا✉️
-----------------------------
اِن شاءالله ثابت قدم باشیم🌺
اللهم الرزقنا....
ناشناس پیام بده👇🌹
✉️daigo.ir/secret/6145971794
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
هر دفعه که چشممون به عدد هشت میافته، بهانهای میشه برای یادآوری و یاد امام رضا علیهالسلام....
امروز ١۴٠٣/٠٨/٠٨/ شب چهارشنبه❤️
۲۰:۰۸
السلام علیک یاعلی بن موسی الرضا🕊
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
14-didar.mp3
4.85M
💠 تشرف خدمت امام زمان(عج)/ اگر درمانده شدی به وصالش میرسی
استاد سیدحسین مومنی🎙
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
بر ما برسانید، دوایی لطفاً!
از غصه مریضیم، شفایی لطفاً!
در نسخهی ما جای دوا بنویسید
یک چای غلیظ کربلایی لطفا!
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله✋
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 واکنش #حاج_قاسم به آهنگ زنگ یکی از حاضرین در جلسه
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی🌱
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
.
وقتی ما به حاج اصغر رسیدیم حال روحی خوشی نداشت. سیاهپوش رفیق عزیزتر از برادرش شده بود و زیاد با کسی حرف نمیزد. از بچهها شنیدیم که حاج اصغر رفاقت دیرینهای با شهید محمد پورهنگ داشته. از بچگی با هم بزرگ شده بودند و بعداً محمد پورهنگ شده بود داماد خانواده پاشاپور. یعنی شوهر خواهر حاج اصغر.
رابطه حاج اصغر و محمد پورهنگ از برادر نزدیکتر بود و داغ محمد از داغ برادر سنگینتر. اما حاجاصغر همانطور که با کسی در این باره حرف نمیزد گریه و عزاداری هم نمیکرد. حتی برای مراسم خاکسپاری و ختم شهید پورهنگ به ایران برنگشت که یگان در عملیات زمین نخورَد.
#روایت_خواهر_شهید
#شهید_حاج_اصغر_پاشاپور
#شهید_حاج_محمد_پورهنگ
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
رمان #سپر_سرخ #قسمت_هفتاد نمیخواستم به هیچکدام از پیامهایش جوابی بدهم، نمیتوانستم تلفنم را خ
رمان #سپر_سرخ
#قسمت_هفتاد_و_یکم
به سمتش چرخیدم و در مقابل عشق پاشیده در چشمانش دلم از دست رفت؛ سد صبوریام شکست و تصمیم گرفتم همان لحظه همه چیز را برایش بگویم که در برابر غزل پُر احساس نگاهش، دوباره قافیه را باختم.
یک دستش روی بازویم مانده و هدیه را میان دست دیگرش رو به صورتم گرفته بود و با نرمی لحنش نجوا کرد: «من اینو به عشق تو خریدم! نمیخوای ببینی سلیقهام چطوره؟»
زینب را میان اتاق نشیمن مشغول کرده بود تا با من خلوت کند؛ انگار کلماتش پشت لبهایش مردد مانده بود که اشاره کرد همانجا کنج آشپزخانه بنشینم، کنارم به کاشیها تکیه کرد و همینکه شانهاش به شانهام خورد، حرف دلش را زد:
«من خیلی به تو بدهکارم عزیزم. میفهمم این روزهایی که با رفتارم اذیتت کردم، باعث شدم خاطرات تلخ گذشته بیشتر بیاد سراغت.»
سپس دستش را دور شانهام حلقه کرد و لحنش غرق عشق شد: «یادته بهت گفتم به محض اینکه یه ذره حالم بهتر بشه، احساس منو میبینی؟ دیشب که اونجوری تو بغلم از ترس میلرزیدی، فهمیدم چقدر اذیتت کردم! فهمیدم از وقتی وارد زندگیات شدم، به خاطر کم توجهیهای من، ترس همسر سابقت داره بیشتر عذابت میده و اینا همش تقصیر منه!»
از اینهمه محبت بیمنت و از اینکه حتی گناه نکرده را گردن میگرفت، زبانم بند آمد و قلب عاشق او تازه به حرف آمده بود: «برات جبران میکنم عزیزم! همه چیز، حتی بدرفتاری اون نامرد رو جبران میکنم! کاری میکنم بهترین لحظات زندگیات رو تجربه کنی و همه خاطرات تلخ گذشته فراموشت بشه!»
نگاهش به روبرو بود، همانطور که در حلقۀ دستانش بودم، سرش را به سرم تکیه داد و زیر گوشم زمزمه کرد: «مگه یادم میره برای نجات زندگی من و آرامش بچم از زندگی خودت گذشتی؟ حالا باید خیلی بیمعرفت باشم اگه دنیا رو به پات نریزم!»
از حرارت گوشۀ پیشانیاش روی پیشانیام، حس میکردم تب عشقم به جانش افتاده و خبر نداشت من نه فقط برای زینب، همسریاش را پذیرفتم که سالها پیش عشق او در دلم جوانه زده بود اما نمیتوانستم مثل او بیریا تمام احساسم را عیان کنم که فقط بستۀ هدیه را از دستش گرفتم و او دست و پای دلش را گم کرد: «این هدیه در برابر محبتی که تو به من کردی، هیچه عزیزم!»
وحشت تهدیدهای عامر از دیشب مثل خوره، قلبم را آب کرده و با دلی که برایم نمانده بود به زحمت لبخندی نشانش دادم اما همین لبخند سردم کار دلش را ساخت که ناامید از به دست آوردن قلبم، دیگر حرفی نزد.
آهسته بسته هدیه را گشودم و او در انتظار واکنشی فقط نگاهم میکرد؛ برایم یک شیشه عطر خریده بود و همین که درش را باز کردم، رایحۀ ملیح و شیرینش فضا را پُر کرد.
به سمتش صورت چرخاندم تا به چند کلمه ساده هم که شده از محبتش تشکر کنم اما دیدم شبنم اشک روی چشمانش نَم زده و نمیخواست دلم بشکند که بلافاصله اشکهایش را با سرانگشتانش پاک کرد و حرف دلش را من زدم: «برای فاطمه همیشه عطر میخریدی؟»
از اینکه نام عشقش را برده بودم، قلب چشمانش شکست، عطر خنده از صورتش پرید و نمیخواست دل من دوباره بلرزد که گلویش از فرو خوردن بغضش، بالا و پایین رفت و حرف را به هوایی دیگر برد: «حالا بگو خوش سلیقه هستم یا نه؟»
کمی عطر به لباسم زدم و حقیقتاً عطر عجیبی بود که صادقانه اعترف کردم: «سلیقهات عالیه عزیزم!»
و همزمان صدای اذان مغرب خلوتمان را پُر کرد.
از روی خوشی که نشانش داده بودم، خطوط صورتش از خنده پُر شد و مثل اینکه جانی تازه گرفته باشد، با خوشزبانی پیشنهاد داد: «امشب افطار با من، تو برو نماز بخون من خودم همه چی رو آماده میکنم!»
فکر میکردم عاقلانهترین راه این است که همه چیز را به مهدی بگویم اما او امشب تمام دلش را برای من هدیه آورده بود که میترسیدم حرفی بزنم و اینهمه احساسش از دستم برود.
هرچه در چنته داشت خرج کرده بود تا سفرۀ افطار چند رنگی بچیند و تا من و زینب سر سفره نشستیم، سبد نان را هم آورد و دوباره شیرینزبانی کرد: «دیگه سلیقۀ ما مردها همینه! مجبوری خوشت بیاد.»
و ظاهراً شور انتقام ایران در دلش غوغا میکرد که میان خنده با کلماتش سینه سپر کرد: «حالا سلیقۀ ما مردهای ایرانی رو باید تو انتقام جمهوری اسلامی و حمله به اسرائیل ببینی که چه آشی براشون درست کردیم.»
ناباورانه نگاهش کردم و پرسیدم: «واقعاً ایران میخواد حمله کنه؟»
لقمهای برای زینب پیچید و همانطور که به دستش میداد، با لحنی محکم گفت: «شک نکن!»
اسرائیل ماهها بود غزه را هر لحظه میکوبید و میترسیدم پاسخ ایران، این سگ هار و وحشی را به جان این کشور هم بیندازد که لحنم لرزید: «خب اگه ایران بزنه، اسرائیل به ایران حمله میکنه.»
لقمۀ بعدی را به دست من داد و با قاطعیتی مردانه تکلیف را مشخص کرد: «هیچ غلطی نمیتونه بکنه!»
#ادامه_دارد
#فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
12.97M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 ای صفای قلب زارم هر چه دارم از تو دارم...
السلام علیک یاعلی بن موسی الرضا🕊
امیر عارف مداح اهلبیت (ع) و خادم حرم مطهر رضوی ، از حضور سردار سلیمانی در مراسم غبارروبی روضهمنوره خاطرهای به یاد دارد:
«در یکی از روزهای دهه کرامت سال ۹۷، قرار بود شستشوی حرم در روز کشیک ما انجام شود؛ طبق روال همیشگی مشغول آماده کردن فضا بودیم که دیدم سردار هم خیلی ساده و بیآلایش وارد شدند. ما همدیگر را از قبل می شناختیم و به همین دلیل به محض چشم در چشم شدن، به من اشاره کردند که چیزی نگویم و به حضورشان واکنشی نشان ندهم، من هم اطاعت کردم؛ لوازم شست و شو را به ایشان دادم و سردار هم شروع کردند به تمیز کردن روضه منوره. من هم شروع کردم به خواندن این ابیات: «ای صفای قلب زارم هر چه دارم از تو دارم / تا قیامت ای رضا جان سر ز خاکت بر ندارم»... که ناگهان متوجه شدم حال سردار سلیمانی منقلب شد، سرش را روی ضریح گذاشت و شروع کرد به گریه کردن.
یادم هست به من گفته بود که اگر توفیق شهادت نصیبشان شد، وقتی که تابوتشان را برای طواف به حرم رضوی آوردند هم همین شعر را برایش بخوانم. روزی که پیکر پاک حاج قاسم وارد روضهمنوره شد یکدفعه این خواسته شهید را به یاد آوردم و حال خودم هم منقلب شد. وقتی هم که شروع به خواندن کردم، حس و حال عجیبی در حرم ایجاد شد و صدای هق هق و گریه همه بلند شد.»
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی
#چهارشنبه_های_امام_رضایی
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
﷽
هُوَ الَّذِي خَلَقَ لَكُمْ مَا فِي الْأَرْضِ جَمِيعًا ثُمَّ اسْتَوَىٰ إِلَى السَّمَاءِ فَسَوَّاهُنَّ سَبْعَ سَمَاوَاتٍ ۚ وَهُوَ بِكُلِّ شَيْءٍ عَلِيمٌ
او خدایی است که همه آنچه را (از نعمتها) در زمین وجود دارد، برای شما آفرید؛ سپس به آسمان پرداخت؛ و آنها را به صورت هفت آسمان مرتب نمود؛ و او به هر چیز آگاه است.
آیه ۲۹/#سوره بقره📝
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
💠 تشرف خدمت امام زمان(عج)/ تشرف سید احمد رشتی
#قسمت_اول
هوا تاریک شده بود. سوز سردی می وزید و تا عمق استخوان نفوذ می کرد. مرد هرچه تقلا کرد، نتوانست خود را به قافله برساند. هر لحظه برف سنگین تر می بارید.
سیّد این بار محکم تر از قبل شال را دور گردنش بست و نا امید از همه جا در گوشه ای نشست. با خودش گفت: اینجا می مانم تا طلوع سپیده صبح و بعد برمی گردم. اما ترس همه وجودش را فراگرفته بود، سرمای آن شب به هیچ کس رحم نمی کرد.
سیّد احمد سرش را که برگرداند، باغی دید که باغبانش مشغول ریختن برف از روی درختان بود. او چشمانش را با دست مالید، با خودش گفت: حتماً خواب می بینم، آخر اینجا کجا و این باغ کجا. لحظه ای گذشت، باغبان آرام سمت سیّد احمد آمد و گفت: تو کیستی؟
سیّد که نور امیدی در دلش درخشید، با صدایی لرزان جواب داد: من از دوستانم جا مانده ام و راه را بلد نیستم. می شود راه را به من بگویید؟
باغبان رو به سیّد کرد و به زبان فارسی گفت: نافله بخوان تا راه را پیدا کنی.
ساعاتی گذشت، سیّد احمد نافله اش را تمام کرد. مرد دوباره آمد و گفت: تو هنوز نرفتی؟
سیّد احمد رشتی جواب داد: والله راه را بلد نیستم، چگونه بروم.
ـ پس جامعه بخوان،
مرد این را گفت و رفت.
سیّد با خودش گفت: آخر من که زیارت جامعه را حفظ نیستم، حالا چه کنم؟
در این فکر بود که انگار ندایی از درونش کلمات زیارت را به یادش می آورد. هر جمله ای که می خواند، جمله ی بعد به خاطرش می آمد.
ادامه دارد....
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
حسین جان
در گلو بغض غریبی ست نمیدانم چیست!
باز هم قسمت ما نیست حرم، این کم نیست...
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله✋
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دنیای مجازی و افکار آدم ها.....
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
💠 هیچ وقت نگفتم نرو
باید سر قولم میماندم....
زینب پاشاپور از قول و قرار بینشان میگوید از آن راهی که همان اولین روزهای زندگی مشترک هم برایش روشن بود گفته بود من از هر فرصتی برای تبلیغات استفاده میکنم.
و همین تک جمله آن چیزی بود که زینب پاشاپور باید در موردش تصمیم میگرفت که میتواند چنین زندگی متفاوتی را با یک طلبه جوان آغاز کند یا نه اصلا هر فرصتی یعنی چه؟
فرصتی که برای محمد پورهنگ به معنای فراهم شدن موقعیت خدمت رسانی و تبلیغ تشیع در لاذقیه سوریه بوده است.
سال اولش اما تنها بود بچه ها سه ماهه بودند و سوریه سرد و شرایط برای همراهیاش با بچه کوچک فراهم نبود. اتفاقی که در سال دوم تکرار نشد و محمد پورهنگ دومین سال حضورش در سوریه را به همراه خانواده اش آغاز کرد.
همسر شهید پورهنگ میگوید او به تنهایی رفتن و جهاد یک نفره راضی نبود؛ دلش اندرزگو بودن را میخواست؛ دلش میخواست با همه دارایی اش در این مسیر باشد. همین هم شد و همه داراییهای محمد پورهنگ یعنی همسر و دو دختر دوقلویش او را در لاذقیه سوریه همراهی کردند؛ دوماهی که نشده است حسرت و نمانده است در دل زینب پاشاپور که چرا نرفتم و چرا کنارش نبودم....
#شهید_حاج_محمد_پورهنگ
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
به اندازه
تک تک گلبرگ های دنیا
شادمانی برایتان آرزو میکنم
میدانم که این شادمانی
قرین سلامتی است
پس میگویم حال خوب
نصیب دل های مهربانتان
عصر زیبا تون بخیر 😉🌹🍨
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 خاطره #محمدعلی_کلی از روزی که بوکسور اسرائیل را ادب کرد.
کاسیوس کلی که پس از مسلمان شدن نامش را به محمد علی تغییر داد، بوکسور افسانهای و مشهور در یک گفتگو خاطرهای تعریف میکند که چگونه یک بوکسور اسراییلی را در رینگ مسابقه به خاطر اینکه نام قبل از مسلمان شدنش را تکرار میکرده ادب کرده است.
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
رمان #سپر_سرخ #قسمت_هفتاد_و_یکم به سمتش چرخیدم و در مقابل عشق پاشیده در چشمانش دلم از دست رفت؛ س
رمان #سپر_سرخ
#قسمت_هفتاد_و_دوم
اما دل من میلرزید و نه فقط از اسرائیل که به هوای تهدیدهای عامر حتی از سایۀ خودم میترسیدم و فردا با همین وحشت به همراه مهدی و زینب راهی راهپیمایی قدس شدیم.
به حرمت دهها هزار شهید و در اعتراض به حمام خونی که رژیم صهیونیستی در غزه به راه انداخته بود، راهپیمایی قدس در بغداد از سالهای قبل شلوغتر شده و شور و شعارهای جمعیت در خیابان غوغا میکرد.
زینب روی دوش مهدی میان مردان رفته بود و من در جمعیت بانوان بودم که صدای پیامک گوشی دلم را لرزاند؛ انگار هر بار پیامی میآمد دلم از ترس عامر بیهوا میلرزید؛ بدبختانه حدسم درست بود و اینبار چه پیامی داده بود که قدم هایم سست شد و میان جمعیت از حرکت ماندم:
«منو مسخره خودت کردی؟ من میگم یه قرار بذار همدیگه رو ببینیم، تو راه میفتی میری تظاهرات؟»
هوا نسبتاً گرم بود اما به گمانم فشار من از ترس افتاده بود که انگشتانم از سرما یخ زده و او انگار کاری جز زجرکش کردن من نداشت که باز پیام داد:
«من همین گوشه خیابون، زیر درختها کنار این کامیون بزرگه حمل کپسول گاز وایسادم. حالا که اون مرتیکه نیست، یه لحظه بیا ببینمت بعد برو هر جا دلت خواست!»
از جزئیات دقیقی که میداد، باور کردم همینجا در کمینم نشسته و من درست زیر نظرش هستم که چشمانم وحشتزده دنبالش میچرخید و سرانجام چندقدم جلوتر از جایی که ایستاده بودم، کامیون را دیدم.
چند مرد کنار کامیون ایستاده و یکی پشتش به خیابان بود، با شلوار جین و تیشرت مشکی و کلاه نقابدار؛ قد و قامتش شبیه عامر بود و حدس زدم خودش باشد که از ترس، موبایلم را خاموش کردم و با قدمهایی کُند عقب عقب میرفتم.
میدیدم زنها با تعجب نگاهم میکنند و فقط باید فرار میکردم که به پشت سر چرخیدم و میان جمعیت در جهت مخالف میدویدم. ازدحام افراد در خیابان زیاد بود و از جهت مخالف حرکتم، همه اعتراض میکردند که خودم را کنار خیابان کشیدم تا سریعتر دور شوم و همزمان دستی چادرم را کشید و تقریباً فریاد زد: «کجا داری میری آمال؟»
انگار فرشتۀ مرگ سراغم آمده باشد، وحشتزده چرخیدم و دیدم مهدی حیرتزده نگاهم میکند و نفسزنان پرسید: «بهت زنگ زدم گوشیت خاموش بود، الانم هرچی صدات میکنم اصلاً نمیشنوی، چی شده؟»
در این کشاکش وحشت و فرارم، فقط چشمان مشکوک مهدی را کم داشتم؛ نمیفهمیدم چرا دنبالم آمده و تازه دیدم زینب در آغوشش گریه میکند و همزمان توضیح داد: «خیلی بیقراری میکنه، تو رو میخواد. هرچی بهت زنگ زدم جواب ندادی، مجبور شدم بیام!»
نگاهش دنبال دلیلی برای اینهمه اضطراب و گیجی به صورتم بود و من باز هم ناچار شدم به عزیزترینم دروغ بگویم: «گرمم بود، نفسم گرفت خواستم بیام یه گوشه خلوت بشینم.»
میترسیدم هزار خیال در مورد رابطه من و عامر به سرش بزند؛ حقیقت را نمیگفتم و خبر نداشتم در این گرداب هر لحظه بیشتر گرفتار میشوم اما به همین چند کلمه، دل مهربانش را نگران حالم کرده بودم که بلافاصله پیشنهاد داد: «همینجا وایسا، یه ماشین میگیرم سریع میریم خونه.»
دیگر منتظر پاسخ من نماند و بلافاصله برای پیدا کردن ماشین به آن سوی خیابان رفت اما چشمان من هنوز وحشتزده به سمت کامیون میدوید مبادا عامر سراغم بیاید و با همین کام تلخ و حال خرابم، طعم عشق و احساس مهدی بینهایت چشیدنی بود.
تا شب دیگر جرأت نکردم موبایلم را روشن کنم و فردا که مهدی از خانه رفت، با دنیایی از دلهره گوشی را روشن کردم؛ باورم نمیشد هیچ خبری از پیامهای عامر نباشد و انگار بنا بود از دستش نجات پیدا کنم که چند روز گذشت و هیچ پیامی نداد.
میدانستم دلش هر روز هوس دختری را میکند و ظاهراً عشق دختر دیگری هواییاش کرده بود که دیگر دست از آزار من کشیده و خوشحال بودم به مهدی حرفی نزدم تا یک هفته بعد که یک روز صبح، شمارهای ناشناس با موبایلم تماس گرفت.
دیگر حتی ترس عامر فراموشم شده بود؛ با خیال راحت تماس را پاسخ دادم و بلافاصله مردی مسن و غریبه با نگرانی شروع به صحبت کرد: «سلام خواهرم، ببخشید شمارۀ شما رو یه آقایی به من داده، گفت باهاتون تماس بگیرم.»
از اضطراب لحن و ابهام حرفهایش نگران شدم و ظاهراً ادامۀ صحبتش به سادگی قابل گفتن نبود که به مِنمِن افتاد:
«من راننده تاکسی هستم.. این بنده خدا رو از خونهشون رسوندم تا بیمارستان آندلس... حالش خوب نبود... فقط گفت اسمش عامر، یه بستهای داد به من، شماره شما رو هم داد و گفت هر جور شده این بسته رو برسونم به شما.»
از شنیدن نام عامر و پیام این پیرمرد، مغزم از کار افتاده و او با حالتی خسته خواهش کرد: «خواهرم من الان روبروی بیمارستان آندلس هستم، تا بیشتر از این از کار و زندگیام نیفتادم، بیاید این امانتی رو از من بگیرید.»
#ادامه_دارد
#فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
enc_16946395375472667871910.mp3
10.11M
شب های جمعه
مادر میاد و کربلا بارون می گیره....
#شب_جمعه
#شب_زیارتی_ارباب💔
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
💠 حجت الاسلام و المسلمین علی سعیدی، رئیس دفتر عقیدتی سیاسی فرماندهی معظم کل قوا، در واکنش به سخنان سخنگوی دولت پیرامون حجاب و عفاف:
سخنگوی دولت در مصاحبه اخیر خود گفته اند #حجاب موضوعی نیست که با زور بشود آن را جا انداخت؛ جناب ایشان توجه ندارند که موضوع حجاب هم حکم شرع است و هم قانون و دولت برخاسته از نظام اسلامی موظف است هم احکام شرع را پیاده کند و هم قانون را اجرا نماید.
آیا نگاه ایشان نسبت به همه احکام الهی و قوانین همین است. نظر ایشان نسبت به قانون بیمه، قانون اخذ گذرنامه برای سفر به خارج، قانون اخذ جواز برای ساخت و ساز و ده ها و صدها موضوع دیگر همین است؟ چرا مردم را به رعایت قوانین راهنمایی و رانندگی مجبور می کنید و ده ها، صدها و هزاران اجبار همه و همه برای #تأمین و #تضمین_سلامت و #امنیت_جامعه است.
متأسفانه دولت به جای اهتمام برای اجرای قانون و ایجاد زمینه حجاب در جامعه فرافکنی نموده و از مسئولیت خود سر باز می زند. دولت باید به این نکته توجه نماید که آیین مقدس اسلام دین سهله و سمحه است یعنی آیین سهل و آسان می باشد اما سهله و سمحه با تساهل و تسامح و اباحی گری و ولنگاریسم متفاوت است.
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 بچه ها اصلا بدون امام رضا (ع) نمیشه زندگی کرد....
صابر خراسانی🎙
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
﷽
وَإِذْ قَالَ رَبُّكَ لِلْمَلَائِكَةِ إِنِّي جَاعِلٌ فِي الْأَرْضِ خَلِيفَةً ۖ قَالُوا أَتَجْعَلُ فِيهَا مَنْ يُفْسِدُ فِيهَا وَيَسْفِكُ الدِّمَاءَ وَنَحْنُ نُسَبِّحُ بِحَمْدِكَ وَنُقَدِّسُ لَكَ ۖ قَالَ إِنِّي أَعْلَمُ مَا لَا تَعْلَمُونَ
و (به یاد آر) وقتی که پروردگارت فرشتگان را فرمود که من در زمین خلیفهای خواهم گماشت، گفتند: آیا کسانی در زمین خواهی گماشت که در آن فساد کنند و خونها بریزند و حال آنکه ما خود تو را تسبیح و تقدیس میکنیم؟! خداوند فرمود: من چیزی (از اسرار خلقت بشر) میدانم که شما نمیدانید.
آیه ۳۰/#سوره بقره📝
#استاد_قرائتی:
براى قضاوت دربارهى موجودات، بايد تمام خيرات و شرور آنها را كنار هم گذاشت و نبايد زود قضاوت كرد. فرشتگان خود را ديدند كه تسبيح و حمد آنها بيشتر از انسان است. ابليس نيز خود را مىبيند و مىگويد: من از آتشم و آدم از خاك و زير بار نمىرود. امّا خداوند متعال مجموعه را مىبيند كه انسان بهتر است و مىفرمايد: «إِنِّي أَعْلَمُ ما لا تَعْلَمُونَ»
۱- عبادت و تسبيح در فضاى آرام، تنها ملاك و معيار لياقت نيست. «نَحْنُ نُسَبِّحُ»
۲- به خاطر انحراف يا فساد گروهى، نبايد جلوى امكان رشد ديگران گرفته شود. با آنكه خداوند مىدانست گروهى از انسانها فساد مىكنند، امّا نعمت آفرينش را از همه سلب نكرد.
۳- مطيع و تسليم بودن با سؤال كردن براى رفع ابهام منافاتى ندارد. «أَ تَجْعَلُ فِيها»
۴- خداوند فساد و خونريزى انسان را مردود ندانست، ليكن مصلحت مهمتر و شايستگى و برترى انسان را طرح نمود. «إِنِّي أَعْلَمُ ما لا تَعْلَمُونَ»
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
🤦♂ شما دیگر چرا سید عزیز؟!
تمسخر عمامه و علمای دین در ایران به شیوه های مختلف رایج بود و به صورت یک روحیه ی عمومی جمعی درآمده بود و همه ی بخشهای جامعه را در بر میگرفت و حتی من هم از این روحیه ی عمومی در سلامت نماندم.
در محله ی ما شخص معمّمی به نام شیخ فائقی بود. او مردی فاضل بود که در مجالس روضه میخواند عمامه ی بزرگی بر سر میگذاشت و محاسنی کم پشت بر چهره داشت و الاغی کوچک و تندوتیز سوار میشد.
خانه اش در کوچه ی مجاور کوچه ی ما بود. او هر روزه سوار بر الاغش از جلوی خانه ی ما میگذشت و در کوچه ها با سرعت حرکت میکرد. یک روز با دوستانم مشغول بازی والیبال بودم. من به این ورزش بیش از سایر ورزشها پرداخته ام هنگام بازی عمامه را برمیداشتم و به پوشیدن همان قبا - جزو لباسهای طلاب و روحانیون است - اكتفا میکردم.
در حین بازی متوجه شدیم که آقای فائقی سوار بر الاغ از دور با سرعت می آید. بچه ها با هم قرار گذاشتند او را مسخره کنند. وقتی نزدیک شد، همگی از جمله خود من - فریاد زدند: «آشیخ ... آشیخ!»
این کلمه به تنهایی حرف زشتی نیست چون مخفّف «آقا شیخ» است؛ اما وقتی دسته جمعی با خنده فریاد میشد نشان از تمسخر داشت. وقتی به ما نزدیک شد سر الاغ را به سمت ما برگرداند و با عصبانیت به سمت ما آمد. بچه ها گریختند و من برجا ایستادم.
از الاغ پیاده شد و نزدیک من آمد. هم مرا و هم پدرم را می شناخت، و هم میدانست که من معمم هستم؛ لذا با لبخندی آمیخته به تعجب و گلایه و با نرمی و مهربانی گفت: شما دیگر چرا سید عزیز؟!
📝 رهبر معظم انقلاب آیت الله سیدعلی خامنهای
📚برشی از کتاب خون دلی که لعل شد...
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊