eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
271 دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
847 ویدیو
4 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (برادر خانم حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
مقام معظم رهبری : خاصیت کشته شدن در راه خدا این است که  انسانى جان خود را صرف میکند براى یک هدف و مقصد الهى و خداى متعال هم در پاسخ به این ایثار و گذشت بزرگ، حضور او را در ملّت او تداوم میبخشد و یاد، فکر و آرمان او زنده میماند. ۱۳۶۸/۰۵/۲۵ ❤️ @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🕊بازگشت پرستوها.... یوسف گمگشته باز آید به کنعان غم مخور...💔😭 🚨شناسایی پیکر ۷ تن از شهدای مدافع حرم در سوریه/پیکر شهیدان رجایی‌فر، عابدینی، حاجی‌زاده و بلباسی در راه مازندران 👤سردار سرتیپ دوم پاسدار ابوالقاسم شریفی مسئول ایثارگران کل سپاه: 🕊پیکر هفت تن از شهدای مدافع حرم منطقه خان طومان سوریه در عملیات تفحص شناسایی و تایید هویت شدند. ✔️پس از تطبیق نمونه DNA در مرکز ژنتیک سپاه، هویت پیکر هفت تن از شهدای مدافع حرم استان های مازندران، البرز، قزوین و خوزستان شناسایی و تایید شد و پیکرهای مطهر شهدا به میهن اسلامی بازگشت. 🌷پیکر مطهر این شهدای والامقام صبح فردا (دوشنبه) توسط خادمان آستان قدس رضوی، در حرم مطهر امام علی بن موسی الرضا (ع) زیارت و طواف داده خواهد شد. 🔹با توجه به شیوع گسترده ویروس ، این مراسم در مشهد مقدس بدون حضور مردم قدرشناس و شهید پرور برگزار شده و به صورت زنده از شبکه های سیما پخش خواهد شد. 💐شهیدان والامقام رضا حاجی زاده، علی عابدینی، محمد بلباسی و حسن رجایی فر از استان مازندران، شهید زکریا شیری از استان قزوین، شهید مجید سلمانیان از استان البرز و شهید مهدی نظری از استان خوزستان از شهدای تفحص شده منطقه هستند. ✍معراج شهدا 🦋 @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
خندہ ات طرح لطیفی است که دیدن دارد . . . باخبر شدیم پیکر مطهر در بین شهدای عزیز کربلای بوده است و اِن شاءالله دوشنبه ۲۱ مهر؛ ۸ شهید عزیز مدافع حرم در حرم عشق طواف داده می شوند... خوش اومدی برادرم❤️ @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🍃🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین
❤️🌱 بعد از خدا به نامِ تو آغاز میشوَد با یک سلام، سمتِ حرم، روزِ نوکران @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
📝نامه سردار برای تفحص ۹۷/۸/۲۶ پ.ن : ماموریت انجام شد فرمانده✋😔 @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
صورت بزرگ مرد زیر حجم انبوهی از ریش و سبیل خاکستری در هم رفت و به گریه‌هایم کرده بود که با تندی حساب کشید : «چرا گریه می‌کنی؟ ترسیدی؟» خشونت خوابیده در صدا و صورت این زندان‌بان جدید جانم را به لبم رسانده بود و حتی نگاهم از ترس می‌تپید که سعد مرا به سمت خانه هل داد و دوباره بهانه چید : «نه ابوجعده! چون من می‌خوام برم، نگرانه!» بدنم به‌قدری می‌لرزید که از زیر چادر هم پیدا بود و دروغ سعد باورش شده بود که با لحنی بی‌روح ارشادم کرد : «شوهرت داره عازم میشه، تو باید افتخار کنی!» سپس از مقابل در کنار رفت تا داخل شوم و این خانه برایم بوی می‌داد که به سمت سعد چرخیدم و با لب‌هایی که از ترس می‌لرزید، بی‌صدا التماسش کردم : «توروخدا منو با خودت ببر، من دارم سکته می‌کنم!» دستم سُست شده و دیگر نمی‌توانستم روی زخمم را بگیرم که روبنده را رها کردم و دوباره خون از گوشه صورتم جاری شد. نفس‌هایش به تپش افتاده و در سکوتی ساده نگاهم می‌کرد، خیال کردم دلش به رحم آمده که هر دو دستش را گرفتم و در گلویم ضجه زدم : «بذار برم، من از این خونه می‌ترسم...» و هنوز نفسم به آخر نرسیده، صدای نکره ابوجعده از پشت سرم بلند شد : «اینطوری گریه می‌کنی، اگه پای شوهرت برای بلنگه، گناهش پای تو نوشته میشه!» نمی‌دانست سعد به بوی غنیمت به می‌رود و دل سعد هم سخت‌تر از سنگ شده بود که به چشمانم خیره ماند و نجوا کرد : «بذارم بری که منو تحویل نیروهای امنیتی بدی؟» شیشه چشمانم از گریه پر شده و به سختی صورتش را می‌دیدم، با انگشتان سردم به دستش چنگ زدم تا رهایم نکند و با هق‌هق گریه قسم خوردم : «بخدا به هیچکس هیچی نمیگم، فقط بذار برم! اصلا هر جا تو بگی باهات میام، فقط منو از اینجا ببر!» روی نگاهش را پرده‌ای از اشک پوشانده و شاید دلش ذره‌ای نرم شده بود که دستی را از پشت سر کشید و من از ترس جیغ زدم. به‌سرعت به سمت در چرخیدم و دیدم زن جوانی در پاشنه درِ خانه، چادرم را گرفته و با اخم توبیخم کرد : «از و رسولش خجالت نمی‌کشی انقدر بی‌تابی می‌کنی؟» سعد دستانش را از حلقه دستانم بیرون کشید تا مرا تحویل دهد و به جای او زن دستم را گرفت و با یک تکان به داخل خانه کشید. راهرویی تاریک و بلند که در انتهایش چراغی روشن بود و هوای گرفته خانه در همان اولین قدم نفسم را خفه کرد. وحشتزده صورتم را به سمت در چرخاندم، سعد با غصه نگاهم می‌کرد و دیگر فرصتی برای التماس نبود که مقابل چشمانم ابوجعده در را به هم کوبید. باورم نمی‌شد سعد به همین راحتی رهایم کرده و تنها در این خانه گرفتار شدم که تنم یخ زد. در حصار دستان زن پر و بال می‌زدم تا خودم را دوباره به در برسانم و او با قدرت مرا به داخل خانه می‌کشید و سرسختانه نصیحتم می‌کرد : «اینهمه زن شوهراشون رو فرستادن ! باید محکم باشی تا خدا نصرت خودش رو به دست ما رقم بزنه!» و من بی‌پروا ضجه می‌زدم تا رهایم کند که نهیب ابوجعده قلبم را پاره کرد : «خفه شو! کی به تو اجازه داده جلو صداتو بلند کنی؟» با شانه‌های پهنش روبرویم ایستاده و از دستان درشتش که به هم فشار می‌داد حس کردم می‌خواهد کتکم بزند که نفسم در سینه بند آمد و صدایم در گلو خفه شد. زن دوباره دستم را کشید و با غیظی که گلویش را پُر کرده بود، تحقیرم کرد : «تو که طاقت دوری شوهرت رو نداری، چطوری می‌خوای کنی؟» میان اتاق رسیده بودیم و دستم هنوز در دستش می‌لرزید که به سمتم چرخید و بی‌رحمانه تکلیفم را مشخص کرد : «تو نیومدی اینجا که گریه کنی و ما نازت رو بکشیم! تا رسیدن به داریا، ما باید ریشه رو تو این شهر خشک کنیم!» اصلاً نمی‌دید صورتم غرق اشک و شده و از چشمان خیس و سکوت مظلومانه‌ام عصبی شده بود که رو به ابوجعده اعتراض کرد : «این لالِ؟» ابوجعده سر تا پای لرزانم را تماشا کرد و از چشمانش نجاست می‌بارید که نگاهش روی صورتم چسبید و به زن جواب داد : «! بلد نیس خیلی صحبت کنه!» و انگار زیبایی و تنهایی‌ام قلقلکش می‌داد که به زخم پیشانی‌ام اشاره کرد و بی‌مقدمه پرسید : «شوهرت همیشه کتکت می‌زنه؟» دندان‌هایم از به هم می‌خورد و خیال کرد از سرما لرز کرده‌ام که به همسر جوانش دستور داد : «بسمه! یه لباس براش بیار، خیس شده!» و منتظر بود او تنهایمان بگذرد که قدمی دیگر به سمتم آمد و زیر لب پرسید : «اگه اذیتت می‌کنه، می‌خوای بگیری؟»... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🦋🌿 🌷اصغر واقعا یک رزمنده مجاهد و یک عارف به تمام معنا بود. اخلاص توی کلام، رفتار و عملش حس می‌شد. هر وقت جلسه داشتیم، بعد از اتمام جلسه که از هم جدا می‌شدیم گاهی برای کاری تماس می‌گرفتم. می‌گفتم: «کجایی؟» می‌گفت: «دمشقم.» ⚠️ساعت دوی شب! ‌‌هاج‌وواج می‌ماندم که این ساعت دمشق چه می‌کند. یا می‌پرسیدم: «کجایی؟» می‌گفت: «حماة.» می‌رفت سراغ کارش و مدام در چرخش و رفت‌وآمد بود. اصلا در یک چارچوب خاص نمی‌گنجید. 🌱 به روایت همرزم ✍️بصیرت @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🌱 شاعر نیستم اما با آن چشمان قشنگت نگاه که میکنی حرفها کلمه ها واژه ها به سمت تو میدوند و شعر میشوند... 💖 @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شب زیبای پاییزیتون بخیر🍂💝
🍃🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین
❤️🍃 عوض آنکه بِرانی، به رویم خنده زدی بس‌که مولایی و ستّاری و غفّار حسین... @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💔🍃 تشییع و طواف... بر دور حرم امام غریب... پیش از این بر دور دختر علی گشتند که کسی دست به حرمین درازی نکند... حال... با نمره قبولی آمدند تا دور پسر زهرا سلام الله علیها، حضرت عشق بگردند... خوش به حال شما که عاقبت بخیر شدید آخر 😔💔 🌿 @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
گذشت، حال خانواده ی شهدا آمدند به یقین دور اصحاب الحسین...عباس های زینب...😔 ❤️ 💔 @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💔🍃 تشییع و طواف... بر دور حرم امام غریب... پیش از این بر دور دختر علی گشتند که کسی به حرمین دست درازی نکند... حال... با نمره قبولی آمدند تا دور پسر زهرا سلام الله علیها، حضرت عشق بگردند... خوش به حال شما که عاقبت بخیر شدید آخر 😔💔 🌿 @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
قدمی عقب رفتم و تیزی نگاه هیزش داشت جانم را می‌گرفت که صدای بسمه در گوشم شکست : «پس چرا وایسادی؟ بیا لباساتو عوض کن!» و اینبار صدای این زن فرشته نجاتم شد که به سمت اتاق فرار کردم و او شوهرش را حس کرده بود که در را پشت سرم به هم کوبید و با خشمی سرکش تشر زد : «من وقتی شوهرم کشته شد، زنش شدم! تو هم بذار جون شوهرت بالا بیاد بعد!» ای کاش به جای این هیولا سعد در این خانه بود که مقابل چشمان وحشی‌اش با همان زبان دست و پا شکسته به گریه افتادم : «شوهرم منو کتک نزده، خودم تو کوچه خوردم زمین...» اجازه نداد حرفم تمام شود که لباسی را به سمتم پرت کرد و جیغش را در گلو کشید تا صدایش به ابوجعده نرسد : «اگه می‌خوای بازم شوهرت رو ببینی، بپوش بریم بیرون!» نفهمیدم چه می‌گوید و دلم خیالبافی کرد می‌خواهد دهد که میان گریه خندیدم و او می‌دانست چه آتشی به جان شوهرش افتاده که با سنگینی زبانش به گوشم سیلی زد : «اگه شده شوهرت رو سر می‌بُره تا به تو برسه!» احساس کردم با پنجه جملاتش دلم را از جا کَند که قفسه سینه‌ام از درد در هم شکست و او نه برای نجات من که برای تحقیر داریا نقشه‌ای کشیده بود و حکمم را خواند : «اگه می‌خوای حداقل امشب نیاد سراغت با من بیا!» و بهانه خوبی بود تا عجالتاً این زن جوان را از مقابل چشمان شوهرش دور کند که شمرده شروع کرد : «نمی‌دونم تو چه هستی که هیچی از نمی دونی و از رفتن شوهرت اینهمه وحشت کردی! اما اگه اونقدر به و رسولش ایمان داری که نمی‌خوای رافضی‌ها داریا رو هم مثل و و به کفر بکشونن، امشب با من بیا!» از گیجی نگاهم می‌فهمید حرف‌هایش برایم مفهومی ندارد که صدایش را بلندتر کرد : «این شهر از اول نشین بوده، اما چندساله به هوای همین حرمی که ادعا می‌کنن قبر سکینه دختر علیِ، چندتا خونواده مهاجرت کردن اینجا!» طوری اسم رافضی را با چندش تلفظ می‌کرد که فاتحه جانم را خواندم و او بی‌خبر از حضور این رافضی همچنان می‌گفت : «حالا همین حرم و همین چندتا خونواده شدن مرکز فتنه که بقیه مردم رو به سمت کفر خودشون دعوت کنن! ما باید مقاومت رافضی‌ها رو بشکنیم وگرنه قبل از رسیدن ، رافضی‌ها این شهر رو اشغال می‌کنن، اونوقت من و تو رو به کنیزی می‌برن!» نمی‌فهمیدم از من چه می‌خواهد و در عوض ابوجعده مرا می‌خواست که از پشت در مستانه صدا رساند : «پس چرا نمیاید بیرون؟» از نفسم بند آمد و فرصت زیادی نمانده بود که بسمه دستپاچه ادامه داد : «الان با هم میریم حرم!» سپس با سرانگشتش به گونه سردم کوبید و سرم منت گذاشت : «اینجوری هم در راه خدا می‌کنیم هم تو امشب از شرّ ابوجعده راحت میشی!» تمام تنم از زخم زمین خوردن و اینهمه وحشت درد می‌کرد و او نمی‌فهمید این جنازه جانی برای جهاد ندارد که دوباره دستور داد : «برو صورتت رو بشور تا من ابوجعده رو بپزم!» من میان اتاق ماندم و او رفت تا شوهرش را فراری دهد که با کلماتی پُرکرشمه برایش ناز کرد : «امروز که رفتی نیت کردم اگه سالم برگردی امشب رافضی‌ها رو به نجاست بکشم! آخه امشب وفات جعفر بن محمدِ و رافضی‌ها تو حرم مراسم دارن!» سال‌ها بود نامی از ائمه بر زبانم جاری نشده و دست خودم نبود که وقتی نام (علیه‌السلام) را از زبان این وهابی اینگونه شنیدم جگرم آتش گرفت. انگار هنوز مادرم در جانم زنده مانده و در قفس سینه پَرپَر می‌زد که پایم برای بی‌حرمت کردن لرزید و باید از جهنم ابوجعده فرار می‌کردم که ناچار از اتاق خارج شدم. چشمان گود ابوجعده خمار رفتنم شده و می‌ترسید حسودی بسمه کار دستش دهد که دنبال‌مان به راه افتاد و حتی از پشت سر داغی نگاهش تنم را می‌سوزاند. با چشمانم دور خودم می‌چرخیدم بلکه فرصت پیدا کنم و هر قدمی که کج می‌کردم می‌دیدم ابوجعده کنارم خرناس می‌کشد. وحشت این نامرد که دورم می‌چرخید و مثل سگ لَه‌لَه می‌زد جانم را به گلویم رسانده و دیگر آرزو کردم بمیرم که در تاریکی و خنکای پس از باران شب داریا، گنبد مثل ماه پیدا شد و نفهمیدم با دلم چه کرد که کاسه صبرم شکست و اشکم جاری شد. بسمه خیال می‌کرد هوای شوهر جوانم چشمم را بارانی کرده که مدام از اجر جهاد می‌گفت و دیگر به نزدیکی حرم رسیده بودیم که با کلامش جانم را گرفت : «می‌خوام امشب بساط کفر این مرتدها رو بهم بزنی! با هم میریم تو و هر کاری گفتم انجام میدی!»... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
وقتی یه یقین رسیدی یه کاری درسته و شهدا همین رو میخوان، حتما انجام بده، حتی اگر کسی بدش بیاد. خادم شهدا بودن یعنی این، فقط همین! بقیه اش بازیه و هدف مقدس پشتش نیست... @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🦋🌱🦋🌱🦋 🌱🦋 🦋 یک روز اصغر آقا آمد و گفت توانسته رایزنی کند و برای بچه‌ها یک سفر زیارتی کربلا جور کند. تعجب کردیم مردی که شبانه روز در غربت و دور از خانواده درگیر کار و جنگ است چطور توانسته ترتیب همچین سفری را هم بدهد. هر‌چه اصرار کردیم که شما هم بیایید زیر بار نرفت. دست آخر که دید دست‌بردار نیستیم گفت : اِن شاءالله دفعه بعد... حاج اصغر در این هفت سال که منطقه بود با این که خیلی راحت می‌توانست اما اصلا کربلا نرفت تا از جهادش عقب نماند. بعد که ما این سفر را با بچه‌های سوری رفتیم و برگشتیم متوجه شدیم بعضی از بچه‌هایی که با ما آمده بودند شیعه نبودند. به خاطر محبتی که به حاج اصغر داشتند عاشق (ع) شده بودند و حاج اصغر فرستاده بودشان زیارت امام حسین (ع). به روایت همرزم شهید @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊 🦋🌱🦋🌱🦋🌱🦋🌱🦋🌱🦋
❤️🌱 یکی زودتر... و یکی هم دیرتر پـَرکشیدند و شهید شدند آرزویشان "شهادت" بود... بر سر مزار رفیق شفیق، شهید ارباً اربا، مدافع حرم 🦋 @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🍃🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین
❤️🍃 زمین به دور خودش چرخ می زند تا که نشان دهد به سماوات کربلایت را @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
✍️ گنبد روشن در تاریکی چشمانم می‌درخشید و از زیر روبنده از چشمان بسمه شرارت می‌بارید که با صدایی آهسته خبر داد : «ما تنها نیستیم، برادرامون اینجان!» و خط نگاهش را کشید تا آن سوی خیابان که چند مرد نگاه‌مان می‌کردند و من تازه فهمیدم ابوجعده نه فقط به هوای من که به قصد همراه‌مان آمده است. بسمه روبنده‌اش را پایین کشید و رو به من تذکر داد : «تو هم بردار، اینطوری ممکنه شک کنن و نذارن وارد حرم بشیم!» با دستی که به لرزه افتاده بود، روبنده را بالا زدم، چشمانم بی‌اختیار به سمت حرم پرید و بسمه خبر نداشت خیالم زیر و رو شده که با سنگینی صدایش روی سرم خراب شد : «کل داریا همین چند تا خونواده‌ایه که امشب اینجا جمع شدن! فقط کافیه همین چند نفر رو بفرستیم جهنم!» باورم نمی‌شد برای آدم‌کشی به حرم آمده و در دلش از قتل عام این قند آب می‌شد که نیشخندی نشانم داد و ذوق کرد : «همه این برادرها اسلحه دارن، فقط کافیه ما حرم رو به‌هم بریزیم، دیگه بقیه‌اش با ایناس!» نگاهم در حدقه چشمانم از می‌لرزید و می‌دیدم وحشیانه به سمت حرم قُشون‌کشی کرده‌اند که قلبم از تپش افتاد. ابوجعده کمی عقب‌تر آماده ایستاده و با نگاهش همه را می‌پایید که بسمه دوباره دستم را به سمت حرم کشید و زیر لب رجز می‌خواند : «امشب انتقام فرحان رو می‌گیرم!» دلم در سینه دست و پا می‌زد و او می‌خواست شیرم کند که برایم اراجیف می‌بافت : «سه سال پیش شوهرم تو تیکه تیکه شد تا چندتا رافضی رو به جهنم بفرسته، امشب با خون این مرتدها انتقامش رو می‌گیرم! تو هم امشب می‌تونی انتقام رفتن شوهرت رو بگیری!» از حرف‌هایش می‌فهمیدم شوهرش در عملیات کشته شده و می‌ترسیدم برای انتحاری دیگری مرا طعمه کرده باشد که مقابل حرم قدم‌هایم به زمین قفل شد و او به سرعت به سمتم چرخید : «چته؟ دوباره ترسیدی؟» دلی که سال‌ها کافر شده بود حالا برای حرم می‌تپید، تنم از ترس تصمیم بسمه می‌لرزید و او کمر به قتل شیعیان حاضر در حرم بسته بود که با نگاهش به چشمانم فرو رفت و فرمان داد : «فقط کافیه چارتا پاره بشه تا تحریک‌شون کنیم به سمت مون حمله کنن، اونوقت مردها از بیرون وارد میشن و همه‌شون رو میفرستن به درک!» ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊