💞🌱💞🌱💞
🌱💍
💞
#زندگی_کوتاه_اما_شیرینِ_ته_تغاری (۵)
✨با ورود به دنیای جوانی بیشتر با کتاب انس گرفتم. البته از کودکی حتی از آن زمان که هنوز نمیتوانستم بخوانم و بنویسم، بین من و #کتاب انس و الفت وجود داشت. نقاشی کتابها را نگاه میکردم و از خودم قصههایشان را تعریف میکردم.
👌اما با بزرگتر شدنم و شکل گرفتن ذائقه مطالعاتیام بیشتر و بیشتر به سمت کتابهایی که زندگی شهدا را تعریف میکرد و گونههای مختلف تاریخ شفاهی متمایل شدم.
📚کتابهای خوب بین من و دوستانم رد و بدل میشد و با هم دربارهشان حرف میزدیم. گاهی هم خودم دست به قلم میشدم و با بارها بالا و پایین کردن جملات چیزهایی مینوشتم.
ادامه دارد...
🦋روایت همسر #شهید_حاج_محمد_پورهنگ
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💞🌱💍💞🌱💍💞🌱💍💞🌱💞
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_اول #قسمت_سوم صورت مهربان مادر غرق چروک شد و با دلخوری اعتراض کرد: "عبدا
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_اول
#قسمت_چهارم
چادرش را مرتب کرد و با سینی غذا از اتاق بیرون رفت. صدای آقای حائری می آمد که با لحن شیرینش برای مشتری بازار گرمی میکرد :
"داداش! خونه قدیمیه، ولی حرف نداره! تو بالکن اتاقت که وایسی، دریا رو می بینی. تازه اول صبح که محل ساکته، صدای موج آب هم میشنوی. این خیابون هم که تا تَه بری، همه نخلستونِ های خود حاجیه. حیاط هم که خودت سیر کردی، واسه خودش یه نخلستونه! سر همین چهار راه هم ماشین داره برا اسکله شهید رجایی و پالایشگاه. صاحب خونه ات هم آدم خوبیه! شما خونه رو بپسند، سر پول پیش و اجاره باهات راه میاد."
صدای مرد غریبه را هم میشنیدم که گاهی کلمه ای در تأیید صحبتهای آقای حائری ادا میکرد. فکر آمدن غریبه ای به این خانه، آن هم یک مرد تنها، اصلا برایم خوشایند نبود که بلاخره آقای حائری و مشتری رفتند و سر و صداها خوابید و بقیه به اتاق برگشتند. ظاهرامرد غریبه خانه را پسندیده
و کار تمام شده بود که پدر با عجله غذایش را تمام کرد، مدارک خانه را برداشت و برای انجام معامله روانه بنگاه شد.
عبدالله نگاهش به چهره دلخور مادر بود و میخواست به نحوی دلداری اش دهد که با مهربانی آغاز کرد : "غصه نخور مامان! طرف رو که دیدی، آدم بدی به نظر نمی اومد. پسر ساکت و ساده ای بود."
که مادر تازه سرِ درد دلش باز شد: "من که نمیگم آدم بدیه مادر! من می گم اینهمه پول خدا بهمون داده، باید شکرگزار باشیم. ولی بابات همچین هول شده انگار گنج پیدا کرده! آخه چند میلیون پول پیش و چندرغاز کرایه که انقدر هول شدن نداره!"
سپس نگاهی به سینی غذا انداخت و ادامه داد : "اون بنده خدا که انقدر خجالتی بود، لب به غذا هم نزد."
با حرف مادر تازه متوجه سینی غذا شدم. ظرفی که ظاهرا
متعلق به آقای حائری بود، خالی و ظرف دیگر دست نخورده مانده بود. عبدالله خندید و به شوخی گفت: "شاید بیچاره قلیه ماهی دوست نداشته!"
و مادر با لحنی دلسوزانه جواب داد: "نه بابا! طفل معصوم اصلا نگاه نکرد ببینه چی هست. فقط تشکر میکرد."
احساس میکردم مادر با دیدن مرد غریبه و رفتار پسندیده اش قدری دلش قرار گرفته و به آمدن مستأجر به خانه تا حدی راضی شده است، اما برای من حضور یک مرد غریبه در خانه، همچنان سخت بود...
میدانستم دیگر آزادی قبل را در حیاط زیبای خانه مان ندارم و نمیتوانم مثل روزهای گذشته، با خیالی آسوده کنار حوض بنشینم. به خصوص که راه پله طبقه دوم از روبروی در اتاق نشیمن شروع میشد و از این به بعد بایستی همیشه در اتاق را می بستیم. باید از فردا تمام پرده های پنجره های مشرِف به حیاط را میکشیدیم و هزار محدودیت دیگر که برایم سخت آزار دهنده بود، اما هرچه بود با تصمیم قاطع پدر اتفاق افتاده و دیگر قابل بازگشت نبود.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🌱❤️🌱❤️🌱
❤️🥀
🌱
#از_عشق_تا_عشق (۵)
👤حاجعباد قبلا پیش ملاعلیهمدانی درس میخواند، اما وقتی افتادند دنبال روحانیها و یکییکی دستگیرشان کردند، درسش را ول کرد و آمد تهران تا به دور از چشم همه به کارهایش برسد.
📔رساله امام خمینی (ره) را اولینبار دست او دیدم. بعد از سه ماه یک اتاق ۱۲ متری توی میدان هروی اجاره کردم و فرستادم دنبال حوریهسادات و پسرم که بیایند تهران.
👤حاجعباد هم پیش ما زندگی میکرد. آبها که از آسیاب افتاد، حاجعباد برگشت سر درسش، اما من تازه امام را پیدا کرده بودم.
🌙ماه رمضان بود که رفتم مسجد سیدعزیزالله و هر طوری بود رسالهاش را گير آوردم. توی کارخانه، سر مسئلهای بین کارگرها اختلاف افتاده بود. فتوای آقای شریعتمداری و امام با هم فرق داشت. رسالهای را که خریده بودم بردم توی کارخانه و نظر امام را نشانشان دادم. یک ماه نگذشته بود که به بهانه تعدیل نیرو حکم اخراجم را دستم دادند...!!
ادامه دارد...
✍در محضر پدر معزز #شهید_حاج_اصغر_پاشاپور
🖥جنت فکه
@shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
🌱❤️🥀🌱❤️🥀🌱❤️🥀🌱❤️🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠فخری زاده کیست؟
نام #شهید_محسن_فخری_زاده به عنوان یکی از پنج شخصیت ایرانی که در فهرست ۵۰۰ نفره قدرتمندترین افراد جهان که از سوی نشریه آمریکایی فارین پالیسی منتشر شده است.
نام شهید فخریزاده تحت عنوان «دانشمند ارشد وزارت دفاع و پشتیبانی نیروهای مسلح و رئیس پیشین مرکز تحقیقاتی فیزیک (PHRC)» در تاریخ ۲۴ مارس ۲۰۰۷ میلادی، در فهرست تحریم شدگان ایران توسط شورای امنیت سازمان ملل قرار گرفت.
او تنها #دانشمند_هستهای ایرانی است که «ملعون بنیامین نتانیاهو» نخستوزیر رژیم صهیونیستی نام او را مستقیما در شو تبلیغاتی سال گذشته خود به زبان آورد و مدعی شد روی برنامه تسلیحاتی اتمی کار میکرده است.
.....................
#انتقام_سخت؛ چیزی که مدنظر رهبرمعظم انقلاب است و به آن تاکید کرده اند.
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💔🍃
یاحسین...
به او اگر بخواهم بنویسم؛
خواهم نوشت: «من را هم ببر»
هوای شهر بدون تو، برایم نفسگیر شده...
#حاج_قاسم😔
#به_تو_از_دور_سلام✋
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله
#روزتون_حسینی
@shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
🌱❤️🌱❤️🌱
❤️🥀
🌱
#از_عشق_تا_عشق (۶)
💰با همه پولی که از حقوق من و فرشبافی حوریهسادات پسانداز کرده بودیم، یک تکه زمین کوچک توی جنوب شهر خریدیم.
👌به سلیقه خودمان یک اتاق وسط زمین ساختیم و با دیواری، اتاق را نصف کردیم. یک طرف اتاق بساط زندگیمان را چیدیم و طرف دیگر شد کارگاه کوچک کارتنسازی...
💢ماههای قبل از انقلاب بود و تظاهرات و اعتراض مردم اوج گرفته بود. یک دختر و یک پسرِ دیگر به خانواده ما اضافه شده بودند.
🌷با حوریهسادات و بچهها توی بیشتر راهپیماییها شرکت میکردیم. دلمان نمیخواست از هیچکدام از برنامهها جا بمانیم. توی محل، همه این را میدانستند.
⚠️یک روز که از راهپيمايي برگشتیم، با مغازه سوختهمان روبهرو شدیم. کارتنها و جعبههایی که سفارش ساختشان را داشتم، همه سوخته بودند. آتش حتی به خانهمان هم رسیده بود و چندتایی از وسایلمان آتش گرفته بود. بساط کارتنسازی را به هر زحمتی که بود دوباره راه انداختم.
ادامه دارد...
✍در محضر پدر معزز #شهید_حاج_اصغر_پاشاپور
🖥جنت فکه
@shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
🌱❤️🥀🌱❤️🥀🌱❤️🥀🌱❤️🌱
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_اول #قسمت_چهارم چادرش را مرتب کرد و با سینی غذا از اتاق بیرون رفت. صدای
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_اول
#قسمت_پنجم
ظرفهای نهار را شسته و با عجله مشغول تغییر وضعیت خانه برای ورود مستأجر جدید شدیم. مادر چند ملحفه ضخیم آورد تا پشت پنجره های مشرف به حیاط نصب شود، چرا که پرده های حریر کفایت حجاب مناسب را نمیکرد. با چند مورد تغییر دکوراسیون، محیط خانه را از راهرو و راه پله مستقل کرده و در اتاق نشیمن را بستیم.
آفتاب در حال غروب بود که مرد غریبه با کلیدی که پدر در بنگاه در اختیارش گذاشته بود، حیاط را نیمه باز کرده و با گفتن چند بار "یا الله!" در
را کامل گشود و وارد شد.
به بهانه دیدن غریبه ای که تا لحظاتی دیگر نزدیکترین همسایه ما میشد، گوشه ملحفه سفید را کنار زده و از پنجره نگاهی به حیاط انداختم. بر خلاف انتظاری که از یک تکنیسین تهرانی شرکت نفت داشتم، ظاهری فوق العاده ساده داشت.
تیشرت کِرِم رنگ به نسبت گشادی به تن داشت که روی یک شلوار مشکی و رنگ و رو رفته و در کنار کفش های خاکی اش، همه حکایت از فردی میکرد که آنچنان هم در بند ظاهرش نیست. مردی به نسبت چهارشانه با قدی معمولی و موهایی مشکی که از پشت ساده به نظر میرسید.
پشت به پنجره در حال باز کردن در بزرگ حیاط بود تا وانت وسایلش داخل شود و صورتش پیدا نبود. پرده را انداخته و با غمی که از ورود او به خانه مان وجودم را گرفته بود، از پشت پنجره کنار رفتم که مادر صدایم کرد : "الهه جان! مادر چایی دم کن، براشون ببرم!" گاهی از این همه مهربانی مادر حیرت میکردم. میدانستم که او هم مثل من به همه سختی های حضور این مرد در خانه مان واقف است، اما مهربانی آمیخته به حس مردم داری اش، بر تمام احساسات دیگرش غلبه می کرد.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_اول
#قسمت_ششم
همچنانکه قوری را از آب جوش پر میکردم، صدای عبدالله را میشنیدم که حسابی با مرد غریبه گرم گرفته و به نظرم می آمد در جابجایی وسایل کمکش میکند که کنجکاوی زنانه ام برانگیخته شد تا وسایل زندگی یک مرد تنها را بررسی کنم.
پنجره آشپزخانه را اندکی گشودم تا از زاویه ای دیگر به حیاط نگاهی بیندازم. در بار
وانت چند جعبه کوچک بود و یک یخچال کهنه که رنگ سفید مایل به زردش در چند نقطه ریخته بود و یک گاز کوچک رومیزی که پایه های کوتاهش زنگ زده بود. وسایل دست دومی که شاید همین بعد از ظهر، از سمساری سر خیابان تهیه کرده بود.
یک ساکدستی هم روی زمین انتظار صاحبش را میکشید تا به خانه جدید وارد شود. طبقه بالا فقط موکت داشت و در وسایل او هم خبری از فرش یا زیرانداز نبود. خوب که دقیق شدم یک ساک پتو هم در کنار اجاق گاز، کف بار وانت افتاده بود که به نظرم تمام وسیله خواب مستأجر ما بود.
از این همه فضولی خودم به خنده افتادم که پنجره را بستم و به سراغ قوری چای رفتم، اما خیال زندگی سرد و بی روحی که همراه این مرد تنها به خانه مان وارد میشد، شبیه احساسی گَس در ذهنم نقش بست.
در چهار فنجان چای ریخته و به همراه یک بشقاب کوچک رطب در یک سینی تزئینی چیدم که به یاد چند شیرینی افتادم که از صبح مانده بود. ظرف پایه دار شیرینی را هم با سلیقه در سینی جای دادم و به سمت در اتاق نشیمن رفتم تا عبدالله را صدا کنم که خودش از راه رسید و سینی را از من گرفت و برد.
علاوه بر رسم میهمان نوازی که مادر به من آموخته بود، حس عجیب دیگری هم در هنگام چیدن سینی چای در دلم بود که انگار میخواستم جریان گرم زندگی خانه مان را به رخ این مرد تازه وارد بکشم.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💔🌱
گفتید :
به ما رو کن، در سختی و بیتابی
آقا...
دل طوفانیم
یک معجزه می خواهد . . .
🌷به یاد محب و محبوب #امام_رضا (ع)، #شهید_حاج_محمد_پورهنگ
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
👌دلش میخواست برود قم يا نجف درس طلبگی بخواند. حتی توی خانه صدايش می کردند : «آشيخ احمد.»
⚠️ولی نرفت...
میگفت : «کار بابا تو مغازه زياده.»
#حاج_احمد_متوسلیان❤️
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
❤️🍃
لَيستِ العِفّةُ بمانِعَةٍ رِزْقا، و لا الحِرصُ بجالِبٍ فَضْلاً، و إنَّ الرِّزقَ مَقْسومٌ و الأجَلَ مَحتومٌ، و اسْتِعمالُ الحِرصِ طَالبُ المَأْثَمِ.
نه عفّت و مناعت مانع روزى مى شود و نه حرص زدن روزى بيشتر مى آورد؛ زيرا روزى تقسيم شده و اجل حتمى است و حرص زدن طلب گناه است.
#امام_حسین (ع)/میزان الحکمه
#به_تو_از_دور_سلام✋
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله
#صبحتون_حسینی
@shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
🌱
شعله آن شب،
که فکر غارت بود
#شب_جمعه شب زیارت بود
آن شب جمعه روضه احیا شد
تن فرمانده ارباً اربا شد....
#انتقام_سخت✊
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی❤️
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_اول #قسمت_ششم همچنانکه قوری را از آب جوش پر میکردم، صدای عبدالله را میشن
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_اول
#قسمت_هفتم
آسمان مشکی بندر عباس پر ستاره تر از شبهای گذشته بود. باد گرمی که از سمت دریا می وزید، لای شاخه های نخل پیچیده و عطر خوش هوای جنوب را زنده میکرد.
آخرین تکه لباس را که از روی بند جمع کردم، نگاهم به پنجره طبقه بالا افتاد که چراغش روشن بود. از اینکه نمیتوانستم همچون گذشته در این هوای لطیف شبهای آخر تابستان آسوده به آسمان نگاه کنم و مجبور بودم با چادر به حیاط بیایم، حسابی دلخور بودم که سایه ای که به سمت پنجره می آمد، مرا سراسیمه به داخل اتاق بُرد ُرد و مطمئنم کرد که این حیاط دیگر نخلستان امن و زیبای من نیست.
از شش سال پیش که دیپلم گرفته و به دستور پدر از ادامه تحصیل منع شده بودم، تمام لحظات پُر احساس غم و شادی یا تنهایی و دلتنگی را پای این نخل ِ ها گذرانده و بیشتر اوقات این خانه نشینی را با آنها سپری کرده بودم، اما حالا همه چیز تغییر کرده بود.
ابراهیم و محمد و همسرانشان برای شام به میهمانی ما آمده بودند و پدر با هیجانی پُر شور از مستأجری سخن میگفت که پس از سالها منبع درآمد جدیدی برایش ایجاد کرده بود. محمد رو به عبدالله کرد و پرسید: "تو که باهاش رفیق شدی، چه جور آدمیه؟" عبدالله خندید و گفت: "رفیق که نشدم، فقط اونروز کمکش کردم وسایلش رو ببره بالا." و مادر پشتش را گرفت: "پسر مظلومیه. صبح موقع نماز میره سر کار و بعد اذون مغرب میاد خونه."
کنار مادر به پشتی تکیه زده و با دلخوری گفتم: "چه فایده! دیگه خونه خونه ی خودمون نیست! همش باید پرده ها کشیده باشه که یه وقت آقا تو حیاط ظاهر نشه! اصلاً نمیتونم یه لحظه پای حوض بشینم."
مادر با مهربانی خندید و گفت: "إنشاءالله خیلی طول نمیکشه. به زودی عبدالله داماد میشه و این آقای عادلی هم میره..." و همین پیش بینی ساده کافی بود تا باز پدر را از کوره به در کند: "حالا من از اجاره ی ملکم بگذرم که خانم میخواد لب حوض بشینه؟!!! خب نشینه!"
ابراهیم نیشخندی زد و گفت: "بابا همچین میگه ملکم، کسی ندونه فکر میکنه دو قواره نخلستونه!" صورت پدر از عصبانیت سرخ شد و تشر زد: "همین ملک اگه نبود که تو و محمد نمیتونستید زن ببرید!" و باز مشاجره این پدر و پسر شروع شده بود که مادر نهیب زد: "تو رو خدا بس کنید! الآن صدا میره بالا، میشنوه! بخدا زشته!"
و محمد هم به کمک مادر آمد و با طرح یک پرسش بحث را عوض کرد: "حالا زن و بچه هم داره؟" و عبدالله پاسخ داد: "نه. حائری میگفت مجرده، اصلاً اومده بندر که همینجا هم کار کنه هم زندگی."
نمیدانم چرا، ولی این پاسخ عبدالله که تا آن لحظه از آن بیخبر بودم، وجودم را در
شرمی عجیب فرو بُرد. احساس کردم برای یک لحظه جاده نگاه همه به من ختم شد که سکوت سنگینِ این حس غریب را محمد با شیطنتی ناگهانی شکست:
"ابراهیم! به نظرت زشت نیس ما نرفتیم با این آقای عادلی سلام علیک کنیم؟ پاشو بریم ببینیم طرف چیکاره اس!" ابراهیم طرح محمد را پسندید و با گفتن "ما رفتیم آمار بگیریم!" از جا پرید و هر دو با شیطنتی شرارت بار از اتاق خارج شدند.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
❤️🍃
باز
آینه و آب و سینیِ چای و نبات
باز پنج شنبه
و یاد شهدا با صلوات
🌷مزار مطهر #شهید_حاج_اصغر_پاشاپور و #شهید_حاج_محمد_پورهنگ در قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💔🍃
یاحسین؛
من تمام شهر را از تو لبالب می کنم
من تمام خلق را یک روز عاشق میکنم...
#به_تو_از_دور_سلام✋
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله
#صبحتون_حسینی
@shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
💞🌱💞🌱💞
🌱💍
💞
#زندگی_کوتاه_اما_شیرینِ_ته_تغاری (۶)
🔹زمان انتخاب رشته توصیه مدیر و معلمهای مدرسه، با توجه به معدل بالایم گرایشهای ریاضی یا تجربی بود اما روحیه من با رشته انسانی که آمیخته با ادبیات و فلسفه بود، مطابقت بیشتری داشت و انتخابش کردم.
👌از همان روز به خودم قول دادم آنچه را میخواهم به دست بیاورم. در کنار اهداف خودم، برایم مهم بود حالا که مسیر زندگیام را مشخص کردهام به بقیه دوستانم هم کمک کنم تا آنها هم به خواستههایشان برسند.
☺️از کمک به دیگران، چه کمکهای درسی و چه کمک به عنوان دوستی که همیشه اعتماد باعث میشد تا دیگران مسائل و مشکلات شخصیشان را به من بگویند؛ لذت میبردم.
✔️نتیجه این تلاشها هم خوب بود و الحمدالله هم خودم در یکی از بهترین دانشگاههای تهران در همان رشتهای که میخواستم یعنی حقوق، با کسب رتبه دو رقمی قبول شدم و هم دوستانم در رشتههای مورد نظرشان قبول شدند.
ادامه دارد...
🦋روایت همسر #شهید_حاج_محمد_پورهنگ
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💞🌱💍💞🌱💍💞🌱💍💞🌱💞
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_اول #قسمت_هفتم آسمان مشکی بندر عباس پر ستاره تر از شبهای گذشته بود. باد
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_اول
#قسمت_هشتم
شام حاضر شده بود که بلاخره پسرها برگشتند، اما از هیجان دقایقی پیش در صورتشان خبری نبود که عطیه با خنده سر به سرِ شوهرش گذاشت: "چی شد محمدجان؟ عملیاتتون شکست خورد؟" و در میان خنده ما، محمد پاسخ داد: "نه، طرف اهل حال نبود." که عبدالله با #شیطنت پرسید: "اهل حال نبود یا حالتون رو گرفت؟"
ابراهیم سنگین سر جایش نشست و با لحنی گرفته آغاز کرد: "اول که رفتیم سر نماز بود. #مثل ما نماز نمیخوند." سپس به سمت عبدالله صورت چرخاند و پرسید : "می دونستی مجید شیعه اس؟" عبدالله لبخندی زد و پاسخ داد: "نمیدونستیم، ولی مگه تهران چندتا #سُنی داره؟ اکثریتشون شیعه هستن. تعجبی نداره این پسرم شیعه باشه."
نگاه پدر ناراحت به زمین دوخته شد، شاید شیعه بودن این #مستأجر تازه وارد، چندان خوشایندش نبود، اما مادر از جا بلند شد و همچنانکه به سمت آشپزخانه میرفت، در تأیید حرف عبدالله گفت: "حالا #شیعه باشه، گناه که نکرده بنده خدا!" و لعیا با نگاهی ملامت بار رو به ابراهیم کرد: "حالا میخوای چون شیعه اس، ازش کرایه بیشتر بگیریم؟!!!"
ابراهیم که در برابر چند پاسخ سرزنش آمیز درمانده شده بود، با صدایی گرفته گفت: "نه، ولی خب اگه سُنی بود، زندگی باهاش #راحتتر بود"
خوب میدانستم که ابراهیم اصلاً در بند این حرفها نیست، اما شاید میخواست با این عیب جویی ها از شور و شعف پدر کاسته و معامله اش را لکه دار کند که عبدالله با خونسردی جواب داد: "آره، اگه سُنی بود کنار هم راحتتر بودیم. ولی ما که تو بندر کنار این همه شیعه داریم زندگی میکنیم، #مجید هم یکی مثل بقیه."
سپس نفس عمیقی کشید و ادامه داد: "شاید مصلحت خدا اینه که این آدم بیاد اینجا و با ما زندگی کنه، شاید خدا کمکش کنه تا اونم به سمت #مذهب اهل سنت هدایت شه!" در برابر سخنان #آرمانگرایانه عبدالله هیچ کس چیزی نگفت و عطیه از محمد پرسید خُب
دیگه چه آمار مهم آوردید؟"
و محمد که از این شیرین کاری اش لذت چندانی نبرده بود ابرو در هم کشید و پاسخ داد: "خیلی ساکت و توداره! اصلا پا نمیداد حرف بزنه!" که مادر در درگاه آشپزخانه ایستاد و گفت: "ول کنید این حرفا رو مادرجون! چی کار به کار این جوون دارید؟ پاشید #سفره رو پهن کنید، شام حاضره" سپس رو به محمد کرد و با حالتی دلسوزانه سؤال کرد: "مادرجون رفتید بالا، این بنده خدا غذا چیزی آماده داشت؟ #بوی_غذا تو خونه پیچیده، یه ظرف براش ببرید."
که به جای محمد، ابراهیم با تندی جواب داد: "کوتاه بیا مادرِ من!
نمیخواد این پسره رو انقدر #حلوا حلواش کنی!"
اما مادر بی توجه به غرولندهای ابراهیم، منتظر پاسخ محمد مانده بود که زیر لب جواب داد: "آره، یه ماهیتابه تخم مرغ رو گازش بود. تعارفمون هم کرد، ولی ما گفتیم شام پایین حاضره و اومدیم." و مادر با خیال راحت سر سفره نشست.
سر سفره همچنان در فکر این مرد #غریبه بودم که حالا برایم غریبه تر هم شده بود. مردی که هنوز به درستی چهره اش را ندیده بودم و جز چند سایه و تصویر گذرا و حالا یک اسم شیعه، برایم معنای دیگری نداشت. عبدالله راست میگفت؛ ما در بندرعباس با افراد زیادی رابطه داشتیم که همگی از #اهل_تشیع بودند، اما حالا این اختلاف مذهبی، بیگانگی او را برایم بیشتر میکرد.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهید محسن فرخی زاده.mp3
10.66M
🕊ویژه شهادت #شهید_محسن_فخری_زاده
✦مسئله هسته ای بهانه است برای دشمنان..
✦مشکل آنها موجودیت جمهوری اسلامی، نفوذ و اقتدار آن است!
✦آنها از اقتدار انقلاب واهمه دارند!
و این واهمه، به اوج خود نزدیک میشود!
💥 چـــرا؟
#تلنگر
#استاد_شجاعی
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🌱❤️🌱❤️🌱
❤️🥀
🌱
#از_عشق_تا_عشق (۷)
📆هفدهم شهریور سال ۵۷ بود و ماه #رمضان. توی محله یک هیات داشتیم که من مسئولش بودم. آن روز بیشتر مردها توی هیات دور هم جمع شده بودند. نوار صحبتهای #امام_خمینی (ره) را برایشان گذاشتم.
⚠️چند دقیقهای نگذشته بود که هیات خالی شد و جز من و پسرم هیچ کس باقی نماند. نیم ساعت بعد فهمیدیم که یک راهپیمایی سراسری توی شهر راه افتاده.
💢به #میدان_ژاله (۱) نرسیده بودیم که خبر رسيد مردم را به رگبار بستهاند. اعتراض مردم بالا گرفت و سربازها هرطور که بود همه را متفرق کردند.
ادامه دارد...
✍در محضر پدر معزز #شهید_حاج_اصغر_پاشاپور
🖥جنت فکه
-------------------------
۱) اسم این میدان به دلیل واقعه جنایتکارانه و خونین رژیم شاهنشاهی ملعون که باعث به شهادت رسیدن جمعی از مردم وطنمان شد، به میدان شهدا تغییر یافته است./تصویری از تظاهرات ۱۷ شهریور، روایت خون و آتش📸
@shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
🌱❤️🥀🌱❤️🥀🌱❤️🥀🌱❤️🌱
🌱
صد #جمعه دیده ایم و شما را ندیده ایم
از درد گفته ایم دوا را ندیده ایم
چشمان ما هر آنچه به جز یار دیده است
از بخت تیره وجه خدا را ندیده ایم
چرخیده ایم دور سر خویش تاکنون
اما مسیر پای شما را ندیده ایم
#خونِ_دل است قسمت ما از فراق یار
از روزگار؛ ما که مدارا ندیده ایم...
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج💔
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊