eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
239 دنبال‌کننده
4.8هزار عکس
1.3هزار ویدیو
5 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (همسر خواهر حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
💞🌱💞🌱💞 🌱💍 💞 (۲۹) 📞شاید بیشتر از یک ساعت حرف زدیم. از محمد برایش گفتم. از محبتی که توی حرف هایش به جانم نشسته بود. به حرف زدن با او احتیاج داشتم. فاطمه دختری نبود که از روی احساس حرف بزند. من هم نمی خواستم احساسی انتخاب کنم، اما چیزی از درون، من را می کشید. ✨با اینکه موافق بود به او جواب مثبت بدهم، اما حرف زدن با او هم نتوانست من را از تمام این تشویش ها نجات دهد. 😔هنوز ذهنم درگیر بود. تمام عقلم را گذاشته بودم وسط، اما کافی نبود. مشکلات ریز و درشتی را که رو به رویم صف کشیده بودند، می دیدم. اما توی دلم غوغا بود. حس میکردم در کنار محمد آرام می شوم... ادامه دارد... 🦋روایت همسر 📖برشی از کتاب بی تو پریشانم @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊 💞🌱💍💞🌱💍💞🌱💍💞🌱
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم #قسمت_دوم از خانه که بیرون رفت، طبق عادت این چند روزه زندگیمان، با ع
💠 | ساعتی از اذان گذشته بود که مجید با یک دنیا شور و انرژی وارد خانه شد. دستهایش پُر از کیسه های میوه بود و لبهایش لبریز از خنده. با آنکه حقوق بالایی نمیگرفت، ولی نداشت در خانه کم وکسری باشد و همیشه بیش از آنچه سفارش میدادم، میخرید. پاکتهای میوه را کنار گذاشت و با کلام مهربانش خبر داد: "الهه جان! برات پسته گرفتم!" با اشتیاق به سمت پاکتها رفتم و با لحنی ابراز احساسات کردم: "وای پسته! دستت درد نکنه!" خوب به چه خوراکیهایی علاقه دارم و همیشه در کنار خریدهای ضروری خانه، برای من یک خرید ویژه داشت. دستانش را شست و به آشپزخانه برگشت، نفس کشید و گفت: "الهه! غذات چه بوی خوبی میده!" خودم میدانستم خوراک میگویی که تدارک دیده ام، آنچنان تعریفی نشده و عطر و بویی هم ندارد که خندیدم و گفتم: "نه! خیلی خوب نشده!" و او همانطور که روی صندلی مینشست، با قاطعیتی جواب دلشوره ام را داد: "بوش که عالیه! حتماً طعمش هم عالیه!" ولی خودم حدس میزدم که اصلاً خوراک خوبی از آب درنیامده و که غذا را در دیس کشیدم، مطمئن شدم هیچ شباهتی به دستپخت مادر ندارد. دست و پایم را گم کرده بودم، ولی مجید با تمام وجود از خوردنش لذت میبُرد و مدام تعریف و تشکر میکرد. چند لقمه ای خورده بودیم که متوجه شدم ترشی را فراموش کرده ام. از سرِ میز بلند شدم و با گفتن "صبر کن بیارم!" به سمت یخچال رفتم، اما این جمله من به جای ترشی، خیالش را به دیگر بُرد که دست از غذا خوردن کشید و با صدایی گرفته زمزمه "صبر کردن برای ترشی که آسونه!" سپس خندید و با شیطنتی شیرین ادامه داد: "من یه جاهایی صبر کردم که بیا و ببین!" شیشه ترشی را روی میز گذاشتم و با پرسیدم: "مثلاً کجا؟" و او مثل اینکه خاطرات روزهای سختی به آمده باشد، سری تکان داد و گفت: "یه ماه ونیم صبر کردم! به حرف یه ماه و نیم آسونه، ولی من داشتم میشدم! فقط دعا میکردم تو این مدت اتفاقی نیفته!" با جملات پیچیده اش، کنجکاوی زنانه ام را حسابی برانگیخته بود که در برابر نگاه مشتاقم خندید و گفت: "اون شب که اومدم خونه تون آچار بگیرم و مامان برای شام دعوتم کرد، یادته؟" و چون مرا دید، با لحنی لبریز خاطره ادامه داد: "سر سفره وقتی شنیدم عصر برات خواستگار اومده، نفهمیدم شام چی خوردم! فقط میخواستم زودتر برم! دلم میخواست همونجا سرِ سفره ازت خواستگاری کنم، برای همین تا سفره جمع شد، فوری از زدم بیرون، میترسیدم اگه بازم بمونم یه چیزی بگم و کارو خراب کنم!" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠الگوی ارادت به اهل‌بیت و انقلاب اسلامی ما که توفیق حضور در زمان اهل‌بیت را نداشتیم اما باوجود الگوهایی نظیر حاج اصغر می‌توانیم اخلاص و ارادت به اهل‌بیت را فراگرفته و در مسیر زندگی از آن استفاده نماییم. حاج اصغر همه جوره پای انقلاب و آرمان‌های مقدس حضرت امام (ره) و شهدا بود و یک لحظه آرام و قرار نداشت. ✍وحید کشاورز از دوستان @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
javad_moghadam.mp3
7.36M
از چه مادر سر تو بر زانو گرفتی...😭 🎙جواد مقدم| @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
التماس دعا... برای حاجتمندان🌱🏴 شبتون زهرایی🍩☕️🍏
🍃🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین
🔹سال آخری بود که حاج اصغر فرمانده پایگاه بود. چندشب مونده بود به ایام . حاج اصغر دوست داشت مراسمات ائمه به بهترین نحو برگزار بشه. ✔️اون موقع ها سن ما پایین تر بود، ولی هرکس کاری داشت میگفت و چون جوون بودیم سریع انجامش میدادیم. حاج اصغر از کوچیک تا بزرگ از هرکس توی یه جا استفاده میکرد. بخاطر سن پایین تر بچه ها رو کنار نمیذاشت. ▪️چند روز قبل از ایام فاطمیه همه ی بزرگای هیئت های محل رو دعوت کرد و از همشون تقدیر تشکر کرد و ازشون دعوت کرد تا روز شهادت (س) به مسجد بیان تا زیر پرچم مسجد ولیعصر دسته عزاداری بیاد بیرون. 🏴دسته ای که سر و ته نداشت و یکی از بزرگترین مراسماتی بود که حاج اصغر گرفت و خودش هم با حاج محمد و بچه ها از شب قبل درگیر اشپزی بود و ۲۰۰۰تا غذا آماده کردن برای مردم. یادمه اون روز وایسادیم ظرفارو بشوریم و غذامو دادم به یه نفر که اومده بود دمه مسجد. حاج اصغر از بچه ها شنیده بود و رفته بود غذا خریده بود و آورد دمِ خونمون... به روایت آشنایان| پیج رسمی فرمانده‌ پایگاه کوثر (مسجد حضرت‌ولیعصر عج) 📸عکس بعد از مراسم @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم #قسمت_سوم ساعتی از اذان #مغرب گذشته بود که مجید با یک دنیا شور و انر
💠 | از دریای اضطرابی که آن شب بخاطر من در دلش زده و من شبنمی از آن را همان شب از تلاطم نگاهش احساس کرده بودم، ذوقی کودکانه در دلم دوید و بی اختیار لبخند زدم. از لبخند من او هم خندید و گفت: "ولی خدا رو شکر ظاهراً اون خواستگار رو رَد کردی!" سپس با چشمانی که از میدرخشید، نگاهم کرد و زیرکانه پرسید: "حتماً بخاطر من قبولش نکردی، نه؟!!!" و خودش از که زده بود با صدای بلند خندید که من ابرو بالا انداختم و با لحنی پُر ناز پاسخ دادم: "نخیرم! من اصلاً بهت فکر نمیکردم!" چشمان مشکی و کشیده اش در احساس موج زد و با لحنی جواب حرف سیاستمدارانه ام را داد: "ولی من بهت فکر میکردم! خیلی هم میکردم!" از آهنگ صدایش، دلم لرزید. خاطرات دیدارهای کوتاه و عمیقمان در راه پله و حیاط و مقابل در خانه، پیش چشمانم جان گرفت. لحظاتی که آن روزها از فهمش عاجز میماندم و حالا خود او برایم میگفت در آن چه بر دلش میگذشته: "الهه! تو بدجوری فکرم رو مشغول کرده بودی! هر دفعه که میدیدمت یه حال خیلی خوبی پیدا میکردم" و شاید نمیتوانست همه احساساتش را به زبان آورد که پشت پردهای از لبخند، در سکوتی فرو رفت. دلم میخواست خودش از احساسش برایم بگوید نه اینکه من بخواهم، پس قصه دلش نشدم و در عوض پرسیدم: "حالا چرا باید یه ماه و نیم صبر میکردی؟" سرش را پایین انداخت و با نغمه ای پاسخ داد: "آخه اون شب که برای تو خواستگار اومده بود، اواسط محرم بود و من نمیتونستم قبل از تموم شدن ماه کاری بکنم." تازه متوجه شدم علت صبر کردنش، حرمتی بوده که شیعیان برای عزای دو محرم و صفر رعایت میکنند که لحظاتی مکث کردم و باز پرسیدم: "خُب مگه گناه داره تو ماه و صفر خواستگاری بری؟" لبخندی بر چهره اش نقش بست و جواب داد: "نه! که نداره... من خودم دوست نداشتم همچین کاری بکنم!" برای لحظاتی کردم نگاهش از حضورم محو شد و به جایی دیگر رفت که صدایش در اعماق گلویش گم شد و زیر لب زمزمه کرد: "بخاطر امام حسین (ع) صبر کردم و با خودشم کردم که تو رو برام نگه داره!" از شنیدن کلام آخرش، شدم. خاندان پیامبر (ص) برای من هم عزیز و محترم بودند، اما اینچنین ارتباط عمیقی که فقط انسانهای زنده و البته خداست، در مورد کسی که قرنها پیش از این دنیا رفته، به نظرم بیش از اندازه مبالغه آمیز می آمد و شاید حس غریبگی با احساسش را در چشمانم دید، که خندید و ناشیانه بحث را عوض کرد: "الهه جان! حرف نداره! عالیه!" ولی من نمیتوانستم به این سادگی ناراحتی ام را پنهان کنم که در جوابش به لبخندی بیرنگ اکتفا کردم و در سکوتی سنگین غذا خوردن شدم... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
18.59M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹بدون تعارف با مادر از شهدای مفقودالاثر دوران بود که پیکر مطهرش در تفحص های اخیر کمیته مفقودین شهدا کشف و شناسایی شد. @btarof2030 @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💫دلش می خواست اولین شهید روحانی باشد؛ اما دست تقدیر او را از خواسته اش بازداشت، شاید قرار بود شهادتش در دفتری دیگر رقم بخورد، تا او را به نام اول شهید بیولوژیکی مدافع حرم بشناسند. 🌷 به عنوان مستشار نظامی به سوریه رفت؛ اما فعالیت های فرهنگی از او چهره ای محبوب در بین مردم ساخت. همین محبوبیت باعث شد تا کارشکنان و تفرقه افکنان به دنبال شهادت این روحانی مجاهد اقدام کنند... ✍دفاع پرس @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊