eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
271 دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
842 ویدیو
4 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (برادر خانم حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
💠 | "منظورم اینه که چرا تو خلفای دیگه رو نداری؟" به سختی لب از لب باز کرد و پرسید: "من؟!!!" و همین یک کلمه کافی بود تا بفهمم که از آنچه در ذهن من میچرخد، بیخبر است که مقابلش نشستم و پاسخ دادم: "تو و همه شیعه ها!" لبخندی زد و گفت: "الهه جان! آخه این چه بحثیه که یه دفعه ..." که کلامش را شکستم و قاطعانه کردم: "مجید! این بحث، بحثِ امشب نیست! بحث منه!" فقط از خدا میخواستم که از حرفهایم ناراحت نشود و شیشه محبتش تَرک بر ندارد! مثل همیشه آرام و صبور بود و بلندی کشید تا من با لحنی نرمتر ادامه دهم: "مجید جان! خُب دوست دارم بدونم چرا شما شیعه ها فقط امام علی (ع) رو خلیفه (ص) میدونید؟ چرا خلفای قبلی رو قبول ندارید؟" احساس میکردم حرف برای گفتن دارد، گرچه از به زبان آوردنش ابا میکرد و شاید برای همین نگاهش را به زمین دوخته بود تا انعکاس حرفهای دلش را در چشمانش نبینم. سپس آهسته سرش را بالا آورد و با گرفته پاسخ داد: "راستش من هیچوقت تاریخ اسلام رو نخوندم! نمیدونم، شاید شرایط زندگیم طوری بوده که فرصت پیدا نکردم... ولی ما از بچگی یاد گرفتیم که امام اول ما، (ع) هستن. در مورد بقیه خلفا هم اطلاعی ندارم." از پاسخ ، ناراحت شدم و خواستم جوابش را بدهم که باران عشق بر صدایش نم زد و اینبار با لحنی عاشقانه ادامه داد: "الهه جان! روزی که من تو رو برای یه عمر زندگی کردم، میدونستم که یه دختر سُنی هستی و میدونستم که در خیلی از مسائل نظرت با من یکی نیست، ولی برای من خودت ! من تو رو دوست دارم و از اینکه الان کنارم نشستی، لذت میبرم." در برابر روشنای کلامش، اعتراضم در گلو خاموش شد و او همچنان در میدان فراخ احساسش میداد: "الهه جان! من تو این دنیا هیچکس رو به اندازه تو دوست ندارم و تو رو با هیچی تو این دنیا عوض نمیکنم! من بهت حق میدم که دوست داشته باشی عقاید با خودت یکی باشه، ولی حالا که خدا اینجوری خواسته و همسر تو یه شیعه اس..." و دیگر نتواست ادامه دهد، شاید هم میخواست باقی را با زبان زیبای چشمانش بگوید که با نگاه سرشار از محبتش به چشمانم خیره مانده و پلکی هم نمیزد. زیر بارش احساسش، شعله مباحثه ام خاموش شد و ساکت سر به زیر انداختم. به قصد برداشتن گامی برای هدایت او به مذهب اهل تسنن، قدم به این میدان گذاشته و حالا با بار سنگینی که از حرفهای او بر دلم مانده بود، باید از صحنه میشدم. من میخواستم مذهب اهل سنت را برای او اثبات کنم و او با فرسنگها فاصله از آنچه در ذهن من بود، میخواست صداقت عشقش را به بفهماند! من زبانم را میچرخاندم تا اعتقادات منطقی ام را به گوشش برسانم و او نگاهش را جاری میکرد تا احساسات اش را برابر چشمانم به تصویر کشد و این همان چیزی بود که دست مرا میبست! ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️🍃 باز آینه و آب و سینیِ چای و نبات باز پنج شنبه و یاد شهدا با صلوات 🌷مزار مطهر و در قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💔🍃 بابایـے دلمـــ براتـــ خیلےتنـــگـــ❦شــده! بابایےهمبازےمحمدحسین🌱 @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
التماس دعا دارمـــ🌸🌱 شبتون حسینے🍎🍪☕️
🍃🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین
❤️🍃 جهان‌ را باتمامِ‌ حسّ‌ و حالش امتحان ڪردم در اين دنيا تو آن‌حسّی‌ ڪه تڪراری‌ نخواهد شد @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
🌱💔🌱💔🌱 💔🥀 🌱 (۳۶-آخر) 🕌قرار شد برویم مشهد تا اصغر برای آخرین‌بار زیارت کند. قول داده بود وقتی برگردد، یک سفر خانوادگی برویم مشهد و به قولش عمل کرد. 👥توی صحن جمع شده بودیم و روضه‌‌خوان برایش روضه می‌خواند. داشتم به این فکر می‌کردم که توی شلوغی شاید بتوانم صورتش را دوباره ببینم و ببوسمش که یک‌هو صدای روضه‌خوان رفت بالا... 😔💔قلبم برای لحظه‌ای ایستاد و بعد ناگهان تیر کشید. چیزی را که می‌شنیدم باور نمی‌کردم. تمام صحن توی سرم چرخید و چشم‌هایم سیاهی ‌رفت. دلم می‌خواست از ته دل فریاد بزنم. تمام تنم به لرزه افتاد. 🍃لحظه‌ای که داشتند سر از بدنش جدا می‌کردند آمد جلوی چشم‌هایم. آن اصغر رشیدی که از زیر قرآن ردش کرده بودم برگشته بود، اما سربلند. دلم را گذاشتم پیش دل مادر امام حسین (ع) و آرام‌آرام باریدم... ادامه دارد... ✍در محضر مادر معزز | معراج شهدا تهران 🖥جنات فکه @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹 🌱💔🥀🌱💔🥀🌱💔🥀🌱💔🌱
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
خوش بحالت که آخر گذشتی از سر پاسخ هل من ناصر به خون حنجر... 🌷 @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | باز شبی طولانی از راه رسیده و باید دوری را تا صبح تحمل میکردم که البته این بار سختتر از دفعه قبل بر قلبم میگذشت که بیشتر به حضورش کرده و به آهنگ صدایش خو گرفته بودم. نماز مغرب را خواندم و به بهانه خریدِ چند قلم هم که شده از خانه بیرون زدم تا برای چند قدمی که تا مغازه سر خیابان راه بود، از خانه بدون مجید فاصله گرفته باشم. شهر، خلوت و ساکت، زیر نور چراغهای حاشیه خیابان، نشسته و خستگی یک روز گرم و پُر نیمه خرداد را دَر میکرد. به خانه هایی که همگی چراغهایشان روشن بود و بوی غذایشان در پیچیده، نگاه میکردم و میتوانستم تصور کنم که در هر یک از آنها چه جمع پُر شوری دور یک سفره نشسته اند و من باید به تنهایی، بارِ این شب طولانی بهاری را به دوش میکشیدم و به یاد شبهای حضور مجید، دلم را به امید آمدنش میکردم. چند تا سر کوچه مانده بود که صورت عبدالله را در نور چراغ دیدم و پیش از آنکه متوجه حضور من شود، سلام کردم. با دیدن من با تعجب سلام کرد و پرسید: "کجا جان؟" کیف پول دستی ام را نشانش دادم و گفتم: "دارم میرم سوپر خرید کنم." خندید و گفت: "آهان! امشب خونه نیس، شما به زحمت افتادین!" و در مقابل خنده کم رنگم ادامه داد: "خُب منم باهات میام!" از لحن خنده ام گرفت و گفتم: "تا همین سر خیابون میرم! تو برو خونه." به صورتم زد و اینبار با لحنی برادرانه جواب داد: "خیلی وقته با هم حرف نزدیم! الاقل تا سر یه کم با هم صحبت میکنیم!" پیشنهاد پُر محبتش را پسندیدم و با هم به راه افتادیم که کرد و گفت: "الهه! از وقتی مجید اومده دیگه اصلاً فرصت نمیشه با هم خلوت کنیم!" خندیدم و با شیطنت گفتم: "خُب این مشکل خودته! باید زودتر بگیری تا تو هم با خانمت خلوت کنی!" از حرفم با صدای بلند خندید و گفت: "تقصیر تو و مامانه که من هنوز تنهام!" که با رسیدن به مقابل مغازه، خواهر برادری مان نیمه تمام ماند. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🌷یک با وجود اینکه حاضر نیست خاری به پای فرزندش برود و ناراحتی اش را ببیند ولی وقتی فرزندش در راه دین و آرمان‌های مقدس که دقیقاً آرمان‌های خودش هم هست، کاری انجام می‌دهد، نمی‌تواند نه بگوید. 💔گذشتن از حسن خیلی سخت بود ولی وقتی در خلوت خودم به این فکر کردم که چطور همیشه میگوییم کاش ما هم در کربلا بودیم و در راه امام حسین (ع) جانفشانی می‌کردیم؛ چرا وقتی قرار است فرزندمان در این راه قدم بردارد نه بگوییم! 🔹کربلا هم برای دفاع از مظلومان و البته در راه ولایت؛ کربلا شد، امام چرا خودش و خانواده اش را در راه حق فدا کرد؟ حالا خون پسر من هم ریخته شود، من مادر به خاطر این گذشتن به اندازه سر سوزنی مقابل (س) سر بلند هستم که فرزند من هم در راهی قدم گذاشت که شما و فرزندانتان جانتان را فدا کردید تا اسلام و ولایت زنده بماند. روایت مادر معزز @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
التماس دعا دارم ✨🕊 شبتون مهدوی🍎☕️🍫 اَللهُمَ لَیِّن قَلبی لِوَلیِّ اَمْرک🦋
🍃🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین
💞🌱💞🌱💞 🌱💍 💞 (۳۸) 🔹کمک‌های مشترکی که به افراد نیازمند داشتیم هم تجربه نابی بود. محبت بین ما دامنه وسیعی داشت. ✨نمی‌توانم روش‌های مختلف ابراز علاقه محمد در موردم را نادیده بگیرم. این ابراز علاقه به دور از اغراق و با هر بهانه، حتی بهانه‌ای مثل ولنتاین، آن هم از یک روحانی داشت. 🍃اطرافیان هم شاهد این ابراز احساسات‌ها از دادن‌ها، گل خریدن‌ها، همکاری در کارهای خانه مثل آشپزی و گردگیری و جارو زدن و از همه مهم‌تر ابزار علاقه‌های بودند. 💫این‌ها در کنار هم یک زندگی رویایی را برایم رقم زده بود که لحظات سخت و ناراحت کننده‌ای که قطعاً در هر زندگی وجود دارد در مقابلشان می‌شد یا اجازه نمی‌یافت تا ردی از آثارش در ذهنم بر جای گذارد... ادامه دارد... 🦋روایت همسر @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊 💞🌱💍💞🌱💍💞🌱💍💞🌱
💠 | یک بسته ما کارونی و یک دارچین تمام خریدی بود که به بهانه اش از فضای ساکت و سنگین خانه گریخته بودم. از مغازه که خارج شدیم به جای مسیر منتهی به خانه، عبدالله به آنسوی خیابان اشاره کرد و گفت: "اگه خسته نیستی یه کم قدم بزنیم!" نمیدانست که حاضرم به هر دلیلی در خیابان پرسه بزنم تا دیرتر به خانه بازگردم که با تکان سر، را پذیرفتم و راهمان را به سمت انتهای خیابان کج کردیم. از مقابل ردیف مغازه ها عبور میکردیم که پرسید: "الهه! زندگی با مجید چطوره؟" از سؤال اش جا خوردم و او دوباره پرسید: "میخوام بدونم از زندگی با مجید راضی هستی؟" و شاید لبخندی که بر صورتم نشست، آنقدر شیرین بود و چشمانم آنچنان خندید که جوابش را گرفت و گفت: "از چشمات معلومه که حسابی احساس خوشبختی میکنی!" و حقیقتاً به قدری احساس خوشبختی میکردم که فقط و نگاهم را به زمین دوختم. لحظاتی در سکوت گذشت و او باز پرسید: "الهه! نشده که سر مسائل مذهبی با هم جر و بحث کنید یا با هم حرف بزنید؟" و این همان بود که ته دلم را خالی کرد. این همان تَرک ظریفی بود که از ابتدا بر شیشه پیوندمان نشسته و من میخواستم با بحث و استدلال منطقی آن را بپوشانم و مجید که انگار اصلاً وجودچنین شکافی را در صفحه صیقل خورده احساسش نمیکرد، هر بار با لشگر نامرئی عشق و محبت شکستم میداد که سکوتم طولانی شد و عبدالله را به شک انداخت: "پس یه وقتایی بحث میکنید!" از هوشمندی اش زدم و با تکان سر حرفش را تأیید کردم که پرسید: "تو شروع میکنی یا مجید؟" نگاهش کردم و با دلخوری پرسیدم: "داری بازجویی میکنی؟" لبخندی مهربان بر صورتش نشست و گفت: "نه جان! اینو پرسیدم بخاطر اینکه احتمال میدم تو شروع میکنی!" و در برابر نگاه متعجبم ادامه داد: "تو قبل از اینکه با مجید عقد کنی به من گفتی که دعا میکنی تا اونم مثل خودت سُنی بشه! من همون روز فهمیدم که این آرزو فقط در حد دعا نمیمونه و بلاخره یه کاری میکنی!" نگاهم را به مقابل دوختم و با لحنی جدی گفتم: "من فقط درمورد عقایدش ازش سؤال کردم، همین!" و عبدالله پرسید: "خُب اون چی میگه؟" نفس بلندی کشیدم و پاسخ دادم: "اون میخواد زندگی کنه! دوست نداره این حرفا با هم بحث کنیم. نمیخواد سرِ این مسائل ناراحتی پیش بیاد. منم حاضر نیستم از دستم شه، ولی دلم میخواد کمکش کنم..." سپس نگاه معصومم را به نیم رخ صورتش دوختم و با لحنی ادامه دادم : "عبدالله! من دوست دارم که اون به خدا نزدیکتر شه! میخوام کمکش کنم! باهاش بحث میکنم، دلیل میارم، ولی اون وارد بحث نمیشه. اون فقط میخواد زندگیمون آروم باشه، عبدالله! کمکم کن! من باید چی کار کنم؟" از این همه اصرارم شد و با ناراحتی اعتراض کرد: "الهه جان! اون روزی که مجید رو قبول کردی، با همین شرایط قبول کردی! قرار که انقدر خودتو عذاب بدی تا عقایدش رو عوض کنی!" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
کمربندها رو محکم ببندید؛ هرچه به نوک قلّه نزدیک می‌شیم؛ هوا کمتر میشه ... امتحان‌ها سخت‌تر میشه! هرچه به رؤیت امام زمان "عج" نزدیک‌تر می‌شیم؛ افتادن‌ها سنگین‌تر میشه! قلبهامون رو زودتر کنیم! وگرنه شاید تا دمِ خیمه برسیم، اما داخل راهمون نمیدن 💥... 🎤 @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🕊اولین سالگرد سردار ، برای هدیه به شهید؛ ذکر صلوات، زیارت عاشورا و...👇 iporse.ir/6047946 @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
❤️🍃 اگر دشمنان گمان کردند با از بین بردن سلیمانی‌ها این نهضت نابود خواهدشد، سخت در اشتباهند؛ زیرا هر ایرانی یک قاسم سلیمانی است... 🕊 🖼 @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
التماس دعا... برای حاجتمندان🌱 شبتون بخیر🍊☕️🍭
🍃🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین
📽نگاه رسانه ای برای اینکه نگاه رسانه ای شهید حاج قاسم را دقیق تر متوجه شوید، خاطره ای می گویم. شهید حاج قاسم شبکه های رسانه ای را به شدت می شناخت، در مقطعی از حساس‌ترین روزهای جنگ  بعضی از شبکه های داخلی با ما همکاری مناسبی نداشتند. اصطلاحا به خانه خاله اومده بودند، تیم رسانه ای که  باید به صورت روزانه و گاهی به ساعت و دقیقه خبرتولید می‌کرد، از این کار سر باز می زد. به بهانه اینکه فلان مدیر ما در تهران برای درج این خبر ایجاب نشده است!! ‼️یا بهانه‌هایی از قبیل غذای درستی نمی خوریم و چون ۲۰ روز مجبور بودند در کنار مجاهدین عزیز خطوط نبرد کنسرو  میل کنند! یا اینکه جامون مناسب نیست! چون چادر زدن در بیابانهای شرق سوریه را و در بیخ گوش داعش گذران شب و روز کردن رو نمی پسندیدند! 🗞چند بار خبری مهم را، مستقیما از دهان مبارک شهید حاج قاسم شنیده بودم و برای نشر آن اقدام کرده بودم که با برخوردهای نامناسب تیم خبری مواجه شده بودم و نتیجه مطلوبی بدست نیاورده بودم. [مثلا] خبری داغ در ارتباط مستقیم با خط جبهه مقاومت به آنها می دادیم که هر لحظه امکان اصابت گلوله ای به آن‌ها بود و  نمونه اش شهید بزرگوار "خزاعی" که در بنیامین حلب شهید شد و دقایقی قبل از شهادت باتفاق موضوعی را پیگیری می کردیم، یا خبری مهم را خبرنگارِ حاضر در سوریه به مدیر خود در تهران که زیر باد کولر نشسته بود، اطلاع می داد و او می گفت این خبر در اولویت ما نیست! اینها به شدت شهید حاج قاسم و دیگران فرماندهان رو ناراحت می‌کرد. ✍احمدعبدالرحیمی، مستندساز جنگ 🖥موزه انقلاب اسلامی و دفاع مقدس @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | سپس سرم را بالا آوردم و پرسیدم: «پس تکلیف امر به معروف و نهی از منکر چی میشه؟» در برابر سؤال ، تسلیم شد و گفت: «الهه جان! مجید همسرته! نباید باهاش کنی! باید با محبت باهاش راه بیای! اون باید از رفتارت، جذب مذهبت بشه! به قول شاعر که میگه مُشک آن است که ، نه آن که عطار بگوید!» و همین جمله کافی بود تا به حرف‌هایش توجه نکنم که می‌گفت: «در ضمن لازم نیس خیلی عجله کنی! شما تازه دو ماهه که با هم کردید! اون باید کم کم با این مسائل روبرو بشه!» و برای فردا صبح که مجید به خانه باز می‌گشت، نقشه‌ای و زنانه تعبیه کنم که به میان حرفش آمدم و گفتم: «عبدالله! میشه اگه زحمتی نیس تا چهارراه بریم؟ میخوام بخرم!» متعجب نگاهم کرد و من مصمم ادامه دادم: «خُب می‌خوام برای فردا گل تازه بذارم تو گلدون!» از شتابزدگی‌ام گرفت و گفت: «الهه جان! من میگم عجله نکن، اونوقت تو برای فردا صبح نقشه می‌کشی؟ تازه گل تا فردا صبح میشه!» قدم‌هایم را به سمت چهار راه کردم و جواب دادم: «من نقشه‌ای نکشیدم! می‌خوام گل بخرم! تا صبح هم میذارم تو آب، خیلی هم تازه و خوب می‌مونه!» حالا از طرحی که برای صبح فردا ریخته بودم، تازه در دلم به راه افتاده و سپری کردن این شب طولانی را برایم می‌کرد. با سه شاخه گل سرخی که خریده بودم، به خانه بازگشتم، در برابر اصرارهای مادر و عبدالله برای صرف شام مقاومت کردم و به طبقه بالا رفتم. برای فردا صبح حسابی کار داشتم و باید هرچه زودتر به کار می‌شدم. پیش از هر کاری، گلدان کریستال کوچکم را تا نیمه آب کرده و شاخه‌های گل رز را به میهمانی‌اش بردم. سپس مشغول کار شدم و تمیز کردن خانه و وسایل ساعتی وقتم را گرفت. شاید هم دل به دل راه داشت که از پسِ مسافتی طولانی، بی‌قراری‌ام را حس کرد و زنگ موبایلم را به صدا در آورد. داده و حس و حال دلتنگی‌اش را روایت کرده بود. هرچند من از پیامش، حتی از پیامی که نماهنگ تنهایی‌اش بود، تازه گرفته و با شوقی دوچندان خانه را برای جشن فردا صبح مهیا می‌کردم. جشنی که می‌بایست به قول پیام‌آور محبت و زیبایی مذهبم باشد و به خواسته خودم مجالی باشد تا با همسرم درباره حقانیت مذهب صحبت کنم! خیالی که تا هنگام نماز صبح، چشمانم را به خوابی شیرین فرو بُرد و با بلند شدن صدای اذان، همچون چکاوک از خواب بیدارم کرد. نماز را خواندم و دعا کردم و بسیار دعا کردم که این روش تازه مؤثر بیفتد. که تنها به دست پروردگار عالم محقق می‌شد، همان کسی که هر گاه بخواهد دل‌ها را برای هدایت آماده می‌کند و اگر می‌کرد، همین امروز مجید از اهل تسنن می‌شد! بعد از نماز سری به گل‌های رُز زدم که به ناز درون گلدان نشسته و به انتظار آمدن مجید، به در دوخته بودند. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊