eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
268 دنبال‌کننده
4.5هزار عکس
1.2هزار ویدیو
5 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (همسر خواهر حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️🍃 باز آینه و آب و سینیِ چای و نبات باز پنج شنبه و یاد شهدا با صلوات 🌷مزار مطهر و در قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🏴 لوح | نگهبان خیمه طوفان زده ▪️حضرت آیت‌الله خامنه‌ای : «در طول آن پنجاه - شصت سال پس از رحلت پیغمبر، اسلام طوری تغییر یافته بود که در دنیای اسلام، جگرگوشگان پیغمبر را علناً کشتند و اسیر کردند. امام حسین مانند آن میخ عظیمی شد که این خیمه‌ی طوفان‌زده را با خون خود نگهداشت.» ۱۳۸۰/۱۲/۲۱ ▫️پایگاه اطلاع‌رسانی KHAMENEI.IR به مناسبت فرارسیدن ماه ‌الحرام، لوح «نگهبان خیمه طوفان زده» را منتشر میکند. 🏴 @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
🍃🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین
❤️🍃 یک روز من و حاج اصغر و حاج محمد پورهنگ رفتیم قم. حدود ساعت ۲۲ رسیدیم جلوی درب حرم حضرت معصومه. من و محمد پیاده شدیم وحاج اصغر رفت دنبال ماموریتی که داشت. من و حاج محمد بعد از زیارت تو حیاط حرم کلی باهم گپ زدیم. در مورد رهبری و انقلاب و اسلام. ☺️حاج محمد انقدر زیبا صحبت میکرد که هر آدمی و قانع می کرد. اونجا بود که به اعتقاد شدیدحاج محمد در خصوص ولایت فقیه پی بردم. ⏰خلاصه ساعت ۱۲ شب بود که حاج اصغر برگشت. درحرم بسته بود. من دنبال بهانه ای بودم که زودتر برگردیم خونه که حاج اصغر گفت بیایید حالا که داره بارون میاد برای هم دعا کنیم. حاج اصغر رو به محمد کرد و گفت حاجی از حضرت معصومه خواستم که یک دختر خوب نصیبت کنه و تورو جمع جورت کنه. 😅بعد سه نفری خندیدیم. حاج محمد گفت قرار نبود از این دعاهای دست و پا گیر برای هم کنیم. اصغر دعا بهتره واسه اخرت باشه که گفت مثلا عاقبت به خیر بشیم. ❤️محمد به اصغر گفت من برات آرزوی شهادت میکنم و اصغر از تو هم میخوام برام همین دعا رو کنی... 🕊یدفعه دست هم گرفتن و روبه گنبد برای هم آرزوی شهادت کردن. ✨خیلی صحنه عجیبی بود وقتی رو به من کردن دیدم چشمان هر دو عزیز اشکبار بود. واقعا خیلی صحنه زیبایی بود... 😔روح هر دو شهید عزیز حاج محمد پورهنگ و حاج اصغر پاشاپور شاد. اِن شاءلله شفاعت ما را هم فراموش نکنند.. ✍خاطره ی یکی‌از دوستان حاج اصغر و حاج محمد ✍پیج ‌رسمی فرمانده ی پایگاه کوثر (مسجد حضرت‌ولیعصر عج) @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
✍️ نگاهم پیش از دستم به سمت گوشی کشیده شد، قلبم به انتظار خبری از افتاد و با چشمان پریشانم دیدم حیدر پیامی فرستاده است. ✨نبض نفس‌هایم به تندی می‌زد و دستانم طوری می‌لرزید که باز کردن پیامش جانم را گرفت و او تنها یک جمله نوشته بود : «نرجس نمی‌تونم جواب بدم.» نه فقط دست و دلم که نگاهم می‌لرزید و هنوز گیج پیامش بودم که پیامی دیگر رسید : «می‌تونی کمکم کنی نرجس؟» 🍃ناله همسایه و همهمه مردم گوشم را کر کرده و باورم نمی‌شد حیدر هنوز نفس می‌کشد و حالا از من کمک می‌خواهد که با همه احساس پریشانی‌ام به سمتش پَر کشیدم : «جانم؟» 😔حدود هشتاد روز بود نگاه را ندیده بودم، چهل شب بیشتر می‌شد که لحن گرمش را نشنیده بودم و اشتیاقم برای چشیدن این فرصت در یک جمله جا نمی‌شد که با کلماتم به نفس نفس افتادم : «حیدر حالت خوبه؟ کجایی؟ چرا تلفن رو جواب نمیدی؟» ✍انگشتانم برای نوشتن روی گوشی می‌دوید و چشمانم از شدت اشتیاق طوری می‌بارید که نگاهم از آب پُر شده و به سختی می‌دیدم. 😌دیگر همه رنج‌ها فراموشم شده و فقط می‌خواستم با همه هستی‌ام به فدای حیدر شوم که پیام داد : «من خودم رو تا نزدیک رسوندم، ولی دیگه نمی‌تونم!» نگاهم تا آخر پیامش نرسیده، دلم برای رفتن سینه سپر کرد و او بلافاصله نوشت : «نرجس! من فقط به تو اعتماد دارم! خیلی‌ها رو خریده.» ✉️پیامش دلم را خالی کرد و جان حیدرم در میان بود که مردانه پاسخ دادم : «من میام حیدر! فقط بگو کجایی؟» که صدای زهرا دلم را از هوای حیدر بیرون کشید : «یه ساعت تا مونده، نمی‌خوابی؟» 💢نمی‌خواستم نگران‌شان کنم که گوشی را میان مشتم پنهان کردم، با پشت دستم اشکم را پاک کردم و پیش از آنکه حرفی بزنم دوباره گوشی در دستم لرزید. ❤️دلم پیش اضطرار حیدر بود، باید زودتر پیامش را می‌خواندم و زهرا تازه می‌خواست درددل کند که به در تکیه زد و زمزمه کرد : «امّ جعفر و بچه‌اش شدن!»... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
1_25323160.mp3
2.09M
میزنه قلبم داره میاد دوباره باز... بوی 🏴 🎙حسین طاهری (شور) @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
🍃🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین
🌱❤️ 🍒به دخترم بگوئید که پدرت در صحراهای داغ خوزستان در زیر شنی های داغ سوزان تانک های دشمن برای احیای اسلام لگدمال شده است؛ همانطوری که بدن مطهر (ع) لگدمال سم اسب ها گردید. 🚨به او بگو که سینه ی پدرت توسط ناجوانمردان بعثی با گلوله های اهدائی شرق و غرب دریده شده و خونش به زمین ریخت و به او بگو که پیکر بی سر بابای تو هدیه به اسلام گردید. 😘دستش را بگیرید و بر مزار بابایش ببرید و اگر بابایش مزاری نداشت او را سرمزار همرزمان بابایش ببرید و بگوئید که خشم پدرت در راه قرآن در صحراهای سوزان کربلاهای ایران بر زمین مانده است. بگوئید که دشمن از پس دادن جنازه های آنها هم می ترسید. آنها را به آتش کشید و یا آنها را روانه ی آب های دریا نمود. 💔بگو که پدرت با لب های تشنه و شرایطی سخت، جنگید. آنقدر از دردهای بابا برایش بگوئید تا بذر خشم و نفرت از دشمنان اسلام در مغز او افشانده و از ابتدای زندگی راه مبارزه و ستیز با دشمنان اسلام را در پیش گیرد و اِن شاءالله که در این راه پرپیچ و خم موفق  و پیروز باشد… ✍کلام @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
✍️ 😭خبر کوتاه بود و خاطره خمپاره دقایقی قبل را دوباره در سرم کوبید. صورت امّ جعفر و کودک شیرخوارش هر لحظه مقابل چشمانم جان می‌گرفت و یادم نمی‌رفت عباس تنها چند دقیقه پیش از شیرخشک یوسف را برایش ایثار کرد. 💔مصیبت همسایه‌ای که درست کنار ما جان داده بود کاسه دلم را از درد پُر کرد، اما جان حیدر در خطر بود و بی‌تاب خواندن پیامش بودم که زینب با عجله وارد اتاق شد. 🍃در تاریکی صورتش را نمی‌دیدم اما صدایش از هیجان خبری که در دلش جا نمی‌شد، می‌لرزید و بی‌مقدمه شروع کرد : «نیروهای مردمی دارن میان سمت آمرلی! میگن گفته آمرلی باید آزاد بشه و دستور شروع عملیات رو داده!» غم امّ جعفر و شعف این خبر کافی بود تا اشک زهرا جاری شود و زینب رو به من خندید : «بلاخره حیدر هم برمی‌گرده!» و همین حال حیدر شیشه را شکسته بود که با نگاهم التماس‌شان می‌کردم تنهایم بگذارند. 🌾زهرا متوجه پریشانی‌ام شد، زینب را با خودش برد و من با بی‌قراری پیام حیدر را خواندم : «پشت زمین ابوصالح، یه خونه سیمانی.» زمین‌های کشاورزی ابوصالح دور از شهر بود و پیام بعدی حیدر امانم نداد : «نرجس! نمی‌دونم تا صبح زنده می‌مونم یا نه، فقط خواستم بدونی جنازه‌ام کجاست.» و همین جمله از زندگی سیرم کرد که اشکم پیش از انگشتم روی گوشی چکید و با جملاتم به رفتم : «حیدر من دارم میام! بخاطر من تحمل کن!» 🌙تاریکی هوا، تنهایی و ترس توپ و تانک پای رفتنم را می‌بست و زندگی حیدر به همین رفتن بسته بود که از جا بلند شدم. یک شیشه آب چاه و چند تکه نان خشک تمام توشه‌ای بود که می‌توانستم برای حیدر ببرم. نباید دل زن‌عمو و دخترعموها را خالی می‌کردم، بی‌سر و صدا شالم را سر کردم و مهیای رفتن شدم که حسی در دلم شکست. در این تاریکی نزدیک سحر با که حیدر خبر حضورشان را در شهر داده بود، به چه کسی می‌شد اعتماد کنم؟ 🍂قدمی را که به سمت در برداشته بودم، پس کشیدم و با ترس و تردیدی که به دلم چنگ انداخته بود، سراغ کمد رفتم. پشت لباس عروسم، سوغات عباس را در جعبه‌ای پنهان کرده بودم و حالا همین می‌توانست دست تنهای دلم را بگیرد. شیشه آب و نان خشک و نارنجک را در ساک کوچک دستی‌ام پنهان کردم و دلم برای دیدار حیدر در قفس سینه جا نمی‌شد که با نور موبایل از ایوان پایین رفتم. ☄در گرمای نیمه‌شب تابستان ، تنم از ترس می‌لرزید و نفس حیدرم به شماره افتاده بود که خودم را به سپردم و از خلوت خانه دل کندم. تاریکی شهری که پس از هشتاد روز ، یک چراغ روشن به ستون‌هایش نمانده و تلّی از خاک و خاکستر شده بود، دلم را می‌ترساند و فقط از (علیه‌السلام) تمنا می‌کردم به اینهمه تنهایی‌ام رحم کند. 😔با هر قدم حضور عباس و عمو آتشم می‌زد که دیگر مردی همراهم نبود و باید برای رهایی یک‌تنه از شهر خارج می‌شدم. هیچکس در سکوت سَحر شهر نبود، حتی صدای گلوله‌ای هم شنیده نمی‌شد و همین سکوت از هر صدایی ترسناک‌تر بود. 👥اگر نیروهای مردمی به نزدیکی آمرلی رسیده بودند، چرا ردّی از درگیری نبود و می‌ترسیدم خبر زینب هم شایعه داعش باشد. از شهر که خارج شدم نور اندک موبایل حریف ظلمات محض دشت‌های کشاورزی نمی‌شد که مثل کودکی از ترس به گریه افتادم. ظاهراً به زمین ابوصالح رسیده بودم، اما هر چه نگاه می‌کردم اثری از خانه سیمانی نبود و تنها سایه سنگین سکوت شب دیده می‌شد. ✔️وحشت این تاریکی و تنهایی تمام تنم را می‌لرزاند و دلم می‌خواست کسی به فریادم برسد که خدا با آرامش آوای صبح دست دلم را گرفت. در نور موبایل زیر پایم را پاییدم و با قامتی که از غصه زنده ماندن حیدر در این تنهاییِ پُردلهره به لرزه افتاده بود، به ایستادم. می‌ترسیدم تا خانه را پیدا کنم حیدر از دستم رفته باشد که نمازم را به سرعت تمام کردم و با که پاپیچم شده بود، دوباره در تاریکی مسیر فرو رفتم. 🐩پارس سگی از دور به گوشم سیلی می‌زد و دیگر این هیولای وحشت داشت جانم را می‌گرفت که در تاریک و روشن طلوع آفتاب و هوای مه گرفته صبح، خانه سیمانی را دیدم. 😍حالا بین من و حیدر تنها همین دیوار سیمانی مانده و در حصار همین خانه بود که قدم‌هایم بی‌اختیار دوید و با گریه به خدا التماس می‌کردم هنوز نفسی برایش مانده باشد. 🚶‍♂به تمنای دیدار عزیزدلم قدم‌های مشتاقم را داخل خانه کشیدم و چشمم دور اتاق پَرپَر می‌زد که صدایی غریبه قلبم را شکافت : «بلاخره با پای خودت اومدی!»... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
🍃🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین
🍃❤️ تــا که پرسیدم ز قلبم عشق چیست در جوابم اینچنین گفت و گریست لیلی و مجنون فقط افسانه‌اند عشق در دست حسین بن علیست... @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
❤️🍃 در هوس‌ خیال او؛ همچو خیال گشته ام اوست گرفته شهر‌ دل، من به کجا سفر برم؟ @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🌱 🔹مدت‌ها بود می‌خواستم درباره این سنگ‌ها بنویسم؛ از برگ‌های پیچ‌وتاب خورده و گل‌های سرخ و زرد. ❤️مادرم گفت دلش می‌خواهد برای  یک سنگ مزار بگذاریم که بوی او بدهد و هر هفته پایش بنشیند و عقده‌های ندیدن صورت ماهش و نبوسیدن گلویش و در آغوش نکشیدنش برای آخرین‌بار را سبک کند، و من هم می‌خواستم برای محمد که سنگ و شیشه‌اش پرشده بود از ترک و شکاف سنگ جدیدی بگذارم که بوی امام رضا (ع) را بدهد. ☺️همان روزها بود که بهمان پیغام دادند. طراح سنگ حاج قاسم گفته بود اگر ما بخواهیم او پای کار است. به مادرم که گفتم برقی توی چشم‌هایش نشست و فهمیدم که او هم دلش را همین را می‌خواهد. ⏱نمی‌دانم چندساعت طول کشید که لابلای مزار شهدا چرخ زدیم و لاله‌ها و کبوترها و گنبدهای روی سنگ‌هایشان را زیرورو کردیم تا طرح خودمان را پیدا کنیم اما راستش هیچ‌کدامشان همانی نبود که می‌خواستیم. چیزی که مخصوص خود خودشان باشد. ✔️از بس قطعات گلزار شهدا را بالا و پایین‌ کرده بودیم، پاهایم درد می‌کرد. با خودم گفتم چُرت کوتاهی شاید حالم را کمی جا بیاورد. 💫چشم روی هم گذاشتن همان و دیدن دو سنگ سفید که برگ‌های سبز پیچ‌وتاب خورده از کنارش بالا رفته بود همان.  سنگ‌ها را نشانم داد و آن یکی که گل‌های سرخ داشت را برای خودش برداشت و گل‌های زرد را به نشانه مسمومیت محمد برای او کنار گذاشت... 😔بگذریم که چه‌ها گذشت تا آن‌ دوتا سنگی که خودش نشانم داده بود، بشود همین سنگ‌هایی که توی دل زمین و بالای سر هرکدام جاخوش کرده‌اند و شده‌اند سنگ‌های اختصاصی خودِ خودشان. حالا که از کنار مزار هر شهید رد می‌شوم با خودم می‌گویم لابد این یکی هم خودش سنگش را نشان مادر، خواهر و یا همسرش داده تا بگوید من از مدت‌ها قبل فکر همه چیز را کرده‌ام.... ✍به قلم بانو زینب پاشاپور خواهر و همسر محترم ✍پیج رسمی ایشان @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🦋🌱 وجه تشبیه سر من با سر تو این بود هر دو صورت سوخته، گیسو پر از خاکستر است...😭 🏴 و دست به دامان ایم...💔 @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
✍️ 😥تمام تن و بدنم در هم شکست، وحشتزده چرخیدم و از آنچه دیدم سقف اتاق بر سرم کوبیده شد. عدنان کنار دیوار روی زمین نشسته بود، یک دستش از شانه غرق خون و با دست دیگرش اسلحه را سمتم نشانه رفته بود. 🧑🏽صورت سبزه و لاغرش در تاریکی اتاق از شدت عرق برق می‌زد و با چشمانی به رویم می‌خندید. دیگر نه کابوسی بود که امید بیداری بکشم و نه حیدری که نجاتم دهد، خارج از شهر در این دشت با عدنان در یک خانه گرفتار شده و صدایم به کسی نمی‌رسید. 😭پاهایم سُست شده بود و فقط می‌خواستم فرار کنم که با همان سُستی به سمت در دویدم و رگبار جیغم را در گلو خفه کرد. ✔️مسیرم را تا مقابل در به گلوله بست تا جرأت نکنم قدمی دیگر بردارم و من از وحشت فقط جیغ می‌زدم. دوباره گلنگدن را کشید، اسلحه را به سمتم گرفت و با صدایی خفه کرد : «یه بار دیگه جیغ بزنی می‌کُشمت!» 👺از نگاه نحسش نجاست می‌چکید و می‌دیدم برای تصاحبم لَه‌لَه می‌زند که نفسم بند آمد. قدم‌هایم را روی زمین عقب می‌کشیدم تا فرار کنم و در این راه فراری نبود که پشتم به دیوار خورد و قلبم از تپش افتاد. 💔از درماندگی‌ام لذت می‌برد و رمقی برای حرکت نداشت که تکیه به دیوار به خندید و طعنه زد : «خیلی برا نجات پسرعموت عجله داشتی! فکر نمی‌کردم انقدر زود برسی!» با همان دست زخمی‌اش به زحمت موبایل حیدر را از جیبش درآورد و سادگی‌ام را به رخم کشید : «با پسرعموت کاری کردم که خودت بیای پیشم!» 🍃پشتم به دیوار مانده و دیگر نفسی برایم نمانده بود که لیز خوردم و روی زمین زانو زدم. می‌دید تمام تنم از می‌لرزد و حتی صدای به هم خوردن دندان‌هایم را می‌شنید که با صدای بلند خندید و اشکم را به ریشخند گرفت : «پس پسرعموت کجاست بیاد نجاتت بده؟» 😏 ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
🍃🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین
💔🌱 السَّلامُ عَلى مَن هُتِكَت حُرمَتُهُ، السَّلامُ عَلى مَن اُريقَ بِالظُّلمِ دَمُهُ، السَّلامُ عَلَى المُغَسَّلِ بِدَمِ الجِراحِ، السَّلامُ عَلَى المُجَرَّعِ بِكَأساتِ الرِّماحِ، السَّلامُ عَلَى المُضامِ المُستَباحِ، السَّلامُ عَلَى المَهجورِ فِي الوَرى، السَّلامُ عَلى مَن تَوَلّى دَفنَهُ أهلُ القُرى، السَّلامُ عَلَى المَقطوعِ الوَتينِ، السَّلامُ عَلَى المُحامي بِلا مُعينٍ. سلام بر كسى كه حُرمتش را هتك كردند! سلام بر كسى كه خونش را ستمكارانه ريختند! سلام بر شسته شده به خونِ زخم! سلام بر نوشيده از كاسه نيزه ها! سلام بر ستم ديده حق بُرده شده اى كه حقّش را حلال شمردند! سلام بر مهجور شده ميان مردم! سلام بر آن كه روستانشينان، عهده دار به خاك سپردنش شدند! سلام بر آن كه رگ قلبش بُريده شده! سلام بر حمايتگر بدون ياور! ✍فرازی از زیارت ناحیه مقدسه @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
▪️ بود. همه چیز ممنوع شده بود، نه می‌توانستیم سینه بزنیم نه نوحه بخوانیم نه کار دیگری. 😔حاج‌آقا کفش‌هایش را زد زیر بغلش و گفت : «به احترام آقا اباعبدالله با پای برهنه توی محوطه راه می‌رویم.» 🌷آزاده مرحوم سید علی اکبر ابوترابی @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
✍️ 😭به هوای حضور حیدر این همه وحشت را تحمل کرده بودم و حالا در دهان این بودم که نگاهم از پا در آمد و او با خنده‌ای چندش‌آور خبر داد : «زیادی اومدی جلو! دیگه تا خط راهی نیس!» ▪️همانطور که روی زمین بود، بدن کثیفش را کمی جلوتر کشید و می‌دیدم می‌خواهد به سمتم بیاید که رعشه گرفتم، حتی گردن و گلویم طوری می‌لرزید که نفسم به زحمت بالا می‌آمد و دیگر بین من و فاصله‌ای نبود. ✔️دسته اسلحه را روی زمین عصا می‌کرد تا بتواند خودش را جلو بکشد و دوباره به سمتم نشانه می‌رفت تا تکان نخورم. 🚶‍♂همانطور که جلو می‌آمد، با نگاه بدن لرزانم را تماشا می‌کرد و چشمش به ساکم افتاد که سر به سر حال خرابم گذاشت : «واسه پسرعموت چی اوردی؟» و با همان جانی که به تنش نمانده بود، به چنگ آوردن این غنیمت قیمتی مستش کرده بود که دوباره خندید و مسخره کرد : «مگه تو چیزی هم پیدا میشه؟» 🍂صورت تیره‌اش از شدت خونریزی زرد شده بود، سفیدی چشمان زشتش به سرخی می‌زد و نگاه هیزش در صورتم فرو می‌رفت. دیگر به یک قدمی‌ام رسیده بود، بوی تعفن لباسش حالم را به هم زد و نمی‌دانستم چرا مرگم نمی‌رسد که مستقیم نگاهم کرد و حرفی زد که دنیا روی سرم خراب شد : «پسرعموت رو خودم بریدم!» احساس کردم بریده شد که نفس‌هایم به خس‌خس افتاد و دیگر نه نفس که جانم از گلو بالا آمد. اسلحه را رو به صورتم گرفت و خواست دست زخمی‌اش را به سمتم بلند کند که از درد سرشانه صورتش در هم رفت و عربده کشید. 🔹چشمان ریزش را روی هم فشار می‌داد و کابوس سر بریده حیدر دوباره در برابر چشمانم جان گرفته بود که دستم را داخل ساک بردم. من با حیدر عهد بسته بودم باشم، ولی دیگر حیدری در میان نبود و باید اسیر هوس این بعثی می‌شدم که نارنجک را با دستم لمس کردم. 💣عباس برای چنین روزی این را به من سپرد و ضامنش را نشانم داده بود که صدای انفجاری تنم را تکان داد. عدنان وحشتزده روی کمرش چرخید تا ببیند چه خبر شده و من از فرصت پیش آمده نارنجک را از ساک بیرون کشیدم. 🌾انگار باران و گلوله بر سر منطقه می‌بارید که زمین زیر پایمان می‌جوشید و در و دیوار خانه به شدت می‌لرزید. عدنان مسیرِ آمده را دوباره روی زمین خزید تا خودش را به در برساند و ببیند چه خبر شده و باز در هر قدم به سمتم می‌چرخید و با اسلحه تهدیدم می‌کرد تکان نخورم. چشمان پریشان عباس یادم آمد، لحن نگران حیدر و دلشوره‌های عمو، برای من می‌تپید و حالا همه شده بودند که انگشتم به سمت ضامن نارنجک رفت و زیر لب اشهدم را خواندم... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
❤️🍃 دل را . . . به فدایِ قدمت می ریزم یک بارِ دگر اگر تو تکرار شوی @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊