❤️🌱
حسین جان ...
"بأبی أنتَ و أمّی" که وظیفه ست، چرا...
همهی ایل و تبارم به فدایت نشود...؟
#به_تو_از_دور_سلام✋
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله
#صبحتون_حسینی
@shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
در زندگی دنبال کسانی حرکت کنید که هرچه به جنبه های خصوصی تر زندگی ایشان نزدیک شوید، تجلی ایمان را بیشتر می بینید.
✍ #شهید_بهشتی
#شهید_علی_امرایی ردیف آخر، سمت چپ، اولین نفر
#شهید_حاج_اصغر_پاشاپور
#شهید_حاج_محمد_پورهنگ
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق #قسمت_چهلم طاقت از دست دادن برادرم را نداشتم که با #اشکهایم به مصطفی التماس می
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق
#قسمت_چهل_و_یکم
با خبر شهادت #سردار_سلیمانی، فاتحه ابوالفضل و دمشق و داریا را یکجا خواندم که مصطفی با قامت بلندش قیام کرد.
نگاهش خیره به موبایلش مانده بود، انگار خبر دیگری خانهخرابش کرده و این #امانت دست و بالش را بسته بود که به اضطرار افتاد : «بچهها خبر دادن ممکنه بیان سمت حرم سیده سکینه!»
برای اولین بار طوری به صورتم خیره شد که خشکم زد و آنچه دلش میخواست بشنود، گفتم : «شما برید #حرم، هیچ اتفاقی برا من نمیفته!»
و دل مادرش هم برای حرم میلرزید که تلاش میکرد خیال پسرش را راحت کند و راحت نمیشد که آخر قلبش پیش من ماند و جسمش از خانه بیرون رفت.
سه روز، تمام درها را از داخل قفل کرده بودیم و فقط خدا را صدا میزدیم تا به فریاد مردم مظلوم #سوریه برسد.
صدای تیراندازی هرازگاهی شنیده میشد، مصطفی چندبار در روز به خانه سر میزد و خبر میداد تاخت و تاز #تروریستها در داریا به چند خیابان محدود شده و هنوز خبری از #دمشق و زینبیه نبود که غصه ابوالفضل قاتل جانم شده بود.
تلویزیون سوریه تنها از پاکسازی حلب میگفت و در شبکه #سعودی العربیه جشن کشته شدن #سردار_سلیمانی بر پا بود، دمشق به دست ارتش آزاد افتاده و جانشینی هم برای #بشار_اسد تعیین شده بود.
در همین وحشت بیخبری، روز اول #ماه_رمضان رسید و ساعتی به افطار مانده بود که کسی به در خانه زد. مصطفی کلید همراهش بود و مادرش هرلحظه منتظر آمدنش که خیالبافی کرد : «شاید کلیدش رو جا گذاشته!»
رمقی به زانوان بیمارش نمانده و دلش نیامد من را پشت در بفرستد که خودش تا حیاط لنگید و صدا رساند : «کیه؟» که طنین لحن گرم ابوالفضل تنم را لرزاند : «مزاحم همیشگی! در رو باز کنید مادر!»
تا او برسد قفل در را باز کند، پابرهنه تا حیاط دویدم و در همان پاشنه در، برادرم را مثل جانم در آغوش کشیدم. وحشت اینهمه تنهایی را بین دستانش گریه میکردم و دلواپس #حرم بودم که بیصبرانه پرسیدم : «حرم سالمه؟»
تروریستهای #تکفیری را به چشم خودش در زینبیه دیده و هول جسارت به حرم به دلش مانده بود که #غیرتش قد علم کرد : «مگه ما مرده بودیم که دستشون به حرم برسه؟»
لباسش هنوز خاکی و از چشمان زیبایش خستگی میبارید و با همین نگاه خسته دنبال مصطفی میگشت که فرق سرم را بوسید و زیر گوشم شیطنت کرد : «مگه من تو رو دست این پسره نسپرده بودم؟ کجا گذاشته رفته؟»
مادر مصطفی همچنان قربان قد و بالای ابوالفضل میرفت که سالم برگشته و ابوالفضل پشت این شوخی، حقیقتاً نگران مصطفی شده بود و میدانست ردّش را کجا بزند که زیر لب پرسید : «رفته #زینبیه؟»
پرده اشک شوقی که چشمم را پوشانده بود با سرانگشتم کنار کشیدم و شیدایی این جوان #سُنی را به چشم دیده بودم که شهادت دادم : «میخواست بره، ولی وقتی دید #داریا درگیری شده، همینجا موند تا مراقب من باشه!»
بیصدا خندید و انگار نه انگار از یک هفته #جنگ شهری برگشته که دوباره سر به سرم گذاشت : «خوبه بهش سفارش کرده بودم، وگرنه الان تا حلب رفته بود!»
مادر مصطفی مدام تعارف میکرد ابوالفضل داخل شود و عذر غیبت پسرش را با مهربانی خواست : «رفته حرم سیده سکینه!» و دیگر در برابر او نمیتوانست شیطنت کند که با لهجه شیرین #عربی پاسخ داد : «خدا حفظش کنه، شما #اهل_سنت که تو داریا هستید، ما خیالمون از حرم #حضرت_سکینه (علیهاالسلام) راحته!»
با متانت داخل خانه شد و نمیفهمیدم با وجود شهادت #سردار_سلیمانی و آشوبی که به جان دمشق افتاده، چطور میتواند اینهمه آرام باشد و جرأت نمیکردم حرفی بزنم مبادا حالش را به هم بریزم. مادر مصطفی تماس گرفت تا پسرش برگردد و به چند دقیقه نرسید که مصطفی برگشت.
از دیدن ابوالفضل چشمان روشنش مثل ستاره میدرخشید و او هم نگران حرم بود که سراغ زینبیه را گرفت و ابوالفضل از تمام تلخی این چند روز، تنها چند جمله گفت : «درگیریها خونه به خونه بود، سختی کارم همین بود که هنوز مردم تو خونهها بودن، ولی الان #زینبیه پاکسازی شده. دمشق هم ارتش تقریباً کنترل کرده، فقط رو بعضی ساختمونها هنوز تک تیراندازشون هستن.»
و سوالی که من روی پرسیدنش را نداشتم مصطفی بیمقدمه پرسید : «راسته تو انفجار دمشق #حاج_قاسم شهید شده؟» که گلوی ابوالفضل از #غیرت گرفت و خندهای عصبی لبهایش را گشود : «غلط زیادی کردن!»
و در همین مدت #سردار_سلیمانی را دیده بود که به #عشق سربازیاش سینه سپر کرد : «نفس این تکفیریها رو #حاج_قاسم گرفته، تو جلسه با ژنرالهای سوری یجوری صحبت کرد که روحیه ارتش زیر و رو شد و #دمشق بازی باخته رو بُرد! الان آموزش کل نیروهای امنیتی سوریه با ایران و #سردار_همدانیِ و به خواست خدا ریشهشون رو خشک میکنیم!»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
❤️🍃
باز
آینه و آب و سینیِ چای و نبات
باز پنج شنبه
و یاد شهدا با صلوات
🌷مزار مطهر #شهید_حاج_اصغر_پاشاپور و #شهید_حاج_محمد_پورهنگ در قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💔چه روضه ی سه کلمه ای سنگینی...
#جان_پدر_کجاستی
#افغانستان_تسلیت
#مرگ_بر_آمریکا پرورنده ی داعش جنایتکار
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
❤️🌱
دست می گیرد و
دل می برد و
می بخشد
این حُسین کیست
که این گونه عطایی دارد...
#به_تو_از_دور_سلام✋
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله
#روزتون_حسینی
@shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
☘🥀☘🥀☘
🥀☘
☘
🌿 #ماندگاران_سوریه (۱۴)
🍃بار آخری که حاجاصغر را دیدم، شمارهاش را داد و گفت : «هر مشکلی پیدا کردی با من تماس بگیر.»
🔹یکبار برای کاری باید برمیگشتم ایران، اما بلیت پیدا نمیکردم. ناچار شدم به حاجاصغر زنگ زدم و قضیه را برایش گفتم. بلافاصله بدون این که بدانم چطور، پرواز را برایم هماهنگ کرد. زنگ زد و گفت : «یک نفر میآید و تو را به فرودگاه لاذقیه میرساند.»
✨با کمال احترام مرا سوار هواپیما کردند. آمدم دمشق و از آنجا با پرواز ماهان به ایران برگشتم.
ادامه دارد...
✍روایتی از آشنایی آقای صقر صبوح با #شهید_حاج_اصغر_پاشاپور
✍وب جنات فکه
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
☘🥀☘🥀☘🥀☘🥀☘🥀☘
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق #قسمت_چهل_و_یکم با خبر شهادت #سردار_سلیمانی، فاتحه ابوالفضل و دمشق و داریا را یک
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق
#قسمت_چهل_و_دوم
ابوالفضل از خستگی نفس کم آورده و دلش از غصه غربت #سوریه میسوخت که همچنان میگفت : «از هر چهار تا مرز اردن و لبنان و عراق و ترکیه، #تروریستها وارد سوریه میشن و ارتش درگیره! همین مدت خیلیها رو که دستگیر کردن اصلاً سوری نبودن!»
سپس مستقیم به چشمان مصطفی نگاه کرد و با خنده تلخی خبر داد : «تو درگیریهای حلب وقتی جنازه تروریستها رو شناسایی میکردن، چندتا افسر #ترکیهای و #سعودی هم قاطیشون بودن. حتی یکیشون پیشنماز مسجد ریاض بود، اومده بوده سوریه بجنگه!»
از نگاه نگران مصطفی پیدا بود از این لشگرکشی جهانی ضد کشورش ترسیده که نگاهش به زمین فرو رفت و آهسته گفت : «پادشاه #عربستان داره پول جمع میکنه که این حرومزادهها رو بیشتر تجهیز کنه!»
و دیگر کاسه صبر مادرش هم سر رفته بود که مظلومانه از ابوالفضل پرسید : «میگن آمریکا و #اسرائیل میخوان به سوریه حمله کنن، راسته؟» و احتمال همین حمله دل ابوالفضل را لرزانده بود که لحظهای ماتش برد و به تنهایی مرد هر دردی بود که دلبرانه خندید و خاطرش را تخت کرد : «نه مادر! اینا از این حرفا زیاد میزنن!»
سپس چشمانش درخشید و از لبهایش عصاره #عشقش چکید : «اگه همه دنیا بخوان سوریه رو از پا دربیارن، #حاج_قاسم و ما سربازای #سید_علی مثل کوه پشتتون وایسادیم! اینجا فرماندهی با #حضرت_زینب (علیهاالسلام)! آمریکا و اسرائیل و عربستان کی هستن که بخوان غلط زیادی کنن!»
و با همین چند کلمه کاری کرد که سر مصطفی بالا آمد و دل خودش دریای درد بود که لحنش گرفت : «ظاهراً ارتش تو داریا هم چندتاشون رو گرفته.» و دیگر #داریا هم امن نبود که رو به مصطفی بیملاحظه حکم کرد : «باید از اینجا برید!»
نگاه ما به دهانش مانده و او میدانست چه آتشی زیر خاکستر داریا مخفی شده که محکم ادامه داد : «انشاءالله تا چند روز دیگه وضعیت #زینبیه تثبیت میشه، براتون یه جایی میگیرم که بیاید اونجا.»
بهقدری صریح صحبت کرد که مصطفی زبانش بند آمد و ابوالفضل آخرِ این قصه را دیده بود که با لحنی نرمتر توضیح داد : «میدونم کار و زندگیتون اینجاس، ولی دیگه صلاح نیس تو داریا بمونید!»
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💔🌱
دنیا به اندازه قفسی تنگ میشود
وقتی دل مادری برای پسرش تنگ میشود...
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💫آرام خوابیده بود. امیرحسین را برای خداحافظی آوردیم و روی سینه شهید گذاشتیم. پدر و پسر چند لحظهای در کنار یکدیگر بودند. این آخرین دیدارشان بود...
🕊بعد از شهادت محمدحسین، خیلیها از من میپرسیدند: چطور میتوانی اینقدر آرام باشی؟!
در جوابشان میگفتم: محمدحسین به آرزویش رسیده، چرا ناراحتی کنم؟! خدا این قربانی را بپذیرد!
برای خودم هم جالب بود. شاید اگر قبلا این حرف را از کسی توی این موقعیت میشنیدم، فکر میکردم که داغ است و دارد شعاری صحبت میکند، اما اینطور نبود.
🔹واقعا به چیزی که میگفتم اعتقاد داشتم. میدانستم که حسین آنجا هم تمام حواسش به ماست و تنهایمان نمیگذارد. آخر محمدحسین خیلی مهربان بود. آنقدر زیاد که گاهی خودم متعجب میماندم و میگفتم مگر میشود یک نفر اینقدر عاطفی باشد و مهر و محبت داشته باشد.
توی خط که بود پیامهای قشنگی برایم میفرستاد. یک بار برایم نوشت:
⏱گرچه با ساعتِ من
ثانیهای بیش نبود…
ساعتی را که ❤️کنار«ت» گذراندم،
خوش بود…
۱۶ آبان، پنجمین سالگرد شهادت شهیدی از #شهدای_خان_طومان، #شهید_محمدحسین_محمدخانی
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
❤️🌱
مهدی جان😞
تا نیایی گره از کار بشر وا نشود...
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🦋🌱
أيُّهَا النّاسُ! مَن جادَ سادَ، ومَن بَخِلَ رَذُلَ، وإنَّ أجوَدَ النّاسِ مَن أعطى مَن لا يَرجوهُ
اى مردم! هركس ببخشد، سَرورى مى يابد و هركه بخل بورزد، به پستى مى گرايد. بخشنده ترينِ مردم، كسى است كه به فردى ببخشد كه اميدى به او ندارد.
امام حسین (ع) |کشف الغمه، ج ۲، ص ۲۴۲
#به_تو_از_دور_سلام✋
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله
#روزتون_حسینی
@shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جان در ره خانه ی اهل بیت می دهند، اما نمی گذارند که دست تجاوزگر به حرم ایشان برسد. آخر مگر غیرتشان اجازه می دهد، مگر وجودشان اجازه میدهد که شخصی بخواهد به حرم اهل بیت دست درازی کند؟ اگر این اتفاق بیفتد، پس شوق حسینی شدنشان چه می شود؟ آنها می خواهند راه مولایشان را در پیش گیرند! پس به جنگ با تجاوزگران می روند. چه گروه ها که کشته نمی شوند و جانشان را در این راه از دست نمی دهند. اما آنها هدفی دارند. هدفی والاتر از زندگی و آن هم حفظ حرمت اهل بیت است که بر هر چیزی ارزش دارد. آری مدافعان حرم به جنگ میروند که اقتدار اسلام زیر سوال نرود.
__________
#شهید_بی_سر
#شهید_حاج_اصغر_پاشاپور
#لبیک_یا_رسول_الله
✍پیجرسمی فرمانده ی پایگاه کوثر (مسجدحضرتولیعصر عج)
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق #قسمت_چهل_و_دوم ابوالفضل از خستگی نفس کم آورده و دلش از غصه غربت #سوریه میسوخت
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق
#قسمت_چهل_و_سوم
بوی افطاری در خانه پیچیده و ابوالفضل عجله داشت به #زینبیه برگردد که بلافاصله از جا بلند شد. شاید هم حس میکرد حال همه را بهم ریخته که دیگر منتظر پاسخ کسی نشد، با خداحافظی سادهای از اتاق بیرون رفت و من هنوز تشنه چشمانش بودم که دنبالش دویدم.
روی ایوان تا کفشش را میپوشید، با بیقراری پرسیدم : «چرا باید بریم؟» قامتش راست شد، با نگاهش روی صورتم گشت و اینبار شیطنتی در کار نبود که رک و راست پاسخ داد : «زینب جان! شرایط اونجوری که من فکر میکردم نشد. مجبور شدم تو این خونه تنهات بذارم، ولی حالا...» که صدای مصطفی خلوتمان را به هم زد : «شما اگه میخواید خواهرتون رو ببرید، ما مزاحمتون نمیشیم.»
به سمت مصطفی چرخیدم، چشمانش سرد و ساکت به چهره ابوالفضل مانده و از سرخی صورتش حرارت #احساسش پیدا بود. ابوالفضل قدمی را که به سمت پلههای ایوان رفته بود به طرف او برگشت و با دلخوری پرسید : «یعنی دیگه نمیخوای کمکم کنی؟»
مصطفی لحظهای نگاهش به سمت چشمان منتظرم کشیده شد و در همان یک لحظه دیدم ترس رفتنم دلش را زیر و رو کرده که صدایش پیش برادرم شکست : «وقتی خواهرتون رو ببرید #زینبیه پیش خودتون، دیگه به من نیازی ندارید!»
انگار دست ابوالفضل را رد میکرد تا پای دل مرا پیش بکشد بلکه حرفی از آمدنش بزنم و ابوالفضل دستش را خوانده بود که رو به من دستور داد : «زینب جان یه لحظه برو تو اتاق!»
لحنش به حدی محکم بود که خماری خیالم از چشمان مصطفی پرید و من ساکت به اتاق برگشتم. مادر مصطفی هنوز در حیرت حرف ابوالفضل مانده و هیچ حسی حریف مهربانیاش نمیشد که رو به من خواهش کرد : «دخترم به برادرت بگو #افطار بمونه!» و من مات رفتار ابوالفضل دور خودم میچرخیدم که مصطفی وارد شد.
انگار در تمام این اتاق فقط چشمان مرا میدید که تنها نگاهم میکرد و با همین نگاه، چشمانم از نفس افتاد و او یک جمله از دهان دلش پرید : «من پا پس نکشیدم، تا هر جا لازم باشه باهاتون میام!»
کلماتش مبهم بود و خودش میدانست آتش #عشقم چطور به دامن دلش افتاده که شبنم #شرم روی پیشانیاش نم زد و پاسخ تعجب مادرش را با همان صدای گرفته داد : «انشاءالله هر وقت برادرشون گفتن میریم زینبیه.»
و پیش از آنکه زینبیه به آرامش برسد، #فتنه سوریه طوری به هم پیچید که انبار باروت داریا یک شبه منفجر شد. #ارتش_آزاد هنوز وارد شهر نشده و #تکفیریهایی که از قبل در #داریا لانه کرده بودند، با اسلحه به جان مردم افتادند...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
ما اهل اینجا نیستیم - شهید احمد کاظمی..mp3
904.9K
🚨ما اهل اینجا نیستیم...
🎙 #شهید_احمد_کاظمی
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🌱
پـدر که نباشد؛
یک جای کار می لنگد
انگار دختر بـودن با پدر است
که معنا پیدا میکند...
#شهید_حاج_محمد_پورهنگ❤️
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شبتون حسینی❤️
دلتون بی غم، تنتون سلامت اِن شاءالله🍎
🦋🌱
مَنْ أَرَادَ اللَّهُ بِهِ الْخَیْرَ قَذَفَ فِی قَلْبِهِ حُبَّ الْحُسَیْنِ علیه السلام وَ حُبَّ زِیَارَتِهِ
آنکه خدا خیرش را بخواهد عشق حسین را به قلب او می اندازد و حب زیارتش را به او الهام می کند.
🌷امام صادق (ع) |وسائل الشیعه، ج۱۴، ص۴۹۶
#به_تو_از_دور_سلام✋
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله
#روزتون_حسینی
@shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
❤️🌱
📝دست نوشته #شهید_نوید_صفری_طلابری خطاب به مادر معززش
مادر بدان اگر من شهید شدم غصه ندارد و افتخار برای خودم و شما دارد و من منتظرم شما بیایید و همه چیز را برای شما مهیا میکنم. به شرط صبر و استقامت و ایمان و بدان هر وقت یک سلام به سیدالشهدا (علیه السلام) بدهی من کنار تو حاضر هستم...
و درد دل تو را گوش میکنم من همیشه کنارتم خدا فرموده من خودم جایگزین شهید درخانواده هستم و بدان من را به حضرت زینب (سلام الله علیها) سپردی و از این به بعد من پسر بی بی زینب (سلام الله علیها) شدم.
تمام عمر سعی کردم هر کاری داری انجام دهم تا دلت شاد شود؛ از کار خانه تا کار فنی و حال باید در عرصه جهاد دیگر به مادر شهدای مدافع حرم حضرت زینب (سلام الله علیها) خدمت کنم. تمام هدفم این است از طرف حضرت زهرا (سلام الله علیها) برای مدافعان و خود حضرت زینب (سلام الله علیها) خدمت کنم و ثوابش را به بی بی و حضرت صدیقه طاهره (سلام الله علیها) هدیه بدهم ان شاءالله.
من منتظر شما هستم اما از شما جدا نیستم.
✨ #شهید_بی_سر #اربعین ۹۶
🌷۱۸ آبان، سومین سالگرد شهادت
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق #قسمت_چهل_و_سوم بوی افطاری در خانه پیچیده و ابوالفضل عجله داشت به #زینبیه برگردد
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق
#قسمت_چهل_و_چهارم
مصطفی در حرم #حضرت_سکینه (علیهاالسلام) بود و صدای تیراندازی از تمام شهر شنیده میشد.
ابوالفضل مرتب تماس میگرفت هر چه سریعتر از #داریا خارج شویم، اما خیابانهای داریا همه میدان جنگ شده و مردم به #حرم حضرت سکینه (علیهاالسلام) پناه میبردند.
مسیر خانه تا حرم طولانی بود و مصطفی میترسید تا برسد دیر شده باشد که سیدحسن را دنبال ما فرستاد. صورت خندان و مهربان این جوان #شیعه، از وحشت هجوم #تکفیریها به شهر، دیگر نمیخندید و التماسمان میکرد زودتر آماده حرکت شویم.
خیابانهای داریا را به سرعت میپیمود و هر لحظه باید به مصطفی حساب پس میداد چقدر تا حرم مانده و تماس آخر را نیمه رها کرد که در پیچ خیابان، سه نفر مسلّح راهمان را بستند.
تمام تنم از ترس سِر شده بود، مادر مصطفی دستم را محکم گرفته و به خدا التماس میکرد این #امانت را حفظ کند.
سیدحسن به سرعت دنده عقب گرفت و آنها نمیخواستند این طعمه به همین راحتی از دستشان برود که هر چهار چرخ را به #گلوله بستند. ماشین به ضرب کف آسفالت خیابان خورد و قلب من از جا کنده شد که دیگر پای فرارمان بسته شده بود.
چشمم به مردان مسلّحی که به سمتمان میآمدند، مانده و فقط ناله مادر مصطفی را میشنیدم که خدا را صدا میزد و سیدحسن وحشتزده سفارش میکرد : «خواهرم! فقط صحبت نکنید، از لهجهتون میفهمن #سوری نیستید!»
و دیگر فرصت نشد وصیتش را تمام کند که یکی با اسلحه به شیشه سمت سیدحسن کوبید و دیگری وحشیانه در را باز کرد. نگاه مهربانش از آینه التماسم میکرد حرفی نزنم و آنها طوری پیراهنش را کشیدند که تا روی شانه پاره شده و با صورت زمین خورد.
دیگر او را نمیدیدم و فقط لگد وحشیانه #تکفیریها را میدیدم که به پیکرش میکوبیدند و او حتی به اندازه یک نفس، ناله نمیزد.
من در آغوش مادر مصطفی نفسم بند آمده و رحمی به دل این حیوانات نبود که با عربده درِ عقب را باز کردند، بازویش را با تمام قدرت کشیدند و نمیدیدند زانوانش حریف سرعت آنها نمیشود که روی زمین بدن سنگینش را میکشیدند و او از درد و #وحشت ضجه میزد.
کار دلم از وحشت گذشته بود که #مرگم را به چشم میدیدم و حس میکردم قلبم از شدت تپش در حال متلاشی شدن است.
وحشتزده خودم را به سمت دیگر ماشین میکشیدم و باورم نمیشد اسیر این #تروریستها شده باشم که تمام تنم به رعشه افتاده و فقط #خدا را صدا میزدم بلکه #معجزهای شود که هیولای تکفیری در قاب در پیدا شد و چشمانش به صورتم چسبید.
اسلحه را به سمتم گرفته و نعره میزد تا پیاده شوم و من مثل جنازهای به صندلی چسبیده بودم که دستش را به سمتم بلند کرد.
با پنجههای درشتش سرشانه مانتو و شالم را با هم گرفت و با قدرت بدنم را از ماشین بیرون کشید که دیدم سیدحسن زیر لگد این وحشیها روی زمین نفسنفس میزند و با همان نفس بریده چشمش دنبال من بود.
خودش هم #شیعه بود و میدانست سوری بودنش شیعه بودنش را پنهان میکند و نگاهش برای من میلرزید مبادا زبانم سرم را به باد دهد.
مادر مصطفی گوشه خیابان افتاده و فقط ناله #یاالله جانسوزش بلند بود و به هر زبانی التماسشان میکرد دست سر از ما بردارند.
یکیشان به صورتم خیره مانده بود و نمیدانستم در این رنگ پریده و چشمان وحشتزده چه میبیند که دیگری را صدا زد. عکسی را روی موبایل نشانش داد و انگار شک کرده بود که سرم فریاد کشید : «اهل کجایی؟»
لب و دندانم از ترس به هم میخورد و سیدحسن فهمیده بود چه خبر شده که از همان روی خاک صدای ضعیفش را بلند کرد : «خاله و دختر خالهام هستن. لاله، نمیتونه حرف بزنه!»
چشمانم تا صورتش دوید و او همچنان میگفت : «داشتم میبردمشون دکتر، خالهام مریضه.» و نمیدانم چه عکسی در موبایلش میدید که دوباره مثل سگ بو کشید : «#ایرانی هستی؟»
یکی با اسلحه بالای سر سیدحسن مراقبش بود و دو نفر، تن و بدن لرزانم را به صلّابه کشیده بودند و من حقیقتاً از ترس لال شده بودم که با ضربان نفسهایم به گریه افتادم.
مادر مصطفی خودش را روی زمین به سمت پایشان کشید و مادرانه التماس کرد : «دخترم لاله! اگه بترسه، تشنج میکنه! بهش رحم کنید!» و رحم از #روح پلیدشان فرار کرده بود که به سرعت برگشت و با همان ضرب به سرش لگدی کوبید که از پشت به زمین خورد.
بهنظرم استخوان سینه سیدحسن شکسته بود که به سختی نفس میکشید و با همان نفس شکسته برایم سنگ تمام گذاشت : «بذارید خاله و دخترخالهام برن خونه، من میمونم!» که #اسلحه را روی پیشانیاش فشار داد و وحشیانه نعره زد : «این دختر ایرانیه؟»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊