eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
238 دنبال‌کننده
4.8هزار عکس
1.3هزار ویدیو
5 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (همسر خواهر حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_اول #قسمت_سی_و_سوم ساعتی به اذان ظهر مانده بود که صدای در حیاط بلند شد و
💠 |  با تصمیم مادر، قرار بر آن شد تا از میهمانان با سبزی پلو ماهی و خوراک میگو پذیرایی کنیم. عبدالله همچنانکه لیست خرید میوه و ماهی را مینوشت، رو به مادر کرد و با گفت: "نکنه ما این همه خرید کنیم، بعد اینا نیان." که مادر پاسخ داد: "تا شما از خرید برگردید، منم میرم دعوتشون میکنم." سپس لبخندی زد و گفت: "بهشون میگم من کلی خرید کردم، باید بیاید." از پُر مهر مادر، عبدالله هم خندید و با گفتن "پس ما رفتیم!" از اتاق بیرون رفت تا ماشین را روشن کند. چادرم را سر کردم و دور اتاق معطل مانده بودم که مادر پرسید: "پس چرا نمیری مادر جون؟" به صورت منتظرش خندیدم و گفتم: "آخه میخوام یه چیزی بگم ولی روم نمیشه!" با تعجب نگاهم کرد و من ادامه دادم: "چند شب پیش که با عبدالله رفته بودم مسجد، دیدم این مغازه فروشی سر چهار راه، گلدونهای خوشگلی اُورده. اگه اجازه میدید یه گلدون خوشگل برای روی میز پذیرایی بخرم!" از حجم احساس آمیخته به حالت التماسی که در صدایم موج میزد، مادر راضی شد و با لبخندی جواب داد: "برو مادر جون! هر کدوم رو پسندیدی بگیر!" جواب لبریز محبتش، شاد بر صورتم نشاند و با همان شادی از خانه بیرون آمدم و سوار ماشین شدم. هنوز ماشین حرکت نکرده بود که شروع کردم: "عبدالله! سریعتر بریم که کلی کار داریم. باید بخریم، ماهی و میگو بخریم. حتماً برای ماهی و میگو برو بازار ساحلی. سبزی پلویی هم باید بخریم. بعدش هم بریم این مغازه بلور فروشی سر چهار راه میخوام یه گلدون بخرم." اضطراب صدایم آنقدر مشهود بود که عبدالله خنده اش گرفته بود. نه تنها صدایم که میهمانی امشب، در همه فکر و ذهنم رخنه کرده بود و وسواس در خرید تک تک میوه ها، از ایرادهایی که میگرفتم، پیدا بود. عبدالله پاکت سیب سرخ و پرتغال و نارنگی و خیار را در صندوق عقب گذاشته بود که به یاد یک دیگر افتادم و با عجله گفتم: "وای عبدالله! موز یادمون رفت!" و بدون آنکه منتظر عبدالله شوم، سرآسیمه به سمت میوه فروشی باز گشتم. زیر نور زرد چراغهای آویخته به سقف میوه فروشی، موز خوش رنگ و رسیده کمی سخت بود. بلاخره یکی را انتخاب کردم که چشمم به کیوی های چیده شده در طرف دیگر مغازه افتاد و که انگار ردّ نگاهم را خوانده بود، زیر گوشم زمزمه کرد: "الهه جان! دیگه صندوق جا نداره!" با دلخوری نگاهش کردم و گفتم: "آخه همه میوه ها نارنجی و قرمزه! کیوی هم کنارش بذاریم میشه!" چشمانش از تعجب شد و گفت: "الهه! خیار سبزه، موز هم زرده!" و در برابر نگاه ناراضی ام که به زیر افتاد، رو به مغازه دار کرد و گفت: "آقا! قربون دستت! یه دو کیلو هم بده." هزینه میوه ها را حساب کرد و از مغازه خارج شدیم. مقصد بعدی بازار ماهی بود. با یک دنیا وسواس و خوب و بد کردن، ماهی شیر و میگو هم خریدیم و با خرید سبزی پلویی، اسباب پذیرایی تکمیل شد و بایستی به سراغ خرید گلدان میرفتیم. در مغازه بلور فروشی، گلدان تزئینی مورد نظرم را هم خریدم. گلدانی که از بلورهای رنگی ساخته شده و زیر ، هر تکه اش به یک رنگ میدرخشید. از مغازه که خارج شدم، نگاهم را به اطراف چرخاندم که عبدالله پرسید: "دیگه دنبال چی میگردی؟" ابروانم را در هم کشیدم و گفتم: "گلدون خالی که نمیشه! اینجا گلفروشی کجاس؟" و عبدالله برای اینکه از دستم شود، گفت: "الهه جان! گلدون تزئینی که دیگه گل نمیخواد! خودش قشنگه!" ولی من مصمم به خرید گل تازه بودم که جواب دادم: "ولی با گل تازه خیلی قشنگتر میشه!" به اصرار من، چند دور زدیم تا یک گل فروشی در چهار راه بعدی، پیدا کردیم و یک دسته ، آخرین خرید من برای میهمانی بود.... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
Shab1Fatemieh1-1393[03].mp3
11.28M
🕊🏴 افتادنت به روی خاک ببین چه کرده با علی... به روی پای خود بایست بگو دوباره یاعلی💔 ▪️شهادت مادرمون (س) @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 بابا آقای اصغر زشته‌ منو میترسونی از دوتا گلوله؟ ✔️نشر مجدد ۵ روز مانده تا شهادت فرمانده ی آقای اصغر💔 🦋 @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
التماس دعا🌹🏴 شبتون بخیر ☕️🍪🌱
🍃🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین
❤️🍃 آنکه دلم خورده به نامَش تمام ساٰیۀ لُطفَش به سَرَم مُستَدام... @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
💞🌱💞🌱💞 🌱💍 💞 (۲۲) محمد که آمد همه آنچه در ذهنم ردیف کرده بودم، به هم ریخت؛ حتی ظاهرش. من انتظار داشتم او با عبا و بیاید، اما او لباس ساده ی مردانه پوشیده بود؛ پیراهن سفید یقه و پلیور . صدای مردانه اش ام برایم جذاب بود. توی دانشگاه استادی داشتیم که همیشه می گفت : توی همان جلسه اول به صورت طرفتان نگاه نکنید. تا پیش از شنیدن حرف هایش، از روی ظاهرش تصمیمی نگیرید. جلسه ی من سرم پایین بود، اما صدای آهنگین و اش همان بار اول دلم را لرزاند و گوش هایم را نوازش کرد. شنیدن صدایش آنقدر آرامم کرد که دلم می خواست تند تند از او سوال بپرسم و او با حوصله و مفصل را بدهد. ادامه دارد... 🦋روایت همسر 📖برشی از کتاب بی تو پریشانم @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊 💞🌱💍💞🌱💍💞🌱💍💞🌱
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_اول #قسمت_سی_و_چهارم  با تصمیم مادر، قرار بر آن شد تا از میهمانان با سبز
💠 | به خانه که رسیدیم، مادر از میوه های رنگارنگی که خریده بودیم، خوشحال شد و در جواب گلایه های آمیز عبدالله با گفتن "کار خوبی کردی مادرجون!" از من حمایت کرد. عبدالله کاپشنش را روی چوب لباسی آویخت و رو به من کرد: "حالا بابات پولداره! پس فردا کمرِ شوهر بیچاره ات زیر بار خرج و مخارجت !" که به جای من، مادر پاسخش را داد: "مهمون خداست! خرجی که برای مهمون بکنی جای دوری نمیره!" عبدالله تن خسته اش را روی رها کرد و پرسید: "حالا دعوتشون کردی مامان؟" مادر در حالی که برای نماز مغرب آماده میشد، داد: "آره، رفتم. ولی هرچی میگفتم قبول نمیکردن. میگفتن مزاحم نمیشیم. زن عموش خیلی زن خوشرویی بود. منم گفتم پسرم رفته ماهی بخره، اگه نیارید ناراحت میشیم. دیگه اینجوری که گفتم بنده خدا قبول کرد." گلدان را از جعبه خارج کردم و دسته گل را به همراه مقداری آب، در تنه ی بلورینش جا دادم. همه جای خانه بوی تمیزی میداد و ظاهراً در نبود من و عبدالله، مادر زحمتش را کشیده بود و حالا در میان پرده های و چشم نوازش، به انتظار آمدن میهمانان نشسته بود. نماز را که خواندیم، من و مادر مشغول پختن شام و آماده کردن میز پذیرایی شدیم که پدر هم از راه رسید. عقربه های رنگ ساعت دیواری اتاق به ساعت هشت شب نزدیک میشد و عطر سبزی پلو ماهی حسابی در اتاق پیچیده بود که کسی با سر انگشت به در زد. عبدالله در را باز کرد و میهمانان با استقبال گرم وارد خانه شدند. با خدای خودم کرده بودم که اجازه ندهم بار دیگر نگاهم در آیینه چشمان این مرد جوان بنشیند و باز دلم بلرزد و از به عهدم بود که حتی یک نگاه هم به صورتش نیانداختم، هر چند سنگینی حضورش را روی دلم به روشنی احساس میکردم. مرد قد بلند و چهار شانه ای که "عمو جواد" صدایش میکرد، جدی و با صلابت بود و در عوض، همسرش مریم خانم زنی خوش رو و خوش بود که حسابی با من و مادر گرم میگرفت. فضای میهمانی به قدری گرم و صمیمی بود که حتی با همه کم حرفی اش به زبان آمد و با لبخندی رو به پدر کرد: "خوش به حال مجید که صاحب خونه ی مثل شما داره!" پدر هم با نگاهی به آقای عادلی، پاسخ محبت عمویش را داد: "خوبی از خودشه!" سپس سر صحبت را مریم خانم به دست گرفت و گفت: "ما تعریف خونواده شما رو از آقا خیلی شنیدیم. هر وقت تماس میگیره، فقط از خوبی و مهمون نوازی شما میگه!" که مادر هم خندید و گفت: "آقا مجید مثل پسرم میمونه خوبی و مهربونی خودشه که از ما تعریف میکنه!" چند دقیقه ای به تعارفات گذشت تا اینکه پدر و عمو جواد وارد بحث تجارت شدند و عبدالله و آقای عادلی هم مثل همیشه با هم گرم گرفتند، ولی صحبت در حلقه من و مادر و مریم خانم بیش از همه گل انداخته که به لطف پروردگارم و در فضای آرام که آکنده از عطر گلهای شده بود، همه ی اضطرابم رخت بسته و رفته بود. ساعتی که گذشت، سفره پهن شد و با به میان آمدن پای برکت خداوند، جمع میهمانی گرمتر و صمیمیتر هم شد. مریم خانم مدام از مادر و سفره آرایی من میگفت و مرتب تشکر میکرد. عمو جواد هم که به گفته خودش هیچ گاه از میگو خوشش نمی آمد، با طعم عالی مادر با این غذای دریایی آشتی کرده بود و از همسرش میخواست تا دستور طبخش را از مادر بگیرد. برایم جالب بود دو خانواده ای که هرگز یکدیگر را ندیده بودند، از دو شهر مختلف و حتی از دو متفاوت، این چنین دوستانه دور یک سفره بنشینند و بی آنکه ذره ای احساس غریبی کنند، با حس خوبی از آرامش و صمیمیت از روزی پروردگارشان کنند و خوش باشند که گویا اعضای یک خانواده اند! ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🇮🇷حماسه نهم دی مسئله‌ی ، پاسداشت آزمونهای بزرگ یک ملّت، یک مسئله‌ی اساسی است. آزمونهایی سر راهِ کشورها و ملّتها قرار میگیرد که در آن آزمونها گاهی خوب میدرخشند؛ مخصوص ملّت ما هم نیست، منتها برای ملّتِ ما در دوران انقلاب و بعد از پیروزی انقلاب تا امروز از این آزمونها زیاد بوده است و از این درخشش‌ها هم زیاد بوده است و ملّت درخشیده که یکی‌اش روز نهم دی سال ۸۸ بود. یعنی حضور ملّت در عرصه‌ی فضای عمومی و در کف خیابانها توانست یک توطئه‌ی ریشه‌دار و مهم را از بین ببرد. ✍بیانات مقام معظم رهبری ۱۳۹۸/۱۰/۱۱ @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🌱 اصغر از من مخواه خنده ڪنم در نبود تو با مشقِ اسم تو قلمم درد می ڪند... آقای اصغر ❤️ | 📸محمدحسین جان مشغول بازی با بابا @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🌱✨ 💢وقتی يادِ من افتادی، برای امام زمان دعا کن! ذکر و ياد امام مهدی در رفتارهای او تاثير فوق العاده‌ای داشت. دعای فرج و دعا برای سلامتی امام عصر، هميشه وِرد زبانش بود. امکان نداشت بدون دعای فرج، شروع به خواندن دعا، قرآن يا زيارت عاشورا کند؛ انگار احساس می‌کرد که بدون دعای فرج، اعمالش مقبول نيست. ❤️دعا برای تعجيل فرج، در رأس همه حاجات و دعاهايش بود. هر وقت قرار بود کسي به زيارت برود، يا در التماس دعا گفتن‌های مرسوم، می‌گفت: «برای امام زمان خيلی دعا کنيد!» 🍃اگر قرار بود دوستی به زيارت برود، نشانه‌ای می داد تا به ياد او بيفتد و بعد تأکيد می‌کرد: «وقتی ياد من افتادی، برای امام زمان دعا کن!» هيچ وقت نشنيدم که برای خودش دعايی بخواهد. 🕊بعد از شهادتش، يکی از دوستان، صحنه‌ ی عاشورا را در خواب ديده بود و اينکه شهدای وطنمان نيز، در ميدان جنگ در حال ياری امام حسين بودند. آن بنده‌ ی خدا در بين شهدا، آقا جواد را ديده بود که جلو آمده و به او گفته بود: «ما در حال ياری کردن امام حسين هستيم، خيلی کار داريم. شما هم بايد براي ظهور آماده شويد. چندان دور نيست. خودتان را برای ظهور آماده کنيد تا بتوانيد امام را ياری کنيد. 💠سيره مهدوی از زبان همسرش/مصاف @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
التماس دعا دارم🌹🌱 شبتون مهدوی و شهدایی🦋🍊🍪☕️