فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⁉️اصغر پاشاپور کیست؟
🎞روایتی کوتاه از پدر معزز شهید...
🔹اصغر اهل مشورت بود
🔸اصغر ولایی بود، خیلی
🔹ما رو بلند میکرد دستمون رو میرسوند به ضریح
#شهید_حاج_اصغر_پاشاپور
#روایت_پدر_معزز_حاج_اصغر
@shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_چهارم
گفتم : "شرط میبندم به تو میره! حالا میگی نه، نگاه کن!" که باز #خندید و با صدایی که از شدت خنده، بریده بالا می آمد، جواب #شرط_بندی ام را داد: "اون دفعه هم شرط بستی که بچه پسره، ولی دختر شد! حالا هم داری شرط میبندی که به من میره، ولی به خودت میره، #مطمئنم!"
و درست دست روی نقطه ای گذاشت که کم آوردم و در برابر نگاه #شکست خورده ام، #چشمانش آیینه سیمای خودم شد و با مهربانی مژده داد: "من مطمئنم که #حوریه به خودت میره! خوشگل و خواستنی! وقتی به #دنیا اومد خودت میبینی!"
و ترانه خنده #شیرینش با امواج دریا در هم پیچید و در صحنه ساحل #گم شد و دل من به جای دیگری رفت که ساکت شدم. برای اولین بار #دغدغه اعتقاد فرزندم در ذهنم جان گرفت و نگران در خودم فرو رفتم که همه چیز، ظاهر حوریه نبود و میترسیدم قلبش به سمت قطب عقاید #شیعه متمایل شود و سکوت سرد و سنگینم طول کشید که مجید به صورت گرفته ام خیره شد و دلواپس حالم، سؤال کرد: "چیزی شده الهه جان؟ حالت #خوب نیس؟"
و درد من چیز دیگری بود و #حیا میکردم در برابر نگاه نجیبش به روی خودم بیاورم و دل مهربان او دست بردار نبود که باز پرسید: "میخوای بریم خونه؟" نمیتوانستم درد دلم را پیش محرم #غمهایم رو نکنم و نمیخواستم نگاهم به چشمان مهربانش بیفتد که سرم را پایین انداختم و زیر لب #زمزمه کردم: "مجید! برای تو مهمه که حوریه #شیعه بشه؟ یعنی اگه دلش بخواد سُنی بشه، تو بهش #ایراد میگیری؟"
که بی معطلی #پاسخم را به صداقتی ساده داد: "مگه تا حالا به تو ایراد گرفتم الهه جان؟" همانطور که گوشه #چادر بندری را با سرانگشتان عصبی ام به بازی گرفته بودم، سرم را بالا آوردم و با لحنی لبریز تردید، بازخواستش کردم: "یعنی واقعاً #دلت نمیخواد حوریه شیعه بشه؟"
موهای مشکی اش در دل باد لب #ساحل، میرقصیدند که سرش را #کج کرد و باز به جای جواب سؤالم، خودم را شاهد گرفت: "مگه من تا حالا از تو خواستم #شیعه بشی؟"
درد کمرم شدت گرفته و نمیخواستم به روی خودم بیاورم که فعلاً پای #مذهب دخترم در میان بود. میدانستم همچنانکه من لحظه ای از #اندیشه هدایتش به مذهب #تسنن کوتاه نیامده ام، او هم حتماً هوای کشاندن من به مذهب تشیع را در دلش داشته و شاید #نجابتش اجازه نمیداده هیچ وقت به روی خودش بیاورد که به چشمانش دقیق شدم و باز پرسیدم: "یعنی هیچ وقت دلت نمیخواست منم مثل خودت #شیعه باشم؟"
سرش را پایین انداخت، برای لحظاتی در سکوتی #عجیب فرو رفت و دل من بیقرار جوابش، به تب و تاب افتاده بود که همانطور که #سرش پایین بود، با صدایی آهسته اعتراف کرد: "نه!" و حالا نوبت او بود که در برابر نگاه #متحیرم، جوانمردانه و جسورانه یکه تازی کند. سرش را بالا آورد و با چشمانی که زیر نور چراغهای زرد #حاشیه ساحل، روشنتر از همیشه به نظرم می آمد، پاسخ کوتاهش را تفسیر کرد:
"الهه! روزی که من #عاشق تو شدم و از ته دلم از خدا میخواستم که منو بهت برسونه، میدونستم تو یه #دختر سُنی هستی! هیچ وقت هم پیش خودم نگفتم ای کاش این #کسی که من عاشقش شدم، شیعه بود! هیچ وقت! چون من از تو خوشم اومده بود! با همه خصوصیاتی که داشتی! اینجوری نبود که بگم از یه چیزت خوشم اومد، از یه چیز دیگه #راضی نبودم! نه! من تو رو همینجوری که هستی، دوست دارم!"
جملاتش هرچند #صادقانه بود و عاشقانه، ولی پاسخ #بیتابی دل من نمیشد که مستقیم نگاهش کردم و از راه دیگری وارد شدم: "ولی مطمئناً حساب من با #حوریه فرق میکنه. به قول خودت منو همینجوری که هستم دوست داری، ولی حوریه #دخترته! شاید دلت بخواد براش یه تصمیم دیگه ای بگیری! وقتی به دنیا بیاد، #شیعه و #سُنی نیس و شاید بخوای..."
که اجازه نداد قضاوتم را تمام کنم و با لحنی مؤمنانه #حکم داد: "حوریه وقتی به دنیا بیاد، یه بچه مسلمونه! همین کافیه الهه جان!"
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
❤️🍃
در عشق نپرسند عرب را و عجم را
پرواز پر از حس رهایی ست...
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
❤️🍃
ز کودکی خادم این تبار محترمم...
شکر خدا هستم غلام خانه زادت
از کودکی در روضه ها دارم اقامت
از تو، به من خیرِ فراوانی رسیده
از من به تو تنها فقط عرض ارادت
مرضیه عاطفی🖌
#به_تو_از_دور_سلام✋
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله
#روزتون_حسینی
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🔹آخرین باری که آمد خانه ما ۲۱ ماه رمضان بود، بعد افطار پیشنهاد داد برویم منزل پدربزرگش تا سری به آنها بزند. شب احیا بود، گفتم دیر میشود، گفت اشکالی ندارد، احیای من شما هستید.
😔خبر نداشتم پسرم در عالمی دیگر است. از پدربزرگش خداحافظی کرد. آن شب هیئت رفت و ازهمه بچههای هیئت هم خداحافظی کرد. صبح انگار میخواست ما را آمده کند، خیلی سفارشم را به پدرش کرد، خواست در همه حال صبور باشیم.
‼️برای ما این رفتارش جای تعجب داشت و من هم دلشوره عجیبی داشتم. وقتی میخواستم او را بدرقه کنم تا به محل کارش برود چند باری برگشت و مرا نگاه کرد، بعد هم مرا در آغوش گرفت، صحنه سختی بود و خبر نداشتم آخرین باری است که محمد را میبینم.
😞برای ما شهادت محمد بسیار سخت بود، اما خدا صبرش را داد. ما بالاتر از حضرت زینب (س) نیستیم، مادران شهدایی داریم که سه تا چهار فرزند خود را در راه اسلام تقدیم کردند، من فقط یک پسر دادم. اگر الان لازم باشد و جنگی بشود حاضرم پسرم، دخترم، حاج آقا و خودم ار در راه اسلام خرج کنم.
💔بیشتر شبها تا دیروقت بیدارم و با او حرف میزنم، یادگاریهایش از وسایل و کفش و جوراب و ساعت خونی و موبایل را دارم، آنها را در آغوش میگیرم و با محمد صحبت میکنم تا اینکه به خواب بروم.
#شهید_محمد_غفاری
#روایت_مادر_معزز_شهید
شهادت : ۱۳ شهریور ۹۰، ارتفاعات سردشت
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
مثل امروز؛
گل وجودت شکفت
اما کسی چه میدانست،
خاری در چشمِ دشمنان میشوی...
و در همین ایام با زهری مسمومت میکنند
و مانند مولایت علی ابن موسی الرضا به شهادت خواهی رسید...
#شهید_حاج_محمد_پورهنگ🌷
باباحاجیِ ریحانه و فاطمه (به زبون نازدانه ها باباجی)، تولدت مبارک🌷
۱۵ شهریور، سالروز زمینی شدنت و محبت الهی به قلب ما...❤️
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🖤🍃
من سالهاست در به در روضه توام
داغ تو را به جان و دلم میخرم حسین
در کوچههای سینه زنی سالیان سال
در حسرت هوای حرم میپرم حسین
حسین صیامی🖌
#به_تو_از_دور_سلام✋
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله
#روزتون_حسینی
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
❤️عاشق اهلبیت (ع) هستم، فرزندانم را از کودکی با ائمه آشنا کردم اما وابستگی شدیدی که به حسن آقا داشتم و به بهانه اینکه باید عصای دست پیریم باشد با رفتنش به سوریه موافقت نکردم. همیشه از این قضیه ناراحت بود...
🎓پس از فارغالتحصیلی از دانشگاه در تربیتمعلم قبول شد بهرغم همه تلاشهای من، شهید نپذیرفت که در این حوزه وارد شود، چون نتوانست به سوریه برود داوطلبانه برای کار و ادامه تحصیل به زاهدان منتقل شد.
🍃اما نتوانستم دوری فرزندم را تحمل کنم و دلشوره مادرانه موجب شد تا سخت بیمار شوم. گاهی سعی میکردم با وسایلش خودم را آرام کنم وقتی از حالم میپرسید چیزی نمیگفتم که دوری تو مرا از پا درآورده است.
#شهید_حسن_عشوری
#روایت_مادر_معزز_شهید
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊