eitaa logo
سردارشهیدمهدی باکری
192 دنبال‌کننده
619 عکس
143 ویدیو
1 فایل
#کانال_اختصاصی_شهید_مهدی_باکرے #پیام‌شهید: اسلام تنها راه نجات و سعادت ماست🇮🇷 #خدایامراپاکیزه‌بپذیر #کپی‌مطالب‌آزاد‌هست باذکرصلوات برای #شهدا
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم رب عشق💞. ... #الگوی_زندگی #زندگی_به_سبک_شهدا #ازدواج_آسان ... #لذت_دیدن_رویت_به_دلم_می_چسبد... #دوست_دارم_که_فقط_سیر_نگاهت_بکنم ... آدم یک وقت هایی دلش صفیه مدرس بودن میخواهد که وقتی به داماد میگوید میخواد مهریه اش یک جلد قرآن و یک کلت کمری باشد بفهمد داماد هم همین نظر را داشته💞😊 . که از  فردای عروسی سادگی زندگی بدون تشریفاتشان مهریه..جشن عقد و عروسی...بشود زبونزد همه مردم و منبر علمای شهر.... . #حسرتی_گر_به_دلم_هست_همان_دیدن_توست... #کجایند_مردان_بی_ادعا! #عاشقانه_های_آسمانی #شادی_روح_شهدا_صلوات #اللهم_صلی_علی_محمد_و_آل_محمد_و_عجل_فرجهم ۰با همین چادر و چفیه شده ای همسفـــرم . تو فقط باش کنـــارم ، شهادت با مــــن... . با همین چــــادر و چفــیه شده ام همســفرت... . ای به قربـــان تو یارم ، شهـــادت با هم... . #شهید_مهدی_باکری #مهدی_باکری #الله_بنده‌سی #باکری @shahidbakeri31
#زندگی_به_سبک_شهدا: ... یک #مهدی_باکری که در جواب اصرار های خواهرش برای دیدن همسرآینده بگوید: مهم #ایمان است نه #ظاهر_دختر.. . و وقتی خواهرش به شوخی بهش گفت که اصلا شاید دختره کچل باشه بخنده و بگه خب اون کچلو رو هم باید یکی بگیره دیگه☺😊 ... نشربه مناسب سالروز ازدواج #شهید_مهدی_باکری #ازدواج_آسان #به_سبک_شهدا #الله_بندسی #مردبی‌ادعا #محبوب‌دلها‌ #سادگی_تکراری_نمیشه #شهادت_اتفاقی_نیست @shahidbakeri31
آخرین خاطره‌ حاج قاسم و نوع تعاملش با دیگران.... و : . . 🔹🔸سردار فلاح‌زاده معاون‌هماهنگ‌كننده سپاه قدس و استاندارسابق یزد درمسجد روضيه محمديه(حظيره) يزد: ♦️حاج قاسم 4ساعت در سوريه خاطره ای از به ما گفت«زمانیکه گلوله‌ای به خورد و روی زمین افتاد، قایقی می‌آید که او را به عقب بیاورد اما آن قایق را دشمن می‌زند و پیکر مهدی به رود دجله می‌افتد، از آنجا به اروند می‌رود و در خلیج فارس به ابدیت می‌پیوندد.... ♦️حاج قاسم اهل بود و روزهاي آخر قبل از شهادتش با وجود اينكه بود كتاب «انسان كامل» شهید مطهری را مطالعه و خلاصه برداری كرده بود ♦️یکبار حاج قاسم آن هم خصوصی به من گفت «تاکنون حتی يك قدم هم برای گرفتن برنداشتم» با این وجود حاج قاسم در مقابل کاری که به او سپرده می‌شد بسیار مسئوليت‌پذير و خستگی‌ناپذیر بود. ♦️چندين مرتبه حاج قاسم تا مرز پیش رفته بود و مورد هجوم مستقیم رگبار، انتحاری و قناسه دشمن قرار گرفته بود... ♦️حاج قاسم آنقدر بود که روزی که آخرين پايگاه داعش آزاد شد، ایشان به نائب امام زمان(عج) نامه نوشت و این پیروزی را به ایشان تبریک گفت و اعلام کرد دست و پاي رزمندگان را به خاطر مجاهدت‌هایشان می‌بوسم ♦️حاج قاسم در شبانه روز مي‌خوابيد و همیشه يكساعت قبل از نماز صبح بيدار مي‌شد و به راز و نیاز با خدا و خواندن نماز شب مشغول می‌شد و ما هق هق گريه هاش در دل شب را مي‌شنيديم... . . @shahidbakeri31
: " : از خدا خواستم " بدنم حتی یک وجب از خاک زمین رو اشغال نکنه " آب دجله او را برای همیشه با خودش برد... 4ساعت قبل از شهادت در سوريه خاطره ای از گفت: «زمانیکه گلوله‌ای به پیشانی باکری خورد و روی زمین افتاد، قایقی می‌آید که او را به عقب بیاورد اما آن قایق را دشمن می‌زند و به رود دجله می‌افتد، از آنجا به اروند می‌رود و در خلیج فارس به ابدیت می‌پیوندد.... 💠سرلشکر محسن رضایی: تنها است که پیکرش 400 کیلومتر در آب حرکت کرد و به خلیج فارس افتاد است. ۳۱عاشورا :۲۵اسفند۶۳ @shahidbakeri31
(فرمانده مخلص) ..... : روز ششم تیرماه، مصادف با هفتم شهادت مهدی امینی بود. از طرف سپاه مراسمی در محل اعزام نیرو که آن زمان در خیابان بهشتی(دانشکده سابق)قرار داشت،برگزار شده بود من نیز در آن مراسم حضور داشتم؛ برادر پاسدار مصطفی ایزدی در سخنرانی خود به که یکی از رزمندگان در مورد دیده بود، اشاره کردند و گفتند:قبل از عملیات بدر، بچه های سپاه را برای دیدار با امام، به بیت ایشان بردند در بیت امام، مهدی را تنها گیر آوردم و گفتم:آقامهدی گویا برایت خواب های خوشی دیده اند! با تعجب گفت:مگر خبری شده؟! گفتم: یوسف ولی نژاد قبل از شهادتش نقل کرده که یکی از فرماندهان گردان به ایشان گفته بود در خواب دیدم در بهشت کاخی رفیع و سفیدرنگ می سازند پرسیدم این کاخ را برای چه کسی دارید آماده می کنید؟ گفتند به تازگی قرار است یکی بیاید بهشت،این کاخ را برای او می سازیم پرسیدم آن شخص کیست؟ و در آنجا رو به آقامهدی کردم و گفتم: خب فکر می کنی در جواب او چه گفتند؟ مهدی سری تکان داد و گفت:خب بقیه اش؟! گفتم:به او می گویند قرار است به این زودی بیاید اینجا ؛ما این کاخ را برای ایشان آماده می کنیم آقا مهدی وقتی این را شنید،سرش را پایین انداخت و رنگش سرخ شد. ۳۱عاشورا :۲۵اسفند۶۳ @shahidbakeri31
20 اسفند 1363 - آغاز با رمز « (س)» با هدف تصرف کامل هورالهویزه و کنترل جاده العماره به بصره در منطقه ای به وسعت800 کیلومتر مربع آغاز شد. یاد وخاطره ودرود وسلام میفرستیم برروح پرفتوح امام ره وشهدای این عملیات و.... «عبدالرزاق میراب: قبل از عملیات «بدر»، رزمندگان لشکر عاشورا پس از شنیدن سخن «مهدی باکری» عهد بستند تا جان در بدن دارند بجنگند و شهید شوند. عبدالرزاق میراب رزمنده دوران دفاع مقدس : قبل از شروع عملیات، » در سخنانی به رزمندگان لشکر عاشورا گفت که هرکس توانایی حضور در عملیات را ندارد به یگان‌های دیگر ملحق شود، اما رزمندگان لشکر عاشورا پس از شنیدن این سخن با عهد بستند تا جان در بدن دارند بجنگند و شهید شوند. وی افزود: به همین جهت شاهد بودیم که در عملیات «بدر»، رزمندگان لشکر عاشورا مردانه پای عهدشان ایستادند و لحظه‌ای «مهدی باکری» را . شهید «مهدی باکری» با اشاره به لحظه شماری این شهید والامقام برای ملحق شدن به رزمندگان در خط مقدم، تصریح کرد: «باکری» لحظه به لحظه پیگیر شکستن خط و پیشروی رزمندگان بود. زمانی که خبر شکسته شدن خط به وی رسید، بلافاصله به خط آمد. میراب ادامه داد: با آمدن «باکری» به خط مقدم، بسیاری از رزمندگان به شدت نگران شدند که مبادا اتفاقی برای وی بیافتد و او را قسم می‌دادند که به عقب برگردد، اما وی همراه با رزمندگان به پرداخت... رزمنده دوران دفاع مقدس با اشاره به عشق و علاقه رزمندگان به شهید باکری در طول عملیات، تصریح کرد: زمانی‌که در عملیات «بدر» به «دجله» رسیده بودیم، وی به همراه چندی دیگر از فرماندهان در حال بررسی عبور غواصان از آب بودند که چند رزمنده پس از شنیدن این سخنان، خود به آب زدند، اما به دلیل شدت بالای جریان آب این کار مقدور نشد. وی افزود: زمانی که « » آن‌ها را دید که به آب زده اند، گفت: «مگر من به شما دستور عبور از دجله را داده بودم که این کار را کردید» و آن‌ها در پاسخ گفتند «همان‌طوری که قبل از شروع عملیات با شما عهد بسته بودیم که تا پای جان در عملیات شرکت کنیم و به فرامین شما گوش دهیم، این اقدام ما نیز در راستای همان عهد و پیمان بود».... @shahidbakeri31
بیست وپنج ساله بود که شد ، مردم ارومیه هنوز هم مهدی باکری را بهترین دوران می‌دانند ، به اندازه‌ی هم ، به نام خود  نزد!! نه برای خود و نه برای برادرانش.... . . | شهری از اخلاص فرمانده شجاع دفاع‌مقدس، (ارومیه) "سردار شهید مهدی باکری" 25 اسفندماه، بر بهترین شهردارکشورم _______⚘⚘⚘__________ 🔴از_شهداء_بیاموزیم شهید_والامقام اوایل انقلاب بود بود. در گرگ و میش سحر، برای خرید نان از خانه خارج شد. چشمش به محله افتاد که مثل همیشه در حال کار بود؛ دید امروز صورت خود را با پارچه ای پوشانده است. نزدیکتر رفت، او رفتگر همیشگی محله نبود. کنجکاو شد، سلام داد و دید رفتگر امروز، است. او از دوستان شهید باکری بود. آقا مهدی، شما اینجا چیکار میکنی؟ آقا مهدی علاقه ای به جواب دادن نداشت. او ادامه داد، آقا مهدی شما اینجا چیکار میکنی؟ رفتگر همیشگی چرا نیست؟ شما رو چه به این کارا؟ جارو رو بدین به من، شما آخه چرا؟ خیلی تلاش کرد تا بالاخره زیر زبون آقا مهدی رو کشید. زن رفتگر محله، مریض شده بود؛ بهش نمی دادن می گفتن اگه شما بری، نفر جایگزین نداریم؛ رفته بود پیش شهردار، آقا مهدی بهش مرخصی داده بود و خودش اومده بود جاش. تو چشماش حلقه زد. هر چی اصرار کرد، آقا مهدی جارو رو بهش نداد؛ ازش خواهش کرد که هرچه سریعتر بره تا دیگران متوجه نشن، رفتگر امروز محله، است... ____⚘⚘⚘________ ❤ روزت مبارک آرزویم هست... ۲۵اسفند بعنوان شد @shahidbakeri31
توی ماشین داشت اسلحه خالی می کرد؛ با دو- سه تا بسیجی دیگر... از عَرق روی لباس‌هایش می‌شد فهمید چه قدر کار کرده... کارش که تمام شد همین که از کنارمان داشت می رفت، به رفیقم گفت: چه طوری مشد علی؟ به علی گفتم « کی بود این؟ گفت «  ؛ جانشین فرمانده تیپ... گفتم « پس چرا داره بار ماشین رو خالی می کنه؟ گفت: یواش یواش اخلاقش میآد دستت... .... @shahidbakeri31
🚫جنگ ایران و عراق در مدت کوتاهی مدارج ترقی را در سپاه پاسداران طی کرد. در عملیات  با عنوان تیپ نجف اشرف حضوری فعال داشت. در همان عملیات از ناحیه . پس از بهبود به جبهه بازگشت و در عملیات‌هایی چون عملیات ، ،  بن عقیل، ،  ۱ تا چهار و  در سمت‌های مختلف فرماندهی شرکت کرد. در مجموعه عملیات‌های والفجر با عنوان فعالیت می‌کرد. خلال انجام عملیات خیبر، به خبر داده شد که #حمید_باکری در صحنه نبرد و می‌خواهند برای او گروهی را اعزام نمایند، اما وی ممانعت می‌کند و از پشت بی‌سیم اون : ⬅️همهٔ آن‌ها هستند اگر تونستید همه را برگردونید حمید را هم بیاورید➡️ .... ... @shahidbakeri31
🏴سالروز_رحلت_امام‌خمینی(ره): ◾ ارتباط شهیدمهدی باکری با امام خمینی(ره)چگونه بود؟ ✔حضرت امام خمینی (ره) بعد از شهادت شهید مهدی‌باکری فرموده است: خداوندشهید اسلام  را رحمت کند...  در دوره سربازي با تبعيت ازاعلاميه حضرت امام خميني (ره) در حالي كه در تهران افسروظيفه بود از پادگان  فرار و به صورت مخفيانه زندگي كرد و فعاليت هاي گوناگوني را در جهت پيروزي انقلاب اسلامي نيز انجام داد... ✔مخلص و  حضرت امام خمینی(ره)و انقلاب اسلامی بود. با تمام وجود خود را  پیرو_خط‌_امام می دانست و سعی میکرد زندگی اش را براساس رهنمودها و فرمایشات امام تنظیم نماید، با دقت به سخنان حضرت امام  گوش می داد، آنها را می نوشت و در معرض دید خود قرار می داد و آن قدر به این امر حساسیت داشت که به خانواده اش سفارش کرده بود که سخنرانی آن حضرت را ضبط کنند و اگر موفق نشدند، متن صحبت را از طریق روزنامه به دست آورند. ✔او معتقد بود سخنان امام الهام گرفته از  آیات الهی است، باید جلوچشمان ما زندگی می کرد... ✔زندگی آقا مهدی سرشار از (ره) بود . تا آنجا كه چند لحظه قبل از شهادتش ، هرچه بچه ها اصرار می كنند از رود دجله برگردد ، قبول نمی كند و می گوید : را كنید... 🌷شادی‌روح‌شهدا و فاتحه مع الصلوات (ره) ۹۹/۳/۱۴ @shahidbakeri31
: چند ماه از کار مشترک و ­‌زاده گذشته بود و این دو یار وفادار با فعالیت مخلصانه و شبانه ­روزیشان تازه توانسته بودند امنیت نسبی را به منطق‌ه­ی آذربایجان غربی برگردانند که صدام، به ایران اسلامی حمله کرد... (خمپاره انداز 120) هنوز یک هفته از شروع جنگ نگذشته بود که مهدی باکری و حسن شفی‌ع­زاده و 30 نفر دیگر از نیروهای رزمنده­‌ی ارومیه، یک قبضه خمپاره­ انداز 120 از س پ اه ارومیه برداشتند و رفتند قرارگاه جنوب و خودشان را به برادر رحیم صفوی معرفی کردند. آن زمان آقای رحیم، مسئول عملیات کل س پ ا ه در جنوب بود. اول جنگ، وضع بسیار ناجور بود. خرمشهر سقوط کرده بود، آبادان 270 درجه در محاصره­‌ی دشمن بود، تقریبا همه­‌ی راه­های زمینی آبادان بسته شده بود، عراقی­ ها تا پشت دروازه­‌ی اهواز رسیده بودند، توپخانه­‌های عراق تمام شهر اهواز را می­کوبیدند و همه نگران این بودند که نکند اهواز هم سقوط بکند... آن زمان بنی صدر که اعتماد و اعتقادی به نیروهای مردمی بسیجی و س پ اه ی نداشت!، به ما مهمات و مایحتاج جنگی نمی­داد. در چنین فضایی، حضرت امام فرمان دادند حصرآبادان باید شکسته شود. مهدی باکری و حسن شفیع­‌زاده با یک قبضه خمپاره 120 مأمور شدند که بروند به آبادان. این دو بزرگوار آمدند به محل استقرار ما که در اهواز در جایی بنام گلف بود. آمریکایی­ ها قبلا در این محل، گلف بازی می­کردند. ما اسمش را گذاشته بودیم پایگاه منتظران شهادت" (سرلشکر پاسدار سید یحیی رحیم صفوی) در آن اوضاع و احوال، یک قبضه خمپاره­‌ی 120، برای سپاه سلاح سنگین و خیلی مهمی به حساب می­آمد که باید فرماندهان رده­ بالای س پ ا ه تصمیم می­گرفتند کجا مستقرش کنند. به تشخیص و دستور فرمانده­ی عملیات جنوب، این 30 نفر و ، که فرمانده­شان بود و حسن شفیع­‌زاده که دیده­ بان خمپاره­ انداز بود، به سوی آبادان راه افتادند. "آقا مهدی (باکری) فرمانده­ی این قبضه بود و برادر شفیع­‌زاده دیده­ بان. سهمیه­‌ی این­ها روزی سه گلوله­‌ی خمپاره بود. آنها با کمبود امکانات و تجهیزات، مردانه ایستادند تا در عملیات ­_الائمه(ع) در تاریخ 5 مهر 1360 که حصرآبادان شکست.( رحیم صفوی) @shahidbakeri31
😊 شهیدمهدی باکری که خودشون اینقدر روی بیت المال حساس بودند حالا بخونید ماجرای جالب از آقامهدی وشهیدخرازی🤔😊 ___________ سید مهدی هاشمی راننده شهیدحسین خرازی در خاطره‌ای روایت کرده است: «یک مرتبه با حاجی گلف بودیم؛ مرکز فرماندهی جنگ. را آنجا دیدیم. رو کرد به حاجی و گفت: حسین من ۲ کیلو پنیر از تبریز برایت آورده‌ام😊 حاجی از گرفتن آن‌ها امتناع کرد و گفت: «این پنیرها را مردم تبریز برای رزمنده‌ها فرستادند نه برای من!!! هرچه شهید باکری سعی کرد حسین را قانع کند که پنیرها را هدیه برایش آورده و از ، فایده نداشت.🙂 گفت: می‌ترسم اشکال داشته باشد. بعد شهید باکری به حسین گفت: این (یعنی من) را بفرست تا بیاید پنیرها را بگیرد. حاجی گفت: نه ماشین بیت المال را نمی‌فرستم برای این کار. گفت: نه ماشین نمی‌خواهد، 😉. 😀 که خلاصه به هر  زوری بود ما را برد و  پنیرها را به دست من داد... رعایت‌بیت‌المال‌مردعمل‌بودند😍 😊 @shahidbakeri31
سال پنجاه و دو تازه دانشجو شده بودم. تقسیممان که کردند، افتادم خوابگاه شمس تبریزی. آب و هوای تبریز به من نساخت ، بد جوری مریض شدم. افتاده بدم گوشه‌ی خوابگاه . یکی از بچه ها برایم سوپ درست کرد و ازم مراقبت می کرد. هم اتاقیم نبود. خوب نمی شناختمش. اسمش را که از بچه ها پرسیدم، گفتند:   ان شاءالله : صلوات @shahidbakeri31
سال پنجاه و دو تازه دانشجو شده بودم. تقسیممان که کردند، افتادم خوابگاه شمس تبریزی. آب و هوای تبریز به من نساخت ، بد جوری مریض شدم. افتاده بدم گوشه‌ی خوابگاه . یکی از بچه ها برایم سوپ درست کرد و ازم مراقبت می کرد. هم اتاقیم نبود. خوب نمی شناختمش. اسمش را که از بچه ها پرسیدم، گفتند:   @shahidbakeri31
توي ماشين داشت اسلحه خالي مي کرد؛ با دو- سه تا بسيجي ديگر. از عرق روي لباس هايش مي شد فهميد چه قدر کار کرده . کارش که تمام شد همين که از کنارمان داشت مي رفت، به رفيقم گفت « چه طوري مشد علي؟» به علي گفتم : کي بود اين؟» گفت: جانشين فرمانده تيپ...گفتم: پس چرا داره بار ماشين رو خالي مي کنه؟ گفت يواش يواش اخلاقش ميآد دستت. ... ۳۱_عاشورا @shahidbakeri31
✍سال پنجاه و دو تازه دانشجو شده بودم. تقسیممان که کردند، افتادم خوابگاه شمس تبریزی. آب و هوای تبریز بهم نساخت ، بد جوری مریض شدم. افتاده بدم گوشه‌ی خوابگاه . یکی از بچه ها برایم سوپ درست می کرد و ازم مراقبت می کرد. هم اتاقیم نبود. خوب نمی شناختمش. اسمش را که از بچه ها پرسیدم، گفتند: """""""":::::""""""""""::::: @shahidbakeri31
از دوران شیرین جزیره ی مجنون با شهید مهدی باکری: یک خیابان اطراف سه راهی، بخاطر اینکه در تیررس مستقیم عراقی ها بود به مشهور بود من درآنجا سرباز وظیفه ارتش بودم که نگهبان موضع بودم که ناگهان یک تیوتای جنگی که داخلش 2 نفر بودند نزدیک من ایستادند یکی از آنها پیاده شد که متوجه شدم هستند ازمن احوال پرسی مختصری کرد و اسم و فامیل منو جویا شد بعد مدتی صحبت متوجه شد من هستم از من پرسید که اهل کجا هستی جواب دادم که اهل دشت مغانم، بعد از اینکه فهمید ترکم گفت که من هم اهل هستم بعد از این خداحافظی کرد و رفت من واقعا اون موقع احساس میکردم با یک سپاهی ساده آشنا شدم. چند روزی گذشت تقریبا 3 روز، دیدم بچه های گردان مرا صدا میزنن رفتم دیدم یک تیوتای جنگی ایستاد و از داخلش یک نفر سمت من امد و گفت که مقداری و برای شما فرستاده که در بین تقسیم کنم منم طبق گفته ی ایشان عمل کردم و وسایل ها رو پخش کردم بعدها از آنجا تغییر موضع دادیم و رفتیم به منطقه‌ی غرب کشور.. منطقه‌ی عملیاتی اشنویه دو راهی گلزر، بعداز 3 ماه وظیفه در آنجا به ما مرخصی دادند تا به خانه برویم از داخل شهر مراغه که مسیرمان بود میرفتیم و در آنجا پیاد شدیم برای ناهار، دیدم که به من وسایل بهداشتی و خوراکی آورده بود شده در همون لحظه فهمیدم که این بوده واقعا بهت زده و ناراحت شدم و این خاطره تا عمر دارم از یادم نمی رود. : جناب آقای مهندس عسگر لطفی آذر @shahidbakeri31
سال پنجاه و دو تازه دانشجو شده بودم. تقسیممان که کردند، افتادم خوابگاه شمس تبریزی. آب و هوای تبریز به من نساخت ، بد جوری مریض شدم. افتاده بدم گوشه‌ی خوابگاه . یکی از بچه ها برایم سوپ درست کرد و ازم مراقبت می کرد. هم اتاقیم نبود. خوب نمی شناختمش. اسمش را که از بچه ها پرسیدم، گفتند:   @shahidbakeri31