eitaa logo
「شهیده راضیه کشاورز」
708 دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
2.8هزار ویدیو
38 فایل
「شهیده راضیه کشاورز」∶ ●دوست دارم راهی رو برم که خدا راضی باشه...🌱 راض بابا↯ @shahidehRaziehkeshavarz✨ کانال مثلِ راضیه...↯: 『 @meslerazieh313 』 کانال پیام های شما↯ @nashenass_khoone کانال رسمی-زیرنظر مادر شهیده✓ ◢کانال وقف امام زمان(عج)◤
مشاهده در ایتا
دانلود
•• 🫀🪐 . . •| کتاب راض بابا |• / صفحه ۶۷ چند صباحی است که این تخت بیمارستان میزبانم شده است و هم نوای ناله های کتمانم و رازهای مگویم وقتی بین این چهار دیوار دلتنگ می شوم، برای آرام کردنم من را به دو سال پیش و حرم میبرد. در زیرزمین حرم رو به ضریح کنار مادر مینشینم آن هنگام است که کلمات هم آهنگ دلم می شود و مثل دانه های باران ذهنم را میشوید و بر زبانم مینشیند. لطیف نباشی هم جواری دوست ممکن نیست. عطر حرم هم کارش همین .است آینه در آینه انگار همه جا انعکاس اوست. این جا قدری درنگ می باید. فقط دیدن و حل شدن وقتی یارش ،شدی کنار ضریح و زیرزمین را توفیری نیست. هنگامه صدای ملاقات رسیده بود و در آن لحظه، دیگر هیچ کس جواب رد به سینه اش نمی خورد الله اکبر الله اکبر اشهد ان لا اله الا الله ... ادامه دارد... کپی اکیدا ممنوع!!!!🚫 🍃اللهم صل علی محمد و آل محمد🍃 • کانالِ شهیده راضیه کشاورز :) 🌱| @shahideRaziehkeshavarz
•• 🫀🪐 . . •| کتاب راض بابا |• / صفحه ۶۸ لبیک گویان صف در صف قامت ..بستیم آخرین سحر و نماز دیدارمان بود. با تمام دلتنگی،ام تکبیر را سر دادم چشمم به مهر بود و دلم داخل ضریح لحظه های عجول، ثانیه ها را دو تا یکی میکردند از شب تا صبح چشمانم را بیدار گذاشته بودم تا از دیدن لحظه ای محروم نمانم و حالا شانه به شانه مادر پیشانی به خاک میساییدیم و بلند میکردیم رکعتی را سر برداشتیم و حالا آخرین رکعت و دل کندن با شنیدن ،الله اکبری در برابرش خمیدم و با الله اکبر دیگری خود را در آغوشش یافتم و در دومین سجده تمام، التماس شدم و عجز اما اتفاقی در حال رخ دادن بود و من از آن ناآگاه به ناگاه سجده وار دستی مهرو سرم را کمی بلند کرد مبهوت مانده بودم او که بود؟ سجاده ای و پارچه سبزی را زیر مهر زد و رفت. اصلاً مگر میشود کسی از بین آن همه صف طویل، در دقیقه آخر نماز به آن صف و میانهاش بیاید و بعد هم ناپدید شود؟ سر بلند کردم و پارچه سبز و سجاده را با نگاه مزه مزه کردم. روی سجاده، سلام ها بر امام حسین و اصحابش حک شده بود. نمیدانستم او که بود و از برای چه آنها را زیر مُهرم .چید ،اشکها بی وقفه راه نگاهم را سد میکرد و صورتم را می شست. دلم هوای باران داشت و انگار که امام جوابم را داده بود. آری امام ، کسی را بی جواب نمیگذارد اما حالا باید به تختم برگردم و بوی مادر را که بالای سرم ایستاده است کمی به جان بنوشانم و از گرمی نوازشش لذت ببرم صدای قرآن خواندنش را میشنوم کاش مثل گذشته های دور، برایم حرف میزد و از بزرگ شدنم میگفت. - از امروز تو بزرگتر میشی و خدا قبولت میکنه. از امروز دیگه خدا روت حساب باز میکنه و ارزشمند میشی دیگه همه کارات رو خدا یادداشت می.کنه با لباس فرم آبی و مقنعه ،سفید بین درختان دو طرف جاده برای جشن ادامه دارد... کپی اکیدا ممنوع!!!!🚫 🍃اللهم صل علی محمد و آل محمد🍃 • کانالِ شهیده راضیه کشاورز :) 🌱| @shahideRaziehkeshavarz
•• 🫀🪐 . . •| کتاب راض بابا |• / صفحه۶۹ _بی تو ای صاحب زمان بی قرارم هر زمان🌱 تكليف به مدرسه کوچکمان در مرودشت می رفتیم صدای مادر بین جیک جیک قار قار ها آوازی دیگر داشت .. از این به بعد هر کاری میخوای بکنی باید سعی کنی درست انجامش بدی چون خدا به همه کارامون نمره میده خدا به حجاب بیست میده به راستگویی بیست میده به احترام به بزرگترا بیست میده. دیدی کسی که طلایی داره چقدر ازش مراقبت میکنه تا دست کسی نیفته؟ یک دستم در گرمای دستش غوطه میخورد و دست دیگرم را که جلو و عقب میشد، زیر مقنعه بردم تا از بودن گوشواره ام مطمئن شوم. - ارزش دختر از طلا هم .بیشتره خدا دختر رو این قدر عزیز کرده. اما یه چیز بی ارزش مثل بدل رو پرت میکنن کنار خیابون و هر کس رد بشه، بهش پا می زنه. ولی کسی به طلا یا نمیزنه قایمش میکنن تا نگاه بد بهش نیفته. کم کم به در سفیدرنگ مدرسه نزدیک میشدیم و من احساس بزرگی می کردم. تو ارزش داری فقط خدا باید تو رو ببینه فقط فرشته ها باید تو رو ببینن. نگاه نامحرم نگاه شیطونه نذار شیطون ببینتت. آن حرفها را کنار ،گوشواره آویزه گوشم کردم. با قطع شدن صدای قرآن حواسم جمع میشود باز ،دستانم بی آغوش و به حال خود رها شد. اما تنهایی و دلتنگی نمیگذارد این جا بمانم باید به گذشته ای دیگر، یک سال قبل از آن سفر بروم. جایی که همیشه آرامم می.کند سفر به مسجدی که برای اولین بار از طرف مدرسه راهیاش شدم لذتی که در اولین دیدار است، در مابقی اش نیست توی حیاط نشسته و چشم به گنبد فیروزه ای دوخته بودم. احساس غریبم را با واژگانی که کنار هم ردیف میشدند به زبان جاری کردم. سلام من به یوسف گمگشته ی دل زهرا و گل خوشبوی گلستان انتظار... ادامه دارد... کپی اکیدا ممنوع!!!!🚫 🍃اللهم صل علی محمد و آل محمد🍃 • کانالِ شهیده راضیه کشاورز :) 🌱| @shahideRaziehkeshavarz
•• 🫀🪐 . . •| کتاب راض بابا |• / صفحه۷۰ ای دریای بیکران ای آفتاب روشنی بخش زندگی من که از تلالو چشمانت که همانند خورشید صبح دم از درون پنجره های دلم عبور میکند و دل سیاه و تاریک مرا نورانی میکند تو کلید در تنهایی من ، من تو را محتاجم. بیا ای انتظار شبهای بی پایان بیا ای الهه ناز من که من از نبودن تو هیچ و پوچم بیا و مرا صدا کن دستهایم را بگیر و بلند کن مرا مرا با خود به دشت پرگل اقاقیا ببر بیا و قدم های مبارکت را به روی چشمانم .گذار. صدایم کن و زمزمه ی دلنواز صدایت را در گوشهایم گذرا .کن من فدای صدایت باشم. چشمان انتظار کشیده ی من هر جمعه به یادت اشک میریزد و پاهایم سست می شود تا به مهدیه ی نزدیک خانه مان روم و اشکهایم هر جمعه صفحات دعای ندبه را خیس میکند. من آنها را جلوی پنجره ی اتاقم میگذارم تا بخار شود و به دیدار خدا رود؛ به امید روزی که شمشیرم با شما بالا رود و بر سر دشمنانتان فرود آید. در آن سه روز سوغاتی هایی هم برای خانواده خریدم یک ماشین برای علی، عینک دودی برای ،مرضیه پیراهنی برای پدر و یک سری لوازم آرایش هم برای مادر. روی این تخت چقدر دلم برای شاعری تنگ شده است. برای اینکه با احساسم راه بیایم چند بیت از شعری که قبلاً برای مسابقه مدرسه سرودم را از ذهنم عبور میدهم. آفرینش با علی معنا گرفت جان او با یاد حق بیدار بود عشق هم با نام او معنا گرفت آسمان از عشق او در کار بود چون محمد عرضه کردش نام دوست یافت او حق را میان خون و پوست ادامه دارد... کپی اکیدا ممنوع!!!!🚫 🍃اللهم صل علی محمد و آل محمد🍃 • کانالِ شهیده راضیه کشاورز :) 🌱| @shahideRaziehkeshavarz
. _ پدرش ، از رزمنده های جبهه بود ؛ همیشه از پدرش می پرسید وقتی دوستات شهید می شدن چه حالی داشتن ؟ موقع شهادت چی می گفتن 🥲 ؟ و . . . ✨ • کانالِ شهیده راضیه کشاورز :) 🌱| @shahideRaziehkeshavarz
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹شهیـد بیدارت میڪند شهیـد دستت رامیگیرد شهیـد شهیـدت مےڪند اگرڪه بخواهے ⚡وَ این را بــدان: هر ڪسےبایڪ شهیدےخوگرفت• روزمحــشــرآبــــروازاوگرفت• کانال شهیده راضیه کشاورز🌱 ♡@shahideRaziehkeshavarz♡ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
•• 🫀🪐 . . •| کتاب راض بابا |• / صفحه ۷۱ تا پناه آن رسول پاک شد عاشق جانش همه افلاک شد اما شنبه شب شب بیست و چهارم شعری که آقای انجوی نژاد خواند خیلی به دلم نشست این کوزه چو من عاشق زاری بوده است دل باخته ی زلف نگاری بوده است این دسته که بر گردن او میبینی دستی است که در گردن یاری بوده است آن شب وقتی پدر اجازه رفتن نداد خیلی دلم گرفت. انگار داشتم از رحمت بزرگی محروم میشدم اما خواست خدا در رفتن بود و من بال درآوردم. اگر پانزده سالم را در یک کفه بگذارند و شب آخر را در کفه دیگر، با هم برابری میکند. حس خاصی داشتم که کلمات تحمل این بار را ندارند. سخنرانی آن شب هم خاص بود پشت معراج شهدا نشسته و به زمین چشم دوخته بودم و گوش می دادم. مقدمه فَنا، فنا است. و على الارواح التي حلت بفنائک) انسان خودش رو فراموش کنه در پیشگاه دوست و یار ( فنا یعنی به خاک افتادن ) همین طور که گوشم را به حرفهای آقای انجوی نژاد سپرده بودم، کتاب زیستم را از کیف درآوردم روی پایم قرارش دادم و جلدش را باز کردم. تاریخ امتحان ۱/۲۴ در صفحه اول وادارم کرد تا صفحه های بعد را هم ورق بزنم. دستم را روی عکس امام خمینی و دست خط خودم که زیر عکس نوشته بودم، عالم محضر خداست. در محضر خدا معصیت نکنید کشیدم هنوز گوشم به سخنرانی بود فنا یعنی به درگاه الوهیت افتادن هر آدمی که اهل فنا باشه هیچ ابایی نداره ادامه دارد... کپی اکیدا ممنوع!!!!🚫 🍃اللهم صل علی محمد و آل محمد🍃 • کانالِ شهیده راضیه کشاورز :) 🌱| @shahideRaziehkeshavarz
•• 🫀🪐 . . •| کتاب راض بابا |• / صفحه ۷۲ نداره که امشب شب آخر عمرش باشه برای چی؟ برای این که کل دنیا روفانی میبینه آیه شریفه ،قرآن این رو همه بلدين، كُلُ مَن عليها فَان).» کتاب را بستم و تمام نگاهم را به معراج .دادم آن قدر هوای امام زمانم را کرده بودم که حال خودم را نمیفهمیدم باید دلم را با ،نوشتن تسکین میدادم مداد و برگه ای از کیفم درآوردم کاشکی هیچ وقت حضور آقا را ندیده نگیریم و از محضرش غایب نشویم چرا که غیبت از ماست و حضور او همیشگی است. مداحی هم عجیب با دلم جفت وجور شده بود. بی توای صاحب زمان بیقرارم هر زمان از غم هجر تو من دل خسته ام / همچو مرغی بال و پر بشکسته ام.» پیشانیام سجده میخواست تا سینه زنی شروع شد، خود را به قالی حسینیه دخیل زدم لحظات آخر بود پدر و مادرم با همه زحماتشان در ذهنم گذر کردند همیشه میخواستم لبخند به لبانشان بنشانم. حالا هم که بهترین لحظه زندگیم بود باید آنها را شریک شادی خود میکردم خدایا خیلی چسبید ثواب امشب رو برای مامان و بابام بنویس و یک آن ،حرارت ،نور لرزش شدید و صدایی هولناک همه چیز را به هم ریخت صدای مداحی جایش را به ناله و گریه .داد همه بلند شدند تا سمت در خروجی بروند و من چه احساس سبکی و بی وزنی میکردم ادامه دارد... کپی اکیدا ممنوع!!!!🚫 🍃اللهم صل علی محمد و آل محمد🍃 • کانالِ شهیده راضیه کشاورز :) 🌱| @shahideRaziehkeshavarz
•• 🫀🪐 . . •| کتاب راض بابا |• / صفحه ۷۳ تا از پله ها بالا آمدم و وارد راهرو ،شدم تیمور از صندلی پشت در آی سی یو بلند شد و به طرفم آمد یک لحظه به نظرم آمد که توی این چند روز چقدر لاغر شده است رگه هایی از امید در چهره اش موج میزد. مقابلم ایستاد و با لبخندی که این چند روز از چهره اش فراری شده بود گفت : مریم ضریب هوشی راضیه از سه رسیده به هشت انگار داشتم خبر خوب شدنش را میشنیدم دستانم را بالا آوردم و چشمانم را برای لحظه ای بر هم گذاشتم و خدا را شکر کردم پرستار باز اجازه دیدار داد و کنار تختش جا گرفتیم دست راستش را به دست گرفتم. از شدت تب، بدنش میسوخت دست چپش را کمی تکان داد تیمور سریع به سمت دیگر تخت رفت و دست چپش را به آغوش دستانش سپرد به سختی لبخند کم رنگی به لبان بیرنگش نشاند بعد از چند روز تیمور با دیدن لبخند راضیه خندید. ادامه دارد... کپی اکیدا ممنوع!!!!🚫 🍃اللهم صل علی محمد و آل محمد🍃 • کانالِ شهیده راضیه کشاورز :) 🌱| @shahideRaziehkeshavarz
•• 🫀🪐 . . •| کتاب راض بابا |• / صفحه ۷۴ - راض بابا! ما رو میشناسی؟ چشمانش را به نشانه جواب مثبت روی هم نهاد در این مدت پرستارها میگفتند احتمال از دست دادن حافظه اش به دلیل استفاده بیش از حد مواد بی هوشی زیاد است. قرآن قهوه ای رنگ راضیه را از کیفم بیرون آوردم و سوره الرحمن را .خواندم هرچه پیش میرفتم داغی دستش فرو می نشست. تا به آیه های پایانی رسیدم خنکی دستش را احساس کردم از پیش راضیه برگشتیم و همین طور که بیرون میآمدیم ،گفتم تیمور، دیدی راضیه حالش بهتر شده خدا وقتی ببینه ما ،امیدواریم خودش به فکرمون هست. شما امروز دیگه برو سرکار.» تیمور دستانش را به دعا بلند کرد - خدایا اگه راضیه عمرش به دنیا هست، سلامتی رو بهش برگردون بالاخره راضی به رفتن شد و من پشت دریچه شیشه ای آی سی یو تنها ماندم قرآن را بیرون آوردم و باز ختمم را شروع کردم چقدر راضیه این قرآن را در دستش گرفته بود و بین درس خوندن هایش صفحه ای از آن را هم میخواند یکی از روزهای تابستان ،پارسال در سالن پذیرایی مقابل میز تحریر نشسته و قرآن را جلویش گذاشته بود دستش را زیر چانه زده و نقطه ای از دیوار را به نگاهش دوخته بود مشخص بود ذهنش درگیر .است میدانستم به چه چیزی فکر می کند به همین خاطر کنارش ایستادم و گفتم: راضیه برای ثبت نام چی کار کنیم؟ فکرات رو کردی؟ ناگهان از افکارش جدا شد و نگاهش را به من داد. ،راضیه با این حرفهایی که مدیرتون در مورد مدرسه سمیه زد که از نظر بنیه علمی خیلی قوی کار میکنن اما خیلی به حجاب و اخلاق اهمیت نمیدن، به نظر من برو مدرسه شاهد پونزده که توی آزمونش هم نفر دوم شدی. ادامه دارد... کپی اکیدا ممنوع!!!!🚫 🍃اللهم صل علی محمد و آل محمد🍃 • کانالِ شهیده راضیه کشاورز :) 🌱| @shahideRaziehkeshavarz
•• 🫀🪐 . . •| کتاب راض بابا |• / صفحه ۷۵ باز به میز خیره شد و نتیجه افکارش را هویدا کرد. - مامان من فکر میکنم حالا که ذخیره های مدرسه گراشی رو فرستادن مدرسه سمیه و نمونه دولتی شده حتما فضاش هم با سالای قبل فرق میکنه کمی حرفش را مزه مزه کرد و ادامه داد مامان دوست دارم راهی رو برم که خدا راضی باشه و سعی میکنم توی این راه بیشتر تلاش کنم و ثابت قدم تر باشم من دوست دارم از لحاظ علمی قوی تر بشم. شاید امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف به سربازی قبولم کنه آخه امام زمان که یار بی سواد نمی خواد لبخند نمکینی زد و با کمی ناز حرفش را ادامه داد - میدونین چیه؟ میخوام خیلی درس بخونم که برم خارج ادامه تحصیل بدم از بلند نظریش ذوق کردم و در بغلش کشیدم - مامان از خدا خواستم تا آخرین لحظه ی عمرم دنبال کسب علم باشم. خندیدم و گفتم حتی وقتی که پیرزن شدی؟» خنده ام را با خنده پاسخ داد: - ها! حتی تا اون موقع ناگهان با کشیدن پرده دریچه شیشه ای آی سی یو، ریسمان افکارم و رابطه نگاهم با راضیه را بریدند از صدای دویدنی که در راهرو پیچید، سرم را .برگرداندم چند پرستار و دکتر با عجله وارد آی سی یو شدند. قلبم به التهاب افتاد جلو پرستاری که از آی سی یو بیرون آمد را گرفتم. - تورو خدا بگین چی شده؟! سریع گفت و رفت. - یکی از مریضا حالش بد شده ادامه دارد... کپی اکیدا ممنوع!!!!🚫 🍃اللهم صل علی محمد و آل محمد🍃 • کانالِ شهیده راضیه کشاورز :) 🌱| @shahideRaziehkeshavarz
•• 🫀🪐 . . •| کتاب راض بابا |• / صفحه ۷۶ سرگردان گاهی چشم به در و گاهی به پنجره داشتم پرستاری با دو به سمت در آمد کناری ایستادم و تا پرستار در را باز کرد با نگاه داخل را کاویدم با باز شدن چشمانش گمان بد حال شدنش را نمی بردم دستگاه شُک بهش وصل کرده بودند به دیوار پناه بردم و آرام آرام زانوهایم خم شد. - خدایا! میخوای ،ببریش ببرش؛ فقط بذار باباش بیاد من به زور فرستادمش بره سرکار ادامه دارد... کپی اکیدا ممنوع!!!!🚫 🍃اللهم صل علی محمد و آل محمد🍃 • کانالِ شهیده راضیه کشاورز :) 🌱| @shahideRaziehkeshavarz
•• 🫀🪐 . . •| کتاب راض بابا |• / صفحه ۷۷ از وقتی به خانه نیامده بود خیلی احساس تنهایی میکردم. هیچکس نمیتوانست مثل راضیه جای خالی همه را برایم پر کند. روزهایی را به خاطر میآوردم که با اقوام به تفریح میرفتیم راضیه بعد از بازی کردن با دخترها، به سراغ من که پسر هم سن خودم توی آن جمع نداشتم، می آمد و شروع میکردیم به بازیهایی که من دوست داشتم توپ ،بازی بالا رفتن از درخت و.... با من مثل یک پسر رفتار میکرد و حتی گاهی شجاع تر از من هم میشد. مثل سالی که به پیست اسکی رفته بودیم راضیه یازده ساله و من هم نه ساله بودم روی بالاترین تپه برفی دست نخورده ایستادیم. - راضیه اینجا خطرناکه با سر میریم توی برفا همین طور که آماده ی نشستن روی تیوپ می،شد با خنده گفت نترس من خانم محافظه کارم. ادامه دارد... کپی اکیدا ممنوع!!!!🚫 🍃اللهم صل علی محمد و آل محمد🍃 • کانالِ شهیده راضیه کشاورز :) 🌱| @shahideRaziehkeshavarz
•• 🫀🪐 . . •| کتاب راض بابا |• / صفحه ۷۸ آب دهانم را فرو بردم و نگاهم را از تپه های پایین تر که پر از نقطه های سیاه و رنگارنگ متحرک بود گذراندم - علی بیا دیگه به قول بی بی داری استخاره میکنی؟ کنارش نشستم و دستانم را دور گردنش انداختم راضیه هم دستش را دور کمرم حلقه کرد و به پایین تپه سُر خوردیم. صدای خنده مان داشت بلند میشد که ناگهان در هوا چرخ خوردیم و از تیوپ کنده شدیم با سر در برف ها فرو رفتم و راضیه هم با ضربه زدن و خوردن از تپه ای بلند شد و لباسش را تکاند. چشمانم از انبوه سفیدی زده شد و برای چند لحظه بسته ماند. راضیه دستانش را جلو دماغش گرفته بود و ها میکرد و پاورچین پاورچین به طرفم می آمد. - على دماغتو! انگار گوجه له شده. به دماغ راضیه زل زدم و خنده ام را رها کردم. - خانم محافظه کار دماغ خودت رو ندیدی شده مثل لبو! و حالا خانم محافظه کار چند روزی روی تخت خوابیده بود و پرستارها اجازه داده بودند بدون مانع پنجره شیشه ای ببینمش. با مرضیه وارد آی سی یو شدیم و کنار تخت ایستادیم. راضیه دستش را با بیتوانی، کمی بالا آورد و به ناگاه روی تخت رها شد مرضیه سرش را نزدیکش برد. - سلام ،راضیه ، منم مرضیه؛ منو میشناسی؟ به آهستگی پلک هایش را روی هم گذاشت و دوباره باز کرد و اطمینان را به قلبمان داد مرضیه به من که ساکت ایستاده بودم، نگاه کرد. دستانم را جلوی صورتم گرفتم و قطرات اشکی را که فرو میریختند، پاک کردم. با بغض گفتم: چرا راضیه به این روز افتاده؟ این حقش نیست. راضیه ای که این همه قوی بود از هیچی نمیترسید چرا باید این جوری بشه ؟ دلم برای همه چیزش تنگ شده بود برای داد زدن هایش موقعی که داشت ادامه دارد... کپی اکیدا ممنوع!!!!🚫 🍃اللهم صل علی محمد و آل محمد🍃 • کانالِ شهیده راضیه کشاورز :) 🌱| @shahideRaziehkeshavarz
•• 🫀🪐 . . •| کتاب راض بابا |• / صفحه ۷۹ دلم برای همه چیزش تنگ شده بود برای داد زدن هایش موقعی که داشت درس میخواند و اذیتش میکردم حتی برای نصیحتهای در گوشی اش _ داداشی امشب خونه عمه اینا که با بچه بازی می کردی من یه حرف هایی شنیدم به هم می زدین که بد بود سوار ماشین بودیم و داشتیم از مهمانی بر میگشتیم که این حرف را زد. آهنگ رادیو برایم لالایی شده بود مرضیه سرش را به صندلی تکیه داده بود و خواب هفت پادشاه می دید راضیه هم بین من و مرضیه نشسته بود چشمانم بین بسته شدن و باز بودن مانده بود که راضیه سرش را به گوشم نزدیک کرد و آهسته گفت: «علی از همین نه سالگی سعی کن حرف زشت نزنی بعد هم تو میتونی قشنگ تر رفتار کنی و حرفای بهتری بزنی.» ،چشمانم باز ماندن را ترجیح داد اما سرم را به طرف پنجره برگرداندم و هرازگاهی مادر و پدر را که با هم حرف میزدند می پاییدم - اگه مامان و بابا این چیزا رو بدونن خیلی ناراحت میشن و از اینکه بچه هاشون اون حرفا رو زدن خجالت میکشن نباید جوری رفتار کنیم که آبروشون بره. گاهی حرفهایش گره گشای کارم بود حتی وقتی به خاطر تنبلی در درس خواندن تنبیه میشدم باز راضیه را کنار خودم میدیدم یک بار که در اتاق زانو به بغل گرفته و ناراحت نشسته بودم وارد اتاق شد و در را روی هم گذاشت با لبخندی که صورتش را قشنگ تر میکرد کنارم نشست و دستش را دور گردنم حلقه کرد و گفت نبینم علی مرد خدا اخماش رو توی هم کنه همین طور که به شلوارم زل زده بودم گفتم مامان و بابا دعوام کردن بوسهای به گونه ام زد میدونم اما خب اونا میخوان تو موفق بشی و وقتی میبینن کوتاهی می کنی عصبانی میشن ادامه دارد... کپی اکیدا ممنوع!!!!🚫 🍃اللهم صل علی محمد و آل محمد🍃 • کانالِ شهیده راضیه کشاورز :) 🌱| @shahideRaziehkeshavarz
•• 🫀🪐 . . •| کتاب راض بابا |• / صفحه ۸۰ راض بابا به شانه ام زد و ادامه داد: هر موقع امتحانت رو خراب کردی، به خودم بگو تا باهات کار کنم که امتحان بعدی رو خوب بگیری و خوشحال بشن.» گره ابروهایم را باز کردم و به راضیه خیره شدم که گفت: «راستی نمازت رو خوندی؟» ابروهایم را به نشان منفی بالا دادم و با کنجکاوی پرسیدم: «راضیه، برای چی باید نماز بخونیم؟» نشست. دستش را از دور گردنم برداشت و چهارزانو روبه رویم - علی وقتی کسی کاری برامون انجام میده باید یه جوری ازش تشکر کنیم. مگه نه؟ سرم را تکان دادم. - خب راه تشکر کردن از نعمتایی که خدا بهمون داده، نمازه کمی با خودم فکر کردم و دیدم حرفش منطقی است. به همین دلیل آستینم را بالا زدم و از اتاق خارج شدم. داشتم به خاطراتم با راضیه فکر میکردم که دیدم مرضیه، دستم را با خودش میکشد - دیگه باید بریم بیرون. در دل راضیه را خطاب کردم من تنهایی این چند روز رو تحمل میکنم اما باید قول بدی که برگردی خونه.» ادامه دارد... کپی اکیدا ممنوع!!!!🚫 🍃اللهم صل علی محمد و آل محمد🍃 • کانالِ شهیده راضیه کشاورز :) 🌱| @shahideRaziehkeshavarz
🍃به کانال منتسب به شهدا با وضو وارد شویم... کانال شهیده راضیه کشاورز🌱 ♡@shahideRaziehkeshavarz
در 🕌مسجد مقدس جمکران🕌 دعاگوی همه اعضای محترم کانال علی الخصوص مادر بزرگوار هستیم.🌾
•• 🫀🪐 . . •| کتاب راض بابا |• / صفحه ۸۱ نور تمام آی سی یو و تخت راضیه را پوشانده و پایین تختش درخت انار زیبایی روییده بود. دانه های سرخ انار مثل یاقوت میدرخشیدند. یک باره از خواب پریدم در خواب و بیداری کنارش بودم تا چشم روی هم میگذاشتم خوابش را میدیدم ناگهان صدای تیمور را از صندلی کناریم شنیدم - خدایا اگه برای دل ،منه راضیه رو ببر! دیگه نمیخوام زجر بکشه نگاهی به ساعت مچی ام انداختم. ساعت سه بعد از ظهر بود برخاستم و به سمت ایستگاه پرستاری رفتم و با کمی اصرار وارد آی سی یو شدم کنار راضیه ایستادم و کتاب جوشن کبیر را باز کردم احساس میکردم راضیه هم هم نوایم شده است انگار در آغوش خدا اسم هایش را به زبان می آوردم چیزی نگذشت که آقای مرادی کنارم ایستاد ادامه دارد... کپی اکیدا ممنوع!!!!🚫 🍃اللهم صل علی محمد و آل محمد🍃 • کانالِ شهیده راضیه کشاورز :) 🌱| @shahideRaziehkeshavarz
•• 🫀🪐 . . •| کتاب راض بابا |• / صفحه ۸۲ - مامان علی مگه شما امروز نمیخواستین اولین سفره راضیه رو بندازین؟ چیزی به اذون نمونده ها حرف های روحانی که دیروز بالای سر راضیه آمده ،بود از خاطرم گذشت یه پارچه متبرک به تربت کربلا رو گذاشتم کنارش بعد شما برین ببندین به دستش و دعا کنین برای سلامتیش و توی سه تا سه شنبه، سه بار سفره بندازین اولین سه شنبه که فردا می،شه سفره حضرت زهرا و سه شنبه بعد سفره حضرت زینب بندازین. سه شنبه سوم رو هم گرو بردارین به نیت حضرت رقیه و بگین وقتی بچه مون شفا پیدا کرد سفره رو میگیریم. توی سفره تون هم هر چیزی توی خونه دارین بذارین زمانی هم دعای توسل رو شروع کنین که پایانش وصل بشه به اذان مغرب . دلم را پیش تخت راضیه گذاشتم کتاب را بستم و برخاستم نمی توانستم نگاهم را از راضیه بگیرم دم در که رسیدم سرم را برگرداندم. ناگهان دیدم لحظه ای گوشه ی چشمش را باز کرد و نگاهی بهم انداخت به سختی خداحافظی کردم و رفتم به خانه که رسیدیم سریع سفره توسل را پهن کردیم. با حالت عجز، دعا را شروع کردم فضای خانه سبک شده بود با هر اشفع لنا عندالله انگار ائمه را با چشم میدیدم دعا که تمام شد و اذان شروع به گفتن کرد آقای باصری به خانه رسید تا پایش را به سالن گذاشت موبایلش زنگ خورد. با جواب دادنش ناگهان صورتش رنگ به رنگ شد و صدایش تغییر کرد. باشه الان خودم رو میرسونم. داشت به طرف در می رفت که گفتم صبر کنین نماز بخونیم، منم باهاتون میام.» در را باز کرد و کفشش را دم پایش انداخت - نه من عجله دارم! ادامه دارد... کپی اکیدا ممنوع!!!!🚫 🍃اللهم صل علی محمد و آل محمد🍃 • کانالِ شهیده راضیه کشاورز :) 🌱| @shahideRaziehkeshavarz
•• 🫀🪐 . . •| کتاب راض بابا |• / صفحه ۸۳ - راضیه طوریش شده؟ نه نه برای چی ؟ فقط یه چیزهایی لازمه باید برم بگیرم نگاه آخر راضیه در ذهنم مانده بود ناگاه پرده ،اشک مقابل چشمانم فرو ریخت و حس مادریم را به زبان آوردم - من که میدونم راضیه شهید شده صبر کنین منم بیام آقای باصری دیوار را تکیه گاه بدنش قرار داد و چشمانش را دزدید نه شما خونه باشین بعد میام دنبالتون به سمت اتاق رفتم و گفتم شما منو نبرین خودم با آژانس میام. به اتاق رفتم و نماز مغربم را قامت بستم بعد چادرم را از گوشه اتاق برداشتم و با آقای باصری سوار ماشین شدیم ربع ساعتی که در راه بودیم به اندازه تمام عمرم از پا افتادم به بیمارستان که رسیدیم در ماشین را باز کردیم و بدون اینکه به فکر بستنش باشیم دویدیم تیمور و آقای مرادی در حیاط نشسته بودند. ،تیمور دستانش را حایل صورتش کرده بود و تمام بدنش میلرزید به سمت اتفاقات .دویدم تمام درها باز بودند و هیچ کس مانع ورودم نمیشد به در آی سی یو که رسیدم ناگهان پرستاری جلویم را گرفت. دستانش را فشردم و با صدایی که از بین بغضهای خفه کننده بیرون می آمد، گفتم: «من اصلاً هیچی نمیگم فقط بذارین برم ببینمش و ازش خداحافظی کنم بچه من شهید شده اصلاً ناراحت نیستم به خدا قول میدم چیزی نگم پرستار به آهستگی کنار رفت در آی سی یو را فشار دادم آرام به سمتش رفتم دور ملافه پیچیده و بالای سرش هم گره زده بودند ،راضیه باز پشت سفیدی دیگری میخواست خودش را پنهان کند اما این بار با دفعه قبل فرق داشت. روی دیدن نداشت و حالا روسفید شده بود. انگار خاطره دو ماه پیش آن موقع جلوی چشمانم شعله میکشید و من آب میشدم از مدرسه که برگشت ادامه دارد... کپی اکیدا ممنوع!!!!🚫 🍃اللهم صل علی محمد و آل محمد🍃 • کانالِ شهیده راضیه کشاورز :) 🌱| @shahideRaziehkeshavarz
•• 🫀🪐 . . •| کتاب راض بابا |• / صفحه ۸۴ در را به رویش باز کردم برگهای جلو صورتش گرفته بود تا بین چشمانش و چشمان من سد شود. در چارچوب در ایستاده بود و تکان نمیخورد من هم دستگیره در را گرفته بودم و با تعجب به راضیه و برگه زل زده بودم که با صدایی گرفته گفت من اصلاً هیچ حرفی برای گفتن ندارم و خیلی شرمنده ام. دستم را بالا آوردم تا برگه را کنار بزنم و نگاهش را بخوانم، اما سریع برگه را در دستم رها کرد و به اتاقش رفت در نیمه باز را بستم و به برگه چشم دوختم مامان خیلی شرمنده ات .هستم میدونم در برابر زحماتی که شما برام کشیدین معدلم خیلی بد .شده ولی به خدا خیلی تلاش کردم و زحمت کشیدم بهتون قول میدم ان شاء الله ترم دوم جبران کنم و معدلم رو به بیست برسونم.» تری صورتم را حس میکردم سریع پشت در بسته اتاقش رفتم دری زدم و وارد شدم با چادر و مانتو و شلوار قهوه ای مدرسه روی تختش نشسته بود تا من را دید، سرش را پایین .داد آهسته جلو رفتم و کنارش نشستم و آغوشم را به روی شرمش باز کردم. - راضیه مامان معدل تو برای من بهترین ،معدله چون تلاشت رو کردی تا اول دبیرستان معدلت بیست میشد و امسال نوزده و سی و سه صدم خیلی فرقی با هم نداره. همین طور که سرش روی شانه ام جاخوش کرده بود و هم چنان نمی خواست نگاهم را ببیند با صدای خش دارش گفت: «مامان الهی قربونت بشم با چه رویی توی صورتت نگاه کنم؟ معدلم باید بیست میشد.» راضیه را بین بازوهایم فشردم و گفتم راضیه ، من خیلی ازت راضی هستم. تو توی درسات موفقی و این معدل برای من از بیست هم با ارزش تره. انگار راضیه حالا هم خود را زیر ملافه ،سفید، پنهان کرده بود تا مجبور نشود ادامه دارد... کپی اکیدا ممنوع!!!!🚫 🍃اللهم صل علی محمد و آل محمد🍃 • کانالِ شهیده راضیه کشاورز :) 🌱| @shahideRaziehkeshavarz
•• 🫀🪐 . . •| کتاب راض بابا |• / صفحه ۸۵ تا محبور نشود حال زارم را ببیند و اظهار شرمندگی کند سرم را برگردانم و رو به پرستار گفتم حداقل پارچه رو باز کنین تا بچه ام رو ببینم پرستار جلو آمد و گره پارچه را گشود ،آرام قدم برداشتم تا صدایی آرامشش را به هم نزند حس میکردم راضیه مثل کودکیهایش شیر خورده و خوابیده است. میخواستم همه جا را آرام کنم تا بیدار نشود کنارش ایستادم. پارچه را کنار زدم لبانش به لبخند باز شده و چشمانش نیمه باز بود چه بوی خوشی میداد سرش را روی بازویم گذاشتم و تا دستم را بین موهایش بردم از خیسیش خنک شدم. سرم را پایین بردم و صورتم را مماس صورتش قرار دادم و بویش را استشمام کردم. «مامان شهادتت مبارک خدا رو شکر که به آرزوت رسیدی.» وقتی در مورد شهدا حرف میزد گمان نمیکردم روزی یکی از آنها شود. غصه میخورد و میگفت مامان وقتی توی خیابون به صحنه هایی رو می بینم با خودم میگم اینا چه جوری میخوان جواب خونواده شهدا و جانبازا رو بدن؟ اونا با ظاهری که برای خودشون درست میکنن، روی خون شهدا پا میذارن این مدادی که ما دست میگیریم و باهاش مینویسیم، تمام امکاناتی که داریم همش رو مدیون خون شهدا هستیم اگه اونا نجنگیده بودن اگه از جون و مال و خانواده شون نگذشته ،بودن اصلاً شرایط درس خوندن ما فراهم نمیشد پس ما هم باید مراقب رفتارمون باشیم. تمام صورتش را بوسیدم و لمس کردم رگه های اشک، عجول از گونه هایم سرازیر می شدند دستی به ابروها و موهایش کشیدم - ،راضیه ناراحت نباشیا من ،خوشحالم تو داری میری سفرت به سلامت. من اومدم بدرقه ات کنم ناگهان همان حرف عجیبی که چند روز قبل از انفجار زد، در ذهنم تداعی ادامه دارد... کپی اکیدا ممنوع!!!!🚫 🍃اللهم صل علی محمد و آل محمد🍃 • کانالِ شهیده راضیه کشاورز :) 🌱| @shahideRaziehkeshavarz
•• 🫀🪐 . . •| کتاب راض بابا |• / صفحه ۸۶ در ذهنم تداعی شد. در آشپزخانه نشسته بودم و چاقو به دست، سیب زمینی ها را خلال میکردم که راضیه وارد آشپزخانه شد. به به چه بوی خوشمزه ای کنارم دو زانو نشست و به دستانم چشم دوخت سر بلند کردم و به صورتش خیره شدم. - راستی راضیه اردوی قرآنی تون خوب بود؟ لبخند صورتش را در برگرفت - عالی بود مربیمون خیلی از صوتم تعریف کرد. انگار به حال و هوای روز اردو برگشت که گفت: «مامان ، می خوای سوره تین رو برات بخونم ؟ با خوشحالی گفتم: «آره بخون ببینم نگاهش را به نقطه ای معطوف و شروع کرد کارد و سیب زمینی در دستم معلق در هوا مانده بودند و نگاهم محو راضیه شده بود. بارها صوتش را شنیده بودم چه بعد از نماز صبح و موقعی که از درس خواندن خسته میشد و چه در ماشین که به کوه سبز می رفتیم؛ اما این دفعه زیباتر از همیشه بود. - راضیه ،مامان چقدر خوب خوندی! صدات به دل میشینه صوتت بهتر و قشنگ تر از همیشه شده تکانی به خودش داد و چهار زانو نشست خرد کردن سیب زمینی ها که تمام شد رو به راضیه گفتم : ان شاء الله مامان حافظ کل قرآن بشی. کمی با خودش فکر کرد و بعد گفت «مامان دعای خیلی قشنگیه، اما اول دعا کنین قرآن رو بفهمم امروز فهمیدم اون قدر که با قرآن هستم، قرآن رو نمی فهمم. با نگاه من را در برگرفت و گفت: «مامان، به شما هم توصیه میکنم هر موقع ادامه دارد... کپی اکیدا ممنوع!!!!🚫 🍃اللهم صل علی محمد و آل محمد🍃 • کانالِ شهیده راضیه کشاورز :) 🌱| @shahideRaziehkeshavarz
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یکی از مخاطبان کانال برای نوجوانان روایتگری میکنن این هفته شهیده راضیه کشاورز رو روایت کردن و از مطالب کانال شهیده هم استفاده شده فیلمش رو برای ادمین های کانال ارسال کردن ان شاءالله شهیده دعاگوشون باشن🌱☁️📻 • کانالِ شهیده راضیه کشاورز :) 🌱| @shahideRaziehkeshavarz