eitaa logo
「شهیده راضیه کشاورز」
708 دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
2.8هزار ویدیو
38 فایل
「شهیده راضیه کشاورز」∶ ●دوست دارم راهی رو برم که خدا راضی باشه...🌱 راض بابا↯ @shahidehRaziehkeshavarz✨ کانال مثلِ راضیه...↯: 『 @meslerazieh313 』 کانال پیام های شما↯ @nashenass_khoone کانال رسمی-زیرنظر مادر شهیده✓ ◢کانال وقف امام زمان(عج)◤
مشاهده در ایتا
دانلود
•• 🫀🪐 . . •| کتاب راض بابا |• / صفحه ۴۲ کمی سرش را بالا آورد و سر کوچه را .پایید دوباره عینکش را برانداز کردم آن قدر پایین بود که فریم وسط چشمانش بود همین طور که نگاهش به آسفالت کوچه بود سرش را نزدیک تر آورد و آرام :گفت سر کوچه نامحرم زیاده نمی خوام نگاهم به نگاهشون بیفته عینک رو که پایین بیارم فریم روی چشممه و نامحرم هم چشم منو نمیبینه. نگاهی به ساعت روی دیوار انداختم. نزدیک اذان صبح بود. از اتاق خارج شدم تا وضویی بگیرم و نماز توسلی بخوانم اول پای تلفن رفتم و باز شماره خانه شان را گرفتم. بالاخره دلشوره ی بی جوابی شان تمام شد. صدایی ناآشنا تلفن را جواب داد. - الو سلام منم زهرا ، دوست راضیه راضیه... خوبه ؟ دیشب کانون بود اتفاقی که براش نیفتاده؟ - اتفاق که ... الان بیمارستانه دکترا گفتن لگنش و طحالش آسیب دیده تلفن را که قطع کردم حال خودم را نمیفهمیدم. انگار روی زمین نبودم. با جواب دادنشان نگرانیم چند برابر شده بود نمی توانستم به مدرسه رفتن بدون راضیه فکر کنم. آرزو داشتم مشکلش جدی نباشد و زود مرخص شود. سر سجاده نشستم و برای شفای راضیه و همه مجروحان حسینیه، دستانم را سمت آسمان بلند کردم. آنی آرزوی راضیه که سال پیش سر کلاس به زبانش آورد، ذهنم را پر کرد. یکی از روزها که معلم تدریسش را تمام کرد و کتابش را بست روی صندلی نشست و با نگاه سؤال برانگیزش همه را از نظر گذراند. بچه ها توی این چند دقیقه ای که تا زنگ تفریح مونده، دوست دارم تک تکتون بگین که میخواین در آینده به کجا برسین یا بزرگترین آرزوی زندگیتون چیه؟ ادامه دارد... کپی اکیدا ممنوع!!!!🚫 🍃اللهم صل علی محمد و آل محمد🍃 • کانالِ شهیده راضیه کشاورز :) 🌱| @shahideRaziehkeshavarz
•• 🫀🪐 . . •| کتاب راض بابا |• / صفحه ۴۳ پچ پچ بچه ها بالا گرفت من هم با لبخند راضیه را برانداز کردم و از تعجب ابروهایم را بالا .دادم یک نفر از ردیف دوم دستش را بلند کرد. - خانم، من دوست دارم وکیل بشم. دیگری از آخر کلاس سریع دستش را بالا آورد و پشت سر او گفت: «من دوست دارم اون قدر درس بخونم که دانشمند بشم.» صدای خندهها در بین دستهای بالا آمده بلند شد کناریش با ناز و ادا :گفت منم میخوام پولدار بشم.» خنده ها ادامه داشت. دانش آموزی از ردیف سوم با غرور گفت: «خانم من میخوام جراح قلب بشم.» معلم با لبخند به تک تک بچه ها نگاه میکرد و به حرف هایشان گوش می داد که یک دفعه به صندلی روبه رویش چشم دوخت راضیه ساکتی؟! تو میخوای چه کاره بشی؟ راضیه که در حال بازی کردن با جلد کتابش بود سرش را بالا آورد نفس عمیقی کشید و به اطرافش نگاه کرد و بعد دوباره به کتابش چشم دوخت - خانم، من... من دوست دارم یکی از یاران امام زمان را بشم. روی راضیه ثابت ماند صداهای آهسته و خنده ها را از اطرافم سختی میشنیدم - چه خیالاتی یار امام زمان! اینم شد آرزو؟ برگشتم و چشم غره ای به بچه ها .رفتم نگاه معلم هنوز راضیه را در برداشت. - آفرین ...! آفرین ادامه دارد... کپی اکیدا ممنوع!!!!🚫 🍃اللهم صل علی محمد و آل محمد🍃 • کانالِ شهیده راضیه کشاورز :) 🌱| @shahideRaziehkeshavarz
•• 🫀🪐 . . •| کتاب راض بابا |• / صفحه ۴۴ کم کم خورشید، شب تاریک را کنار زد و روشنی خود را به رخ کشید از پشت در آی سی یو بلند شدم و زنگ آیفون را زدم تا احوالش را بپرسم گفتند راضیه را به اتاق عمل بردند. باز هم اتاق عمل نمیگفتند چه به سرش آمده است. به طبقه دوم رفتیم. زمان، انگار حرکت را از یاد برده بود مدام چشم به ساعت داشتم. تا عقربه روی یازده نشست دکتر با لباس سبزی که به تن داشت از اتاق عمل خارج شد. از روی صندلی بلند شدیم و به سمتش دویدیم. تیمور پرسید: «آقای دکتر حال دخترم چه طوره؟» - من تمام تلاش خودم رو کردم صورت ،تیمور رنگ به رنگ شد با پریشانی دستش را به صورتش کشید و گفت: دکتر اگه اینجا نمیشه کاری براش ،کرد هر جا که بشه راضیه رو میبریم تهران ... خارج ... ادامه دارد... کپی اکیدا ممنوع!!!!🚫 🍃اللهم صل علی محمد و آل محمد🍃 • کانالِ شهیده راضیه کشاورز :) 🌱| @shahideRaziehkeshavarz
•• 🫀🪐 . . •| کتاب راض بابا |• / صفحه ۴۵ دکتر تصمیم گرفت بعد از کتمان کردن پرستاران وضعیت راضیه را شرح دهد. همین طور که کلاهش را از سر بر میداشت :گفت: «دو تا کلیه اش پاره شده شصت درصد کبدش از بین رفته یکی از شش هاش کلا متلاشی شده و از شش دیگه اش هم سی درصد مونده انگار با حرف هایش داشت تار و پود زندگیمان را میگسست. زمین و زمان دور سرم می چرخید دستم را دراز کردم و با کمک دیوار، روی صندلی نشستم. تیمور با ته مانده امیدش گفت: «دکتر ما عمری از خدا گرفتیم و دیگه کارمون تمومه. اگه امکان داره ریه منو بردارین و برای راضیه بذارین دستش را روی شانه تیمور گذاشت و سری تکان داد. - تنها کاری که نمیشه ،کرد همینه این پیوند هنوز انجام نشده. ،ابوذر برادر تیمور که کنارش ایستاده بود رو به دکتر گفت: «دکتر، تو رو خدا هر چیزی از بدن من به درد راضیه میخوره رو بیرون بیارین و استفاده کنین.» آماده رفتن شد و گفت: «فقط براش دعا کنین.» ناگهان حرف دو سال پیش راضیه در ذهنم جان گرفت. همان حرفی که موقع خداحافظی زد. عازم سفر بود. تغییر حال و هوایش را از نگاهش هم می شد فهمید. چند تکه از لباسهایش را از کمد خارج کرد و تای دیگری بهشان زد تا کوچک تر شوند و در ساک مقابلش جایشان داد گوشه ساک را گرفتم و نگاهی به داخلش انداختم تا مطمئن شوم تمام وسایلش را جمع کرده که راضیه با حسرت نگاهم کرد. - مامان کاش شما هم میومدین لبخندی زدم و گفتم: «ما هم بخوایم بیایم، مدرسه تون اجازه نمیده.» دستش را بالا برد و گردنبندش را گرفت مامان قبل از این که سفر رو اعلام کنن مدیر بهم گفت میخوای مثل ترم - ادامه دارد... کپی اکیدا ممنوع!!!!🚫 🍃اللهم صل علی محمد و آل محمد🍃 • کانالِ شهیده راضیه کشاورز :) 🌱| @shahideRaziehkeshavarz
•• 🫀🪐 . . •| کتاب راض بابا |• / صفحه ۴۶ میخوای مثل ترم قبل برای جایزه ،معدلت پلاک طلا بهت بدیم یا میخوای با بچه های ایثارگران بری مشهد ؟ به گردنبندش چشم دوختم دستش را روی قلبش گذاشت و گفت منم بهشون گفتم میخوام برم .مشهد من زیارت امام رضا رو با هیچی عوض نمیکنم زیب ساکش را کشید و بلند شد چادر را روی روسری کرمی رنگش به سر انداخت. علی دوربین به دست جلو در اتاق نمایان شد. سرش را سمت علی كج و لبخندی پیشکشش کرد ساکش را برداشت و به سالن آمدیم. علی هم با دوربین بدرقه اش میکرد تیمور در سالن منتظر ایستاده بود به شوخی راضیه را سؤال و جواب کرد. - راضیه ،بابا کجا میخوای بری؟ پشت به دیواری که پرچم سبزرنگ ( یا ابوالفضل ع ) یادگار محرم رویش نصب بود، به سمت تیمور برگشت و با لبخند گفت: «چون دانش آموز خوبی بودم، جایزه می خوان ببرنم مشهد اگه خدا بخواد - میری اون جا برای ما هم دعا میکنی؟ دستانش را به پشت کمرش حلقه کرده بود و همین طور که خودش را به جلو و عقب تکان میداد گفت: «ها دعا میکنم ولی من بیشتر به دعای شما محتاجم.» لبخندی گوشه لب تیمور سبز شد و گفت حالا تو بری ما که دلمون اصلاً برات تنگ نمی شه! راضیه سریع با لبخند جواب داد حالا معلوم میشه... وقتی دخترتون رفت و دیگه پیشتون ،نبود به روز این فیلم رو میذارین و نگاهش میکنین اون تنگ میشه روزی که دیگه من نیستم اون موقع معلوم میشه که کی دلش برای دخترش تنگ میشه ادامه دارد... کپی اکیدا ممنوع!!!!🚫 🍃اللهم صل علی محمد و آل محمد🍃 • کانالِ شهیده راضیه کشاورز :) 🌱| @shahideRaziehkeshavarz
•• 🫀🪐 . . •| کتاب راض بابا |• / صفحه ۴۷ تیمور خنده اش را آزاد کرد جلو رفت و راضیه را در بغلش فشرد نمیدانم چرا راضیه این حرف را زد اما حالا با تمام وجودم حسش میکردم در بیمارستان با دعا و نذر و نیاز از این طبقه به آن طبقه میرفتیم تا شاید به بیرون آمدن از اتاق عمل راضی شود. راضیه را دوباره بعد از عمل راهی آی سی یو قلب کردند خورشید داشت آهسته بساطش را جمع میکرد که از ایستگاه پرستاری، صدا زدند مادر راضیه کشاورز بیاد داخل . با خواستنم انگار دلم را زیر و رو کردند ،زانوهایم توان راه رفتن نداشت. به سختی از روی صندلی بلند شدم و به طرف در و تیمور که کنارش زانوهایش را بغل گرفته بود و آرام و بی صدا اشک میریخت، رفتم. در را فشار دادم و وارد شدم. از چند پله، بالا رفتم. چادرم را درآوردم و لباس استریلی که پرستار داد را پوشیدم. چشمم به مجروحی افتاد. روی برگه بالای سرش، جواد علوی نوشته شده بود. دیوار شیشه ای بین علوی و راضیه را رد کردم. ناگهان ضربان قلبم شدت گرفت. زانوهایم سست شد و شروع به لرزش کرد. حس کردم کسی گلویم را محکم گرفته است پارچه سفیدی رویش کشیده، و ارتباطش را با تمام دستگاهها قطع کرده بودند. آب جمع شده در چشمانم بی امان میریخت پاهایم با تردید حرکت کرد و کنار تخت ایستاد. دستانم را بالا بردم و پارچه را از روی سرش کنار کشیدم صورتش ورم کرده و رنگش پریده .بود لبانش از خشکی قاچ خورده بود و روی چشمانش را چسب زده بودند. دو نقطه در صورتش حالت سوختگی .داشت سریع قرآن را از کیفم درآوردم و بالای سر راضیه .گرفتم خدایا! به عظمت همین ،قرآن راضیه را شفا بده و به منم توانی بده که وقتی میرم بیرون جلو تیمور زمین نخورم. طاقتم طاق شده بود دوست داشتم همان جا زانو بزنم و غصه دلم را خالی ادامه دارد... کپی اکیدا ممنوع!!!!🚫 🍃اللهم صل علی محمد و آل محمد🍃 • کانالِ شهیده راضیه کشاورز :) 🌱| @shahideRaziehkeshavarz
•• 🫀🪐 . . •| کتاب راض بابا |• / صفحه ۴۸ غصه دلم را خالی کنم، ولی با دل بقیه چه میکردم؟ راضیه چند بار در کودکی هم نزدیک از دستمان برود اما خدا می خواست .بماند یکی از آن دفعه ها، یک سالگیش بود. کاش مثل آن موقع دوباره شفا پیدا میکرد خیلی حالش بد شد که به بیمارستان رفتیم. دکتر دستش را از روی پیشانی راضیه که روی تخت، بعد از آن همه گریه آرام گرفته بود، برداشت. روی برگه چیزهایی نوشت و پرسید: «چرا این بچه به این روز افتاده؟» :گفتم: «آقای دکتر بچه چند روزه معده اش ریخته به هم اما امروز دیگه خیلی حالش بد شد و افتاد روی اسهال و استفراغ دکتر نگاهش را از برگه گرفت و به راضیه انداخت. - روده هاش عفونت کرده. از بدنش هم خیلی آب رفته . چند روز باید بستری بشه تا ببینیم خدا چی میخواد. دکتر که از اتاق پا بیرون گذاشت روی صندلی نشستم و دستان کوچک راضیه را که همنشین سرم شده ،بود نوازش دادم. تیمور هم بقیه بچه ها و مادرانشان را از نظر گذراند و با تمام خستگی اش نشست. از فکر مرضیه که پیش مادر بزرگش در کوه سبز بود و راضیه که روی تخت تکان نمی خورد و تعداد نفس هایش هم قابل شمارش بود بیرون نمی آمدم اما چشمانم دیگر یاری بازماندن نداشت. سرم را کنار سر راضیه گذاشتم و به خواب رفتم. طولی نکشید که بیدار شدم نمیدانستم تیمور کجا رفته است. چند لحظه بعد، وارد اتاق شد و با لبخندی که در صورتش پخش شده بود، کنارم نشست. ظرف یک بار مصرف سربسته ای را به طرفم گرفت. - نذريه. مال امام حسينه يكم بكن دهن راضيه، انشاءالله خدا شفاش میده توکل به خودش. انگار دوایش همان برنج نذری بود اما شرایط الانش با آن زمان خیلی فرق ادامه دارد... کپی اکیدا ممنوع!!!!🚫 🍃اللهم صل علی محمد و آل محمد🍃 • کانالِ شهیده راضیه کشاورز :) 🌱| @shahideRaziehkeshavarz
•• 🫀🪐 . . •| کتاب راض بابا |• / صفحه ۴۹ داشت نمی دانستم شفایش در چیست از راضیه دل نمیکندم اما باید کاری میکردم باید به در خانه کسی میرفتم که رویم را زمین .نیندازد با دیدن راضیه امیدم را از دست داده ،بودم اما نمیخواستم باورش کنم میخواستم هر طور شده برش .گردانم منتظر چیزی بودم شاید معجزه ای به ناچار برخاستم و از آی سی یو پا بیرون گذاشتم خود را معلق بین زمین و آسمان می دیدم لاله و خواهرم عالیه تا حالم را ،دیدند به طرفم آمدند و دستانم را گرفتند مرضیه به سمتم دوید. - مامان راضیه ؟ ارتعاش لب ها و ریزش اشکهایم هماهنگ شدند. - نگوراضیه. داره دیر میشه فقط باید بریم قدمگاه آقا ابوالفضل دیگه این جا موندن فایده ای نداره با مرضیه و مادربزرگش و دو تا از عمه هاش با حال نزار از بیمارستان بیرون زدیم. در ماشین، مرضیه مدام در گوشم زمزمه میکرد «مامان، صبر داشته باشیا! مگه شما نمی خواستی بچه هات به سعادت برسن؟ مگه شهادت جز سعادته؟ راضیه هم الان بهش رسیده. حرف هایش آرامم نمیکرد وارد حرم شدیم و خودم را به ضریح، دخیل بستم. آقا! شما رو به اون لحظه ای که دامن رقیه آتیش گرفت و از دست سربازای یزید فرار کرد، راضیه رو بهمون برگردون. سنگینی قسم را حس کردم بعد از کمی دعا و توسل، از حرم میخواستیم خارج شویم که موبایل مرضیه به صدا درآمد. علی بود. - راضیه برگشته بردنش آی سی یو مرکزی ادامه دارد... کپی اکیدا ممنوع!!!!🚫 🍃اللهم صل علی محمد و آل محمد🍃 • کانالِ شهیده راضیه کشاورز :) 🌱| @shahideRaziehkeshavarz
•• 🫀🪐 . . •| کتاب راض بابا |• / صفحه ۵۰ سردار علی ،مؤیدی فرمانده انتظامی فارس گفت: انفجار در شیراز خرابکاری نبوده و احتمالاً علت این حادثه به دلیل سهل انگاری بوده است. زیرا چندی پیش در همین محل یک نمایشگاه در وصف دفاع مقدس برپا شده بود. مؤیدی اضافه کرد احتمال میرود مهمات باقی مانده در محل، عامل این انفجار بوده باشد این در حالی است که برخی خبرگزاری ها در شب گذشته گزارش داده اند که در حادثه انفجار شهر ،شیراز بمبی دست ساز منفجر شد. مقامات در شیراز میگویند که تردیدها در مورد علت واقعه انفجار، همچنان در دست بررسی است. دست بررسی رادیو را خاموش کردم از شنیدن حدسهای بی پایه که انفجار را مربوط به نمایشگاه دفاع مقدس می دانست به هم میریختم. از ماشین پیاده شدم و به اتفاقات پا گذاشتم مجروح شدن راضیه برایم غیرمنتظره و فکر کردن در موردش هم سخت بود. ادامه دارد... کپی اکیدا ممنوع!!!!🚫 🍃اللهم صل علی محمد و آل محمد🍃 • کانالِ شهیده راضیه کشاورز :) 🌱| @shahideRaziehkeshavarz
•• 🫀🪐 . . •| کتاب راض بابا |• / صفحه ۵۱ بیشتر شنبه ها کنار هم مینشستیم اما دیشب ،سلامی داد و رفت. خیلی وقت ها قبل از شروع مراسم میآمد و از مشکلات مدرسه و سرویسش میگفت. سال اول دبیرستان فشار زیادی رویش بود آن قدر از مشکلات اعتقادی و اخلاقی بچههای مدرسه گفت و اصرار ،کرد تا بالاخره به مدرسه شان رفتم و با آنها صحبت .کردم به خاطر همین مسایل زیاد همدیگر را می دیدیم و صحبت میکردیم. چادرم را جمع کردم و دستم را به نرده گرفتم تا از پله ها بالا بروم. پرستاری از کنارم رد شد و با صدای کفشش، من را به پنج شنبه ای برد که با راضیه قرار داشتم. بعد از تمام شدن کانون زبانش یک ساعتی میشد که منتظرم ایستاده بود. همین طور که عرض باریک کوچه را طی میکرد، صدایش کردم. سرش را برگرداند. کوله پشتی اش را روی شانه جابه جا کرد و به طرفم پا تند کرد. سلام کجا بودی؟ چقدر دیر کردی؟ - سلام من که بهت گفته بودم اگه یکی از کلاسام کنسل شد، می تونم بیام. این روزا به خاطر انتخابات سرمون خیلی شلوغه . سمت ماشین قدم برداشتیم خوشحالی به تمام اجزای صورتش سرایت کرده بود. سرش را نزدیک تر آورد و گفت: محبوبه چه خوب شد توی سفر مشهد، شما مسئول اتوبوس ما بودی خنده ای برایش فرستادم و شانه اش را فشردم. یک آن صدای کفش سفیدش، توجهم را جلب کرد سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم. راضیه یی که برای همدیگر را دیدن این قدر اصرار میکرد برای شنیدن و عمل کردن آمده بود. به همین دلیل مانعی برای شروع صحبتم نمیدیدم راضیه حریم بین نامحرما باید خیلی محکم باشه و این حریم با صدای تق تق کفشی هم زود به هم میریزه ادامه دارد... کپی اکیدا ممنوع!!!!🚫 🍃اللهم صل علی محمد و آل محمد🍃 • کانالِ شهیده راضیه کشاورز :) 🌱| @shahideRaziehkeshavarz
•• 🫀🪐 . . •| کتاب راض بابا |• / صفحه ۵۲ نگاهی به کفشش انداخت فرمان را به سمت راست پیچاندم یکی از استادامون توی حوزه در مورد همین مسایل تحقیقی انجام داده ناگهان صدای خندهاش بلند شد. - محبوبه ا یعنی نمیتونیم ازدباج هم بکنیم؟ با خنده پاسخش را دادم و به شوخی :گفتم بازم گفت ،ازدباج، نه این کار رو هم نمیشه بکنی یادم به سفر مشهد افتاد بین ،راه اتوبوس برای نماز ایستاده بود. در کنار هم مشغول وضو گرفتن بودیم لحظه ای به گرمکن و شلوار ورزشی سفیدش نگاه کردم و گفتم: رنگ سفید رو خیلی دوست داری؟ سریع با ذوق گفت: عاشق رنگ سفیدم به دانشگاه شیراز رسیدیم ماشین را گوشهای پارک کردم و به مسجد دانشگاه رفتیم و کنجی نشستیم. سؤال هایش مثل آب جوشی در ذهنش قُل قُل می خورد. یکی یکی می پرسید و میاندیشید یک دفعه :گفتم ببین راضیه درسته که من طلبگی میخونم و شاید بتونم به خیلی از سؤالات جواب بدم اما تو اصلاً الگوی خوبی برای خودت پیدا نکردی هر جوری من هستم تو نباش این جوری راهت رو پیدا میکنی ناگهان لبخند از صورتش رخت برچید و چهره اش گرفته شد. - محبوبه ، یه قضیه ایه که خیلی اذیتم میکنه. سرم را تکان دادم و منتظر شنیدن شدم - آقای مظفری راننده سرویس مدرسه مون خیلی با بچه ها خوش وبش میکنه البته اونا هم خوششون میاد و خیلی با هم راحتن هاله اشک در چشمانش دو دو میزد سی دی موسیقی میارن تا راننده توی ماشین پخش کنه منم به آقای ادامه دارد... کپی اکیدا ممنوع!!!!🚫 🍃اللهم صل علی محمد و آل محمد🍃 • کانالِ شهیده راضیه کشاورز :) 🌱| @shahideRaziehkeshavarz
•• 🫀🪐 . . •| کتاب راض بابا |• / صفحه ۵۳ مظفری گفتم مگه مدرسه بهتون تذکر نداده که دیگه آهنگ نذارین؟ - خب اون چی گفت؟ - بچه ها نداشتن چیزی بگه توی اون یه هفته ای هم که به خاطر مدرسه آهنگ ،نذاشتن منو تا خونه نمیرسوند و از سر چهارراه مجبور بودم ده دقیقه ای پیاده برم به جای آقای مظفری بچه ها گفتن بابا چه اشکالی داره؟ میخوایم خستگیمون در بره. دستمالی از کیفم بیرون آوردم و به راضیه دادم تا خیسی صورتش را پاک کند میگم من دوست ندارم گوش بدم مسخره ام میکنن و میگن راضیه تو آخوندی! منم حرف دلم رو بهشون زدم و گفتم ما با شنیدن این آهنگا خودمون رو از یه سری چیزا محروم میکنیم که اگه بدونیم چیه، از غصه دق میکنیم... چشمی که حرام رو ببینه توفیق پیدا نمیکنه امام زمانش رو ببینه . گوشی هم که حرام بشنوه توفیق پیدا نمیکنه صدای امام زمانش رو بشنوه. به چشمانش خیره شدم دانه های ،اشک بی معطلی میریختند. دستانم را باز کردم و بین بازوهایم گرفتمش. - نگران نباش. وقتی تو نخوای گناه کنی خدا هم کمکت میکنه. مطمئن باش همین حرفت، تأثیر خودش رو گذاشته. کمی که آرام شد گوشی را از کیفش بیرون کشید. نگاهی به ساعتش انداخت و گفت: دیگه داره دیر میشه باید برم خونه. گونه اش را بوسیدم و با خنده گفتم من غیرتی هستم. هوا داره تاریک میشه خودم میرسونمت. به راه افتادیم و سوار ماشین شدیم حرفهایی توی ذهنم بود که میخواستم برایش بگویم ادامه دارد... کپی اکیدا ممنوع!!!!🚫 🍃اللهم صل علی محمد و آل محمد🍃 • کانالِ شهیده راضیه کشاورز :) 🌱| @shahideRaziehkeshavarz
•• 🫀🪐 . . •| کتاب راض بابا |• / صفحه ۵۴ - ما بچه مسلمون، بچه شیعه، تا حالا شده به بار قرآن رو با ترجمه ختم کرده باشیم؟ اگه از آدم پرسیدن که این قرآنی که خدا به عنوان دستورالعمل زندگی برات فرستاده، تو یه بار کامل خوندیش؟ چی میخوایم بگیم؟ مگه ششصد صفحه بیشتره به طرفم برگشته بود و با دقت گوش میداد. - راست میگیا! یعنی میشه یه وقتی بذاریم و این کار رو انجام بدیم؟ - آره . مثلاً روزی نصفه صفحه روزی پنج آیه رو شروع کن با ترجمه بخون. - خب از فردا شروع میکنم به خوندن تا یه بار قرآن رو ختم کرده باشم. تمام خاطرات راضیه در ذهنم بالا و پایین میشدند تا خودشان را زودتر نشان دهند اما دیگر وقتی برای فکر کردن نمانده بود. از پله ها بالا رفتم و دنبال آی سی یو میگشتم که پدر و مادر راضیه را آخر راهرو دیدم. چه خمیده شده بودند نمیدانستم چه عاقبتی در انتظارشان ،است، اما جز ختم به خیر، چیزی نمی توانست باشد ادامه دارد... کپی اکیدا ممنوع!!!!🚫 🍃اللهم صل علی محمد و آل محمد🍃 • کانالِ شهیده راضیه کشاورز :) 🌱| @shahideRaziehkeshavarz
•• 🫀🪐 . . •| کتاب راض بابا |• / صفحه ۵۵ وارد مدرسه که شدم از دیدن حال بچه ها تعجب کردم و ترسیدم. هیچ کس به کلاس نرفته بود در حیاط جمع شده و گروه گروه نشسته بودند. صدای گریه از گوشه و کنار شنیده میشد با سرعت به طرفشان رفتم. - بچه ها چی شده؟! چرا گریه میکنین؟! تا من را دیدند، داغشان تازه و صدای گریه شان بلندتر شد. یکی از بچه ها بین هق هقش گفت: «خانم دیشب توی حسینیه سیدالشهدا انفجار شده. یکی از بچه های خودمون هم اونجا بوده و زخمی شده. چهره دانش آموزان انگشت شماری که به حسینیه میرفتند را از ذهنم رد - از بچه های کدوم کلاس بوده؟ کلاس دوم ادامه دارد... کپی اکیدا ممنوع!!!!🚫 🍃اللهم صل علی محمد و آل محمد🍃 • کانالِ شهیده راضیه کشاورز :) 🌱| @shahideRaziehkeshavarz
•• 🫀🪐 . . •| کتاب راض بابا |• / صفحه ۵۶ بدنم داغ شد و قلبم شروع به کوبش کرد قدم هایم را تند کردم و جلوتر رفتم تا بچه های کلاس دوم را ،دیدم نزدیک شدم و بدون هیچ مقدمه ای پرسیدم «بچه ها کی تو حسینیه مجروح شد شده؟» ناگهان گریه شان بالا گرفت و از بین زمزمه ها کسی گفت: «خانم راضیه کشاورز که خیلی دوسش داشتین دستانم سست شد. کیفم به سرانگشتانم بند بود. بهت زده فقط به بچه ها خیره شده بودم نمیخواستم جلوی آنها خودم را ببازم با صدای خش دار گفتم: «ان شاء الله زود خوب میشه و باز هم میاد سرکلاس اما با گفتن این حرف خودم هم آرام نشدم از کنار بچه ها عبور کردم و به دفتر رفتم دبیرها هم در حال صحبت درباره این قضیه بودند. سلامی کردم و روی یکی از صندلی ها نشستم راضیه و خاطراتش تمام ذهنم را پر کرده بود انگار همین دیروز بود تا وارد کلاس ،شدم صدای دست و هورای بچه ها بالا گرفت. نگاهی به تخته که پر از نوشته تبریک بود انداختم. - شمع شدی شعله شدی ،سوختی تا هنرت را به من آموختی . بچه ها با هم شعر را سر دادند و بعد راضیه جلو آمد و شاخه گلی را به سمتم گرفت - خانم جمشیدی روزتون مبارک چقدر آن روز خوشحال شدم ناگهان چیزی به یادم آمد. زیپ کیفم را باز کردم و برگه امتحانی کلاسشان را بیرون کشیدم زیر و رویشان کردم تا بالاخره آن را یافتم هاله اشک باعث لرزش برگه در نگاهم شد برگه راضیه که همیشه اولش را با بسم الله الرحمن الرحيم» و «يا زهرا (سلام الله علیها) آغاز و با تشکر از زحمات «دبیر گرامی ختم میکرد با چشم کاویدم راضیه خیلی وقت ها باعث تعجیم میشد و در دل تحسینش میکردم یکی از روزهایی که مدرسه ادامه دارد... کپی اکیدا ممنوع!!!!🚫 🍃اللهم صل علی محمد و آل محمد🍃 • کانالِ شهیده راضیه کشاورز :) 🌱| @shahideRaziehkeshavarz
•• 🫀🪐 . . •| کتاب راض بابا |• / صفحه ۵۷ تعطیل شد و دانش اموزان با عجله و تنه زدن به هم از در کم عرض سالن بیرون میرفتند تعدادی از معلمها کناری ایستاده بودند تا هجوم بچه ها کمتر شود. ناگهان سرم را برگرداندم و راضیه را دیدم - راضیه جان شما چرا نمیری؟ لبخندی زد و گفت: خانم من عجله ای ندارم - سرویسی نیستی؟ - بله سرویسی هستم اما صبر میکنم تا خلوت تر بشه . اکثر بچه ها که خارج شدند او هم خداحافظی کرد و راهی سرویس با نگاه، رفتنش را همراهی کردم و بعد رو کردم به دبیر پرورشی و گفتم: «این دانش آموز چه دختر خوب و با وقاریه خانم دادفر نگاهش را به سمت راضیه کج کرد و با لبخند رضایتی گفت: این دانش آموز، نمازش رو هم خونده. امروز که نماز جماعت برگزار نشد، چند تا از دانش آموزا هم اومدن توی اتاق کنار معلما نماز خوندن .» با حسرت بیشتری راضیه را تماشا کردم و ادامه دادم: «وقتی وارد کلاسشون میشم، این قدر بچه ها سر و صدا میکنن که بعضی ها متوجه ورود من هم نمیشن و فقط خانم کشاورز و علیپور به احترام بلند میشن. زنگ کلاس هم که میخوره تا من کلاس رو ترک نکنم اونا خارج نمیشن.» همین طور که در ذهنم خاطرات راضیه را بیرون میکشیدم، مدیر وارد شد. - کلاسا رو تعطیل کردیم تا دعای توسلی برای شفای خانم کشاورز بخونیم. دبیران و دانش آموزان وارد نماز خانه شدند هر کس گوشه ای نشست و زانویش را بغل .گرفت یکی از دبیرها جلو نشست و دعای توسل را خواند. انگار داغ دل بچه ها تازه شده بود حتی کسانی هم که راضیه را نمی شناختند ناله کنان دعا میکردند ادامه دارد... کپی اکیدا ممنوع!!!!🚫 🍃اللهم صل علی محمد و آل محمد🍃 • کانالِ شهیده راضیه کشاورز :) 🌱| @shahideRaziehkeshavarz
•• 🫀🪐 . . •| کتاب راض بابا |• / صفحه ۵۸ پایم را که به مدرسه گذاشتم صدای زنگ تفریح در همهمه بچه ها گم شد. هر چه به دیوارها نگاه میکردم پارچه تبریک و تقدیری نمی دیدم. همین ذهنم را درگیر کرد از راهرو گذشتم و وارد دفتر مدرسه شدم. بعد از احوال پرسی، رو به بود و برگه های روی میزش را مرتب می کرد، گفتم: مزاحمتون شدم تا از وضعیت درسی راضیه بپرسم. مدیر با خودش زمزمه کرد: «راضیه کشاورز» کمی صدایش را بلند کرد. - خانم بهرامی لیست نمرات راضیه کشاورز رو بیارین. از پنجره ای که رو به حیاط مدرسه بود، بچه ها را که گروه گروه نشسته بودند یا راه می رفتند، نگاه کردم تا لیست روی میز قرار داده شد، مدیر برگه ها را مرور کرد و با لبخندی که روی لبانش نشست، سربلند کرد. ادامه دارد... کپی اکیدا ممنوع!!!!🚫 🍃اللهم صل علی محمد و آل محمد🍃 • کانالِ شهیده راضیه کشاورز :) 🌱| @shahideRaziehkeshavarz
•• 🫀🪐 . . •| کتاب راض بابا |• / صفحه ۵۹ - نمره های راضیه عالیه اما کم پیش میاد این دختر گلمون رو ببینیم. الان یکی رو می فرستم بره سراغش. از صندلی برخاست و سمت معاون رفت خوشحالی و رضایتم بیشتر از قبل شد اما دلیل کم کاری مدرسه را نمیدانستم مدیر باز روی صندلی اش نشست و کمی بعد هم راضیه پا به دفتر گذاشت تا من را دید سریع به طرفم آمد؛ انگار چند روز دوری را تحمل کرده است. - سلام مامان، خوبین؟ دلم براتون تنگ شده بود. با لبخندی جواب سلامش را دادم و دستانش را .فشردم راضیه به مدیر هم سلامی کرد و سرش را پایین انداخت و دستانش را به پشت گرفت. تعجبم را به زبان آوردم . - ببخشید من وارد مدرسه که ،شدم ندیدم برای مسابقه کاراته که راضیه مقام اول رو کسب کرده، کاری کرده باشین؟ راضیه طوری که مدیر متوجه نشود با دستش آرام به بازویم زد. تعجب به مدیر هم سرایت کرد. به راضیه خیره شد. - راضیه که حکمش رو نیاورد مدرسه نگاهم سمت راضیه کشیده شد. سرش را نزدیک آورد و آهسته زمزمه کرد. - مامان نمیخواد درباره مسابقه و حکم قهرمانی چیزی بگین. من می خواستم شما رو خوشحال کنم نمیخواستم کس دیگه ای بفهمه ناگهان با شنیدن صدایی از فکر و خیالات بیرون آمدم. آقا و خانم علوی و چند مرد و زن، گریه کنان به طرف آی سی یو می آمدند. نگران بلند شدم و دنبالشان به داخل رفتم. پارچه سفید روی جواد علوی، خانواده اش را سیاه پوش کرد و امیدشان را ناامید چیزی به بعد از ظهر نمانده بود که تخت کنار راضیه هم خالی شد. دیدن این ریسمان های پاره شده ی امید، انگار برایم پیام و تلنگری ادامه دارد... کپی اکیدا ممنوع!!!!🚫 🍃اللهم صل علی محمد و آل محمد🍃 • کانالِ شهیده راضیه کشاورز :) 🌱| @shahideRaziehkeshavarz
•• 🫀🪐 . . •| کتاب راض بابا |• / صفحه ۶۰ پیام و تلنگری داشت، اما پذیرفتنش سخت بود. همین طور که در راهرو نشسته و نگاه منتظرم را به در آی سی یو دوخته بودم فرزاد طول راهرو را گز میکرد و نیم نگاهی می انداخت بالاخره بعد از مدتی ،پاییدنم آهسته جلو آمد و کنارم روی صندلی نشست سینه اش را صاف کرد و دل به دریا زد - خواهر مگه تو نمی خوای راضیه حسینی باشه؟ با تعجب نگاهم را از در آی سی یو به سمت فرزاد برگرداندم. . خب راضیه باید فردای قیامت توی صحرای محشریه نشونه ای داشته باشه که بگه من حسینیام یا نه ؟ تعجبم بیشتر شد. - این جراحتایی که راضیه ،برداشته نشونه حسینی بودنشه . میتونه روز قیامت مثل حضرت زهرا دستش رو به پهلو بگیره و بگه من حسینی هستم. به کوره ای میماندم که هر لحظه شعله ورتر میشد و حرف فرزاد، مثل آب خنکی بود که آتش کوره را خاموش میکرد باز حرف های راضیه را به یادم آورد. «مامان من میخوام برم کربلا.» حرف هایش وقتی از مشهد برگشته بود برایم عجیب بود. در اتاق داشت ساکش را زیر و رو می کرد که ناگهان چهره اش عوض شد و با هیجان و خوشحالی :گفت: «مامان اردیبهشت به کاروانی داره میره کربلا و دو تا جای خالی هم داره میذارین منم برم ؟ آن سال ها رفتن به کربلا به این راحتیها نبود کسانی که میخواستند ثبت نام کنند، از شب جلو دفتر زیارتی می خوابیدند و صبح با صف طولانی ای به وجود می آمد زود ظرفیت تکمیل میشد و خیلی ها با چشم گریان می گشتند کسانی هم که ثبت نام میکردند چند ماه طول میکشید تا نوبتشان شود، اما انگار زبانم بند آمده بود و نمیتوانستم حرفی بزنم و سؤالی بپرسم ادامه دارد... کپی اکیدا ممنوع!!!!🚫 🍃اللهم صل علی محمد و آل محمد🍃 • کانالِ شهیده راضیه کشاورز :) 🌱| @shahideRaziehkeshavarz
•• 🫀🪐 . . •| کتاب راض بابا |• / صفحه ۶۱ من میخواستم شما رو خوشحال کنم ۶۱ اگه اجازه ،بدین برای اینکه تنها ،نباشم دایی فرزاد هم همراهم بیاد با وجودی که راضیه گذرنامه هم نداشت، فقط توانستم بگویم: «ان شاء الله مامان ان شاء الله خدا توفیقت بده. و حالا چند روزی تا اردیبهشت مانده بود و نمیدانستم باید منتظر چه حادثه ای .باشم باز شنبه شب فرا رسیده بود و راضیه نبود تا با شور و شوق ، آماده رفتن به حسینیه .شود میخواستم به نیابت از او جایش را پر کنم با مرضیه تصمیم گرفتیم به مراسم کانون برویم تیمور ما را تا خیابان شهید آقایی رساند و به بیمارستان برگشت. در حسینیه را پلمپ کرده بودند پارکینگ پشت حسینیه، غلغله بود. مردم یک وجب جای خالی را هم غنیمت میدانستند تا زنهایی را دیدم که با بچه های دو سه ساله و کوچک تر آمده بودند یادم به حرف عده ای افتاد که میگفتند دیگه نذارین بچه هاتون برن کانون خودتون هم نرین. انگار به اندازه تمام شنبه ها همه آمده بودند. روضه را که شروع کردند، با خودم نجوا کردم یا امام حسین من دارم اینا رو از زبون راضیه میگم... سرم را بلند کردم و نگاهم را به آسمان دادم ناگهان انگار راضیه را در سینه آسمان دیدم که با دلم بازی میکرد حس کردم کنارم نشسته و من را در آغوش گرفته است نزدیک تر از همیشه به خودم حسش میکردم وقتی تشییع جنازه شهدای کانون را دیدم دلم نمیآمد راضیه به سعادتی که آنها رسیدند، نرسد. پس حرف دلم را دعا کردم یا امام حسین : راضیه رو هم به فیض شهادت برسون دیگر احساس سبکی میکردم و هیچ بیمی نداشتم. بعد از مراسم در بلندگو اعلام کردند حال سه تا از مجروحان خیلی وخیمه، براشون دعا کنین. آقای غلام رضا هاشمی خانم راضیه کشاورز و آقای محمدعلی شاهچراغی.» ادامه دارد... کپی اکیدا ممنوع!!!!🚫 🍃اللهم صل علی محمد و آل محمد🍃 • کانالِ شهیده راضیه کشاورز :) 🌱| @shahideRaziehkeshavarz
•• 🫀🪐 . . •| کتاب راض بابا |• / صفحه ۶۲ دیگر تحمل ندیدنش را نداشتم جلو در آی سی یو ایستادم و آیفون را برداشتم. آنقدر اصرار کردم تا اجازه دادند بعد از هشت روز دخترم را میدیدم دستها و پاهایم جان دوباره ای گرفتند انگار تمام بدنم، قلب شده بود و برای راضیه میتپید بین حالت خوف و رجا در شیشه ای را فشار دادم و از پله ها بالا رفتم کمی ایستادم و سر تا پایش را نگاه کردم. از طریق لوله های زیادی که بهش وصل ،بود خونریزی بدنش را می.گرفتند کاش میشد مثل خیلی وقتها کنارش میخوابیدم و کمرش را مالش میدادم و او هم تا مرز خوابیدن میرفت انگشتان پاهایش از پارچه سفیدی که رویش انداخته بودند بیرون زده و دو انگشت شصتش کبود شده بود پایین تخت ایستادم و به انگشتانش دست کشیدم بغض امانم را بریده بود. - خدایا اگه شصتش رو قطع کنن چه خاکی به سرم کنم؟ ادامه دارد... کپی اکیدا ممنوع!!!!🚫 🍃اللهم صل علی محمد و آل محمد🍃 • کانالِ شهیده راضیه کشاورز :) 🌱| @shahideRaziehkeshavarz
•• 🫀🪐 . . •| کتاب راض بابا |• / صفحه ۶۳ نمی توانستم فکر کنم چیزی از بدنش کم شود خم شدم و آرام گفتم راض بابا تو قرار بود رئیس بیمارستان بشی. حالا خودت خوابیدی روی تخت ؟ بعضی وقتها موقع درس خواندن سر به سرش میگذاشتم. یکی از شبها وقتی در اتاق تا دیروقت پای میز تحریر نشسته بود و تست میزد چراغ سالن را خاموش کردم و کنار در اتاقش ایستادم. بابا راضیه دیروقته دیگه بسه درس خوندن چشمات ضعیف میشه. بگیر بخواب. سرش را برگرداند و گفت: «چند تا تست دیگه بزنم بعد می خوابم.» وارد اتاق شدم کنارش ایستادم و دستم را روی شانه اش گذاشتم میگم بابا... این قدر درس میخونی، ان شاء الله می خوای چیکاره بشی؟ سرش را به چپ و راست تکان داد و با ناز گفت: «میخوام جراح قلب بشم و بیمارستان بزنم. کتاب تستش را جلوی خودم کشیدم و به خطوطش خیره شدم. ابروهایم را در هم کردم و با لحنی جدی گفتم حالا ،راضیه اومدیم یه جوونی قلبش ناراحت بود و تو قلبش رو عمل کردی دکتر بعد از عمل باید بره بالای سر مریضش اون جوون وقتی یه خانم دکتری مثل تو ببینه، دوباره که قلبش میگیره.» نگاهش کردم تا عکس العملش را .ببینم سگرمه هایش را در هم کرد. بابا؟ چرا از این حرفا به من میزنی؟ خندیدم به سینه ام چسباند مش و پیشانی اش را بوسیدم. - توی بیمارستانت من رو به عنوان آبدارچی قبول میکنی؟ دستم را گرفت و بوسید. اختیار دارین همه کاره ،بیمارستان شما و مامانی هستین. چه آرزوهایی برایش داشتم و خودش چه آرزوهای قشنگی داشت حتی ادامه دارد... کپی اکیدا ممنوع!!!!🚫 🍃اللهم صل علی محمد و آل محمد🍃 • کانالِ شهیده راضیه کشاورز :) 🌱| @shahideRaziehkeshavarz
•• 🫀🪐 . . •| کتاب راض بابا |• / صفحه ۶۴ حتی برای من یک روز که به یاد گذشته ها پای آلبوم نشسته بودیم راضیه تک تک عکسها را با دقت موشکافی میکرد و پیش می رفت. بابا بیشتر عکساتون رو یا سوار ماشین یا کنارش گرفتینا نکنه عشق ماشین بودین؟ خندیدم و دستانم را دور گردنش حلقه کردم. - من اون موقع توی قسمت مهندس رزمی، راننده لودر و بولدوزر بودم. نگاهش را از آلبوم گرفت و به چشمانم زل زد. ،بابا گفتین چند بار مجروح شدین؟ انگشت وسط و سبابه ام را بالا بردم - دو بار بابا. کمی چشمانش را تنگ کرد و پرسید: «بابا، وقتی ترکش خوردین چه جوری شدین؟ . وقتی ترکش خوردم از روی دستگاه سنگینی که روش کار میکردم افتادم پایین ابروهایش را بالا داد و با هیجان :پرسید خب بعدش چی شد؟ چیکار کردین؟» دستم را روی قلبم گذاشتم و با لبخندی که سعی در پنهان کردنش داشتم جواب دادم نالیدم آخ .نَنَم آخ ننم راضیه زد زیر خنده و دوباره چشم به آلبوم .داد به عکس یکی از دوستانم که ،رسید انگشتم را روی چهره اش نگه داشتم. این دوستم شهید شد. ،راضیه آن چهره را در نگاهش هضم کرد و بی مقدمه گفت: «بابا کاش شما هم شهید شده بودین ادامه دارد... کپی اکیدا ممنوع!!!!🚫 🍃اللهم صل علی محمد و آل محمد🍃 • کانالِ شهیده راضیه کشاورز :) 🌱| @shahideRaziehkeshavarz
•• 🫀🪐 . . •| کتاب راض بابا |• / صفحه ۶۵ راضیه برای من بهترین را میخواست من هم میخواستم اما تحملش سخت بود. دستش را گرفتم و با حالت التماس :گفتم راضیه ... گلابی بابا تو رو خدا از روی این تخت پاشو. حالا که راضیه را از خودم دور میدیدم نسبت به بعضی کارهایم خود خوری میکردم کاش زمان بر میگشت و طور دیگری عمل میکردم سوم راهنمایی که بود، کامپیوتر خریدیم فروشنده هر چه آهنگ داشت، روی کامپیوتر بی زبان ریخت. یک روز که آقای ،غلامی شوهر خواهرم را آورده بودم که کار کردن با کامپیوتر را یادم ،دهد هر چه فایلها را زیر و رو کردم آهنگ ها را پیدا نکردم. رو به آقای غلامی که روی صندلی مقابل کامپیوتر نشسته بود گفتم «نمیدونم آهنگا چی شدن؟» ناگهان حرف راضیه از ذهنم رد شد. - بابا حیف شما نیست این آهنگا رو گوش بدین؟ صدایم را کمی بلند کردم و راضیه را خواندم. انگار منتظر این لحظه بود سریع چادر به سر وارد اتاق شد همین طور که ایستاده بودم، به سمتش چرخیدم. - آهنگا نیستن؟ سر به زیریش را که ،دیدم گفتم پاکشون کردی؟ سرش را به نشان تأیید پایین تر آورد. برای چی پاکشون کردی؟ سکوت کرد جلوی آقای غلامی نمیخواستم بیشتر از این سین جیمش .کنم با اشاره سرم به اتاقش برگشت میدانم آن موقع راضیه از رفتارم دلگیر شد اما چیزی به زبان نیاورد و من حالا میخواستم آن ناراحتی را از دلش بیرون بیاورم سرم را نزدیک صورتش بردم و در گوشش زمزمه کردم: «راض گل بابایی بابای دل شکسته ات رو ببخش ادامه دارد... کپی اکیدا ممنوع!!!!🚫 🍃اللهم صل علی محمد و آل محمد🍃 • کانالِ شهیده راضیه کشاورز :) 🌱| @shahideRaziehkeshavarz
•• 🫀🪐 . . •| کتاب راض بابا |• / صفحه ۶۶ دستان نحیفش را که نسبت به آخرین باری که دیده بودمش لاغرتر شده بود بوسیدم و به سختی بلند شدم از آی سی یو بیرون آمدم و وارد راهرو شدم داشتم به سمت مریم که روی صندلی نشسته بود میرفتم که تیتر بزرگ روزنامه ای که روی ایستگاه پرستاری افتاده ،بود توجهم را جلب کرد ناخوداگاه چشمانم روی صفحه ماند حادثه غم انگیز و تأسف بار در کانون رهپویان وصال که به پرواز شهادت گونه ی جمعی از شیفتگان وصال دوست و زخمی شدن جمعی بیشتر انجامید، این جانب را مصیبت زده کرد تسلای من به عزاداران این حادثه تلخ و نیز به آسیب دیدگان وعده پاداش الهی به صابران است که فرمود: اولئک علیهم صلوات من ربهم ورحمة. از خداوند متعال صبر و سکینه برای دلهای مصیبت دیده رحمت و غفران برای عزیزان درگذشته و شفای عاجل برای مجروحان مسألت میکنم و از مسئولان میخواهم که وظایف خود در پیگیری این حادثه را با اتقان و سرعت لازم انجام دهند. والسلام على عباد الله الصالحين سید علی خامنه ای ۲۶ / فروردین / ۱۳۸۷ ادامه دارد... کپی اکیدا ممنوع!!!!🚫 🍃اللهم صل علی محمد و آل محمد🍃 • کانالِ شهیده راضیه کشاورز :) 🌱| @shahideRaziehkeshavarz