🌷شهید نظرزاده 🌷
🎥 #کلیـــپ_ویــژه شـــهید حماســه خانــطـــومان #شهید_علی_جمشیدی🌷 #شهید_مفقودالاثر_مدافع_حرم حت
چه فصلیست #زمستان
من نام آن را میگذارم فصل گریه😭
فصلی که #جانـ❤️ به آسمان نزدیک میشود!
چه زود گذشت فصلهای #عمرت
آرام و #بیصدا وباشکوه زیستی و پرکشیدیـ🕊
#هوا_بس_ناجوانمردانه_سرد_است
#شهید_علی_جمشیدی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
چه فصلیست #زمستان من نام آن را میگذارم فصل گریه😭 فصلی که #جانـ❤️ به آسمان نزدیک میشود! چه زود گذ
6⃣0⃣9⃣ #خاطرات_شهدا 🌷
🔰در خانطومان، شانزده اردیبهشت🗓 به شهادت رسید. به #نمازاول_وقت بسیار پایبند بودند، همیشه در قبال غیبت کردن🚫 حتی در موارد بسیار کوچک و ناچیز مقابله می کردند.
اهل #دروغ نبود و ازین کار بیزار بودند.
🔰به #زیارت_عاشورا انس بسیار داشتند💞و اینکارشان ترک نمی شد❌ اعتقاد ویژه ای به ⇜امربه معروف و نهی از منکر داشتند و با جدیت بسیار اینکار را دنبال می کردند و #عمل می کردند.
🔰ایشان از روحیه جهادی بسیار بالایی برخوردار بودند و علاقه❤️ به خدمت به مردم #محروم در مناطق دورافتاده داشتند که دفعات زیادی در گرمای طاقت فرسای♨️ سیستان و بلوچستان در تابستان و ماه مبارک #رمضان به آن مناطق سفر کرده و به مردمان آن دیار خدمات ارزنده ای ارایه داشتند👌
#شهید_علی_جمشیدی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
#یه_دنیا_غیرت 🌾یه سری که #آقامحمدتقی اومده بود مرخصی، خبر دادن که پژاک حمله کرده و دوستای آقا محمدت
#پدربزرگوارشهیدسالخورده:
💢یکی از کارهایی که از #کودکی علاقه مند بود انجام بده این بوده که وقتی مهمان می اومد علاقمند💖 بود پذیرایی کنه و قبل بلند شدن مهمان ها می رفت کفش هاشون👞 رو جفت می کرد .
💢خیلی با #محبت و مهربانی با همه برخورد می کرد، چون در خانواده همه نازش را می خریدند☺️ الحمدلله همه ی بچه های من خوبند ، همه شون به زبان می آوردند که #آقامحمدتقی بهترین بوده👌
#شهید_محمدتقی_سالخورده
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
به موبایل👆 #شهیدحاج_محمد_کیهانی پیام دادم.... جواب اومد پسرش هستم. پرسیدم چندتا خواهر برادری؟ کیها
⚜❣⚜❣⚜❣⚜❣⚜
#شهیدمدافع_حرم_محمدکیهانی
💠این روز ها داشتن بعضی از خصلت ها سخت است⚡️ولی وقتی #نفس را زیر پا بگذاری و دلـ❤️ را صاف کنی آنوقت است که به #خدا نزدیک می شوی💞 آنقدر نزدیک که دنیا🌎 و ما فیها بی ارزش می شود. #محمد_کیهانی هم ...
⇦کمتر کسی از همرزمان👥 شهید محمد کیهانی می دانست که او #روحانی است، می کوشید در لباس رزم یک #بسیجی ساده باشد.
⇦کمتر کسی از دوستان و همرزمانش می دانست که او در مقطعی یکی از مدیران شهرداری #اهواز بوده.
⇦کمتر کسی از دوستان و اعضای خانواده اش می دانست که او #فرمانده ای توانا در مبارزه با تکفیری هاست👹 و در حالی که فرمانده گروهان المهدی گردان #شهادت بود، خود را بسیجی ساده👤 می نمایاند.
💠خوب که فکر می کنی این خصلت ها در سالیانی نچندان دور در خیلی از #شهدای هشت سال دفاع مقدس🌷 تجلی داشت.
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
#پســـران_علـــوے🌺
♦️همیشه وقتی از #حیاوحجاب حرف
میزنیم از خانم ها میگیم. از #چادرے ها
💥اما امروز مے خوام بگم
🌹سلامتی هر #پسرے که
⇜ #ریش داره
⇜وبهش تیکه میندازن وخم بہ ابرو نمیاره🚫
🌹سلامتے اونی که
⇜پاتوقش #گلزارشهداس🌷
✘نه سرکوچه ها😉
🌹سلامتی کسی که
⇜جای پرورش #اندام و تزریق بازو
⇜پرورش #ایمان میکنه وخودسازے😍
🌹سلامتی پسری که
⇜سرشو خم میکنه تاسنگ فرش خیابونا...
✘نه رودر روی #ناموس مردم👌
🌹سلامتی هرچے پسرےکه
⇜بلوز معمولی میپوشه👕 وشلوارکتان
✘نه لباس هاے تنگ و شلوارجاستین.
🌹سلامتی اون پسرےکه
⇜ #نماز اول وقتش حجته.
🌹سلامتی اون آقایی که
⇜ظهر تو #دانشگاه، پشت کفشاشو👞خم میکنه وآستیناش بالا👕وآب میچکه از صورتش😌و جوراباشم از جیبش آویزونه☺️و مهم
نیست❌ که دخترا جفنگِ دانشگاه #مسخرش کنند.
🌹سلامتی هرچی #پسرخوب این جوریه
#صلوات...
#اللهم_صل_علےمحمدوآل_محمد #وعجل_فرجهم❤
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
ببینید 📽 فیلم شهید حسین معز غلامی در منطقه عملیاتی حلب ⚘ #نسخه_باکیفیت 🌹 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷❣🌷❣🌷❣🌷❣🌷
🌾هر #پنجشنبه عصر زیارت شهدای بهشت زهرا🌷 (س) را فراموش نمیکرد🚫 هر هفته خیراتی میخرید و اکثرا سر مزار #شهیدکامران پخش میکرد.
🌾به زیارت قبور شهدای #مدافع_حرم میرفت و آرام آرام اشک میریخت😭 دوستانش میگفتند آب میشود وقتی میبیند #رفقا_رفته_اند و خودش مانده ...
🌾چند لحظه که از او غافل میشدیم میدیدیم گوشه ای #آرام آرام راه میرود و به پهنای صورت اشک میریزد😭 با هرکدام از #شهدا سخنی برای گفتن داشت.
#شهید_حسین_معزغلامی 🌷
🔸بسی گفتیم و گفتند از #شهیدان
🔸 #شهیدان را شهیدان🌷 میشناسند
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
4_5897833345517092986.mp3
12.46M
👆👆👆
خونه ی امیدم گلزارشهداء 🍃🌹
🎤🎤 #سیدرضا_نریمانی
👌 #فوق_العاده
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥|پخش مستند #امير_ادامه_دارد...🇮🇷
📺امروز #شبكه٣ ساعت١٧:٣٠؛
روايت زندگي #مجاهد_شهيد، امير محمد اژدري از زبان دوستان و همرزمانش؛
🔻كاري از سيد محمود #رضوي
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
کف اتاق توی یکی ازخانه های گلی #سوسنگرد نشسته بود سه نفر به #زحمت جا میشدند هم #نقشه پهن بود جلوش
💠خيلي مواظب برادر كوچكش، احمد، بود.
#نامه مي نوشت، تلفن مي كرد، بيش تر باهم بودند. حرف هاش را گوش مي كرد. گردش مي رفتند. در دل مي كردند.
هميشه مي گفت « فاصله ي سني بابا و احمد #زياده . احمد بايد بتونه به يكي حرفاشو بزنه .خيلي بايد #حواسمون به درسو كاراش باشه.»
📸 احمدحسین افشردی برادر #شهید_حسن_باقری🌷
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🌷| کارمند #کمیته_امداد توضیح داده بود که دو خانواده و سه یتیم تحت #پوشش و حمایت مالی علی بودند ... ی
#زندگینامه_شهدا📚🔎
روح #علی خیلی زود بزرگ شد.
چند عامل در این بزرگی روحش تأثیر داشت. ⬇️
🙏توسلاتش به #اهل_بیت_ع
زحماتی که برای #شهدا میکشید.
ایشان بهترین مأمن خود را هیئتها و #عشق ورزیدن به شهدای بزرگوار و علاقه بسیاربالا به امام حسین(ع) واهل بیت او و همچنین شرکت درمجالس عزاداری آنان بهویژه حضرت #زهرای_اطهر_س میدانست.
#شهید_علی_امرایی🌷
#شهید_مدافع_حرم
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
❣﷽❣
💠💠 #پیامبران و #مهدویت(22)
#حضرت_موسی
🔹با بازگشت به جریان شب بعثت حضرت موسی علیه السّلام قرآن کریم در سوره طه ماجرای آن شب و دعای این پیامبر بزرگ را بازگو می کند.
🔹در آیات این سوره می بینیم که درست در ابتدای تحمل بار سنگین رسالت، موسی علیه السّلام از خداوند می خواهد در این راه وزیری برای او قرار دهد و برادرش هارون علیه السّلام را برای این امر از جانب خداوند درخواست می کند. وی در ادامه از خداوند می خواهد که به واسطه او قدرت وی را محکم نماید و او را در امر رسالت شریک گرداند.
🔹از بررسی این آیات پنج ویژگی برای هارون علیه السّلام می توان بر شمرد:
وزیر موسی، از اهل بیت موسی، برادر موسی، پشتیبان تمام عیار موسی، و شریک در امر رسالت موسی علیه السّلام.
🔹دو تعبیر “وزیر” و “پشتیبان”، خبر از مسؤولیت حمل بخشی از بار رسالت را از سوی هارون علیه السّلام می دهد.
🔹دو تعبیر “برادر” و “از اهل بیت” نیز علاوه بر قرابت خویشی به موضوع قرابت و اهلیت معنوی وی اشاره دارد.
🔹و سرانجام از همه مهمتر موضوع شراکت هارون علیه السّلام در امر موسی علیه السّلام یعنی رسالت و دین وی است.
🔹 اجابت این درخواست از سوی خداوند با استفاده از فعل گذشته در آیه “قد اوتیت سؤلک یا موسی” دلالت بر این دارد که درخواست موسی علیه السّلام دقیقاً منطبق بر همان امری است که از پیش، از جانب خداوند مقدر شده بود.
🔹 به دیگر بیان، درخواست وزیر و شریک از میان کسانی که با پیامبرِ برانگیخته، نزدیکی و قرابت روحی دارند از سنن الهی است که در آغاز رسالت آنان مورد توجه قرار می گیرد.
🔹 از این نکته همچنین استفاده می شود که قرآن کریم درآیات و از پنجره معرفی شخصیت هارون علیه السّلام، در پی جزئیات شب مبعث پیامبراکرم صلی الله علیه وآله و سلم و نقش و جایگاه امیرالمؤمنین علیه السّلام در رسالت وی است. حدیث منزلت به روشنی این مدعا را به اثبات می رساند.
🔻🔻🔻 #ادامه_دارد...
🌤اَلَّلهُمـّ؏جِّللِوَلیِڪَالفَرَج🌤
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
هدایت شده از پرسش و پاسخ مهــدوی
4_5875266298853720627.mp3
1.5M
#مبارزه_با_راحت_طلبی 16
🌷 در روایات مهم ترین عاملی که راحت طلبی رو از بین میبره شوق هست...
گوش بدین👆👆
🎤🎤 استاد پناهیان
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
5_6212720796968682433.mp3
6.47M
شور | #احساسي
🍂نگام كن #نگاه_تو ارامش زندگيمه
🎤 #كربلايي_امير_برومند
ویژه شب زیارتی امام حسین(ع)
#شب_جمعه
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
⭕️ #آیتاللهبهجت(ره): با کسی #رفاقت کنید که همین که او را دیدید به #یادخدا بیفتید✅ و باکسانی که
⭕️ #یاصاحب_الزمان_ادرکنی
🔹شبی🌙 با تعدادی از بچهها برای شناسایی رفته بودیم. درست در کنار مواضع دشمن، پایم به روی مین💣 رفت. #عراقیها تیراندازی کردند💥 و دوستانم که خیال میکردند #شهیدشدم، مجبور شدند بدون من برگردند.
🔸خون زیادی از پایم رفته بود. حالت عجیبی داشتم. زیر لب فقط میگفتم: #یاصاحب_الزمان_ادرکنی. جوانی خوش سیما و نورانی✨ بالای سرم آمد.
🔹مرا به آرامی بلند کرد و از میدان مین بیرون برد و در گوشهای #امن روی زمین گذاشت. من دیگر #دردی حس نمیکردم❌ آن #آقا به من گفت: کسی میآید و شما را نجات میدهد. او دوست ماست💞 لحظاتی بعد #ابراهیم_هادی آمد و مرا به دوش گرفت و به عقب برد.
#شهید_ابراهیم_هادی🌷
📚 خاطره شهید ماشاءالله عزیزی/کتاب سلام بر ابراهیم/ص۱۱۷
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
💠وصیت کرده بود که لباس سبز #پاسداریش رو باهاش به خاک بسپارند که #امام.زمان (ع) ظهور کردند در رکاب ح
#همسر_شهید
🔹آیت الله بهجت دست روي زانوي او گذاشت و پرسید جوان #شغل شما چيست⁉️ گفت: #طلبه هستم. آیت الله بهجت فرمود: بايد به سپاه ملحق بشوي و لباس سبز مقدس #سپاه را بپوشي. ️
🔸آآیت الله بهجت پرسید اسم شما چیست⁉️ گفت: فرهاد😊 #آیت_الله_بهجت فرمود: حتماً اسمت را عوض كن. اسمتان را يا عبدالصالح يا #عبدالمهدي بگذاريد. شما در تاجگذاري ✨امام زمان (عج) به #شهادت خواهيد رسيد🌷.
🔹شما يكي از سربازان #امام_زمان (عج) هستيد و هنگام ظهور امام زمان(عج) با ايشان رجوع می کنید👤 شهیدعبدالمهدی کاظمی؛ شهیدی🌷 که طبق تعبیر آیت الله بهجت برای خوابی که دیده بود، درشب تاج گذاری👑 امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف در 29 آذر ماه 1394🗓 درسوریه به #شهادت رسید
#شهید_عبدالمهدی_کاظمی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
#همسر_شهید 🔹آیت الله بهجت دست روي زانوي او گذاشت و پرسید جوان #شغل شما چيست⁉️ گفت: #طلبه هستم. آیت
7⃣0⃣9⃣ #خاطرات_شهدا 🌷
💠عنایت #شهیدعبدالمهدی_کاظمی
به هسر و فرزند خود #بعدازشهادت🌷
🔰فرزند کوچکم #ریحانه خانم (2 ساله) حدود 15روز بعد از شهادت🌷 #عبدالمهدی بود که بسیار تب کرد🤒 و مریض شد. هرچه انجام دادیم خوب نشد -دارو -دکتر و ... هیچ اثر نمیکرد❌و تب ریحانه همچنان #بالا میرفت.
🔰تب بچم اون قـدر زیادشـده بـود که نمی دانستم چه کنم😔 و ترسیدم که #بلایی بر سر بچه ام بیاد. کلافه بودم. غم شهادت #عبدالمهدی از یک طرف و بیماری و تب ریحانه🤒 نیز از یک طرف. هردو بردلمـ❤️ سنگینی میکرد.
🔰ترسیده بودم. با خودم میگفتم نکنه خدا بلایی بر سر بچه ام بیاد و مردم بگند که #نتوانست بعد از عبدالمهدی بچه هاشو نگه داره. این فکرها💬 و کلافگی و سردگمی #حالم رو دائم بدتر میکرد.
🔰 #شب_جمعه بود. به ابا عبدالله (ع) توسل کردم. #زیارت_عاشورا خواندم. رو کردم به حرم اباعبدالله(ع)🕌 و صحبت کردن با سالارشهیدان با گریه😭 گفتم یا امام حسین(ع) من میدونم امشب شما با همه #شهدا تو کربلا🌷 دور هم جمع هستید. من میدونم الان #عبدالمهدی پیش شماست👥 خودتون به عبدالمهدی بگید بیاد بچه اش رو #شفا_بده.
🔰چشمام رو بستم گریه میکردم و صلوات📿 میفرستادم و همچنان مضطر بودم. درهمین حالات بود که یک #عطر خوش در کل خانه ام پیچید. بیشتر از همه جا #بچه_ام و لباس هاش این عطر رو گرفته بودند. تمام خانه🏡 یک طرف ولی بچه ام بسیار این بوی خوش را میداد😌به طوری که او را به آغوش میکشیدم💞 و از ته دل می بوییدمش.
🔰چیزی نگذشت که دیدم داره تب ریحانه #پایین میاد. هر لحظه بهتر میشد تا این که کلا تبش پایین اومد😍 و #همون_شب خوب شد. فردا تماس گرفتم☎️ خدمت یکی از #علمای_قم (آیت الله طبسی) و این ماجرا را گفتم و از علت این #عطر خوش سوال کردم.
🔰پاسخ این بود که چون شهدا🌷 در #شب_جمعه کربلا هستند و پیش اربابشون بودن #عطر_آنجا را با خودشون بهمراه آوردند😌
#شهید_عبدالمهدی_کاظمی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
خيلي مواظب برادر كوچكش، احمد، بود.
#نامه مي نوشت، تلفن مي كرد، بيش تر باهم بودند. حرف هاش را گوش مي كرد. گردش مي رفتند. در دل مي كردند.
هميشه مي گفت « فاصله ي سني بابا و احمد #زياده . احمد بايد بتونه به يكي حرفاشو بزنه .خيلي بايد #حواسمون به درسو كاراش باشه.»
📸 احمدحسین افشردی برادر #شهید_حسن_باقری🌷
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
❂○° #مدافع_عشق °○❂ 4⃣ #قسمت_چهارم فاطمه سادات؟ _ جانم؟.. _ توام میری؟. _ ڪجا؟ _ اممم...باداداشت.را
﴾﷽﴿
📚 #رمان
❂○° #مدافع_عشق °○❂
5⃣ #قسمت_پنجم
دشت عباس اعلام میشودڪه میتوانیم ڪمـےاستراحت ڪنیم.
نگاهم رابه زیرمیگیرم وازتابش مستقیم نورخورشیدفرارمیڪنم.
ڪلافه چادرخاڪےام رااززیرپاجمع میڪنم ونگاهےبه فاطمه میندازم..
_ بطری آبو بده خفه شدم ازگرما
_ آب ڪمه لازمش دارم.
_ بابا دارم میپزم
_ خب بپز میخواااامش
_ چیڪارش داری؟؟؟
لبخند میزند،بـےهیچ جوابـے
توازدوستانت جدامیشوی وسمت مامی آیـے...
_ فاطمه سادات؟
_ جانم داداش؟
_ آب رومیدی؟
بطری رامیدهدوتومقابل چشمان من گوشه ای مینشینے،آستین هایت رابالا میزنےوهمانطور ڪه زیرلب ذڪرمیگویـے،وضومیگیری...
نگاهت میچرخدودرست روی من مےایستد،خون به زیرپوست صورتم میدود وگُر میگیرم❣
_ ریحانه؟؟...داداش چفیه اش روبرای چنددقیقه لازم داره...
پس به چفیه ات نگاه ڪردی نه من!چفیه رادستش میدهم واو هم به دست تو!
آن را روی خاڪ میندازی،مهر وهمان تسبیح سبزشفاف رارویش میگذاری،اقامه میبندی ودوڪلمه میگویـے ڪه قلب مرادردست میگیرد وازجا میڪند....
#اللـــــــــــه_اڪبـــــــــر
بےاراده مقابلت به تماشا مینشینم. گرماو تشنگـےازیادم میرود. آن چیزی ڪه مرااینقدرجذب میڪندچیست.
نمازت ڪه تمام میشود،سجده میڪنـےڪمـےطولانےوبعدازآنڪه پیشانےات بوسه ازمهر رارهامیڪندبانگاهت فاطمه راصدامیزنے.
اوهم دست مرامیڪشد،ڪنارتودرست دریڪ قدمی ات مینشینیم
ڪتابچه ڪوچڪےرابرمیداری وباحالـےعجیب شروع میڪنـےبه خواندن...
#السلام_علیک_یااباعبدالله
...زیارت عاشورا
وچقدرصوتت دلنشین است
درهمان حال اشڪ ازگوشه چشمانت می غلتد...
فاطمه بعدازان گفت:
_ همیشه بعدازنمازت صداش میڪنےتازیارت عاشورابخونـے...
چقدرحالت را،این حس خوبت را دوست دارم.
چقدرعجیب..ڪه هرڪارت #بوی_خدا میدهد...حتـے لبخندت
دوڪوهه حسینیه باصفایـےداشت ڪه اگرانجا سربه سجده میگذاشتـےبوی عطراززمینش به جانت مینشست
سرروی مهرمیگذارم و بوی خوش راباتمام روح و جانم میبلعم...
اگراینجا هستم همه ازلطف خداست...
الهـے شڪرت..
فاطمه گوشه ای دراز ڪشیده وچادرش راروی صورتش انداخته...
_ فاطمه؟!!...فاطمه!!...هوی!
_ هوی و....!.لاالله الا الله....اینجا اومدی ادم شے!
_ هروخ تو شدی منم میشم!
_ خو حالا چته؟
_ تشنمه
_ وای توچراهمش تشنته!ڪله پاچه خوردی مگه؟
_ واع بخیل!..یه اب میخواما...
_ منم میخوام ...اتفاقابرادرا جلو درباڪس آب معدنـےمیدن...
قربونت بروبگیر!خدااجرت بد
بلند میشوم ویڪ لگدآرام به پایش میزنم:خعلـےپررویـے
اززیرچادرمیخندد...
سمت درحسینیه میروم و به بیرون سرڪ میڪشم،چندقدم انطرف تر ایستاده ای و باڪس های آب مقابلت چیده شده.
#تو مسوولـــــــــــــــے
↩️ #ادامہ_دارد...
✍🏻 #نویسنده: محیا سادات هاشمی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
❂○° #مدافع_عشق °○❂
6⃣ #قسمت_ششم
آب دهانم راقورت میدهم وسمتت مےآیم....
_ ببخشیدمیشه لطفا اب بدید؟
یڪ باڪس برمیداری وسمتم میگیری
_ علیڪم السلام!...بفرمایید
خشڪ میشوم ...سلام نڪرده بودم!
چقدخنگم...
دستهایم میلرزد،انگشتهایم جمع نمیشود تابتوانم بطری هارا ازدستت بگیرم...
یڪ لحظه شل میگیرم وازدستم رها میشود...
چهره ات درهم میشود ،ازجا میپری وپایت را میگیری...
_ آخ آخ...
روی پایت افتاده بود!
محڪم به پیشانـےام میزنم
_ وای وای...تروخدا ببخشید...چیزی شد؟
پشت بمن میڪنـے،میدانم میخواهـےنگاهت راازمن بدزدی...
_ نه خواهرم خوبم!....بفرمایید داخل
_ تروخدا ببخشید!...الان خوبید؟...
ببینم پاتونو!....
بازهم به پیشانـےمیڪوبم!
چرا چرت میگی عاخه
باخجالت سمت درحسینیه میدوم.
صدایت را ازپشت سرمیشنوم:
_ خانوم علیزاده!...
لب میگزم وبرمیگردم سمتت...
لنگ لنگان سمتم می آیـے با بطری های آب...
_ اینو جاگذاشتید...
نزدیڪ ترڪه مےآیـے،خم میشوی تا بگذاری جلوی پایم...
ڪه عطرت رابخوبـےاحساس میڪنم
#بوی_یاس_میدهـے..
همه وجودم میشود استشمام عطرت...
چقدر آرام است.... یاس نگاهت....
نزدیڪ غروب،وقت برای خودمان بود...
چشمانم دنبالت میگشت..
میخواستم اخرای این سفرچندعڪس از تو بگیرم...
گرچه فاطمه سادات خودش گفته بود ڪه لحظاتـےراثبت ڪنم..
زمین پرفرازونشیب فڪه باپرچم های سرخ و سبزی ڪه باد تڪانشان میداد حالـےغریب راالقا میڪرد.
تپه های خاڪـے...
و تو درست اینجایـے!...لبه ی یڪـےازهمین تپه ها ونگاهت به سرخـےآسمان است.
پشت بمن هستـےوزیرلب زمزمه میڪنـے:
ازهرچه ڪه دم زدیم....آنهادیدند
آهسته نزدیڪت میشوم.دلم نمی آید خلوتت رابهم بزنم...
اما...
_ آقای هاشمـے..!
توقع مرانداشتی...انهم درآن خلوت..
ازجامیپری!مےایستـےوزمانـےڪه رومیگردانـےسمت من،پشت پایت درست لبه ی تپه،خالـےمیشود و...
ازسراشیبـےاش پایین مےافتـے.
سرجا خشڪم میزند افتاد!!...
پاهایم تڪان نمیخورد...بزور صدارازحنجره ام بیرون میڪشم...
_ آ...آقا...ها..ها...هاشمـے!...
یڪ لحظه بخودم می آیم و میدوم...
میبینم پایین سراشیبـےدوزانو نشسته ای و گریه میڪنـے...
تمام لباست خاڪـےاست...
وبایڪ دست مچ دست دیگرت راگرفته ای...
فڪرخنده داری میڪنم یعنی از دردگریه میکنه!!
اما...تو... حتمن اشڪهایت ازسربهانه نیست...علت دارد...علتـےڪه بعدها آن رامیفهمم...
سعـےمیڪنم آهسته ازتپه پایین بیایم ڪه متوجه وبسرعت بلند میشوی...
قصدرفتن ڪه میڪنےبه پایت نگاه میڪنم...هنوزکمی میلنگد...
تمام جرئتم راجمع میڪنم وبلند صدایت میڪنم...
_ اقای هاشمی....اقا سید... یکلحظه نرید...
تروخدا...
باور ڪنید من!....نمیخواستم ڪه دوباره....
دستتون طوریش شد؟؟...
اقای هاشمی باشمام...
اماتو بدون توجه سعـےڪردی جای راه رفتن،بدوی!...تازودتراز شر صدای من راحت شوی...
محڪم به پیشانـےمیڪوبم...
یعنیا خرابکارترازتوهست عاخه؟؟؟
چقدعاخه بےعرضههههه
انقدرنگاهت میڪنم ڪه در چهارچوب نگاه من گم میشوی...
چقدرعجیبـے...
یانه...
تودرستی..
ما انقدر به غلطهاعادت کردیم که...
دراصل چقدر من عجیبم....
↩️ #ادامہ_دارد...
✍🏻 #نویسنده: محیا سادات هاشمی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh