0⃣3⃣0⃣1⃣ #خاطرات_شهدا 🌷
🔰روز 🗓هشتم #عید بود ، پادگان بودم دیدم #محمدتقی آمد پیشم گفت: فردا قرار است یک عده #بسیجی طلبه بیایند🚌 پادگان برای آموزش، میتوانی بمانی کمکمان کنی⁉️
🔰من با اینکه می خواستم #مهمانی بروم ولی نمیتوانستم به تقی نه بگویم🚫 چون او را خیلی دوست داشتم❤️ #قبول کردم. فردای آن روز محمدتقی و #علی_عابدینی و یکی دیگر از بچه ها با هم ماندیم👥 و از #صبح شروع کردیم به آموزش دادن تا غروب🌘
🔰از آنجایی که وقت نداشتیم کلاسها خیلی #فشرده برگزار شده بود و مجبور بودیم با کمترین استراحت😪 کار را پیش ببریم. برای #تقی این موضوع مهم بود که اگر آموزش سلاح🔫 داشتیم خیلی #مختصر و مفید باشد طوری که بسیجیها خسته نشوند❌
🔰موقع اذان🔊 بود دیدم تقی با موتور دارد می آید، گفت: وقت #اذان شده آب آوردیم بچه ها در همین میدان موانع #وضو بگیرند و نماز📿 بخوانند. تقی همیشه به نماز اول وقت اهمیت می داد👌
🔰نماز که تمام شد گفت: بسیجیان را آزاد بذارید تا نیمه شب🌓 که کار #شبانه داریم. محمدتقی آرام و قرار نداشت🚫 #عاشق کارش بود؛ خیلی به بسیجیها علاقه داشت💞 و با #اشتیاق زیاد به آنها آموزش میداد.
🔰می گفت: ما که همیشه #نیستیم، باید نیروهایی را آموزش بدهیم که اگر خدای نکرده برای انقلاب✌️ مشکل پیش آمد آنها #آمادگی_لازم را داشته باشند.
🔰من چون خیلی کار داشتم به تقی گفتم اگر کاری نداری و #ناراحت نمیشوی بروم⁉️ مرا در آغوش گرفت و گفت: دمت گرم زحمت کشیدی تو برو به کارت برس #من_وعلی عابدینی هستیم.
🔰بعد از #شهادت محمدتقی یکی از بچه ها که آن شب در پادگان کشیک بود گفت: محمدتقی آن شب تا #اذان_صبح بیدار بود، وقتی که آمد از خستگی😓 #بدون_پتو روی کف زمین دراز کشید و خوابش برد😴 دلمان نیامد صدایش کنیم.
🔰یکی از آن #بسیجیها بعد از شهادتش🌷 به من میگفت: تمام افتخار من این است که زیر نظر #شهید_سالخورده آموزش دیدم. تقی با #اخلاق خوبش همه را شیفته خود کرده بود😍
#شهید_محمدتقی_سالخورده
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
📚 #رمان
❣🌸 #درحوالـےعطــرِیــاس🌸❣
3⃣4⃣ #قسمت_چهل_وسوم
هوای عالی ای بود، یه هوای خنک بهاری،😇
شونه به شونه ی عباس قدم میزدم و نفس عمیق می کشیدم،
دلم میخواست حس کنم این یاس رو از نزدیک،😌🌸
حجم این همه خوشبختی کنار من غیر قابل باور بود ...
دلم می خواست چیزی ازش بپرسم تا حرف بزنه،
دلم نمی خواست این لحظه های باهم بودن و که نمی دونستم تا کی هست رو به آسونی از دست بدم ..
بی هوا صداش زدم:
_عباس!😍
نگاهش رو بهم دوخت که سریع گفتم:
_آقای عباس🙈
لبخندی رو لبش نشست☺️
بعد کمی مکث گفتم:
_یه چیزی بپرسم؟؟😊☝️
+بفرمایین😍
کمی مِن مِن کنان گفتم:
_یه سوالی خیلی وقته ذهنمو درگیر کرده
- خب
کمی فکر کردم و بعد مکثی طولانی گفتم:
_هیچی!!😐
با تعجب نگاهم کرد و گفت:
_پشیمون شدین؟😉
هیچی نگفتم،
دو دل بودم از پرسیدنش ..
سکوتم رو که دید اشاره کرد رو نیمکتی بشینیم..
بعد نشستن گفت:
_بپرسین سوالتونو؟😊
بالاخره دلمو زدم به دریا و پرسیدم:
_چیشد که قبول کردین همه چیز رو، چرا با خونوادتون مخالفتی نکردین
بدون هیچ فکری خیره👀 به روبروش گفت:
_نمیدونم😒
نگاهش کردم نور ماه کمی صورتشو روشن کرده بود پرسیدم:
_چیو نمیدونید؟!!😕
در حالی که نگاهش هنوز هم به روبرو بود گفت:
_میشه از این بحث خارج شیم، امشب حالم زیاد خوب نیست😔😣
دیگه چیزی نپرسیدم،
حالت خوب نبود پس چرا منو کشوندی اینجا آخه!!😒
کمی به سکوت گذشت که گفت:
_ دلم خیلی تنگ شده😣❣
بازم چیزی نگفتم
و به نیم رخ نیمه روشنش خیره شدم
- نمی پرسین برای کی؟!😒
شونه هامو بالا انداختم و با دلخوری
گفتم:
_من دیگه سوال نمی پرسم🙁
نگاهم کرد، باهمون چشمای سیاهش، اینبار من نگاهمو ازش گرفتم که
گفت:
_ناراحتتون کردم؟!😒
سرم همچنان پایین بود،
من ناراحت شده بودم، از دست عباس؟؟؟ مگه میشد!!!!
#ادامه_دارد...
💌نویسنده: بانوگل نرگــــس
#کپی_بدون_ذکرنام_نویسنده_حرام
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
❣🌸 #درحوالـےعطــرِیــاس🌸❣
4⃣4⃣ #قسمت_چهل_وچهارم
بازم چیزی نگفتم که گفت:
_میشه قدم بزنیم😒
بلند شدیم و باز شروع کردیم به قدم زدن که شروع کرد
_من همون روز اول که دیدمتون یه احساس اطمینانی داشتم بهتون، روز اول منظورم یکسال پیشه،😊 شما متفاوت ترین دختری بودین که من دیده بودم، تازه از پاریس اومده بودم و دیدن شما بدجور ذهنم رو درگیر کرده بود☺️
مغزم اصلا نمیکشید، به من فکر می کرد، مگه امکان داشت؟؟ 😳😟
یعنی عباس هم بهم فکر میکرد..
همچنان تو سکوت خودم پناه گرفته بودم
که ادامه داد:
_وقتی از خونتون رفتیم دلم میخواست کاش دیگه هیچ وقت نبینمتون که ذهنم باز درگیرِ دختر عجیبی مثل شما بشه،
لبخندی زد و گفت: 😊
_عجیب میگم، چون برام عجیب بودین .. اون حیا و نجابت خاصی که داشتین خیلی متفاوتتون می کرد
سرم پایین بود و حرفاش مثل یه مسکن آرومم میکرد،
آقای یاس داشت اعتراف میکرد، 🙈به همه ی روزاهایی که من بیقرار عطر یاسش بودم ..
اون هم بهم فکر میکرد ...
- وقتی دختر عمو و دختر یکی از آشناهامون ردم کردن قرعه ی مادرم افتاد به نام شما، درست چیزی رو که ازش فراری بودم😊
بعد کمی مکث ادامه داد
- من فرصت ازدواج نداشتم، میترسیدم وابسته ام کنه و نتونم برم، خاستگاریای قبلی که رفتیم منو #ردکردن چون #موضوع_سوریه رو بهشون گفته بودم و خودشون نخواستن با مردی ازدواج کنن که #معلوم_نیس فردا باشه یا نه،
اما نمیدونم چرا احساس می کردم نکنه شما با رفتنم مشکلی نداشته باشین، برای همین قبل خاستگاری باهاتون حرف زدم که مطمئن بشم جوابتون منفیه
نیم نگاهی بهم انداخت و گفت:
_ولی شما غافلگیرم کردین، واقعا فکر نمی کردم جوابتون مثبت باشه، جلوی پدر مادرمم نتونستم چیزی بگم، راستش انقدر تو بهت بودم که هیچی به ذهنم نمیرسید،بعدشم که چند روز پیش برای ناهار رفتیم بیرون به چیزایی رسیدم که فکرش رو نمی کردم،
حرفاتون عجیب بود، تا اون روز باور نمیکردم دختری حاضر بشه با کسی ازدواج کنه که موندش معلوم نیست، 😌فکر میکردم هیچ کس مردی رو که از همین الان تو فکر شهادته نخواد!
ناخود آگاه یاد عاطفه افتادم ...
#ادامه_دارد...
💌نویسنده: بانوگل نرگــــس
#کپی_بدون_نام_نویسنده_حرام
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
02-rasme hamsafari.hamed zamani.mp3
2.66M
🎧
✨اینه رسم همسفری
✨بری منو تنها بذاری
🎤🎤 #حامد_زمانی
#پیشنهاد_دانلود👌👌
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
بعد از تو💕
تا همیشه
#شبها و روزها
بی مـ🌙ـاه و مهر مےگذرند
از کنار ما
💥اما پشت دریچه ها
در #عمق سینه ها
ماھ ِ قصه های #تو
#همیشه تابان است🌝
#شهید_حسین_معزغلامی🌺
#سالروز_شهادت
#شبتون_شهدایی🌙
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
1_139461.mp3
2.34M
🎵 #منبر_مجازی
💢حالت چطوره؟
➕پیشنهادی برای دید و بازدیدهای عید نوروز
🎤🎤 #استاد_پناهیان
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
1⃣3⃣0⃣1⃣ #خاطرات_شهدا 🌷
💠نمازعیدفطر
🔰 #دوساله بود که او را همراه خودم برای نماز📿 عیدفطر به مسجد محل🕌 بردم. مسجد دوقدمی خانه، وسط کوچه بود. قبل از شروع نماز کلی خوراکی🍱 و اسباب بازی جلویش گذاشتم تا مشغول شود.
🔰در #قنوت رکعت اول حواسم به سمت #محمدرضا کشیده شد،از لای انگشتان دستم نگاهش کردم. بچه خوش خوراکی بود، خوراکیهایش را مشت میکرد و میخورد😅 و در همان چند دقیقه اول⏰ همه را نوشجان کرده بود خیالم راحت بود که مشغول است.
🔰اواخر رکعت اول بود که متوجه شدم #محمدرضا نیست❌ بانگرانی #نمازم را تمام کردم. از صدای #اعتراض نمازگزاران متوجه شدم دستهگلی به آب داده است♀ شرمنده شدم.
🔰 #چادرم را سرم کشیدم و سریع رفتم، محمدرضا را از #صف_اول بغل کردم و به سرعت از مسجد خارج شدم حتی کفشهام👡 را هم نپوشیدم🚫 و #پابرهنه به خانه برگشتم.
🔰محمدرضا همه #مُهرها را برده در صف اول روی هم سوار کرده بود و داشت با آنها #بازی میکرد.چون بچه بازیگوشی🙃 بود کنترلش سخت بود و من دیگر تا وقتی که تشخیص دادم او را با خودم #مسجد و هیئت نبردم❌
🔰اما مسجد و هیئت را به #خانه آوردم و روی #اعتقادات بچه ها کار کردم👌
📚برگرفته از کتاب #ابووصال
#شهید_محمدرضا_دهقان 🌷
#شهید_دهه_هفتادی_مدافع_حرم
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
shahid.ali.khalili.apk
1.9M
نرم افزار اندروید شهید علی خلیلی
شامل:
زندگینامه شهید
خاطراتی از شهید
نامه شهید به رهبر انقلاب
گالری عکسهای شهید
تولید شده توسط کانال نرم افزار ایرانی
#شهید_علی_خلیلی
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
🔻همسر شهید محمد بلباسی:
🌷واقعا برای اسلام دغدغه داشت،
کار #فرهنگی می کرد، همیشه می گفت: #جنگ_نرم یعنی همین! می گفت :وقتی حضرت آقا میگن جنگ نرم مگه شوخی دارن!؟ وقتی میگن ما #هنوز توی جنگ هستیم، مگه شوخی میکنن؟!
🌷می گفت: ما واقعا تو جنگ هستیم، اگر من نباشم، اگر بقیه نباشن، کی باید به داد این بچه ها و #جوونا برسه؟!
🌷حتی یه بار بهش گفتم: چقدر این دانشجوها زنگ میزنن؟!
گفت وای اصلا درمورد اینا نگو اینا #نفسای من هستن!!
🌷اینقدر که علاقه داشت به کارش، اعتقاد داشت به کاری که انجام میداد، حتی به افرادی که باهاشون کار میکرد هم #علاقه داشت. واقعا جای تحسین داشت که اینقدر روی کارش #حساس و #پیگیر بود
🌷خیلی کارا اصلا #وظیفه ایشون نبود از لحاظ اداری، اما ایشون از بابت #دلسوزی انجام میداد. می گفت:
دلم میسوزه ما که امکاناتش رو داریم، ظرفیتش رو داریم چرا نباید این کارو بکنیم؟!
#شهید_محمد_بلباسی🌷
#شهید_مفقودالاثر_مدافع_حرم
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
🌸باران #شدیدی ...
در تهـران باریده بود ؛
خیابان ۱۷ شهریور را آب گرفته بود
🌸چند #پیرمرد میخواستند به سمت دیگر
خیابان بروند مانده بودند چه کنند !
🌸همان موقع #ابراهـیم از راه رسید،
پاچهی شلوار را بالا زد
با کول ڪردن پیرمردهــا،
آنها را به طرف دیگر خیابان برد!
🌸ابراهـیم ...
از این کارها #زیاد انجام میداد !
هدفی هم جز #شڪستن_نفسِ خودش
نداشت! مخصوصا زمانی که خیلـی
بینِ بچه هـا #مطرح بود ...
#علمــدار_ڪمیل
#شهید_ابراهیم_هادی🌷
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
1@shahed_sticker.attheme
124.9K
• #شهید_ابراهیم_هادی 2
• #تم_رفیق_شهید 📲
• #تم
#تم_های_جذّاب_ایتا😍👇
✓ #مذهبی
✓ #شهدایی
#عاااالی تر👌 از تلگرام
به ما بپیوندید👇👇
http://eitaa.com/joinchat/1214906384Cdb15194a25
❣﷽❣
⚠️ #هیچ_کس_به_من_نگفت😔
9⃣1⃣ #قسمت_نوزدهم
😔هیچ کس به من نگفت: که دوران ظهور شما از چه زیبایی منحصر به فردی برخوردار است.😊 همه جا گلستان میشود و از تکه زمینی که بوی ویرانی دهد خبری نیست.☺️ گلها💐 همیشه خندان و چمن ها خوشحال از اینکه زیر پای مردمان زمان ظهور قرار می گیرند.
🌏از شرق تا غرب عالم همه جا سرسبزیست و خرمی، یک زن تنها میتواند بدون هیچ خطری از کشوری به کشور دیگر برود. از تنها چیزی که خبر نیست ظلم و تجاوز است.☺️
😳غصه ی مردم ظهور پیدا کردن فقیر و دادن صدقه هست؛ آنقدر می بخشی که همه دارا می شوند، و به خاطر شما آسمان و زمین برکاتشان را بر مردم دریغ نمی کنند. و آن تقسیم با دست عدالت تو جایی برای فقیر و تهیدست در عالم نمی گذارد.
🚫حرفی از نظام طبقاتی، کاخ نشین و کوخ نشین نیست و خداوند قناعت را به مردم عطا میکند. هیچ کس چشمی به اموال دیگران ندارند شخصی را میبینی که شمش طلا به دوش گرفته و دنبال صدقه دادن هست. اما کسی از او قبول نمی کند.
😔کاش از این زیباییها خبر داشتم تا زودتر در فکر فراهم کردن مقدماتش می افتادم؛ مگر نه این است که ما آماده شویم تا تو بیایی ✅
🔹امیر بی قرینه کی می آیی !؟😔
🔹شفای زخم سینه کی میایی!؟😢
🔸عزیزم مادرت چشم انتظارت است
🔸سحر خیز مدینه کی میایی!؟😢
📘کتاب "هیچکس به من نگفت"
✍نویسنده: حسن محمودی
#هیچ_کس_به_من_نگفت
==================
🌤اَلَّلهُمـّ؏جِّللِوَلیِڪَالفَرَج🌤
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
4_310226054725763750.mp3
701.2K
#فایل_صوتي_امام_زمان 12
🎧آنچه خواهید شنید؛👆👆
❣بی خیال امام زمان شدن؛
در حقیقت، بی خیال آفتاب، شدنه!
💓در طول روز ،
يه ساعتهایی بشین زیر نور این آفتاب،
و دلتو روشن کن...روشن روشن...
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
2⃣3⃣0⃣1⃣ #خاطرات_شهدا
🔻 #حاج_قاسم_سلیمانی:
✨ در دیرالعدس صدای خیلی برجستهای شنیدم، می دونید #سیدابراهیم صداش خیلی مردونه بود، مثل داش مشتیای تهران. پشت بی سیم نمی دونستم سیدابراهیم کیه. پشت بی سیم با #حسین_بادپا حرف میزد.
✨پرسیدم: این کیه که با صدای کلفت و #مردونه صحبت می کنه؟ این جوون تهرانی از کجا اومده و چطوری در #فاطمیون جا گرفته؟
✨صبح که بچه ها از دیرالعدس برگشتن خواستم سیدابراهیم رو ببینم. جوون #لاغر و نحیفی رو نشون من دادند و گفتند: این سید ابراهیمه! گفتم: فکر میکردم با یه آدم قد بلند و چهارشونه مواجه میشم!
✨جوون تو دل برویی بود، آدم از نگاه کردنش #لذت می برد. من واقعا #عاشقش بودم. چون این جوون رو راه ندادیم بیاد سوریه، رفت مشهد و در قالب #تیپ_فاطمیون به اسم افغانستانی ثبت نام کرد و خودش رو به اینجا رسوند.
✨ #زرنگ به اون می گن. زرنگ به ما و امثال ما و کسای دیگه نمی گن، زرنگ اون فردی نیست که به دنبال جمع کردن #مال و گول زدن مردمه، زرنگِ با ذکاوت کسیه که این فرصتا رو این گونه به دست میاره و بالاترین بهره رو میبره. به این میگن زرنگ و انسان با ذکاوت.
✨إِنَّ اللَّهَ يُحِبُّ الَّذِينَ يُقَاتِلُونَ فِي سَبِيلِهِ صَفًّا كَأَنَّهُمْ بُنْيَانٌ مَرْصُوصٌ.
خداوند کسی رو که در راهش جهاد می کنه دوست داره.
✨ اگر کسی رو #خدا دوست داشته باشه، محبتش رو، عشقش رو و عاطفه ش رو در دل ها پراکنده می کنه. امثال سید ابراهیم، با قیافه سید ابراهیم توی خیابونای تهران #خیلی_زیاده اما اون چیزی که سید ابراهیم رو عزیز کرد و به این نقطه رسوند، این #راهیه که طی کرده!
📚 قرار بی قرار
#شهید_مصطفی_صدرزاده( سید ابراهیم)
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
💠سرشار از انرژی!!
📌به روایت همرزم #فرمانده_حسین
⭕️از کار که برمیگشت، با وجود #خستگی بسیار، در خدمت خانواده بود. خیلی برایم #عجیب بود!
⭕️معمولا از کار که بر می گشتم، از شدت خستگی #حوصله ی هیچ کاری را نداشتم، ولی مرتضی این طور نبود، انگار که در مسیر برگشت #تجدید_قوا کرده باشد، باز هم برای خانواده توان داشت اگر خرید یا کاری در منزل بود انجام میداد، خلاصه از هیچ کاری #دریغ نمی کرد.
⭕️وقتی به خانه ما می آمد با پسرم امیر علی بازی میکرد، امیر علی مرتضی را خیلی دوست داشت، هروقت اورا میدید از #خوشحالی سر از پا نمی شناخت، ساعت ها باهم #بازی میکردند و در نهایت کسی که خسته میشد امیر علی بود نه مرتضی!!.
اومعتقد بود که #خانواده هم سهمی از او دارند.
#شهید_مرتضی_حسین_پور
#شهید_مدافع_حرم🌷
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh