فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ویژه
خاطرات #شهید_حامد_بافنده از طلبه شهید فاطمیون محمدحسین مومنی
#شهید_محمدحسین_مومنی🌷
#شهید_پاکستانی_مدافع_حرم
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
❣﷽❣
📡
#خانواده_متعالی_در_قرن_21
خانواده موفق👏
#قسمت_چهلم:تمرین شرافت
✔️🔵💠🔰🔰
استاد پناهیان:
🔰در روایت داره آدم شریف وقتی که غذا به دیگران میده لذت میبره
😊✅👌
اما آدم پست وقتی غذا از دیگران میخوره لذت می بره !!!
😒
⛔️⛔️
میگه آقا امشب یه شام درست وحسابی مفتکی زدیم ها ...چقدر مزه میده!
😋😜⛔️
ولی شبی که بنا هست خودش شام بده مصیبت زده میشه است
🔘😩
انگار یکی از عزیزانش از دست رفته😒
میگیم چی شده 😳؟؟؟
میگه هیچی یکی از رفقا دیشب اومدن خونه ی ما ،یه خرجی افتادیم !🔞
آقا این چه حرفیه آخه؟
آدم شریف میخوراند خوشحال میشه😊
آدم لئیم میخورد از دیگران خوشحال میشه😑
💕اخلاق همینه در ازدواج 💕
✅بعد ازدواج آدم اخلاقش درست میشه
عصبی مزاج بودنش کاهش پیدا میکنه ⬇️
مهربانی رو تو زندگی خانوادگی و زناشویی تجربه میکنه.
😘👆
بهش بگی خدا مهربانه یه جوری انگار بهتر حس میکنه...
بدون اینکه بخواد به تفصیل رابطه ی بین ازدواج و ارتباطش با خدا رو درک بکنه و بتونه بیان کنه.
👈اما اثرش رو در خودش میبینه.
#ادامه_دارد...
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
امام زمان عج_۷۲.mp3
4.46M
#فایل_صوتي_امام_زمان 61
✍قَــلَم بــردار!
امروز فرصتِ امضاست؛
زیر عهدنامه ی عشـــق...
بیـا...
تا رسیدن، راه زیادی نمانده است!
قلم بردار و امضاء کن!
و پای این عهد، صادقانه بایست👆👆
#اللّٰھـُــم_عجِّل_لِوَلیڪَ_الفَرَجـ 🌸
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🔹خاطره ای از زبان همکار شهید احمدی روشن:
🔮هفته ای چهار پنج بار بین #نطنز و کاشان و تهران می رفت و می آمد🚖 نه یک ماه و دوماه، نه یک سال و دوسال؛ #هشت_سال کارش همین بود. ساعت چهار صبح🌥 می نشست توی ماشین🚕 و راه می افتاد.
🔮گاهی وقت ها تازه ساعت یازده شب🕚 جلسه اش #شروع می شد. بعد از آن راه می افتاد و می آمد سمت #تهران، هفت صبح🕰 توی تهران جلسه داشت. خستگی نمی شناخت❌ به قول بچه ها لودری کار می کرد.
🔮یک بار حساب کردم، #مصطفی شاید این مدت بیشتر از پانصدهزار کیلومتر🎰 رفته و آمده؛ #ده_برابر دور کرهی🌍 زمین.
🔮این که #ایران توانسته است در جمع ۱۰ کشور برتر جهان🗺 در انرژی #هستهای برسد مدیون رشادتهای #احمد_ روشن ها است🌷
#شهید_احمدی_روشن
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
📚 #از_داستانهای_نازخاتون
#رمان_عاشقانه_مذهبی_مقتدا💖
#قسمت_بیست_و_نهم9⃣2⃣
🍂ﺑﻐﺾ ﺻﺪﺍﯾﺶ ﺭﺍ ﺧﺶ ﺯﺩ: ﺑﻌﺪ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺍﺯ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﺷﻤﺎ ﺭﻓﺘﻢ، ﺩﯾﮕﻪ ﺑﻪ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻓﮑﺮ ﻧﮑﺮﺩﻡ. ﺩﺭﺳﻤﻮ ﺗﻮﯼ ﺣﻮﺯﻩ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﺍﺩﻩ ﺩﺍﺩﻡ. ﺩﻧﺒﺎﻝ ﯾﻪ ﺭﺍﻫﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﻋﺰﺍﻡ ﺑﻪ ﺳﻮﺭﯾﻪ ﺑﻮﺩﻡ. ﺍﺯ ﻫﺮﮐﯽ ﺗﻮﻧﺴﺘﻢ ﺳﺮﺍﻍ ﮔﺮﻓﺘﻢ، ﺩﻭﻧﺪﮔﯽ ﮐﺮﺩﻡ، ﺣﺘﯽ ﺭﻓﺘﻢ ﻋﺮﺍﻕ ﺑﻬﺸﻮﻥ ﺍﻟﺘﻤﺎﺱ ﮐﺮﺩﻡ ﺍﻋﺰﺍﻣﻢ ﮐﻨﻦ، ﺑﺎ ﻓﺎﻃﻤﯿﻮﻥ ﺧﻮﺍﺳﺘﻢ ﭼﻨﺪﺑﺎﺭ ﺑﺮﻡ ﻭﻟﯽ ﺑﺮﻡ ﮔﺮﺩﻭﻧﺪﻥ، ﺗﺎ ﯾﻪ ﻣﺎﻩ ﭘﯿﺶ ﮐﻪ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﻣﯿﺘﻮﻧﻢ ﺑﻪ ﻋﻨﻮﺍﻥ ﻣﺒﻠﻎ ﺑﺮﻡ.
🍁ﺩﺍﺷﺖ ﮐﺎﺭﺍﯼ ﺍﻋﺰﺍﻣﻢ ﺩﺭﺳﺖ ﻣﯿﺸﺪ ﮐﻪ ﺷﻤﺎ ﺭﻭ ﺩﯾﺪﻡ … ﯾﮑﯽ ﺩﻭﺑﺎﺭﻡ ﻋﻘﺒﺶ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻢ ﻭﻟﯽ … ﺳﺮﺵ ﺭﺍ ﺑﺎﻻ ﺁﻭﺭﺩ، ﺣﺲ ﮐﺮﺩﻡ ﺍﻻﻥ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺑﻐﻀﺶ ﺑﺘﺮﮐﺪ: ﺧﻮﺩﺗﻮﻥ ﺑﮕﯿﺪ ﭼﮑﺎﺭ ﮐﻨﻢ؟ ﺍﮔﻪ ﺍﻻﻥ ﺑﯿﺎﻡ ﺧﻮﺍﺳﺘﮕﺎﺭﯼ ﺷﻤﺎ، ﭘﺲ ﻓﺮﺩﺍﺵ ﺍﻋﺰﺍﻡ ﺑﺸﻢ ﻭ ﺑﻼﯾﯽ ﺳﺮ ﻣﻦ ﺑﯿﺎﺩ ﺗﮑﻠﯿﻒ ﺷﻤﺎ ﭼﯽ ﻣﯿﺸﻪ؟ ﻣﻦ ﻫﻨﻮﺯ ﺑﻪ ﺷﻤﺎ ﻋﻼﻗﻪ ﺩﺍﺭﻡ ﻭﻟﯽ ﻧﮕﺮﺍﻧﺘﻮﻧﻢ …
🍂ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪﻡ ﻭ ﮔﻔﺘﻢ : ﯾﺎﺩﺗﻮﻥ ﻧﯿﺴﺖ ﭘﻨﺞ ﺳﺎﻝ ﭘﯿﺶ ﮔﻔﺘﻢ ﺳﻬﻢ ﻣﺎ ﺩﺧﺘﺮﺍ ﺍﺯ ﺟﻬﺎﺩ ﭼﯿﻪ؟ ﮔﻔﺘﯿﺪ ﺍﺯ ﭘﺸﺖ ﺟﺒﻬﻪ کمک ﻣﯿﮑﻨﻦ، ﮔﻔﺘﯿﺪ ﻫﻤﺴﺮﺍﻥ ﺷﻬﺪﺍ ﻫﻢ ﺍﺟﺮ ﺷﻬﺪﺍ ﺭﻭ ﺩﺍﺭﻥ . ﺍﮔﻪ ﻭﺍﻗﻌﺎ ﻣﺸﮑﻠﺘﻮﻥ ﻣﻨﻢ، ﻣﻦ ﺑﺎ ﺳﻮﺭﯾﻪ ﺭﻓﺘﻨﺘﻮﻥ ﻣﺸﮑﻠﯽ ﻧﺪﺍﺭﻡ .
🍁ﭼﻨﺪ ﻗﺪﻡ ﺟﻠﻮ ﺭﻓﺘﻢ ﻭ ﺩﺭ ﺩﻫﺎﻧﻪ ﺩﺭ ﺍﯾﺴﺘﺎﺩﻡ ﻭ ﺁﺭﺍﻡ ﺯﻣﺰﻣﻪ ﮐﺮﺩﻡ : ﻣﯿﺘﻮﻧﯿﺪ ﺷﻤﺎﺭﻣﻮ ﺍﺯ ﺁﻗﺎﯼ ﺻﺎﺭﻣﯽ ﺑﮕﯿﺮﯾﺪ !
ﻭ ﺑﺎ ﺳﺮﻋﺖ ﻫﺮﭼﻪ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺍﺯ ﻓﺮﻫﻨﮕﺴﺮﺍ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺁﻣﺪﻡ . “ ﭼﯿﮑﺎﺭ ﮐﺮﺩﯼ ﻃﯿﺒﻪ؟ ﻣﯿﺪﻭﻧﯽ ﭼﻪ ﺩﺭﺩﺳﺮﯼ ﺩﺍﺭﻩ؟ ﭼﻄﻮﺭ ﻣﯿﺨﻮﺍﯼ ﺯﻧﺪﮔﯿﺘﻮ ﺟﻤﻌﺶ ﮐﻨﯽ؟ ”… ﺩﯾﺪﻡ ﺍﯾﺴﺘﺎﺩﻩ ﺍﻡ ﺭﻭﺑﻪ ﺭﻭﯼ ﻣﺰﺍﺭ ﺷﻬﯿﺪ ﺗﻮﺭﺟﯽ ﺯﺍﺩﻩ . ﺍﺣﺴﺎﺱ ﮐﺮﺩﻡ ﻫﯿﭽﻮﻗﺖ ﺍﻧﻘﺪﺭ ﻣﺴﺘﺎﺻﻞ ﻧﺒﻮﺩﻩ ﺍﻡ . ﮔﻔﺘﻢ : ﺁﻗﺎ ﻣﺤﻤﺪﺭﺿﺎ ! ﺍﯾﻦ ﻧﺴﺨﻪ ﺭﻭ ﺧﻮﺩﺕ ﺑﺮﺍﻡ ﭘﯿﭽﯿﺪﯼ ! ﺧﻮﺩﺗﻢ ﺩﺭﺳﺘﺶ ﮐﻦ !
#ﻋﺎﺷﻘﯽ_ﺩﺭﺩﺳﺮﯼ_ﺑﻮﺩ_ﻧﻤﯿﺪﺍﻧﺴﺘﯿﻢ …
#ادامه_دارد...
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
#رمان_عاشقانه_مذهبی_مقتدا💖
#قسمت_سی0⃣3⃣
🍂ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﺁﺭﺍﻡ ﻭ ﻗﺮﺍﺭ ﻧﺪﺍﺷﺘﻢ ﻭﻟﯽ ﺑﻪ ﭘﺪﺭ ﻭ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﺣﺮﻓﯽ ﻧﻤﯿﺰﺩﻡ. ﯾﮑﯽ ﺩﻭ ﺭﻭﺯ ﮔﺬﺷﺖ. ﺑﺎ ﻫﺮ ﺯﻧﮓ ﺗﻠﻔﻦ ﺍﺯ ﺟﺎ ﻣﯽ ﭘﺮﯾﺪﻡ. ﺗﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ﮐﻪ ﺍﺯ ﻣﺴﺠﺪ ﺑﺮﮔﺸﺘﻢ ﻭ ﯾﮑﺮﺍﺳﺖ ﺭﻓﺘﻢ ﺍﺗﺎﻗﻢ، ﻣﺎﺩﺭ ﻫﻢ ﭘﺸﺖ ﺳﺮﻡ ﺁﻣﺪ ﻭ ﻧﻪ ﮔﺬﺍﺷﺖ ﻧﻪ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﺗﻮ ﺣﻘﯿﻘﯽ ﻣﯿﺸﻨﺎﺳﯽ؟
🍁ﺩﺍﻍ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﮔﻔﺘﻢ : ﭼﻄﻮﺭ ﻣﮕﻪ؟
– ﺑﮕﻮ ﻣﯿﺸﻨﺎﺳﯽ ﯾﺎ ﻧﻪ؟
– ﺁﺭﻩ … ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺧﺎﺩﻣﺎﯼ ﻓﺮﻫﻨﮕﺴﺮﺍﺳﺖ . ﭼﻄﻮﺭ ﻣﮕﻪ؟
– ﺯﻧﮓ ﺯﺩ ﻣﺎﺩﺭﺵ، ﮔﻔﺖ ﺁﺧﺮ ﻫﻔﺘﻪ ﺑﯿﺎﻥ ﻭﺍﺳﻪ ﺧﻮﺍﺳﺘﮕﺎﺭﯼ !
ﺟﯿﻎ ﮐﺸﯿﺪﻡ: ﭼﯽ؟
– ﭼﻘﺪﺭ ﻫﻮﻟﯽ ﺗﻮ ! ﻣﮕﻪ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﺑﺎﺭﺗﻪ؟ ﺣﺎﻻ ﺍﯾﻦ ﭘﺴﺮﻩ ﮐﯽ ﻫﺴﺖ؟ ﭼﯿﮑﺎﺭﺱ؟
🍂– ﭼﻪ ﻣﯿﺪﻭﻧﻢ؟ ! ﻓﮑﺮ ﮐﻨﻢ ﻃﻠﺒﻪ ﺳﺖ .
– ﻃﻠﺒﻪ؟ ﺑﺎﺑﺎﺕ ﺍﺑﺪﺍ ﺗﻮ ﺭﻭ ﺑﺪﻩ ﺑﻪ ﯾﻪ ﻃﻠﺒﻪ !
– ﭼﺮﺍ؟
– ﺍﯾﻨﺎ ﺁﻩ ﺩﺭ ﺑﺴﺎﻁ ﻧﺪﺍﺭﻥ ! ﺑﺎ ﭼﯿﺶ ﻣﯿﺨﻮﺍﯼ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻨﯽ؟
ﮐﻤﯽ ﻣﮑﺚ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﺩﻭﺳﺘﺶ ﺩﺍﺭﯼ؟
ﺑﻪ ﺩﺳﺘﻬﺎﯾﻢ ﺧﯿﺮﻩ ﺷﺪﻡ ﻭ ﺑﺎ ﺍﻧﮕﺸﺖ ﻫﺎﯾﻢ ﻭﺭ ﺭﻓﺘﻢ . ﻣﺎﺩﺭ ﺩﺳﺘﻢ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﻣﺮﺍ ﺭﻭﯼ ﺗﺨﺖ ﻧﺸﺎﻧﺪ . ﺩﺳﺘﺶ ﺭﺍ ﺯﯾﺮ ﭼﺎﻧﻪ ﺍﻡ ﮔﺬﺍﺷﺖ ﻭ ﺳﺮﻡ ﺭﺍ ﺑﺎﻻ ﺁﻭﺭﺩ : ﺩﻭﺳﺘﺶ ﺩﺍﺭﯼ … ؟ ﺁﺭﻩ .… ؟
ﻟﺒﻬﺎﯾﻢ ﺭﺍ ﮔﺎﺯ ﮔﺮﻓﺘﻢ . ﻣﺎﺩﺭ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺯﺩ : ﺁﺭﻩ !
#ادامه_دارد...
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🍃🌸
#شـــهدا نگاهشان😍
از جنس نور است
#صبحمان را پلک بگشاییم
با نگاه نورانی شان✨
باشد ڪہ تڪه ای از
خورشید☀️ #بصیرت
بگذارند ڪف دستهایمان✋
و #روزمان متبرڪ شود💖
با #نگاهشان
#شهید_حسین_معزغلامی
#سلام_صبحتون_شهدایی🌺
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
4_5978558252277826713.mp3
9.58M
﷽
تـا حالا دلـتنگ امام زمـان شدیم؟
گـنـاه و غـفلت مـا رو نـابود کـرده...😔
✔️داسـتان شـنیدنی تـشرف بـه محـضر امـام زمـان و دیـدن حضـرت..
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
🔸 #ماه_رمضان برای احمد طعم خاصی داشت، #انتظار ماه رمضان🌙 را می کشید که اعتکاف کند و #شبهای_قدر احیا و شب زنده داری نماید.
🔹او رمضان را ایستگاهی⛔️ برای توقف و به راه افتادن با #نیروی_بیشتر می دانست
سفارش می کرد که به #ایتام رسیدگی کنیم، از بچه های کشافه می خواست هر کس چیزی با خود از خانه بیاورد🏘 و همه را به خانواده های #مستضعفی که می شناخت می داد.
🔸با این کار هم #بخشندگی را به اعضای کشافه آموزش می داد و هم انجام کار گروهی👥 و در واقع می خواست همه را در این امر مستحب شریک💞 کند. بچه ها همچنان #راه_احمد را ادامه داده و این کار را انجام میدهند.
#شهید_احمد_مشلب🌷
#شهید_مدافع_حرم
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
Shahat.tartil-joz.13.mp3
4.21M
💿 #ترتیل⇧⇧
◀️ جزء سیزدهم قرآن کریم
🎙 #استاد_شحات_محمد_انور
🔸حجم: ۷ مگابایت
✨التماس دعا✨
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
جزء ۱۳ .mp3
3.97M
💿 #تندخوانی⇧⇧
◀️ جزء سیزدهم قرآن کریم
🎙 #استاد_معتز_آقایی
🔸حجم: ۴ مگابایت
✨التماس دعا✨
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
🍃🌸🍃🌺🍁🌺🍃🌸🍃
🌾آغاز ما تویی و سرانجام ما #تویی
🌴بی تو💕 مسیر عشق به آخر نمیرسد
🌾دجال ها و #حرمله ها را مهاجم و
🌴 مارا #مدافعان_حرم✊ آفریده اند
#شهید_بابک_نوری_هریس
#شهید_مدافع_حرم 🌷
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
3⃣8⃣0⃣1⃣ #خاطرات_شهدا 🌷
💠از شهدا الگو بگیریم
🔰در حالی که جلوی آینه🖱 مشغول بستن آخرین دکمه ی لباس👕 یقه #دیپلماتم بودم صدای یک پیغام از تلفن همراهم📲 توجهم را به خودش جلب کرد. طبق معمول #احمد رفیقم بود که تو بدترین موقع پیام داده بود.
🔰گوشی را برداشتم و پیامش رو باز کردم📨 تصویر یه #پسر_جوون بود، خوشتیپ👌 و خوش قیافه! شروع کردم به تایپ کردن: این دیگه کیه⁉️ حتما باز یه #بازیگر نوظهور حاشیه ساز؛ اینا چیه میفرستی برا اینو اون، الکی گُندشون میکنید.
🔰پیغام را ارسال کردم📤 و باز مشغول مرتب کردن لباسم شدم، هنوز چند ثانیه🕰 نگذشته بود که دوباره صدای گوشیم دراومد! احمد بود. ❌نه عزیز ... ✘نه بازیگر ✘نه مدلِ فراری ✘نه سلبریتی ✘نه ضد دین و انقلاب. #شهید بابک نوریِ. چند روز پیش تو #بوکمال سوریه شهید شده🌷 و بلافاصله پشت بندش چندتا عکس دیگه فرستاد.
🔰باورش برام خیلی سخت بود😔 که این تصویر یه #شهید باشه. حال و هوام به طور عجیبی عوض شد؛ حساب و کتابام به هم ریخته بود🗯 احساس کردم هوا یه کم #گرم شده، یقه ی بالای لباسم رو باز کردم.
🔰همونطوری که مات #تصویر_خودم توی آینه شده بودم مصرعی از خیام ذهنمو پر کرد:
🔻آیا #تو چنان که می نمایی هستی⁉️
#شهید_بابک_نوری_هریس
#شهید_مدافع_حرم
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🔹حسین چند شب🌙 قبل از #شهادتش در جواب سوال دوستش که پرسید: "تو فکری سید" گفت: وقتی وارد #هویزه شدم تصمیم گرفتم هر چه از قرآن📖 و #نهجالبلاغه فراگرفتهام، در عمل پیاده کنم👌 حالا احساس میکنم که روز #پرداخت نزدیک است و بهزودی پاداش🎁 خود را دریافت خواهم کرد.
🔸شب قبل #شهادتش، یاران همیشگی دور او را گرفته بودند؛ «یونس شریقی»، «جمال دهشور»، «قاسم نیسی»، «حسن بوغدار»، «حسین احتیاطس» و... . حسین گفت: بچهها! #آب گرم داریم⁉️ دوستش گفت: آب گرم میخواهی چیکار؟ گفت: میخواهم حمام🚿 کنم.
🔹دوستش با تعجب پرسید: «تو این سرما😧 و بلافاصله اضافه کرد: فردا #عملیات است. حسابی گرد و خاک بلند میشود. #خاکی میشوی. گفت: میدانم. دوستش گفت: وبا این حال باز میخواهی #حمام کنی؟ مگر قرار است بروی #تهران⁉️
🔸حسین زد زیر خنده😄 از #ته_دل میخندید. آنقدر خندید که همه به خنده افتادند. بعد ساکت شد و گفت: فردا به تهران نمیروم🚷به جای #مهمتری میروم. کجا؟ « #ملاقات_خدا»🌸
#شهید_سیدحسین_علم_الهدی
#فرمانده_سپاه_هویزه
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
مقصر #خودمانیم👉
که آدم شدن را #وعده داده ایم...
↵از #رجب به↫ شعبان
↵از شعبان به↫ #رمضان
↵از رمضان به↫ محرم
↵از محرم به↫ فاطمیه🏴
و...
کسی از لحظه ی دیگر خبر دارد⁉️
در خانه🏡 اگر کس است، #یک_حرف بس است📛
✔️ #خوب_شدن
✔️و #خوب_ماندن را
♨️وعده به فردا ندهیم♨️
#امروز را دریابیم...!
#زندگیتون_شهدایی
#قدم_در_راه_شهدا_بگذاریم
#آرزوی_شهادت🌷
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh