eitaa logo
🌷شهید نظرزاده 🌷
4.4هزار دنبال‌کننده
29.7هزار عکس
7.8هزار ویدیو
211 فایل
شرایط و حرف های ناگفته ما 👇 حتما خوانده شود همچنین جهت تبادل @harfhayeenagofte ارتباط با خادم 👤 ⇙ @M_M226 خادم تبادلات @MA_Chemistry
مشاهده در ایتا
دانلود
Page263.mp3
1.02M
🔻طرح تلاوت روزانه قرآن کریم ✨سوره مبارکه حجر✨ 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
1⃣7⃣1⃣ به یاد #شهید_محمد_غفاری🕊❤️🕊 شادی روحش #صلوات 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
9⃣7⃣2⃣1⃣🌷 🔰بهترین عید🌱 سالهای زندگی من نوروز سال ۹۰ بود. از طرف سفری چند روزه به کربلای ایران🇮🇷 و مناطق جنوب رفتیم. سال تحویل ساعت دونیمه شب روی خاکهای پاک‌ کنار مزار شهید گمنام🌷 ‌بودیم. 🔰فضای قشنگی بود😍 همه مشعول دعا بودیم و هم آرام نجوا میکرد. شاید میگفت: اللهم الرزقنی فی سبیلک🤲 🔰محمد هربار که ماموریت میرفتند به نحوی را داشتند. گاهی پیش میامد که حرف جدایی💕 را پیش می کشیدند تا عکس العمل من را بسنجند  درکل زندگی ما با عطر و بوی علی الخصوص شهدای‌ دفاع مقدس🌷 عجین شده بود. 🔰با این اتفاق نشدم انتظارش را میکشیدم اما باور از دست دادنش آن هم‌ به این ‌زودی خیلی برایم سخت بود😔 ساعت پنج ونیم⏰ صبح روز سه شنبه اول شهریورماه سال ۹۰ ما بود. بعد سحری و نماز عازم رفتن شدند. طبق معمول میخواستم تا دم در ایشان را مشایعت کنم که مانع شدند🚫 از محمد اصرار و از من انکار. 🔰شاید میخواستند چشم در چشم هم نباشیم در . بعد از سفارشات همیشگی تو پله ها چندین بار برگشتند و من را نگاه کردند. نگاهی که خیلی چیزها را ‌میشد فهمید. هرگز فراموش نمیکنم😢 نگاه معنی داری که‌ نشان میداد ماموریت مهم و و برگشتی‌در کار نیست❌ آخرین تماس هم دو روز قبل از غروب جمعه ۱۱ شهریور بود. 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
9⃣7⃣2⃣1⃣#خاطرات_شهدا🌷 🔰بهترین عید🌱 سالهای زندگی من نوروز سال ۹۰ بود. از طرف #یگان_صابرین سفری چند ر
🌴علاقه محمد به حضرت زهرا(س) 🔸روی انگشترش💍 نام حضرت فاطمة الزهرا(سلام الله علیها) نقش بسته بود. محمد علاقه ی زیادی به (سلام الله علیها) داشت. 🔹مادرش میگفت: سیزده شهریور، همان موقع شهادت محمدم🌷 خواب دیدم سرش را بر روی زانوهام گذاشته بعد گفت: (سلام الله علیها) و سرش از زانوهام افتاد ...🕊 راوی: مادر بزرگوار شهید 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
#عاشقانه‌‌اے‌بھ‌سبڪ‌شُهَدا😍😍 روزِ آماده شدن حلقه‌های ازدواجمون ، گفت : « باید کمی منتظر بمونیم تا آ
‍✾🦋🦋✾ 💞 🍃امین روزها وقتے از ادراہ به من زنگ می‌زد و می‌پرسید چه می‌ڪنے ❓🤔 اگر می‌گفتم ڪارے را دارم انجام می‌دهم می‌گفت: «نمی‌خواهد❗️بگذار ڪنار 🦋وقتے آمدم با هم انجام می‌دهیم.» می‌گفتم:«چیزے نیست،مثلاً‌ فقط چند تڪہ ڪوچڪ است» 🍽 می‌گفت:«خب همان را بگذار وقتے آمدم با هم می‌شوریم!»😍 🍃مادرم همیشہ به او می‌‌گفت:«با این بساطے ڪه شما پیش می‌روید همسر❣ شما حسابے تنبل می‌شود ها!»😐 جواب می‌داد:«نه حاج خانم!مگر زهرا ڪلفت من است❓زهرا رئیس من است.»😉 🦋بہ خانہ ڪه می‌آمد دستهایش را به علامت نظامے ڪنار سرش می‌گرفت و می‌گفت:《سلام رئیس.》🙄 🌷 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarzadeh
✍🏼 دلنوشته‌های زیبای به امام زمان:💐🍃 🔸 ای مهدی (عج) عزیز فرمانده جبهه‌ها، ای یاور اسلام، به یاریمان بشتاب و در آخرین 🔹چشمانم را به جمالت منور فرما و از خدا می‌خواهم در هنگام ، مهدی (عج) حاضر باشد.🕊❣ 🔸 مهدی جان (عج) در لحظه شهادت سرمان را بردار و در بگذار كه ما جز دامان تو پناهی نداریم.❌ 🌷 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷شهید نظرزاده 🌷
📚 #رمان_شهدایی 🌷 #خاطرات_شهید_یوسف_کلاهدوز ↶° به روایت: همسرشهید 4⃣1⃣ #قسمت_چهاردهم 📝سال پنجاه و چه
❣﷽❣ 📚 🌷 ↶° به روایت: همسرشهید 5⃣1⃣ 📝یوسف که آند ترسیدم ناراحت شود وبگوید چرا مواظبش نبوده ام. بس که به بچه حساس بود حامد را توی اتاق خواباندم و آمدم بیرون، چایی را که گذاشتم جلوی یوسف گفت: حامد کو؟! سر و صداش نمیاد. گفتم: خوابیده 📝بعد هم آرام آرام قضیه را برایش گفتم. چشم هایش خیس شد. لبش را گاز گرفت و گفت: تقصیر منه که ترو با حامد آوردم اینجا من را ببخش چاره ای نداشتم. هفته ای یک شب توی پادگان افسر نگهبان بود ساعت ۶ صبح امروز که می رفت، فردایش ساعت ۴ بعد از ‌ظهر می آمد خانه. 📝افسری که طبقه ی بالا بود ،گماشته داشت. سربازی بود که کارهایش را میکرد من خیلی سختم بود و از آن گماشته میترسیدم. هروقت از پنجره، حیاط را نگاه میکردم میدیدم توی حیاط هست پیش خودم میگفتم: اگر در را باز کرد و آمد توی خانه من چه کار کنم ؟! 📝همسایه ی طبقه بالا خیلی وقتها نبود و من توی آن خانه تنها بودم درِ خانه هم قفل درست و حسابی نداشت. دیگر آرامش نداشتم شبهایی که یوسف افسر نگهبان بود تا صبح یک دقیقه هم خوابم نمی برد. یوسف خیلی از این شب ها من و حامد را می برد خانه ی دوست هایش، شب خانه ی دوستش می ماندیم و صبح از آنجا میرفت سر کار تا فردا شب هم من آنجا باشم و پس فردا بیاد دنبالم و برگردیم خانه. 📝همین برایم عین شکنجه بود با بچه ی کوچیک سختم بود خانه ی مردم بمانم خیلی اذیت می شدم ولی چاره ای نبود حداقل از تنهایی خیلی بهتر بود. سال بعدش فاطمه یکی از خواهر های یوسف آمد تهران و ازدواج کرد. من کمی از تنهایی در آمدم شبهایی که تنها بودم یا من می رفتم خانه ی آنها یا آنها می آمدند خانه ما 📝گاهی یوسف برای اینکه حوصله ام سر نرود، برایم کتاب می آورد. یادم هست اولین کتابی که بهم هدیه داد رمان بود، خودش گفت: ببین چقدر جالبه! شخصیت های این کتاب هم مثل من و تو اسمشون یوسف و زهراست. 📝کتاب های دیگری هم برام می آورد کتابهایی که میدانستم اگر ساواک آنهارا توی خانه ما پیدا کند، یوسف بی برو برگرد اعدام می شود. آنها را قایم میکردم. ... 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
📚 🌷 ↶° به روایت: همسرشهید 6⃣1⃣ 📝یک بار جزوه ای از انواع شکنجه‌های ساواک آورد خانه خیلی وحشتناک بود وقتی خواندمش، تا چند. وقت خواب نداشتم. خودش گفت: می دونی این رو کجا خوندم؟ گفتم: نه❌ گفت: توی اردوگاه، اگه اون جا من رو می دیدند که دارم این رو می خونم،درجا اعدامم می کردند. 📝سالی یک ماه افسرهای گارد را می بردند اردوگاهی بیرون از تهران، برای تمرین . گفت: شبها زیر لحافم چراغ قوه روشن می کردم و می خوندم. صبحش هم می رفتم غیر مستقیم به سربازها این چیزها رو می فهموندم که بدونند دارند توی چه سیستمی کار می کنند. 📝سربازها خیلی دوستش داشتند. به حرفش گوش می کردند. با اینکه یوسف برعکس افسرهای دیگه گماشته نداشت، ولی سربازها هروقت که ما اسباب کشی داشتیم و خبر می شدند، خودشان می آمدند کمکمان 📝وقتی سفره می انداختم تا بعد از اسباب کشی خستگی در کنند، یوسف هم می نشست پیششان و هم راهشان غذا می خورد؛ سر یک سفره آن هم توی دوره ای که این چیزها خلاف عرف بود. کاری نداشت که خودش افسر است و آن ها سرباز صفر. 📝خودشان می گفتند: وقتی اینجا می آییم انگار آمدیم تفریح. برای همین که گماشته قبول نمیکرد و به دلیل برخوردش با سربازها، افسرهای دیگر تعجب می کردند. برایشان سوال بود که چرا این افسر با چنین درجه ای این طور رفتار میکند. 📝شاید برای همین بود که تا پیروزی انقلاب،ساواک برگه ی تایید صلاحیتش را به پرسنلی ارتش نفرستاد. همان یکی دوماه اول که آمده بودیم تهران،یک شب می خواست برود جایی.گفت با سرهنگ نامجو و چند نفر دیگر جلسه ی مخفی دارد. 📝من را برد خانه ی یکی از دوست هایش تا اگر کارش طول کشید، توی خانه نمانم. وقتی سفره انداختند که شام بخوریم. یوسف گفت: دیرم شده، باید برم. وشام نخورده رفت. تازه غذا خورده بودیم و داشتیم سفره را جمع می کردیم که در زدند. 📝یوسف بود. تعجب کردیم به من گفت: پاشو زود بریم خونه. گفتم: چرا؟ مگه نرفتی جلسه؟ گفت: کارم زود تموم شد. وقتی سوار ماشین شدیم، دیدم روی صندلی عقب یک سطل ماست و یک نان سنگک  گذاشته. 📝پرسیدم: تو رفتی جلسه یا رفتی ماست بخری؟ ما که توی خونه ماست داشتیم. چیزی نگفت، بعد که رسیدیم خانه گفت: خدا رحم کرد که فهمیدم دارند تعقیبم می کنند. حتما مال اون تایید صلاحیته. یه ماشین پشت سرم بود که نور چراغ هایش تنظیم نبود؛ افتاده بود توی آیینه ماشین فهمیدم دنبالم هستند. 📝نرفتم جلسه وسط راه پیاده شدم و رفتم داروخانه، الکی چندتا قرص خریدم. بعد هم برای رد گم کنی نون و ماست گرفتم و اومدم دنبال تو. ... 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
4_5956297518387036444.mp3
19.67M
🎧🎧 سلام سلام مدافع حرم بہ ما بگو از اون دمے ڪہ صدای ارباب و شنفتے مداحی بسیار زیبا 👌👌 🎤🎤 با نواے 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh