📚 #رمان_شهدایی
🌷 #خاطرات_شهید_یوسف_کلاهدوز
↶° به روایت: همسرشهید
4⃣2⃣ #قسمت_بیست_وچهارم
📝زهرا اخر و عاقبت کار یوسف را می دانست، ولی با این حرف، قلبش از جا کنده شد. تا حالا موقع خداحافظی از او حلالیت نطلبیده بود. هر وقت به زهرا می گفت: دعا کن من هم #شهید بشم زهرا می خندید و می گفت: نه خیر. لازم نکرده. تو اگه شهید بشی، پس کی کارهای این مملکت رو انجام بده؟ کی می خواد با مثل تو با این دل سوزی کار کنه
📝این اواخر با اینکه شب ها دو و سه نصف شب می آمد خانه، دیگر نمی خوابید، می گفت: می دونم اگه بخوابم، صبح به زور بیدار می شم. وضو می گرفت و نماز شب می خواند. به من هم می گفت: بلند شو، با هم بخونیم. صبح ها بعد از نماز، یا قرآن می خواند یا دعای عهد. یکی دو ماهی بودکه دیگر خودش پشت ماشین نمی نشست، دو سه تا از #پاسدار ها با یک پیکان نارنجی می آمدند دنبالش.
📖یوسف سه شنبه هفتم مهر، ساعت هفت شب نوبت دندانپزشکی داشت. روز قبلش تلفنی گفته بود که صبح سه شنبه می آید، اما چهار شنبه شد و یوسف نیامد. زهرا با این که به این تأخیرها عادت داشت، دلش شور زد. ساعت شش صبح، تلفن زنگ زد.
📝یکی از فامیل هایشان بود که در جبهه توی مخابرات کار می کرد. گاهی زنگ می زد برای احوالپرسی. از زهرا پرسید: آقا یوسف آمده؟ گفت: نه
قضیه را می دانست. فقط زنگ زده بود ببیند من هم می دانم یا نه. نگران شدم.
گفتم: تا حالا باید رسیده باشه تهران، نکنه چیزی شده؟ اگه چیزی شده به من بگید
📝گفت: نه، چیزی نیست، دیروز اینجا بود. کلی با هم صحبت کردیم. بعد خداحافظی کرد. دلم شور افتاد. نیم ساعت بعد، برادرشوهر خواهرم که تهران زندگی می کردند، با خانمش آمدند خانه مان، خیلی تعجب کردم. فکر کردم، ساعت شش و نیم صبح، اینا اینجا چی کار دارن؟ نگو آمده بودند که من#تنهایی یک وقت رادیو یا تلویزیون روشن نکنم که خبر را بشنوم، تا خودشان یواش یواش به من بگویند.
📝خانمش که تعجب من را دید، خندید و گفت: راستش اومدیم این طرف ها یک آپارتمان ببینیم که دارند می سازند. من هم گفتم خوب نیست من همراهش برم سر ساختمان این بود که اومدم خونه ی شما. بعد شوهرش خداحافظی کرد و از خانه رفت بیرون. رفتم چایی بگذارم و صبحانه درست کنم، که گفت: نه، توروخدا. زحمت نکش، میریم خونه می خوریم.
📝بعد هم شروع کرد به حرف زدن. اینکه کار مردها چقدر سخت است و توی این دوره زمونه خیلی اذیت می شوند و مثل شوهر خودش که می رود سر ساختمان و این قضیه که شوهرش توی هواپیمایی کار می کند و یک بار نزدیک بوده هواپیمایشان سقوط کند و از این حرف ها.
📝تقریبا ساعت هفت و نیم بود که گفتم: ببخشید، من باید حامد رو ببرم مدرسه، اما شوهرش که برگشته بود،
گفت: من خودم می برمش. و حامد را با خودش برد.
#ادامه_دارد ...
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨🌹
🍃خدا خودش دستم را
در دست
#شهدا گذاشت✅
🦋و این رفاقت آغاز شد؛
حالا شهدا
شده اند انیس و مونسِ
تنهایی ها و #همدمِ
🍃دلتنگی هایم ❗️
و چه رفیقی بهتر از شهدا ؟!
#شهید_محمود_رضا_بیضایی
شهادت آرزومه 🕊💕
#شبتون_شهدایی🌷
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh
❣ #سلام_امام_زمانم❣
#در دفترم ...
به یاد تـ❤️ـو ...
نرگـ🌼ـس کشیده ام
نرگـ🌼ـس هم ...
از فراق تـ❤️ـو ...
#دلگیر شد بیا ...
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج 🌸🍃
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
#خنده هایت
سرچشمه یِ #خوشبختی ست ...
#وقتی که میخندی...😃
مُردن برایم می شود ،مثلِ آب 💧خوردن...
#شهید_ابراهیم_رشید🌷
#سلام_صبـحتون_شهـدایـی🌸🍃
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🕊 #افلاکیان_خاکی 21 📖 عصر بود که از شناسایی آمد. انگار با خاک حمام کرده بود. از غذا پرسید، نداشتیم.
🔘میگفت: با فرماندهان #سپاه رسیدم خدمت آیت الله بهاء الدینی. وقتی از مشکلات اداره ی امور جنگ💥 گفتم آقا فرمودند: ما توی ایران یک طبیب داریم که همه ی دردها رو #شفا میده. همه چیز رو از ایشون بخواین
♦️این طبیب حضرت #امام_رضا(علیه السلامه) چرا حاجاتتون رو از امام رضا(ع) نمیخواین⁉️
🔘یک روزبعد این ملاقات رفتیم #مشهد زیارت امام رضا(ع) وقتی وارد حرم شدم، یک حالی بهم دست داد😌 سرم رو گذاشتم روی #ضریح مطهر و حسابی با آقا درد دل کردم.
♦️یاد جمله ی آیت الله بهاء الدینی افتادم. فکر کردم که از امام رضا (ع) چی بخوام‼️ دیدم هیچ چیز ارزشمندتر و بالاتر از #شهادت نیست؛ از آقا طلب شهادت کردم🌷
🔘یک هفته بیشتر از این جریان نگذشته بود که دعای #حسن مستجاب شد. امام رضا(ع) همان چیزی را بر آورده کرد که حسن خواسته بود✅ پیوستن به کاروان سرخ #شهادت🕊
#شهید_حسن_باقری🌷
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
#تلنگر💥💥
گاهی خــ♥️ـدا
آنقدر زود به خواسته هامون #جواب میده که؛ باور نمیکنیم از طرف خدا بوده😍
اینجاست که میگیم
#عجب_شانسی آوردیم😃
💥اما نمیدونیم...
شانس نام مستعار #خداست
اونجاکه نمیخواد؛ امضاش پای دادهاش📝 باشه
بنازم عطای #بی_منتت را خـــدا🌺
#خدایا_شکرت
هستی وبرامون خدایی میکنی😍
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
Page268.mp3
626.3K
🔻طرح تلاوت روزانه قرآن کریم
✨سوره مبارکه نحل✨
#قرائت_صفحه_دویست_وشصت_وهشت
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
#شهیــدانه♥️🌷 حرفهایِ #شهید_احمد_مشلب در مورد #حجاب 💥 توصیھ به خواهران ! 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🔰ما همیشه فکر میکنیم شهدا یه کار خاصیکردن که انقدر پاک بودن و #شهید شدن ...
ولی نه رفیق .. واقعیتش اینه که خیلی کارهارو نکردن که شهید شدن...✨
#شهید_احمد_مشلب🍃🌸🍃🌸🍃
🦋شب 🌙آخر ظرف غذای همرزمانش را شست، نمازشب خواند✅ و بعد از یک راهپیمایی طولانی در منطقه صوامع در ادلب، مورد حمله تکفیریان قرار گرفتند. 👌
♻️درگیری بسیار شدید بود. #احمد از ناحیه سر و پا به شدت مجروح شد و در اثر شدت جراحت به #شهادت رسید. از سوریه به آسمان پر زد 🕊و دنیا را به اهلش واگذاشت...
شادی روحش #صلوات🌾
#شهید_احمد_مشلب🌾
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🔰ما همیشه فکر میکنیم شهدا یه کار خاصیکردن که انقدر پاک بودن و #شهید شدن ... ولی نه رفیق .. واقعیتش
4⃣8⃣2⃣1⃣#خاطرات_شهدا 🌷
🔰دفاع واژهای است از ترکیب عشق💕 و غیرت، که دنیا و لذت هایش نمیتواند مفهوم آن را عوض کند، 👌و مدافع مرد با #غیرتی است که به عشق ارباب، برای دفاع از حریم #آل_الله راهی میشود.
.
🌸جوان خوش تیپ BMW سوار، ثروت و رتبه ۷ #دانشگاه را فدای ایمانش کرد. سرباز امام زمان شد و با #دعای🤲 مادرش راهی سوریه...✨
.
🍃 همه او را با نام جهادی «غریب طوس» میشناختند؛ این نشان از علاقهی مدافع لبنانی به #امام_رضا بود.
شهادت آرزوی قلــ❤️ــبی اش بود که برآورده شد.✨
.
🌸 اقتدا به ارباب کرد. #حسین(ع) شهید شد اما نگران خیمهها ⛺️بود و احمد شهید شد اما نگران مردم دنیا بود.
.
🍃نگران دخترانی که پیرو حضرت_زینب هستند، اما #عکس🖼 هایشان با #چادر حضرت مادر بر روی #پروفایلها خوش رقصی می کند.
.
🌸 نگران حجاب هایی که این روزها رنگ و بوی مدگرایی به خود گرفته اند..
نگران دنیای #مجازی این روزها که ممکن است اعتقاد به محرم و نامحرمی با سرگرمی هایشان فراموش شود.
.
🍃نگران اعتمادی که این روزها به واسطه برنامه های مجازی از دختران و پسران سلب شده است.✨.
💥شهید_احمد_مشلب مدافع شد تا حسین(ع) نگران نگاه حرامی سوی حرم نباشد.
کاش ما هم مدافع ایمانمان باشیم تا او هم نگران تیرهای #شیطان بر قلب❣ هایمان نباشد.✨.
.🌾 #شهید_احمد_مشلب
معروف به شهید Bmw سوار لبنانی.
محل تولد: نبطیه کشور لبنان.
محل شهادت: منطقه الصوامع إدلب سوریه✨
.
📆 تاریخ تـولد:1374/6/9
.
📆 تاریخ شهادت: ۱۳۹۴/۱۰/۱۲
.
📅تاریخ انتشار: ۱۳۹۸/۱۲/۱۰
.
💑 وضعیت تأهل: مجرد
.
🥀محل دفن: گلزارشهدای نبطیه-لبنان
.
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh.
🍄🌱🍄🌱🍄🌱🍄🌱🍄🌱
🍁اگر به رئیسجمهور
با مرکب سیاه🖊 خودکار
#رای داده ایم
به #ولی_فقیه زمان
با جوهر سرخ خون❣
رای داده ایم.......☝️
#شهید_اسدالله_پازوکی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🕊 #افلاکیان_خاکی 23 📖 ما در طبقه پایین زندگی می کردیم وآقای کلاهدوز در طبقه ی بالا. هیچ وقت متوجه و
🕊 #افلاکیان_خاکی 24
📖 زمانی که بعضی مغازه دارها جنس ها رو احتکار می کردند. من رفتم و برای فرزند کوچکم احمد از داروخانه ۲ قوطی شیر خشک گرفتم. محمد بهم گفت: ....
#شهید_محمد_بهرامیه🌷
#مناسب_انتشار_در_اینستاگرام
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
📣پرواز پرستویی دیگر ...🕊 💢 #ابراهیم_اسمی، مدافع حرم حضرت زینب(س) که چندی پیش در #سوریه مجروح💔 شده ب
🥀پیکر مطهر شهید مدافع حرم "ابراهیم اسمی" دقایقی قبل به منظور تشییع و تدفین از معراج شهدا عازم استان #البرز شد.
🍃🌷🍃🌷
#شهید_ابراهیم_اسمی
مدافع حرم حضرت زینب(س) که چندی پیش در سوریه مجروح💔 شده بود و در #بوکمال به درجه رفیع شهادت نائل شد.
#شهید_ابراهیم_اسمی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
📚 #سه_دقیقه_در_قیامت 6⃣1⃣ #قسمت_شانزدهم 🔰در مورد تشکیل خانواده شاید احتیاجی به تذکری نباشد، چون در
📚 #سه_دقیقه_در_قیامت
7⃣1⃣ #قسمت_هفدهم
🍀عجیب اینکه افراد بسیاری که آنها را میشناختم در اطراف رهبر بودند و تلاش می کردند تا به ایشان صدمه بزنند اما نمی توانستند. اتفاقات زیادی را در همان لحظات دیدم و متوجه آنها شدم، اتفاقاتی که هنوز در دنیا رخ نداده بود. خیلی ها را دیدم که به شدت گرفتار هستند حق الناس میلیونها انسان به گردن داشتند و از همه کمک می خواستند اما هیچ کس به آنها توجهی نمیکرد.
♻️مسئولینی که روزگاری برای خودشان کبکبه و دبدبه ای داشتن و غرق رفاه و راحتی در دنیا بودند حالا با التماس غرق در گرفتاری بودند. سوالاتی را از جوان پشت میز پرسیدم و جواب داد. مثلاً در مورد امام عصر و زمان ظهور پرسیدم ایشان گفت: باید مردم از خدا بخواهند تا ظهور مولایشان زودتر اتفاق بیفتد تا گرفتاری دنیا و آخرتشان برطرف شود.
💢اما بیشتر مردم با وجود مشکلات امام زمان را نمی خواهند...اگر هم بخواهند برای حل گرفتاری دنیایی به ایشان مراجعه میکنند. بعد مثال زد و گفت: مدتی پیش مسابقه فوتبال بود، بسیاری از مردم در مکان های مقدس امام زمان را برای نتیجه این بازی قسم می دادند.
✅از نشانه های ظهور سوال کردم،از اینکه اسرائیل و آمریکا مشغول دسیسه چینی در کشورهای اسلامی هستند و برخی کشورهای به ظاهر اسلامی با آنها همکاری میکنند. جوان پشت میز لبخندی زد و گفت: نگران نباش اینها کفی برآب هستند و نیست و نابود می شوند، شما نباید سست شوید باید ایمان خود را از دست ندهید.
🌴نکته دیگری که آنجا شاهد بودم انبوه کسانی بود که زندگی دنیای خود را تباه کرده بودند آنها فقط به خاطر دوری از انجام دستورات خداوند. جوان گفت: آنچه حضرت حق از طریق معصومین برای شما فرستاده است در درجه اول زندگی دنیای شما را آباد می کند و بعد آخرت را می سازد.
🌾 به من گفتند اگر آن رابطه پیامکی را ادامه میدادیم گناه بزرگی در نامه عمل از ثبت میشد و زندگی دنیایی تو را تحت شعاع قرار می داد. در همین حین متوجه شدم که یک خانم با شخصیت و نورانی پشت سر من البته کمی با فاصله ایستادهاند. از احترامی که بقیه به ایشان گذاشتن متوجه شدم که مادر ما حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها هستند.
🍁وقتی صفحات آخر کتاب اعمال من بررسی میشد و خطا و اشتباهی در آن مشاهده می شد خانم روی خودش را برمی گرداند، اما وقتی به عمل خوبی می رسیدیم با لبخند رضایت ایشان همراه بود. اما توجه من به مادرم حضرت زهرا بود،در دنیا ارادت ویژه به بانوی دو عالم داشتم و در ایام فاطمیه روضه خوانی داشته و سعی میکردم که همواره به یاد ایشان باشم.
💥ناگفته نماند که جد مادری ما از علما و سادات بوده و ما نیز از اولاد حضرت زهرا به حساب میآمدیم. حالا ایشان در کنار من حضور داشت و شاهد اعمال من بود. کم کم تمام معصومین را در آنجا مشاهده کردم...برای شیعه خیلی سخت است که در زمان بررسی اعمال امامان معصوم در کنارش باشند و شاهد اشتباهات و گناهانش.
🥀از اینکه برخی اعمال من معصومین علیه السلام را ناراحت می کردم می خواستم از خجالت آب شوم خیلی ناراحت بودم. بسیاری از اعمال خوب من از بین رفته بود چیز زیادی در کتاب اعوالم نمانده بود. از طرفی به صدها نفر در موضوع حق الناس بدهکار بودم که هنوز نیامده بودند.
💠برای یک لحظه نگاهم افتاد به دنیا و به همسرم که ماه چهارم بارداری را میگذراند و بر سر سجاده نشسته بود و با چشمان گریان خدا را به حق حضرت زهرا قسم میداد که من بمانم. نگاهم به سمت دیگری رفت داخل یک خانه در محله ماه دو کودک یتیم خدا را قسم می دادند که من برگردم.
♻️آنها می گفتند:خدایا ما نمیخواهیم دوباره یتیم شویم.. این را بگویم که خدا توفیق داد که هزینههای این دو کودک یتیم را می دادم و سعی میکردم برای آنها پدری کنم. آنها از ماجرای عمل خبر داشتند و با گریه از خدا می خواستند که من زنده بمانم...
#ادامه_دارد ...
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
چگونه عبادت کنم_43.mp3
9.67M
#چگونه_عبادت_کنم ❓۴۳ 🤲
💢عبادت درست، کم کم، قلبمون❤️ رو یک جهت میکنه.
از یه قلبِ هرجایی، که دائم با هرچیزی بالا و پایین میشه ...راحت میشیم.
بشرطی که واقعاً عبادت کنیم.✔️
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
دلتنگی های دو دختر شهید برای پدران خود #شهید_مجتبی_بختی و #شهید_مصطفی_بختی کاش دختر ها #بابایی ن
🔰"میخواهم برایت از حسرت به زبان راندن کلمه ی #بابا بگویم "
💢مگر نمیشنوی ؟!
صدای #دخترکی که چندین سال است بابای خود را ندیده و در حسرت آغوش پدریش #عکس_پدر مرحم دل مجروحش شده است😔
دختری که دلتنگ پدر💔 است
دختری که به قول خودش از وقتی که پدر رفت #قلب او و خواهرش را به همراه برد
💢دخترها خوب میدانند که #دلتنگی برای پدر چگونه است.
اما نه❌ با وجود همه ی دلتنگی ها،
دختران چنین پدرانی #زینب_وار زندگی میکنند و همچنان به وجود پدرشان افتخار میکنند♥️
💢آرامش کنونی ما مدیون پدر دخترانی است که از خودشان گذشتند تا نگذارند دری آتش🔥 بگیرد و پهلوی #مادری بشکند و فرق پدری شکافته شود⚡️
و جگر برادری در تشت بریزد و #سر برادر دیگر به روی #نیزه رود و خواهری به #اسارت در بیاید😭
✳️آری #شهید_مصطفی_بختی، به همراه برادرش مجتبی #شهادت را بر ماندن ترجیح دادند چرا که روح بلند و ملکوتیشان نتوانست در این دنیای خاکی بماند🕊
💢مصطفی و مجتبی, دو ستاره ی به نور حق💫 پیوسته ی خانواده ی بختی بودند که در طول حیاتشان #حسین_وار زیستند این را میشود از سخنان به تصویر کشیده ی اطرافیان حس کرد
💢به قول #دکتر_شریعتی" کسی میتواند در پای #عشق بمیرد که پیش از آن زند گی در پیش چشمهای وی #مرده باشد."
✔️ #شهدا این گونه بودند ...
آیا ما نیز این گونه ایم🔰
#شهید_مصطفی_بختی 🌷 #شهید_مجتبی_بختی🌷
#سالروز_شهادت شهدای مدافع حرم
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
📚 #رمان_شهدایی 🌷 #خاطرات_شهید_یوسف_کلاهدوز ↶° به روایت: همسرشهید 4⃣2⃣ #قسمت_بیست_وچهارم 📝زهرا اخر و
📚 #رمان_شهدایی
🌷 #خاطرات_شهید_یوسف_کلاهدوز
↶° به روایت: همسرشهید
5⃣2⃣ #قسمت_بیست_وپنچ
.
📝ساعت تقریبا هشت بود که دوباره در زدند.یکی از دوست های خانوادگیمان بود،با یک نان سنگک توی دستش.
#یوسف به شان سپرده بود وقتی تنها هستیم به ما سر بزنند.دیدم با شوهرش نان خریده و آمده خانه ی ما.
📝آن هم آن موقع صبح🌤.دیدند جا خورده ام
گفتند«آقا یوسف خیلی سفارش شما رو کرده بود.گفته بود به تون سر بزنیم.ما هم رفته بودیم صبحیه قدم بزنیم
نون خریدیم و گفتیم بیایم صبحونه رو با شما بخوریم.»
📝مشغول آماده کردن صبحانه شدم.دو ساعت نکشید که دختر خاله ام هم آمد.شوهرش توی دفتر امام در جماران کار می کرد.بلند شدم برای ظهر ناهار بگذارم،اما دوستم اصرار کرد
«زحمت نمی دیم زهرا جان.»
📝گفتم«آخه چرا؟حالا که دور هم هستیم.اتفاقا خوبه،یوسف هم حتما امروز می آد.بالاخره خودمون هم که باید ناهار بخوریم،یک کم زیادتر درست می کنم دور هم باشیم.»
📝همه شان من و منی کردند و
گفتند«خب حالا که اصرار می کنی باشه.بعد از صبحونه خودمون کمکت می کنیم.»
یک دفعه صدای ماشین شنیدم.از پنجره آشپزخانه دیدم همان پیکان نارنجی است که همیشه با آن می آمد.هر چه چشم چشمکردم،یوسف را ندیدم.
📝چندتا#پاسدار از ماشین پیاده شدند.تعجب کردم.پس چرا یوسف باهاشان نیست ❓همیشه با همین ماشین می آمد.
می خواستم فکر کنم چیزی نشده،ولی تا زنگ زدند و گفتند «خانم کلاهدوز،ما از#سپاه اومدیم.»
📝قلبم❣ از جا کنده شد،لحنشان یک طوری بود.
اصلا انگار اونروز یکجور دیگه ای بود
چادرم را سر کردم و رفتم دم در ، گفتند«خبری براتون داریم»
گفتم«خیر باشه»
📝خیلی آرام جواب دادند :«بله خب.. خیره ان شآلله»
زبانم بند آمد
حواسم پرت شد
یادم رفت تعارفشان کنم و خودشان اومدند داخل خانه
دیگه نمیشد خودم را به اون راه بزنم
از سر شانه تا آخرین مهره کمرم شروع کرد به لرزیدن
سَرم هم میلرزید
هرکاری کردم خودم را نگه دارم تا نلرزم نشد..
📝چایی شان را که خوردند از حال و روز یوسف پرسیدم
گفتند:«مگه شما خبر ندارید؟! مثل اینکه برای هواپیمایی که توش بودن تا بیان تهران سانحه ای پیش اومده ، سقوط کرده و یکسری زخمی شدن البته انگار آقایوسف چیزیشون نشده یک کمی زخمی شدن بیمارستانه ، مآومدیم اگر شماخواستید برید #بیمارستان شمارو برسونیم»
.
.
#ادامه_دارد
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh
📚 #رمان_شهدایی
🌷 #خاطرات_شهید_یوسف_کلاهدوز
↶° به روایت: همسرشهید
6⃣2⃣ #قسمت_بیست_ششم
📝دهنم خشک شده بود. پیش خودم گفتم: مگه وقتی هواپیما سقوط کنه، کسی هم سالم می مونه؟ گفتم: تو رو به خدا راستش را بگید. من آمادگیش رو دارم. خیلی وقته که خودم رو برای این خبرها آماده کرده م. یک دفعه همه شان گریه افتادند.
📝دیگر یقین کردم یوسف #شهید شده
پرسیدم، حالا باید چی کار کرد گفتند: فعلا هیچی. تشییع که امروز نیست. باید بذاریم فردا. تازه یاد حامد و فاطمه افتادم. یوسف با حامد از شهادت حرف زده بود. زهرا نگرانی زیادی بابت این که حامد این مسئله را قبول کند، نداشت
فاطمه هم که خیلی بابایش را ندیده بود. اما یک دفعه یادش آمد که یوسف به حامد قول داده بود، برایش تفنگ بخرد.
📝چهار روز پیش یا حامد بیرون رفته بودند و یک تفنگ خیلی بزرگ توی یک مغازه دیده بودند. حامد خیلی خوشش آمده بود. پریروز که یوسف تلفن کرده بود، حامد خواسته بود برایش بخرد. یوسف گفته بود: بابا صبر کن، خودم که اومدم، برات می خرم.
📝زهرا دیگر صبر نکرد. لباس پوشید و رفت دم در. همه با نگرانی ازش پرسیدند: چی شده؟ حالت خوبه؟ زهرا گفت: من خوبم. فقط دارم می رم تا حامد از مدرسه نیومده، براش تفنگ بخرم. می خوام اگه اومد و ناراحتی کرد، بگم بابا سفارش کرده این رو بهت بدم.
📝وقتی حامد از مدرسه برگشت، قضیه را برایش گفتم. پرسید: یعنی حالا بابا رفته بهشت؟ گفتم: آره. یوسف از بهشت برایش تعریف کرده بود. خواهرم و بقیه ی خانواده هم که خبردار شده بودند، بعد از ظهر رسیدند تهران خیلی خودم را نگه داشتم. فکر کردم، اتفاقی که این همه سال منتظرش بودم، افتاده.
📝وقتی خواهرم رسید، از گریه و زاریش تعجب کردم، گفتم: یوسف شهید شده؛ نمرده، شهید که گریه نداره. تا شب به روی خودم نیاوردم، وقتی همه خوابیدند، من چشم روی هم نگذاشتم. نصفه شب حس کردم، گردنم خشک شده.
📝پا شدم بروم دستشویی، ولی هر کار کردم، کمرم صاف نشد. انگار رفته باشم رکوع، دولا مانده بودم. فکز کردم دارم فلج می شوم. خواهرم نیمه خواب بود. بیدار شد. آن قدر کمر و پهلویم درد می کرد که همان وقت شبی بردنم بیمارستان
دکتر گفت«به خاطر استرس و فشار عصبیه. باید استراحت مطلق کند
!📝گفتم: آقای دکتر! فردا #تشییع جنازه داریم. هزار تا کار دارم. با این حال که نمی تونم برم. بهم یک آمپول زد و برگشتیم خانه. با دعا و نذر و نیاز، حالم بهتر شد و توانستم سر پا بایستم
#ادامه_دارد ...
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh