🌷شهید نظرزاده 🌷
1⃣4⃣2⃣ #خاطرات_شهدا🌷 #قسمت_دوم (٣ / ٢) #رزمنده_ای_که_عکس_یک_زن_بر_بدنش_خالکوبی_شده_بود👇👇👇 🌷....تع
1⃣4⃣2⃣ #خاطرات_شهدا🌷
#قسمت_سوم (٣ / ٣)
#رزمنده_ای_که_عکس_یک_زن_بر_بدنش_خالکوبی_شده_بود👇👇👇
🌷....وقتى خيلى گير دادم، مرا کشید پشت یکی از دیوار خرابه های «خرمشهر» و باز هم شروع کرد به #اعتراف تکان دهنده! _برادر مرتضی! یه چیزی بگم.... گفتم: «خیلی خوب بابا. تو کشتی منو. ناراحت نمی شم، اخراجت نمی کنم. بگو ببینم دیگه چه دسته گلی به آب دادی؟» گفت: «خیلی ببخشیدا. پشت کمر منو بزن بالا!» زدم بالا. تصویری جلوی چشمم ظاهر شد که از شرم پرده را انداختم😣. #عکس تمام قد #خانمی را در وضعیتی بد، از بالا تا پایین کمرش خالکوبی کرده بود! گفتم: «لا اله لا الله ...»
🌷گفت: «هی به من می گی زیر پوشت رو در بیار، زیر پوشت رو در بیار ..... اگر #بچه های_تخریب این صحنه رو ببینن، چه فکری می کنن؟ چی می گن؟ برای خود شما بد نمی شه که منو آوردی تخریب؟» گفتم: «آخه این چه کاریه با خودت کردی بچه جان؟!» گفت: «دست رو دلم نذار برادر #مرتضی. گذشته ی من خیلی سیاهه. من از گذشته ام فرار کردم، اومدم جبهه تا آدم بشم. البته سیاه نبودا، اتفاقاً خیلی هم سفید بود. #خودم سیاه کردم.
🌷....من تو استان خودمون #قهرمان ورزشی بودم. همین قهرمان بازی حرفه ای کار دستم داد و به انحرافم کشید. #معتاد شدم. اون هم چه جور! می افتادم گوشه خیابون، منتظر این که یکی پیدا بشه، یه ذره مواد بذاره کف دستم. هیچ کس محلم نمی ذاشت.😔 تا این که یه روز اتفاق عجیبی افتاد. همین طور که علیل و ذلیل افتاده بودم کنار خیابون و در انتظار یه ذره #مواد داشتم له له می زدم، یکهو دیدم سر و صدا میاد. اول ترسیدم😰. بعد دیدم یه جماعتی دارن به طرف من میان. اومدن و اومدن. نزدیک که شدن، معلوم شد #تشییع_جنازه است. این همه جمعیت راه افتاده بودن دنبال یه مرده! خیلی عجیب بود. #خدا داشت درس بزرگی به من می داد....
🌷اون جماعت هیچ کدام به من محل نذاشتن، اما برای اون #جوون مرده داشتن زار زار گریه می کردن😭. پیش خودم گفتم منم یه جوونم، اونم یه جوونه. من هنوز زنده ام، هیچ کس حاضر نیست نگام بکنه. ولی اون مرده، این همه آدم دنبالشن. انگار یه چیزی خورد تو سرم و #بیدارم کرد. گفتم ای خدا! منو از اینجا نجات بده، قول می دم منم به #همون_راهی برم که این جوون رفته. خلاصه یکی از رفقا سر رسید و با یه ذره مواد جمع و جورم کرد. بعد دیگه همون شد. اون جوون شهید جبهه🌷 بود. منم اومدم جبهه که #شهید بشم.»
🌷آقای راننده قصه ی تکان دهنده ای داشت. ایام می گذشت و او هر روز رشد بیشتری می کرد👌. یک روز آمد، گفت: «برادر مرتضی من دیگه نمی خوام راننده باشم.» گفتم: «واسه چی؟» گفت: «رانندگی کار مهمی نیست. می خوام #رزمنده باشم، تخریبچی باشم! برم تو #عملیات. کار مهم و با ارزشی انجام بدم.»گفتم: «باشه. هر طور راحتی.» آموزش تخریب دید و شد تخریبچی. «عملیات رمضان» فرا رسید(تیر ماه ١٣٦١). #شب_اول_عملیات، من و او در باز کردن معبر شدیم همتای هم. یک معبر من باز می کردم، یک #معبر او، به موازات هم پیش می رفتیم. چند وقت گذشت. تخریب هم اشباعش نکرد. یک روز دیگر آمد، گفت: «برادر مرتضی! من می خوام برم #اطلاعات.» گفتم: «بفرما.»
🌷از #گردان ما رفت. بعدها شنیدم شبها می رفتند تو عمق خاک #عراق برای شناسایی. مسؤول تیم شناسایی «حسین برزگر» بود. یکی از این شبها که هوا ابری و خیلی تاریک بوده، « #برزگر» به او می گوید: «برو از اون سنگر تانک دشمن يه گزارش بیار» او می رود، ولی «برزگر» هر چه منتظر می ماند، دیگر برنمی گردد. فردای همان شب از رادیو عراق صدایش را می شنود که می گوید من اسیر شدم. بعدها یک نامه📩 از او به دستم رسید. نامهاش را هنوز نگه داشته ام.
🌷بالای نامه نوشته بود: « #خدا عادل است.» بعد ادامه داده بود؛ «اگر من شهید می شدم و پیکرم را به شهرم می بردند، با گذشته ای که در آنجا داشتم، مردم به شهدا #بدبین می شدند. خواست خدا بود که من اسیر شوم تا هم عقوبت گذشته را پس بدهم و آدم شوم، هم ذهن مردم نسبت به گذشته ی من پاک شود.» بعد از هشت سال اسارت، وقتی به وطن برگشت، #حافظ_کل_قرآن شده بود. عزا گرفته بود که با آن خالکوبی پشت کمرش چکار کند؟ یک روز هم رفت بیمارستان و آن را هم محو كرد....
راوى: سردار آزاده و جانباز مرتضى حاج باقرى
#پايان
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
2⃣4⃣2⃣ #خاطرات_شهدا🌷 🌷🌷((( #عباس ي است كه در #دوران ما به علقمه زد)))🌷🌷 #قهرمان_وطنم #خلبان_شهید
آن بلنــدای آسمانـــ...
جایگاه تو بودـــ....
توئے ڪه به حقــــ...
#عبـاسِ دوران بودے و هستیـــ...
و یڪ تنه به علقمه زدیــــ...
پر کشیدی 🕊و آزاد گشتیــــ...
پرواز را یادم بده...
تا از هوســــهای دنیــ🌎ــا آزاد شوم...🍃
#شهید_عباس_دوران
#خلبـــان_پرافتخار_ایــران🇮🇷
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
4⃣4⃣2⃣ #خاطرات_شهدا🌷
#من_خودم_هستم!
🌷نامزدم ٢٥ هزار تومان داده بود تا از طرف او برای خودم #هدیه بخرم. داشتم می رفتم حرم.... داخل اتوبوس از کیفم #دزدیدنش؛ خیلی ناراحت بودم. رفتم خانه ولی به کسی چیزی نگفتم.
🌷فردا صبح دیدم #مادرم ٢٥ هزار تومان دستش بود. آن را به من داد و گفت: تو #پول می خواستی چرا به من نگفتی؟! گفتم: من پول نمی خواهم. گفت: چرا می خواهی. ولی هر کاری کرد پول را قبول نکردم. آخرش با #دلخوری گفت: وقتی بابات گفته می خواهی، حتماً می خواهی!
🌷بابام؟؟؟؟؟؟؟؟؟ دلم به اندازه یک دنیا #تنگ شد. مادر نمی خواست زیر بار برود که بابا چه طوری به او گفته که من پول لازم دارم. آن هم ٢٥ هزار تومان! پیله شدم که گفت دیشب #خواب بابات رو دیدم. ٢٥ هزار تومان دستش بود. گفت: این پول رو بده به خدیجه سادات و بگو این قدر #غصه نخوره. من خودم هستم.
راوى: خدیجه سادات فرزند شهید سید خلیل ر
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 کلیپ ویژه
📹 تصاویری از وداع سيد حسن نصرالله با پیکر مطهر فرزند شهيدش سید هادی
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🌷 #طنز_جبهه3⃣5⃣ 💠رسد آدمی به جایی... 🔹بعدازظهر بود و گرمای جنوب. هر كس هر كجا جا بود كف چادر #است
🌷 #طنز_جبهه4⃣5⃣
💠 امداد غیبی
🔹هی می شنیدم که تو جبهه امداد غیبی بیداد می کند و حرف و حدیث های فراوان راجع به این قضیه شنیده بودم.خیلی دوست داشتم #جبهه بروم و سر از امداد غیبی در بیاورم.
🔸تا اینکه ﭘام به جبهه باز شد و مدتی بعد قرار شد راهی #عملیات شویم. بچه ها از دستم ذله شده بودند. بس که هی از #معجرات و امدادهای غیبی ﭘرسیده بودم.
🔹یکی از بچه ها عقب ماشین که سوار بودیم گفت: " می خواهی بدانی امداد غیبی یعنی چی؟ " با خوشحالی گفتم : " خوب معلومه" نا غافل نمی دانم از کجا #قابلمه ای در آورد و محکم کرد تو سرم. تا چانه رفتم تو قابلمه.😀 سرم تو قابلمه ﮐﻴﭖ ﮐﻴﭖ شده بود. آنها می خندیدند و من گریه می کردم.
🔸ناگهان زمین و زمان به هم ریخت و صدای #انفجار و شلیک گلوله بلند شد. دیگر باقی اش را یادم نیست. وقتی به خود آمدم که دیدم افتادم گوشه ای و دو سه نفر به زور دارند قابلمه را از سرم بیرون می کشند.
🔹لحظه ای بعد قابلمه در آمد و نفس راحتی کشیدم.یکی از آنها گفت: "ﭘسر عجب #شانسی آوردی. تمام آنهایی که تو ماشین بودند شهید شدند جز تو. ببین #ترکش به قابلمه هم خورده! " آنجا بود که فهمیدم امداد غیبی یعنی چه ؟!😊
#لبخند_بزن_بسیجی 😁
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
🍃🌺🍃🌺
#رفیق_خدایی
با شما رفاقتی کردیم تا همرنگ شماها باشیم
و شما دعا کنید که در این دنیای رنگارنگ همرنگ شما باقی بمونیم.
رنگ شهدا:
🌷صداقت
🌷مهربونی
🌷دستگیری
🌷تواضع
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 #فیلم کمتر ديده شده از👇👇
🌹 #شهید_محمودرضا_بیضایی
من به اين پاڪے
چشمـــــــان تــو
تا به ابـــــد مديونـــــم...
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
❣ #چمران_و_خانواده ❣ ✳️ مهریه همسر #شهید_چمران چقدر بود⁉️ "بحث #مهریه شد و مادر غاده [ مادر زن شهی
5⃣4⃣2⃣ #خاطرات_شهدا🌷
🔹یـه روز یـه ایرانیــه
توی عملیـات #آزادسازی سوسنـگرد
تنها مونـده بــود با لشکـری از
تکـاوران و تانـکهای #بعثـی !
در میـان نبــرد پاهاش مجـروح شــد !
🔸با پـای مجـروح خـودش شروع بـه راز و نيـاز کرد :
🌷 «اي پـای عزيــزم،
ای آنـكه همـه عُمـر وزن مـرا متحمل كـردهای،
و مـرا از كـوهها و بيابـانها و راههای دور گذرانـدهای،
ای پـای چابــک و توانــا،
كه در همه مسابقـات مرا #پيروز كــردهای،
اكنـون كه ساعت آخــر حيات مـن است
از تو میخواهم كه با جراحت و درد #مدارا كنی،
مثـل هميشـه چابــک و توانـا باشـی،
و مرا در صحنــه نبــرد #ذليـل و خـوار نكنـی»
🌷 و به خـون خــود نهيب زد :
«آرام باش، اين چنيــن به خـارج جـاری مشـو،
من اكنون با تــو كـار دارم
و میخواهـم كه به وظيـفهات درست عمل كنـی !»
🔹به نبــرد ادامـه داد و #حماسـهای خلق کـرد
که زبانــزد خـاص و عـام شـد !
تک و تنــها یـک لشکر از تانکهــا،
زرهپــوشها و تکاوران بعثــی را
مجبـور به عقب نشینـی کرد !
🌺اون شخص کسی نبــود جــز #شهیـد_دکتــر_مصطفـی_چمــران"
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
#تلنگر🔔🔔
بیـن ایــن انسانـــهای رنگــارنگـــ! 👥
که خیـــره می شــوند و معــذب مےکننــد تــو را... 👀
نگـاه جــوانــکی کــه، زودتــر از تـــو ســرش را بــه زیــر می انـــدازد؛ 😌
تـــا دل مـــولایـــش را نشـــکنـد... 👌
یــک دنیـــــا #دلخــــوشـــی ســـت...
و زمـــزمه ای کـــوتــاه:
#مــــرا_عهــــدےست_با_جـــانان... 😍❣
در کوچه و خیابان نگاه را از حیا!
میهمان سنگ فرش خیابان می کنیم؛ 😊
و درزهای بهم پیوسته کف پیاده رو را می شماریم...
تا نکند چهره به چهره!
صورت به صورت!
نگاه به نگاه #نامحرمی افتد... 😖
اما بعضی ها
صفحات اجتماعی را غافل اند!
غافل از اینکه #چشم پیغام رسان #دل است! 😓
ای برادر!
عکس با ریش و محاسن با ادیت نورانی! ✨
دست با انگشتر فیروزه و عقیق یمانی!💍
حالت ایستاده و نشسته با برادران ایمانی! 👥
ای خواهر!
عکس سجاده و چادر نماز در اتاق عرفانی!
عکس از گونه ی نصفه و چشم بارانی!
جمع دوستان و کافه های اعیانی!👭
نیست در #شان یک یار سیدخراسانی!!!😔❤️
درج کامنت با ادبیات بسیار دخترانه و پسرانه!
اینها بخشی از مشکلاتےست که ما مذهبی ها! در گیر آن هستیم...🙁
خواسته و یا ناخواسته...
اگر در فضای حقیقی مواظب رفتار و نگاه و کلام مان هستیم!
در فضای مجازی هم باشیم...☝️
عکس با هزار ژست و مدل گذاشتن در این صفحات! 💥
مانند این است که سر چهار راه شهر؛
ایستاده و ژست بگیریم! 😫
و به تعداد فالوور های مان چه دختر و چه پسر!
تماشا کنند مارا... 😨
مواظب باشیم #دل ها را نلرزانیم... 😓
عهد با #جانان را فراموش نکنیم...!!
الّلهُـــمَّ عَجِّــــــلْ لِوَلِیِّکَــــ الْفَــــــــرَج 🌺
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
💠امام صادق علیہ السلام :
🌸🍃
⚛ #حیا دہ جز دارد،
↩️نہ جزء آن در زنان است
و یك☝️جزء در مردان.
🌸🍃
من لایحضر الفقیہ ج3 ، ص468
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 ماجرای خوابی که دختر شهید دید و هدیهای که چند روز بعد از طرف پدرش آمد
🕊شادی روح شهیدمدافع حرم #محسن_الهی #صلوات
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
#نماز_اول_وقت
سر تا پاش خاكي بود. #چشم_هايش ازسوز سرما سرخ شده بود. دو ماه بود نديده بودمش.
_حداقل يه دوش بگير, يه #غذايي بخور بعد #نماز بخون.
سرسجاده ايستاد. آستين هاش را پايين كشيد و گفت: من با عجله اومدم كه #نماز_اول وقتم قضا نشه.
#کنارش ایستادم. حس کردم هر آن ممکن است بیفتد زمین🙁.شاید اینجوری می توانستم نگهش دارم.
#شهید_همت
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥کلیپ زیبا و دلنشین از مراسم آغاز زندگی مشترک #زوج جوان در جوار #شهدای تازه تفحص شده در معراج شهدا
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh