eitaa logo
🌷شهید نظرزاده 🌷
4.3هزار دنبال‌کننده
27.8هزار عکس
6.2هزار ویدیو
204 فایل
شرایط و حرف های ناگفته ما 👇 حتما خوانده شود همچنین جهت تبادل @harfhayeenagofte ارتباط با خادم 👤 ⇙ @M_M226 خادم تبادلات @Ma_chem
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷سردار شهیدحاج احمد کاظمی می‌ گفت: اگه توی پادگانت، دو تا رو نماز خون و قرآن خون کردی، این برات می مونه، از این و چیزی در نمیاد... 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
Narimani-fadayee-zeynab.mp3
7.16M
💠مداحی بسیار دلنشین 🎤🎤سید رضا 👈تقدیم به 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
اسم شـهـید در دلمان #ذوق میدهد چشمـے لبالبـ #ازعطش و شوق میدهد😍 عطـر خدا ز خاڪ #شهیدان ڪہ میرسد ما را به #وادےالشهدا سـوق میدهد❤️ #شهید_ابوالفضل_شیروانیان 🌷 #شبتون_شهدایی🌙 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❣ #سلام_امام_زمانم ❣ والصبح #اذاتنفس ای نور سلام... معنای #قشنگ وتر مَوتور سلام ای آیہ‌ی #تطهیر دلم یامهدی(عج) تقدیم نگاه #پاڪٺ از دور #سلام 🌺اللهم عجل لولیک الفرج🌺 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
یڪ پنجره #امیدے و من بےخبرم پرشور چناڹ هستے و من #بےخبرم هر بار ڪه #لبخند زدے #صبــح آمد شاید ڪه تو #خورشیدے و من بےخبرم #شهید_محمدرضا_دهقان🕊❤️ #سلام_صبحتون_شهدایی🌺 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🌷 5⃣9⃣ 💠صبحانه خطری 🔸با حسین تازه آشنا شده بودم و از خصوصیات او اطلاعی نداشتم. بعد از مدتی دوستی ما گل کرد و برای با کلاس مرا به خود در پدافند فاو دعوت کرد. 🔹لباسم را مرتب کرده و با یااللهی وارد شدم. چشمم که به سنگر درهم و برهم او افتاد، جا خوردم؛ گونی های سنگر سوراخ سوراخ بودند و خاکی از آن ها به داخل ریخته شده بود و تراورزهای سقف پر از تیرهای کلاش. 🔸به روی خود نیاوردم و جایی برای نشستنم پیدا کردم. در گوشه ای دیگر، او که تازه از شبانه آمده بود هم به خوش فرو رفته بود. بین ماندن و در رفتن مردد شده بودم. خدایا این چه سنگر ویرانی است که اینها برای خود درست کرده اند. 🔹حسین در حالی که با سروصدا به دنبال چیزی در ظروف می گشت، خوش آمدی به من گفت و عصبانی به سراغ همسنگر خود که ظاهراً آنروز نوبت بود رفت تا برای آماده کردن صبحانه او را بیدار کند. 🔸بعد از چند بار تکان دادن، صدای خواب آلودی بلند شد و گفت:" من تا صبح بیدار بودم و اصلاً نخوابیدم. بعداً می خورم". 🔹حسین هم که نمی خواست تنهایی از مهمانش کند به سراغ کلاش خود رفت و در جلو چشمان و نگران من چند تیر به گونی های بالای سر او زد و با صدای بلندتری گفت:"می گم بلند شو کتری رو برا صبونه آب کن. مگه تو امروز شهردار نیستی؟" 🔸از ترس در حال بودم که دیدم همسنگریش هم کم نیاورد و در همان حال دراز کش، با چشمان نیمه باز کلاش خود را رو به سقف گرفت و خشاب را کرد. بوی فضای سنگر را پر کرد و ..... 🔹در حالی که در گوشه ای گرفته بودم، با صدای لرزان و نگران رو به هر دو آنها کردم و گفتم :" بخدا من صبحانه نمی خوام، عجب تن به تنی راه انداخته اید!!". با عجله خود را به بیرون سنگر انداختم و در حال بودم که حسین بسیار آرام و صدایم کرد و گفت:" ببین، این جریان بین خودمان بماند" و برای اطمینان دستش را به سمت من دراز کرد تا قولش را محکم کرده باشد. در حال فرار بودم که گفت، باز هم تشریف بیاورید، میشم 😂👋 رضا بهزادی،گردان کربلا 😁 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
۲۴ ذی الحجّه؛ عید بزرگ مباهله؛ مبارک‌باد 🌺🍃 فَمَن حاجَّكَ فيهِ مِن بَعدِ ما جاءَكَ مِنَ العِلم فَقُل تَعَالوا نَدعُ أَبناءَنا وأَبناءَكُم ونِساءَنَا ونِساءَكُم وأَنفُسَنا وَأَنفُسَكُم... 💫 #فاطمه سلام الله علیها آمد تا به تاویل #نساءَنا باشد. 💫 #حسن و #حسین علیهمالسلام آمدندتا مظهر #ابناءَنا باشند. 💫 و #علی علیه السلام آمد تا جان پیامبر و مظهر #اَنفُسنا باشد. 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🔺ما را ز خاندان کرم آفریده‌اند 🔺 یک موج از تلاطم یم آفریده‌اند👊 🔻 ما را فدائیان پسرهای #فاطمه 🔻ما را #شهید میر و علم آفریده‌اند 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
اگر می‌خواست با زنی #نامحرم ،حتی از بستگان صحبت کند به هیچ وجه سرش را بالا نمی‌گرفت 🚫وبه قول دوستانش : #ابراهیم به زن نامحرم آلرژی داشت! #شهید_ابراهیم_هادی 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
6⃣5⃣4⃣ 🌷 🔹شب🌙 بود. در جمع بچه های یکی از گردان ها شروع به مداحی🎤 کرد.صدای ابراهیم به خاطر خستگی و طولانی  شدن مجالس بود! 🔸بعد از تمام شدن مراسم، یکی دو نفر از رفقا با ابراهیم کردند و صدایش را تقلید کردند. بعد هم چیزهایی گفتند که او خیلی ناراحت شد😔. 🔹آن شب از خواب ابراهیم خیلی عصبانی بود😠 و گفت: من مهم نیستم🚫، این ها مجلس را شوخی گرفتند. برای همین دیگر مداحی نمی کنم❌! 🔸هر چه می گفتم: حرف بچه ها را به دل نگیر، تو کار خودت را بکن، امافایده ای نداشت.آخر شب🌘 برگشتیم مقر، دوباره خورد که: دیگر مداحی نمی کنم!ساعت یک نیمه🕜 شب بود.خسته و کوفته خوابیدم😴. 🔹قبل از صبح احساس کردم کسی دستم را تکان می دهد. چشمانم را به سختی باز کردم. چهره ی بالای سرم بود. من را صدا زد و گفت: پاشو الان موقع اذانه📢. 🔸من بلند شدم. با خودم گفتم: این بابا انگار نمی دونه یعنی چی؟! البته می دانستم که او هر ساعتی⏰ بخوابد، از اذان بیدار می شود و مشغول نماز📿. 🔹ابراهیم دیگر بچه ها را هم صدا زد. بعد هم اذان گفت و صبح را برپا کرد. بعد از نماز و تسبیحات📿، ابراهیم شروع به خواندن کرد. بعد هم مداحی (علیها سلام)! 🔸اشعار زیبای ابراهیم اشک چشمان همه ی بچه ها را جاری کرد😭. من هم که دیشب خوردن ابراهیم را دیده بودم از همه بیش تر تعجب کردم😟! ولی چیزی نگفتم🔇. 🔹بعد از خوردن به همراه بچه ها به سمت برگشتیم. بین راه دائم در فکر💭 کار های عجیب او بودم.ابراهیم نگاه معنی داری به من کرد و گفت: می خواهی بپرسی با اینکه قسم خوردم، چرا خواندم⁉️ 🔸گفتم: خب آره، شما قسم خوردی که... پرید تو حرفم و گفت: چیزی که می گویم تا زنده ام جایی نقل نکن🚫.بعد کمی مکث کرد و ادامه داد: دیشب به چشمم نمی آمد، نیمه های شب🌓 کمی خوابم برد. 🔹یکدفعه دیدم وجود مقدس (علیها سلام) تشریف آوردند و گفتند: نگو نمی خوانم، . هرکه گفت بخوان تو هم بخوان دیگر گریه😭 امان صحبت کردن به او نمی داد. ابراهیم بعد از آن به کردن ادامه داد. 📚منبع/کتاب سلام بر ابراهیم/ص 190 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
هم قد گلوله توپ بود گفتن : چه جوری اومدی اینجا ؟ گفت : با التماس ! گفتن : چه جوری گلوله رو بلند میکنی میاری؟ گفت : با التماس ! به شوخی گفتن میدونی آدم چه جوری #شهید میشه😄؟ لبخندی زد و گفت : #با_التماس ! وقتی تکه های بدنشو جمع میکردن ، فهمیدم چقدر التماس کرده😔 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
/شما حماسه سرودید و ما به #نام_شما  \فقط ترانه سرودیم، نان در آوردیم /برای این که بگوییم #باشما بودیم  \چقدر از خودمان داستان در آوردیم😔 /و آب های جهان تا از آسیاب افتاد \قلم به دست✍ شدیم و زبان در آوردیم 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ای بیقرار یار ، #دعای_فرج بخوان با چشم اشکبار😭،دعای فرج بخوان عجّل علی ظهورک و یابن الحسن بگو پنهان و آشکار دعای فرج بخوان👌... 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
📝 🌸آقاجان با نشسته ام، در راهی که عبور کنی، می‌خواهم در آخرین غروب زندگی برجای پای تو نماز📿 بگذارم؛ ای غریبه همیشه آشنای من،  !  بازگرد دیگر جانی نمانده است😭. جوانیمان رفت و نیامدی ... 🍃ﻣﯽ ﺭﺳﺪ ﺍﺯ ﺭﺍﻩ ﺍﺯ ﺩﯾﺎﺭ ﺁﺷﻨﺎﯾﯽ 🍂ﺑﺮ ﺯﺑﺎﻧﺶ ﻣﻬﺮﺑﺎﻧﯽ ﺩﺭﻧﮕﺎﻫﺶ ﺭﻭﺷﻨﺎﯾﯽ✨ 🍃ﺭﻭﺷﻨﺎﯾﯽ میدﻫﺪﺧﻮﺭﺷﯿﺪ🌞 ﺭا ﺑﺮﻕ ﻧﮕﺎﻫﺶ 🍂ﻣﯽ ﮔﺰﺍﺭﺩ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﭘﯿﺸﺎﻧﯽ ﺑﻪ ﺭﺍﻫﺶ   🍃ﺭﺍﻩ ﺍﻭ ﺭﺍه ﺍﻟﻬﻲ ﺍﺳﺖ ﺭﻧﮓ ﺍﻭ ﺭﻧﮓ ﺍﻟﻬﻲ 🍂ﻣﻲ ﺯﺩﺍﻳﺪ ﺍﺯ ﺯﻣﻴﻦ ﻭ ﺍﺯ ﺯﻣﺎﻥ ﻧﻘﺶ ﺗﺒﺎﻫﻲ👊 🍃ﻛﻴﺴﺖ ﺍﻭ ﮔﻨﺠﻴﻨﻪ ﺍﺳﺮﺍﺭ  ﺍﺳﺖ 🍂ﻭﺍﺭﺙ ﺷﻤﺸﻴﺮ ﻣﻮﻻ‌ﻳﻢ  ﺍﺳﺖ 🍃ﻣﯽ ﺭﺳﺪ  ﺑﻪ ﺩﺳﺘﺶ ﺗﯿﻎ ﺳﺮﺥ ﺍﻗﺘﺪﺍﺭ 🍂ﺗﺎ ﺑﮕﻮﻳﺪ ﭘﺎﺳﺨﻲ ﺑﺮ ﻧﺎﻟﻪ ﻫﺎﻱ 🍃ﺗﺎ ﺑﮕﻴﺮﺩ ﺯﺧﻢ ﻫﺎﻱ ﺑﻲ ﺷﻤﺎﺭ 🍂ﻻ‌ ﻓﺘﻲ ﺍﻻ‌ ﻋﻠﻲ ﻻ‌ ﺳﻴﻒ ﺍﻻ‌ ﺫﻭﺍﻟﻔﻘﺎﺭ 🌸اللهم عجل لولیك الفرج وعافیة و النصر🌸 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
هدایت شده از 
حاج حسین یکتا.mp3
3.28M
🎤 🎶🎵🎶من الغریب الی البچه های ...!!! 👌👌 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
خواب شهادتشو🌷 دیده بودم.میدونست پیمانه اش پره.کفن خریده ومتبرک کرده بود.⚡️امایه مدت بوددائماسفربه لغومیشد.بامادرش صحبت کرد،گفت:رفتن من بند شماست،من پیمانه ام پره...گفت:اگه رضایت بدین،پسرم مهدی میشه واگررضایت ندین واینجابمیرم بچه یتیم میشه!همون شب مادرش راضی شدو فرداش راهی سوریه شد😊 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
7⃣5⃣4⃣ 🌷 💠به روایت مادر شهید 🔹صبح به حاج آقا گفتم: «یه خبر از بگیرین.»نزدیک ظهر زنگ زدم☎️، گفتند: «دارم میام خونه🏡.» 🔸پرسیدم: «چرا این موقع؟» گفتند: چون امروز روز خانواده است، می‌خواهم دور هم👥👥 باشیم. 🔹گفتم: کی تا حالا ما روز دور هم بودیم⁉️گفتند: حالا دامادها هم می‌آیند. 🔸گفتم: من که خبر نداشتم، آن قدر نهار نداریم. ناهار🍲 خریدند و آمدند.پرسیدم: از چه خبر؟ 🔹خیلی من من کردند و گفتند: «مثل اینکه تیر💥 خورده.» بعد دیدم یکی یکی فامیل‌ها آمدند. 🔸گفتم: اگه تیر 💥خورده چرا همه دارن میان اینجا؟گفتند: مثل اینکه ابوالفضل رفته تو . 🔹نزدیک غروب، دامادمان شروع کرد به خواندن و روضه آقا اباالفضل. بعد هم بلندبلند گریه کرد😭 🔸وسط گریه‌هایش گفت: 《آقا،یا اباعبدالله! اباالفضل رو نتونستی به اهل خیمه بدی و ستون خیمه رو به کنایه بر زمین انداختی⚡️، من چطور به اهل این خانه🏡 خبر بدم که ما دیگه ...》😭 🔹تازه فهمیدم که اباالفضلم به آرزوش رسیده😭 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
پیشونی بندها رو با وسواس زیر و رو میکرد پرسیدم : دنبال چی میگردی⁉️ گفت : سربند #یا_زهرا ! گفتم : یکیش رو بردار ببند دیگه ، چه فرقی داره ؟ گفت : نه ! آخه من #مادر ندارم😔 … 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🔹چشم پاک #دختری از جمله‌ای تر مانده است 🔸چشم‌های پاکش اما خیره بر در مانده است 🔹روی دیوار اتاق کوچک تنهایی‌اش  🔸عکس #بابایش کنار شعر مادر مانده است . . . 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🍁اول پاییز🍂 بود و در کلاس 🌱دفتر📖 خود را معلم باز کرد 🍁بعد با نام مهربان 🌱درس اول آب💧 را آغاز کرد 🍁گفت آب داد و بچه ها 🌱یک صدا گفتند بابا آب داد 🍁 اما لبانش بسته ماند 🌱گریه کرد 😭و صورتش را تاب داد 🍁او ندیده بود بابا را ⚡️ولی 🌱 او را دیده در قابی سپید 🍁یادش آمد مادرش یک روز گفت 🌱دخترم بابای پاکت شد 🌷 🍁مدتی در فکر بابا غرق بود💭 🌱تا که دستی اشک😢 او را پاک کرد 🍁بچه ها خاموش ماندند و کلاس 🌱آشنا شد با سکوتی و سرد 🍁دختری در گوشه ای آهسته باز 🌱گفت آب داد و داد نان 🍁شد معلم گونه هایش خیس و گفت 🌱بچه ها داد جان😭 🍁بعد روی تخته سبز کلاس 🌱عکس چندین لاله زیبا 🌷کشید 🍁گفت درس اول ما بچه ها 🌱درس ایثار و وفا ، درس 🍁مشق شب را هر که با بابای خود 🌱باز بابا آب داد و نان نوشت 🍁دخترک ⚡️اما میان دفترش 🌱ریخت اشک😭 و “ ” نوشت 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
هدایت شده از 
Banifatemeh-Shab3Moharram1392[01].mp3
8.51M
🎤مداحی: خوش اومدی تو از سفر بابا 🎧حرفهای 🌷 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
7⃣3⃣ زندگی ریاضت تدریجی برای رسیدن به است 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
محسن روی #حجاب خیلی تأکید داشت، به حدی که خیلی ناراحت می‌شد اگر جایی در بین دوستان می‌دید که حجاب رعایت نمی‌شود🚫و به صراحت اعلام می‌کرد که حجاب را #رعایت_کنید، در حالت کلی می‌توان گفت بسیار روی مسئله حجاب ‌حساس بود👌. #شهید_محسن_حججی 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh