🌷 یکی از خصوصیات شهیدحججی( که ما اون رو توی موسسه حاجی صدامی کردیم) این بود که اهل خرج کردن در راه خدا بود.
با دوستای زیادی ازجوانان انقلابی ( به تعبیر رهبر عزیزمون ) کار کردم ... 😍✌️
🌷 ولی این خصوصیت رو حقیقتا به این شکل و بااین نیت درکسی سراغ ندارم.
ایشون یه جمله #زیبایی داشتن :(دست دهنده وا نمی کنه؛ یعنی اگه بخشنده بودی، محــتـاج نخواهی شد. )
#شهید_محسن_حججی😍
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
#حجــاب_برتـر_چــــادر🌸🌿
🌺به سلامتـــــے دخترایی که #امانـــــت مادرشونو ترجیح دادنـ بـــــه تمام برند های دنـــــیا
🌺به سلامتی دخترایـــــی که سرشون بـــــرهـ #چادرشون نمیــــــــــره🚫
🌺به سلامتی اون دخترایـــــی که سنگـــــین و #آروم قدم برمیـــــدارن تا مبادا 📛دل نامحرمی بلـــــرزه💓
🌺به سلامتی اون دخترایی که آزادے شونو با #پوشیدن چـــــادر پیدا کردن و مطمئن شدن که اســـــیر #نگاه_ناپاڪ دیگران نیستنـ👌
🌺به سلامتی دختـــــرایی که #زیبایی شونو عرضه نمیکنن به هرکس و ناکسی
🌺بهـــــ سلامـــــتی دخترایی که بهشون میگن #امل ولی سرشار از فهم و دانایے هستن و بازم سکوت میکنن تا مـــــبادا ترک برداره چینی نازک #عفت شون😍
🌺به سلامتـــــی دخترایی که اداب چادرشونو شناختن و عاشقشـ❤️ شدن
و
#به_سلامتی
تمام دخترایی که در کنار #چادری بودنشون
#فاطمے ـهستن❤️👏👏👏👏
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
6⃣3⃣6⃣ #خاطرات_شهدا🌷
🔰در سال 1387 در #سپاه ساری جذب شد و در لشکر 25 کربلای ساری، مشغول به کار شد✅ و در20 آبان ماه همان سال ازدواج(عقد)💍 نمود.
🔰سه ماه بعد از عقد، برای طی کردن دوره ی #تکاوری ویژه ی صابرین شرکت کرد و به اصفهان اعزام شد؛ که این دوره آموزشی، #9ماه به درازا کشید. مدتی بعد، برای دفاع 👊از مرزهای کشور به زاهدان اعزام شد که همزمان بود با دستگیری #عبدالمالک_ریگی.
🔰در میادین مختلف یادواره ی شهدا🌷 و کارهای فرهنگی و بسیج محل و ... حضور بسیار فعالی داشت👌 و هرجایی که #خلاء ایی احساس می کرد، آنجا را با حضورش پر می کرد. چه از لحاظ مسائل نظامی و چه از لحاظ فرهنگی و اجتماعی.
🔰سيد رضا صوت🎶 بسیار #زیبایی داشتن و به همین دلیل هر وقت که در مسجد🕌 محل حضور داشتن، تلاوت قرآن📖 و ادعیه با ایشان بود. یکی از برنامه های همیشگی ایشان، تلاوت زیارت #آل_یاسین در روز جمعه بوده که از طرف مردم محل، استقبال مى شد.
🔰سید رضا عاشق #ولایت بود و علاقه ی زیادی به مقام معظم رهبری داشت💞 و خود را #باافتخار، سرباز آقا می دانستند😌.
#شهید_سیدرضا_طاهر
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
من هم یک #دهه_هفتادی ام!
از اون روزی که چشمام یه ذره باز شد به روی دنیا و بعضی از #زیبایی هاش رو دیدم... از اون روزی که از جبهه و جهاد و ایثار و #شهادت شنیدم...
از اون روزی که مزار #ستاره هایی آسمونی به نام #شهدا رو زیارت کردم و شمیم گل نرگس رو حس کردم...
همیشه یه #حسرت تو دلم بود
با خودم می گفتم کاش منم دهه شصتی بودم... کاش #جبهه رو می دیدم... #امام رو می دیدم...
اما این روزا اصلا حسرت نمی خورم...
چه دهه زیبایی ست #دهه_هفتاد، چه گل های نازنینی روییده در این دهه هفتاد، چقدر #جوون رشیدی که جبهه رو ندیدن، امام رو ندیدن، انقلاب رو ندیدن، ولی...
براشون #فرقی نداشت سنگر جهاد نظامی با سنگر #امنیت و #خدمت به مردم و #دفاع از حرم...
خدا کنه آهمون از جنس #نیاز باشه!
اگر آه تو از جنس نیاز است
در باغ #شهادت باز باز است
#پایان_ماموریت_بسیجی_شهادت_است👌🌺
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
#مستاجر بود...🍃
وقتی هم دستش خالی بود
به میدان #کارگران شهر میرفت و بعنوان #کارگر_بنایی سرکار میرفت....👌
گاهی لباس روحانیت به تن داشت و دستهایش اثر گچ کاری...☺️
جمله سردار ذوالنور
در مراسم وداع با پیکر شهید علی تمام زاده تعبیر #زیبایی بود:
"گردی از دنیا بر دامن این شهید ننشسته بود"
#شهید_علی_تمام_زاده🌷
#شهید_مدافع_حرم
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
❣﷽❣
#رمان📚
#نیمه_پنهان_ماه 1
ﺯﻧﺪگی #شهید_مصطفی_ﭼﻤﺮﺍﻥ
🔻به ﺭﻭﺍیت: ﻫﻤﺴﺮشهیــد
#قسمت_هفدهم 7⃣1⃣
🔮من آن وقت نمی فهمیدم، اما به تدریج اتفاقاتی می افتاد که مصطفی را بیش تر برای من آشنا می کرد. یادم هست #اسرائیل به جنوب حمله کرده بود و در "مدرسه جبل عامل" در واقع پایگاه مصطفی بود. مردم جنوب را کرده بودند. حتی خیلی از جوان های سازمان امل عصبانی بودند😠
🔮می گفتند: ما نمی توانیم با #اسرائیل بجنگیم. ما نه قدرت مادی داریم نه مهمات💯 برای ما جز مرگ چیزی نیست. شما چطور ما را این جا گذاشته اید؟ مصطفی می گفت: من به کسی #نمیگویم این جا بماند. هر کس می خواهد، برود خودش را نجات دهد. من جز تكيه بر خدا و رضا به تقدير او این جا نمانده ام✘ تا بتوانم، می جنگم و از این پایگاه #دفاع می کنم، ولی کسی را هم مجبور نمی کنم بماند.
🔮آن قدر این حرف ها را با تمأنینه می زد که من فکر کردم لابد #کمکی در راه است و مصطفی به کسی یا جایی تكيه دارد. مصطفی کمی دیگر برای بچه ها صحبت کرد و رفت داخل اتاقی🚪 که خانه ما در مؤسسه بود مؤسسه جایی در بلندی و مشرف به شهر صور بود.
🔮من به دنبال مصطفی رفتم و دیدم کنار پنجره به دیوار تکیه داده و بیرون را تماشا می کند. غروب آفتاب بود🌅 خورشید در حال فرو رفتن توی دریا، آسمان قرمزی گرفته و نور آفتاب روی موج دریا بازی می کرد، خیلی منظره زیبایی بود. دیدم مصطفی به این منظره نگاه می کرد و گریه می کرد😭 خیلی گریه می کرد، نه فقط اشک، صدای آهسته #گریه اش راهم می شنیدم.
🔮من فکر کردم او بعد از این که با بچه ها با آن حال صحبت کرد و آمد، واقعا می دید ما نزدیک مرگ هستیم و دارد گریه می کند. گفتم: مصطفی چه شده⁉️ او انگار محو این زیبایی بود به من گفت: نگاه کن چه زیباست😍 و شروع کرد به شرح، وجملاتی که استفاده می کرد به #زیبایی خود این منظره بود.
🔮من خیلی عصبانی شدم، گفتم: مصطفی، آن طرف شهر رانگاه کن. تو چی داری زیبا می گویی؟😕 مردم بدبخت شهرشان را ول کرده اند، عده ای در #پناهگاه ها نشسته اند در ترس و وحشت وشما همه این ها زیبا می بینی؟ چرا آن طرف شهر رانگاه نمی کنید؟ به چی دارید خودتان را مشغول می کنید؟ در وقتی که مردم همه چیزشان را از دست داده اند و خیلی خون ریخته❣ شما به من می گویید نگاه کنید چه زیبا!؟
#ادامه_دارد ...
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
❣﷽❣
📚 #وقتی_بیایی
✨نگاهی به زیبایی های ظهور✨
🔻روز آرزوها
✳️همه حتی اهل آسمان دوستت دارند♥️ و دوست داشتنی #واقعی. آسمان باران خود را از اهل زمین دریغ نمی دارد و زمین با مهربانی تمام گیاهان🌱 خود را به نمایش می گذارد
✳️تا چشم کار میکند سرسبزی و #زیبایی و طراوت است سخاوت آسمان و نرم خویی زمین را به بهترین وجه تزیین نموده است اهل زمین در آن دوران خود را خوشبخت ترین مردم میدانند😍 و تنها به یک آرزو فکر می کنند
✳️ای کاش #مردگان ما بودند و این خوبی ها و زیبایی ها را میدیدند✅ و اینها همه از برکت شماست که آسمان و زمین متبرک شده به مردم #خیر می رسانند. و چه زیبا زنده شدن بعضی از مردگان برای مشاهده قدرت خدا و درک این زیباییها💖
❇️اصحاب کهف، سلمان فارسی، مقداد، سمیه مادر عمارو یاسر، صیانه ماشطه و عدهای دیگر پا در دنیای ظهور💫 می گذارند تا از این زیبایی ها بهره ببرند و تحقق #وعده_خداوند را مشاهده نمایند
📝نویسنده: #حسن_محمودی
#ادامه_دارد ...
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
7⃣8⃣2⃣1⃣ #خاطرات_شهدا🌷
💢هر سال در ایام محرم به مناسبت شهادت سرور و سالار #شهیدان ابا عبدالله الحسین در #منزل مان مراسم عزاداری برپا میکردیم تا اینکه بنا بر گفته خود محمد : یکی از همان روزها (محرم ۱۳۸۸)، بعد از مراسم خیلی خسته شده بودم
💢آخرشب🌙 بود خوابیدم کمی قبل از اذان صبح بود که در خواب #شهید علی چیت سازیان را دیدم، چند نفری هم همراه ایشان بودند که من نشناختم. ایشان رو به من کرد و گفت:
💢حتما به مراسم شما می آیم و به شما سر می زنم. درحالیکه #لبخند ☺️قشنگی روی لبانش نقش بسته بود که #زیبایی و نورانیت ✨چهره اش را دو چندان می کرد. دلتنگی شدیدی مرا احاطه کرد و دوست داشتم که با آنان باشم،
💢 موقع خداحافظی گفتم: علی آقا من میخواهم همراه شما بیایم ، گفت: شما هم می آیی اما هنوز وقتش نرسیده است❗️
💢نزدیک عید سال ۸۵ به راهیان نور رفت و #موج انفجار💥 محمد را گرفت و مجروح شد درحالی که ایام عید هم مراسم عقدش بود.
💢 چهارم عید مجروح شد، از ناحیه سر و کمر موج انفجار گرفته بود، با همان حال نشست سر #سفره عقد، برای عروسی اش بعد از یک درگیری در ارومیه، از ناحیه صورت ترکش⚡️ خورد، به عروسی اش هم ۱۰ روز مانده بود.
💢 دو روز به عروسی اش قرار شد که عمل کنند. البته گفته بود به #مادرم بگویید شاخه خورده، کارتهای عروسی اش هم پخش شده بود، من متوسل به امام جواد( علیه السلا) شدم و عمل لیزری روی صورتش انجام دادند و با صورت پاسمان کرده عروسی اش را گذراند. ✔️
💢در همدان عروس و دامادها را می آوردند دورتا دور #امامزاده عبدالله و می چرخاندند. محمد نظرش این بود که اطراف امامزاده نباید گناهی انجام شود. به خاطر همین گل🌹 و شیرینی می خرید و می رفت می داد به عروس و دامادها و با آنها صحبت می کرد که حرمت امامزاده را حفظ کنید.
💢و بعد از شهادت محمد یکی از همان عروس و دامادها به #منزل ما آمدند و گفتند : پسر شما باعث شده است که ما از زندگی پر از گناه برگردیم و رو به سوی یک زندگی #معنوی برویم.
💢 یک بار گفتم : محمد شما را می فرستند این ماموریت های سنگین، جانتان هم در خطره، چقدر #حق ماموریت میگیرید❓می گفت: روزی ۱۴ تا ۱۵ تومان میدهند.
💢 حالا اگر ما به یک کارمند ساده بگویم برو #ملایر ۱۵ هزار تومان بگیر و ناهار را هم خودمان می دهیم و هیچ خطری هم #تهدیدت نمیکند، نمیرود.
💢همیشه می گفت: من در بین دوستانم اضافه ام. اینها در یک سطح بالایی از تقوا هستند. ولی من به او میگفتم یک کاری بکن که اگر اتفاقی برایت افتاد، پیش #خدا روسفید باشی. شب🌟 ۲۱ ماه رمضان سال ۹۰ به همدان آمد، شب احیا بود.
💢من و محمد ساعت یک و نیم رفتیم به مادرم سر زدیم. کمی طول کشید، گفتم : #احیا دیر نشود، گفت : مادر احیای من تویی، من به خاطر تو آمدم همدان. تنم لرزید، پیش خودم گفتم : محمدم شهادتش نزدیک است.
#شهید_محمد_غفاری🕊💞
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh
🍃🍃🍃🍃🍃
💞لبخند 😅زدنشان دليل خاصے نميخواست
شايد آنها جز #زيبايے چيزے نميدیدند
لبخند پيروزے ❓
مگر غير از اين است كه در راه خـدا
چه بكشے و چه #كشته شوے پيــروزے ❗️
#شهید_پویا_ایزدی🌷
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh
🌱صبـ☀️ـح بود و مى تابيد‼️
از لب #تو لبــــخندى☺️
🍂ديدش از سر #غيرت
و آفتاب غمگين💔 شد
🌱تا كــــنار #زيــــبــايى
#مهــربانى ات گــ🌹ــل كرد
🍂در بــهــ🌸ــار شيدايى،
گل به #سبزه آذين شد☘
#شهید_امید_اکبری
#سلام_صبحتون_شهدایی🌺
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh
3⃣8⃣3⃣1⃣ #خاطرات_شهدا🌷
🔰در سال 1387 در #سپاه ساری جذب شد و در لشکر 25 کربلای ساری، مشغول به کار شد✅ و در20 آبان ماه همان سال ازدواج(عقد)💍 نمود.
🔰سه ماه بعد از عقد، برای طی کردن دوره ی #تکاوری ویژه ی صابرین شرکت کرد و به اصفهان اعزام شد؛ که این دوره آموزشی، #9ماه به درازا کشید. مدتی بعد، برای دفاع 👊از مرزهای کشور به زاهدان اعزام شد که همزمان بود با دستگیری #عبدالمالک_ریگی.
🔰در میادین مختلف یادواره ی شهدا🌷 و کارهای فرهنگی و بسیج محل و ... حضور بسیار فعالی داشت👌 و هرجایی که #خلاء ایی احساس می کرد، آنجا را با حضورش پر می کرد. چه از لحاظ مسائل نظامی و چه از لحاظ فرهنگی و اجتماعی.
🔰سيد رضا صوت🎶 بسیار #زیبایی داشتن و به همین دلیل هر وقت که در مسجد🕌 محل حضور داشتن، تلاوت قرآن📖 و ادعیه با ایشان بود. یکی از برنامه های همیشگی ایشان، تلاوت زیارت #آل_یاسین در روز جمعه بوده که از طرف مردم محل، استقبال مى شد.
🔰سید رضا عاشق #ولایت بود و علاقه ی زیادی به مقام معظم رهبری داشت💞 و خود را #باافتخار، سرباز آقا می دانستند😌
#شهید_سیدرضا_طاهر
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌱صبـ☀️ـح بود و مى تابيد‼️
از لب #تو لبــــخندى☺️
🍂ديدش از سر #غيرت
و آفتاب غمگين💔 شد
🌱تا كــــنار #زيــــبــايى
#مهــربانى ات گــ🌹ــل كرد
🍂در بــهــ🌸ــار شيدايى،
گل به #سبزه آذين شد☘
#شهید_امید_اکبری
#سلام_صبحتون_شهدایی🌺
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh
🔰پیش برو. برو و گام بنه در این مسیر منور که سرشار از #شجاعت و استقامت است. مسیری که چیزی جز #زیبایی و شکوه ندارد✨
🔰در این مسیر، پیر و #جوان و بزرگ و کوچک، راوی #عشق اند. در این مسیر، جوانی ۱۸ ساله به تو لبخند میزند که گرچه آمدنش و ابدی شدنش، در دل بلورهای برف بود، اما حیاتش #گرم و گیراست. و چه زیباست این تقارن ۱۸ سالگی.
🍂میدانی که چه میگویم؟
#مادر هم ۱۸ ساله بود... 😔
🔰جوانی که از همان ابتدا و در سال های کودکی، #ظلم را شناخت و در توان خود، جنگید👊
🔰جوانی که دریافته بود، جور و جفا، استبداد و #استکبار، باید بروند. دریافته بود که دست #حق، یاریگر این مسیر است. او روح خویشتن را به جامهی سعادت مزیّن ساخت و #جاودان شد،
💥اما تو چه کرده ای؟
⇐چند ساله ای؟
⇐کجای زندگی ایستاده ای؟
⇐میدانی در چه برههی حساسی از زمان #تنفس میکنی؟
🔰اکنون هنگامهی غفلت و بی تفاوتی نیست😓 اکنون هنگامهی #نبرد است. باید جنگید. تو چه سهمی از این نبرد داری؟
👈 #تو_چه_کرده_ای؟
نویسنده: #زهرا_مهدیار
#شهید_محمدعلی_قلی_زاده
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷آقای رضا#علیپور به اتفاق رفقای دیگر 👥 و اقا سید مصطفی علمدار تو مقر لشکر ۲۵ کربلا واقع تو هفت تپه حضور داشتن😊 و با پیشنهاد اقا رضا علیپور تصمیم میگیرند برن آب هویج🥕بستنی🍦بگیرند و به اهواز بروند
رفتن به#اهواز نیاز به ماشین🚗و #بنزین بوده که باید تهیه میشد و مجوز#خروج 📜 از منطقه،رضا علیپور بعد از اینکه ماشین رو تهیه کردند😊
به فکر بنزین برای ماشین افتادند ،سید مصطفی علمدار به دلیل #زیبایی خاصی که نسبت به بقیه رفقا داشت😍 ایشون رو برای تهیه سوخت انتخاب میکنن...👌
ماشین رو روشن میکنن و به سمت پمپ بنزین مقر #لشکر حرکت میکنن،
برای بنزین زدن باید یک#قبض تهیه میشد🔖
اما به محض رسید به پمپ بنزین ،نیرویی که متصدی این کار بود از اقای علیپور که راننده ماشین بود قبض رو#تقاضا میکنه
اقا سید مصطفی جلو ماشین🚙 جای شاگرد نشسته بوده و اقای علیپور سید مصطفی رو به متصدی پمپ بنزین نشون میده🙋♂و میگه که حاج#کمیل کهنسال (فرمانده وقت لشکر)هستند😅😂
ایشون ،متصدی پمپ بنزین تا اینکه سید مصطفی رو دید و چون سید #تیپ خاصی داشت (لباس فرم سپاه تمیز به همراه عینک دودی مشکی😎)و زیبایی خاص سید مصطفی به جذبه ای😉 که داشت اضافه میکرد،
متصدی پمپ بنزین خیلی دست پاچه شد 😄 و سریع باک ماشین رو پر کرد و عذر خواهی کرد که ایشون رو نشناخت 😬
رضا علیپور هم از مسئول پمپ بنزین#خداحافظی کرد و سوار ماشین شدند و قهقه زنان به اتفاق رفقا به سمت آب هویج بستنی اهواز حرکت کردند....😂😂
بعد از چند دقیقه خود حاج کمیل #کهنسال
با رانندش به پمپ بنزین میرند و درخواست بنزین برا ماشین میکنند 🚖
متصدی پمپ بنزین از اون ها درخواست#قبض🏷میکنه راننده حاج کمیل میگه ،فرمانده لشکر حاج کمیل کهنسال در ماشین هست ،متصدی پمپ بنزین یک نگاهی به چهره حاج کمیل میکنه (حاج کمیل چهره ای سبزه و قد تقریبا#کوتاهی داشت و تازه هم از خط برگشته بود و#چهره_اش بیشتر سوخته و خاکی شده بود)و فکر میکنه راننده داره دروغ میگه ...☹️☹️
بر میگرده به حاج کمیل میگه اگه تو حاج کمیلی منم محسن رضایی ام برو رد کارت بنزین خبری نیست ...😂😂
پ.ن
ماه ها ازاین قضیه گذشت و بچه های#اطلاعات لشکر دنبال شخصی که خودشو جای حاج کمیل جا زده بود میگشتن ...😐
چند سال اخیر در حضور سردار کهنسال و شهید سید مصطفی علمدار برای اولین بار این#خاطره گفته شده بود که حاج کمیل خیلی خندید😂😂
#شهید_سیدمصطفی_علمدار
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh