🌷شهید نظرزاده 🌷
#برشی_از_کتاب_سربلند🚩 📚اکثر شبها دورهم #جوجه_کباب درست میکردیم. کم خوراک بود. بهش میگفتم: بابا ن
🍃❤️🍃❤️
💢 یک شب برفی❄️ #زمستونی به محسن زنگ زدم📞 که هوا دو نفرهست😃 و پاشو برویم بیرون.میان خواب و بیداری گفت:خره!😂 تو این هوا #خطرناکه با موتور🏍.
تازه #ماشین خریده بودم🚗.گفتم با ماشین میریم😊؛اگرم اتفاقی بیفته برای ماشین من میافته،تو #راحت باش.
از او انکار و از من اصرار که بزن بریم😃. از آن طرف #خانمها هم خواستند بیایند و دسته جمعی زدیم بیرون😑.تا راه افتادیم دیدیم انگار ماشینها🚗 را گذاشتهاند تو #سرسره😱.لیز میخوردند برای خودشان.
داشتیم به ماشینهای #لیزخورده توی جوی آب میخندیدیم😂که محسن گفت: مجید بگیر این طرف! بوم، رفتیم توی #صندوق ماشین جلویی.یکی ما را میدید فکر میکرد چیزی زدهایم اینقدر میخندیم😑
افتاد به #التماس که از خر شیطان بیا پایین😫.گفتم تا سه نشه بازی نشه. میگفت اگه دیگه ده به بعد زنگ زدی، نامردم جوابت رو بدم!😬😂
راوے:دوستشهید
#شهید_محسن_حججی🌷
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
✍ما_شاه_نیستیم‼️
هم #محافظش بودم و هم راننده اش🚓
از وقتی باهاش آشنا شدم، فهمیدم خیلی #متواضعه و اصلا اهل تشریفات نیست❌
با این که پست #مهمی در وزارت دفاع داشت ولی هیچ وقت خودش رو نمی گرفت؛💯
حتی #برای امثال من که زیر دستش بودیم👌
یادمه یه صبح زود #برای شرکت در جلسه ی هیئت دولت بردمش و یکی از #همکارام که به تازگی مسئولیت حفاظت فیزیکی سرهنگ #فکوری رو به عهده گرفته بود _و هنوز از روحیاتش بی خبر بود_ سریع از #ماشین پیاده شد و در عقب رو براش باز کرد😳
بعد #محکم براش پا کوبید و به احترامش خبر دار #ایستاد👮
#شهید_فکوری وقتی از ماشین پیاده شد ، دستش رو روی شونه همکارم گذاشت✋
و با #لحنی خودمونی و طوری که ناراحت نشه بهش گفت : آقای فلانی ... 🙂، ما #شاه نیستیم،سعی کنید از ما شاه درست #نکنید❌
#شهید_جواد_فکوری🌷
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
بعضے هـا #لبخند شان چنان است ڪہ فریاد مے زند نداشتنِ تعلقشان را ... و مے لرزاند ، بند بندِ وجودِ #اب
🍃🌺🍃🌺🍃
✍تزئین #ماشین عروسیمان؛ طوری بود ڪہ قسمت شیشهی جلو سمت عروس را #دسته_گل چسبانـده بود و گل ها مـانع دیده شدن من در ماشین بودند.
💐برای آقا جواد مهم بود که به مجالس #شادی_حلال برود؛ و مراسم عروسی خودمان با #مولودی_خوانی طی شد
☘برخی می گفتند: عروسی جواد
به مجلس ختمِ صلوات شبیه است 😄
ولـی برایش مهـم کاری بود که
#خداپسند باشد و برایش صحبت های
مردم اهمیت نداشت.
✍ راوی : همسر شهید
#شهید_جواد_محمدی🌷
#شهید_مدافع_حرم
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
❣از #زیارت برمیگشتم، دیدم توی #دارالحجه خانمی با قلم #خوشنویسی به نستعلیق مینویسد. ❣اومدم به مح
7⃣6⃣9⃣ #خاطرات_شهدا 🌷
💠برشی از کتاب #سربلند
✍ به روایت دوست شهید
🌾من بیشتر در ستاد #تدوین بودم؛ بیرون از لشکر در مناطق مسکونی. گاهی برای پیگیری کارها می آمدم داخل لشکر. محسن از در پادگان #پیاده می رفت سمت زرهی؛ ولی من با #ماشین داخل پادگان تردد میکردم.
🌾یکروز صبح زیر باران جلوش ترمز زدم که #سوار شود. گفت: میخوام #ورزش کنم. فردایش باز بوق زدم که بپر بالا گفت: میخوام ورزش کنم، دفعه ی بعد سرش را آورد داخل پنجره و گفت: « ممد ناصحی!این ماشین #بیت_الماله، تو داری باهاش میری موظفی، اگر می خواستن برای منم ماشین میذاشتن. »
_این ماشین مال رده هاست، ما که نمیخوایم بریم بیرون.
🌾آدم تو همین چیزای #خُرد مدیون میشه. خوب شدن از همین جاهاست که اگه #رعایت نکنی هر چی هم زور بزنی آدم نمیشی!
🌾سرش را از پنجره دزدید.
_آدم با این کارا صُمُ بُکمُ عمیُ میشه.
_یعنی چی!؟
_یعنی خدا به دهن و گوشت #مهر میزنه و دیگه به راه راست هدایت نمیشی.تلاش هم میکنی اما نمیشه.
🌾یکبار #بیرون از پادگان سوار ماشینم شد. گرم حرف بودیم که یک #توپ_بادی افتاد جلویمان. نتوانستم بکشم کنار رفت زیر ماشین و ترکید. محسن گفت: بزن کنار .
#پیاده_شد، رفت سمت بچه ای که سر کوچه #دمغ شده بود. دست کشید روی سرش وگفت: ناراحت نشو برو و با دوستات یه #بازی دیگه بکن تامن برات توپ بخرم.
🌾جلوی یک مغازه ترمز کردم. #دوتا توپ بادی خرید؛ #مثل همان توپی که ترکیده بود.خوشحال بود که در این دوره و زمانه هنوز بچه هایی پیدا میشوند که دست از #موبایل وبازی کامپیوتری بکشند و بیایند در کوچه خودشان را #سرگرم کنند.
🌾وقتی توپ هارا داد دست بچه ها، گفتم: آفرین!، خودش را جدی گرفت و گفت: آفرین نداره، یاد بگیر و خودت هم از این کارا بکن. گفتم: تو این مدت خیلی چیزا ازت یاد گرفتم، خندید((پس باید توی #ثوابش هم من رو شریک کنی!))
🌾باهم رفتیم مسجد، بیرون که آمدیم بچه ای با سینی #چای آمد استقبالمان .گفتم: من نمیخورم، چشم غره رفت که بردار. برداشتم و گفتم: تازه خوردم!
گفت: اگه ده تا چایی هم آوردن، بخور شاید #همه_دارایی این آدم همین چند تا چی باشه، اگه نخوری #شرمنده میشه.
#شهید_محسن_حججی🌷
شادی روحش #صلوات
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🔻همسر شهید: ❣همیشه در فکر #اصلاح خودش بود.خیلی وقتها از من می پرسید: «فاطمه! من چه اخلاق #بدی دارم؟
🍃🌺🍃🌺🍃
✨از مال دنیا هرچه داشت #انفاق می کرد. مرتضی سن زیادی نداشت اما سرپرستی دو #یتیم و یک #بدسرپرست را برعهده داشت و از حقوق کمی که دریافت می کرد، #کمک_خرجی آنان را هم پرداخت میکرد.
✨ او یک بار زندگی اش را در واقع #حراج کرد تا بتواند #شش_خواهر دم بخت یکی از دوستانش را راهی خانه شوهر کند و دست آخر #ماشین خود را فروخت تا یک دوست نیازمندش را #سرپناه بدهد!
✨از او پرسیدم: «خودت چی؟» جواب داد: «ماشین که کمبود نیست این همه ماشین عمومی مال منه دیگه!»
📚کتاب فرمانده نابغه
#شهید_مرتضی_حسین_پور🌷
#فرمانده_شهید_حججی
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
✍ #خاطره_شـهدا🌷
✨یکی از دلایل اینکه هیچگاه به ایشان به دلیل #مأموریتهای زیاد خرده نگرفتم، حدیثی بود به این مضمون که «اگر کسی از جهاد و شهادت فرار کند، خداوند مرگی نصیب او میکند 👌به همان زودی ولی با خفت و خواری» و پس از خواندن این مطلب #جرأت نمیکردم به ایشان بگویم به مأموریت نرود.
✨آنقدر عاشق #شهادت بود که هنگام نماز از ما میخواست دعا کنیم مرگی غیر از شهادت نداشته باشد و همیشه و به ویژه در یک سال اخیر ما را برای #شهادتشان کاملاً آماده کرده بودند، به گونهای که شهادتشان برای ما قطعی حساب میشد.
✨همچنین از دیگر خصوصیات آن شهید خواندن #قرآن پس از ورود به اتاق محل کار خود در آغاز صبح بود. 😇
✨پس از #شهادت ایشان بود که فهمیدم برای نیروهایش مثل یک پدر دلسوز و حتی در ریزترین👌 مسائل زندگی نیز کمک حالشان بود. #ماشین سواریاش پیکانی بود که با هیچ چیزی عوضش نمیکرد⚠️ و همیشه میگفت، ما به ملت و رهبرمون #بدهکاریم و هیچ طلبی نداریم
✨و واقعا خلوصشان❤️ در این زمینه عالی بود؛ حتی پاداشهایی که به ایشان میدادند بین نیروهایش تقسیم میکرد و از آوردن آن به منزل🏡 #خودداری میکرد.
#شهید_داد_اله_شیبانی🌷
#شهید_مدافع_حرم
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🔸رهبر عزیزم! از آن روز که اندک شناختی به #جایگاه شما پیدا کردم و روز به روز این شناخت بیشتر شد، #مسئ
🔸برای سفرهای🚙 خودمان نظرشان این بود که فقط کافیست #یک_نفر دلش بسوزد💔 و نتواند برود و این بس است که #زیارت آدم قبول نباشد.
🔹بسیاری از مواقع وقتی به مشکلی برمی خوردیم یا خسته😓 می شد یا در کارش گیر می کرد سریع به #مشهد می رفتیم اصلا هم دربند جا🏘 و وسیله نبودیم. یک بار با #ماشین، یا با قطار🚇 و اگر شرایط مناسب بود با هواپیما می رفتیم
🔸و شده بود حتی پول نداشتیم #قرض می کرد و می رفتیم اگر هم امکان همراهی من نبود خودش تنها👤 می رفت. می رفت یک #انرژی و مددی از #امام_رضا(ع)♥️ می گرفت و بر می گشت.
🔹برای همین سفرهای #مشهدمان خیلی زیاد بود😍 و امام رضا(ع) به ما محبت💖 می کرد. انشالله که این #محبت را از ما نگیرد.
#شهید_حمیدرضا_اسداللهی
#شهید_مدافع_حرم
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🔰خاطرات شهید عطایی در مورد #سوغاتی گرفتن
🔸اربعین هفت یا هشت سال پیش بود.
آقا مرتضی به همراه جمعی👥 از فامیل و دوستان برای زیارت #اباعبدالله به عتبات رفته بودن."تلفنی☎️ درباره ی تاریخ برگشت که صحبت کردیم ایشون گفتن من یک روز #دیرتر از بقیه بر میگردم.
🔹تعجب کردم و گفتم چرا⁉️
فقط گفت: فرقی نمیکنه بقیه فردا میان و من پس فردا. خلاصه همه آمدن و #آقامرتضی فردای آن روز اومد. یک انگشتر طلا💍 برای من گرفته بود.
🔸گفت: همه ی همسفران برای برگشت بلیط هواپیما✈️ گرفتن و من به خودم گفتم این چه کاریه خوب با #ماشین میرم و یک روز دیرتر میرسم ولی در عوض همان هزینه را برای #خانمم یک انگشتر میگیرم😍
#شهید_مرتضی_عطایی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
💠 دلیل حضور 🔰یکبار که حسین می خواست به منطقه برود بهش گفتم: نمیشه سوریه نری؟ نمیشه بمانی و در رکاب
🔻 #خاطرات_شهید 🌸🥀
🔅 دو سال #پیش شب🌙 پنجم محرم بود حسین گفت میای بریم هیات؟ دعوتم کردن باید برم بخونم... گفتم بریم با خودم فک کردم شاید یه هیات بزرگ و معروفیه که یه #شب محرم رو وقت میذاره و میره اونجا...
💢 وقتی رسیدیم #جلوی هیات🏴 به ما گفتن هنوز شروع نشده... حسین گفت مشکلی نداره ما منتظر میمونیم تا شروع شه... نیم ساعتی⏰ تو #ماشین نشستیم و حسین شعرهاشو ورق میزد و تمرین میکرد...
🔅 وقتی داخل هیات شدیم جا خوردم، دیدم کلا سه #چهار نفر نشستن و یک نفر مشغول قران خوندنه... بعد از قرائت قران حسین رفت و شروع کرد به خوندن زیارت #عاشورا و روضه... چشم هاشو بسته بود و میخوند 🌱
💢به #جمعیت و... هم هیچ کاری نداشت... برگشتنی گفتم حاج حسین شما میدونستی اینجا انقد خلوته⁉️ گفت بله من هرسال قول دادم یه شب 🌟بیام اینجا روضه بخونم... گاهی تو این مجالس خلوت که #معروفم نیستن یه عنایاتی به آدم میشه که هیچ جا #همچین چیزی پیدا نمیشه...
#ذاکر_با_اخلاص
#شهید_حسین_معزغلامی🌷
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
#تلتگرانه💥 🌀مانتو هر #چقدر هم بلند و گشاد باشد... 🌀آخرش #چادر نمیشه... میراث خاکی #حضرت زهرا(س)چاد
1⃣5⃣3⃣1⃣#خاطرات_شهدا🌷
🌸 #نحوه_اسارت
#شهید_محسن_حججی
🔰داعش جلو و جلو تر آمد. #بالاخره #پایگاه را گرفت و به آتش کشید.🔥
خشاب های محسن تمام شده بود. نفس هایش هم به #شماره افتاده بود.😔
تشنه و بی جان و بی توان پشت خاکریز افتاد.به حالت نیمه بیهوش.
🔰داعشی ها او را دیدند. به طرفش رفتند. #رسیدند بالای سرش.
دست هایش را از پشت، با #بند_پوتین هایش بستند.او را بلند کردند و به طرف ماشین🚍 بردند. خون هنوز داشت از #پهلویش خارج میشد.😭تشنگی فشارش را لحظه به لحظه بیشتر میکرد.
محسن را سوار ماشین کردند و با خود بردند.
🔰چادر ها و خیمه 🏕های پایگاه چهارم، داشت در #آتش می سوخت و آسمانش🌫 مانند غروب عاشورا🏴 شده بود…محسن را بردند طرف شهر "القائم" عراق. تا برسند آنجا، مدام توی ماشین به سر و #صورتش میزدند و فحشش میدادند.
🔰به #شهر القائم که رسیدند، محسن را بردند توی اتاقی و با او مصاحبه کردند.
محسن نگاه به #دوربین📸 کرد و محکم و قرص گفت: "محسن حججی هستم. اعزامی از اصفهان. #شهرستان نجف آباد. فرمانده ی تانک هستم و یک فرزند دارم."💪🏻اول او را از #گردن آویزان کردند و بعد #شکنجه ها شروع شد.
🔰شکنجه هایی که #دیدنش ،مو را بر تن انسان سیخ میکرد…
خوب که زجر کشش کردند، او را پایین آوردند. سرش را #بریدند و دست هایش را جدا کردند. بعد هم پایش را به عقب یک #ماشین بستند و توی شهر چرخاندند تا مردم #سنگبارانش کنند.😭
#شهید_محسن_حججی 🌷
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🌸🍁 🗯اگر #غم هست صبر كن خدا هم هست..🌿 إن كان هناك حزنٌ فاصبراللهُ موجودٌ أيضًا..🌱 #شـهیــــد_مهدی_
#خاطــــرات_شــــهدا🌷
🌸به یاد #یک مرد بی ادعا
9⃣5⃣3⃣1⃣💠راز یک #معامله ی شیرین بدون منت :"لباس👕 شستن عوض تعمیر ماشین"🚗تو جبهه قسمت #تعمیرگاه کار میکردم چون هوای جنوب خیلی گرم بود صبح زود تاظهر کار میکردیم ظهر هم میرفتیم استراحت.
یه روز ظهر تو هوای گرم یه بسیجی جوانی اومد گفت:اخوی خداخیرت بده ماعملیات داریم ماشین مارو درست کن برم.
💠گفتم #مردحسابی الان ظهره خسته م برو فردا صبح🌤 بیاباارامش گفت:اخوی ما عملیات داریم از عملیات میمونیم منم صدامو تند کردم گفتم برادر من از #صبح دارم کار میکنم خسته یم نمیتونم خودم یه ماهه لباس دارم هنوز وقت نکرده م بشورم گفت:بیا یه کاری کنیم من #لباسای شمارو بشورم شماهم ماشین منو درست کن
💠منم برا رو کم کنی #رفتم هر چی لباس بود مال بچه هارو هم برداشتم گذاشتم جلو تانکر گفتم بیابشور ایشون هم ارام بادقت #لباسارو میشست منم برا اینکه لباسارو تموم کنه کار تعمیررو لفت دادم بعد تموم شدن لباسا اومد گفت:اخوی #ماشین مادرست شد⁉️
ماشین رو تحویل دادم داشت از محوطه خارج میشد که با #مسؤولمون برخورد کرد
💠بعد پیاده شد وروبوسی کردن وهم دیگه رو بغل کردن اومدم داخل سنگر به بچه ها گفتم:این اقا از فامیلای حاجی هست حاجی بفهمه پوستمونو میکنه
حاجی اومد داخل #سفره رو انداختیم داشتیم غذا میخوردیم حاجی فهمید که داریم یه چیزی رو پنهان میکنیم پرسید:چی شده؟گفتم:حاجی اونی که الان اومده #فامیلتون بودن؟حاجی گفت:چطور نشناختین؟ایشون مهدی باکری فرمانده لشکر بودن
راوی:اقای رضا رمضانی
📚کتاب خداحافظ سردار
#شهید_مهدی_باکری🌷
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh
وقتی اموال، اسباب امتحان و آزمایش الهی میشوند🚫🚫
🔹شهید #مصطفی_عارفی میگفت: #ماشین یک نعمت و وسیله امتحان ماست؛ باید با این ماشین به دیگران کمک کنیم. او از زمان خرید ماشین برنامه گذاشته بود که مرتب به بهشت رضا برود؛ از یک ساعت قبل با بستگان تماس میگرفت تا چند نفری را با خود همراه کند🍃. برای حرم رفتن هم، همیشه چند نفری را با خودش میبرد و این را وظیفه خود، برای شکر نعمت میدانست🤲🏻🌹.
🔹نکته اخلاقی شهید عارفی این بود که در رفتار و کردار به رغم دیدگاه #مذهبی خود به دیدگاه دیگران کاری نداشت و معتقد بود برای فرار از #انتقادات نباید همرنگ هر جماعتی شد و قطعا راه درست را باید انتخاب کرد.
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh