eitaa logo
🌷شهید نظرزاده 🌷
4.4هزار دنبال‌کننده
29.7هزار عکس
7.8هزار ویدیو
211 فایل
شرایط و حرف های ناگفته ما 👇 حتما خوانده شود همچنین جهت تبادل @harfhayeenagofte ارتباط با خادم 👤 ⇙ @M_M226 خادم تبادلات @MA_Chemistry
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷شهید نظرزاده 🌷
#برشی_از_کتاب_سربلند🚩 📚اکثر شب‌ها دورهم #جوجه_کباب درست می‌کردیم. کم خوراک بود. بهش می‌گفتم: بابا ن
🍃❤️🍃❤️ 💢 یک شب برفی❄️ #زمستونی به محسن زنگ زدم📞 که هوا دو نفره‌ست😃 و پاشو برویم بیرون.میان خواب و بیداری گفت:خره!😂 تو این هوا #خطرناکه با موتور🏍. تازه #ماشین خریده بودم🚗.گفتم با ماشین میریم😊؛اگرم اتفاقی بیفته برای ماشین من می‌افته،تو #راحت باش. از او انکار و از من اصرار که بزن بریم😃. از آن طرف #خانم‌ها هم خواستند بیایند و دسته جمعی زدیم بیرون😑.تا راه افتادیم دیدیم انگار ماشین‌ها🚗 را گذاشته‌اند تو #سرسره😱.لیز می‌خوردند برای خودشان. داشتیم به ماشین‌های #لیزخورده توی جوی آب می‌خندیدیم😂که محسن گفت: مجید بگیر این طرف! بوم، رفتیم توی #صندوق ماشین جلویی.یکی ما را می‌دید فکر می‌کرد چیزی زده‌ایم این‌قدر می‌خندیم😑 افتاد به #التماس که از خر شیطان بیا پایین😫.گفتم تا سه نشه بازی نشه. می‌گفت اگه دیگه ده به بعد زنگ زدی، نامردم جوابت رو بدم!😬😂 راوے:دوست‌شهید #شهید_محسن_حججی🌷 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
✍ما_شاه_نیستیم‼️ هم #محافظش بودم و هم راننده اش🚓 از وقتی باهاش آشنا شدم، فهمیدم خیلی #متواضعه و اصلا اهل تشریفات نیست❌ با این که پست #مهمی در وزارت دفاع داشت ولی هیچ وقت خودش رو نمی گرفت؛💯 حتی #برای امثال من که زیر دستش بودیم👌 یادمه یه صبح زود #برای شرکت در جلسه ی هیئت دولت بردمش و یکی از #همکارام که به تازگی مسئولیت حفاظت فیزیکی سرهنگ #فکوری رو به عهده گرفته بود _و هنوز از روحیاتش بی خبر بود_ سریع از #ماشین پیاده شد و در عقب رو براش باز کرد😳 بعد #محکم براش پا کوبید و به احترامش خبر دار #ایستاد👮 #شهید_فکوری وقتی از ماشین پیاده شد ، دستش رو روی شونه همکارم گذاشت✋ و با #لحنی خودمونی و طوری که ناراحت نشه بهش گفت : آقای فلانی ... 🙂، ما #شاه نیستیم،سعی کنید از ما شاه درست #نکنید❌ #شهید_جواد_فکوری🌷 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
بعضے هـا #لبخند شان چنان است ڪہ فریاد مے زند نداشتنِ تعلقشان را ... و مے لرزاند ، بند بندِ وجودِ #اب
🍃🌺🍃🌺🍃 ✍تزئین عروسی‌مان؛ طوری بود ڪہ قسمت شیشه‌ی جلو سمت عروس را چسبانـده بود و گل ها مـانع دیده شدن من در ماشین بودند. 💐برای آقا جواد مهم بود که به مجالس برود؛ و مراسم عروسی خودمان با طی شد ☘برخی می گفتند: عروسی جواد به مجلس ختمِ صلوات شبیه است 😄 ولـی برایش مهـم کاری بود که باشد و برایش صحبت های مردم اهمیت نداشت. ✍ راوی : همسر شهید 🌷 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
❣از #زیارت برمی‌گشتم، دیدم توی #دارالحجه خانمی با قلم #خوشنویسی به نستعلیق می‌نویسد‌. ❣اومدم به مح
7⃣6⃣9⃣ 🌷 💠برشی از کتاب ✍ به روایت دوست شهید 🌾من بیشتر در ستاد بودم؛ بیرون از لشکر در مناطق مسکونی. گاهی برای پیگیری کارها می آمدم داخل لشکر. محسن از در پادگان می رفت سمت زرهی؛ ولی من با داخل پادگان تردد میکردم. 🌾یکروز صبح زیر باران جلوش ترمز زدم که شود. گفت: میخوام کنم. فردایش باز بوق زدم که بپر بالا گفت: میخوام ورزش کنم، دفعه ی بعد سرش را آورد داخل پنجره و گفت: « ممد ناصحی!این ماشین ، تو داری باهاش میری موظفی، اگر می خواستن برای منم ماشین میذاشتن. » _این ماشین مال رده هاست، ما که نمیخوایم بریم بیرون. 🌾آدم تو همین چیزای مدیون میشه. خوب شدن از همین جاهاست که اگه نکنی هر چی هم زور بزنی آدم نمیشی! 🌾سرش را از پنجره دزدید. _آدم با این کارا صُمُ بُکمُ عمیُ میشه. _یعنی چی!؟ _یعنی خدا به دهن و گوشت میزنه و دیگه به راه راست هدایت نمیشی.تلاش هم میکنی اما نمیشه. 🌾یکبار از پادگان سوار ماشینم شد. گرم حرف بودیم که یک افتاد جلویمان. نتوانستم بکشم کنار رفت زیر ماشین و ترکید. محسن گفت: بزن کنار . ، رفت سمت بچه ای که سر کوچه شده بود. دست کشید روی سرش وگفت: ناراحت نشو برو و با دوستات یه دیگه بکن تامن برات توپ بخرم. 🌾جلوی یک مغازه ترمز کردم. توپ بادی خرید؛ همان توپی که ترکیده بود.خوشحال بود که در این دوره و زمانه هنوز بچه هایی پیدا میشوند که دست از وبازی کامپیوتری بکشند و بیایند در کوچه خودشان را کنند. 🌾وقتی توپ هارا داد دست بچه ها، گفتم: آفرین!، خودش را جدی گرفت و گفت: آفرین نداره، یاد بگیر و خودت هم از این کارا بکن. گفتم: تو این مدت خیلی چیزا ازت یاد گرفتم، خندید((پس باید توی هم من رو شریک کنی!)) 🌾باهم رفتیم مسجد، بیرون که آمدیم بچه ای با سینی آمد استقبالمان .گفتم: من نمیخورم، چشم غره رفت که بردار. برداشتم و گفتم: تازه خوردم! گفت: اگه ده تا چایی هم آوردن، بخور شاید این آدم همین چند تا چی باشه، اگه نخوری میشه. 🌷 شادی روحش 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🔻همسر شهید: ❣همیشه در فکر #اصلاح خودش بود.خیلی وقتها از من می پرسید: «فاطمه! من چه اخلاق #بدی دارم؟
🍃🌺🍃🌺🍃 ✨از مال دنیا هرچه داشت #انفاق می کرد. مرتضی سن زیادی نداشت اما سرپرستی دو #یتیم و یک #بدسرپرست را برعهده داشت و از حقوق کمی که دریافت می کرد، #کمک_خرجی آنان را هم پرداخت می‌کرد. ✨ او یک بار زندگی اش را در واقع #حراج کرد تا بتواند #شش_خواهر دم بخت یکی از دوستانش را راهی خانه شوهر کند و دست آخر #ماشین خود را فروخت تا یک دوست نیازمندش را #سرپناه بدهد! ✨از او پرسیدم: «خودت چی؟» جواب داد: «ماشین که کمبود نیست این همه ماشین عمومی مال منه دیگه!» 📚کتاب فرمانده نابغه #شهید_مرتضی_حسین_پور🌷 #فرمانده_شهید_حججی 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
✍ #خاطره_شـ‌هدا🌷 ✨یکی از دلایل اینکه هیچ‌گاه به ایشان به دلیل #مأموریت‌های زیاد خرده نگرفتم، حدیثی بود به این مضمون که «اگر کسی از جهاد و شهادت فرار کند، خداوند مرگی نصیب او می‌کند 👌به‌‌ همان زودی ولی با خفت و خواری‌» و پس از خواندن این مطلب #جرأت نمی‌کردم به ایشان بگویم به مأموریت نرود. ✨آنقدر عاشق #شهادت بود که هنگام نماز از ما می‌خواست ‌دعا کنیم ‌مرگی غیر از شهادت نداشته باشد و همیشه و به ویژه در یک سال اخیر ما را برای #شهادتشان کاملاً آماده کرده بودند، به گونه‌ای که شهادتشان برای ما قطعی حساب می‌شد. ✨همچنین از دیگر خصوصیات آن شهید خواندن #قرآن پس از ورود به اتاق محل کار خود در آغاز صبح بود. 😇 ✨پس از #شهادت ایشان بود که فهمیدم برای نیرو‌هایش مثل یک پدر دلسوز ‌و حتی در ریز‌ترین👌 مسائل زندگی نیز کمک حالشان بود. #ماشین سواری‌اش پیکانی بود که با هیچ چیزی عوضش نمی‌کرد⚠️ و همیشه می‌گفت، ما به ملت و رهبرمون #بدهکاریم و هیچ طلبی نداریم ✨و واقعا خلوصشان❤️ در این زمینه عالی بود؛ حتی پاداش‌هایی که به ایشان می‌دادند بین نیرو‌هایش تقسیم می‌کرد و از آوردن آن به منزل🏡 #خودداری می‌کرد. #شهید_داد_اله_شیبانی🌷 #شهید_مدافع_حرم 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🔸رهبر عزیزم! از آن روز که اندک شناختی به #جایگاه شما پیدا کردم و روز به روز این شناخت بیشتر شد، #مسئ
🔸برای سفرهای🚙 خودمان نظرشان این بود که فقط کافیست #یک_نفر دلش بسوزد💔 و نتواند برود و این بس است که #زیارت آدم قبول نباشد. 🔹بسیاری از مواقع وقتی به مشکلی برمی خوردیم یا خسته😓 می شد یا در کارش گیر می کرد سریع به #مشهد می رفتیم اصلا هم دربند جا🏘 و وسیله نبودیم. یک بار با #ماشین، یا با قطار🚇 و اگر شرایط مناسب بود با هواپیما می رفتیم 🔸و شده بود حتی پول نداشتیم #قرض می کرد و می رفتیم اگر هم امکان همراهی من نبود خودش تنها👤 می رفت. می رفت یک #انرژی و مددی از #امام_رضا(ع)♥️ می گرفت و بر می گشت. 🔹برای همین سفرهای #مشهدمان خیلی زیاد بود😍 و امام رضا(ع) به ما محبت💖 می کرد. انشالله که این #محبت را از ما نگیرد. #شهید_حمیدرضا_اسداللهی #شهید_مدافع_حرم 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🔰خاطرات شهید عطایی در مورد #سوغاتی گرفتن 🔸اربعین هفت یا هشت سال پیش بود. آقا مرتضی به همراه جمعی👥 از فامیل و دوستان برای زیارت #اباعبدالله به عتبات رفته بودن."تلفنی☎️ درباره ی تاریخ برگشت که صحبت کردیم ایشون گفتن من یک روز #دیرتر از بقیه بر میگردم. 🔹تعجب کردم و گفتم چرا⁉️ فقط گفت: فرقی نمیکنه بقیه فردا میان و من پس فردا. خلاصه همه آمدن و #آقامرتضی فردای آن روز اومد. یک انگشتر طلا💍 برای من گرفته بود. 🔸گفت: همه ی همسفران برای برگشت بلیط هواپیما✈️ گرفتن و من به خودم گفتم این چه کاریه خوب با #ماشین میرم و یک روز دیرتر میرسم ولی در عوض همان هزینه را برای #خانمم یک انگشتر میگیرم😍 #شهید_مرتضی_عطایی 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
💠 دلیل حضور 🔰یکبار که حسین می خواست به منطقه برود بهش گفتم: نمیشه سوریه نری؟ نمیشه بمانی و در رکاب
🔻 🌸🥀 🔅 دو سال شب🌙 پنجم محرم بود حسین گفت میای بریم هیات؟ دعوتم کردن باید برم بخونم... گفتم بریم با خودم فک کردم شاید یه هیات بزرگ و معروفیه که یه محرم رو وقت میذاره و میره اونجا... 💢 وقتی رسیدیم هیات🏴 به ما گفتن هنوز شروع نشده... حسین گفت مشکلی نداره ما منتظر میمونیم تا شروع شه... نیم ساعتی⏰ تو نشستیم و حسین شعرهاشو ورق میزد و تمرین میکرد... 🔅 وقتی داخل هیات شدیم جا خوردم، دیدم کلا سه نفر نشستن و یک نفر مشغول قران خوندنه... بعد از قرائت قران حسین رفت و شروع کرد به خوندن زیارت و روضه... چشم هاشو بسته بود و میخوند 🌱 💢به و... هم هیچ کاری نداشت... برگشتنی گفتم حاج حسین شما میدونستی اینجا انقد خلوته⁉️ گفت بله من هرسال قول دادم یه شب 🌟بیام اینجا روضه بخونم... گاهی تو این مجالس خلوت که نیستن یه عنایاتی به آدم میشه که هیچ جا چیزی پیدا نمیشه... 🌷 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
#تلتگرانه💥 🌀مانتو هر #چقدر هم بلند و گشاد باشد... 🌀آخرش #چادر نمیشه... میراث خاکی #حضرت زهرا(س)چاد
1⃣5⃣3⃣1⃣🌷 🌸 🔰داعش جلو و جلو تر آمد. را گرفت و به آتش کشید.🔥 خشاب های محسن تمام شده بود. نفس هایش هم به افتاده بود.😔 تشنه و بی جان و بی توان پشت خاکریز افتاد.به حالت نیمه بیهوش. 🔰داعشی ها او را دیدند. به طرفش رفتند. بالای سرش. دست هایش را از پشت، با هایش بستند.او را بلند کردند و به طرف ماشین🚍 بردند. خون هنوز داشت از خارج میشد.😭تشنگی فشارش را لحظه به لحظه بیشتر میکرد. محسن را سوار ماشین کردند و با خود بردند. 🔰چادر ها و خیمه 🏕های پایگاه چهارم، داشت در می سوخت و آسمانش🌫 مانند غروب عاشورا🏴 شده بود…محسن را بردند طرف شهر "القائم" عراق. تا برسند آنجا، مدام توی ماشین به سر و میزدند و فحشش میدادند. 🔰به القائم که رسیدند، محسن را بردند توی اتاقی و با او مصاحبه کردند. محسن نگاه به 📸 کرد و محکم و قرص گفت: "محسن حججی هستم. اعزامی از اصفهان. نجف آباد. فرمانده ی تانک هستم و یک فرزند دارم."💪🏻اول او را از آویزان کردند و بعد ها شروع شد. 🔰شکنجه هایی که ،مو را بر تن انسان سیخ میکرد… خوب که زجر کشش کردند، او را پایین آوردند. سرش را و دست هایش را جدا کردند. بعد هم پایش را به عقب یک بستند و توی شهر چرخاندند تا مردم کنند.😭 🌷 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🌸🍁 🗯اگر #غم هست صبر كن خدا هم هست..🌿 إن كان هناك حزنٌ فاصبراللهُ موجودٌ أيضًا..🌱 #شـهیــــد_مهدی_
🌷 🌸به یاد مرد بی ادعا 9⃣5⃣3⃣1⃣💠راز یک ی شیرین بدون منت :"لباس👕 شستن عوض تعمیر ماشین"🚗تو جبهه قسمت کار میکردم چون هوای جنوب خیلی گرم بود صبح زود تاظهر کار میکردیم ظهر هم میرفتیم استراحت. یه روز ظهر تو هوای گرم یه بسیجی جوانی اومد گفت:اخوی خداخیرت بده ماعملیات داریم ماشین مارو درست کن برم. 💠گفتم الان ظهره خسته م برو فردا صبح🌤 بیاباارامش گفت:اخوی ما عملیات داریم از عملیات میمونیم منم صدامو تند کردم گفتم برادر من از دارم کار میکنم خسته یم نمیتونم خودم یه ماهه لباس دارم هنوز وقت نکرده م بشورم گفت:بیا یه کاری کنیم من شمارو بشورم شماهم ماشین منو درست کن 💠منم برا رو کم کنی هر چی لباس بود مال بچه هارو هم برداشتم گذاشتم جلو تانکر گفتم بیابشور ایشون هم ارام بادقت میشست منم برا اینکه لباسارو تموم کنه کار تعمیررو لفت دادم بعد تموم شدن لباسا اومد گفت:اخوی مادرست شد⁉️ ماشین رو تحویل دادم داشت از محوطه خارج میشد که با برخورد کرد 💠بعد پیاده شد وروبوسی کردن وهم دیگه رو بغل کردن اومدم داخل سنگر به بچه ها گفتم:این اقا از فامیلای حاجی هست حاجی بفهمه پوستمونو میکنه حاجی اومد داخل رو انداختیم داشتیم غذا میخوردیم حاجی فهمید که داریم یه چیزی رو پنهان میکنیم پرسید:چی شده؟گفتم:حاجی اونی که الان اومده بودن؟حاجی گفت:چطور نشناختین؟ایشون مهدی باکری فرمانده لشکر بودن راوی:اقای رضا رمضانی 📚کتاب خداحافظ سردار 🌷 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarzadeh
وقتی اموال، اسباب امتحان و آزمایش الهی می‌شوند🚫🚫 🔹شهید می‌گفت: یک نعمت و وسیله امتحان ماست؛ باید با این ماشین به دیگران کمک کنیم. او از زمان خرید ماشین برنامه گذاشته بود که مرتب به بهشت رضا برود؛ از یک ساعت قبل با بستگان تماس می‌گرفت تا چند نفری را با خود همراه کند🍃. برای حرم رفتن هم، همیشه چند نفری را با خودش می‌برد و این را وظیفه خود، برای شکر نعمت می‌دانست🤲🏻🌹. 🔹نکته اخلاقی شهید عارفی این بود که در رفتار و کردار به رغم دیدگاه خود به دیدگاه دیگران کاری نداشت و معتقد بود برای فرار از نباید همرنگ هر جماعتی شد و قطعا راه درست را باید انتخاب کرد. ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh