eitaa logo
🌷شهید نظرزاده 🌷
4.3هزار دنبال‌کننده
32هزار عکس
9.9هزار ویدیو
222 فایل
شرایط و حرف های ناگفته ما 👇 حتما خوانده شود همچنین جهت تبادل @harfhayeenagofte ارتباط با خادم 👤 ⇙ @M_M226 خادم تبادلات @MA_Chemistry
مشاهده در ایتا
دانلود
★میریزد از ین غــ💔ـم ✩عرق ز رویم ✩دیگـر چه بگویم⁉️ که ★شکسته ست سبویم ★ای کاش که بر ✩آتش جان خاک بریزند ✩با نشد از غم او ★دست بشویم😔 ★حرفی نزد از ماندن👤 و ✩بستم را ✩انگار خبر داشت که ★دلبسته💞 اویم ★بعد از مرا هر نفسی ✩آه کشنده ست😢 ✩ که آغوش ★گشودست به رویم 🌙 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
💌 جلسه اولےکه اومدن خونمون ☕️... بهم گفت: تنها نیومدم... مادرم حضرت(زهرا سلام الله علیها)... همرام اومدن😳😳😳! " من از كل اون جلسه فقط همين يه جمله شو يادمه... وقتی رفتن ، من فقط 😭میکردم... مادرم نگرانم بود و مدام می پرسید: "مگه چی بهت گفت که اینجوری 😭 میکنی...؟!"😳 گفتم: "یادم نیســـت چی گفت! فقط یادمه که گفت: با مادرش 💚ـرا(س) اومده خواستگارے... جوابم ... تا اینو گفتم؛ خونوادمـــم زدن زیر 😭ـــه... من اون شب واقعاً حضرت زهرا (سلام الله عليها) رو حس ميكردم... مدام ذکــــر بی بی رو لباش بود... نبود ولی همیشه وسط هیئـت روضه حضرت زهرا(سلام الله علیها) میخوند... ارادت قلبی سیّــد به حضرت باعث شد تا سرانجام مثل مادر ش... با اصابت ترکش به پهلو به برسه...💔😔 : همســــر شهید 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
۴ سال می گذرد از آخرین عکسی که ازتو گرفتیم📸 از آخرین دیدار 14 فروردین رفتی و در جواب #دلتنگیها با
2⃣4⃣2⃣1⃣ 🌷 💠آخرین دیدار 🔰عصر 14فروردین 95 بود، جلسه دورهمی خانمای خونه آبجی حمیده. محمدتقی هم خانمش رو آورد. غروب شد🏜 محمدتقی دوباره اومد اونجا با لباس کار گفتیم چرا لباس کار پوشیدی⁉️ 🔰گفت: می خواستم برم شالیزار🌾 به بابا کمک کنم که زمین رو برای نشا آماده کنه، که زنگ زد وگفت: نیا🚷 ما داریم میایم خونه. اون روز ما خواهر برادرا دور هم جمع بودیم و کلی با هم میگفتیم و . 🔰گوشی محمدتقی زنگ خورد📳 پشت خط یکی از دوستاش بود که برای زنگ زده بود؛ وقتی صحبتاش تموم شد، گفتم دوستت بود؟ می خواست بره ازت خداحافظی کرد⁉️ گفت آره...بعد سرش و پایین آورد و با تکون داد. لبخندی زد، به ما نگاهی کرد وگفت: ماموریت..!! 🔰آخه کردستان وکرمانشاه و....این جور جا هم شدن ماموریت؟؟!!😏 گفتم پس بنظر تو ماموریت ؟ سوریه؟؟؟!! با همون لبخند نگام کرد وبا صلابت گفت: "وسسطططط تلاویو" بند دلم یهو پاره شد. چیا تو سرش بود😢 🔰چند ساعتی با هم بودیم، بعد هر کدوممون رفتیم خونه هامون🏘 حدود ساعت یازده ونیم شب بود که اومد خونمون؛ اون شب عارفه بود. بچه‌ها داشتن کیک🎂 میخوردن. اومد تو. گفت: به به تنهایی ها رو میخورین!! بعد شروع کرد کیک های ته مونده بشقاب بچه‌ها رو میخورد. 🔰گفتم داداش این دهنی بچه هاست؛ صبرکن برات یه بشقاب کیک بیارم🍰 گفت نه...نه...اسراف میشه، اینجوری بیشتر می چسبه😋 بهش گفتم چرا تنها اومدی؟ زنداداش نرگس وذ جون و چرا نیاوردی؟ از جاش بلند شد وگفت: عجله داشتم اومدم . گفتم کجا به سلامتی❓ 🔰نگاهی بهم کرد، نمیدونست چجوری بهم بگه‼️ اینجور موقع ها حالت بخصوصی داشت، هرکی داداش و میشناسه میدونه چه حالتی میشد این جور مواقع. دستاش و رو هم میزاشت روی دلش، کمی سرش رو پایین می نداخت. با احساسی توی صورتش بود☺️ و... 🔰این حالت رو که میگرفت، همیشه میکردم، اما اون شب یهو دلم ریخت😥 وقتی گفت می خوام برم دنیا روسرم چرخید. بغض کرده بودم، نمیتونستم حرف بزنم😔 فقط به زور گفتم ما که تا چند ساعت پیش باهم بودیم، چرا چیزی نگفته بودی! گفت ای شد.. 🔰خیلی سعی کردم گریه نکنم😭شوهرم یواشکی بهم اشاره میکرد که نکنم. مادرمون هم همیشه سفارشمون میکرد که هر وقت میره ماموریت گریه نکنین❌ موقع خداحافظی. بچه ام دلش میگیره. اون شب واقعاً نتونستم خودمو کنترل کنم😭 اومد جلو بغلم کرد، یهو بغضم ترکید. 🔰شوهر وبچه هامم زدن زیر گریه. قد من به سینه ش میرسید هی می بوسیدمش هم سرمو میبوسید. خودشم بغض کرده بود اشکش در اومده بود😢 گفت: آبجی تو رو خدا منو شرمنده نکن وقتی اینجوری میشی، دلم میگیره💔 گفتم داداش گلمی، خدا نکنه شرمنده باشی!! مابه تو و شغلت میکنیم. 🔰گریه م فقط از سر دلتنگیه دست خودم نیست. گفت آبجی جون نباش، ایندفعه زیادطول نمیکشه🚫 گفتم: گولم نزن؛ دفعه قبل نزدیک دو ماه بودی. گفت باورکن این دفعه فرق میکنه، قول میدم دیگه خونه باشم. اگه مستقیم از خودش نمی شنیدم شاید بعدا باورم نمیشد. ولی خیلی محکم و قاطع گفت: هفت روز دیگه . نگفت حدودا مثلاً هفت هشت روز دیگه ممکنه بیام؛ فقط گفت هفت روز📆 دیگه میام ومثل همیشه سر قولش بود😔 🔰تا دم در باهاش رفتم هی میرفت و برمیگشت نگام میکردو با میگفت خداحافظ. رفت وگفت برم از آبجی محبوبه هم خداحافظی👋 کنم. از در که رفت بیرون شروع کرد به دویدن🏃‍♂ دلم می خواست یواش بره من بتونم بیشتر اما دوید و دقیقه ای نشد که از جلو چشمام رفت و رفت و.... .....😞 و دیگه هیچوقت اون خنده ها وصورت زیباش وندیدم.. اون بود تا هفت روز دیگه که برگشت ومن دیدمش اما کجا⁉️ چه طوری..😔 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
#نیمه_پنهان_ماه 1 زندگی #شهید_مصطفی_چمران 🔻به روایت: همسرشهیــد #قسمت_شانزدهم 6⃣1⃣ 🔮به محض این که
❣﷽❣ 📚 1 ﺯﻧﺪگی 🔻به ﺭﻭﺍیت: ﻫﻤﺴﺮشهیــد 7⃣1⃣ 🔮من آن وقت نمی فهمیدم، اما به تدریج اتفاقاتی می افتاد که مصطفی را بیش تر برای من آشنا می کرد. یادم هست به جنوب حمله کرده بود و در "مدرسه جبل عامل" در واقع پایگاه مصطفی بود. مردم جنوب را کرده بودند. حتی خیلی از جوان های سازمان امل عصبانی بودند😠 🔮می گفتند: ما نمی توانیم با بجنگیم. ما نه قدرت مادی داریم نه مهمات💯 برای ما جز مرگ چیزی نیست. شما چطور ما را این جا گذاشته اید؟ مصطفی می گفت: من به کسی این جا بماند. هر کس می خواهد، برود خودش را نجات دهد. من جز تكيه بر خدا و رضا به تقدير او این جا نمانده ام✘ تا بتوانم، می جنگم و از این پایگاه می کنم، ولی کسی را هم مجبور نمی کنم بماند. 🔮آن قدر این حرف ها را با تمأنینه می زد که من فکر کردم لابد در راه است و مصطفی به کسی یا جایی تكيه دارد. مصطفی کمی دیگر برای بچه ها صحبت کرد و رفت داخل اتاقی🚪 که خانه ما در مؤسسه بود مؤسسه جایی در بلندی و مشرف به شهر صور بود. 🔮من به دنبال مصطفی رفتم و دیدم کنار پنجره به دیوار تکیه داده و بیرون را تماشا می کند. غروب آفتاب بود🌅 خورشید در حال فرو رفتن توی دریا، آسمان قرمزی گرفته و نور آفتاب روی موج دریا بازی می کرد، خیلی منظره زیبایی بود. دیدم مصطفی به این منظره نگاه می کرد و گریه می کرد😭 خیلی گریه می کرد، نه فقط اشک، صدای آهسته اش راهم می شنیدم. 🔮من فکر کردم او بعد از این که با بچه ها با آن حال صحبت کرد و آمد، واقعا می دید ما نزدیک مرگ هستیم و دارد گریه می کند. گفتم: مصطفی چه شده⁉️ او انگار محو این زیبایی بود به من گفت: نگاه کن چه زیباست😍 و شروع کرد به شرح، وجملاتی که استفاده می کرد به خود این منظره بود. 🔮من خیلی عصبانی شدم، گفتم: مصطفی، آن طرف شهر رانگاه کن. تو چی داری زیبا می گویی؟😕 مردم بدبخت شهرشان را ول کرده اند، عده ای در ها نشسته اند در ترس و وحشت وشما همه این ها زیبا می بینی؟ چرا آن طرف شهر رانگاه نمی کنید؟ به چی دارید خودتان را مشغول می کنید؟ در وقتی که مردم همه چیزشان را از دست داده اند و خیلی خون ریخته❣ شما به من می گویید نگاه کنید چه زیبا!؟ ... 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
#نیمه_پنهان_ماه 1 ﺯﻧﺪگی #شهید_مصطفی_ﭼﻤﺮﺍﻥ 🔻به ﺭﻭﺍیت: ﻫﻤﺴﺮشهیــد #قسمت_بیست_وششم 6⃣2⃣ 🔮آن شب قرار
❣﷽❣ 📚 1 ﺯﻧﺪگی 🔻به ﺭﻭﺍیت: ﻫﻤﺴﺮشهیــد 7⃣2⃣ 🔮گفتم مصطفی من نمی دهم و این دست شما نیست❌ خب هروقت خداوند اراده اش تعلق بگیرد من راضیم به "رضای خدا" و منتظر این روزم ولی چرا فردا؟ و او اصرار می کرد که من فردا از این جا می روم(شهید می شوم)، می خواهم با رضایت کامل تو باشد و آخر را گرفت✅ 🔮من خودم نمی دانستم چرا راضی شدم. نامه ای💌 داد که بود و گفت تا فردا باز نکنید. بعد دو سفارش به من کرد گفت اول این که ایران . گفتم ایران بمانم چه کار؟ اینجا کسی را ندارم. مصطفی گفت تعرب بعد از هجرت نمی شود. این جا دولت اسلامی داریم وشما تابعیت ایران دارید. نمی توانید برگردید به کشوری که حکومت اسلامی نیست🚫 حتی اگر آن کشور خودتان باشد 🔮گفتم پس این همه ایرانی ها که در خارج هستند چه کار می کنند؟ گفت آن ها اشتباه می کنند اما نباید به آن آداب و رسوم برگردید... . دوم هم این بود که بعد از او ازدواج کنم💍 گفتم نه مصطفی، زن های حضرت رسول(ص) بعداز ایشان... که خودش تند دستش را گذاشت روی دهنم. گفت این را نگویید این است، من رسول نیستم. گفتم می دانم می خواهم بگویم مثل رسول کسی نبود و من هم دیگر مثل شما پیدا نمی کنم😔 🔮غاده همیشه دوست داشت به مصطفی كند و مصطفی خیلی دوست داشت تنها👤 نماز بخواند. به غاده می گفت نمازتان خراب می شود و او نمی فهمید شوخی می کند یا جدی می گوید ولی باز بعضی نمازهای واجبش را به او اقتدا می کرد و می دید بعد از هر نماز به سجده می رود، صورتش را به خاک می مالد، گریه می کند😭 چه قدر طول می کشید این سجده ها... 🔮وسط شب که مصطفی برای بیدار می شد غاده طاقت نمی آورد می گفت بس است دیگر استراحت کن، خسته شدی و مصطفی جواب می داد "تاجر" اگر از سرمایه اش خرج کند بالاخره ورشکست می شود باید سود در بیاورد که زندگیش بگذرد. ما اگر قرار باشد نماز شب نخوانیم می شویم. 🔮اما او که خیلی شبها از های مصطفی بیدار می شد کوتاه نمی آمد. می گفت: اگر این ها که این قدر از شما می ترسند بفهمند این طور گریه می کنید... مگر شما چه معصيت دارید⁉️ چه گناه کردید؟ خدا همه چیز به شما داده، همین که شب بلند شدید یک است، آن وقت گریه مصطفی هق هق می شد، می گفت: آیا به خاطر این توفیق که خدا داده او را شکر نکنم؟ چرا داشت با فعل گذشته به مصطفی فکر می کرد؟ مصطفی که کنار او💞 است. نگاهش کرد ... ... 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
*زنده زنده سوخت....* *اما آخ نگفت....‍* 😭😭 حسین خرازی نشست ترک موتورم🏍 بین راه، به یک پی ام پی، برخوردیم که در آتش🔥 می سوخت. *فهمیدیم یک داخل نفربر گرفتار شده و دارد زنده زنده می سوزد😰 من و هم برای نجات آن بنده ی خدا با بقیه همراه شدیم. گونی سنگرها را برمی داشتیم و از همان دو سه متری، می پاشیدیم روی آتش🔥 جالب این بود که آن عزیزِ گرفتار شده، با این که داشت می سوخت، اصلا و ناله نمی زد❌ و همین پدر همه ی ما را درآورده بود! بلند بلند فریاد می زد: ! الان پاهام داره می سوزه! می خوام اون ور ثابت قدمم کنی☝️ *خدایا!* الان سینه ام داره می سوزه😭 این سوزش به سوزش سینه ی نمی رسه خدایا! الان دست هام می خوام تو اون دنیا دست هام رو طرف تو دراز کنم🤲 نمی خوام دست هام کار باشه! *خدایا!* داره می سوزه! این سوزش برای امام زمانه♥️ برای *اولین بار "حضرت زهرا" این طوری برای ولایت سوخت!* آتش که به رسید، گفت: خدایا! دیگه طاقت ندارم، دیگه نمی تونم، دارم تموم می کنم. لااله الا الله😭 *خدایا!* خودت شاهد باش! خودت بده آخ نگفتم😭 آن لحظه که اش ترکید💥 من دوست داشتم خاک گونی ها را روی سرم بریزم! بقیه هم اوضاعشان به هم ریخت. حال حسین آقا از همه بدتر بود.دو زانویش را بغل کرده بود و های های گریه می کرد😭 و می گفت: خدایا! ما جواب اینا را چه جوری بدیم⁉️ ما ایناییم؟ اینا کجا و ما کجا؟ اون دنیا خدا ما رو نگه نمی داره بگه اینا رو چی می دی؟ زیر بغلش را گرفتم و بلند کردم و هر طوری بود راه افتادیم. تمام مسیر را، پشت موتور، سرش را گذاشت روی شانه ی من و آن قدر کرد که پیراهن و حتی زیر پوشم خیسِ اشک شد. 🌺 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🌱🥀🌱🥀🌱🥀 🔅محسن در #سوریه با شهید روح‌الله قربانی آشنا شده بود و یک مدت باهم بودند. وقتی روح‌الله قربا
♥️ ‌ 🔰مزار شهید شد پاتوق هر شبمان. پرچم ایران🇮🇷 انداخته بودند روی قبر. می گفت: نگاه کن! ببین چقدر خوشگله، یکی از فرق های کوچیکش همینه، برای مُرده پارچه مشکلی میندازن، برای پرچم متبرک. 🔰یک شب که بین قبور شهدا🌷 قدم میزدیم، کم کم سر از قطعه ی در آوردیم. نشستیم بالای سر یکی از قبر های خالی. گفتم: دلم میخواد برم داخل این قبر. گفت: شبه🌙 می ترسی. خیلی اصرار کرد تا شدم. 🔰وقتی به ته قبر نگاه می کردم انگار بلندترین را می‌دیدم. پای آن قبر خیلی کردم😭 به حال خودم و خودش و اعمالمان. برگشتم و گفتم: محسن شهید شو، نمیری یه وقت❗ گفت: دعا کن🤲 📕 کتاب سربلند 🌷 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
#عاشقانه_شهدا ♥️ #خاطرات_شهید_مهدی_خراسانی ↲به روایت همسرشهید 2⃣2⃣ #قسمت_بیست_و_دوم 💟این چند وقت که
❣﷽❣ 📚 ♥️ ↲به روایت همسرشهید 3⃣2⃣ . 💟نشستم پشت در و های های زدم زیر گریه دست خودم نبود بغضم ترکید تو حال خودم بودم بچه ها حیرون نگام میکردن که یهو زنگ در به صدا در اومد پیش خودم میگفتم : "نکنه برگشته باشه..." درو باز کردم اشکامو تندتند پاک میکردم از حالت بچه ها و صدای لرزونم سریع همه چی رو فهمید 💟بدون اینکه نگام کنه رفت تو اتاق دنبالش رفتم و گفتم : "چرا برگشتی...؟! گفت :"حوله رو جا گذاشتم...! یه لحظه نگامون به هم گره خورد پرسید: "داری میکنی…؟!مگه قرار نشد اشکتو نبینم...؟!😔" ولی خودشم بغض امونش نداد حدود یه دقیقه به هم نگاه کردیم اشکاش سراریز شد سرشو تکونی داد و رفت 💟خدایااا چقد سخت بود اون لحظات آخر ناراحت بودم از اینکه چرا اشکشو در آورده بودم عذاب وجدان سختی داشتم گوشیمو برداشتم تا حلالیت بطلبم انگار مطمئن شده بودم که دیگه برنمیگرده "سلام مهدی عزیزتر از جانم اگه تو این چند سال زندگی اذیتت کردم یا زن خوبی نبودم، مهدی عزیزم من و بچه ها منتظرتیم، مواظب قلبم باش...❤" 💟بعد چند دقیقه جواب اومد "تو منو حلال کن اگه کم گذاشتم واست تو این چند سال من حلالت کردم و راضی راضی ام ازت❤" خیالم راحت شد و سپردمش به خدا. آخرین تماسش ساعت ۱۲ بود که گفت : دیگه نمیتونم زنگ بزنم خداحافظ رسیدیم تماس میگیرم با شنیدن این جمله دنیا رو سرم خراب شد دیگه حتی صداشو هم نمیشنیدم این خیلی سخت بود ولی چاره ای نبود . (همسر شهید مهدی خراسانی) ... 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
📚 🌷 ↶° به روایت: همسرشهید 2⃣1⃣ 📝اوایل ک زیاد هم بلد نبودم غذا درست کنم😁 بیشتر از پدرم که توی این چیزها وارد بود دستور پخت غذاهای مختلف را میگرفتم گاهی هم از حوری میپرسیدم. یادم هست اولین باری که تاس کباب پختم سیب زمینی ها را خیلی زود با گوشت ریختم. نزدیک ظهر که یوسف اومد رفتم رو بکشم دیدم آش شده، سیب زمینی ها له شده بودن و پیدا نبودند. خیلی ناراحت شدم و بغض کردم😢 📝روزهای اول هم که رودربایستی داشتم با یوسف، رفتم توی دستشویی و در را بستم و زدم زیر . یوسف نگران شده بود و دنبالم می گشت. چند بار که صدایم کرد اومدم بیرون، چشم های پف کرده و قرمز بود، تـرسید. گفت: چیشده زهرا؟😧 من هم قضیه را برایش گفتم هیچ بهم نخندید و خودش غذا رو کشید و خورد. آنقدر به به و چه چه کرد😋 که یادم رفت غذا چی شده. خواستم بروم ظرف ها رو بشویم که گفت: بشین برات از خودم تعریف کنم "یک روز با دوستهام رفته بودیم باغ گردش بچه ها گفتند غذا با کی باشه؟ من گفتم: من کوکو سبزیش رو من میپزم، گفتند: بلدی؟ منم که دیده بودم مادرم تو کوکو چی میریزه گفتم که بلدم😎 📝سبزی را شستم و خُرد کردم، فکر کردم سبزی را باید سرخ کرد. نمیدونستم سبزی سرخ کرده برای خورشت قرمه سبزیه🤦‍♂ سبزی ها که سرخ شد هفت هشت ده تا تخم مرغ تویش شکستم و حسابی هم زدم ولی هرچی صبر کردم دیدم شکل کوکو نمیشه😬 گفتم بچه ها بیاید ناهار حاضره. دوستهام گفتند: این دیگه چه جور کوکوییه؟ من هم گفتم چه فرقی می کنه؟ فقط شکلش فرق داره مزه اش همونه اسمش 📝شاید علاقه اش را خیلی به من نمیگفت ولی در عمل خیلی به من توجه می کردبا همین کارهایش غصه دوری خانواده ام یادم می رفت. که میگرفت می آمد خانه و تمام پولش را می گذاشت توی کمد من، میگفت: هرجور خودت دوست داری خرج کن. خرید خانه با من بود اگر خودش پول لازم داشت💰 می آمد و از من میگرفت. ... 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
✨ 🌴بغض من 😭 شد و راه را بست 🌴از ت🌼و جز ای تار ندارم در یاد 🌷 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🔰خوابی که خبر از شهادت مهدی را داد 🔸دو روز مانده به #شهادت مهدی مادر بزرگش خوابی می بیند. وی در این
2⃣0⃣3⃣1⃣ 🌷 📿مادر شهید: 🍁 از بچگی فردی بود و هیچ وقت گریه نمی‌کرد، طوری بود که من گمان کردم مشکلی دارد که گریه نمی‌کند اما دیدم نه، او فقط می‌زند. خیلی زود راه افتاد و اولین کلامی که به زبان آورد «شهیدم کن» بود طوری که مادربزرگش تعجب می‌کرد که زبانش با این کلمه باز شده است. 🍁از پولش چیزی برای خود پس‌انداز نمی‌کرد و همیشه آن را به دیگران می‌کرد و  با ارتباط عاطفی زیادی داشت. 🍁هر كسي با هر منش و رفتاري اگر با او ارتباط برقرار مي كرد، با او مي شد. مهدي مي گفت كه شايد اين رفتار و اين اخلاق من خودش را بگذارد و از راه اشتباهي كه انتخاب كرده اند برگردند. مهدي در جذب حداكثري داشت. 🍁او پای ثابت مکتب آیت الله حق شناس بود، یه روز به‌ همراه تعدادی از دوستانش به‌ دیدن آیت‌الله رفته‌ بودند که آیت‌الله از بین دوستانش، فقط به‌ مهدی یک داده و گفته‌ بود اشک‌هایی😭 که برای امام‌ حسین ‌(ع) می‌ریزی را با این دستمال پاک‌ کن و آن‌ را نگه‌دار تا در کفنت بگذارند. 🍁در يك جلسه كه مهدي در محضر استاد مي‌رود، آيت‌الله ‌حق‌شناس تا او را مي‌بيند به مي‌افتد. دوستانش تعجب مي‌كنند كه چرا استاد گريه مي‌كند و چه رازي بين او و مهدي وجود دارد؟ و هيچ‌كسي نمي‌دانست كه مرد خدا در چهره آفتاب سوخته شاگردش، نور را مي‌بيند. مهدي همه راز و نيازش با امام حسين(ع) بود. 🍁مهدی همیشه به‌ جز روزهای‌ عید لباس‌ مشکی⚫️ به ‌تن‌ داشت و معتقد بود که بعد از مصیبت (‌س) باید همیشه‌ عزادار بود، در آخر نیز به‌ توصیه خودش تربت و دستمال‌ اشکش را در کفنش گذاشتند. راوی:مادر شهید 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🌷از ردِ پــای " تـــو " می گیــرد نــشـــان 🌷هــــر ڪـــہ دارد آرزوی آســـــــــمان #شهید_روح الل
🍁🍁🕊🍁🍁 🔷 مادرش با رفتنش به مخالفت میکرد، یک روز جنایات داعش را در لپ تاپش به ما نشان داد، بعد به مادرش گفت: هر سال روز برای عزاداری امام حسین (ع) میروی و گریه😭 میکنی ❓ 🔶مادرش گفت بله؛ الله گفت: مادر به حضرت زینب (س) بگو برایت گریه میکنم ولی نمی گذارم پسرم بیاید. در جواب که می گفتند: بچه ات کوچک است نرو، میگفت: زن و بچه برای آزمایش است، ⚡️ 🔷حتی در برابر ها و بی تابی های حنانه در بدرقه اش هم خودش را نگه داشت و اصلا پشت سرش را نگاه نکرد تا مبادا از رفتن شود. راوی: پدر شهید ⚡️ 🌿🥀🌿🥀🌿🥀🌿 🔶کلام شهید:♡•↷ آخرتتان را به دنیای نفروشید و بدانید در آنجا می خواهیم به خدا در قبال خون 💔شهدا جواب پس دهیم نکند شرمنده حسین (ع) شویم 🌷 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarzadeh