🌷شهید نظرزاده 🌷
🍃 رمضان یعنی ... میشود به #رنگِ خدا هم زندگی کرد... ما هم یه عملیات #رمضان داشتیم که همه #رنگ خدا
7⃣4⃣ #خاطرات_شهدا🌷
🔸توی #منطقه_عملیاتی_رمضان محاصره شده بودیم
۱۵ نفری می شدیم
#تشنگی فشار آورده بود
همه بی حال و خسته خوابمون برد
🔹وقتی بیدار شدیم ، شهید فایده گفت:
بچه ها من خواب حضرت زهرا سلام الله علیها رو دیدم
حضرت با دست خودشون به من آب دادند و قمقمه ی شهیدی رو پر از آب کردند ... سریع رفتم سراغ قمقمه ی یکی از بچه ها که #شهید شده بود
🔸دست زدیم ، پر از #آب خنک بود
انگار همین الان توش یخ انداخته بودند
🔹همه ی بچه ها از اون آب #سیراب شدند
از اون آب شیرین و گوارا
از مهریه ی #حضرت_زهرا سلام الله علیها...
📚راوی: غلامعلی ابراهیمی
منبع: کتاب افلاکیان ، صفحه284
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
فکه که رفتی...⁉️
سر روی #رمل ها بگذار!
هر ذره اش کلمه ای است!
رمل ها را با تو حرفی است...🎤
یکی #پنجم...
دیگری #آب...
یکی #عطش...
دیگری #نان...
یکی #محاصره...
دیگری #کانال #شهدا #تشنه
مُشتی از آن را که برداری، جمله را تمام می شنوی:🎧
«امروز روز پنجم است که در #محاصره هستیم؛
#آب را جیره بندی کرده اند!💧
#نان را جیره بندی کرده اند!
#عطش همه را هلاک کرده!😪
همه را، جز #شهدا که در انتهای کانال خوابیده اند...
فدای لب تشنه ات #پسر_فاطمه!»
خطا کردی اگر گمان بردی که این جملات #عقل است؛ زبان #عشق است برادر...
عشـ❣ـق!
این #رمز را که با راز #خون درآمیزی!
نیک می شنوی نجوای عاشق دلسوخته ای
را که با محبوبش #مناجات می کند که:
« عمری است عشقت مرا محاصره کرده...💞
این پنج روز که چیزی نیست!
آب نمی خواهم
شراب عشق کجاست؟!
نان نمی خواهم
جان جانانم کجاست؟!
عطش دیدار تو محبوب😍، آخر می کشد مرا...
💢آری!
جز #شهدا؛
همه خواب اند!😴
انتهای کانال جمع خوبان جمع است...
پسر فاطمه به دادمان برس!
دستمان را بگیر!
دیگر راهی نمانده...»⛔️
لحظه ای بیش نمی گذرد که انتهای جمله اش را با قطره ی خونش #نقطه می گذارد• و راز و رمز تمام وجود خود را در آن نقطه جا می گذارد که تفسیرش نه « #پایان» است و نه « #آغاز» بلکه همچون #شهید از ازل تا ابد است...✅
💢آری!
رمل های فکه را همین نقطه ها ساخته است برادر!
فکه پر است از نقطه هایی که کهکشان #خدا را به سخره گرفته است..
به یاد
سردار کانال کمیل
#شهید_ابراهیم_هادی🌷
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🍃🌺🍃🌺
بدن های مطهرشان را #آب برد😔
تا #دنـیـــا ☄
مـا را بــا خــود نـَبــَرَد 🍂
🍂کجـاے کــاریم رفیـــق ‼️
💔شـُهــداء شــرمــنـده ایــمــ 💔
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
#انسانم_آرزوست😍
آنجاست👈 آن عراقی را بزن
اسلحه اش را برداشت
از دوربین اسلحه نگـاه کرد👀
نشانه گرفت
نفس را حبـس کرد😥
انگشت اشاره اش را گذاشت روی ماشــه
یکدفعه دیدم انگشتش را برداشت😧
اسلحه را پایین آورد.😮
چند لحظه بعد دوباره نشـانه گرفت
و شلیک کـرد💥
گفتم: چرا دفعه اول نزدی⁉️
گفت:داشت #آب می خورد.
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
7⃣8⃣1⃣ #خاطرات_شهدا 🌷 🔹دانشجوی 23 ساله رشته کامپیوتر💻 بود 🔸بسیجے هم بود ، یا یک چهره معصوم و حزب ا
9⃣8⃣1⃣ #خاطرات_شهدا🌷
#شهید_حجت_الله_رحیمی🌷
💠 اسم بلوتوثش ...
🔹اسفند سال نود بود...خوب یادم هست همه دیده بودند با چه #تلاطمی روی خاک های #طلاییه می دوید..مثل ماهی دور مانده از #آب بود..
🔸کوله ی اسپیکر بزرگی را با خود حمل می کرد و از هرجا که رد می شد، صدای دکلمه ی #شهید_آوینی با موسیقی متنی که برایش تنظیم کرده بود، می پیچید و همه را مجذوب می کرد...
🔹بالاخره بعد از تلاش های زیاد، روز قبل از پر کشیدنش، برای گرفتن کلیپ صوتی ای که حقیقتا زیبا بود، پیدایش کردم؛ #حجب و حیایی مثال زدنی داشت؛ گفت؛ "امشب کلیپ های شلمچه را هم آماده می کنم..." و
روی #قولش ماند و کلیپ ها را به شلمچه رساند..
🔸اما خودش را نه...یک کوله، تنها روی خاک های شلمچه سنگینی می کرد..نگاهش مى کردم و به یادم می آمد که اسم #بلوتوث گوشی اش مانده روی گوشیم : "ما رأيت الا جمیلا" ...
شادی روحش #صلوات
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
📷 فیلم تکان دهنده شهید مجید سلمانیان قبل از شهادت 🔸بعد اینکه شهید شدم پخش کنید. شهیدی که قبل از اعز
2⃣1⃣2⃣ #خاطرات_شهدا🌷
💠نحوه شهادت #شهیدی که قبل از اعزام به سوریه #حضرت_زینب را در خواب دید و به او گفت که شما هم #انتخاب شدید.
#شهید_مجید_سلمانیان🌷
🔹در کربلای #خانطومان از آخرین نفراتی بود که از خط خارج شد...
تا آخرین ساعات #مقاومت کرد...
🔸موقع عقب نشینی داشت از #خاکریز رد میشد که روی خاکریز یه #تیر از پشت خورد و گفت #یا_زهرااا...
و با صورت از بالای خاکریز زمین افتاد...
🔹تیر خورده بود توی شش...
و #سینه اش خیلی خس خس میکرد و یا حسین و یا زهرا میگفت...
🔸بهم گفت #آب داری؟
گفتم نه...
گفت پس جیب خشاب رو باز کن داره رو سینه ام سنگینی میکنه...
🔹جیب خشاب رو که باز کردم شروع کرد #شهادتین گفتن...
🔸گفتم شیخ مجید من میرم کمک بیارم ببرمت...
گفت نمیخواد...
و لحظاتی بعد #شهید شد...
پیکر مطهرش هم همونجا موند...
#شهید_مجید_سلمانیان🌷
شادی روحش #صلوات
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🌷 #طنز_جبهه8⃣4⃣ 🔰پدر #شهیدم_ابراهیم رحیمی خیلی شوخ طبع بودند به خاطر دارم هنگامی که ایشان از جبهه ب
🌷 #طنز_جبهه 9⃣4⃣
💠 شفاعت 🕊
🔹مثلا آموزش آبی خاکی می دیدیم. یکبار آمدیم #بلایی را که دیگران سر ما آورده بودند سر بچه ها بیاوریم ولی نشد.😔
🔸فکر می کردم لابد همین که خودم را مثل آن بنده خدا زدم به #مردن و غرق شدن🏊♀، از چپ و راست وارد و ناوارد می ریزند توی #آب، با عجله و التهاب من را می کشند بیرون و کلی تر و خشکم می کنند و بعد می فهمند که با همه #زرنگی کلاه سرشان رفته است. 😒
🔹کلاه سرشان این بود که در یک نقطه ای از #سد بنا کردم الکی زیر آب رفتن، بالا آمدن. دستم را به علامت کمک بالا بردن و خلاصه #نقش بازی کردن😊.
🔸نخیر هیچکس #گوشش بدهکار نبود، جز یکی دو نفر که #نزدیکم بودند. آنها هم مرا که با این وضع دیدند، شروع کردند دست تکان دادن: #خداحافظ! اخوی اگه شهید شدی #شفاعت یادت نره! 😂
#لبخند_بزن_بسیجی😁
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
📌از شهردای یک بنز داده بودند بهش. سوارش نمی شد. فقط یک بار ازش استفاده کردند؛ داد به پرورشگاه. عروسی
3⃣5⃣2⃣ #خاطرات_شهدا 🌷
🔰زمانی که #شهید_مهندس_مهدی_باکری ، فرمانده دلیر لشکر 31 عاشورا شهردار #ارومیه بود .
🔰روزی برایش خبر آوردند که بر اثر بارندگی زیاد⛈ ، در بعضی نقاط سیل آمده است . مهدی گروه های امدادی🚑 را اعزام کرد وخود هم به کمک #سیل زدگان شتافت .
🔰 در کنار خانه ای🏡 ، پیرزنی به شیون نشسته بود ، #آب وارد خانه اش شده بود و کف اتاقها را گرفته بود ، در میان جمعیت ،چشم پیرزن به مهدی خیره شده بود که سخت کار می کرد .
🔰 #پیرزن به مهدی گفت : «خدا عوضت بدهد ، مادر ، خیر ببینی ، نمی دانم این #شهردار فلان فلان شده کجاست ، ای کاش یک جو از #غیرت شما را داشت» . . . و مهدی فقط لبخند می زد😅 .
#شهید_مهدی_باکری
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
#دلنوشته دلتنگم !! دلتنگ یک نگاه آسمانیت ای شهید 🌹 دلتنگ وعده ی شفاعتت ....💞 🌹🕊شهادت نوش جانت رفیق
6⃣6⃣2⃣ #خاطرات_شهدا 🌷
#شهادت_با_لب_تشنہ
🌷به گوش من رسونده بودند که #سجاد لب تشنه در #تاسوعای حسینی شهید شده، موقعی که مجروح شده بود، داشت ازش #خون می رفت، درخواست آب کرد، ولی همرزمانش مانع🚫 شدند و بهش گفتند که اگه بهت #آب بدیم، تو سریع جون میدی و فعلا آب واسه جسمت خوب نیست، لذا بهش ندادند😞
🌷 و سجاد لحظات بعد به #شهادت 🕊رسید. وقتی این موضوع رو شنیدم خیلی #غمگین شدم،😔 همش به خودم می گفتم که پسرم لب #تشنه شهید شده و کاش بهش آب می دادند.😭
🌷 #خواب دیدم که تو یک مکان بزرگی هستم و یک کوه در مقابل منه،سجاد من بالای کوه⛰ افتاده بود و منم داشتم می رفتم سمتش که بهش #آب 💧بدم تا یه کم رفتم جلو دیدم که یک خانم چادری با عصا داره میره سمتش😭😭 #حضرت_زهرا(س) بود
🌷 ایستادم و نگاه کردم دیدم سر سجاد رو گذاشت رو #دستانش و داره به سجاد آب میده.من خواستم برم پیشش ازش #تشکر کنم که یه وقت دیدم واسم دست تکون داد👋 که برگردم
🌷 (منظورش این بود که بچه ات رو #سیراب کردم و نگران نباش و برگرد)
از وقتی که این #خواب رو دیدم، خیالم راحت شده که سجاد من #سیراب شده است..😔
🗣راوی: مادر شهید
#شهید_مدافع_حرم
#شهید_سجاد_طاهرنیا🌷
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
#چفیـــــــــــه_میگویــد
🌺چفیه میگوید:
به خوبی یاد دارم آن روزها را که #عرق از جبین کشاورزان نخلستان🌴 #برمیگرفتم و گاه بر گرد کمر ماهی گیران🐟 بر روی دریای بی انتها روان میشدم.
🌺چفیه میگوید:
به یاد دارم آن زمان را که #ترکش، پای رزمنده ی #بسیجی را دریده بود، واو چنگ برخاک میزد ومن،طاقتم برسر می آمد😔 و خودرابه دور پای اومی پیچیدم وسخت #می_فشردم،آن قدرکه خون بر پیکرش بر می گشت و من سرتا پا سرخ میشدم،مانند شقایق🌸...
🌺چفیه میگوید:
آنگاه که خورشید سوزان☀️،امان بچه ها را بریده بود،دامن به #آب داده و روی سوخته ازآفتابشان را نوازش می کردم🙂، شاید که با #خیسی تنم، کمی از سوزش وجودشان بکاهم👌.
🌺چفیه میگوید:
آن زمان که به #نماز می ایستادند عبایشان می شدم و در دل شب🌙 تنها محرم رازشان... و من بودم که در #توسل_های پیش از عملیات، صورت رزمندگان را می پوشاندم تا که هیچ کس جز محبوبشان اشکشان😭 را نبیند من بودم" و چشم های #ملتمس و خیس آنها" و این آبروی من از همان اشک هاست.
🌺چفیه میگوید:
هرگاه که زمین🌎 به لرزه می افتاد و آسمان شب با #منورها چراغانی می شد، فریاد #یازهرا(س) دردشت🍃 می پیچید و رزم خون در میدان رزم برپا بود، به یاد دارم آن هنگام که رزمنده ای بسیجی در خون #می_غلتید، من اولین کسی بودم که بر بالینش می نشستم😔؛ او هفت آسمان را می نوردید و من، با کوهی از غم فراق😞، وجود #نورانیش را در آغوش می گرفتم و آن قدر آن را می بوییدم تا تمام وجودم را #خون_زخمهای_پیکرش در بر میگرفت.
🌺چفیه میگوید:
شما ندیدید آن هنگام را که بچه ها دل به دریا🌊 زده بودند و تکه تکه ی #بدنهایشان میدان رزم را گلگون🌷 میکرد، رفیقانشان آن تکه ها را در بالینه من جمع می کردند و من همچون بقچه ای می شدم از گوشت و خون #خوبان😭.
🌺و آنگاه که نبرد به پایان⛔️ میرسید، اشک حسرت یاران خمینی(ره)😭، تمام وجودم را در بر می گرفت
👈 #چفیه شرح جان فشانی عشـ❤️ـاق است
👈 #چفیه معطر از عطر بسیجیان است.
👈 #چفیه منتظر است، منتظر یاران امام عصر(عج)🌸🍃...
👈 #چفیه همراه بهشتیان🕊 است و ریسمان ولایت،نشانه منزلت و پاکی است و یادگار جنگ.
🌺🍂خوشا به حال آنان که #چفیـــــــــه همراه زندگیشان است😔👌
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🌷 #طنز_جبهه2⃣6⃣ 🔹ماموریت ما تمام شد، همه آمده بودند جز «بخشی»، بچه خیلی #شوخی بود، همه پکر بودیم😞،
🌷 #طنز_جبهه3⃣6⃣
💠256 بفرستید
🔹برای اینکه #شناسایی نشیم، تو مکالمات بی سیم برای هر چیزی یک #کد_رمز گذاشته بودیم.کد رمز #آب هم 256 بود.
🔸من هم بی سیم چی بودم .چندین بار با #بی_سیم اعلام کردم که 256 بفرستید.اما خبری نشد. بازهم اعلام کردم برادرای #تدارکات 256 تموم شده برامون بفرستید، اما خبری نمی شد.
🔹 #تشنگی و گرمای هوا امان بچه ها را بریده بود. من هم که کمی #عصبانی شده بودم و متوجه نبودم بی سیم رو برداشتم و با عصبانیت گفتم😡 مگه شما متوجه نیستید برادرا؟ میگم 256 بفرستید بچه ها از تشنگی مردند.😆😆
🔸تا اینو گفتم همه بچه ها زدند زیر #خنده و گفتند با صفا کد رمز رو که #لو دادی.😂 اینجا بود که متوجه اشتباهم شدم و با بچه ها زدیم زیر خنده و همه #تشنگی رو یادشون رفت.😉😃
#لبخند_بزن_بسیجی 😁
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh