eitaa logo
شهرزاد داستان‌📚📚
2.1هزار دنبال‌کننده
7.4هزار عکس
59 ویدیو
246 فایل
پاتوق دوستداران داستان نویسی استفاده از مطالب با حفظ لینک کانال آزاد است. مدیر کانال: فرانک انصاری متولد ۱۴۰۱/۷/۱۱🎊🎊🎉🎉 برای ارتباط با من @Faran239 لینک ناشناس https://harfeto.timefriend.net/17323748323533
مشاهده در ایتا
دانلود
نوشته مجتبی خرسندی ❄❄❄❄❄❄❄⛄⛄⛄⛄⛄⛄⛄⛄ خدا رحمت کند پیرزن دوست‌داشتنی را. نمی‌دانم چندمین‌بار بود که می‌پرسیدم، اما بدون این که ذره‌ای گَرد اخم را در صورت گِرد و زیبایش بنشاند، لبخندی زد و گفت؛ بعد از داشتن دوتا دختر، دوست داشتم مادر پسربچه‌بودن را هم تجربه کنم. وقتی "خانم‌نور" مژده‌ی پسر بودنش را داد، سجده‌ی شکر به‌جا آوردم که خدا علاوه بر نعمت، برکت را هم نصیب خانه‌مان کرده است. اسمش را "مجتبی" گذاشتم. می‌خواستم برگزیده باشد و غلام امام حسن مجتبی علیه‌السلام. شبی که به دنیا آمد ماه کامل از پنجره‌ی شبستان مهمانم شده بود. انگار همه‌چیز زودتر از آن‌چه که باید پیش می‌رفت. مجتبی هر روز انگار به اندازه‌ی چند روز بزرگ‌تر می‌شد. زودتر از موعد به راه افتاد. زودتر از موعد زبان باز کرد. و زودتر از آن‌که فکرش را می‌کردم شیرین‌زبانی‌هایش را به رخ دلم کشید. اشک‌ولبخند هم‌زمان باهم مهمان چهره‌ی پیرزن شدند. ادامه داد؛ حسابی دوستش داشتم و دوستم داشت. تا "مش‌ولی" (پدر بزرگم مرحوم مشهدی ولی‌الله) به حساب مرد خانه بودن اخمی می‌کرد یا غری می‌زد، فوری سگرمه‌هایش توی هم می‌رفت و شروع به تهدید می‌کرد که؛ اگه ننه‌مُ اذیت کنی می‌برمش قم خونه دایی حاج‌آشیخ. @shahrzade_dastan
پیرزن نگاهش را به آسمان دوخت، آهی کشید و ادامه داد؛ خلاصه هدیه‌ای بود که خودش داد و خودش هم گرفت. شکر راضی‌ام به رضایش. دست‌هایش را پایین می‌آورد و به سر و صورتم می‌کشد؛ تا قبل از تو حریف نشدم نام دیگر بچه‌ها و نوه‌هایم را مجتبی بگذارم، اما وقتی تو به دنیا آمدی از پدر و مادرت خواستم که روی دل مرا زمین نیندازند و نام تو را مجتبی بگذارند. هرچه خاک اوست عمر بابرکت تو باشد. @shahrzade_dastan
دوم ❄❄❄❄❄❄❄❄⛄⛄⛄⛄⛄⛄⛄ پدرم هر وقت فرصت می‌کرد برایم کتاب می‌گرفت و من با ولع و اشتیاق و با نیمچه سوادی که داشتم آن را تمام می‌کردم. یادم هست روز اول مدرسه آنقدر گریه کردم که معلم و مدیرمان من را آزاد گذاشتند که هر وقت دوست دارم به خانه برگردم.🥰 دنیای بزرگ کتاب آنقدر به من احساس رهایی داده بود که نمی‌توانستم محیط بسته مدرسه را تحمل کنم. بالاخره سالها گذشت تا این که یک روز کل کلاس ما را از طرف مدرسه برای بازدید به کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان بردند. با ورود من به آنجا، دنیایم بزرگتر شد. دیدن آن همه کتاب در قفسه‌های رنگی کتابخانه انگار بالی دوباره برای پریدن به من داده بود. فکر کنم کلاس پنجم بودم که با اصرار من، پدرم من را در کانون ثبت نام کرد و بالاخره من هم عضو کانون شدم. از آن روز هر هفته با مادرم به کانون می‌رفتم و ساعتها لای قفسه کتابها می‌گشتم و همانجا چند کتاب می‌خواندم و سه کتاب نیز به امانت می‌گرفتم تا در طول هفته بخوانم. همیشه سعی‌می‌کردم کلفت‌ترین کتاب ممکن را انتخاب کنم. مسیر راه کانون در کنار رودخانه بالیقلو قرار داشت که از وسط شهرمان اردبیل می‌گذشت. خانه ما هم در امتداد خیابان‌ منتهی به رودخانه بود. من همیشه این مسیر را در حالت مطالعه طی می‌کردم. بیشتر وقت‌ها راه نصف نشده، کتاب‌هایم به انتها می‌رسید. آن وقت شروع میکردم به التماس کردن به مادرم که دوباره راه آمده را برگردیم و کتاب جدیدی امانت بگیریم. اما مادرم قبول نمی‌کرد. مجبور بودم یک هفته را با همان کتاب‌های خوانده شده طی کنم تا یک هفته دیگر از راه برسد و من دوباره به کانون بروم. 😭 ادامه دارد... @shahrzade_dastan
🍀📚قسمت اول را از لینک زیر بخوانید👇👇 https://eitaa.com/shahrzade_dastan/4222 @shahrzade_dastan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
میلاد جواد الائمه امام محمدتقی (ع) بر همه دوستان شهرزادی تبریک و تهنیت می‌گویم. ان‌شاءالاه همه امشب مهمان سفره امام کریم‌ و بخشنده‌مان امام جواد باشیم.🤲 شب‌تان به شیرینی عسل🙏 @shahrzade_dastan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شاعرانه ❄❄❄❄❄❄❄❄❄⛄⛄⛄⛄⛄⛄ بدون رویت تو چنان زلال شود آن کسی که تو را یک بار فقط یک بار نگاه کند که هیچ‌گاه کسی جز تو را نبیند از پس آن حتی اگر هزار بار هزاران چهره را نگاه کند . یتیمِ زیبایی خواهد بود این جهان اگر آدم‌هایش بدون رؤیتِ تو چشم گشوده باشند ‌. چگونه جهان به غربتِ ابدی دوباره عادت خواهد کرد اگر تو را نبیند… رضا براهنی @shahrzade_dastan
پایان داستان قسمت سوم ❄❄❄❄❄❄❄❄❄⛄⛄⛄⛄⛄⛄ در رمان اضطراب نوشته دین کونتز چینا باید راهی پیدا کند تا شکنجه‌گران را بکشد و پیدا می‌کند. در سکوت بره‌ها کلاریس پیش لکتر می‌ماند تا جلوی بوفالو بیل را بگیرد و می‌گیرد. خواننده‌ها دوست دارند قهرمان با قاطعیت نیروهای مخالف را شکست دهد. اما البته لزومی ندارد همیشه این طور باشد. مثال خوبی که می‌توان در این زمینه زد، اقدام مدنی نوشته جاناتان هار است. این اثر داستان وکیلی به نام جن شلیکمان است. آب آشامیدنی شهری کوچک را در دو کارخانه بزرگ آلوده و مسموم کرده‌اند. همه دلمشغولی جن این است که عدالت را به نفع شهروندان یک شهر کوچک به کرسی بنشاند. اما طرف مقابل که پول هنگفتی دارد دست به هر کاری می‌زند تا او را چه از نظر شغلی و چه فردی از پا درآورد. آنها این کار را می‌کنند‌ اما ما در آخر داستان برای او که این همه مدت قهرمانانه در زیر تفنگ مقاومت کرده است احساس احترام می‌کنیم. ادامه دارد.... @shahrzade_dastan