#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#رعیت_زاده
#قسمت_سیوششم
دخترم چهل روزه بود دلم نمیرفت براش اسم انتخاب کنم هرچقد اختر گفت بچه با اسم موندگاره اگه نه عمرش یه دنیا نمیمونه گوشم بدهکار نبود.دلم میخواست رستم بیاد و واسه دخترش اسم انتخاب کنه حتی اگع ده سال دیگه ام شده صبر کنم.باز عموم اومد!وقتی دخترم و دید بی احساس و حتی ی کلمه تبریک گفت حالا که فارغ شدی وقتشه به فکر زندگیت باشی.میخوام بسپارم به اختر شوهر خوب پیدا کرد شوهرت بده.با تعجب گفتم وای بر من عمو!هنوز زن رستمم چرا اسم روم میاری؟زن بی شوهر بگرده.چیزی نمیشد بگم چون واقعیت همین بود اون بانی نجاتم شده بود پس نمیشد رو حرفش حرف بزنمداگر نبود شاید منو دخترم کنار هم نبودیم.خدا خدا میکردم اگه قراره شوهرم بدن بچه مو ازم نگیرن.وقتی ملا خطبه طلاق و میخوند زار زار به بخت بدم گریه میکردم.نه این عقد به اختیارم بود نه طلاقش!اصلا چرا نظرم مهم نبود؟رستم که رفته بود دیگه چه با طلاق چه بی طلاق ما بهم راهی نداشتیم فکر نمیکنم روزیم میرسید که همدیگه رو ببینیم!دلم پیش رستم موند وقتی برگشتیم خونه اینقد گریه کرده بودم که اختر بچه رو ازم گرفت رفتم تو اتاقم و خوابم برد.با صدای نق نق دخترکم از خواب بیدار شدم اختر بالا سرم بودبچه رو داد بغلم خندید گفت اول شکمش و سیر کن دوما اگه ی وقتی کسی پیدا شدو بچه تو نخواست نگران نباش من بزرگش میکنم.با اخم گفتم ننه هر که پر طاووس خواهد جور هندوستان کشد!هر کیم منو میخواد با بچم بخواد.با اون چشمش که کور نبود نیم نگاهی بهم انداخت گفت نترس نمیذارم بد بار بیاد کم از تو بدبختی نکشیدم که رسیدم اینجا.درسته لابلای این فاحشه ها میلولم اما تا به امروز دست نامحرمی بهم نخورده چون خودم خواستم واسه تنم ارزش بذارم .ادما رو از رو شرایطی که دارن قضاوت نکن قاضی و ستار العیوب خداست من حتی فاحشه هایی که اینجا کار میکننم قضاوت نمیکنم از نظر من همه ادمن با ی دل و ی طینت پاک!ی کلام موندم سر حرفم گفتم دخترم و نمیذارم زیر پام برم ننه!جز من کسیو نداره نمیخوام مثل خودم حسرت مادر به دلش بمونه دستم به دامنت همچین کسی پیدا شد قبل اینکه عموم بو ببره خودت ردش کن تلخ خندید گفت باشه ولی بخاطر بچه روزگارتو سیاه نکن بچه وفا نداره دخترک.دوسه ماهی گذشت اختر اومد گفت ی پیرمردی پیدا شده زن میخواد زن که چه عرض کنم یکیو میخواد مراقبت کنه ازش درسته پیره ولی ی زن جوون براش مهمتره .میخواستم بگم نه ننه پدرم جوون تر ازاین بود مرد!ولی خوب چه بهتر ممکن بود زود بمیره و از دست عموم خلاص بشم.با دو دو تا چهار تا کردن راضی شدم.حداقل سایه ای بالا سرم بود و بی منت شکمم سیر میشد و اسم بیوگی از روم برداشته میشد.گفتم با بچه ام مشکل نداره؟گفت به گور باباش میخنده با ی ذره بچه کار داشته باشه!ی پاش لب گوره فقط لب ودهنش تکون میخوره!اولین روزی که عقدش شدم و بچه بغل راهی خونه اش شدم؛همینکه با بچه منو دید اخم کرد گفت نگفته بودن توله سگ همرات داری!مثل خودش اخم کردم گفتم از قبل گفته بودم بهتون بگن بدون دخترم جایی نمیرم!با ننه اختر طی کرده بودم کسی بچه ام و نخواست معرفی نکنه چون این بچه جز من سرپناهی نداره!ارباب نبود که لالمونی بگیرم خانم بزرگم جلوم نبود که سر خم کنم تحقیرم کنن اختر گفته بود!اونجام ابادی نبود که زور بگن پس بهتر بود از زبونم استفاده کنم.با کمال احترام گفتم مشکلی نیست عقد و باطل کنیم ولی هنوز این حرف از دهنم در نیومده بود که نفهمیدم چجوری جلوم ایستاد زد زیر گوشم با دخترم پرت شدیم رو زمین صدای هوارهوارش بلندشد که داری تهدیدم میکنی خیره سر؟هووم ادم بدی نبود ولی بهم گوشزد میکرد احتیاط کنم از غلومی.نه از دیدنم تعجب کرد نه بدرفتاری کرد فقط میگفت از غلومی هرکاری برمیاد بعید نبود ازش زن همسن دخترش بگیره کارش راه بیوفته.بنده خدا شاید همسن مادرم بود ولی خاطرات بدی تعریف میکرد از اینکه تاهمین چندسال پیش قبل اینکه موهاش سفید بشه باید تو همین خونه هم با*لین رفیقای غلومی میشده تا پولی کف دستش بذارن یا به غلومی تریاک بدن.با عجز و لابه میگفت مردی ازش ندیدم غیر نامردی که تو ذات پدرسگشه بی غیرت باشه.تخم حروم دنبال ادم بی پدر و مادره کسی بهش خورده نگیره.حتما توام کس و کارنداشتی افتادی زیر دستش!گفتم نه ندارم جراتم نکردم بگم زن ارباب زاده بودم مبادا قصد بدی کنن.ولی قسم میخورد سه تا بچه هاش از غلومی ان و دائم میگفت مراقب دخترتم باش براش دندون تیز نکنه.گفتم خانم من کی باشم براش قسم بخوری؟پیش خدا رو سفید باشی که غلومی و به زمین گرم بزنه.چهارستون تنم میلرزید وقتی تعریف میکرد از پست فطرتی مردی که زنش و با رفیقاش تقسیم میکرد حالا یا بخاطر نون یا بخاطر تریاک چه فرقی میکنه؟مهم این بود بی غیرته و براش مهم نیست..
ادامه ساعت ۲۱ شب
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
دوستای عزیزم به درخواست زیادتون مجددا لینک کانال زیر رو براتون میذارم👇🏼
https://eitaa.com/joinchat/4224451371C65a5df1469
اونایی که از این کانال میرن برای خرید بگید از اینجا اومدین تخفیف روز مادررو بگیرید 😍
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#رعیت_زاده
#قسمت_سیوهفتم
یادمه اختر گفته بود تا خودت نخوایی کسی بهت دست نمیزنه تو همین باور بودم که تا نخوام غلومی نمیتونه اجبارم کنه تن به خواسته اش بدم که ی شب صدام زد زن نوبت توا امشب بیایی تو جام.گندش بزنن مرد نبود فقط ادعا داشت وای چه سخت بهم میگذشت و ثانیه به ثانیه اش تو فکر رستم بودم.الان میفهمم درست نبوده کارم ولی خوب چه کنم که از بغل ی شیرمرد پرابهت افتاده بودم زیر دست ی وافوری بی غیرت.اونشب وقتی اخرین ذغال و گذاشتم رو وافورش گفت دیگه زیاد خوردی خوابیدی باید به ی دردی بخوری دیگه چون نون مفت نمیتونم بدم به خودت و دخترت.خوبه دخترم هنوز شیر خوار بود ولی ادامه داد به اختر سپردم تو همون خراب شده اش يه كارى برات دست و پا كنه شصتم خبردار شد نیت غلومی چیه گفتم مثلا چى؟!ریشش و خاروند گفت چه بدونم مثلا كلفتى آشپزى
چشماشو ریز کرد گفت همخ*وابى!بهرحال باید کمک خرج خونه باشی دیگه زن.بااینکه تهدیدم کرده بود زبونی که دراز نبود و کوتاه میکنه زدم زیر کاسه کوزه اش گفتم خاك تو سر بى غيرتت كه اسم شوهرو روى خودت ندارى تو خونه باشى من برم تن بفروشم؟از کی تاحالا؟کجای کلام خدا نوشته زن بگیرین بفرستین پی بدکاره گی و خودتون لم بدین به کیف دنیا و سایه سقف و بنازید به شکم سیرتون؟استكان چايى پررنگی که جلوش بود و سرد شده بود برداشت پرت کنه سمتم مثل اهویی گریز پا از اتاقش زدم بیرون اما داد میزد پدرسگ تخم نابسم الله!مگه نگفتم لال بمون مضخرفاتی که تو اون طویله بلدی و بهم پس نده؟اعتنا نکردم بچه ام و زدم زیر بغلم جونمم گرفتم کف دستم به هووم گفتم خیر اخرت تو ببینی کمک کن گم و گور بشم نشه به سن تو رسیدم رو به قبله داد بزنم از خدا طلب بخشش کنم بخاطر غلومی.گفت خیالت اسوده برو!حواسم هست اما برعکس تصورم اینقد کشیده بود که از خونه بیرون نرفته هووم گفت برو که خوابش برده .دیروقت بود و بجای سگ و گربه توکوچه ها مامورای دژبانی
نگهبانی میدادن.تنها جاییم که بلد بودم خونه اختر بود حالا خیلیم وارد نبودم کجاست ها.با بسم الله بسم الله تو تاریکی راه افتادم توکل کردم به خدا بتونم راحت خونه اختر و پیدا کنم که بالاخره تونستم پیدا کنم.چقد بچه ام بی تابی میکرد و گرسنه بود اما نمیشد گوشه ای کز کرد واسه ی زن تنها خطر داشت مثل همیشه در حیاطش باز بود و تو تراس کشیک میداد کسی بدون دادن پول از خونه نزنه بیرون.تا چشمش بهم افتاد گفت خیره؟گفتم کدوم خیر برام شر درست کردی ننه میتونی جواب خدارو بدی؟ اين شوهر بود كه برام درست كردى؟ واقعا از خدا نترسيدى واسه چندر غاز منو فروختى؟!با تشر گفت چته از راه نرسيده مى تازونى؟
++++
لنگ ظهر بود در و باز کردم که دیدم لم داده به چهارچوب در و با نيش با گفت خبرى ازت نيست زن.رفتی که رفتی؟با کی دست به یکی کردی دیر وقت زدی از خونه بیرون؟با کدوم مردی دستت تو ی کاسه بود که سلامت اومدی خونه اختر؟وقتی نفسش خورد به صورتم اوقم گرفت مردک بی سرپا تا لنگه ظهر خواب بوده ودست صورت نشسته ناشتا اومده بودعرض ادب کنه.چندشم شد.خواستم در و ببندم پاشو گذاشت لا در بلند گفتم لعنت بهت که از ادمیزاد بو نبردی لااقل دهنت و که اب میگرفتی یکهو اختر از پشت سرم داد زد بذار بیاد تو.بالاخره اومده دنبالت راش بده منم الان میام.رفتم کنار غلومی اومد تو؛ گفت جا خوش کردی زن چه زود کارتو شروع کردی به این سرعت راضی نبودما
اختر اومد گفت چه عجب پیدات شد؟از لاک نشعگی دراومدی و وافور منقلت و ول کردی یادت اومد زنت خونه نیست!طلبکار گفت زنم بین بدکاره ها چکار میکنه؟اختر با قهقه خنده گفت ارتیست بازیم بلد نیستی مگه بهش حرف نامربوط نزدی گفتی بیاد پیشم کار کنه؟اومده کار کنه گوش به فرمان شوهرش باشه دیگه.پدر سگ مگه نگفتم مادر نداره جای مادرشم پوستت و میکنم بهش سخت بگیری؟خوبه الان چند تا گردن کلفت صدا بزنم بیان تنت و مشت و مال بدن یادت بیاد چی بهت گفتم؟فین فین کنان گفت نامربوط چيه اختر گفتم بياد پيشت كار كنه نامربوطه؟!مگه کم تو دهات میرفته کار میکرده کمک حال شوهر سابقش بوده که الان کمک حال من بشه کفر خدا میشه؟اختر گفت زبون نریز نامربوطش اينه كه شوهر داره و ازش خواستى پيشم كار كنه غلومى تو كه مى دونى من اينجا به دختراى بى كس و كار و بى سر پناه جا ميدم نه زن شوهر دار چرا حرف تو دهن مردم میندازی که از فردا هر کی از راه رسید بگه اختر به زن مردم جا میده؟از اون زهرماريت كم كن هوش و حواست سرجاش باشه بتونی از بازوت کار بگیری خودت کار کنی. اگه قرار بود اين دختر تن فروشى كنه خرجشو پيش ببره اون وقت چرا زن تو مى شد؟غلومی گفت خوب الانم كار كنه خرج خودشو در بياره نمیرسم شکم شش سر عائله رو سیر کنم. به والله نمیرسم اختر چرا زور میگی؟اختر جدی شد گفت خب طلاقشو بده منتشم میکشم بمونه پیش خودم
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#رعیت_زاده
#قسمت_سیوهشتم
اومدى گفتى زنم پير شده ناتوان شده نميتونه بهم برسه گفتم اين دخترو بگيرى هم عيال دار بشى و هم بهت برسه و هم اون ی سر و سامون بگیره،شیربهاییم که دادی به عموش خودم بهت میدم الان مى بينم كه زياده روى كردى و دلتو زده غلومی گفت باشه به ی شرط!ولی زنم و مفت نمیدم بره!بخدا که داشتم شاخ در میاوردم!از وقتی اومده بودم شهر چه چیزا که نمیشنیدم و نمیدیدم اینم از شوهر بیغیرتی که داشت چوب حراج میزد بهم.تو ی چشم بهم زدن اختر دست کرد تو کیسه داخل لباسش که اویزون گردنش بود!معمولا پولاشو جا میداد تو اون کیسه!ی مشت اسکناس دراورد بدون شمردن انداخت جلو پا غلومی و گفت اینم شیربهایی که دادی به گمونم خیلی بیشتر از چیزیه که دادی به عموش. همینجا سه بار پشت هم بگو طلاق طلاق طلاق تا برم شاهد بیارم دو روز دیگه که پولات تموم شد دبه نکنی!
غلومی پولارو میشمرد و با بشکن میگفت طلاق زن حلالت طلاق!خیلی طول نکشید که اختر با سه چهار تا گردن کلفت سیبیل کج با شلوار پاچه گشاد رسید. یکی از مردا کلاشو کج کرد گفت خب بگوغلومی گفت شماشاهد من زنم و طلاق دادم خودش بره پی خطبه طلاق و این حرفا حقیقتا وقت ندارم دنبالش برم.مردا سر تکون دادن و همینکه غلومی سر رفت پایین لای اسکناسا چرخید اون مردا ریختن سرش چنان مشت و مالی بهش دادن که اختر گفت الان بی حساب شدیم.اویزه گوشت کن به من بود این دختر و شوهر نمیدادم نه چون بهش احتیاج دارم چون مظلومه اما عموی نامردش بهش بد کرد.حالام حق نداری از صدمتری این دختر رد بشی که اگه رد بشی سرو کارت و حواله همین اقایون محترم میکنم که رب وربت و یکی بشه.انقدرى پررو و بى حيا بود کم نیاره همینجوری که از لب و لوچه اش خون آويزون بود با اون دوندوناى زرد يكى در ميونش خندید غلومی رفت و من موندم و با بار دومین طلاق روى دوشم.چقد راحت به رستم محرم شدم به راحتی طلاق گرفتم و محرم غلومی شدم و باز طلاق گرفتم!تو همشون بی اختیاری خودم به وضوح مشخص بود.اختر كه ديد اشکام گونه هام و تر میکنه گفت: روم سياه ننه به خدا که قصدم خير بود اما باعث و بانى شر شدم مى دونم اگه مادرت بود اينطور نمى كرد اما عموت ياغى تر از اين حرفاست فقط کافیه بوی پول به مشامش برسه که مثل سگ شکاری خودشو برسونه.با گريه گفتم: ننه چکار کنم؟نافم و با آوارگی بریدن انگاری.نمیتونم اینهمه ننگ و یکجا قبول کنم.زاده آبادی و رعیتم منو چه به شهر آخه که نمیدونم چی به چیه!با ی بچهکوچیک کجا برم؟نمیگن شوهرت کجاست؟اختر گفت مگه بیرونت کردم چه کنم چه کنم راه انداختی؟همینجا بمون جایی نرو!گفتم تا کی سربارت باشم؟گفت خب برگرد آبادی تون!نگران گفتم ننه جان دلم میخواد برگردم کجا بهتر از اونجا؟ ولی پام به آبادی برسه تیربارونم میکنن بخدا از مردن باكى ندارم ولی دخترم مثل من بدبخت ميشه میوفته زیر دست عموم.دستش و گذاشت رو بازوم گفت پس ي كارى كن آدرس بالا شهرو ميدم برو دم خونه هارو بزن بگو غريبى و كار احتياج دارى!اعیونن و مرفه از هر صدتا يكى كمكت مى كنه بزن به در غريبى و كولى بازى کم از گدایی کردن نداشت یعنی مى تونستم؟ پا بذارم رو خجالتم دستم و دراز کنم؟ولی به هر طریقی بود راضیشون میکردم کار کنم براشون به خاطر بچه ام مى تونستم. بايد همين كارو مى كردم.اختر گفت نگران بچه ات نباش!ی مدت نگهش میدارم وقتی بهت اعتماد کردن بگو بچت کوچیکه باید ببریش.با اينكه دلم رضا نبود كه دخترمو زیر دست اختر وخونه خرابه اش تنها بذارم اما مجبور بودم و بايد به اختر اعتماد مى كردم بهرحال تنها ناجی ام تا امروز این پیرزن بود.صبح زود اذون و که گفتن راه افتادم . اما كار كجا بود؟ غریب بودم کسی بهم اعتماد نمیکرد ديگه داشتم نا اميد مى شدم كه ي درشكه كنارم نگه داشت.نگاش کردم پیرمردی بالا سرم بود قد بلند اما خمیده دلسوز نگام كرد گفت: اينجا نشستى دختر!با سوز دل گفتم: غريبم راه گم كردم روى برگشت به شهرمونو ندارم دنبال كار مى۸ گردم و كاریم پيدا نميكنم.با لبخند گشادی گفت خدا روزی رسونه روزی هرکسم سرجاشه.ی نگاه از فرق سر تا نوك پا بهم انداخت كه تموم تنم به خارش افتاد بعد گفت: پاشو پشت درشكه راه بیوفت تو خونه ام احتياج به كارگر دارم اونم زبر و زرنگ.اگه کس و کار نداری باید شب بمونی از برو بیا خوشم نمیاد راضی هستی راه بیوفت!درشكه چى راه افتاد و منم پشت سرش دوون دوون رفتم و بعد اينكه وارد كاخ خودش شد كسى رو صدا كرد فورى ي نديمه جلوم ظاهر شد بهش گفت ملوك! اين دخترو ببر تر و تميزش كن رخت و لباس بهش بده یكاریم براش سراغ كن كه بتونه خرج خودشو در بياره ملوك با تعجب بهم نگاه كرد و بعد انگار گدا دیده لباشو کج کرد گفت راه بیوفت!پشت سرش راه افتادم.ته دلم حسی قلقلکم میداد دیگه بعد اینهمه وقت یاد گرفته بودم تو شهر خوب و بد زیاده همه مثل ابادی مون صاف و ساده نیستن!
ادامه ساعت ۸ صبح
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♪🌸ꦿ
توی این شب سرد زمستانی
از شما می خواهم نگرانی هاتون روی آتش شومینه بزارید تا آب بشوند
و شکرگزار گرمای عشقی باشید که خداوند بهتون هدیه داده
شبتون سرشار از آرامش🌷
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
❄️ســلام
☕️صبحتون بخیر و شادی
❄️امیدوارم به برکت این روز زیبا
☕️بـرکت نان ، نثارسفـره تون
❄️برکت مهر، پیشکش دلتون
☕️برکت سلامت ، لباس تنتون باشد
❄️صبح سه شنبه تون زیبا
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#رعیت_زاده
#قسمت_سیونهم
اول رفتم حموم چرک از تنم بریزه گونه هام سرخ بشن از صابون عطری و روغن خبری نبود که ی شیشه گرفت جلوم که الان شما بهش میگید ادکلن.ی دست لباس آنچنانی ام داد بهم.که تنها ایرادش این بود به تنم زار میزد به گمونم رسيد از قصد اين كارو كرد. اما همينكه خواستم از رختکن حموم بيرون بيام جلومو گرفت گفت: فكر بد به سرت نزنه كه درسته ارباب نيست چيزىو متوجه نمى شه اما حواسم به همه چیز هست.. فكر نكن چون خوشگلى خوش برو رويى اربابم تنهاست مى تونى خودتو بهش بچسبونى كه خودم مثل شير بالا سر زندگيش وایستادم نمیذارم كفتارايى مثل تو به سر زندگيش بيوفتن تا خانوم و بچه ها از فرنگ برگردن قول دادم به خانم مراقب باشم.با تعجب بهش نگاه كردم. حتى متوجه ى حرفاش نمى شدم. روچه حسابی این حرف وزد؟ اما باشه اى گفتم بحث و كوتاه كردم.بهم گفت حمالى خونه با منه.دستمال بكشم، گردگيرى كنم، كف سالن و تى بكشم و خلاصه كه مثل خونه ى ارباب تا اخر شب کار کردم شبم ی غذای خوشمزه بهم داد کارگر مثل من اونجا زیاد بود اخر شب ملوک تو اتاق بغل آشپزخونه پیش باقی کارگرا بخوابم. راضى بودم اما دلم پيش دختركم بود كه با ارباب صحبت كنم بهش بگم و اونم پيش خودم بيارم.حالا این به کنار چرا حرفی از حقوقم نزد؟یعنی اختر نگرانم میشه شب برنگشتم یا که نه عرف سرکار رفتن همینه که شبم بمونی؟اخه خودش گفته بود ی مدت موندی بهت اعتماد میکنن بعد از بچه ات بگو!نمیدونم والا توکل کردم به خدا و چندصباحی خونه اقا موندم اخه راهیم نبود به اختر خبر بدم.با اينكه خسته بودم اما چون جام عوض شده بود خوابم نميبرد توى تشكم اينور اونور مى كردم باقی کارگرا تو خواب شیرین فرورفته بودن كه صداهايى نظرم و جلب كرد وقتى از اتاقم بيرون زدم متوجه شدم چرا ملوك انقدر ازم كفرى بود چون مى ترسيد جاش و تنگ كنم.بدبخت داشت همه جوره آقا رو راضى مى كرد. حالم از همه بهم میخورد انگار زندگی رو هم بس*تری میچرخه و خیانت کردن عار نیست. تصميم گرفتم شبونه برم ولی حقوقم چی؟نشد که برم چون دستم زير سنگ بود.دنیای کثیفی بود دنیایی که زندگی میکردم.به خودم فشار اوردم تا بخوابم تا کمتر فکر کنم به گرگایی که دندون تیز میکنن واسه اموال و جایگاه.صبح كه ملوك و ديدم توى چشماش نگاه نكردم چون جاى اون خجالت مى كشيدم اما مثل اينكه خيال خودش راحت شده بود که از همه چى با خبرم كرده چون مرتب با پوزخند نگام مى كرد. اون روزم خوب جون کندم تا باز شب شد.. روال عادى زندگيم كلا همين شد اما دلتنگى ام روز به روز بيشتر مى شد. اخرا ديگه شبام خوابم نميبرد و بيتابى ديدن چشماى گرد دخترکم که هنوز اسم نداشت كلافه ام کرده بود منتها چون ملوک زیادی مارموز و اب زیر کاه بود نمیشد حرفی به اقا بزنم!تقریبا ۱۰روزی گذشت ملوک بهم حسادت میکرد چون از نظر ملوک زیادی تو دید اقا بودم.خبررسیده بود امروز فردا قراره خانم و بچه ها از فرنگ بیان!سر صبحی آقا رادیو روشن کرده بود و موزیک لذت بخشی پخش میشد.خوانندهه میخوند و من حین کار کردن گوله گوله اشک میریختم واقعا واسه دخترم بال بال میزدم.یکهو آقا صدام زد دلت گرفته یا بی طاقت خونه ای؟یااینکه آهنگ به مزاجت خوش نیامد خیره خیره نگاش کردم گفتم آقا بچهکوچیک دارم گذاشتمش خونه در وهمسایه تا ی لقمه نونی ببرم.بی تاب دخترکم شدم این صدام که پخش شد دلم و برد واسه گریه کردن.آقای خونه شاید بالهوس بود اما همینکه به من یکی کار نداشت و منم چشم بهش نداشتم و بهم مروت نشون میداد کافی بود.آقا گفت تعلل نکن بچه مادر میخواد نه در و همسایه!برو بیارش همین گوشه کنار بازی میکنه توام به کارت میرسی.حق با اختر بود انگار مثل کف دستش شهریا رو میشناخت.از ذوق و خوشحالى نمى دونستم چى بگم ولى هر چقدر من خوشحال بودم ملوك خون ميخورد.همون روزش یکمی از حقوقم و گرفتم از این سر شهر کوبیدم رفتم ته شهر که بیشتر شبیه خرابه بود.تا رسیدم دلشوره بی تابم کرده بوتد ترس اینو داشتم در غیابم عموم نیومده باشه دخترم و ببره یا هر اتفاق دیگه ای.همینکه رسیدم به حیاط اختر بغضم شکست و هق هق بود که تو حیاط اختر میپیچید.بچم زیر سایه بغل حوض نشسته و تکهنونی دستش بود اخترم از بالا براش آواز میخوند.تا منو دید گفت اومد حنا؟چقد دیر؟دلواپست بودم.گفتم کار مردم که وقت و بی وقت نمیشناسه اومدم دنبال دخترم صابخونه رضایت داد.چقد خوشحال شدی تشکر درست حسابی از اختر کردم و زدم به خیابون تا برگردم سر کارم. شب كه آقا اومد خونه صدام كرد گفت: دخترتو اوردى؟! بيارش ببينم با هزار شرم و حيا دخترمو پيشش اوردم. طفل معصومم این چند وقت اینقد نبات داغ خورده بود که پوست استخون شده بود ولی بچه ارومی بود صداش در نميومد. با ديدن دخترم لبخندتلخى زدو گفت: اسمش چيه؟
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#رعیت_زاده
#قسمت_چهلم
سر به زير جواب دادم: اسم نداره آقا دخترم صداش میزنم!با تعجب گفت: يعنى چه؟چرا اسم نداره؟ بچه بدون اسم مگه میشه؟گفتم منتظرم شوهرم برگرده تااسمشو انتخاب كنه!اخه دوست داشت خودش اسم بذاره واسه بچه.اقاگفت اگه مى خواست برگرده تاحالا برگشته بود اجازه مى دى من براش اسم بذارم؟واقعا راست میگفت رستم نبود ازقرار تاحالا صدباریم برگشته عمارت ولی فکرنکنم دنبالم گشته باشه.پس چرادخترم بدون اسم باشه؟گفتم اجازه ى منم دست شماست آقا.وقتی اقاگفت اسمش دنیاخندید وگفت دخترت دنیای توا چی بهتر از این؟با جون و دل قبول كردم. ازاون روزبه بعد دنیا تو همون خونه باهام زندگى كرد و هر چند بچه ى ارومى بود اذيت نمى كرد اما ملوك به شدت ازش متنفر بود و مرتب مى خواست وانمود كنه كه حضور اون بچه مانع كارم ميشه. ولى خدارو شكر هر چه كردنتونست نظر آقا رو برگردونه آقا از هر فرصتى براى بودن با دنيا استفاده مى كرد و به قول خودش حسابى سرگرم مى شد و اينطورى ما موندگار شديم و چند ماهى اونجا آرامش گرفتيم.چند روزى بود كه ملوك ناآروم بود و تازه فهميده بودم كه زن و بچه ى آقا مى خوان برگردن انگاری اونسری برگشتنشون به مشکل خورده بود.نمى دونم چرا آقا حالش خوب نبود. يعنى زن آقا از ملوك بدتر بود؟!هر چى به اومدنشون نزديك تر مى شديم ملوك بى طاقت تر مى شد تا اينكه ي شب آقا مست اومد خونه.اون شب ملوك رفته بود مثلا مرخصى كه آقا اومد. دختركمو تازه خوابونده بودم مست بود و زير لبى آواز مى خوند. ملوك و صدا كرد اما وقتى ملوك جواب نداد منو صدا كرد. نمى دونستم برم يا نرم اما دل به دريا زدم و رفتم گفتم بله آقا؟!گفت سرم درد مى كنه مى تونى خوبش کنی؟گفتم چيكار كنم آقا؟!گفت چبدونم از همون كارايى كه ملوك مى كنه وا رفتم. يعنى چه كار؟! ايستاده بودم و بر و بر بهش نگاه مى كردم كه هيز از فرق سر تا نوك پامو نگاه كرد و گفت: حنا قصد ازدواج ندارى؟!نمى تونستم لب از لب وا كنم. اما بالاخره دل گنده كردم و گفتم: نه آقا با اين بچه قصد ازدواج ندارم گفن اگه يكى باشه كه خاطرتو بخواد اونوقت چى؟!بچه اتم بذاره روتخم چشماش چی؟گفتم استغفرالله آقا مگه کم دورتون ریخته که شما شدین خاطرخواه ی دهاتی بی کس و کار بی اصل ونصب؟نه آقا پشت دستم و داغ کردم مرد دیدم خدا رو توبه کنم رد بشم.گفت لگد نزن به بختت چندساله ملوک هم پیاله ام شده و کسی خبرنداره.ملوک واسه اورد دادن به کلفت جماعت قبول کرده باهام باشه ولی تو نه!تو از اون جنس ادما نیستی موقعیت طلب باشی.اونشب اقا تو عالم مستی کلی برام فلسفه چید ولی دلی که هنوز با رستم نامرد بود و چکار میکردم؟خلاصه که گفتم فکر میکنم.ملوک نسبت به قبل حساس تر شده بود خوب میدونست گلوی آقای خونه گیرم شده مخصوصا که آقا سپرده بود زیادی بهم سخت نگیرن تو کار کردن.نگاه های ملوک پر بود از نفرت و نقشه هایی واسه انتقام!بالاخره با اسفند و صلوات زن آقا اومد.خانمی با کت و دامن و موهای قرمز.تق تق پاشنه های کفشش ابهتش و می کوبید تو سر خدمتکارا.کلاهش و که برداشت گفت وای هیچ جا خونه خود ادم نمیشه!برعکس بچه ها که خوشحال بودن از برگشتن اقا تو لاک خودش فرو رفته بود.۳هفته ای میشدکه خانم برگشته بود ی روز سر و صدا اومد که هوارمسلمونا ادکلن فرانسوی خانم گم شده.ملوک بود جار میزد که دزد خودشوجمع و جور کنه.چون کاری نکرده بودم واسه همین سرم و انداختم پایین و باقی پنجره ها رو دستمال کشیدم.خیلی طول نکشید که ملوک که انگار مجرم گرفته دست انداخت دور مچ دستم و
گفت شیر ناپاک خورده نمک میخوری نمکدون میشکنی؟رنگم پرید گفتم ملوک افترا میزنی؟کدوم مغز خر خورده ای ادکلن میدزده که سه رسوای عالم بشه؟گفت حاشا نکن دختر.
ادامه ساعت ۲ ظهر
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#رعیت_زاده
#قسمت_چهلویکم
خیلی دست و پا زدم ثابت کنم من کاره ای نبودم ولی نشد بااینکه آقا ضمانتم و کرد بازم نشد چون ملوک دسیسه چیده بود برای گشاد شدن جاش.از جایی که تازه حقوقم و داده بودن ی ذره درنگ نکردم هرچی داشتم و نداشتم جمع کردم شبونه فرارکردم رفتم خونه اختر.سر صحبت که باز شد گفتم ننه اختر خسته شدم خدا سفره بدبختی شو تکون داده رو سرم هی بدبیاری و بدبیاری!اینهمه سال کلفتی کردم بازم کارم لنگه ادمای بی معرفته.نمیدونم چکار کنم نجات پیدا کنم.اختر گفت حرفم و دوباره میزنم بااینکه جوابتو میدونم.چرا برنمیگردی دهاتتون؟اگه قراره اینجا با از امثال ملوک نفس راحت نداشته باشی بهتره برگردی از جاییکه فرار کردی.نهایتش ی پیری پیدا میشه عقدت کنه مگه تخم شوهر و ملخ خورده؟بهرحال هم ولایتیت بهتر از غریبه های شهره.اینجوری غریبم نیستی حداقل دوتا کوچه بالاتر و پایین تر و که بلدی.گفتم چطوری با کدوم دل و کدوم رو؟رستم چرا نیومد دنبالم؟بخدا ننه اختر نمیدونم به کی اعتماد کنم.مگه میتونم اصلا برگردم؟اول سکوت کرد دست دست میکرد قانعم کنه شایدم میخواست از سرش بازم کنه محتاط گفت ببین سکینه فامیل منه نباید عیبش و بگم ولی چون تورو مثل دختر خودم میدونم و مهرت به دلم نشسته صادقانه میگم اون خونه که سکینه عموت توش دارن جولان میدن واسه توا ارثیه که از پدرت رسیده بهت.ولی تو سادگی کردی جا زدی و سرت و خم کردی بهشون بها دادی بندازنت بیرون.برگرد نه بخاطر خودت بخاطر دخترت.تاکی میخوایی فراری باشی و آواره که کارگری کنی و بخاطر ی ادلکن رسوات کنن؟برگرد حقت و بگیر وقتی مردمم بفهمن تو خونه و سرپناهی داری کلی خاطر خواه برات پیدا میشه.البته بخاطر زیبایی و خانمیت نمیخوانت ها بخاطر اون خونه ام شده میخوانت.مردا دنبال مفت میگردن پس چی بهتر از زن جوونی که خونه داره؟کسیم به خونت تشنه نیست خیلی قبلنا باید این حرفا رو بهت میزدم تا عاقلانه فکر کنی خدا ازم بگذره که زبونم نچرخید چشماتو باز کنم.اگه رستم بعد اینهمه مدت نفهمه کاری که زنش و مادرش از رو نقشه و کینه بوده اون مرد و باید ببوسی واسه همیشه بذاری کنار.درسته از زندگیش رفتی ولی از دلت نرفته
گوش بده بارو بندیل تو جمع کن برو ابادیتون خونه تو طلب کن جایگاهی که داری و طلب کن.عموت حقت و نداد بالاخره ابادی تون قانون و ریش سفید که داره.همه پشت توان چون هرچی طلب کنی میراثته.عموتم نمیتونه رو حرف حق حرف بزنه.دلم پر میکشید واسه سوسوی اسمون پرستاره ابادی مون و هوای تازه اش!حتی دلم برای بوی کاه های نم دارم تنگ شده بود.اختر راست میگفت.یکی دوروزی با خودم بالا پایین کردم تصمیم گرفتم برگردم.اختر پیشونی مو بوسید گفت سپردمت به خدا هرچی بدست اوردی نکنه ننه اخترت و فراموش کنی بیا بهم سر بزن دلتنگ خودت ودنیات میشم.ی دل دو دل بودم که نشستم تو مینی بوس!بهرحال اخر این ماجرا میشد که حنا رو بکشن اما دخترم و که نمیتونستن بکشن چون از خون خودشون بود!واسه منم همین بس بود که دخترم تو عمارت مثل خانم بزرگ بشه.اول آبادی که پیاده شدم ناخوداگاه دست و پام لرزید ولی انگار بوی رستم تو هوا پخش بود و مستم میکرد همین باعث میشد دلهره بگیرم و لپام قرمز بشن نمیدونم چرا تو اون هوا خنده های رستم مثل فیلم از جلوچشمام رد شد دنیام و سفت بغل کردم گفتم همین حوالی بابات میچرخه و نمیدونه ما اینجاییم قسمت باشه یباردیگه میبینمیش تاب بیار دخترکم.روم و پوشوندم و از جاهایی خلوت گذر کردم کسی خبر نرسونه به عمارت که منو دیدن پیاده گزگ کردم سمت خونه عموم نه خونه خودم.
شکر خدا چون وسط روز بود همه سرکار بودن کسیم منو ندید و سر سالم رسیدم به مقصد.در خونه چوبی رو که زدم عموم فین فین کنان در و باز کرد همینکه چشمش افتاد به خودم و بچه ام چشمای نیمه بازش گشاد شد همچین اخم کرد و بهم رو ترش کرد که مو به تنم راست شد.با خشم گفت چه غلطی میکنی اینجا؟مگه از جونت سیر شدی؟یا میخوایی منو بندازی تو دردسر!دستم و کشید داخل و نگاه کلی به کوچه انداخت.گفتم کار ناشرعی نکردم برگشتم خونه خودم.ارباب که دیگه کاری باهام نداره چرا تو شهر غریب دربدر خونه مردم باشم؟حرفم از دهنم در نیومده عموم کشیده ای کنج گونه ام کاشت گفت ارباب دنبالته بی عقل!مگه تو شوهر نکرده بودی؟چرا برگشتی؟شوهرت کو؟با پوزخند گفتم بچه ام میترسه سیاست نشون نده هرجو مرجم راه ننداز.کفگیرت به ته دیگ خورد عمو جان اون مرد مرد زندگی نبود طلاقم داد.دست از پا درازتر برگشتم دیگه ام نمیتونستم تو شهر بمونم با عصبانیت نگاه به در و دیوار خونه انداختم گفتم مگه اینجا خونه ندارم که اواره بچرخم؟کارگری زمین مردم و کنم روزگارم میچرخه.غصه چیو میخوری؟حرفام ثمره دل و جراتی بود که اختر خدابیامرز بهم داده بود.عموم با خنده گفت اهان پس بگو دمت دراز شده خونه ام خونه ام میکنی.میخوایی چیو نمایش بدی؟
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#رعیت_زاده
#قسمت_چهلوددم
گفتم حرف از دم نزن عموم من تو شهر غریب سیر کنم هرکی رد شد ی انگشتی بهم بزنه که تو وزن نمک به حرومت تو خونه ام شب و روز کنید بعد زبونتونم دراز باشه سرم؟به این میگن سواستفاده از حق یتیم که گناه بزرگیه.کجای کتاب خدا نوشته مرد گردن کلفت ملک صغیر و تصاحب کنه ثواب داره؟بسه هرچی بهم ظلم کردی و زور گفتین منم سکوت کردم.تنها نیستم که بگم عیب نداره حالا تو پستو های عمارت جون میکنم الان بچه دارم ارباب زاده است بچه رستمه.فکر خودت و زنت باش دوباره دستش و برد بالا که بکوبه تو صورتم انگشت اشاره ام و بردم بالا گفتم یبار زدی نوش جونت ولی تکرارش کنی با کولی بازی میندازمت بیرون و میخوام ریش سفیدا بیان دوره بگیرن حقم وطلب کنم.اونوقت با بی ابرویی میندازمت بیرون.تو ملکم نشستی دستتم روم بلند میکنی؟کی گفته تو عموی منی وقتی ی جو دلسوزی نمیکنی؟قهقه بلندی زد گفت به درک داد بزن همه رو خبر دار کن بذار ارباب بفهمه با پای خودت برگشتی بیاد تو و خونه ات و باهم اتیش بزنه خیره سر!خونسرد گفتم جهنم بیاداتیش بزنه وقتی استفاده ای ازش نمیکنم.اتفاقا خوشحالم میشم ارباب باخبر بشه.همین الان برو و مشتلق بگیر بگو حنا اومده.تکلیفمون باید مشخص بشه اتیشم بزنن فدای تارموی دنیام این خونه واسه بچمه.عمرا دیگه بذارم تو و سکینه زیر سقفش بمونید و بهم بخندین.اصلا میخوایی خودم هوار هوار کنم از مشتلق بی نصیب بشی.تا دهنم و باز کردم دستش و گذاشت جلو دهنم گفت سلیطه بازی نکن دخترک بی حیا.شهر بهت خوب ساخته چه چیزا یاد گرفتی بی چشم و رو!فرستادمت شهر از دستت راحت بشم چه میدونستم زبون درمیاری اتیش به جونم میندازی.شکر خدا که سکینه نیست پیشش سرشکسته بشم.نشستم رو زمین دخترم و انداختم زیر سینه ام همون موقع سکینه اومد عین شوهرش طلبکار گفت چرا برگشتی؟جوابشو ندادم که عموم گفت طلب حق داره خونه اش و مبخواد.دست زد به کمرش گفت چه غلطا!خوشم باشه!کدوم حق؟گفتم خونه ام سه دراتاق داره تو یکیش زندگی کنم به کجای دنیا برمیخوره؟رو سرتون سنگینی میکنه؟اونکه باید معترض باشه منم سکینه.قصد کرد بیوفته به جونم نشستم سرجام تکون نخوردم فقط با اقتدار گفتم دستت بهم بخوره قیامت میکنم بعدشم میندازمتون بیرون بهتره سرسنگین بمونی سرجات.اینقد سختی کشیدم که به تنگ رسیدم.با ارباب و خانمم تهدیدم نکنید چون نمیترسم!رسواییم قی کردم و بالا اوردم.اینجوری بود که با خیره سری خودم و توخونه جا کردم.یکی از اتاقا که انبار اذوقه بودو تمیز کردم گلیم انداختم با ی دست رختخواب!از جاییکه سکینه ذاتش خراب بود میدونستم باید از بو اشکنه هاش ضعف کنم بفکر کاسه بشقاب بودم تا کاسه ام پیش سفره شون دراز نباشه.اختر موقع برگشتن بهم پول داده بود حقوق خودمم مونده بود میتونستم مدتی و مدارا کنم اما بهتر بود دنبال کار باشم.حالا با گندی که زده بودم کسی بود که بهم کار بده زیر بال و پرم و بگیره؟عیبی نداشت فکر اونجاشم کرده بودم کسی بهم کار نمیداد میرفتم ابادی بغلی شب برمیگشتم خونه خودم.درسته دیر بود ولی غیرت زنونه ام به بلوغ رسیده بود تا دیگه تو سری خور نباشم.عجیب نبود اگه بگم دست دست میکردم پی بی بی زلیخا رو بگیرم تا از درون عمارت خبری بهم بده.اخه ابادی نسبت به چند ماه قبل خیلی سوت و کور بود.سابقه نداشت مردم بعد هر شام دوره نگیرن واسه خوش و بش؛از همه عجیب تر اینکه تاحالا خبر به عمارت نرسیده بود که برگشتم تا بیان ادعای خون کنن!غروب روز جمعه خیلی دلم گرفته بود دنیام و بغل کردم راه افتادم سمت قبرستون.خیلی وقت میشد فاتحه نخونده بودم برای پدر و مادرم که دلخوش بودن به داشتنم.نشستم بالا سر خاک پدر و مادرم گریه میکردم گلایه نکردم چرا بی سرصاحب ولم کردن گلایه میکردم وقتی رفتن چرا منو نبردن که اینقد سختی از جانب ادمیزاد بکشم. دنیامم اروم کنارم نشسته بود و نگام میکرد حق داشت تاحالا نه قبری دیده بود نه گریه های منو که صدایی منو به خودم اورد میگفت توکی هستی؟صداش اینقد کلفت و دورگه بود که انگار مسافت ها فرار کرده تا رسیده اینجا واسه همین نشناختم از ترس اینکه نکنه ارباب گیرم اورده چارقدم و کشیدم پایین تر تا صورتم معلوم نشه.اما یکهو از پشت چارقدم و کشید چون سر دو پا نشسته بودم نتونستم خودم و کنترل کنم نقش زمین شدم جیغ اهسته ای کشیدم که دنیا گریه کنان خودشو چسبوند بهم.مردی که پیله کرده بود بفهمه کیم گفت این بچه واسه کیه؟وقتی صداش از حالت کلفتی دراومدفهمیدم کیه!رستم بود.پشت سرم ایستاده و شلاق بدست منو دخترکم و نگاه میکرد.با گریه گفتم رستم تویی؟بی معرفت اومدی؟اما رستم با خشم گفت حرف از بی معرفتی نزن گستاخ میگم بچه مال کیه؟با بغض گفتم بخدا هرچی برات تعریف کردن واقعیت نداره تو که خوب منو میشناسی اگه ترس از بنده نداشته باشم از خدا که ترس دارم.
ادامه ساعت ۲۱ شب
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii