❄️ســلام
☕️صبحتون بخیر و شادی
❄️امیدوارم به برکت این روز زیبا
☕️بـرکت نان ، نثارسفـره تون
❄️برکت مهر، پیشکش دلتون
☕️برکت سلامت ، لباس تنتون باشد
❄️صبح سه شنبه تون زیبا
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#رعیت_زاده
#قسمت_سیونهم
اول رفتم حموم چرک از تنم بریزه گونه هام سرخ بشن از صابون عطری و روغن خبری نبود که ی شیشه گرفت جلوم که الان شما بهش میگید ادکلن.ی دست لباس آنچنانی ام داد بهم.که تنها ایرادش این بود به تنم زار میزد به گمونم رسيد از قصد اين كارو كرد. اما همينكه خواستم از رختکن حموم بيرون بيام جلومو گرفت گفت: فكر بد به سرت نزنه كه درسته ارباب نيست چيزىو متوجه نمى شه اما حواسم به همه چیز هست.. فكر نكن چون خوشگلى خوش برو رويى اربابم تنهاست مى تونى خودتو بهش بچسبونى كه خودم مثل شير بالا سر زندگيش وایستادم نمیذارم كفتارايى مثل تو به سر زندگيش بيوفتن تا خانوم و بچه ها از فرنگ برگردن قول دادم به خانم مراقب باشم.با تعجب بهش نگاه كردم. حتى متوجه ى حرفاش نمى شدم. روچه حسابی این حرف وزد؟ اما باشه اى گفتم بحث و كوتاه كردم.بهم گفت حمالى خونه با منه.دستمال بكشم، گردگيرى كنم، كف سالن و تى بكشم و خلاصه كه مثل خونه ى ارباب تا اخر شب کار کردم شبم ی غذای خوشمزه بهم داد کارگر مثل من اونجا زیاد بود اخر شب ملوک تو اتاق بغل آشپزخونه پیش باقی کارگرا بخوابم. راضى بودم اما دلم پيش دختركم بود كه با ارباب صحبت كنم بهش بگم و اونم پيش خودم بيارم.حالا این به کنار چرا حرفی از حقوقم نزد؟یعنی اختر نگرانم میشه شب برنگشتم یا که نه عرف سرکار رفتن همینه که شبم بمونی؟اخه خودش گفته بود ی مدت موندی بهت اعتماد میکنن بعد از بچه ات بگو!نمیدونم والا توکل کردم به خدا و چندصباحی خونه اقا موندم اخه راهیم نبود به اختر خبر بدم.با اينكه خسته بودم اما چون جام عوض شده بود خوابم نميبرد توى تشكم اينور اونور مى كردم باقی کارگرا تو خواب شیرین فرورفته بودن كه صداهايى نظرم و جلب كرد وقتى از اتاقم بيرون زدم متوجه شدم چرا ملوك انقدر ازم كفرى بود چون مى ترسيد جاش و تنگ كنم.بدبخت داشت همه جوره آقا رو راضى مى كرد. حالم از همه بهم میخورد انگار زندگی رو هم بس*تری میچرخه و خیانت کردن عار نیست. تصميم گرفتم شبونه برم ولی حقوقم چی؟نشد که برم چون دستم زير سنگ بود.دنیای کثیفی بود دنیایی که زندگی میکردم.به خودم فشار اوردم تا بخوابم تا کمتر فکر کنم به گرگایی که دندون تیز میکنن واسه اموال و جایگاه.صبح كه ملوك و ديدم توى چشماش نگاه نكردم چون جاى اون خجالت مى كشيدم اما مثل اينكه خيال خودش راحت شده بود که از همه چى با خبرم كرده چون مرتب با پوزخند نگام مى كرد. اون روزم خوب جون کندم تا باز شب شد.. روال عادى زندگيم كلا همين شد اما دلتنگى ام روز به روز بيشتر مى شد. اخرا ديگه شبام خوابم نميبرد و بيتابى ديدن چشماى گرد دخترکم که هنوز اسم نداشت كلافه ام کرده بود منتها چون ملوک زیادی مارموز و اب زیر کاه بود نمیشد حرفی به اقا بزنم!تقریبا ۱۰روزی گذشت ملوک بهم حسادت میکرد چون از نظر ملوک زیادی تو دید اقا بودم.خبررسیده بود امروز فردا قراره خانم و بچه ها از فرنگ بیان!سر صبحی آقا رادیو روشن کرده بود و موزیک لذت بخشی پخش میشد.خوانندهه میخوند و من حین کار کردن گوله گوله اشک میریختم واقعا واسه دخترم بال بال میزدم.یکهو آقا صدام زد دلت گرفته یا بی طاقت خونه ای؟یااینکه آهنگ به مزاجت خوش نیامد خیره خیره نگاش کردم گفتم آقا بچهکوچیک دارم گذاشتمش خونه در وهمسایه تا ی لقمه نونی ببرم.بی تاب دخترکم شدم این صدام که پخش شد دلم و برد واسه گریه کردن.آقای خونه شاید بالهوس بود اما همینکه به من یکی کار نداشت و منم چشم بهش نداشتم و بهم مروت نشون میداد کافی بود.آقا گفت تعلل نکن بچه مادر میخواد نه در و همسایه!برو بیارش همین گوشه کنار بازی میکنه توام به کارت میرسی.حق با اختر بود انگار مثل کف دستش شهریا رو میشناخت.از ذوق و خوشحالى نمى دونستم چى بگم ولى هر چقدر من خوشحال بودم ملوك خون ميخورد.همون روزش یکمی از حقوقم و گرفتم از این سر شهر کوبیدم رفتم ته شهر که بیشتر شبیه خرابه بود.تا رسیدم دلشوره بی تابم کرده بوتد ترس اینو داشتم در غیابم عموم نیومده باشه دخترم و ببره یا هر اتفاق دیگه ای.همینکه رسیدم به حیاط اختر بغضم شکست و هق هق بود که تو حیاط اختر میپیچید.بچم زیر سایه بغل حوض نشسته و تکهنونی دستش بود اخترم از بالا براش آواز میخوند.تا منو دید گفت اومد حنا؟چقد دیر؟دلواپست بودم.گفتم کار مردم که وقت و بی وقت نمیشناسه اومدم دنبال دخترم صابخونه رضایت داد.چقد خوشحال شدی تشکر درست حسابی از اختر کردم و زدم به خیابون تا برگردم سر کارم. شب كه آقا اومد خونه صدام كرد گفت: دخترتو اوردى؟! بيارش ببينم با هزار شرم و حيا دخترمو پيشش اوردم. طفل معصومم این چند وقت اینقد نبات داغ خورده بود که پوست استخون شده بود ولی بچه ارومی بود صداش در نميومد. با ديدن دخترم لبخندتلخى زدو گفت: اسمش چيه؟
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#رعیت_زاده
#قسمت_چهلم
سر به زير جواب دادم: اسم نداره آقا دخترم صداش میزنم!با تعجب گفت: يعنى چه؟چرا اسم نداره؟ بچه بدون اسم مگه میشه؟گفتم منتظرم شوهرم برگرده تااسمشو انتخاب كنه!اخه دوست داشت خودش اسم بذاره واسه بچه.اقاگفت اگه مى خواست برگرده تاحالا برگشته بود اجازه مى دى من براش اسم بذارم؟واقعا راست میگفت رستم نبود ازقرار تاحالا صدباریم برگشته عمارت ولی فکرنکنم دنبالم گشته باشه.پس چرادخترم بدون اسم باشه؟گفتم اجازه ى منم دست شماست آقا.وقتی اقاگفت اسمش دنیاخندید وگفت دخترت دنیای توا چی بهتر از این؟با جون و دل قبول كردم. ازاون روزبه بعد دنیا تو همون خونه باهام زندگى كرد و هر چند بچه ى ارومى بود اذيت نمى كرد اما ملوك به شدت ازش متنفر بود و مرتب مى خواست وانمود كنه كه حضور اون بچه مانع كارم ميشه. ولى خدارو شكر هر چه كردنتونست نظر آقا رو برگردونه آقا از هر فرصتى براى بودن با دنيا استفاده مى كرد و به قول خودش حسابى سرگرم مى شد و اينطورى ما موندگار شديم و چند ماهى اونجا آرامش گرفتيم.چند روزى بود كه ملوك ناآروم بود و تازه فهميده بودم كه زن و بچه ى آقا مى خوان برگردن انگاری اونسری برگشتنشون به مشکل خورده بود.نمى دونم چرا آقا حالش خوب نبود. يعنى زن آقا از ملوك بدتر بود؟!هر چى به اومدنشون نزديك تر مى شديم ملوك بى طاقت تر مى شد تا اينكه ي شب آقا مست اومد خونه.اون شب ملوك رفته بود مثلا مرخصى كه آقا اومد. دختركمو تازه خوابونده بودم مست بود و زير لبى آواز مى خوند. ملوك و صدا كرد اما وقتى ملوك جواب نداد منو صدا كرد. نمى دونستم برم يا نرم اما دل به دريا زدم و رفتم گفتم بله آقا؟!گفت سرم درد مى كنه مى تونى خوبش کنی؟گفتم چيكار كنم آقا؟!گفت چبدونم از همون كارايى كه ملوك مى كنه وا رفتم. يعنى چه كار؟! ايستاده بودم و بر و بر بهش نگاه مى كردم كه هيز از فرق سر تا نوك پامو نگاه كرد و گفت: حنا قصد ازدواج ندارى؟!نمى تونستم لب از لب وا كنم. اما بالاخره دل گنده كردم و گفتم: نه آقا با اين بچه قصد ازدواج ندارم گفن اگه يكى باشه كه خاطرتو بخواد اونوقت چى؟!بچه اتم بذاره روتخم چشماش چی؟گفتم استغفرالله آقا مگه کم دورتون ریخته که شما شدین خاطرخواه ی دهاتی بی کس و کار بی اصل ونصب؟نه آقا پشت دستم و داغ کردم مرد دیدم خدا رو توبه کنم رد بشم.گفت لگد نزن به بختت چندساله ملوک هم پیاله ام شده و کسی خبرنداره.ملوک واسه اورد دادن به کلفت جماعت قبول کرده باهام باشه ولی تو نه!تو از اون جنس ادما نیستی موقعیت طلب باشی.اونشب اقا تو عالم مستی کلی برام فلسفه چید ولی دلی که هنوز با رستم نامرد بود و چکار میکردم؟خلاصه که گفتم فکر میکنم.ملوک نسبت به قبل حساس تر شده بود خوب میدونست گلوی آقای خونه گیرم شده مخصوصا که آقا سپرده بود زیادی بهم سخت نگیرن تو کار کردن.نگاه های ملوک پر بود از نفرت و نقشه هایی واسه انتقام!بالاخره با اسفند و صلوات زن آقا اومد.خانمی با کت و دامن و موهای قرمز.تق تق پاشنه های کفشش ابهتش و می کوبید تو سر خدمتکارا.کلاهش و که برداشت گفت وای هیچ جا خونه خود ادم نمیشه!برعکس بچه ها که خوشحال بودن از برگشتن اقا تو لاک خودش فرو رفته بود.۳هفته ای میشدکه خانم برگشته بود ی روز سر و صدا اومد که هوارمسلمونا ادکلن فرانسوی خانم گم شده.ملوک بود جار میزد که دزد خودشوجمع و جور کنه.چون کاری نکرده بودم واسه همین سرم و انداختم پایین و باقی پنجره ها رو دستمال کشیدم.خیلی طول نکشید که ملوک که انگار مجرم گرفته دست انداخت دور مچ دستم و
گفت شیر ناپاک خورده نمک میخوری نمکدون میشکنی؟رنگم پرید گفتم ملوک افترا میزنی؟کدوم مغز خر خورده ای ادکلن میدزده که سه رسوای عالم بشه؟گفت حاشا نکن دختر.
ادامه ساعت ۲ ظهر
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#رعیت_زاده
#قسمت_چهلویکم
خیلی دست و پا زدم ثابت کنم من کاره ای نبودم ولی نشد بااینکه آقا ضمانتم و کرد بازم نشد چون ملوک دسیسه چیده بود برای گشاد شدن جاش.از جایی که تازه حقوقم و داده بودن ی ذره درنگ نکردم هرچی داشتم و نداشتم جمع کردم شبونه فرارکردم رفتم خونه اختر.سر صحبت که باز شد گفتم ننه اختر خسته شدم خدا سفره بدبختی شو تکون داده رو سرم هی بدبیاری و بدبیاری!اینهمه سال کلفتی کردم بازم کارم لنگه ادمای بی معرفته.نمیدونم چکار کنم نجات پیدا کنم.اختر گفت حرفم و دوباره میزنم بااینکه جوابتو میدونم.چرا برنمیگردی دهاتتون؟اگه قراره اینجا با از امثال ملوک نفس راحت نداشته باشی بهتره برگردی از جاییکه فرار کردی.نهایتش ی پیری پیدا میشه عقدت کنه مگه تخم شوهر و ملخ خورده؟بهرحال هم ولایتیت بهتر از غریبه های شهره.اینجوری غریبم نیستی حداقل دوتا کوچه بالاتر و پایین تر و که بلدی.گفتم چطوری با کدوم دل و کدوم رو؟رستم چرا نیومد دنبالم؟بخدا ننه اختر نمیدونم به کی اعتماد کنم.مگه میتونم اصلا برگردم؟اول سکوت کرد دست دست میکرد قانعم کنه شایدم میخواست از سرش بازم کنه محتاط گفت ببین سکینه فامیل منه نباید عیبش و بگم ولی چون تورو مثل دختر خودم میدونم و مهرت به دلم نشسته صادقانه میگم اون خونه که سکینه عموت توش دارن جولان میدن واسه توا ارثیه که از پدرت رسیده بهت.ولی تو سادگی کردی جا زدی و سرت و خم کردی بهشون بها دادی بندازنت بیرون.برگرد نه بخاطر خودت بخاطر دخترت.تاکی میخوایی فراری باشی و آواره که کارگری کنی و بخاطر ی ادلکن رسوات کنن؟برگرد حقت و بگیر وقتی مردمم بفهمن تو خونه و سرپناهی داری کلی خاطر خواه برات پیدا میشه.البته بخاطر زیبایی و خانمیت نمیخوانت ها بخاطر اون خونه ام شده میخوانت.مردا دنبال مفت میگردن پس چی بهتر از زن جوونی که خونه داره؟کسیم به خونت تشنه نیست خیلی قبلنا باید این حرفا رو بهت میزدم تا عاقلانه فکر کنی خدا ازم بگذره که زبونم نچرخید چشماتو باز کنم.اگه رستم بعد اینهمه مدت نفهمه کاری که زنش و مادرش از رو نقشه و کینه بوده اون مرد و باید ببوسی واسه همیشه بذاری کنار.درسته از زندگیش رفتی ولی از دلت نرفته
گوش بده بارو بندیل تو جمع کن برو ابادیتون خونه تو طلب کن جایگاهی که داری و طلب کن.عموت حقت و نداد بالاخره ابادی تون قانون و ریش سفید که داره.همه پشت توان چون هرچی طلب کنی میراثته.عموتم نمیتونه رو حرف حق حرف بزنه.دلم پر میکشید واسه سوسوی اسمون پرستاره ابادی مون و هوای تازه اش!حتی دلم برای بوی کاه های نم دارم تنگ شده بود.اختر راست میگفت.یکی دوروزی با خودم بالا پایین کردم تصمیم گرفتم برگردم.اختر پیشونی مو بوسید گفت سپردمت به خدا هرچی بدست اوردی نکنه ننه اخترت و فراموش کنی بیا بهم سر بزن دلتنگ خودت ودنیات میشم.ی دل دو دل بودم که نشستم تو مینی بوس!بهرحال اخر این ماجرا میشد که حنا رو بکشن اما دخترم و که نمیتونستن بکشن چون از خون خودشون بود!واسه منم همین بس بود که دخترم تو عمارت مثل خانم بزرگ بشه.اول آبادی که پیاده شدم ناخوداگاه دست و پام لرزید ولی انگار بوی رستم تو هوا پخش بود و مستم میکرد همین باعث میشد دلهره بگیرم و لپام قرمز بشن نمیدونم چرا تو اون هوا خنده های رستم مثل فیلم از جلوچشمام رد شد دنیام و سفت بغل کردم گفتم همین حوالی بابات میچرخه و نمیدونه ما اینجاییم قسمت باشه یباردیگه میبینمیش تاب بیار دخترکم.روم و پوشوندم و از جاهایی خلوت گذر کردم کسی خبر نرسونه به عمارت که منو دیدن پیاده گزگ کردم سمت خونه عموم نه خونه خودم.
شکر خدا چون وسط روز بود همه سرکار بودن کسیم منو ندید و سر سالم رسیدم به مقصد.در خونه چوبی رو که زدم عموم فین فین کنان در و باز کرد همینکه چشمش افتاد به خودم و بچه ام چشمای نیمه بازش گشاد شد همچین اخم کرد و بهم رو ترش کرد که مو به تنم راست شد.با خشم گفت چه غلطی میکنی اینجا؟مگه از جونت سیر شدی؟یا میخوایی منو بندازی تو دردسر!دستم و کشید داخل و نگاه کلی به کوچه انداخت.گفتم کار ناشرعی نکردم برگشتم خونه خودم.ارباب که دیگه کاری باهام نداره چرا تو شهر غریب دربدر خونه مردم باشم؟حرفم از دهنم در نیومده عموم کشیده ای کنج گونه ام کاشت گفت ارباب دنبالته بی عقل!مگه تو شوهر نکرده بودی؟چرا برگشتی؟شوهرت کو؟با پوزخند گفتم بچه ام میترسه سیاست نشون نده هرجو مرجم راه ننداز.کفگیرت به ته دیگ خورد عمو جان اون مرد مرد زندگی نبود طلاقم داد.دست از پا درازتر برگشتم دیگه ام نمیتونستم تو شهر بمونم با عصبانیت نگاه به در و دیوار خونه انداختم گفتم مگه اینجا خونه ندارم که اواره بچرخم؟کارگری زمین مردم و کنم روزگارم میچرخه.غصه چیو میخوری؟حرفام ثمره دل و جراتی بود که اختر خدابیامرز بهم داده بود.عموم با خنده گفت اهان پس بگو دمت دراز شده خونه ام خونه ام میکنی.میخوایی چیو نمایش بدی؟
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#رعیت_زاده
#قسمت_چهلوددم
گفتم حرف از دم نزن عموم من تو شهر غریب سیر کنم هرکی رد شد ی انگشتی بهم بزنه که تو وزن نمک به حرومت تو خونه ام شب و روز کنید بعد زبونتونم دراز باشه سرم؟به این میگن سواستفاده از حق یتیم که گناه بزرگیه.کجای کتاب خدا نوشته مرد گردن کلفت ملک صغیر و تصاحب کنه ثواب داره؟بسه هرچی بهم ظلم کردی و زور گفتین منم سکوت کردم.تنها نیستم که بگم عیب نداره حالا تو پستو های عمارت جون میکنم الان بچه دارم ارباب زاده است بچه رستمه.فکر خودت و زنت باش دوباره دستش و برد بالا که بکوبه تو صورتم انگشت اشاره ام و بردم بالا گفتم یبار زدی نوش جونت ولی تکرارش کنی با کولی بازی میندازمت بیرون و میخوام ریش سفیدا بیان دوره بگیرن حقم وطلب کنم.اونوقت با بی ابرویی میندازمت بیرون.تو ملکم نشستی دستتم روم بلند میکنی؟کی گفته تو عموی منی وقتی ی جو دلسوزی نمیکنی؟قهقه بلندی زد گفت به درک داد بزن همه رو خبر دار کن بذار ارباب بفهمه با پای خودت برگشتی بیاد تو و خونه ات و باهم اتیش بزنه خیره سر!خونسرد گفتم جهنم بیاداتیش بزنه وقتی استفاده ای ازش نمیکنم.اتفاقا خوشحالم میشم ارباب باخبر بشه.همین الان برو و مشتلق بگیر بگو حنا اومده.تکلیفمون باید مشخص بشه اتیشم بزنن فدای تارموی دنیام این خونه واسه بچمه.عمرا دیگه بذارم تو و سکینه زیر سقفش بمونید و بهم بخندین.اصلا میخوایی خودم هوار هوار کنم از مشتلق بی نصیب بشی.تا دهنم و باز کردم دستش و گذاشت جلو دهنم گفت سلیطه بازی نکن دخترک بی حیا.شهر بهت خوب ساخته چه چیزا یاد گرفتی بی چشم و رو!فرستادمت شهر از دستت راحت بشم چه میدونستم زبون درمیاری اتیش به جونم میندازی.شکر خدا که سکینه نیست پیشش سرشکسته بشم.نشستم رو زمین دخترم و انداختم زیر سینه ام همون موقع سکینه اومد عین شوهرش طلبکار گفت چرا برگشتی؟جوابشو ندادم که عموم گفت طلب حق داره خونه اش و مبخواد.دست زد به کمرش گفت چه غلطا!خوشم باشه!کدوم حق؟گفتم خونه ام سه دراتاق داره تو یکیش زندگی کنم به کجای دنیا برمیخوره؟رو سرتون سنگینی میکنه؟اونکه باید معترض باشه منم سکینه.قصد کرد بیوفته به جونم نشستم سرجام تکون نخوردم فقط با اقتدار گفتم دستت بهم بخوره قیامت میکنم بعدشم میندازمتون بیرون بهتره سرسنگین بمونی سرجات.اینقد سختی کشیدم که به تنگ رسیدم.با ارباب و خانمم تهدیدم نکنید چون نمیترسم!رسواییم قی کردم و بالا اوردم.اینجوری بود که با خیره سری خودم و توخونه جا کردم.یکی از اتاقا که انبار اذوقه بودو تمیز کردم گلیم انداختم با ی دست رختخواب!از جاییکه سکینه ذاتش خراب بود میدونستم باید از بو اشکنه هاش ضعف کنم بفکر کاسه بشقاب بودم تا کاسه ام پیش سفره شون دراز نباشه.اختر موقع برگشتن بهم پول داده بود حقوق خودمم مونده بود میتونستم مدتی و مدارا کنم اما بهتر بود دنبال کار باشم.حالا با گندی که زده بودم کسی بود که بهم کار بده زیر بال و پرم و بگیره؟عیبی نداشت فکر اونجاشم کرده بودم کسی بهم کار نمیداد میرفتم ابادی بغلی شب برمیگشتم خونه خودم.درسته دیر بود ولی غیرت زنونه ام به بلوغ رسیده بود تا دیگه تو سری خور نباشم.عجیب نبود اگه بگم دست دست میکردم پی بی بی زلیخا رو بگیرم تا از درون عمارت خبری بهم بده.اخه ابادی نسبت به چند ماه قبل خیلی سوت و کور بود.سابقه نداشت مردم بعد هر شام دوره نگیرن واسه خوش و بش؛از همه عجیب تر اینکه تاحالا خبر به عمارت نرسیده بود که برگشتم تا بیان ادعای خون کنن!غروب روز جمعه خیلی دلم گرفته بود دنیام و بغل کردم راه افتادم سمت قبرستون.خیلی وقت میشد فاتحه نخونده بودم برای پدر و مادرم که دلخوش بودن به داشتنم.نشستم بالا سر خاک پدر و مادرم گریه میکردم گلایه نکردم چرا بی سرصاحب ولم کردن گلایه میکردم وقتی رفتن چرا منو نبردن که اینقد سختی از جانب ادمیزاد بکشم. دنیامم اروم کنارم نشسته بود و نگام میکرد حق داشت تاحالا نه قبری دیده بود نه گریه های منو که صدایی منو به خودم اورد میگفت توکی هستی؟صداش اینقد کلفت و دورگه بود که انگار مسافت ها فرار کرده تا رسیده اینجا واسه همین نشناختم از ترس اینکه نکنه ارباب گیرم اورده چارقدم و کشیدم پایین تر تا صورتم معلوم نشه.اما یکهو از پشت چارقدم و کشید چون سر دو پا نشسته بودم نتونستم خودم و کنترل کنم نقش زمین شدم جیغ اهسته ای کشیدم که دنیا گریه کنان خودشو چسبوند بهم.مردی که پیله کرده بود بفهمه کیم گفت این بچه واسه کیه؟وقتی صداش از حالت کلفتی دراومدفهمیدم کیه!رستم بود.پشت سرم ایستاده و شلاق بدست منو دخترکم و نگاه میکرد.با گریه گفتم رستم تویی؟بی معرفت اومدی؟اما رستم با خشم گفت حرف از بی معرفتی نزن گستاخ میگم بچه مال کیه؟با بغض گفتم بخدا هرچی برات تعریف کردن واقعیت نداره تو که خوب منو میشناسی اگه ترس از بنده نداشته باشم از خدا که ترس دارم.
ادامه ساعت ۲۱ شب
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#رعیت_زاده
#قسمت_چهلوسوم
به همون خدا کار اشتباهی نکردم.بچه رو کشیدم تو بغلم گفتم بخاطر دخترکم رحم کن.بی تقصیرم هرچی بود نیرنگ بود و منم بی دفاع!فقط جونم و برداشتم فرار کردم.خم شد دنیا رو بگیره که چون بچم ترسیده بود چسبید بهم.به شدت گریه میکرد و سرش ومیمالید به سینه ام.رستم سوالی گفت دختر منه؟حاشا کردن نداشت وقتی شباهت به رستم داشت و از دور بیداد میکرد بچه رستمه.چشمای رستم مثل همیشه طوفانی بود و قرمز انگار هنوزم شبا خواب نداشت.زل زده بود به چشمای دنیا رو به روش زانو زد و بانگاهی نم دار دنیا رو ورانداز کرد با دلخوری گفت چطورتونستی تنها کسم و ازم بگیری سنگدل چطور دلت اومد بیخبر تنهام بذاری؟دستش اومد روی گونه ام خودم و کشیدم عقب گفتم رستم خان شما محرمم نیستی بهم دست نزن.وحشتناک اخم کرد گفت خلایق هرچه لایق پس درست بود هرچی گفتن.تف انداخت رو چارقدم گفت حیف دل پاکی که برات دل دل میزد حیف هوشی که بخاطرت از سر میرفت بی چشم و رو.دست دنیا رو کشید بلندش کرد کشیدش تو بغلش گفت بچه مال منه چه تو بگی چه نگی!حق منه اجازه نمیدم زیر دست کسی بزرگش کنی کدوم ریش سفیدی میگه بچه مال توا جز اینکه بچه به پدرش میرسه.دنیا رو گذاشت اسب خودشم سوار شد بغلش کرد و به تاخت رفت!تموم این لحظه ها تو چند ثانیه اتفاق افتاد و تا به خودم بیام دنبال اسب بی چارقد و بی دمپایی میدویدم.دیر بود چون نه رستمی بود نه صدام و کسی میشنید.انگار واسه دل خودم زار میزدم و التماس میکردم.مونده بودم چکار کنم برم عمارت یا نه برم خونه تا رستم از خر شیطون پیاده شه بیاد دنبالم حرفامو گوش بده؟ازقرار اینقد تو گوشش خونده بودن و غیبتم و کرده بودن که جزمحالات بود دلش بسوزه یا بیاددنبالم!ناچار راهی عمارت شدم کوچه های اشنا با مردمی اشنا که دائم در حال پچ پچ بودن.تا رسیدم عمارت کلی فکر و خیال پوچ به ذهنم اومد و رفت دم در عمارت نگهبانا جلوم و گرفتن گفتن اینجا چکار داری؟با گریه گفتم با ارباب زاده کار دارم تورو خدا بذارین برم تو.مزاحمتی ندارم.اما با نیشخند عذرم و خواستن گفتن اجازه ندارن کسی وارد بشه.همونجا نشستم رو زمین رو کردم به اسمون زمزمه کردم برام بزرگی کن تا داغ بچه ام به دلم نمونده.داشتم مثل ابر بهار گریه میکردم که صدای بی بی زلیخا اومد.به موقع رسیده بود سر بلند کردم تا پیرزن ببینه اومدم چقد پیر تر و شکسته تر شده بود.پس فقط من نبودم از ننگ زمونه کمرم شکسته بود بی بی زلیخام پیر شده بود.اومد جلو تا راه و برام باز کنن.نگهبانا که رفتن کناری بغلم کرد گفت منتظرت بودم حنا جان.بیا تو کلی حرف واسه گفتن دارم بیا که قبل مردن سفره دلم و برات باز کنم.جلو جلو میرفت زیر لبی گفت سرو صدا نکنی که اگه صدات دربیاد میگم همین نگهبانا بندازنت بیرون اروم بیا دنبالم!چقد عمارت ساکت بود هیچ شور و هیجانی پیدا نمیشد.دور و برم و نگاه کردم تا لبخندی رو لب کسی ببینم.رسیدیم به مطبخ گفتم بی بی چرا عمارت مثل قبرستون قدیمی شده؟خانمای عمارت و ارباب بزرگ کجان؟نشست کناردیگدون گفت بهشون گفتم که آه یتیم دامن گیره!توکه رفتی رستم دست پراومد دنبالت انگاری برات خونه و اثاثیه اماده کرده بوده ولی بهش گفتن توبامردغریبه فرار کردی و رسوایی بارآوردی!رستم باورنمیکرد حقم داشت باورنکنه چون مثل چشماش اعتماد داشت بهت با ذوق اومده بود که ذوقش وکور کردن.!نشست به نفرین و ناله به خانجانم گفت اگه تاحالا نگه ات داشتم بخاطر حنا بوده وقتی نیست توام نباید باشی طلاق طلاق طلاق!سه طلاقه شدی برو خونه پدرت به هیچ عنوانم راضی نمیشم برگردی.نامردا بهش نگفتن چه افترایی بهت زدن که!دهن تمام کارگرا رو باپول بستن و تهدید کردن کسی حرف بزنه زبونش و از حلقش میکشن بیرون.حقیقت و به رستم نگفتن جز دروغ که خدا بد گذاشت تو سفره شون.خانجان با زبون کوتاه بدون مهریه برگشت ولی قبل رفتن گوشزد کرد اه حنا شمارو نگیره.رفتن گوشزد کرد اه حنا شمارو نگیره اه منم شما رو میگیره چون دلم و شکستین.مقصر مادرت بود درباغ سبز نشونم داد انشاالله زمین گیر بشین.کسی حرفای خانجان و جدی نگرفت مثل اینکه بد گول وعده های خانم و خورده بود نمیدونست با ندونم کاریاش ازعمارت میندازنش بیرون.هنوزچند وقتی ازرفتن خانجان نگذشته بود که زمینای زراعی ارباب یکی یکی اتیش گرفت.ارباب که دید داراییش دود شد رفت هوا سکته کردپشت سرشم خانم بزرگ سکته کرد چون دیگه ابهت قبل ونداشت.رستم خونه وکار زندگی تو دربار و گذاشت واسه همیشه برگشت عمارت تابتونه هرج و مرج و بخوابونه.خیلی طول کشید تا مشکلات ورفع رجوع کنه ولی خب با درایت همه چیو حل کرد.ولی چه سود که عمارت؛عمارت قبل نشد و نمیشه.صورت خیس از اشکش وپاک کردنگاه پرغصه ای بهم انداخت گفت حرفی به رستم نزدم که مبادا اتیش کینه از مادرش اوج بگیره.
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#رعیت_زاده
#قسمت_چهلوچهارم
با منطق خودم به این نتیجه رسیدم ماه پشت ابر نمیمونه بذارتا وقتی حنا برمیگرده رستم فکر کنه سوگولیش بهش خیانت کرده. با حیرت گفتم دستمریزاد بی بی؛چطوری حاضر شدی این ننگ و بچسبونی به پیشونی ام ولی به رستم نگی بی گناهم؟چون ناراحت نشه از مادرش؟بی بی لبخند تلخی زد گفت حنا جان مادر تو نبودی دیگه خوب و بد چه فرقی به حالت میکرد؟دست رستمم کوتاه بود نمیدونست کجایی به هرجا که فکرشو میکرد سرک کشید سراغتو از عموت گرفت که پست فطرت اب پاکی و ریخت رو دست رستم من با بدکاره ها فامیل نیستم.مجبور بودم سکوت کنم حنا مجبور بودم.رستم فکر میکنه با کسی برگشتی که باهاش فرار کردی بچه رو ازت گرفته.سرفرصت همه چیو میگم بهش تا دینی به گردنم نمونه.آه سردی کشیدم گفتم فایده ای نداره نمیخواد زحمت بکشی بی بی فقط بچه ام و بده میرم.پشت سرمم نگاه نمیکنم.فرار کردم درسته ولی نه با کسی که ای کاش با مردی فرار میکردم تا راحت میتونستم قبول کنم هر حرفی که پشتم زده شده رو.ریز به ریز از روزایی گفتم که شهر بودم.بی بی لابلای حرفام میکوبید به سینه اش عموم و نفرین میکرد.شب شده بود دلم پیش دنیا مونده بود کنار قابلمه ها چمباته زده بودم بلکه صدای خنده ای از دنیا بشنوم ولی فقط بی قراریاش بود که روحم و درد میاورد.به بی بی قول داده بودم صدا ازم درنیاد میگفت رستم بفهمه اینجایی حرمت موی سفیدم و نگه نمیداره جفتمونو میندازه بیرون پس اروم باش.دنیا بی تابی اش اوج گرفته بود بی بی رفت تو ساختمون دنیا رو به بهونه نبات داغ دادن و اروم کردن اورد.تا دخترکم و بغل کردم اروم شد انداختمش زیر سینه ام و خوابش برد.بی بی نشسته بود به شیر دادنم نگاه میکرد میگفت حناخوب بزرگ شدی!هزار الله و اکبر بهت.هزار الله و اکبر بهت.زبون به تعریف باز کرده بود که یکهو صدای رستم اومد میگفت بی بی چیشد؟دخترکم ساکت شد یا بلا سرش اوردی؟بی بی سریع بچه رو ازم گرفت گفت توله سگ طاقت نداره که بده ببرمش تا نیومده.پشت همین قابلمه ها جا بگیر!با هزار مدل دست دست کردن و چشمای خیس به دنیا نگاه کردم قرار نبود امشبم بغلم بخوابه همینم برام قابل تحمل نبود.سینه ام و انداختم تو لباسم ننه زلیخام در مطبخ و باز کرد که یکهو هیبت رستم جلو در ظاهر شد.بی بی اشاره کرد گفت به خاک پدرت قسمت میدم عربده کشی راه نندازی طفل معصوم خوابش برده.من میرم سنگاتو با زنت وا بکن ولی کل ابادی و خبردار نکن.رستم چشماشو ریز کرد گفت کدوم زن بی بی؟زن مردم شده زن من؟خودش میگه محرمم نیست اونوقت تو سنگش و میکوبی به سینه ات؟اگه تا امروز میگفتم حنا بی گناهه امروز حتی اوردن اسمش به زبونم کفاره داره چون زن مردمه.بی بی گفت قسمت دادم رستم به حرمت گیسای سفیدم ازت میخوام فرصت بدی حرف بزنه.نه اینکه جنجال راه بندازی.رستم بی بی رو از مطبخ انداخت بیرون تو خودم جمع شدم زانوهام و فشار دادم تو شکمم همشم ترس از چشمای ترسناک رستم بودوادارم میکرد ازش حذر کنم.
با بغض گفتم رستم خان داد زد ارباب صدام بزن ارباب فرنگ رفته ی این ابادی ام که اراده کنم کوچیک تا بزرگ رعیت میان دست بوسم و دختر دست نخورده شونو عقدم میکنن.چی با خودت فکر کردی که خوشی زد زیردلت رعیت زاده گدا صفت؟گفتم رستم قصد جونم و کردن؟
گفت جهنم بالاخره که میومدم!نرفته بودم که برنگردم ولی تو چکار کردی؟با کلی امیدو ارزو رفتم که خوش خبری بیارم نجاتت بدم اما انگار تو به رعیت بودن عادت داری.اومد جلو بالا سرم ایستاد شلاقش و از پشتش دراورد گفت هروقت بخوام میتونم بهت دست بزنم چون رعیتمی ولی دیگه برام ارزشی نداری حتی لیاقت نداری مادری کنی.اشکام ریخت گفتم کار بدی نکردم ارباب این آبادی.با تعصب گفت داری منو به سخره میگیری؟الان میفهمم مادرم ی چیزی میدونست و راضی نبود زنم باشی بعنوان صاحب این زمینا و بزرگ روستا بهت میگم برمیگردی همونجایی که فرار کرده بودی حتی عموتم عارش میومد بگه تو برادر زاده شی ننگ به تو!نمیزنمت چون یاد ندارم دست رو ضعیفه بلند کنم فقط میگم میری و دیگه بر نمیگردی.افتادم به پاش پاچه شلوارش و گرفتم از کی اینقد بی رحم شدی رستم؟بچه ام شیر میخوره تو غریبی بدون مادر بدنیا اوردمش.نامرد درد کشیدم زاییدمش سر چی داری از بچه ام محرومم میکنی؟با نیشخند گفت سراینکه محرمت نیستم یکسال تحمل نکردی بشینی به پام تا پیدات کنم طلاق گرفتی حتی دل و جرات به خرج ندادی بیایی سراغم بااینکه میدونستی جز دربار جایی نیستم.سرم و چسبوندم به پاش گفتم منو ترسوندن رستم حتی همون عموی نااهلمم منو ترسوند گفت رستم دنبالته به ریختن خونت.هولم داد گفت معرکه ننه من غریبم بازیات و جمع کن گوشم از این حرفا پره.دخترم تو همین عمارت زیر سایه خودم میمونه تا اسم رعیت زاده روش نباشه حرفم دوتا نمیشه برو بیرون تا با سر و صدا ننداختمت بیرون که مضحکه دست بقیه بشی بی آبرو!
ادامه ساعت ۸ صبح
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💫امشب بـراتـون
🍂سلامتی آرزو میکنم
💫انشـاءالله همیشه
🍂سلامت و شـاداب باشید
💫شبتون بخیر عزیزان
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صبحتون به پاکی برف زمستون❄️
خدایا به خاطر همه چی شکرت🌱💚
صبح بخیر عزیزای دل☀️❄️
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#رعیت_زاده
#قسمت_چهلوپنجم
سرخورده از اینکه رستمم باورم نمیکرد با چشم گریون اومدم تو حیاط بی بی دنیا رو بغل کرده بود و بچم تو خواب ناز فرو رفته بود.سرش وتکون داد گفت توکل کن به خدا درست میشه اتیش رستم الان تنده بذار فکرکنه میفهمه اشتباه کرده.گفتم دستم به دامنت بی بی یکاری کن بدون پاره تنم نمیتونم.گفت برو تا شر به پا نشده خدا بزرگه!دنیا رو نبوسیدم حتی نشد ازش خداحافظی کنم چون رستم داد زد بی بی تو حیاط نمون پشه ها پوست بچه رو میکنن ببرش تو اتاقم حواسم بهش هست.ی شیشه شیر گاو بجوشون عادتش بدیم به شیرگاو.بی بی گفت مادر بچه به اسهال میوفته اجازه بده مادرش بهش شیر بده.با اخمی که رستم کرد بی بی سکوت کرد منم از عمارت زدم بیرون مثل همه ى روزای یتیمیم تک و تنها از کوچه های ابادی گذر کردم اما دلم تو عمارت پيش بچم مونده بود فقط جسمم از اونجا دور مى شد.بازیچه ى دست روزگار شده بودم و هي وقت توانی واسه مقابله با تازیانه هاش نداشتم اما اینبار خودم نبودم بحث دخترم وسط بود که بى رحمانه ازم گرفتن راه میرفتم و با خودم عهد مى كردم اگه از آسمون سنگ بباره و از زمين خون بچكه بچه مو ازشون پس ميگيرم. درست بود كه رستم یکدنده و لجباز میگفت نه و دلیل اوردنم براش معنا نداشت اما من مادر بودم حتی طرد شدن از جانب رستم و ناسزاهاشم دلیل نمیشد جا بزنم دور بچم و خط بکشم.به هر بدبختی بود رسیدم خونه عموم و ديدم ترکه به دست نشسته جلو در خونه و تا چشمش بهم افتاد از جاش بلند شد و گفت : دختره ى چشم سفيد تا این وقت شب کجا پى جلولون دادنت بودی؟ دم غروبی زدی بیرون بری آواره زندگی کی بشی؟ بچه ات کو؟چشمامو بستم تا گنده تر از دهنم جواب ندم ولی دست بردار نبود وباز گفت: بی حیایی بس نیست ؟ برگشتى كه خون به جيگر كى كنى؟ همين امروز و فرداست دست به یکی کنن مثل بدکاره ها از ابادی بندازنت بیرون بیینم اونوقت رو داری زبون درازی کنی واسه طلب حق! بهتر که بندازنت بیرون از شرت راحت بشم بدشگون.دلم تاب نیاورد جواب ندم و گفتم: تو با بدکاره ها وصلت کردی پامو تو خونه شون باز کردی. بدکاره اوردی رو فرش خونه مون حالا دو قورت و نیمت باقیه؟بهتره سکوت کنی تا نرفتم پیش رستم بهش نگفتم این تو بودی که مجبورم کردی طلاق بگیرم هان؟ نظرت چيه؟اگه امروز تحمل کردم به زبون نیام واقعیت و نگم بخاطر خونی بود که از تو توی رگامه بی غیرت.ترکه رو انداخت زمین و گفت: ماشالله اين زندگى هر چى از رنگ و رخسار و قد و مال و منال برات كم گذاشت در عوض روى زبون تلخت جبران كرد... داداش خدا بيامرزمم كه انقدرى بدبختى داشت وقتى واسه تربيت زن و بچه اش نداشت غريدم: اسم بابام و نیار تنش و تو گور نلرزون!ی جو غیرت و ازش یاد میگرفتی یتیم برادرت و نمیفروختی پولشو بزنی به جیب.سعی کن با زبونت ازارم ندی تهدید نمیکنم عملی میکنم حرفامو مطمئن باش رک به رستم میگم چه بلایی به روزم اوردی.خواستم از كنارش رد بشم كه کشید کنار تا تن نجسم بهش نخوره از حیاط خاکی مون رد شدم نزدیک ورودی خونه سکینه اومد جلو تا خواست کنایه بزنه عموم گفت هیس باش سکینه به ما ربطی نداره بزرگ شده میدونه چی خوبه چی بده ما دیگه فامیل این دختر بی اصل و نصب نیستیم.پوزخندى زدم و گفتم: هان؟! حيفت اومد خودت نتونستى ببرى تحويل رستم بدى ي چيزى به جيب بزنى؟! محض اطلاعت خودم بردم تحويلش دادم كه همچين موردى رو واسه تو زنت جور نكنم زیاد از بغلام کشیدین به جیب زدین.خدا كه منو سوزونده بود منم يكم اونارو مى سوزوندم چى مى شد؟!گفتم غصه بی عقلی و کیسه پرستی خودتونو بکنين كه قرار نيست ديگه چيزى بهتون بماسه! نمیخواد دلسوزم بشی كه خودم زندگى كردن و خيلى بهتر از شما دوتا بى وجدان بلدم جلو زبونتونم بگیرید تا عادت کنید بی ربط حرف نزنید.رفتم تو اتاقم سر روى بالشت نذاشته بودم که اشكام پهن بالشت شد . دلم واسه دخترم داشت پاره مى شد. درسته زمانى كه شهر کار كار مى كردم پيش اختر بود و نمیدیدمش اما دلم قرص بود مال منه ولی الان ديگه حتى مطمئن نبودم بتونم ببینمش. رستمم غيض كرده بود و از ديدنش محرومم کرد تنها اميدم بى بى بود كه حتى واقعيت و به رستم نگفته بود! هر چی پهلو به پهلو كردم خوابم نبرد تا خود صبح بيدار بودم. بیخوابی زده بود به سرم نتونستم بمونم راهی عمارت شدم
فكر مى كردم راهم نمیدن داخل و باید جلوى عمارت بشينم تا بى بى سر و كله اش پيدا بشه اما اينطور نشد تا منو ديدن يواشكى از در كوچيك راهيم كردن داخل عمارت.تند و تیز رفتم تو مطبخ دختركم بغل بى بى بود.قلبم سنگینی میکرد بغلش كردم فورى سينم و تو دهنش گذاشتم..
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#رعیت_زاده
#قسمت_چهلوششم
همین که بچه ام آروم گرفت صدای رستم از حیاط عمارت اومد که میگفت: بی بی بچه در چه حاله؟بی بی از همون مطبخ فریاد کشید میخواستی تو چه حالی باشه؟مادرش و مجازات میکنی یا بچه بیچاره رو زجر میدی؟رستم دست از این یک کلام بازیات بردار بذار دختر بیچاره حرف بزنه.حتما واسه تبرئه کردن خودش حرف نگفته زیاد داره.بچه رو ازم گرفت رفت تو حیاط بی دفاع منتظر بودم معجزه ای بشه از پنجره کوچیک مطبخ نگاه کردم بی بی میرفت تو ساختمون و سر رستم غر میزد که رستم خان خان خانان مادری نکردم برات حس مادری نداشتم برات زیر دست خودم بزرگ کردم؛ پسرجان به تو نمیخوره بدجنس و ظالم باشی.تو نمیتونی حتی ادای بی رحم جماعت و دربیاری ؛ فرصت بده حرف بزنه بفهمی مقصر کیه.اگر اونی نبود که مطابق میلت باشه هرکاری دلت خواست بکن منم نه نمیگم مثل کوه پشتت میمونم.اما رستم بدقلق گفت: بی بی تو چشمم نگاه کردگفت محرمش نیستم ! چیو ببخشم بی غیرتی مو ببخشم یا سبک سری حنا رو؟اتیش تندش باعث شد تا خبر ازم نگیره.بی بی گفت: بازم تکرار میکنم اجازه بده حرف بزنه.مادرت و خانجان در غیابت کم خون به دلش نکردن که توام شدی رستم دستان اگر در صدد جبرانی بذار حرف بزنه.خودم و کشیدم کنار نمیخواستم رستم بفهمه بیخ گوشمم شاید برای بی بی بد میشد.فقط مونده بودم چرا بی بی بعنوان شاهد حاضر واقعیت و نمیگفت و تمومش نمیکرد؟!بی بی بدون دنیا برگشت حیرون گفتم: بی بی من برم؟سری به عنوان نه تکون داد گفت' نه خیالت راحت پا تو مطبخ نمیذاره.گفتم بی بی اگر بچه ام و ازم بگیره نابود میشم کس و کارم همین دختره؛ اگه تاامروز سرپام بخاطر دنیامه.اگه ازم بگیرنش میمیرم و تو همین حیاط باید دفنم کنین بی بی گفت: دندون به جیگر بگیر دیگه باید بفهمم چرا نمیخواد سر به راه بشه.نترس نه بچه ات و میگیره نه اجازه میده توی این حیاط بمیری!تو مطبخ نشستم و کمک بی بی کردم.کارگرایی که میومدن و میرفتن با تعجب نگام میکردن کم و پیش پچ پچ میکردند مگه مهم بود؟رستم واسه سرکشی رفت بیرون و بی بی دنیا رو اورد.تاشب که رستم برگرده کارم شده بود بازی با دنیا و شیر دادن بهش!... یواشکی شده بودم خانوم خونه ای که ی عمر آرزوش رو داشتم!بعد اونروز تقریبا هرروز میرفتم دنیا رو میاوردن پیشم اما رستم که وسط،روز میومد دخترم و میبردن و دنیا باز بهونه گیری میکرد.ی روز از بی تابی دنیا رستم کلافه شد بی بی و صدا زد.بی بی بدو بدو رفت گفت: جانم مادر چی شده؟زبونم لال نکنه بلایی سر بچه اومده؟رستم کلافه گفت: این بچه باهام خو نمیگیره مرتب مادرش و میخواد.خون به دلم شد اینقد گریه کرد بدون اینکه مادرش بفهمه من خواستم بیارش عمارت بهش شیر بده نمیخوام بچه ام بیشتر از این اذیت بشه.کم بود بال دربیارم حتما الان که به رفت و امدم رضا داده به همین زودیم قبول میکنه بشینه پای حرفام.چطور باید با وجدانم کنار بیام بد عموم و بگم هرچند عموم وجدان نداشت منکه داشتم!چی باید میگفتم اصلا صلاح بود بگم عموم و خانم بزرگ به خاک سیاه نشوندنم؟نمیتونستم دلم و سیاه کنم سیرت کسی و بد جلوه کنم.بی بی که دنیا رو گذاشت تو بغلم گفت با فکر و خیال هیچی درست نمیشه مگر با راه و رسم درست.گفتم بی بی حواست هست باید حمایتم کنی.گفت روم پیشت سیاهه منم مثل خودت رعیتم رستم سرتق تر از این صحبتاست که بخواد منو باور کنه.یکم صبوری کن بچه رو نمیتونه دست تنها بزرگ کنه چون زن سالم و دلسوز تو عمارت نیست که رستم بهش اعتماد کنه.گفتم بی بی داری گولم میزنی واقعیت و بگو تا چشم امیدم بهت نباشه.بچه که نیستم سرم شیره بمالی.رو ازم گرفت چشمای خیس و انداخت پایین گفت خودت تلاش کن زندگیتو بدست بیاری از منه پیرزن توقع نداشته باش.گفتم نه بی بی حسم میگه هم کاسه خانم بزرگ و خانجان بودی از ترست چیزی نمیگی گناهکار نشی یکهو رستم صدا زد بی بی پس کو اون مثلا مادر بچه که تا دیروز داشت یقه چاک میداد بچه بچه میکرد بگید دختر ارباب رستم ضعف کرد زودتر بیاد براش دایه گی کنه !خلاصه که طبق خواسته ی رستم بار و بنديل جمع كردم اومدم عمارت اما اينطور وانمود كردم كه نفهميدم خودش دنبالم فرستاده و مثلا بنا به وساطتت بى بى زليخا برگشتم .شب اول همين كه خواستم دنيارو بخوابونم رستم هوار زد: دخترمو بيارين!تازه داشتم مى فهميدم رفتنم باهاش چه كرد كه اينطورعصبى شده بودبى بى اشاره كردشنیدی؟ فورى بچه رو برداشتم رفتم. نگاهى پرازحقارت بهم انداخت روشو به سمت دنيا برگردوند و گفت:دنياى بابا در چه حاله؟!دخترك بيچاره ام همينو مى خواست. وقتى مادرش هست كنار رستم آروم بگيره!دستش به سمت رستم دراز كرد ب ب ب گفت رستم هم كيفور از اين تيكه ى جديدى كه به دخترم يادداده بودم بغلش كرد دور سرش دور داد کلی باهاش بازی کرد تا دنيا خسته شد و شروع به نق نق كرد.
ادامه ساعت ۲ ظهر
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii