eitaa logo
سرگذشت های تلخ و شیرین
18.9هزار دنبال‌کننده
111 عکس
505 ویدیو
0 فایل
سرگذشت ها و داستان های واقعی گاهی هم رمان😍 برای محتوای کانال زحمت و وقت زیادی صرف میشه دوستان کپی بدون ذکر لینک کانال شرعا حرااام✋🏼💯 حرفی سخنی بود من اینجام👇🏽🫶🏻 @Fafaadd کانال تبلیغات شاپرک👇🏽 https://eitaa.com/joinchat/163971899C9e5f5087e0
مشاهده در ایتا
دانلود
سعی کردم موهامو از دستش جدا کنم و گفتم:پس سارا چی میگه میگه قراره تو بشی بابای بچه هاش؟جلوی منو گرفته از دیشب رویاییتون داره صحبت میکنه.خودم دیدم رفتی دنبـالش رفتی تو اتاقش چند ساعت اونجا چیکار میکردی!؟موهامو ول کرد و رفت سمت شیشه پنجره با مشت به شیشه ها میزد و میگفت:این منم بدبخت و بیچاره! به طرفم چرخید و گفت:منو تهدید کرد که محمد رو برمیداره و میره! رفتم تو اتاقش و بهش فهموندم نمیتونه محمد رو ببره!محمد داشت گریه میکرد نشستم و باهاش بازی کردم نشستم و با یادگاری برادرم بازی کردم!دندونای سارا رو تودهنش خورد میکنم که بفهمه دیگه این تهمت هارو به من نزنه..من بخاطر عاشق تو شدن از محمد خجالت میکشم! اونوقت چطور به سارا نظر داشته باشم؟ چطور به نـاموس برادرم دس بزنم وقتی میدونم محمد چقدر دوستش داشت!تنم میلـرزید و یکباره یه آبی ازم ریخت بیرون!محمود با تـرس به پاهای خـیس و خـونی ام نگاه کرد و دیگه چیزی نگفت و رفت بیرون! تو یه چشم به هم زدن خاله رباب اومد،از تـرس میلرزیدم و نمیدونستم چه اتفاقی افتاده فکر میکردم ادرار کردم و خجالت میکشیدم!خـون شدت گرفته بود و درد بیشتر شده بود هرجور هم حساب میشد من تو ماه هشتم بودم و نباید زایمان میکردم!خاله رباب خدمه رو با فریاد صدا زد و فرستاد دنبـال عمه فرح....معصومه مژگان رو به پشتش بسته بود و اومد داخل،زیر بغلمو گرفتن و برام رختخواب پهن کردن.خاله به محمود گفت:برو بیرون اینجا نمون!ولی محمود خشکش زده بود و بهم خیره بود،دستمو به طرفش دراز کردم،واقعا تـرسیده بودم نه مادر بود که پیشم باشه نه آرامشی! محمود جلو اومد،باورش برای همه سخت بود موهامو نوازش کرد و رو به مادرش گفت:الان که وقتش نیست!؟خاله رباب بدتر از من میلـرزید و گفت:خدا رحـم کنه بچه اش نمیره! الان زوده واسه زایمان ولی بچه باید بدنیا بیاد حالا چه مـرده چه زنده.خـون از بین انگشت های محمود میچکید. معصومه چشمش به شیشه شکسته و خـون دست محمود افتاد و با جـیغ کوتاهی گفت:خان داداش دستت داره خـون میاد!خاله رباب منو ول کرد و رفت سراغ پسرش انگار تازه اتاق بهم ریخته رو میدید.روسریشو دور دست پسرش بست و گفت:تو داری چیکار میکنی؟تو زدیش به این وضع افتاده؟به شکمش زدی؟محمود هنوز عصبی بود و گفت:این چه حرفیه مگه من میتونم قـاتل بچه خودم باشم؟از دیشب حالش بدبوده الان داره میگه!خاله گره روسری که دور دست محمود بسته بود رومحکمتر کرد و گفت:نمیدونم کی قراره بلاهایی که به سر من میاد تموم بشه.ازدرد آستینمو به دندون گرفته بودم و تحملشو نداشتم!چه دل و جرئتی اونروز داشتم که تونسته بودم با محمود اونطور صحبت کنم.چه سرنوشتی! اگه بچه ام میمـرد چی میکشیدم اون پاره تن من و محمود بود! محمود دلشوره داشت و اصلا متوجه درد دستش نبود، از درد رنگ به روم نمونده بود، گریه میکردم و میتـرسیدم محمود جلو اومد و کمک کرد معصومه پشتم متکا بزاره لباسشو چـنگ زدم و گفت:هیچ اتفاقی نمیوفته آروم باش.خاله رباب دوباره بهش گفت:برو بیرون محمود اینجا نمون.رو به مادرش گفت:چرا بچه مـرده باشه؟مگه بخاطر خـون و اون آب بچه میمیـره؟! معصومه خجالت میکشید و پـشتشو کرد!خاله چشم ابرو شو چپ کرد و گفت:بلند شو برو بیرون این حرفها از تو بعیده! میخواست بره ولی دستشو ول نکردم.من که بی کس بودم،نمیخواستم اگه قراره بمیـرم نبینمش،میخواستم آخرین تصویری که میبینم اون باشه.چندبار خدارو صدا زدم!من زایمان سخت سارا رو دیده بودم ولی بچه من نه تکون میخورد نه آبی برای تکون خوردن داشت.عمه فرح که اومد داخل چادرشو پرت کرد زمین و گفت:چخبره چرا این بچه عجله داره؟ برو بیرون محمود خان.ولی محمود خشکش زده بود و نمیخواست بره!پرده وسط رو انداخت و خودش رفت سمت تخـت و گفت:من اینجام تو به کارت برس.عمه فرح سری تکون داد و معاینه کرد و گفت:درد زایمانشه...دخترم قوی باش و زور بزن...قابلمه آب جوش و ملحفه های سفید رو آوردن فرح رو به خاله گفت:بگو ذغال بزارن بچه داره خفه میشه.ذغال بزاریم جلوش،گرما باعث بشه بزاد! میتـرسیدم کاش مادرم بود،کاش حداقل ینفر از آشناهامون بود، ینفر که اونقدر ازش خجالت نمیکشیدم درد دیگه داشت منو از پا در میاورد!محمود هـی از اون سمت پرده میپرسید بدنیا نیومد؟! فرح به خاله میگفت تو رو خدا بگید بره بیرون من تو عمرم همچین مردی ندیدم اخه این تو چی میخواد؟محمود پرده رو کنار زد و با عصبانیت رو به فرح گفت:تو کارتو بکن با من چیکار داری؟! انقدر عصبی بود که عمه فرح سکوت کرد و اسمش این بود که اون زایمان میگرفت، ولی در اصل خودم بودم که متکا رو چـنگ میزدم و زور میزدم.خدا شاهده اون لحظه ننه با لباس سفید و صورت شاد و جوون شده اش دیدنش از خوشحالی نمیدونستم چی بگم. ادامه ساعت ۲۱ شب ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
اومد بالا سرم دستی به سرم کشید و انگشترش تو دستش بود خـم شد سرمو بوسید و گفت: چه روز خوش یومنی امروز.عزیز من داری مادر میشی؟!دستشو بوسیدم و گفتم: ننه گفتن تو مـردی؟پس چطوری اومدی پیش من؟خندید و گفت: من همیشه مراقبتم مادر ولت نمیکنم اینحا تنها بمونی، به لطف تو زخـم پاهای دادا خوب شده و دیگه مراقب اون نیستم اومدم به تو سر بزنم.مادر جان زور بزن نزار بچه هات خفه بشن.با تعجب گفتم: بچه هام؟مگه چندتان ننه!؟دستی به صورتم کشید و گفت: دوتان!یه دختر یه پسر،این دوتا بچه میشه سنگ صبور تو ،میشه مادر نداشته ات ،میشه خواهر نداشته ات ‌،میشه پدرسنگدلت،میشن عشقت!سختی های تو هم تموم میشه و بالاخره خوشبخت میشی اونجوری که لیاقتشو داری.بلند شد و به طرف در رفت هرچی صداش میزدم دورتر و دورتر میشد.معصومه میگفت اون لحظات از حال رفته بودم و زیر لب هذیون میگفتم و با جیـغ و هوارهای معصومه و خاله چشم هامو باز کردم.با تعجب نگاهشون میکردم انگار به یه دنیای دیگه اومده بودم و یه چیزی مثل ماهی ازم سر خورد بیرون و فرح صلوات فرستاد و گفت:بدنیا اومد هزار ماشاالله چه دختری موهاش تا روی گوش هاشه.بچه خـونی رو به ملحفه پیچید و روی قلبم گذاشت.درد من تموم نشده بود و هیچ چیز شیرین تر از صورت ناز اون به نبود.بوش کردم بوی بهشت میداد بوی لطف خدا بوی پاکی... خاله میخندید و اشک میریخت! اون از همه بیشتر خوشحال بود که پاره تن محمود رو میبینه بچه ام اندازه دوکف دست بود.فرح به خاله نگاه کرد و گفت:یه بچه دیگه‌ام داره، الله اکبر پس بگو چرا زود دارن بدنیا میان! گوهر زور بزن مادر بچه تلف نشه...دیگه جونی نداشتم ونمیتونستم درد رو تحمل کنم چشمهام سیاهی میرفت و عمارتمون میومد جلو چشم هام! آزارهای مادرم و بقیه!حالت تهوع داشتم و دیگه نفهمیدم چی به سرم اومد، درد زایمان به اندازه خورد کردن استخونهام بود، سالها بعد که دکتر زنان رفتم گفت لگن کوچیکی دارم لطف خدا بوده که موقع زایمان نمـرده بودم.معصومه به صورتم آب میزد و چشم هامو باز کردم.روم پتو کشیده بودن! با تـرس خواستم بلند بشم که از درد نتونستم و نـالیدم...فرح سرشو به طرفم چرخوند،داشت بچه رو میشست و خاله رباب آب میریخت وگفت:بلند شوهر کی جای تو بود باید میمـرد!بلند شو ببین یه شبه صاحب یه دختر و یه پسر شدی.با شنیدنش لبخند رو لبهام نشست و خدا شاهده د‌رد دیگه برام درد نبود و شیرینترین شد!اشکهامو پاک کردم و چشمم به بچه ای که به دستم قنداق شده و لای پتو بود افتاد و گفتم:این کدومشونه؟کاملا شبیه هم بودن و معصومه گفت:این دخترته.اونم پسرته! بشورن قنداقش کنن.من به این دختر خوشگل شیر دادم سیر شد و خوابید به پسرت خودت شیر بده تا شیرت بیاد گرسنه نمونن... خاله زیور جلو اومدو یدونه از النگوهاشو از دستش بیرون آورد و به عمه فرح داد و گفت:اینم مژدگانیت، تا محمود پـول زحمتتو جدا بده.یدفعه یادش افتادم یعنی هنوز پشت پرده بود؟! معصومه خندید و گفت:تو که از حال رفتی با زور بیرونش کردم مگه میرفت؟! دست انداختم و دخترمو تو بغل گرفتم،خیلی ریزه بودن و دوتایی باهم وزن محمد رو موقع زایمان نداشتن.آروم خواب بود موهای پرپشت مشکیش تا روی ابروهاش بود، پیشونیشو بوسیدم و به قلبم فـشردمش گریه میکردم و اشک خوشحالی میریختم.پسرمم قنداق کردن و پتو پیچیدن و دادن بغلم.نمیتونستم قشنگ بغلشون کنم خیلی کوچولو بودن.بچه هام یه دست لباسم نداشتن که تنشون کنم.مادر سارا چندین دست لباس برای نوه اش آورد،پتو های نو، لحاف سنگ دوزی شده و تشک بچه.ولی بچه های من چیزی نداشتن و بیشتر ناراحت میشدم!پسرم شبیه محمود بود و انگار خودش بود که کوچیک شده بود! موهاش کم پشت تر و سفید و ناز بود، نگاهشون میکردم باورم نمیشد و فکر میکردم خوابم!خاله رباب رفت عمه رو راهی کنه و من بتونم لباسهامو عوض کنم سرتا پاهام خـون بود، هر چقدر دعا گوی معصومه باشم کمه.کمک کرد منو دستمال نم دار تمیز کرد و پیراهن تمیز پوشیدم،هنوز خـونریزی داشتم! تشکمو انداخت بیرون و یه تشک تمیز زیرم پهن کرد...معصومه به خدمه گفت اسفند دود کنن داخل اتاق و بوی خوبی پیچید،از وقت ناهار هم گذشته بود.ضعف داشتم و انگار تمام دردها تموم شده بود! یکی از مزایای زایمان طبیعی همین بود! گوسفند تو حیاط کـشتن و جگرشو برام کباب کردن،گرسنه تر و بی حال تر از اونی بودم که بخوام تعارف کنم و نخورم!همه رو خوردم و انگار جون گرفتم!معصومه با سـیخ های گوشت کبابی اومد داخل و گفت:اینارو محمود سفارش کرده برات بپزن.خدمه بیرون رفت و معصومه کنارم نشست!از اتاقش برای بچه هام تشک اورده بود،انقدر کوچیک بودن که دوتایی روی یه تشک جا شدن و روشون پتوی بچگی های مریم رو انداخت،بغض کردم و نمیدونستم چطور ازش تشکر کنم! دستی به صورت بچه ها کشید و گفت:اینا عروسکن خدا بهت ببخشدشون! ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
نمیدونی بقیه چقدر خوشحالن عمو خونه نیست و هنوز خبر نداره ولی محمود چشم هاش داره میخنده.دستهاشو فـشردم و گفتم:خداروشکر که تو هستی معصومه من کسی رو ندارم کمکم کنه،نه مادری، نه اقوامی، من چطور از پس این بچه ها بر بیام!؟صدایی از پشت سر معصومه گفت:من که هستم، قبل تو بیشتر از بیست تا بچه رو من بزرگ کردم!نگاه نکن که پیرم هنوزم هزارتا کار از دستم برمیاد، صدای مهربون خاله لیلا بود،جلو اومد و خواستم بلندبشم که مانع شد و گفت:هزارالله اکبر چه بچه هایی وقتی محمود اومد خبر داد نفهمیدم چطور اومدم،محمود ازم خواست پیشت بمونم و مراقب بچه هات باشم نشست کنارم و به پشتی تکیه داد و پسرمو بغل گرفت و گفت:خدای من چقدر شبیه پدرشه پدرشم من بزرگ کردم این کوچولوهارو هم من بزرگ میکنم.به تکه های گوشت مونده تو ظرف اشاره کرد و گفت:بخور جون بگیری شیر دادن دوتا بچه شوخی نیستا از جیب جلیقه اش سنجاق قفلی بیرون آورد و به قنداق بچه ها و بعد به پایین پیراهنم زد و گفت:معصومه برو یه قران و نمک و چاقو و پیاز و یه تیکه نونم بیار بزار زیر متکاهاشون اونموقع ها بخاطر آل و جـن که نمیدونم خرافات بود یا واقعیت این کارا رو میکردن خاله رباب اومد داخل و گفت:ابجی لیلا خوش اومدی.بگم برات ناهار بیارن اینجا؟خاله سلام داد و گفت:چشمت روشن یه شبه محمود صاحب دوتا بچه شد، ان شاالله همیشه لبهاتون بخنده، نه رباب ناهار خوردم میخوام نماز بخونم.فقط جفت این بچه هارو چال کردید؟! نزارید به غروب بخوره! -خیالت راحت فرح خودش خاک کرد و رفت.برات میگم چای بیارن بخور بیا بالا استراحت کن،خاله نگاهی با محبت بهم کرد و گفت:نمیتونم بیام، تا ده روز پیش گوهر هستم...خاله لیلا گفت: اینا اسم ندارن؟ چی صداشون کنیم؟ خاله رباب ابروشو بالا برد و گفت: نمیدونم انقدر یهویی شد که هنوز تو شوکشیم! ولی هرچی خود محمود بخواد همونو میزاریم.انقدر خوشحال بودم که انگار بال در آورده بودم.خاله لیلا مشغول نماز که شد رو به معصومه که داشت به مژگان شیر میداد گفتم:سارا فهمید بچه هام بدنیا اومدن؟! با چشم حواسش به خاله لیلا بود و آروم گفت:اره داره میتـرکه! از اتاقش بیرون هم نیومده.صدبار اومد فضولی و تافهمید بچه ها دوتا هستن و یکیش پسره داره میتـرکه رنگ و روش پریده... -محمود کجاست؟ معصومه به بیرون اشاره کرد و گفت:گوسفند رو خرد میکنن پخش کنن به اقوام و در و همسایه. مش حسین میگه چون بچه ها دوقلو بودن باید یکی دیگه سر ببـره و خـون بریزه.چشمم به در بود تا محمود بیاد و بچه هامون رو ببینه.چه روز قشنگی بود دوتا بچه ناز کنارم خوابیده بودن، ولی چقدر کوچیک و ضعیف بودن، رگهای بدنشون از رو پوست دیده میشد.جیگرم کباب میشد که حتی نمیتونستن درست و حسابی شیر بخورن،من که اصلا نمیتونستم بهشون شیر بدم نه شیری داشتم نه از بس کوچیک بودن نمیشد تو بغل گرفتشون.معصومه مادر دوم بچه هام بود و اگه شیر اون نبود بچه هام میمـردن.خاله لیلا نشسته بود و قرآن میخوند، برام کاچی و روغن حیوونی آوردن و به زور خوردم ،چشم هام گرم خواب شده بود و بچه هام آرومتر از همه بچه های دنیا بودن.صدای محمود تو گوشم پیچید و آروم چشم هامو باز کردم.محمود کنار خاله لیلا نشسته بود و با عشق به بچه ها نگاه میکرد، تا منو دید لبخندی زد و نشستم سلام دادم ،خاله لیلا گفت:محمود خان پسرم یه اسم برای این کوچولوها انتخاب کن خوبیت نداره بدون اسم بمونن.محمود دستشو جلو آورد و دخترمونو بغل گرفت و گفت:اسم این دختر ناز رو نازنین میزارم ولی پسر رو بابام انتخاب کنه.نازنین رو که دیدم انگار خدا منو دوباره متولد کرد، چقدر صورتش کوچیک و نازه،خاله نازنین رو بلند کرد و داد بغلش و گفت:بهت گفته بودم بچه ات که بدنیا بیاد همه چیز درست میشه خدا منو از این نعمت به این بزرگی محروم کرد سالها دعا کردم سالها سجده کردم ولی نداد که نداد.گوشه چشمشو با چادرش پاک کرد و گفت:خدا بهتون ببخشدشون.یکم گوهر بهتر بشه مش حسین میخواد ببیندشون .از صبح دل تو دلش نیست محمود زیر چشمی نگاهم کرد، با دیدن نازنین چشم هاش برق میزد و میدیدم که بغضشو فرو میخوره!رو به خاله لیلا گفت:چرا انقدر کوچیکن!؟ نمیشه بغل گرفت.خاله خندید و گفت:بزرگ میشن عجله نکن ،وروجکـها واسه این دنیا عجله داشتن...خاله لیلا دست رو زانوهاش گذاشت و بلند شد و گفت:مادر تو هستی من یه سر برم به محمد کوچولو بزنم و بیام.ول نکنی بری تا من بیام؟! نباید تنها بمونن.عصاشو برداشت و به روم لبخندی زد و رفت،پسرم گریه میکرد حتما گرسنه اش بود.محمود نازنین رو تو جاش گذاشت و پسرمو بغل گرفت به طرفم گرفت و گفت:لنگه خودمه غر میزنه همش...تو بغلم گرفتمش و خواستم بهش شیر بدم، به زور میـخورد!محمود داشت نگاهم میکرد و خجالت میکشیدم،خودشم خنده اش گرفت و نزدیک تر شد. ادامه ساعت ۸ صبح ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
🌙خـدایـا 🍃امشب هم آرامشی 🌙ازجنس سکوت برکه ها 🍃به سبزی جنگلها 🌙با عطر 🍃بهشتت خواهانم 🌙که آن رابه تمام 🍃دوستان و عزیزانم عطاکنی 🌙شبتون در سایه لطف الهی ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پیام کائنات امروز:👇🏽✨️ همه چیز در زمان درست خودش اتفاق می‌افتد. نگران آینده نباش، فقط به خودت ایمان داشته باش و با عشق و آرامش ادامه بده. کائنات همیشه در مسیر تو، بهترین‌ها را می‌چیند. سلام صبح زیباتون بخیر ☀️🌱 ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
همونطور که شیر میخورد سرشو نـوازش کرد و گفت:چرا مو نداره کچله این؟آروم آروم دستشو به طرف سرم آورد و خودشو جلوتر کشید،کاملا بهم چسـبیده بود و سرمو بوسید و گفت: گوهر امروز نمیدونی چه حسی دارم وقتی نازنین رو دیدم فهمیدم طوری دوستش دارم که هیچ کسی رو قبلا نداشتم این پسر هم که دیگه ریشه منه و توش حرفی نیست،خدا کمکم کنه بتونم از عهده مسئولیتشون بربیام.خدا این تـرس و لـرز رو از وجودم برداره و براشون پدری کنم،جای ضـربه ای که به صورتم زده بود، کبـ‌ود بود و تا اون لحظه که خودش دید من نمیدونستم جاش مونده،دستی به صورتم کشید، دستمو روی دستش گذاشتم و گفتم:می ارزید همه اون سختی هاهمه اون تلخی ها به امروز می ارزید! که این دوتا کوچولو بیان تو آغـوشم.نگاهشون که میکنم جیگرم واسه کوچولو بودنشون کباب میشه،عمه میگفت اگه نتونن شیر بخورن مریضن و میمـیرن ولی شکر خدا هر دوشون شیر میخورن و به امید خدا روز به روز بزرگتر میشن من دیگه از امروز تنها نیستم و این دوتا همه کس منن این دوتا دارایی منن و با دنیا عوضشون نمیکنم.حق داری واقعا ناز و قشنگن کاش این درد دل منم آروم میشد و منم میتونستم یروز بدون فکر زندگی کنم حداقل یه روز طوری باشم که همه هستن! محمود ناراحت بود و نمیتونستم دردشو کم کنم،پسرم خوابید و محمود گرفت و تو جاش گذاشتش و گفت:این تشک و متکا مال کیه؟ - مال بچگی مریم.محمود سری تکون داد و گفت:میسپارم براشون بدوزن،طاووس بلده میگم تا فردا براشون نو بدوزه.بچه های محمود باشن و اینجور زندگی کردن غلط!یه لحظه موقع زایمانت تـرسیدم! گوهر از نبودنت تـرسیدم! الان از بودنت میتـرسم! خدا هیچ بنده ای رو جای من نزاره، از درون دارم میسوزم و نمیتونم کاری کنم ،نه دلم راضی میشه ولت کنم نه عذابم میزاره بیام پیشت.خودمم نمیدونم بالاخره کی از این مصـیبت راحت میشم کی میتونم بالاخره یه روز باشه که اونطور که باید کنارت آرامش داشته باشم.امیر گناه کرد و تو تقـاص پس میدی.دستشو فشـردم و گفتم:من تقـاصی نمیبینم.به من نگاه کن خوشبختم تو رو دارم دوتا بچه...به من نگاه کن خوشبختم! تو رو دارم و دوتا بچه.حتی مادرشوهری که دوستم داره و دوستش دارم، من به همین زندگی پر فراز و نشیبم راضی ام میدونم بالاخره روزی میرسه که دیگه راحت شدیم و خوشبختیم! محمود دستشو بسته بود و معلوم بود که درد داره..دستشو نوازش کردم و گفتم:انگار این شیشه ها عادت دارن تو هر مناسبتی بشکنن!خندید و به متکاهایی که معصومه تو جاهای شیشه شکسته کرده بود(تا سرد نشه) نگاه کرد و گفت:امروز هر دومون زخـمی شدیم تا این دوتا بدنیا اومدن.امروز تو تنها نبودی که درد داشتی و منم پا به پات درد کشیدم و استرس داشتم.اون لحظه از خودم بدم اومد که چطور تونستم با جونشون بازی کنم!چطور تونستم ازشون بدم بیاد!دستشو بالا بردم و بوسیدم و گفتم: بالاخره غصه هات تموم میشه محمود خان!بهشون نگاه کن ببین چقدر نازن.شکری گفت و دوباره خـم شد صورتاشون رو بوسید و گفت:چیه اینطوری دست و پاهاشون رو میبندن باز کنشون -خاله رباب قنداقشون کرده،من که بلد نبودم.محمود گره های بند قنداق رو باز کرد و پسرمو آزاد کرد و گفت:بگو محمود گفته اجازه ندارید قنداق کنیدشون،خبر میدم زن کربعلی لباس بیاره براشون،اون واسه فضولی هم شده یکساعته میاد اینجا.خاله در اتاق رو باز کرد و گفت:قنداقشون رو باز نکن بچه هام سـینه پهلو میکنن.محمود به طرف مادرش چرخید و گفت:آخه این چیه نمیتونن تکون بخورن؟بازشون کن بزار نفس بکشن.خاله دست محمود رو عقب زد و گفت:نخیرم میتونن تکون بخورن،تو کار من دخالت نکن من رو این دوتا حساسم.انقدر کوچیک و ضعیفن که باید محکم بشن.خاله دوباره قنداق رو پیچید و محمود کلافه گفت:بشین پس تو اتاق،من برم یه کاری با سارا دارم به کارم برسم.خاله با تعجب گفت:چیکار داری؟منم تعجب کرده بودم چیکار میتونست داشته باشه!نکنه میخواست باهاش دعـ.وا کنه! شایدم حدسم غلط بود و دلش براش تنگ شده بود.محمود با اخم و عصبانیت بلند شد و رفت،ـ خاله معصومه رو صدا زد، نه میتونست تنهام بزاره نه میتونست بیرون نره.تو چهارچوب بود و به محض اومدن معصومه رفت بیرون.معصومه هرچی پرسید چی شده؟! جوابی نداد و سراسیمه رفت.چند دقیقه نکشید که صدای هوار های محمود بلند شد!خودمو تا جلوی پنجره کشیدم و با معصومه بیرون رو نگاه کردیم. محمود درست جلوی اتاق سارا بود! من نمیتونستم سارا رو ببینم داخل اتاق بود و فقط صداش میومد.اون لحظه واقعا محمود ترسناک شده بود! و با فریاد میگفت:این حرفها رو چرا از خودت در اوردی؟! تو پیش خودت چی فکر کردی که من انقدر کثـیف و بی وجدان شدم که چشمم دنـبال تو باشه؟ دنـبال نـاموس برادرم؟!!! من بخاطر گوهر و بچه عذاب وجدان دارم اونوقت چطور میتونی این چرت و پرت هارو به زبون بیاری؟! ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
حیف محمد که اونقدر عاشق تو بود.همه جوره ازت سر بود! هم اخلاق هم قیافه! بزار یکسال بشه بعد تو فکر کسی دیگه باش.من اگه عقدت کردم بخاطر محمد بود! بخاطر بچه برادرم که بی کَس بزرگ نشه، بخاطر اینکه اسم و رسممون روش بمونه و وقتی بزرگ شد بفهمه از چه طایفه اصیلی هست و پدرش کی بوده! بفهمه خون یه مرد تو رگهاش جریان داره.سارا قدمی بیرون گذاشت و در حالی که صورتش خـیس اشک بود گفت:‌ تکلیف دل من مشخصه. بحث الان و دیروز نیست.من قبل از ازدواجمم عاشق تو بودم، هر وقت میومدی مسابقه من بودم که میدیدمت و اشک میریختم.اون من بودم که چهل شب، نماز شب خوندم ولی خدا نخواست مال من بشی...اون من بودم که از احساسم تـرسی نداشتم و تا به امروز این عشقو تو خودم پرورش دادم.حالا از چی حرف میزنی؟ محمد میدونست که من عاشقش نیستم.همتون میدونستید خودت میدونستی که من بیشتر از خودم دوستت دارم.اون گوهر چی داشت که بین این همه دختر تو چشمت گرفته اش؟! محمود فریاد زد: بس کن سارا بیشتر از این تن برادر منو تو قبر نلـرزون.اگه این حرفها از این در بره بیرون مردم هزارتا اراجیف بهمون میچـسبونن. محمود با عصبانیت گفت: حدتو بدون و خودتو جمع کن! کاری نکن محمد رو ازت بگیرم و پـرتت کنم بیرون. اگه اینجا موندی بخاطر مادرمه، وگرنه خیلی وقت پیش فرستاده بودمت خونه پدرت.خاله رباب همش دستشو رو دهن محمود میزاشت و میگفت: مادر تو کوتاه بیا، تو بس کن.آبـرومون داره میره.خدمتکارا جمع شده بودن و تو حیاط پچ پچ میکردن، محمود دستی تو موهاش برد و دور خودش چرخید و گفت: تو مصـیبتی سارا تو باعث تمام بدبختی های این خونه ای.سارا با پشت دست اشک هاشو پاک کرد و گفت: به جون خودت قسم میخورم زندگیتو با گوهر به آتیـش میکشم.نمیزارم یه آب خوش از گلوت پایین بره.اون دوتا بچه ات هیچ وقت نمیتونه بهت خوشی بده! هر وقت به اونا نگاه کنی یادت میوفته که خـونبس برادرت شده مادر بچه هات.سارا چه جرئتی داشت که جلو چشم خاله رباب و محمود اون حرفهارو میزد..مش حسین اومد جلو و خیلی آروم نفهمیدیم چی تو گوش محمود گفت که باعث شد محمود دیگه کلمه ای حرف نزنه و به طرف اتاق بالا رفت.خاله لیلا و رباب تو حیاط بیشتر از یکساعت نشستن و صحبت کردن.باد خنک بهاری از لابه لای شیشه های شکسته به داخل میومد.معصومه هرچی از دهنش در اومد به سارا گفت و دوباره یه دل سیر به دوقلوهام شیر داد،تا آخر عمرم مدیونشم، اون واقعا لیاقت این زندگی خوب رو کنار بچه هاش داره و خواهد داشت.سینی چای رو آوردن داخل و خدمه ها از دیدن دوقلوها خوشحال میشدن چون واقعا انگار عروسک بودن.معصومه یه لیوان بزرگ برام چایی ریخت و گفت:بیا بشین زیاد سرپا واینستا تو تازه زاییدی.رفتم تو جام نشستم واقعا راه رفتن برام سخت بود، یه لیوان چایی و خرما خوردم و نازنین رو نگاه کردم!چی داشت که اونطوری من عاشقش شده بودم.دوست داشتم اسم پسرمو علی میزاشتم و نمیدونم چرا به دلم افتاده بودعلی ولی اون زمانها مادرها اسم بچه رو نمیزاشتن و اجازه دخالت نداشتم.پسرم یکم گریه میکرد وقتی گرسنه اش میشد ولی نازنین اصلا گریه نمیکرد، مریم دوست داشت بغل بگیردشون و با معصومه رو پاهای کوچیکش میزاشتیم و اونم از ذوق میخندید، صدای یالا یالا میومد.عمو و مش حسین بودن.چادرم رو معصومه بهم داد و سر کردم خجالت میکشیدم که تو رخـتخوابم و نمیتونم بلند بشم.پشت سرشون خاله هم اومد و خاله رباب با سینی شیرینی وارد شد، دور بچه نشستن و عمو با دیدنشون چندبار خداروشکر کرد و گفت: چقدر شبیه خود محمودن... مش حسین نگاهی به محمود که تازه وارد میشد کرد و گفت:محمود خان میبینم یه خان کوچیک هم اینجا خوابیده.محمود دیگه لبخند رو لبهاش نبود و مشخص بود حرفهای سارا باز روش تاثیر گذاشته و عذاب وجدان گرفته.رو به مش حسین گفت:میرم سرخاک محمد، دیر میام.خاله رباب به مش حسین چشم دوخت و مش حسین گفت:امروز نرو پیش بچه هات بمون محمود سری تکون داد و گفت:از درون دارم میسـوزم مش حسین تنها جایی که آرومم میکنه اونجاست.مش حسین سرفه ای کرد و گفت:محمود خام حرفهای سارا نشو، اون عصبیه سر تو خالی میکنه وگرنه کی گفته محمد از اینکه تو پدر شدی ناراحته و ناراضی.همه میدونن که محمد دیوانه وار تو رو دوست داشت و من مطمئنم اگه الان بود سر از پا نمیشناخت که محمود خان صاحب دوتا بچه شده.محمود هی بلندی گفت و ادامه داد:مش حسین اگه یه حرف درست از دهن سارا در اومده باشه همینه من هربار به صورت بچه های خودم نگاه کنم عذاب وجدان خـون محمد رو میگیرم...محمود پشت بهمون رفت.جلوی بغضمو گرفتم و سرمو پایین انداختم ،خاله لیلا ناراحت بود و گفت:من هیچ وقت طرف کسی رو نمیگیرم ولی گوهر جان زبونم لال خودتو بزار جای سارا، شوهرت رو کشتن بچه تو شکمت بی پدر، خودت تازه عروس،اونوقت خونبس شوهرت بچه بیاره! ادامه ساعت ۲ ظهر ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
به اونم باید حق داد جلو چشم هاش میبینه که محمود پدر شده، ناراحت بچه خودشه که بی محبت بزرگ بشه...خاله رباب گفت: ابجی لیلا همه میدونن که من محمد رو بجای پسر خودم گذاشتم و از جونم براش مایه میزارم.چه حسادتی وقتی سارا روی سر ما جا داره و محمد پاره تنمه..طبق رسم و شرع سهم از همه دارایی داره و چقدر هم به نامش خورده ،خوشحالی محمود امروز خراب شد جلو چشمم پسرم داره عذاب میکشه و من نمیتونم کمکش کنم... --میدونم رباب بهت حق میدم ولی نباید با عجله تصمیم بگیرید اگه قرار باشه محمود سارا رو بفرسته خونه پدرش اون محمده که بی مادر میشه و تو آینده از همتون متنفر میشه هر چی هم باشه سارا مادر واقعی اون بچه است شیر اونو داره میخوره.عمو به دوقلوها خیره بود و گفت:شکر خدا که نذاشت داغ پسرم بیشتر از چندماه بهم زور بشه با اومدن محمد و این دوتا انگار دوباره صاحب بچه شده ام..چقدر ناراحت بودم تمام خوشحالیم به یک روزم نکشیده بود، بچه هام بدشانسی رو از من به ارث برده بودن که قرار بود از محبت پدرشون محروم باشن...مش حسین اسم پسرمو علی گذاشت و انگار خدا صدای منو شنیده بود و به دل مش حسین انداخته بود.علی و نازنین دو تا بچه ریز و ضعیف با یه مادری مثل من که باید به دندون میگرفتمشون و بزرگشون میکردم..باید عوض محمود هم بهشون محبت میکردم.شب بود و خاله لیلا سر سجاده قران میخوند، بهش خیره بودم و اشک هام میریخت نازنین تو بغلم بود و سعی میکردم بهش شیر بدم هنوز محمود نیومده بود و چشمم به در بود که بیاد..در اتاق که باز شد لبخند رو لبهام نشست و با خودم گفتم اومده تا بگه که نمیتونه از بچه ها و من دور بمونه ولی با دیدن سارا تو چهارچوب در لرزه به تنم افتاد.صورتش از شدت گریه ورم کرده بود و جای ناخن هاش روی صورتش بود که معلوم بود صورتشو خودش چنگ انداخته.نازنین رو اون سمتم گذاشتم و علی رو هم کنارش از چهره سارا میترسیدم نکنه بلایی سر بچه هام میخواست بیاره از چشم های قرمزش خون میبارید.پاشو که داخل گذاشت از دیوار چسبیدم و سرپا شدم و گفتم چی میخوای؟! خاله لیلا قران رو بوسید و رو طاقچه گذاشت و گفت:سارا این چه وضعی دخترم؟! چی شده؟! محمد خوبه؟! سارا جیغ میکشید و میگفت:این دختره نحس و بچه هاش مقصرن!!! این باعث شد پسر من بمیره!!!!این باعث شد شوهر من بمیره!!!.سارا فریاد میزد و به طرفم حمله ور شد، دستهاشو دور گردنم گذاشت و قصد کشتنمو داشت...کبود شدم! دستهای بی جون خاله لیلا هم نمیتونست نجاتم بده.من دیگه مادر دوتا بچه بودم و نمیتونستم بزارم بدون من بزرگ بشن...دست انداختم و موهای کلفت سارا رو تو دست گرفتم و کشیدم...از درد نالید و دستهاشو شل کرد، از روم کنار انداختمش و معصومه و خاله به صدای جیغ های خاله لیلا اومدن داخل!محرم بدون یالا اومد داخل! نه من روسری داشتم نه سارا... سارا دوباره بهم حمله کرد اما عقب کشیدنش!! دیوونه شده بود و جیغ و داد میکرد و میگفت بچه ام نفس نمیکشه بچه ام مرده.خاله رباب بیچاره به طرف اتاق سارا دوید و صدای زمین خوردنش اومد! معصومه کنار بچه هام وایستاد و محرم سارا رو به بیرون از اتاق هول داد و به معصومه گفت:در رو قفل کنید.باورم نمیشد! محمد چرا باید میمرد؟!قلبم تند تند میزد و چادر به سرم انداختم و نفهمیدم با اون وضع زایمانم چطور رفتم تو اتاق سارا.خاله رباب چند بار محمد رو تکون داد و صدای گریه بچه بلند شد.سارا مثل دیوونه ها میخندید و گریه میکرد، میگفت یکساعت تکونش داده اما نفس نمیکشیده!خاله رباب محمد رو به سینش فشرد و صدای هق هق هاش همه جا رو گرفت.نفس عمیقی کشیدم و از اینکه محمد سالم بود اشک هام میریخت! جای ناخن های سارا روی گلوم مونده بود و اون لحظه فقط برای زنده بودن محمد خداروشکر میکردم..سارا جلوی خاله زانو زد و مثل دیوونه ها پاهای محمد رو میبوسید!!خاله لیلا بیچاره تازه رسید داخل و با دیدن محمد که گریه میکرد خداروشکر کرد و گفت:سارا این چه اراجیفی که گفتی؟! بچه سالمتو میکشی؟! سارا با گریه گفت:به خاک محمد قسم هرچی صداش کردم بیدار نشد! ترسیدم! اون اگه نباشه منم دیگه آینده ای ندارم! فکر کردم بچه ام مرده ،دستهاشو رو صورتش گذاشت و زد زیر گریه خاله رباب به من اشاره کرد برگردم اتاق و محرم تا جلوی در همراهم اومد، رفتم داخل و انگار منم ترسیده بودم بچه هامو بغل گرفتم و هزاربار بوسیدمشون.نمیدونم سارا اونروز چیکار میخواست بکنه؟! معصومه بچه هاشو بغل گرفت و گفت:من به این دیوونه اعتمادی ندارم نکنه خودش بچه رو خفه کرده و فکر کرده مرده ولی عمرش به دنیا بوده؟! لبمو گزیدم و گفتم:نمیدونم! اون لحظه واقعا سارا دیوونه شده بود و داشت منو میکشت!دستی به گلوم کشیدم، درد میکرد! ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
اونشب محمود خونه نیومد و معصومه و بچه هاش با خاله لیلا کنار من خوابیدن و خاله رباب محمد رو برد پیش خودش. هرچی سارا التماس کرد بهش نداد...خوابم نمیبرد و تا وقتی آفتاب بالا نیومده بود چشم رو هم نذاشتم، درسته در قفل بود ولی میترسیدم و بیشتر چشمم به در بود تا محمود بیاد! صدای اذان میومد، خاله لیلا خیلی قبلتر از اذان پای سجاده بود، در باز شد و محمود وارد حیاط شد!رو به خاله لیلا گفتم:محمود اومد، چادرمو دورم پیچیدم و رفتم بیرون!محمود با دیدنم خشکش زد و گفت: چرا اومدی بیرون؟! دستمو به طرفش دراز کردم و گفتم: تا الان کجا بودی؟دستمو گرفت و گفت: آدمی نیستم که بخوام سوال جواب بشم اینو خوب میدونی! جلوتر رفتم و گفتم:محمود من و بچه هامو ول نکن به امان خدا سارا داشت منو میکـشت.گره روسریمو باز کردم و جای ناخن هاشو نشونش دادم و گفتم:داشت خفه ام میکرد، برعکس تصورم داغونتر از اونی بود که بهم اهمیت بده منو کنار زد و رفت به طرف بالا.بیچاره خاله لیلا تو حیاط با فاصله وایستاده بود و نذاشت تنها برگردم اتاق...دوباره قلبم شکست!بالاخره اونشب شوم تموم شد و سارا رفت پیش بچه اش.محمود رفته بود تو اتاقش و تا ظهر بیرون نیومد، خاله رباب از شب قبل حال درستی نداشت و براش آویشن دم کرده بودن.سارا تو حیاط روی تخـت نشسته بود و با محمد بازی میکرد و هر از گاهی بغلش میگرفت،اگه محمد مـرده بود اونو میفرستان خونه پدرش و اونوقت دیگه محمود رو نمیدید پس اون هیچ وقت به محمد صـدمه نمیزد.معصومه و خاله لیلا برای بچه هام تشک و لحاف میدوختن دلم پیش محمود بودرو به معصومه گفتم:مراقب بچه هام هستی؟! من میرم به محمود سر بزنم زود میام.خاله لیلا سوزن رو تو تشک پر شده از پشم گوسفند کرد و گفت:پسرم خیلی روزای سختی داره برو ولی ناراحتش نکن اون به اندازه یه دنیا غم رو دلشه...به طرف اتاق محمود راه افتادم.سارا قشنگ منو میدید از تو حیاط وقتی دید در زدم و رفتم داخل نمیدونم چه حسی داشت.محمود تو تاریکی نشسته بود و با دیدنم گفت:برو بیرون!جلوتر رفتم و روبروش نشستم انگار پیر شده بود یا چروک رو صورتش افتاده بود!سرش رو به دیوار پشتش تکیه داد و گفت:گوهر من اشتباه کردم من نباید در عوض خـون محمد تو رو میاوردم!حق با ساراست از این به بعد هر روز من با عذاب و مکافات میگذره!تحمل دردشو نداشتم، رفتم جلو و بغل گرفتمش،سرشو به قلبم فـشردم و اونم محکم دستهاشو دورم حلقه کرد و تو بغلم گریه میکرد!دیدن اشک های یه مرد اونم مردی مثل محمود تن آدمو میلـرزوند!امیر باعث شده بود خونه پر از عشق و صفاشون هر روز یه مصـیبت داشته باشه.چندبار سرشو بو*سیدم و گفتم:منو ببخش که باعث شدم اینطوری سختی ببینی!حلالم کن.صدای ضربه خوردن به در اومد و محمود اشک هاشو پاک کرد و صداشو صاف کرد و گفت:کیه؟! سارا در رو باز کرد و در حالی که محمد تو بغلش بود اومد داخل..من و محمود متعجب بهش چشم دوختیم! جلوتر اومد و گفت:محمود خان دیشب نبودی که ببینی چی کشیدم؟! مگه نگفتی نمیزاری نـاموس محمد اشک از چشم هاش بیاد؟!سارا ادامه داد: تا صبح یه چشمم اشک بود و یکیش خون! پسرمو ازم جدا کرده بودن!! به چه جرمی؟! مگه من میتونم به بچه ام اسیب بزنم؟! من برای پیش تو بودن هر کاری میکنم..فقط یکبار به چشم یه زن به من نگاه کن...من محرمتم من میدونم که اگه سایه ات بالا سرم باشه محمد هم راضی و خوشحاله.محمود به در اشاره کرد و گفت:برو بیرون سارا بیشتر از این منو بهم نریز...سارا محمد رو که برای محمود دست و پا میزد رو جلو گرفت و معلوم بود محمود نمیتونه طاقت بیاره و بغلش گرفت و با خودش برد بالا پیش خاله رباب!خواستم از کنار سارا فرار کنم که گفت:تو هنوز نبردی گوهر! فکر میکنی با دوتا بچه آوردن میشی همه چیز محمود؟!.من بخاطر عشقش دردی کشیدم که تو حتی تصورشم نمیتونی بکنی...مجبور بودم کنار برادرش بخوابم فقط به این امید که بتونم محمود رو از نزدیک ببینم...من همچین عشقی دارم و میدونم بالاخره بهش میرسم!!سارا رو کنار زدم و گفتم:میبینی که فعلا من از محمود بچه دارم، نه تو!! بهتره یه فکری به حال خودت بکنی و کمتر رویا بافی کنی..محمود قسمت من بوده و عاشق همیم.سارا سعی نکن به پر و بال من بپیچی از دیروز که خدا بهم دوتا دسته گل داده من شدم یه گرگ و برای خوشبختیشون با دندونام تیکه تیکه ات میکنم.با شونه ام به شونه اش زدم و به طرف اتاقم رفتم انقدر ترسیده بودم که بیشتر فرار کردم!..وارد اتاق شدم و پشت در چندبار نفس عمیق کشیدم..علی گریه میکرد و خاله لیلا تو بغلش تکونش میداد جلو رفتم و تو بغل گرفتمش صورت قشنگشوبوسیدم و با زور بهش شیر دادم انقدر فکش کوچیک بود به زور شیر میخورد... ادامه ساعت ۲۱ شب ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
سارا رفت به طرف بالا و رو به خاله لیلا گفتم:خاله من از این سارا میترسم ،نه شرمی داره نه حیایی..خاله خواست چیزی بگه که زن کربعلی اومد داخل و گفت مبارک باشه، رفتم به زیور خاتون خبر دادم و مشتلق گرفتم!..ساکشو کنار گذاشت و با دیدن دوقلوها خندید و گفت: دختر زیور خیلی بهتسلام رسوند...میخواست بیاد هم اقاجونت نذاشت هم جرئت نداشت پاشو بزاره اینجا..با عجله پرسیدم:دادا چطوره بهتر شده؟ زن کربعلی نفس عمیقی کشید و گفت:تا عمر داری دعا به جون محمود خان بکن که کمک کرد و از فلاکت نجاتش دادم.زن کربعلی اومد نشست و گفت: خاله لیلا نمیدونم ده ما چه کوفتی چه مرضی اومده.نصف بیشتر اسهال دارن و تب افتادن تو خونه...رو به من گفت: عمارت شما که اکثرا مریضن آقاجونت از شهر طبیب خبر کرده معلوم نیست از آب از چه کوفتیه همه اسهال دارن...خدا رحم کنه دیشب یه نفر مرده!...خانواده اش میگن پیر بوده ولی سالم بود از بس ازش اسهال رفته و تب داشته که مرده...نمیخوان رو کنن ولی یه چیزی اومده ده و ما خبر نداریم...با ناراحتی پرسیدم کیا مریضن تو عمارتمون!؟ خندید و گفت:تو که باید خوشحال باشی! پسرای خونه افتادن از مریضی والا منم شنیدم اقاجونت طبیب خبر کرده من که جرئت ندارم برم داخل!دیروزم رفتم زیور خاتون رو صدا زدم اومد جلوی در بهش خبر بچه دار شدن تو رو دادم..ولی زیور میگفت:حالشون خوش نیست و تبشون قطع نمیشه که هیچ دیگه آبی تو تنشون نمونده..خاله لیلا بهش گفت:مسری نباشه بلند شو از اتاق این بچه ها برو بیرون دستهاتم با صابون بشور بلند شو.با زور زن کربعلی رو بیرون کرد و به خدمه گفت تو این اتاق اسفند دود کن...همه جا حرف اون مریضی پر شده بود و همه نگران بودن...خاله رباب گفته بود آب رو اول بجوشونن بعد بریزن تو هنکر و استفاده کنن، حتی نمیزاشت بچه هارو با آب چاه بشورن و میگفت آب جوشیده براشون بیارن...همه رفته بودن برای شام...سارا تو اتاقش بود و محمود گفته بود اجازه نداره بیاد بیرون...هنوزم عصبی بود و ناراحت...منم که از مریضی که شایعه شده بود ترسیده بودم و نگران بچه هام بودم...معصومه پیشم بود تا خاله لیلا بالا شام بخوره و بیاد...محمود پشت سر خدمه که برام شام آورده بود اومد داخل و یالا گفت:معصومه بهم چشمکی زد و گفت:خان داداش حالا که اومدی بشین پیش اینا تا من برم لباسهای مریم رو بیارم...ول نکنی بری خطر داره..محمود تازه فهمید که بازیچه نقشه معصومه شده و تا خواست مخالفت کنه معصومه بچه تو بغلش رفت بیرون..سینی غذا رو زمین گذاشتن و دوباره اسفند دود کردن و رفتن..محمود جلوی در نشست و گفت:میگن امیر حالش بده.نمیگم خوشحال نیستم ولی تا به امروز برای کسی از خدا مرگ نخواستم..این مریضی معلوم نیست چیه و از کجا میاد...معلوم نیست میمیریم یا زنده ایم ولی هر چی باشه قسمت همونه.گوهر من نمیگم طلا*قت میدم...نمیگم ولت میکنم ولی دیگه چیزی به اسم زن و شوهری بین ما نخواهد بود...دیگه نمیخوام با شرمندگی بخوابم...این عشق هرچقدرم حلالم بود ولی بیشتر مایه عذابم شد.امیر تو بستر مرگ و خدا نخواست به سال برادرمـ بکشه که داره خانوادتو امتحان میکنه...درد عزیز سخته خدا از سر تقصیراتش بگذره..دلم برای بو کردن نازنین و بغل گرفتن علی لک زده ولی...محمود بی رمق تر از همیشه بود و گفت: حیف که دستهام یاری نمیکنن تا گوشت و خون خودمو بغل بگیرم..من میخوام یه زندگی جدید با سارا شروع کنم!!! برام سخت بود اون ناموس برادرمه ولی خیلی وقته که محرم من شده و برادرم که دیگه برنمیگرده!..پدر خوبی برای محمد میشم و سعی میکنم اونجور که محمد سارا رو دوست داشت و برای خوشبختیش میجنگید منم بجنگم...من باید با خودم بجنگم، محمد خیلی مهربون بود حتی بدون زنش غذا هم نمیخورد اگه الان بود سارا خوشبخت بود...محمد بهترین پدر دنیا میشد ولی حیف که نذاشتن دامادیش به سال بکشه!زندگی برادرم تو یه چشم به هم زدن سوخت...من میدونستم سارا عاشق منه! نمیدونم کارم چقدر درسته و چقدر غلط، ولی سعیمو میکنم که نذارم سختی ببینن! یه روزی فکرشم نمیکردم به همچین جایی برسم که نه راه پس دارم نه پیش!! ولی یه چیزو خوب میدونم که وقتی محمد رو دستهام جون داد قسم خوردم نذارم خونش از بین بره! نذارم بچه و عشقش سختی ببینن و امروز همین خودم دارم زن و بچشو عذاب میدم..! تو این عمارت زندگی کن بچه هاتو بزرگ کن!!!!محمود بلند شد و با دیدن خدمه تو حیاط گفت:بیا بشین اینجا تا معصومه بیاد..خودش به طرف بیرون میرفت که سارا صداش زد...صدای سارا رو که شنیدم و رفتم به طرف در! نه میتونستم جلو برم نه بچه هامو تنها بزارم!!زیر درخت سارا باهاش صحبت میکرد و من ناظربودم.نمیدونم بینشون چی رد و بدل شد که محمود به طرف اتاق سارا رفت و جلو چشم هام سارا لبخندی بهم زد و دنبالش رفت داخل! ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
اینبار دیگه محمود تصمیمشو گرفته بود! نمیتونستم باور کنم ولی دیگه امید هم نداشتم و دیگه خسته شده بودم!! رمقی برای جنگیدن و حفظ عشقم نبود...شایدم چون بچه هام برام عزیزتر بودن و با اومدنشون دیگه اونطور مثل قبل حس غربت نداشتم و تنها دلخوشی من صورت معصومشون بود...چشمم به اون اتاق بود ولی خبری از بیرون اومدن محمود نبود! میدونستم و حس میکردم که بالاخره سارا به خواسته اش رسیده...خاله لیلا هر چی باهام صحبت میکرد انگار گوشهام کر بود و نمیشنیدم! همه وقتی زایمان میکنن استراحت میکنن چیزای مقوی میخورن! ولی من داشتم خون میخوردم!! هر بار آب دهنمو قورت میدادم بغضمم فرو میخوردم...خدایا اون چه شیر پر از دردی بود که به بچه هام میدادم!خاله و بچه ها خوابیدن و من از پشت پنجره چشمم به در اتاق سارا خشک شد...نفهمیدم چندساعت اونجا وایستادم ولی قبل اذان صبح بود که محمود اومد بیرون! خم شد تا پاشنه کفش هاشو بکشه که یاد اولین باری افتادم که تو عمارتمون صورتمو از زیر چادر دید!سارا تو چهارچوب وایستاد بدون روسری و با لباس ساتن خواب!!!لرزه به جونم افتاد و اون لحظه مردم!! اون لحظه دردی کشیدم که برای دشمنمم آرزوش نمیکنم!!.سارا دستشو دور بازوی محمود پیچید، خودشو جلو کشید و لپ محمود رو بوسید!!! صداشون رو نمیشنیدم و از پشت پرده کلفت اشکهام فقط تار میدیدمشون!..محمود دستشو از دور بازوش جدا کرد و چیزی گفت و به طرف اتاقش اومد....لبخند و خوشبختی تو نگاه سارا موج میزد! رفت داخل تا برای موفقیتش جشن بگیره...رفتم سمت در و بازش کردم!محمود داشت در اتاقشو باز میکرد، به صدای در چرخید به طرفم و با دیدنم تعجب کرد!!دکمه های پیراهنش بالا و پایین بسته شده بود ،فقط نگاهش کردم و اونم هیچی نگفت و بهم خیره شد نمیدونم چقدر بهم خیره بودیم! ولی با نگاهمون با همدیگه حرف میزدیم...چشم هاش بهم میگفت:دوستت دارم ولی مجبورم و چشم های غرق در اشک من میگفت:اسم این دوست داشتن نیست و عذاب کشیدنه!!محمود میگفت:از روت شرمنده ام و من لبخند رو لبهام نشست و گفتم:من امشب مردم و یه مرده ام که فقط تکون میخوره.صدای گریه نازنین منو به خودم آورد، محمود داخل رفت و در رو بست...پاهام توان حرکت نداشت و به زور برگشتم پیشش...شیر میخورد و با چشم های قهوه ایش نگاهم میکرد! چی قشنگتر از اون نگاه؟! انگار چشم های محمود بود که بهم نگاه میکرد...انگشتهای کوچیکشو به لبم فشردم و آروم گفتم:زود بزرگ شو و بشو سنگ صبورم...لحظه دیدن سارا با لباس خوابش جلو چشمم بود ،لباس کوتاهش معلومه هر مردی رو عوض میکنه!!..محمود هم یه مرد بود و همه مردها نقطه ضعف بزرگی نسبت به زنها دارن...نازنینو رو زمین گذاشتم و چشم هامو بستم...گرمای لبهای کسی رو حس کردم ولی چه خواب خوبی بود! کی بود که بخواد سر منو ببوسه؟! محمودی که تو بغل یکی دیگه شبو صبح کرد یا خانواده سنگدلم!اونشب برای اولین بار آهی کشیدم از دست مادرم! پدرم و همه کسایی که منو قربانی خطای امیر کردن!بیدار که شدم خاله لیلا نماز خونده بود و کنار جانمازش خوابیده بود! یه لحظه تعجب کردم من نازنین رو کنارم و علی رو اونسمتش گذاشته بودم! شب بهش شیر که دادم خوابوندمش حالا چرا نازنین اونسمت علی بود؟!یعنی محمود اومده بوده اتاق!؟خاله لیلا بلند شد نشست و بهش سلام دادم و گفت:چیشده مادر؟نگرانی؟!نمیدونستم چطور بگم و فقط پرسیدم:شما جای نازنین رو عوض کردی خاله؟! خاله نگاهی به بچه ها کرد و گفت: نه مادر دیشب اصلا بچه ها گریه نکردن که من بخوام بغلشون کنم، بعد نماز که خوابیدم نازنین پهلوت بود حتما خودت شیر دادی جابجاشون کردی یادت نمیاد...ولی من شک نداشتم که خودم جابجاشون نکرده بودم!!صدای خنده های سارا میومد و به خدمه میگفت: برای ناهار پلو و مرغ بپزید، غذای مورد علاقه محمودخان...موهای خیسش که از حموم اومده بود از زیر روسری دورش ریخته بود و سینی صبحانه تو دستش به طرف اتاق بالا رفت...سینی صبحانه مارو هم اورده بودن...دست و رومو شستم و فقط یه چای تلخ خوردم،بخاطر هوای خوب درها رو باز میزاشتیم که هم هوا عوض بشه هم رد و بدل بشه بخاطر مریضی که معلوم نبود اسمش چیه و از کجا اومده!..محمود از اتاقش اومد بیرون که بره، خاله لیلا صداش زد: علیک سلام پسرم..تو چهارچوب در وایستاد و گفت:سلام زنعمو صبح بخیر...نگاه نکردم گفتم شاید بی روسری باشی...نخواستم معذب بشی! -بیا سفره پهنه یه روزم با من هم سفره بشو به بچه هات سر بزن ببین خدا چه فرشته هایی بهت داده قدرشون رو بدون...محمود یکم مکث کرد و گفت زنعمو باید برم کار دارم صبحانه نمیخورم دیرم شده...خاله لیلا رو به محمود گفت: -تا الان خواب بودی؟! تو که عادت به سحر خیزی داشتی!.برو خدا پشت و پناهت مادر..هنوز چند قدم دور نشده بود که صدای سارا تو گوشم پیچید از ایوان بالا گفت:محمود خان نمیای صبحانه!؟ ادامه ساعت ۸ صبح ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پاینده باد کسانی که از پاکی شان، عشق آغاز میشود💞 از صداقتشان، عشق ادامه می یابد💞 و از وفایشان، عشق پایانی ندارد💕 ‌‌شبتون بخیر در پناه خدا 🌙🌸🍂 ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii