eitaa logo
شهید علی پیرونظر
324 دنبال‌کننده
916 عکس
344 ویدیو
0 فایل
دلاور مرد گردان زهیر .گروهان عاشورا . لشگر ۱۰ سیدالشهدا. عملیات بیت المقدس ۲ هیچکس از عشق سوغاتی به جز دوری ندید @shahede_shayan ادمین
مشاهده در ایتا
دانلود
صبح بعد از نماز و صبحانه محمد محمدی گفت که سر من را اصلاح کن بعد از آن حمید نیک فلک گفت سر من را هم اصلاح کن و بعد سر محمود را هم زدم . بعد از ناهار و نماز و کمی استراحت . گفتند که محور یک آماده شده برای عملیات . همه وسایل را جمع کردیم و تا نزدیک ماشین ها رفتیم بعد گفتن که امشب نمی رویم . برگشتیم و دوباره چادر ها را زدیم و نماز را به جماعت خواندیم که یک آن زلزله آمد و آدم را چندین بار به چپ و راست تکان می داد . وماهم بعد از نماز واجب نماز آیات خواندیم . بعد از شام کمی صحبت کردیم و بعد خوابیدیم حمید_نیک_فلک پ. ن. از سمت راست شهید صفر علی لقاء و شهید علی پیرونظر @sharikerah
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ساعت نزدیک ۹ شب بود از جا برخواست و به طرف راه پله ها رفت و من نشسته بودم و داشتم تلویزیون نگاه می کردم . هنوز فرزندمان بدنیا نیامده بود . چند دقیقه ای از الله اکبرگفتن علی آقا که گذاشت برق ها رفت من که شدیدا می ترسیدم از جا برخواستم و سعی کردم خودم را سریع به علی آقا برسانم . علی آقا هم که دیده بود برق رفته و نکند من بترسم سریع به طرف راه پله ها دویده بود که در بین راه در تاریکی با هم برخورد کردیم و من شروع به جیغ کشیدن کردم . و علی آقا نگران مدام می گفت منم . شاهده ...... نترس .....‌ منم ....... البته الله اکبر برای پیروزی انقلاب نبود . یادم نیست مناسبتش چه بود . @sharikerah
امروز در مراسم راهپیمایی سعی کردم هر قدمی را به نیت شهیدی بر دارم . شهدایی که حتی نفس کشیدنمان را مدیون آن ها هستیم . یک آن یاد راهپیمایی هایی افتادم که توی تهران دوش به دوش علی آقا می رفتیم . و چقدر خوش بودیم . یادم آمد یه بار بهش گفتم علی من از تنهایی می ترسم . لبخندی زد و گفت مگه قراره تنها بمونی ..... توی مسیر من بودم و یاد علی آقا . و مرور لحظه لحظه خاطراتمان . با خودم بارها و بارها گفتم که ای کاش الان کنارم بودی . در یک آن دیدم حاج آقا افشار پور در پشت بلند گو نام علی آقا را آورد و خاطره ای از رشادت های او در دفاع مقدس تعریف کرد . دلم آرام گرفت . یقین پیدا کردم که گفتن نام علی آقا از میان آن همه شهید بی حکمت نیست . و حتما علی آقا قدم به قدم همراه من هست . یک شریک راه هیچ وقت همراهش را تنها نمی گذارد . قدم به قدم با شهیدان @sharikerah
۶۲/۸/۴ ساعت ۴ بعد از ظهر خبر دادند برادر صفوی فرمانده کل عملیات های سپاه در گردان سیدالشهدا سخنرانی می کند و بچه ها می گفتند که یا از حمله صحبت می شود یا از مرخصی . ساعت ۴/۵به همراهی آقای فلاحی و چندی از بچه ها ی چادر مجاور به طرف گردان سیدالشهدا حرکت کردیم و هنوز به گردان نرسیده دیدیم دونفر برایمان دست تکان می دهند وقتی چند قدمی جلو رفتم دیدم حسام الدین جهانمیرزایی و یکی از بچه های سپاه است بعد از سلام و دیده بوسی کمی صحبت کردیم و جهانمیرزایی گفت . چند بار در زمان مرخصی میخواستم به خانه شما سری بزنم ولی در مورد خانه شک داشتم که کدام خانه شما هست فقط می دانستم در اطراف خانه آقای عطارد است ولی نمی دانستم کدامیک است و من هم آدرس خانه را به او دادم . بعد از چندی ماشین حامل برادر حمید صفوی آمد و قبل از آن معاون گردان کمی نوحه خواند و بعد سخنرانی شروع شد وبعد زیاد سفارش کرد و گفت عملیات شما نزدیک است و کمی درباره عملیات و جای آن و کارهای احتیاطی به بچه ها گفت و با غروب آفتاب . سخنرانی تمام شد و برای خواندن نماز به طرف چادرها حرکت کردیم . @sharikerah
چهارشنبه۶۲/۸/۱۱ طی سخنی اعلام کرده بودند ما آماده شویم و تا ساعت ده همه چیز را آماده کردیم و تا ظهر مشغول جمع آوری باقیمانده های وسایل بودیم و ظهر برای غذا آماده شدیم . و ساعت ۲ حرکت کردیم و تا ساعت ۶ بعد ازظهر در راه بودیم و تا مریوان حدود ۵ ساعت راه رفتیم و ۲ ساعت راه هم تا اول خط مقدم خودمان قبل از عملیات والفجر ۴ رفتیم و ۴ ساعت هم داخل خاک عراق با ماشین ۶ا حرکت کردیم و بعد از رسیدن به مقصد در بالای شهر پنجوین مشغول چادر زدن شدیم ودر همان حال تعدادی سنگر کندیم و بعد نماز خواندیم و بعد غذا خوردیم .گفتند امشب عملیات است و بهتر است همه در سنگر بخوابند چون آتش خیلی زیادی روی سر ما خواهد بود . چون پشت سر ما توپخانه و ماشین های کاتیوشا بود بعد همه داخل سنگر رفتند و فقط تعداد ۴. ۵ نفر بودند که در چادر خوابیدیم و قرار شد هر وقت اولین توپ ها یا خمپاره ها آمد سریع خود را به سنگر برسانیم ساعت یک نیمه شب بود که دیدیم صدای کاتیوشا هست که به اطراف ما برخورد می کرد من و آقای فلاحی سریع خود را به سنگر رساندیم و هوا هم سرد بود ما کلاه بر سر واورکت برتن با پوتین هم خوابیده بودیم و تا صبح که آقا سید اذان داد برای نماز از خواب بر خواستیم و نماز خواندیم و خادم الحسین هم صبحانه را آماده کرد . @sharikerah
بعد از صبحانه به طرف سنگرها رفتیم و شروع به گود کردن آن پرداختیم بعد تعدادی کاتیوشا از طرف رزمندگان اسلام به طرف کفر زدند تعدادی هواپیمای عراقی آمد و ضد هوایی بود که به طرفش می زدند و فرار کردند . بعد دوباره آمدند دوباره کار را شروع کردند و تا ساعت ده چندین مرتبه هواپیماها آمدند و چند جای مقر را بمب باران کردند یکی از آن ها را دیدم که با موشک رزمندگان آتش گرفت و می سوخت و به طرف پایین می آمد ساعت ۱۱رادیو اعلام کرد که ساعت ۱۲ شب گذشته مرحله سوم والفجر ۴ شروع شده . وقتی مشغول گوش دادن رادیو بودیم عباس آمد و گفت که یکی از فرماندهان گفته دو هواپیمای دیگر عراقی ها بدست بچه ها سقوط کرده .ساعت حدود ۴ بعد از ظهر مورخ ۶۲/۸/۱۲ بود که لقا ء گفت بچه ها آماده باشید فردا صبح زود می خواهیم برای عملیات به خط برویم هر کس هرچیز کم دارد بگوید . گفتند جیره های خود را در جیب بریزید و در حین کار بخورید و کوله های خود را در چادر بگذارید خلاصه بچه ها یک شور وحال دیگری دارند و همه مشغول کار هستند و امشب پنجشنبه شب جمعه است و قرار است دعای کمیل را بخوانیم و استراحت کنیم . @sharikerah
۶۲/۸/۱۳ ساعت ۶ صبح به سمت خط مقدم حرکت کردیم پس از ساعتی با یک تویوتا از سربالایی ها گذشتیم و به یک سرازیری رسیدیم آنجا پیاده شدیم و با برانکارد ها شروع به حرکت کردیم و یک مال راه روبرو بود که در کنار آن افراد امدادگر و مجروحین هم بودند و همین طور از میان کوه ها و دره ها عبور می کردیم و افراد مجروح بودند که با سر و صورت های پانسمان شده در طی راه می رفتند تا به تدارکات و امدادگران و آمبولانس ها برسند . بعد از ساعتی به رودخانه قزلچه رسیدیم که یک تراکتور غیرتی هم بود با راننده عراقی که از پشت خط تدارکات می برد و از آن طرف مجروح ها را می آورد . به گروه ما گفت بیایید سوار بشوید تا شما را ببرم .چون اکثر بچه ها خسته بودند همگی سوار شدیم و همراه تمام وسایل حرکت کردیم ده قدم نرفته بودیم که به یک شیب رسیدیم تا آمد عبور کند چون سراشیبی پیوسته به یک جوی آب بود تریلی آن چپ کرد و تمام بچه ها روی هم ریخته شدند من و عده ای دیگر که در جوی آب بودیم و همه روی ما افتاده بودند برای چند لحظه ای مرگ را احساس کردیم چون هوا برای تنفس نبود با هزار مکافات بیرون آمدیم و تمام لباس هایمان خیس بود و عده ای هم زخمی شده بودند و یکی از بچه ها پایش ضرب دیده بود . خلاصه به خیر گذشت و دوباره پیاده به راه خود ادامه دادیم . وبعد از چندی به درخت های صنوبر رسیدیم و گفتند کمی استراحت کنید .و نماز بخوانید . همین که از جوی کنار درخت ها کمی آب خوردیم یکی از بچه ها که ۲۰ متری بالاتر رفته بود گفت بچه ها اینجا یک سگ مرده .واز این آب نخورید .و پشیمان شدیم . @sharikerah
بعد از گرفتن وضو نماز خواندیم . گرسنگی هم شروع کرده بود به فشار آوردن . دوباره دیدیم یکی از بچه ها گفت یک شهید . رفتیم دیدیم شهید کنار جاده افتاده است .او قبل از شهادت زخمی شده بوده و سرم هم به او زده بودند ولی به فیض شهادت رسیده است .بعد در آن اطراف یک قاطر است .ما هم با اسماعیل و هده ای دیگر جلو قاطر را گرفتیم و شهید را داخل پتو پیچاندیم و روی قاطر گذاشتیم و اورا بستیم و چون شب در بیابان مانده بود بدنش خشک شده بود و روی قاطر صاف مانده بود . در دامنه کوهی که ما پایین آن هستیم چند خانه نمایان بود و بچه ها گفتند که سنگر است و رفتیم دیدیم آن جا دهاتی است با چندین خانه و چون اورکت نداشتیم و هوا هم رو به سردی می رفت داخل خانه شدیم و دیدیم تعدادی پوست روباه و سمور داخل یکی از خانه هاست و گشتیم یک بخاری پیدا کردیم و یک چراغ فانوس با یک بشکه ۲۲۰ لیتری گازوئیل و شب را در آن جا ماندیم . @sharikerah
صبح روز چهارده . هنوز آفتاب نزده بود که بچه ها را آماده کردند برای رفتن به خط .بعد از نماز حرکت کردیم بعد از ساعتی از تعدادی پرسیدیم گفتند شهدا در آن بالا هستند و دیدیم چند شهید کنار سنگر است و تعدادی از نیروها هن داخل سنگر بودند و گفتند آن بالا در نوک تپه سنگر بزرگی است و شهدا در آنجا هستند و بعد بالا رفتیمو شروع کردیم به تخلیه . هنوز اولین شهید رابر نداشته بودیم که هلی کوپترها بود که به طرف ما می آمدند و اطراف ما را به راکت بستند و دیده بان هم با روشن شدن هوا دیدند و به زدن خمپاره پرداختند . برادر لقا به پایین رفت و تعدادی شهید را به صورت سینه خیز به بالای تپه آورد و داشتیم بر می گشتیم ببینیم دیگر شهیدی نیست ؟ عباس جلو می رفت محمد طاهرخانی وسط بود من پشت سر آن هاو حدودد۴ یا ۵ متر فاصله داشتیم که صدای انفجار مهیبی آمد و زمین گیر شدیم و بعد از چندی ترکش هایی بود که بر سرمان می ریخت و دیدیم در خاک و دود کسی افتاده در لحظه اول ترسیدم چون تکه چیزی جلوی من بود فکر کردم بچه ها هستند بعد خوب نگاه کردم دیدم طاهر خانی برانکارد روی پایش است د پاهایش هم دراز است و کمرش خم شده و سرش روی برانکارد بود و من هر چه داد زدم طاهرخانی صدایینرسید و مسئولین و لقا را صدا زدم به سرعت رسیدند ودر آن لحظه دوباره هلی کوپترهاآمدند تا اینکه خمپاره اندازها شروع به کار کردند و ما را با خمپاره میزد بعد از آن هم تیر بار. ما را به رگبار بستند حدود چند دقیقه ای بود که صدای هیچ کس بلند نشد بعد آتش خاموش شد . بعد رفتیم دیدیم از همه طرف ترکش خورده و لقا و صدری او را روی برانکارد گذاشتند
شهید علی پیرونظر
صبح روز چهارده . هنوز آفتاب نزده بود که بچه ها را آماده کردند برای رفتن به خط .بعد از نماز حرکت کردی
خاطرات خود نوشت شهید علی پیرونظر در اولین اعزام به جبهه در سال ۶۲ در زمانی که سال سوم دبیرستان بودند .
چند ماهی از دوران عقدمان می گذشت . یک روز وقتی با هم بیرون رفته بودیم متوجه شد که کفش هایم نو هست . پرسید تازه خریدی . گفتم بله . با مادرم رفتیم و خریدیم . گفت پولش را از کجا آوردی . گفتم مادرم داد . بی نهایت ناراحت شد . گفت تو همسر من هستی و مسئولیت تو به گردن من هست نباید مادرت را به زحمت می انداختی . و از من قول گرفت که هر چه لازم داشتم به ایشان بگویم و دیگر پدر ومادرم را به زحمت نیندازم . #مردانگی @sharikerah
به سرعت او را به طرف اورژانس آوردند و تمام تپه را آن چند نفر دویده بودند و هر چند متر هم افراد را عوض می کردند تا زودتر به مقصد برسند و بقیه هم هر چهار نفر یک شهید را برداشته و به سرعت از منطقه دور شدند و بعد می آییم و بقیه شهدا را می بریم من و محمدی و عباس و رودباری و زال یک شهید را روی برانکارد گذاشته و با سرعت و تقریبا به صورت دولا . دولا از تپه ها حادثه دور شدیم وقتی به مقصد رسیدیم دیدیم بچه ها همه خسته و ناراحت هستند حدودا شش شهید آورده بودیم واز حال طاهر خانی پرسیدم و گفتیم شاید با آمبولانس برده باشند اما گفتند که روی برانکارد است پتو را کنار زدم دیدم پیکر پاک طاهر خانی است که صورتش با حالتی خندان و معصومانه شهید شده و عده ای از بچه ها آمدند برای تبریک و تبرک از گونه های گلگون و سرخش بوسه زدند . بعد از استراحت شاطر ولی با ماشین تدارکات آمد و کارتنی بیسکویت آورد و به بچه ها داد و گفت در مقر بمانید و استراحت کنید و من حدود سه ساعت منتظر علی شایان بودم چون او و جعفرآقا در تپه ها مانده بودند لقا و صدری که برای شناسایی رفته بودند برگشتند به لقاء گفتم که علی نیامده است و بعد او پرس و جو کرد و گفت که علی شایان با جعفرآ قا رفته اشکال ندارد با قاطر بر می گردند . برگشتیم به مقر موقع ظهر بود و اذان می گفتند بعد وضو و نماز . همه ناراحت و غمگین بودند و کسی میل به غذا نداشت خلاصه عصر شد و دیدیم یک گروه دیگر از بچه ها هم از اردوگاه که قبلا با هم بودیم آمدند و من از دیدن آقای فلاحی واقعا خو ش حال شدم و یکی از بچه ها خبر طاهر خانی را به او داد و او هم ناراحت شد بعد از شام و نماز خوابیدیم
صبح پانزدهم برای نماز بیدار شدیم هنوز هوا تاریک بود که برادر کرد لو به لقاء گفت من سه نفر نیرو لازم دارم و چون عبداللهی و نیک فلک نرفته بودند آن ها را معرفی کرد چون عصر روز قبل همه نیروهای تازه نفس با قاطر به خط رفته بودند و تعدادی شهید تخلیه کرده اند تنها این دو مانده اند که کرد لو گفت این ها از نظر بنیه بدنی ضعیف هستند و از آن قوی تر ها بده چون زیر آتش است آن منطقه . بعد از چندی به اصرار من . آقای فلاحی و نیک فلک با لباس های بادگیر سراسری کرم رنگ با تویوتا و کردلو و صدری و لقاء و آقای نظافت و طلوعی رفتیم خط و بعد ۲۰ دقیقه با گذشتن از ماشین ۶ای تدارکات و خمپاره اندازو مینی کاتیوشا و ادوات جنگی به قسمت رفتیم و دیدیم کنار جاده جنازه مزدوران عراقی افتاده و بعد به جایی که شهدا را جمع کرده بودند رسیدیم و حدود ۱۴ شهید را فورا در ماشین گذاشتیم و با سرعت به عقب برگشتیم و در راه خمپاره اندازه‌ای خودی مشغول کار بودند به مقر برگشتیم و بعد از ظهر به همراهی عده ای از بچه ها سراغpmp عراقی رفتیم که به غنیمت گرفته بودند چون در نزدیکی ما بود مسئول آن ها گفت که هنوز این ها آب بندی نشده و با وسایل و بیسیم آن ها آشنا شدیم نزدیک غروب یک شهید آوردند که من و عباس رفتیم برای تخلیه .شب نماز و شام و بعد از آن خوابیدیم پ . خاطرات خود نوشت شهید علی پیرونظر در اولین اعزام به جبهه پیرونظر #شهید_نیک_فلک @sharikerah
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دوشنبه صبح شانزدهم آقای کردلو و صدری و نظافت رفتند برای شناسایی و اگر شد بچه ها را ببرند برای تخلیه . و به لقا گفتند دونفر را بفرست کنار اورژانس و هر وقت شهیدی آوردند آن ها را به ماشین های ما برسانند چون شب گذشته حمله شده بود و حمله گردان سیدالشهدا . کربلا . علی ابن ابیطالب شرکت داشتند و لقا هم به من و فلاحی ماموریت داد برای جاده و چون دوبار برای تخلیه به خط رفته بودیم قبول کردیم و بعد از خوردن صبحانه به لب جاده رفتیم و چند ساعتی ماندیم خبری نشد و بعد از آن یک شهید آوردن و بعد از شناسایی به ماشین انتقال دادیم آنجا تا ساعت ۹ صبح خلوت بود و بعد از آن آمبولانس و تویوتا بود که پر از زخمی می آورد و اکثرا سر پایی مداوا می شدند .چون دشمن عقب نشینی کرده بود و به قول بچه ها سر هر تپه ۴۰ تا کاتیوشا می زنه . و خمپاره و راکت های هلی کوپترها هم پشت سر هم کار می کنند و تیر بار هم لحظه ای خاموش نمی شود برای این مقدار زخمی ها کمی زیاد بود خلاصه ساعت نزدیک ۱۰ بود که شاطر ولی از بچه ها خواست به مقر بروند و حاضر شوند برای رفتن به خط من هم از فرصت استفاده کروم و دیدم زال و شایان پایین هستند به آن ها گفتم جای من باشند و من خود را به ماشین رساندم و جمعا سه تا تویوتا شدیم و حدود ۳۰ تا ۳۵ نفر به سرعت به طرف خط رفتیم و بعد از پیمودن مسافتی در کو ه ها و دره ها به نزدیکی خط رسیدیم طوری که کاتیوشای ۱۰۰ متری ما می خور و زمین و ما در یک شیار بودیم در همان لحظه که تانک غنیمتی را لشگر ما گرفته بود داشتند به عقب می آوردند ما حدود یک ربع در آن منطقه بودیم ‌ @sharikerah
کردلو و صدری از شناسایی برگشتند و گفتند که اینجا را زیر آتش گرفته اند و نمی شود جلوتر رفت و هر چه سریع تر این منطقه را ترک کنید تویوتا ها از زیر درختان بیرون آمدند و بچه ها با تمام سرعت سوار شدند و ماشین ها با تمام قدرت از آن منطقه دور شدند و هنوز ۱۰۰ متر دور نشده بودیم که یک هلی کوپتر درست همان جای ما را به راکت بست و اگر چند دقیقه دیرتر حرکت کرده بودیم همگی کشته و زخمی می شدیم ساعت ۱۲ به مقر برگشتیم و رفتیم کنار رودخانه با رود بارانی وضو گرفتیم وقتی می خواستیم برگردیم بالا . آمبولانس آمد و من و رود بارانی به کمک مجروحان رفتیم بعد از فرستادن آن ها به پشت خط به مقر برگشتیم و نماز خواندیم و بعد از ظهر مزدوران عراقی تپه روبروی ما را گرفته اند و چون از کنار جاده می گذشت حدودا ۸۰ کاتیوشا به آن منطقه کوبیده . در همان حین یک روحانی و چند پاسدار و یک لباس شخصی آمدند و دیدیم همه بچه ها دیده بوسی می کنند پرسیدم گفتن حجت الاسلام جواد محدثی مسئول روابط عمومی منطقه یک است بعد از نماز که به جماعت خوانده شد کمی از احکام و اعمال بعد از مرگ گفت مثل ایستگاه های بازرسی و کارت . مثلا ایستگاه زبان . گوش .نماز . مال و .....‌‌‌‌بعد از شام اکثرا خسته بودند و خوابیدند و ده نفر بیدار بودیم که حاجی پیشنهاد کرد برایتان داستان بگویم و داستان جالبی گفت و محمدی گفت اگر می شود چند بیتی شعر بخوانید و شاهدش حمله محرم پارسال بود گفت شعر بسیجی را همه بلد هستید و خوانده اید شعر جدیدی هست برایتان می خوانم ونامش نجوای شب است و چندین بیت آن را خواند و با صلوات مجلس ختم شد . @sharikerah
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ساعت ۲ بعد از ظهر روز پنجشنبه مورخ ۶۲/۸/۱۹ برادر الهی آمد وگفت قله کله قندی را عراقی ها عقب نشینی کرده اند و جنازه های آن ها دو سه روزی هست که آنجا مانده حالا که بچه های ما رفته اند مستقر شده اند اذیت می شوند حدود ۲۰ یا ۳۰ نفر نیرو می خواهم آن ها را به خاک بسپارند من و عباس و فلاحی و نیک فلک هم گفتیم ما می آییم آقای الهی گفت محور یک چون هنوز خط نرفته اند آن ها می روند و کس دیگر نمی رود در آن لحظه من و دیگران آماده بودیم آقای صدری گفت یک نفر می خواهم که یک شهید را از خط بیاورد خلاصه من جلو افتادم و با دو قاطر حرکت کردیم به طرف خط . از میان کوه ها و دره ها عبور کردیم . بعد از دو ساعت به خط رسیدیم و خمپاره بود که بر سر ما و دیگران می کوبید خلاصه دولا . دولا و گاهی سینه خیز حرکت کردیم و از شانس ما هلی کوپترهای به طرف ما آمدند و چهار تا راکت زدند و بعد از رفتن آن ها دوباره حرکت کردیم در خط عده اس را دیدیم که در سنگرها نشسته بودند بعد از آدرس گرفتن دوباره حرکت کردیم گفتند این تپه دید دارد با سرعت عبور کنید و تا عبور کردیم خمپاره بود که بر سر ما ریخت و قاطر هادر آن سر و صدا راه نمی رفتند و خلاصه به نوک مقدم ترین تپه رسیدیم . از آن بالا ما را می دیدند و ممکن بود تک تیر انداز ما را بزند کمی پایین تر قاطر ها را بستیم و برای دیدن شیار به نوک رفتیم و شناسایی کامل شد خواستیم یکی از قاطر ها را پایین ببریم و شهید را بالا بیاوریم یکی از بچه های گردان روح الله گفت اگر شما بروید ما را می بینند و شناسایی می کنند و زیر آتش می گیرند قرار شد دونفر به کمک ما بیایند و با برانکاردبه ته شیار برویم .
خلاصه تا وسط شیار رفتیم وبا سرعت هر چه تمام و به حالت دویدن رفتیم و بعد آقای صدری جلو رفت . گفتم هر وقت پیدا کردی ما را صدا کن . بعد از چند دقیقه ای صدای صدری آمد که شهید را پیدا کردم . با تمام نیرو و سرعت شهید را که یک پسر ۱۶الی ۱۷ ساله بود را بالا آوردیم .بعد از سه روز شهید بوی عطر خاصی می داد وباعث تعجب ما و دیگران شده بود خلاصه بعد از آماده شدن به راه افتادیم و دوباره به همان تپه رسیدیم وچون زمین بازی بود تا وسط های آن رفتیم و دوباره دیدند و شناسایی کردند و صدای سوت خمپاره بود که پشت سر هم دیگر می آمد و با هر سوت ما نمی خوابیدیم فقط کمی خم می شدیم و هر خمپاره حدود ۵ الی ۲۵ متری مامی افتا د و ترکش ها بود که با ویز کردن از کنار ما می گذشت و چند تایی کنار پای من خورد و چند مرتبه گفتم که دیگر تمام شد و تکه تکه شدم ولی خداوند نخواست و بعد از گذشتن از تپه باز هم پشت سر ما می کوبید تا حدود ۵۰۰ متر بعد از آن تپه هم باز به طرف ما خمپاره می زد بعد از نیم ساعت که به عقب آمدیم تویوتایی آمد و شهید را داخل آن گذاشتیم و خودمان با قاطر دونفری به مقر برگشتیم ساعت ۷/۵ شب بود و همه نگران ما بودند @sharikerah
ويژگى هاى مسلمانى فَالْمُسْلِمُ مَنْ سَلِمَ الْمُسْلِمُونَ مِنْ لِسَانِهِ وَ يَدِهِ إِلَّا بِالْحَقِّ، وَ لَا يَحِلُّ أَذَى الْمُسْلِمِ إِلَّا بِمَا يَجِبُ مسلمان كسى است كه مسلمانان از زبان و دست او آزارى نبينند، مگر آنجا كه حق باشد، و آزار مسلمان روا نيست جز در آنچه كه واجب باشد. خطبه ١۶٧
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وقتی دبیرستان می رفتم و زندگی ائمه را می خوندم . با خودم می گفتم چه لذتی می بردن اطرافیانشان که با این انسان ها زندگی کردند و در کنارشان بودند . زمانی که با علی آقا ازدواج کردم و حدود هشت ماهی با شهید زندگی مشترک داشتم . وقتی به چهره زیبا و نورانی اش نگاه می کردم . وقتی رفتار ش را با خانواده و احساس مسئولیتش را در قبال زن و فرزند می دیدم . وقتی ایمان و اخلاص و اعتقادش را می دیدم با خودم می گفتم وقتی یک انسان معمولی می تونه اینقدر خوب باشه . اینقدر دوست داشتنی باشه . این قدر عزیز باشه پس ائمه و امامان چقدر دوست داشتنی بودند . علی آقا ی عزیز امروز روز شهداست . خوشا به حالت . چقدر خوب بودی . کاش کمی از مردانگی . اخلاص . ایمان . محبت و پاکی ات را برای امروز جامعه ما جا می گذاشتی . کاش زمین مثل شهدا را بیشتر داشت . شهدایی که اخلاص داشتند . رحم داشتند . ایمان داشتند @sharikerah
هنوز یکماه نشده بود که زندگی مشترکمان را شروع کرده بودیم . چند دقیقه ای به تحویل سال مانده بود . آنقدر احساس آرامش و خوشبختی می کردم که حاضر نبودم حالم را با هیچ چیز عوض کنم . با شور و شوقی سفره هفت سین را گوشه اتاق چیدم و تنگ ماهی را که در آن دو ماهی بیقرار می چرخیدن . کنار آن گذاشتم . لباس نو پوشیدم . با صدای تحویل سال نو هر دو به هم نگاه کردیم تا اولین چیزی که در سال جدید می بینیم برق نگاه پر مهر یکدیگر باشد . سال نو تحویل شد . اولین و آخرین سال نو در کنار هم . اما خوشی های ما به انتهای سال نکشید . از آن سال به بعد هر سال نو . من کنار مزار علی آقا بودم .اما این بار دیگر موقع سال تحویل تنها قاب عکس علی آقا بود که با لبخند نگاهم می کرد و چهره من پر از بغض و گریه بود . چقدر زود گذشت اولین و آخرین بهار زندگیمان کنار هم . کاش آن روز زمان از حرکت می ایستاد ومن هرگز این روزهای تلخ را تجربه نمی کردم @sharikerah
عصر روز جمعه مورخ ۶۲/۸/۲۰ من و عباس و نیک فلک و آقای فلاحی برای گردش به کوه های اطراف رفتیم موقع برگشتن هم تعدادی ترکش برداشتیم بعد از آمدن مشغول جمع کردن چوب برای شب بودیم که دیدیم یک تویوتا آمد و بچه ها دور آن جمع شدند عباس با سرو صدا لقاء را صدا کرد بعد از چندی یکی از بچه ها آمد دیدیم تعدادی شهید آورده اند از قضا دو تا از شهدا اهل ساوه بودند که اسامی آن ها ماشاالله تاریخی و ابوالفضل میر گلو بیات بود .من هم به آن ها پیوستم و طی بازدید از جیب یکی از آن ها که همان تاریخی بود کارت شناسایی و تعدادی عکس که از خودش با حاجی حیدر وکافی و بعضی از بچه ها بو همراه قران و ساعت و چیزهای دیگر درون پاکتی گذاشتیم و بعد آن را داخل جیب لباسش گذاشتیم .بعد از نماز و شام خوابیدیم . @sharikerah