عجیب و پر ابهام🥶
.📚داستانڪ📚 ༺📚════════ @dastanakk 🍒 #سر
.📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
🍒 سرگذشتی کاملاواقعی و آموزنده با
نام👈 #تاوان_شکستن_یک_دل💔 🍒
👈 #قسمت_دوم
پدر آنقدر از زندگی با مادر زده شده بود که می گفت دیگر هرگز ازدواج نخواهد کرد.
کوچکتر که بودم در دلم حق را به مادرم می دادم اما بزرگتر که شدم تازه فهمیدم که چرا مادر از پدر متنفر شد و دیگر نخواست با او زندگی کند.
پدرم سال ها قبل بیش از نیمی از ارثیه اش را به خواهر کوچک و مجردش بخشیده بود در حالیکه مادر انتظار داشت این پول به او برسد تا بتواند شرکتش را گسترش بدهد.
.📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
از آنجایی که مادر زنی مغرور و کینه توز بود این موضوع را به روی خودش نیاورد چون به قول خودش به پول گدا گشنه هایی چون پدرم و خانواده اش نیازی نداشت اما در دلش آتشی روشن شد که بعدها زندگی مان را شعله ور کرد و به خاکستر نشاند.
مادر همیشه سعی می کرد این واقعیت را کتمان کند و طوری برخورد می کرد که من جرات نمی کردم این موضوع را پیش بکشم. او برای توجیه تنفرش از پدر دلایل همیشگی اش را ردیف می کرد و دلیل اصلی را به خاطر غرورش پنهان می کرد.
با وجود تمام این حرفها من مادرم را عاشقانه دوست داشتم و ترجیح می دادم با او زندگی کنم و از او الگو بگیرم. با وجود اصرارهای پدرم درسم را تا دیپلم بیشتر ادامه ندادم.
.📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
ترجیح می دادم راحت زندگی کنم. هر چه دلم می خواهد بپوشم و هرکجا دوست دارم بروم و از زندگی لذت ببرم. هر چند روز یکبار به دیدن پدرم می رفتم و در همین رفت و آمدها بود که عاشق پسرعمه م شدم.
او دو سال از من بزرگتر بود و در دانشگاه درس می خواند. پسر ساده و مهربانی بود که آینده ای درخشان انتظارش را می کشید.
پدرم با ازدواج ما موافق بود. او می گفت: «من پسرخواهرم رو خوب می شناسم و می دونم که می تونه خوشبختت کنه اما حتم دارم که مادرت اجازه سرگرفتن این ازدواج رو نمیده.
.📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
اون انتظارات دیگه ای از مرد زندگی داره!» حق با پدرم بود. مادرم به محض اینکه ماجرا را فهمید قشقرقی به پا کرد. تا به حال چنین اخلاق تندی از مادر ندیده بودم. با حالتی عصبی و وحشتناک به طرفم حمله کرد و در حالیکه مرا زیر بار کتک گرفته بود فریاد می زد:
« اگه یه بار دیگه اسم فک و فامیل پدرت رو بیاری می کشمت. مگه من مرده باشم که اجازه بدم عاشق یه پسربچه گدا گشنه بشی که حتی نمی تونه آب دماغشو بالا بکشه چه برسه به اینکه بخواد مرد زندگی ت باشه.
خوب گوشات رو باز کن دخترجون! تو دختر منی، دختر من! منی که یکه و تنها مثل یه مرد زندگی رو می چرخونم. شوهرت هم باید در حد و اندازه ما باشه!»
.📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
بعد از اینکه مادر از کتک زدنم خسته شد داد و فریاد راه انداخت. صدایش هر لحظه اوج می گرفت و تا می توانست به پدر و بخت سیاهش فحش و لعنت می فرستاد.
رفتارش درست شبیه مادری بود که به عزای دخترش نشسته. از رفتار مادر شوکه شده بودم. مات و مبهوت گوشه ای کز کرده و به او نگاه می کردم که زنگ در به صدا درآمد........
👈 ادامه دارد⬅️⬅️⬅️
💥برای دیدن بهترین پستها وداستانها به ما #بپیوندید👇
#داستان و #پند
.📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
عجیب و پر ابهام🥶
🍊🍁🍊🍁🍊🍁 🍊🍁🍊🍁 🍊🍁🍊 🍊🍁 🍊 #ارسالی از اعضای کانال داستان و پند ✦ #عشق_پاک_مهسا_1 #قسمت_اول سلام به شما
🍊🍁🍊🍁🍊🍁
🍊🍁🍊🍁
🍊🍁🍊
🍊🍁
🍊
#ارسالی از اعضای کانال داستان و پند ✦
#عشق_پاک_مهسا_2
#قسمت_دوم
اونم گفت منم دوستت دارم منم عاشقتم قبل از تو با هرکس میرفتم تو رابطه دو ماه بیشتر دوام نداشت اون رابطه چون هیچکس با اخلاق من جور در نمیومد ولی تو خیلی فرق داری (منم خاااام)
میگف میخوام مال من باشی میفهمی میخوام زنم بشی ولی الان چون وضعیت خوبی نیست نمیتونم بیام خاستگاریت تازه مغازه رو جم کردم باید کار و بار دست و پا کنم (میخواست مغازه موبایلی بزنه)
من اون روز خام تمام حرفاش شدم گفتم باشه قبوله ...
حرفامون تموم شد به یکی از لباس عروسهای خیره بودم...
من عاشق لباس عروسم ..
به نگاه من توجه داشت گف میخوایی بپوشی ..
بهش نگاه کردم 😍قیافم شبیه این شده بود ..
ذوق کردنم تو چشمام معلوم بود که قربون صدقه چشام رفت و گف پاشو برو تو پرو تا برات بیارمش رفتم لباسو از تن مانکن در آورد برام آورد پشتش بندی بود و اومد بند پشتش رو بست خیلی ذوق کرده بودم خودمو تو آینه قدی نگاه میکردم و ذوق کرده بودم خیلی بغلم کرد و ازم کلی عکس های خوشگل گرفت....
گف لباس خوشگل تر از این شب عروسیمون تنت میکنم ..
در آوردم لباس رو ...
برای ناهار ساندویچ مرغ سفارش داد با نون لواش عاشق ساندویچ مرغ با نون لواش بود خوردیم و کلی حرف زدیم تو مغازه یه باکس عطر هم بود همشونو بو کردم از یکی خیلی خوشم اومد گف برش دار...
گفتم نه گف میگم بردار گفتم خب خودت بهم بده
گفت میگن عطر هدیه دادن جدایی میاره من نمیدم بهت برش دار ..
برداشتم عطر رو روی مچ دستم زدم خیلی بوی خوبی داشت هنوز بوشو یادمه...
رفتیم منو رسوند نزدیک خونه و رفت یه روز قرار گذاشتیم و من کلا اون روز کلاس هم نرفتم و کل تایم پیش هم بودیم و باید بگم اون روز کذایی و اون اتفاق کذایی اتفاق افتاد و من شرعا زنش شدم به گفته خودش ..
ولی یه اتفاقی که افتاد این بود که من متوجه یه چیزی شدم اونم این بود که ب.ک.ا.ر.ت.م ارتجاعی بود ...
و هیچ خ.و.ن.ی نیومد...
همش موقع برگشت فکرم درگیر بود حس میکردم حکمت خداست و میگفتم نکنه قراره ترکم کنی که خدا اینجا اومده به دادم رسیده ..
گف مهسا چرت و پرت نگو تو زن منی
خوشحال و ناراحت بود ..
حال عجیبی داشتم ..
اگر بابام میفهمید سرمو میذاشت لبه جوب و میبرید ..
خودش همیشه وقتی سریالی میدید که دختره دوست پسر داره میگف من اگر جای پدر این دختر بودم سر این دخترو میبریدم
ولی من عقلمو از دست داده بودم کور بودم کر بودم خام حرفاش شده بودم
آذر ماه بود تولد سجاد 29اذر بود منم همش دنبال این بودم که سورپرایزش کنم و با یکی از دوستاش هماهنگ کردم و یه تاریخ قبل از تولدش انتخاب کردم ک خودش هم نفهمه روز قبل از دیدارمون با دوستش رفتیم کیک سفارش دادیم و من کادو خریدم و بادکنک و اینا برگشتیم..
فرداش مثل روزای عادی دیگ اومد دنبالم و رفتیم باغ با دوستاش هماهنگ بودم که ما رفتیم برن کیک بگیرن وسایل و کادو منم دستشون بود و نیم ساعت بعدش بیان ..
اومدن ..
سجاد خیلی خوشحال شد فکرشم نمیکرد حسابی زدن رقصیدن و خیلی خوشحال بود ..
خیلی خوشحال بودم از اینکه تونستم یه تولد خوب براش بگیرم ..
خوب بود خوش بودیم عاشقی میکردیم و روزا میگذشت نزدیک عید بود تو اسفند ماه بودیم نزدیک تولدم بود 18اسفند تولد منه ..
میگفتم معلوم نیست چجوری سورپرایزم کنه خبری نبود روز تولدم قرار گذاشتیم و دوتا از دوستاش با دوست دختراشون رفتیم باغ من عاشق پیتزام و خیلی دوست دارم اون روز برام پیتزا سفارش داد ولی خبری از تولد نبود..
روز گذشت و ماشین نداشت اون روز منو گذاشت ایستگاه تاکسی اون روزا بابام رفته بود تهران و خونه نبود مامانم گوشیش خراب شده بود و گوشی من دست مامانم بود ..
چون شب شده بود و خونه نرسیده بودم نگران شده بود و مامانم از رابطه ما خبر داشت من بهش گفته بودم ..
گفته بودم میخواد بیاد خاستگاری..
مامانم میگف اون الکی میگه و خام نشو ولی من به حرفش گوش نمیکردم اون شب منو گذاشت ایستگاه تاکسی و من دیر رسیدم خونه مامانم زنگ بود به سجاد گفته بود مهسا پیش تو بوده اونم گفته بود نه، گفته بود بگو من کاریش ندارم فقط بگو خیلی نگرانشم اونم گفته بود نه..
من رسیدم خونه، مامانم خیلی نگران شده بود، خالم خونه ما بود جلو خالم چیزی بهم نگفت ..
ولی خیلی ناراحت بود ..
گوشیو برداشتم و گفتم رسیدم، گف مامانت زنگ زده بهم و اینا گفتم خب میگفتی باهم بودیم خیلی نگران شده بوده گف ترسیدم برات مشکل بشه خیلی ناراحت بودم هم از رفتارش هم از بی توجهیش ...
🧚♀ادامه دارد....
✫داستان های واقعی و آموزنده در کانال داستان و پند✫
.📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
🍊
🍊🍁
🍊🍁🍊
🍊🍁🍊🍁🍊🍁
عجیب و پر ابهام🥶
💧💧💧🌈🌈🌈💧💧💧 📚داستانڪ📚 ༺📚════════ @dastana
💧💧💧🌈🌈🌈💧💧💧
🌈🌈🌈
🌈💧
💧داستان با عنوان :
#خیانت_ناموسی_و_بخشش
#قسمت_دوم
به هرحال پسر جوان سکوت می کند تا تمام حرف های زنش تمام شود بعد همانجا و فوراً وی را طلاق می دهد.
و به زنش می گوید : خداوند گناهانت را بپوشاند، از خدا بترس که در هر حال شما را می بیند و تقوای خدا را پیشه کن، چون خداوند برای تقوا پیشگان دری باز می گذارد که خودش گناهکار نیز خیال نمی کند”و مَنْ یَتَّقِ اللهَ یَجعَلُ لَهُ مَخرَجَاً و هر كس از خدا پروا كند [خدا] براى او راه بيرونشدنى قرار مىدهد
خطاب به به زنش می گوید : راستی آیا من لایق و شایسته تو نبودم که اینگونه به من خیانت نمودی؟!!
و آن قدر عصبانی است که با دست بر سر و روی خود می کوبد …
بهر حال مرد جوان زنش را به شهر و خانواده اش بر می گرداند و به خانواده اش می گوید : قسمت ما تا همینجا بوده که با هم زندگی کنیم بدون آنکه چیزی به خانواده همسرش از آن جریان بگوید، آنجا را ترک می کند.
روزگار می گذرد و مرد جوان رشته قضاوت را در دانشگاه با درجه ممتازی تمام می کند
و هیچ وقت به این فکر نمی کرد که روزی به شهر«جیزان» برگردد ؛ ولی گذشت زمان زیشخند موذیانه آن مرد خلافکار را از یاد وی نبرده است.
مرد جوان همسری پاک و باتقوی دیگری را برای خود بر می گزیند و به شغل قضاوت در دادگاهی مشغول به کارمی شود . همسر جدیدش زنی فداکار و باناموس و خیلی دلسوز است و دارای چند فرزند می شوند ، زنش مرتب وی را در درس و کارهایش تشویق می کند چون با درجه بالای قبول شده است و وی را تشویق می کند که در دانشگاه به عنوان استاد به تدریس بپردازد و دست آخر ،مرد مدرک دکترای قضاوت را هم می گیرد و به قاضی بالای شهر ((جده)) وی را بر می گزینند.
مردقاضی می گوید : در همه نمازهایم از خدا می خواستم که آن صحنه های بد و مسخره را از جلوی چشمانم دور کند، ولی هر کس را می دیدم که می خندید آن صحنه های دلخراش جلوی چشمم می آمد و مدام آن خنده مسخره مرد زناکار جلوی چشمانم بود و همیشه و در هر حال از شر شیطان لعین به خدا پناه می بردم.
قاضی روزها به دادگاه می رود و پرونده های روی میزش را مطالعه می کند ، پرونده قتلی را بر میزش مشاهده می کند که باید زود به آن رسیدگی نماید و رای آن را صادر نماید و از قضا شخص متهم به قتل ، همان مردی است که با همسر قبلی او زنا کرده است.!
جریان قتل آن مرد هم اینگونه بود که وقتی آن مرد به خانه بر می گردد مردی را با همسرش در بستر می بیند ؛ ولی نتوانسته بود خودش را کنترل کند و مرد را می کشد و همسرش هم فرار می کند و فامیل مرد مقتول هم از وی شکایت می کنند و قصاص وی را خواستار شده بودند برای همین با ذلت هر چه تمام جلوی قاضی پرونده زانو می زند!
💧ادامه دارد⬅️
.📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
📚داستان های واقعی و آموزنده در کانال داستان و پند
🌈💧
🌈💧💧
🌈🌈🌈🌈
عجیب و پر ابهام🥶
🧫🪞🧫🪞🧫🪞🧫🪞🧫 .📚داستانڪ📚 ༺📚════════ @dastan
🧫🪞🧫🪞🧫🪞🧫🪞🧫
.📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
🧫🪞🧫
🧫
✫#ارسالی از اعضای کانال داستان و پند ✦
عنوان داستان: #عشق_کاذب_2
🪅#قسمت_دوم
همینکه نجات پیدا کردم خونوادم رضایت دادن دختر عموم رو واسم بگیرن همون سال اونا اومدن شهرستان توی خونه پدرم جشن نامزدی گرفتیم..
و تازه بدبختی هام شروع شد دخالتهای مادرش؛توجه نکردن به حرفام خط و نشون کشیدناشون؛من توی خونواده ای بزرگ شدم که همیشه مهمون میاد و میره اما اینها خیلی خسیس بودن.
نیاز مالی نداشتم که اونا واسه دخترشون جهیزیه بخرن خودم همه چیز فراهم داشتم اما همیشه تیکه مینداختن که ما واسه دخترمون جهاز نمیخریم...
دخترعموم با چندتا دختر ناجور توی فامیل میگشت و این برای منو خونوادم سنگین تموم میشد.بهش گفتم دوست ندارم بگردی گفت باشه اما یه روز متوجه شدم یکی از دخترا رفته سرقرار و اینم باهاش رفته دنیا روی سرم خراب شد.
هیچوقت بهش دروغ نمیگفتم اما اون راحت بهم دروغ میگفت...
از حسم سو استفاده میکرد....
من واقعا عاشقش بودم اما خودش و خونوادش فکر میکردن چون عاشق دخترشون هستم باید غلام حلقه به گوششون باشم.
زمان میگذشت و هرچی دختر عموم رو نصیحت میکردم که زندگیمونو خراب نکنه فایده نداشت و اون روز به روز بدتر میشد بقول خودش که به یکی از اقوام گفته بود فلانی نمیتونه ترکم کنه چون عاشقمه.
اون اما نمیدونست فاصله بین عشق و نفرت یک موی باریکه.....
چندبار خواستم نامزدی رو بهم بزنم اما انقد گریه و قسم قرآن و خونوادمو واسطه میکرد که پشیمون میشدم...
تا اینکه بار آخر بهش گفتم اگر رفتار بچگونه تو تموم نکنی من تموم میکنم و اونم قسم خورد که دیگه رفتارمو درست میکنم و اجازه نمیدم مادرم دخالت کنه اما چند روز نگذشته بود که بازم همون آش وهمون کاسه با هم درگیر شدیم و دوستش بهم زنگ زد گفت شمارتو از گوشی نامزدت کش رفتم.
فلانی دوست پسر داره و...منم به خونوادم اعلام کردم که میخوام نامزدی رو بهم بزنم پدرم و برادرم میگفتن نکن عمو گناه داره.
گفتم با رضایت شما نامزد نکردم الآنم با رضایت خودم بهم میزنم.
اما در تعجب بودم خواهرام هیچکدوم چیزی نمیگفتن در حالی که قبلاً میگفتن بهم نزن...
زنگ زدم عموم اومد هرچیزی اتفاق افتاده بود بهش گفتم و هرچیزیم واسه دختر عموم خریده بودم حلال کردم. و نامزدی رو بهم زدم ، زن عموم و دخترش پیام ، زنگ التماس اما جواب نمیدادم چون واقعا دیگه خسته بودم ازشون روانی شده بودم.
انتظار داشتم دخترعموم کسی که خودش منو عاشق خودش کرد کنارم باشه تا باهم زندگی خوبی تشکیل بدیم اما اون مدام تو فکر این بود از احساسم سواستفاده کنه...
یه مدت بعد بهم خوردن نامزدی متوجه شدم دختر عموم( نامزدم)😏همون شب نامزدی بهم خیانت کرده و خواهرم اونو دیده در حالی که داشته یکی از پسرهای فامیلو بوس میکرده اما خواهرم به کسی چیزی نگفته بود که آبروی عموم و دخترش نره و وقتی من میخوام نامزدی رو بهم بزنم به بقیه خواهرام میگه و اوناهم وقتی متوجه میشن من میخوام بهم بزنم هیچی نمیگن...
و منم خودم یکسال بعد از بهم خوردن نامزدی متوجه شدم. این عشق کاذب و کثیف کل زندگی منو نابود کرد معتاد شدم روانی شدم مدام باید قرص اعصاب بخورم. اما دختر عموم هنوز منتظر من و پشیمونه از کارش اما من دیگه ازش متنفرم در مدتی که نامزدم بود بهش دست نزدم چون من واقعا عاشق خودش بودم نه این مسائل اما اون متوجه نشد.
چند روز پیش اتفاقی دیدمش ، سوار ماشینم شد یهو منو بوسید لباسشو کامل در آورد تا منو مثلا اسیر کنه اما نگاه نکردم.
کاش میفهمید من عاشق تن اون نبودم. من عاشق بودم عاشق
پایان🪅
🩹✫داستان های واقعی و آموزنده در کانال داستان و پند✫🩹
🧫
🧫🪞🧫
.📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
🧫🪞🧫🪞🧫🪞🧫
🖋🖋🖋🖋🖋🖋
🖋🖋🖋🖋
🖋🖋
🖋🖋
📐با عنوان: #خودنویس_طلایی_2
📐 #قسمت_دوم
- شما اسمتون چیه؟
- من خانم؟ ستایش دهنوی.
- نقاشی شما عالیه.شما فوق العاده استعداد دارید.من هرگز نمیتونم به این خوبی نقاشی بکشم.
وشما؟
- زهرا یغمایی هستم.
- شما خیلی خوب تنبک میزنی.
وشما؟
- من آذین زرافشان .
شما خیلی زیبا میرقصی.انعطاف بدنی خیلی خوبی داری.
سکوتی عجیب برکلاس حکم فرما شد.آن هم بی هیچ تذکر وداد وفریادی.
- کی دوست داره تابلو رو پاک کنه؟
- همه باهم: خانم ما بیاییم.خانم من ،خانم...
- هیس.
تمام دهانها بسته.فقط دست میبرید بالا.
دوباره کلاس پراز سکوت شد.همه بچه ها دستهایشان را بالا بردن.چون تذکر داده بودم دهانها بسته باشد،با چشم وابرو اشاره میدادن ومن به زور جلوی خنده ام را گرفته بودم.
به دانش آموزی که با اخم وچهره ای درهم نگاهم میکرد،اشاره کردم.تخته پاک کن را گرفت وبا نیش باز تخته را پاک کرد.این عجیب ترین دانش آموز کلاس بود.
- ممنون از شما.برو دست وصورت ولباست رو تمیز کن.فقط سریع برگرد.
قبل از تدریس در مورد روشم توضیح دادم.
من درس میدم وبعداز درس بلافاصله از تک تکتون درس رو می پرسم.
هیچ کدام واکنشی نشان ندادن.نه اعتراضی،نه غرولندی. درس رو از تک تک بچه ها سوال کردم . عجیب هوش و استعداد فوق العاده ای داشتن وتنها کلاسی بودکه از تدریس خسته نمیشدم وانرژی میگرفتم. تصحیح برگه های امتحانی نوبت اول،واقعا برایم لذت بخش بود.از مدیر خواهش کردم کلاس هفت سه را سر صف صبحگاهی تشویق کند.جلسه بعد باران عبدی قبل از ورود به کلاس پیشم آمد وعذر خواهی کرد.
- بابت چی دارین عذر خواهی میکنین؟
سرش رو پایین انداخت.من پول نداشتم.نتونستم بلوز زرشکی بخرم.
- متوجه نمیشم.کی از شما خواسته بلوز زرشکی بپوشید؟
- خانم همه بچه ها پوشیدن .مثل شما آستین بالا زدن.رنگ بلوزشون هم مثل شما زرشکیه.
وارد کلاس شدم ومن مات بچه ها شدم.به جز باران همه بلوز زرشکی زیر مانتو پوشیده بودن.
لبخندم عمیق شد.
- این چه کاریه؟
- خانم دوست داریم شبیه شما بشیم.
به زور خنده ام را مهار کردم وتمام حواسم به باران بود که از شدت ناراحتی سرش را پایین انداخته بود.بعداز ظهر به بازار رفتم وبلوزی زرشکی برای باران خریدم.دور از چشم بچه ها توی نایلونی مشکی گذاشتم وبه دستش دادم.هرگز برق چشمانش را فراموش نمیکنم.چقدر به خاطر اون بلوز زرشکی خوشحال شد.سراغ دفتر دار رفتم وپرونده باران را نگاه کردم.پدر فوت شده بود ومادر ازدواج کرده بود وباران به تنهایی همراه مادربزرگ پیرش زندگی میکرد.
نگاهی به آدرس خونه انداختم.توی پایین ترین منطقه شهر به دور از وسیله نقلیه وتاکسی بود.با خود فکر کردم باران چطور این همه راه رو پیاده تا مدرسه میاد.
همراه برادرم بعداز کلی پرس وجو خانه باران را پیدا کردیم اما به همه چیز شباهت داشت الا خانه.حتی فرشی کف اون اتاق گلی دیده نمیشد.نه یخچالی نه کمدی، حتی توی تاریکی وبا نور شمع درس میخواند.مادربزرگش بیمار بود و بی امان سرفه میکرد.
باران کجاست؟
- فرستادم از یکی از اقوام پول بگیره.دو روزه چیزی نخوردیم.
به زحمت بغضم را فرو میبردم.سریع برگشتم ودرمورد اوضاع زندگی باران ومادر بزرگش با چند نفر از خیرین تماس گرفتم.یه خانم مومن اتاقی در اختیارشان گذاشت. موکت وفرش و یخچال دست دوم براشون تهیه کردیم. دوکیسه برنج و حبوبات و گوشت و لوازم تحریر برای باران گرفتم.
اماهرگز اجازه ندادم باران چیزی بفهمد. چون غرور خاصی داشت ومن نمیخواستم غرورش خدشه دار شود....
📐ادامه دارد...
📐داستان های واقعی و آموزنده
🖋🖋🖋🖋
🖋🖋🖋🖋🖋🖋🖋
#قلب_پدر:
#قسمت_دوم:
اون از برادر بی غیرتم که زن فرنگی ش رو به پدرش ترجیح داد، اینم از تو.
اون اوایل می گفتی از آقاجون مثل یه جواهر گرون قیمت مراقبت می کنم.
تا چند هفته اول مهربون بودی و قربون صدقه ش می رفتی و مثل پروانه دورش می چرخیدی.
بعد هم اصرار کردی که آقاجون پول می خواد چیکار؟
سهم خودش رو هم قرض بده به تو تا سرمایه کارت کنی. پیرمرد بیچاره همین که بی هیچ حرفی سهمش رو داد به من، چند روز بعد بهونه گیری های تو هم شروع شد. تو این یک ساله هروقت از سرکار برمی گردم خونه شروع می کنی به غر زدن.
تو فکر می کنی آقاجون از برخوردت متوجه نشده که از بودنش ناراضی هستی؟ رفتارت روزبه روز باهاش بدتر می شه.
بچه ها رو بیخودی کتک می زنی و این کار رو عمدا جلوی آقاجون انجام می دی. شام و ناهار رو دیر آماده می کنی و بدون اینکه صبحونه یه تیکه نون بدی دستش از خونه می ری بیرون واسه پیاده روی. بچه ها هم به حمایت از تو مدام بهش بی احترامی می کنن و محلش نمی ذارن.
آقاجون به خاطر رفتارای تو و بچه ها پژمرده شده. به خدا روم نمی شه تو صورتش نگاه کنم. ازت خواهش می کنم الهام کوتاه بیا. به خدا ثواب داره. بیچاره آقاجون سرش به کار خودش گرمه و تو کارمون دخالتی نمی کنه. هیچ گله و شکایتی هم نداره که! ما این پیرمرد رو به این روز انداختیم. حالا که از دست و پا افتاده به نظرت خدا رو خوش می یاد که آزارش بدیم؟
ببریم بندازیمش گوشه خانه سالمندان به نظرت آقاجون از غصه دق نمی کنه؟»
این را که گفتم بغض گلویم را گرفت و دیگر نتوانستم ادامه دهم.
تصور می کردم الهام با شنیدن این حرفها از خر شیطان پیاده شود اما او با لحنی طلبکارانه و صدایی فریاد مانند گفت:
«پدرت مگه فقط سهم تو رو داد که حالا به خاطرش عذاب وجدان داری؟
چرا خواهرات دل نمی سوزنن؟
چرا اون برادرت نمی یاد پدرش رو ببره و یه شب نگه داره؟
آخه مگه این پدر فقط پدر توئه که به خاطرش جلز ولز می کنی و آسایش رو از زن و بچه هات گرفتی؟
اصلا می دونی چیه؟
خوب می کنم که با پدرت بد رفتار می کنم. از این به بعد بدتر هم می شه. به خواهرات بگو که دیگه نوبت اوناست.
خوب بهونه شوهراشون رو اوردن و خودشون رو کشیدن کنار. تو هم زرنگ باش و بهونه زنت رو بیار. بگو الهام نارحته. اگر تا آخر هفته تکلیف پدرت رو روشن نکنی از این خونه میرم و طلاق می گیرم. بچه هام رو هم با خودم می برم چون دیگه هیچ کدوممون طاقت تحمل این پیرخرفت رو نداریم😢😳!»
الهام این را که گفت خونم به جوش آمد. او داشت با صدای بلند به پدر بی احترامی می کرد. دیگر طاقت نیاوردم و
دستم را بالا بردم و کشیده محکمی به صورتش نواختم و گفتم:
«حیاکن! هر غلطی هم که می خوای انجام بده، فهمیدی؟!»
الهام که انتظار چنین حرکتی را نداشت دستش را روی گونه اش گذاشت و چند ثانیه ایی خیره به چشمانم زل زد و سپس به آشپزخانه رفت. اعصابم حسابی بهم ریخته بود. می دانستم که پدر همه حرف های الهام را شنیده است. قدرت روبرو شدن با او را نداشتم. از اتاق بیرون آمدم و خواستم به بهانه ایی از خانه بیرون بروم تا نگاهم به نگاه پدر نیفتد اما همین که نزدیک در رسیدم پدر صدایم زد:
#ادامه_دارد:
مفیدترین مطالب اسلامی:
کانال کلام ماندگار:
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
عجیب و پر ابهام🥶
#بار_سنگین_گناه: #قسمت_اول: با سلام شاید هیچ گاه نمیتونستم جرات کنم و داستان زندگی خودم رو بنویس
#بار_سنگین_گناه:
#قسمت_دوم:
حالا دیگه عذاب هم نمیکشیدیم و خیلی راحت میرفتم و میومدم .حدودچن باری به دیدنش رفتم تو خونشون .
بعد هم دیدارمون تو جنگل _ پارک _ ماشین .حتی دیدار شبانه من هم باهاش بود.
دیگه به هم عادت کرده بودیم و همش همدیگرو میخاستیم . آخ خدایا الان که فکر میکنم قلبم درد میکنه.
دیگه به اون پسر احساس مالکیت داشتم و مهمتر این بود که اون ازم میخاست همش طلاق بگیرم و این تنها چیزی بود که من نمیخاستم.من بدون عشق و به اجبار با شوهرم عروسی کرده بودم و عاشقش نبودم ولی دوسش داشتم و این طلاقو حقش نمیدونستم اون یه مرد کامل بود ولی من نه من خیانت کردم به اون و زندگیمون .
روزها میگذشت و من اونقد وابسته بودم که شبا بدون شب به خیر به سعید نمیخابیدم و آرامش نداشتم. تا اینکه یه روز متوجه شدم که او تو دنیای مجازی با دختر دیگری رابطه داره و وقتی اینو بهش گفتم: بهم گفت عشق واقعی من تو هستی و اون فقط مجازیه و بهش دسترسی ندارم . من همش غصه میخوردم هیچ وقت فک نمیکردم بعد دو سال بعد این همه رابطه با کس دیگه ای هم دوست باشه . همش اونو واسه خودم میخاستم نمیخاستم مال کسی باشه ولی در جوابم میگفت تو شبا تل نیستی و منم برای تنهایی خودم باهاش چت میکنم . ولی اینا منو قانع نمیکرد . از اون روز من بهم ریختم عوض شدم بازم افسرده شدم عصبی بودم هم تو مجازی هم دنیای واقعی.کارم همش شده بود دعوا و گریه . به هیچ عنوان نمیتونستم اونو با دیگری قسمت کنم . دیگه کار به جایی رسیده بود که تصمیم گرفتم برم و با اون دختر حرف بزنم .و همه چیو بهش گفتم.
بماند که بعدش چه جنگی شد و چه ها کشیدیم و حتی من خودکشی هم کردم ولی من میدونستم که اون پسر به هیچ عنوان منو از دست نمیده .بعد اون رفتار اونم عوض شد . دیگه مثل قبل نبودیم من ولی تشنه بودم تشنه داشتنش تشنه خواستنش. با این تصمیم گرفتم که ترکش کنم دیگه نمیتونستم حقارتها رو تحمل کنم . اون بعد اون ماجرا بیشتر نزدیک اون دختر شد و از من فاصله گرفت و فقط موقع احساس نیازش بهم سر میزد . میخاستم برم میخاستم نباشم ولی سست بودم وابسته بودم .با وجود همه چیزهایی که میشندیم باز نمیتونستم ترک کنم.
آروم آروم حال جسمیم هم بد شده بود دچار مشکل شدید افسردگی شده بودم و تمام روز یا بی حال بودم یا دکتر بودم .
چن باری سعی کردم برم ولی نشد نتونستم
کم میاوردم و دوباره بر میگشتم .جسما خیلی ضعیف شده بودم کارم شده بود گریه و عذاب وجدان . دیگه کارم جایی رسیده بود که نتونستم تحمل کنم و گفتم بهش که من میخام برم ولی چیزی شنیدم که نمیشد باور کنم . تهدید با عکسام بدترین درد زندگیم بود ..
بعد از 4 سال رابطه و دوستی و عشق و عاشقی
اون روز بهش گفتم اگه بیام دیدنت عکسها رو. پاک میکنی؟بهم قول داد که اینکارو میکنه.
بنابراین با دلی پر از درد به دیدنش رفتم و کاری رو که میخاست انجام دادم و همونجا عکسهامم پاک کرد اما...
سرنوشت برایم چیز دیگری نوشت:
#ادامه_دارد:
مفیدترین مطالب اسلامی:
کانال کلام ماندگار:
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
#آشنایی_با_عالم_برزخ:
#قسمت_دوم:
بسم الله الرحمن الرحيم
الحمدلله رب العالمین و الصلاة و السلام علی رسول الله و علی آله و اصحابه الی یوم الدین و اما بعد:
كلمه برزخ در لغتبه معناى فاصله و حائل ميان دو چيز راگويند.
☘️ انسانها در برزخ به طور کامل به ثواب يا پاداش و يا عقاب اعمالشان نمي رسند بلکه در اين ميان و تا روز قيامت که الله تعالي هر وقت اراده نمود و قيامت را برپا کنند، خواهند ماند و تا آنروز مکاني است براي عذاب و ثواب انسانها نه بصورت کلي.
🌾 در صحيحين از عبدالله بن عمر رضي الله عنه روايت است كه رسول الله صلي الله عليه وسلم مي فرمايند:«إِنَّ أَحَدَكُمْ إِذَا مَاتَ عُرِضَ عَلَيْهِ مَقْعَدُهُ بِالْغَدَاةِ وَالْعَشِيِّ إِنْ كَانَ مِنْ أَهْلِ الْجَنَّةِ فَمِنْ أَهْلِ الْجَنَّةِ وَإِنْ كَانَ مِنْ أَهْلِ النَّارِ فَمِنْ أَهْلِ النَّارِ فَيُقَالُ هَذَا مَقْعَدُكَ حَتَّى يَبْعَثَكَ اللَّهُ يَوْمَ الْقِيَامَةِ» صحيح بخاري (1379) ، وصحيح مسلم (2866).
«هر وقت، يكي از شما فوت كند، صبح و شام، جايگاهش به او عرضه مي شود. اگر بهشتي باشد جايگاهش در بهشت و اگر دوزخي باشد، جايگاهش در دوزخ، به او نشان داده مي شود. و به او گفته ميشود: اين، جاي توست تا روز قيامت كه خداوند تو را حشر مي نمايد».
🌼 به علاوه قيامت براي همه انسان ها در يک روز تحقق ميابد چرا که زمين و اسمان بايد دگرگون گردد و عالمي نو ايجاد شود و حيات نوين انسان ها در ان صورت گيرد بنابراين در ميان دنيا و اخرت برزخي قرار داده شده است و مردگان به ان جا مي روند و تا اخر دنيا و برپا شدن قيامت در ان جا خواهند بود و پس از پايان دنيا با يک ديگر محشور مي شوند زيرا ممکن نيست هر انسان براي خود مستقل قيامت داشته باشد.چرا که قيامت بعد از فناي دنيا و تبديل زمين و اسمان به زمين و اسمان ديگري است:
#ادامه_دارد:
مفیدترین مطالب اسلامی:
کانال کلام ماندگار:
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
عجیب و پر ابهام🥶
#آشنایی_با_عالم_برزخ: #قسمت_دوم: بسم الله الرحمن الرحيم الحمدلله رب العالمین و الصلاة و ال
#آشنایی_با_عالم_برزخ:
#قسمت_دوم:
پس برزخ به معني "مابين" و "فاصله" است و در شرع يعني مابين دنيا و قيامت، بدين معني تا زمانيکه قيامت برپا مي گردد و آنروزي است که هيچکس بجز الله تعالي نمي داند، مردگان در آن عالم بسر مي برند و در آنجا معمولا از اصول اعتقادات انسانها سوال مي شود و سوال و جواب مفصل را موکول به قيامت مي کنند، اگر مومن و موحد و صالح باشد در اينصورت عالم برزخ براي وي باغچه اي از باغهاي بهشت خواهد بود ( ولي نعمتهاي بهشت را تماما ندارد) و بلعکس از مشرک يا کافر باشد، قبر و عالم برزخ گودالي از گودالهاي آتش خواهد شد. بنابراين بنا بر عقيده اهل سنت و جماعت در دنياي برزخ عذاب و نعمت وجود دارد.
🔸هنگامي كه انسان را در قبر، آن گودال تنگ و محدود و وحشتناك سرازير نمودند و سپس رويش خاك ريختند و تمامي اهل خانه و نزديكانش بازگشتند، آن گاه براي وي زندگي جديدي به نام عالم برزخ شروع مي شود، زندگي كه در آن عمل نيست وليكن آزمايش و بلا، و در نتيجه خوشي، يا عذاب، در روايت صحيح آمده است كه:
«سه چيز انسان را همراهي مي كند هنگام مردن، دو تا بر مي گردد و يكي باقي مي ماند اهل و عيالش، مال و دارائيش، و عملش، اهل عيال زن و فرزند و مال و دارائي همه بر مي گردند آن چه كه همراه او باقي مي ماند عمل وي مي باشد».
پس از اينكه انسان در بستر خاك آرام گرفت و تشيع كنندگان باز گشتند دو فرشته او را مي نشانند و از پروردگار (معبودش) و دين و پيامبرش سئوال ميكنند اگر آن شخص از گروه مؤمنان باشد خداوند او را ثابت قدم مي دارد و جواب صحيح و درست به وي الهام مي كند، چنانكه در قرآن مجيد مي فرمايد:
{يُثَبِّتُ اللَّهُ الَّذِينَ آمَنُوا بِالْقَوْلِ الثَّابِتِ فِي الْحَيَاةِ الدُّنْيَا وَفِي الْآخِرَةِ}[إبراهيم: 27].
يعني: خداوند تعالي آن مردميكه ايمان آورده اند با كلمه حق كه ثابت و پايدار است در دنيا و آخرت ثابت و پايدار مي گردادند.
ولي اگر از گروه كافران و بدكاران باشد، به هيچ وجه نمي تواند جواب فرشتگان را بدهد، اگر چه كه در دنيا مي دانسته است:
#ادامه_دارد:
مفیدترین مطالب اسلامی:
کانال کلام ماندگار:
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
💫 #قسمت_دوم
😰توی خواب دیدم که از دور یک آتیش دیده میشه جلو رفتم میلیونها بلکه میلیاردها انسان رو دیدم که تو آتیش دارن میسوزند.....
😣و ناله و زجه میزنن و از خدا میخواستند که بهشون کمی فرصت دوباره بده هر انسانی دو نگهبان همراهش بود
😥یهو دیدم دامادمون بهم نزدیک شد کله بدنش آتیش و مواد مذاب بود...🔥
😭وای خدایا الانم که یادم میاد اشک از چشمام میریزه خیلی وحشتناک بود از نگهبانها خواهش کرد که دو کلمه با من حرف بزنه....
😰اومد جلو و گفت مهدی خودت رو دریاب من دیگه فنا شدم ولی تو هنوز فرصت داری یادته گفتم پیر شدیم نماز میخونیم مهدی فرصت رو غنیمت بشمار شروع کن به نماز خوندن همه ماهایی که اینجا عذاب میکشیم فقط تاوان بی نمازیمونه حالا گناهان دیگمون بماند..
😭مهدی توبه رو به فردا و پس فردا و چند ساعت و حتی چند دقیقه دیگه تاخیر ننداز.....
😔گفت مهدی وقتی صدای اذان رو شنیدی بدو به طرف نماز نکنه بگی بعدا میخونم از کجا معلوم که بعد نماز جماعت تو زنده میمونی....
😔مهدی اینجا هیچ عذری قبول نیست مهدی تو رو خدا از بچه هام مواظبت کن نذار درد بی پدری رو بچشند...
😔راه راست رو بهشون نشون بده نزار به درد من گرفتار بشن ازشون مراقبت کن مهدی من خیلی پشیمونم ولی چه فایده وقت جبران ندارم ولی تو داری ازش استفاده کن....
😓بعدش هر دو دستش رو کشیدند و انداختنش تو مواد مذاب همه زجه میکشیدند که خدایا ما رو ببخش...
😭البته اینم گفت که این تنها عذاب موقت ماست وای بحالمون در روز قیامت....
😥بعدش دیدم پدر دامادمون که آدم بسیار با خدایی بود رو با دو زنجیر بسیار کلفت و خاردار به دیواری محکم بسته بودند...
😰دیدم حسن آقا رو با دو تا زنجیر خیلی کلفت و خاردار محکم به دیواری بسته بودند و اذیت میکردند دو تا نگهبان غول پیکر هم کنارش ایستاده بودند
😧خیلی تعجب کردم آخه حسن آقا خیلی مرد با خدایی بود خیلی به دیگران کمک میکرد خیلی انسان محترم و با ایمانی بود اون پدرم رو تشویق کرد که جمعه ها بره نمازجمعه شرکت کنه هر جا دعوایی یا مشکلی پیش می اومد حسن آقا رو قاضی قرار میداند...
❓خلاصه با تعجب پرسیدم حسن آقا تو چرا.....
⏪ادامه دارد....
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
💫 #قسمت_دوم
😰توی خواب دیدم که از دور یک آتیش دیده میشه جلو رفتم میلیونها بلکه میلیاردها انسان رو دیدم که تو آتیش دارن میسوزند.....
😣و ناله و زجه میزنن و از خدا میخواستند که بهشون کمی فرصت دوباره بده هر انسانی دو نگهبان همراهش بود
😥یهو دیدم دامادمون بهم نزدیک شد کله بدنش آتیش و مواد مذاب بود...🔥
😭وای خدایا الانم که یادم میاد اشک از چشمام میریزه خیلی وحشتناک بود از نگهبانها خواهش کرد که دو کلمه با من حرف بزنه....
😰اومد جلو و گفت مهدی خودت رو دریاب من دیگه فنا شدم ولی تو هنوز فرصت داری یادته گفتم پیر شدیم نماز میخونیم مهدی فرصت رو غنیمت بشمار شروع کن به نماز خوندن همه ماهایی که اینجا عذاب میکشیم فقط تاوان بی نمازیمونه حالا گناهان دیگمون بماند..
😭مهدی توبه رو به فردا و پس فردا و چند ساعت و حتی چند دقیقه دیگه تاخیر ننداز.....
😔گفت مهدی وقتی صدای اذان رو شنیدی بدو به طرف نماز نکنه بگی بعدا میخونم از کجا معلوم که بعد نماز جماعت تو زنده میمونی....
😔مهدی اینجا هیچ عذری قبول نیست مهدی تو رو خدا از بچه هام مواظبت کن نذار درد بی پدری رو بچشند...
😔راه راست رو بهشون نشون بده نزار به درد من گرفتار بشن ازشون مراقبت کن مهدی من خیلی پشیمونم ولی چه فایده وقت جبران ندارم ولی تو داری ازش استفاده کن....
😓بعدش هر دو دستش رو کشیدند و انداختنش تو مواد مذاب همه زجه میکشیدند که خدایا ما رو ببخش...
😭البته اینم گفت که این تنها عذاب موقت ماست وای بحالمون در روز قیامت....
😥بعدش دیدم پدر دامادمون که آدم بسیار با خدایی بود رو با دو زنجیر بسیار کلفت و خاردار به دیواری محکم بسته بودند...
😰دیدم حسن آقا رو با دو تا زنجیر خیلی کلفت و خاردار محکم به دیواری بسته بودند و اذیت میکردند دو تا نگهبان غول پیکر هم کنارش ایستاده بودند
😧خیلی تعجب کردم آخه حسن آقا خیلی مرد با خدایی بود خیلی به دیگران کمک میکرد خیلی انسان محترم و با ایمانی بود اون پدرم رو تشویق کرد که جمعه ها بره نمازجمعه شرکت کنه هر جا دعوایی یا مشکلی پیش می اومد حسن آقا رو قاضی قرار میداند...
❓خلاصه با تعجب پرسیدم حسن آقا تو چرا.....
⏪ادامه دارد....
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
عجیب و پر ابهام🥶
🌺🍃🍂🌺🍃🍂🍀🍃🍂🌺 🍃🍂🍀🍃🍂 📚داستانڪ📚 ༺📚════════ @
🌺🍃🍂🌺🍃🍂🍀🍃🍂🌺
🍃🍂🍀🍃🍂
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
🍀🍂
🌈کانال داستان و پند
📬داستان ارسالی از اعضای کانال داستان و پند
#بنام_بازیچه
#قسمت_دوم
خلاصه در حالی که سرگرم کار و تربیت دو فرزندم بودم ناخواسته سومین فرزندم را باردار شدم وقتی مشخص شد فرزندم پسر است مادرشوهرم در پوست خودش نمی گنجید،
چرا که هیچ کدام از نوه هایش پسر نبودند و او هر روز دست به دعا برمی داشت تا یکی از عروس هایش فرزند پسری به دنیا بیاورد.
ولی روزی که در بیمارستان پسرم را به آغوشم دادند اشک هایم سرازیر شد. پسرم معلول ذهنی و جسمی بود به طوری که پزشکان نیز تشخیص نداده بودند. شوک روانی عجیبی را تحمل می کردم.
سر پسرم خیلی بزرگ تر از حد معمول بود، دست و پاهایش حرکتی نداشت و راه گلویش بسیار تنگ بود. پرستاران قطره شیر را به وسیله شیلنگ و از راه دماغش به او میخوراندند.
همسرم با دیدن این وضعیت در حالی که شوکه شده بود از بیمارستان رفت و دیگر هرچند وقت یک بار آن هم به اکراه به دیدارم می آمد خلاصه شش ماه از فرزند معلولم نگهداری کردم تا این که روزی در آغوشم جان سپرد.
من هم که به خاطر این ماجرا دچار افسردگی شده بودم از محل کارم استعفا کردم و به تربیت فرزندان دیگرم پرداختم. همسرم نیز صبح زود به مغازه اش می رفت و نیمه شب بازمی گشت گاهی نیز به بهانه کار زیاد شب ها را در مغازه می خوابید.
به طوری که کم کم من و فرزندانم را فراموش کرد و حتی به تماس های شبانه ام پاسخ نمی داد. در این وضعیت بود که مشاجرات خانوادگی ما آغاز شد...
ادامه دارد...
✅داستان های واقعی و آموزنده در کانال داستان و پند
🍃
🌸🌼
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
🌼🍃🌸🍃🌺🍃