eitaa logo
شعر شیعه
6.7هزار دنبال‌کننده
439 عکس
162 ویدیو
16 فایل
کانال تخصصی شعر آئینی تلگرام https://t.me/+WSa2XvuCaD5CQTQN ایتا https://eitaa.com/joinchat/199622657C5f32f5bfcc جهت ارسال اشعار و نظرات: @shia_poem_admin
مشاهده در ایتا
دانلود
من نگاهم نگاهِ بر راهم ناله‌ام گریه‌های بی گاهم هِق هِق‌ام سرفه‌ام نَفَس زدنم من بُریده بُریده‌ام آهم بوی گودال می‌دهد دستم تشنه‌ام  روضه‌های جانکاهم چشم نه سر نه جان را نه آه تنها حسین می‌خواهم حرم گرم و ساده‌ام پاشید رفتی و خانواده‌ام پاشید چشم‌ها تار می‌شود گاهی درد بسیار می‌شود گاهی دردِ پهلو چقدر طولانیست سرفه خونبار می‌شود گاهی روضه‌ای که سکینه هم نشنید سَرَم آوار می‌شود گاهی پیشِ ام‌البنین نشد گویم حرف دشوار می‌شود گاهی گرمیِ آفتاب یادم هست التماس رُباب یادم هست شانه وقتی که خیزران بخورد دست سخت است تا تکان بخورد و از آن سخت‌تر به پیشِ رُباب ضربه‌ای طفلِ بی زبان بخورد من صدایش شنیده‌ام از دور تیر وقتی به استخوان بخورد از همه سخت‌تر ولی این است حنجرِ کوچکی سنان بخورد حرمله خنده بی امان می‌زد غالباً تیر بر نشان می‌زد تا صدای برادرم نرسید وای جز خنده تا حرم نرسید ناله‌ام بند آمد از نفست نفسم تا به حنجرم نرسید بینِ گودالِ تو به داد من هیچ کَس غیرِ مادرم نرسید گرچه خوردم کُتک به جانِ خودت پنجه‌ای سمتِ معجرم نرسید ناله‌ات بود خواهرم برگرد جانِ تو جانِ دخترم برگرد پسرت بود و بی‌مهابا زد به لبت آب بود اما زد تا صدای من و تو را ببُرد چکمه پوشی به سینه‌ات پا زد دید زخم است و جای سالم نیست نیزه برداشت بین آنها زد عرقش را گرفت با دستش بعد از آن آستین که بالا زد روضه‌ی پشت گردنت سخت است خنجرش را درست آنجا زد بعد او جوشنِ تو را کَندند رفت و پیراهن تو را کَندند #@shia_poem
لحظه‌ها لحظه‌های آخر بود آخرین ناله‌های خواهر بود خواهری که میان بستر بود خنجری خشک و دیده‌ای تَر بود چقدر سینه‌اش مکدر بود چشم خود را چه سخت وا کرده روی خود را به کربلا کرده مجلس روضه را بِپا کرده باز هم یادِ بوریا کرده یادِ باغِ گلی که پرپر بود پلکهایش کمی تکان دارد رعشه‌ای بینِ بازوان دارد پوستی رویِ استخوان دارد یادگاری  زِ خیزران دارد چشم از صبح خیره بر در بود تا علی‌اکبرش اذان ندهد تا که قاسم رُخی نشان ندهد تا علمدار سایبان ندهد تا حسینش ندیده جان ندهد انتظارش چه گریه آور بود زیرِ این آفتاب میسوزد تنش از التهاب میسوزد یاد عباس و آب میسوزد مثلِ رویِ رُباب میسوزد یادِ لبهای خشک اصغر بود میزند شعله مرثیه خوانیش زنده ماندن شده پشیمانیش مانده زخمی به رویِ پیشانیش آه از روزِ کوچه گردانیش چقدر در مدینه بهتر بود سه برادر گرفته هر سو را و علی هم گرفته بازو را دور تا دورِ قدِ بانو را تا نبینند چادر او را آه از آن دَم که پیش اکبر بود ناگهان یک سپاه خندیدند بر زنی بی پناه خندیدند او که شد تکیه‌گاه خندیدند رو سوی قتلگاه خندیدند بعد از آن نوبتِ برادر بود آن همه ازدحام یادش هست جمعِ کوفی و شام یادش هست چشمهایِ حرام یادش هست حال و روز امام یادش هست چشمها روی چند دختر بود یک طرف دختری که رفت از حال یک طرف تلِ خاکی و گودال زیرِ پایِ جماعتی خوشحال یک تن اُفتاده تا شود پامال باز دعوا میان لشکر بود جانِ او تا زِ صدرِ زین اُفتاد خیمه‌ای شعله‌ور زمین اُفتاد نقشِ یک ضربه بر جبین اُفتاد گیسویی دست آن و این اُفتاد حرمله از همه جلوتر بود یک نفر گوئیا سر آورده زیر یک شال خنجر آورده ضربه‌ای که به حنجر آورده عرقِ شمر را درآورده وای سر روی دست مادر بود #@shia_poem
من آن آئینه‌ام آئینه‌ای از غم ترک خورده من آن زخمم همان زخمی که از هجران نمک خورده من آن داغم که مهمانی ندارد  غیر غمهایت من آن دردم که درمانی ندارد جز تماشایت من آن اشکم که خونین می‌کند دامانِ هجران را من آن آهم که آتش می‌کِشد این شامِ ویران را من آن جانم که بر لب آمده روزی هزاران بار بیا از بِینِ دستانم خودت پیراهنت بردار  من آن پایم که دنبالت دویدم  حیف رفتی تو من آن دستم که شالت را کشیدم حیف رفتی تو من آن موی سیاهم که تماشایت سپیدش کرد من آن دلشوره‌ام که حرمله بد نا اُمیدش کرد من آن بندِ دلم که پاره شد وقتی زمین خوردی هزار و نهصد و پنجاه زخم از آن و این خوردی همان که دید اُفتادی زمین و کارها پیچید همان که زیرِ پایش چادرِ او بارها پیچید شدم آن معجری که خاکِ عالم بر سرش آمد همان مادر که اُفتاد و  کنارش مادرش آمد  میان علقمه اَبرو کمانش را ندیده رفت منم آن مادری که دو جوانش را ندیده رفت خلاصه خواهرم  آن خواهری که بی برادر گشت حرامی دست خالی آمد  اما دست پُر برگشت من آن چشمم که دیدم  ناکسی پیراهنت را بُرد کسی دزدید خودَت   نانجیبی  جوشَنت را بُرد همان چشمانِ تاری که به دنبالِ تو می‌گردید همان غارت زده که در پیِ شالِ تو می‌گردید به زور از پیش تو با کودکت با داغ راهی شد من آن دوشم که از پیش تو با شلاق راهی شد در این بازار و آن بازار چون آواره می‌گشتم رُبابت بود وقتی که پِیِ گهواره می‌گشتم کنارِ دخترانت بودم و غم نامه‌ات دیدم ندیدی  در حراجی‌ها خودم عمامه‌ات دیدم خلاصه خواهرم آن خواهری که بی برادر گَشت حرامی دست خالی آمد اما دست پُر برگشت نگفتی خواهری دارم  که می‌بیند که می‌غلطی نگفتی دختری دارم که می‌بیند که می‌غلطی میان باد و طوفان  اضطرابِ باغ یادم هست به زیر آفتابم آفتابِ داغ یادم هست نگاهم مانده بر در حیف از این در نمی‌آیی نمیبینی که می‌سوزم  چرا آخر نمی‌آیی رُبابت نیست اما ناله‌هایش مانده در گوشم ببین شیر آمده مادر  علی‌اصغر نمی آیی.... #@shia_poem
در سیر او جبریل هم بال و پرش ریخت وقت طواف چهارمش خاکسترش ریخت فطرس شد و غسل تقرب کرد روحش هر کس که خاک چادرش را بر سرش ریخت از زینبش زهرای دیگر ساخت زهرا مادر تمام خویش را در دخترش ریخت او «زینت» است و بی نیاز از زینتی هاست پس از مقامش بود اگر که زیورش ریخت وقتی دهان وا کرد، دیدند انبیا هم نهج البلاغه بود که از منبرش ریخت وقتی دهان وا کرد، از بس که غیورند مولا صدای خویش را در حنجرش ریخت در کوفه حتی سایه اش را هم ندیدند فرمود: غُضّوا, چشم ها در محضرش ریخت زن بود اما با ابهّت حرف می زد مردی نبود آن جا مگر کرک و پرش ریخت وقتی که وا شد معجرش، بال فرشته پوشیه های عرش را روی سرش ریخت یک گوشه از خشمش اباالفضل آفرین است گفتیم زینب، صد ابوالفضل از برش ریخت هجده سر بالای نیزه لشگرش بود تا شهر کوفه چند باری لشگرش ریخت وقتی هجوم سنگ ها پایان گرفتند خواهر دلش ریخت، برادر هم سرش ریخت با نیزه می کردند بازی نیزه داران آن قدر خون از نیزه ها بر معجرش ریخت به مرقدش تازه نگاه چپ نکرده صد لشگر تازه نفس دوروبرش ریخت آن قدر بالا رفت و بالاتر که حتی در سیر او جبریل هم بال و پرش ریخت @shia_poem
همیشه عرشِ خدا گرمِ اختلاطش بود فرشته تشنه ی یک جرعه ارتباطش بود به جز نگاهِ حسینش پی چه بود؟ بهشت؟! بهشت باغچه ی کوچکِ حیاطش بود همیشه "حمد" به لب داشت، مَدّ نام حسین در امتداد دو تا واژه ی صراطش بود اگر کنار برادر تبسّمی هم داشت هزار بغضِ زبان بسته در نشاطش بود نخواست جان بدهد تا علم به دوشش هست اگر شکست سرش، حکمِ احتیاطش بود کریمه بود ولی از شما چه پنهان که پس از حسین فقط آه در بساطش بود... @shia_poem
نه تنها در وداع تو جدا شد جان من از من که می‌آمد صدای ناله‌های پنج تن از من   از آنجایی که وابسته است جان من به جان تو جدا کردند سر از تو، جدا کردند تن از من میان معرکه هم زخم، هم جان باختن از تو میان خیمه‌ها هم سوختن، هم ساختن از من   دلم خوش بود با پیراهنت، آن هم به غارت رفت پس از تو رخت بر بسته است شوق زیستن از من غریبم آنچنان در سرزمین مادری بی تو که می‌پرسد نشانی‌های زینب را وطن از من   «ملامتگو چه دریابد میان عاشق و معشوق» کسی نشنید جز توصیف زیبایی سخن از من از آن بُت‌خانه‌ها چیزی نماند آنجا که بر می‌خاست طنین تیشۀ پیغمبران بت شکن از من   منم حسن ختام باشکوه داستان تو پس از این اسوه می‌سازند اساطیر کهن از من @shia_poem
از چمن تا انجمن جوش بهار زینب است گر شهادت گل کند عطر مزار زینب است ساربان کربلا هرچند می‌باشد حسین اشتران صبر را تنگ مهار زینب است گردمی همره شوی با گردباد راه شام دامن صحرا پر از گرد و غبار زینب است گرببندد دل- شکستن صورتی درکربلا در پس هر شیشه‌ای آیینه دار زینب است زیور انس و محبت زینب خلق و وفا:     زن، طلا باشد اگر در وی عیار زینب است مقصدی جز ظهر عاشورا ندارد راه عشق وادی-اینجا همچو منزل رهسپار زینب است گر به مضمون اسارت از غریبی بنگری آشنایی هر کجا قرب جوار زینب است چون شقایق هر قدر آتش- بیان آمدحسین لالۀ باغ از بلاغت داغدار زینب است قصۀ داغ درون هر چند می پاشد نمک احمدا سوز جگرها یادگار زینب است @shia_poem
بود آخرین لحظه عمر من الاشام غم با تو گویم سخن چه خوش بود آیین غمخواریت ز آل علی میهمان داریت دگر جانم از غصه بر لب رسید گذشت آنچه از تو به زینب رسید خداحافظ ای شهر آزارها خداحافظ ای کوی و بازارها خداحافظ ای شاهد جنگ ها خداحافظ ای بارش سنگ ها خداحافظ ای شهر رنج و بلا خداحافظ ای چوب و طشت طلا خداحافظ ای قصه بزم می خداحافظ ای رأس بالای نی خداحافظ ای اشک جمّازه ها خداحافظ ای زیب دروازه ها خداحافظ ای شهر دشنام ها خداحافظ ای کوچه ها، بام ها خداحافظ ای سنگ خون و جبین خداحافظ ای سیدالساجدین خداحافظ ای رنج ها، دردها خداحافظ ای خاک ها، گردها خداحافظ ای ناقة بی جهاز خداحافظ ای اختران حجاز خداحافظ ای خاک ویران سرا خداحافظ ای آل خیرالورا خداحافظ ای خردسال اسیر خداحافظ ای چار ساله صغیر خداحافظ ای یاس نیلی شده یتیم نوازش به سیلی شده همین جا خودم دیدم از خون خضاب سر نیزه ها هجده آفتاب همین جا کنارم نی و دف زدند به دیدار هیجده گلم صف زدند همین جا دلم شد ز غم چاک چاک که خورشیدم افتاده بر روی خاک همین جا به زخمم نمک می زدند عزیز دلم را کتک می زدند همین جا به فرقم عدو خاک ریخت به روی گلم خاک و خاشاک ریخت همین جا ز غم جان من خسته بود که ده تن به یک ریسمان بسته بود همین جا ز غم بود جان بر لبم که بنشسته طی شد نماز شبم همین جا به ما خصم دشنام داد حسین مرا خارجی نام داد همین جا دو چشمم ز خون تر شده که یاسم به ویرانه پرپر شده همین جا به ویرانه بلبل گریست غریبانه بر غربت گل گریست همین جا ز غم جانم آمد به لب که در گِل گُلم دفن شد نیمه شب دریغا که آن گوهر پاک رفت چو زهرا غریبانه در خاک رفت الا ای همه نسل ها بعد من بگویید از قول من این سخن که زینب بدین کوه اندوه و درد به موج بلا چون علی صبر کرد خدا داند و غصه های دلش که داغ حسینش بود قاتلش مرا یک جهان درد و داغ و غم است که توصیف آن بر لب میثم است @shia_poem
تازه آتش به رقص آمده و  تن صحرا تب جنون دارد چوب مَحمل نمیکند گریه اشکِ شوقی به رنگِ خون دارد تازه اینجا شروع زیباییست چه کسی گفته آخر سفراست؟ زینبانه کمی تأمل کن ازهمیشه حسین زنده تر است خواهرانه برادری کردی پشت هم داغ دیده ای بانو شک ندارم هزار مرتبه هم به شهادت رسیده ای بانو درکتاب تو خون مقدمه شد وقت ایثاروجان فشانی توست فرق دارد نبرد تو؛ حالا چشمِ عالَم به خطبه خوانی توست خطبه یعنی در اوجِ غم ها هم چشمه سارِ کرامت و فضلی خطبه یعنی میانِ جنگ و نبرد پایَش افتَد خودَت ابالفضلی خطبه یعنی همان زمانی که اقتدارِ تو زینبی تر شد آن زمان که صدایِ مادری ات قدکشید و صدای حیدر شد آسمان ها فدای چشمانت از نگاه تو نور می خواهم دوست دارم غلامتان باشم شور دارم شعور می خواهم تا همیشه بدونِ پاییزی تا همیشه فقط بهاری تو قبل از این ها که بوده ای بانو بعدازاین هم ادامه داری تو... @shia_poem
یک سال می شود که تو هم پر کشیده‌ای من هم به سوگ پر زدن تو نشسته‌ام شاید به جا نیاوری‌ام آشنای من می‌بینی از فراق تو خیلی شکسته‌ام چون آفتاب بر لب بامم که مثل تو مانده به زیر صورت خورشید پیکرم ای تشنه لب به یاد ترک‌های لعل تو لب تشنه مانده‌ام به نفس های آخرم بی تو تمام باغ تو رنگ خزان گرفت بی تو پری برای پریدن نمانده بود صحرای داغ، پای برهنه، لباس خشک نایی دگر برای دویدن نمانده بود چندی ست رفته قوت دیدن ز دیده‌ام  بنگر به راه رفتن خواهر که دیدنی ست دارم هنوز بر تنم از آن مسافرت یک باغ پر بنفشه برادر که دیدنی ست  دل پاره پاره از همهٴ طعنه‌هایشان پایم هنوز آبله دار از شتاب ها جا خوش نموده بر بدنم جای سلسله ردی ست بر تمام تنم از طناب ها  پیراهنی که خون تو آغشته اش بود هرگز نَشُسته‌ام نرود عطر و بوی تو دارم هنوز با خودم از کوچه‌های شام سنگی که خورد بر سر نیزه به روی تو @shia_poem
هفتاد و دو شهید به صحراى زینب است پایین نامه همه امضاى زینب است می میرم و دم تو مرا زنده می كند قارى من صدات مسیحاى زینب است از سربلندى تو سرافراز می شوم بالاى نیزه ها سرت آقاى زینب است جاى مرا گرفته اى و پس نمی دهى جاى تو نیست بر سر نى، جاى زینب است امروز که مشاهده کردى مرا زدند عین همین مشاهده، فرداى زینب است در طول زندگانى پنجاه ساله ام این اولین نماز فراداى زینب است این جلوه هاى مختلف روى نیزه ات از"ما رایت الا جمیلا"ى زینب است طورى قدم زدم که همه باخبر شدند کاخ یزید زیر قدم هاى زینب است دارند سمت من صدقه پرت می کنند خرماى نخل ها جلوى پاى زینب است هر چه زدند سنگ، سرش آخ هم نگفت! آخر حسین گرم تماشاى زینب است @shia_poem
ای كه روی دوش منه تا به قیامت علمت دست خدا پشت سرِ مدافعان حرمت روبه روی گنبد تو همیشه تعظیم می كنم برا دفاع از حرمت جونمو تقدیم می كنم روزای من با حسرت زیارت تو شب میشه شهادتینم آخرش لبیك یا زینب میشه چیكار كنم كه خاك غم نشینه رو مرقد تو باد مخالف نزنه به پرچم گنبد تو رو خون این همه رفیق مگه میشه پا بزاریم مگه میتونیم حرمو یه لحظه تنها بزاریم اون كه با سنگ تفرقه نورِ چراغ و می زنه پاش برسه با تبرش ریشه ی باغ و می زنه دلم می خواد هر جا میرم عشق تورو جار بزنم تو دهنِ دشمنا با دست علمدار بزنم اونا كه هر دفه میام بهم میگن دیگه نرو یه روز رو سنگ قبرمن می نویسن اسم تورو @shia_poem
امشب سری به خلوت پروانه ها بزن با یک دل شکسته خدا را صدا بزن امشب بیا به روضه یک خواهر شهید طعنه به غربت دل آیینه ها بزن با اشک لقمه ای ز سر سفره عزا با نیت تقرب محض و شفا بزن و بعد در میان عزادارهای عشق خود را شبیه اهل سماوات جا بزن وقت عزای حضرت زینب رسیده است حرف غریب بودن یک تشنه را بزن با یاد خاطرات خودش خواهری گریست یاد غمی که گفت کسی: بی هوا بزن تا می زدند طفل یتیم سه ساله را می گفت عمه: بس کن و اصلاً مرا بزن در لحظه های آخر خود بی قرار بود زینب دلش گرفته و چشم انتظار بود @shia_poem
ای برادر، من جهانی را به خود دیوانه کردم سوختن در عشق را تعلیم هر پروانه کردم دید چون پروانه از من عاشقی، در حیرت آمد زان فداکاری که در راه تو ای فرزانه کردم آن زنم من کز اسارت با دلیری و شهامت بهر تکمیل شهادت همّتی مردانه کردم بهر اثبات حقیقت با بیان آتشینم تا ابد رسوا به عالم زاده مرجانه کردم تا که آثاری بود از نهضتت در شام ویران گنج پر اجر تو پنهان گوشه ویرانه کردم گر به خون اصغرت معلوم شد مظلومی تو من هم اثبات صبوری را بدان دُردانه کردم گر چه در ظاهر به زندان و خرابه جای گرفتم لیک در معنی درون سینه ها کاشانه کردم گوید «انسانی» که من خادم به دربار حسینم فخر بر شاهان من از این منصب شاهانه کردم @shia_poem
عاشق همیشه قسمتش حیران شدن بود پاره‌گریبان ، بی سر و سامان ‌شدن بود اول قرار ما دو تا قربان شدن بود رفتی و سهم من بلاگردان شدن بود یکسال و نیم آتش‌گرفتن سهم من بود تقدیر پروانه از اول سوختن بود یکسال و نیم از رفتن تو گریه کردم با هر نخ پیراهن تو گریه کردم خیلی برای کشتن تو گریه کردم با خنده‌های دشمن تو گریه کردم هرشب بدون تو هزاران شب گذشته دیگر بیا آب از سر زینب گذشته آخر مرا با غصّه‌ی ایّام بردند با خاطرات سیلی و دشنام بردند بین همان شهری که بزم عام بردند این آخر عمری مرا در شام بردند پروانه ها خاکسترم را جمع کردند از زیر سایه بسترم را جمع کردند گفتم به عبدالله که یاد قَرَن کن کمتر کنارم صحبت از باغ و چمن کن این آخر عمری مرا رو به وطن کن من را میان کهنه پیراهن کفن کن با قاسم و عباسم و اکبر بیائید من را بسوی کربلا تشییع نمائید حالا دگر بال و پری دارم، ندارم در آتشت خاکستری دارم، ندارم من سایه‌ی بالاسری دارم، ندارم چیزی به جز چشم تری دارم، ندارم آنقدر بین کوچه‌ها بال و پرم سوخت آنقدر بعد کربلا موی سرم سوخت باور نخواهی کرد با اغیار رفتم با چادر پاره سر بازار رفتم خیلی میان کوچه‌ها دشوار رفتم با ناسزای تند نیزه‌دار رفتم یادم نرفته دست بر پهلو گرفتم با آستینم با چه وضعی رو گرفتم یادم نرفته دور تو جنجال کردند جمعیتی را وارد گودال کردند آن ده سواری که تو را پامال کردند دیدم تنت را زنده‌زنده چال کردند یادم نرفته دست و پا گم کرده بودم در گوشه‌ی مقتل تو را گم کرده بودم دیر آمدم دیدم سرت دست کسی رفت عمّامه‌ی پیغمبرت دست کسی رفت هم یادگار مادرت دست کسی رفت هم روسریِ دخترت دست کسی رفت هم خویش را پهلوی تو انداختم من هم چادرم را روی تو انداختم من @shia_poem
به مدینه خبرِ سوختنش را نبَرید آه در سایه بیایید تنش را نبرید پیشِ او نامِ حسین و حسنش را نبرید از روی سینه‌یِ او پیرهنش را نبرید بگذارید که راحت بدهد جان زینب هرچه کردند نسوزد دَمِ آخر که نشد یا کمی کم بشود گریه‌یِ خواهر که نشد یا به عباس نگوید غمِ معجر که نشد یا نخواند نَفَسی روضه‌یِ حنجر که نشد چه پریشان شده امروز ، پریشان زینب بی نَفس مانده و بالایِ سرش نیست کسی رو به قبله شده و دور و برش نیست کسی تا بگیرند زیرِ بال و پَرش نیست کسی یا بگیرند خبر از جگرش نیست کسی زیرِ لب داشت حسینیم سَنَ قوربان زینب یادش اُفتاد خودش دید پرش را بُردند دیر آمد سرِ گودال سرش را بُردند با سرِ نیزه‌یِ سرخی پسرش را بُردند زودتر از زن و بچه خبرش را بُردند میدَودَ در وسطِ خیمه‌ی سوزان زینب یک طرف داشت سنان باز سنان را میزد یک طرف حرمله هم پیر و جوان را میزد همه‌ی قافله را  دخترکان را میزد جای شلاق به تن چوبِ کمان را میزد تک و تنها شده با جمعِ یتیمان زینب چه کند ، مادری از طفل نشان میخواهد کودکِ بی رَمَقی تکه‌یِ نان میخواهد دختری آمده از عمه توان میخواهد  راه رفتن به رویِ آبله جان میخواهد میرود تا برسد گوشه‌ی ویران زینب... @shia_poem
خون دلی که خورده ای آغاز راه بود پرواز آسمانی ات از دودِ آه بود خورشید خردسالی ات اندوه ابر داشت وقتی ز داغ مادر تو تیره ماه بود می دید موج مدّ نگاهت که همچو ماه دریای ناله های علی رو به چاه بود از روزهای زخم که بر مجتبی گذشت خون لخته های طشت فقط عذرخواه بود مثل تو شوق نیزه و شمشیر بوسه خواست وقتی دلت به گوشه ای از قتلگاه بود می سوختی که در تب حمله به یوسفت کاری اگر ز دست تو آمد نگاه بود رو کرده ای به سمت مدینه که ای رسول این پاره تن، حسین تو روحی فداه بود اندوه های قلب تو از سرمه رنگ داشت از زخم صبح آینه ات شام زنگ داشت خون بود لخته لخته به چشم تو می نشست لختی اگر وداع برادر درنگ داشت از روی تل برای پیمبر سخن بگو این گیسوان کیست که قاتل به چنگ داشت؟ دیدی که از دلت عطش بوسه می چکید از آن گلو که از شفق و لاله رنگ داشت خطبه شکن شده است کسی که به نیزه ها آیات وحی بر لبش آغوش تنگ داشت سر را بزن به چوبه ی محمل که روی نی پیشانیِ برادرت، اندوه سنگ داشت تو صبح شبنمی که به خورشید رو کنی حاشا که شام، با خبر از تار مو کنی طوفانی و حماسه، اگر سر بر آوری آتشفشان دردی، اگر سر فرو کنی عطر حسین در همه جا می پراکنی همچون نسیم تا سفر کو به کو کنی پنهان شده است گل، پس خاشاک قتلگاه باید که خاک را به تمنّاش، بو کنی گاه وداع آمده با پاره های دل یک بوسه وقت مانده که نذر گلو کنی با سر برای چوبه ی محمل سخن بگو سخت است از کجاوه به نی گفتگو کنی پرده مزن کنار ز محمل، که باز هم آئینه را به آینه ای روبرو کنی سبز است باغ آینه از باغبانی ات گل کرده شوق عاطفه از مهربانی ات از بس که خار خاطره بر پای تو نشست چشم کسی ندیده گل شادمانی ات حتی در آن نماز شبی که نشسته بود پیدا نشد تشهّدی از ناتوانی ات آنجا که روز کوفه ز رزم تو شام بود شوق حماسه می چکد از خطبه خوانی ات اما شکست خطبه ی پولادی تو را بر نیزه آیه های گل ناگهانی ات با آن سری که در طَبق آمد شبی بگو لبریز بوسه باد لب خیزرانی ات عمر سه ساله صبر دل از لاله می گرفت آتش نمی زنیم به داغ نهانی ات @shia_poem
زینبم نائبة الزهرایم مادرم گفته که بی همتایم بشنوید ارض و سما! آوایم این حسینی که بُوَد، آقایم ... ... تا که دیده به روی من وا کرد مهر خود را به دل من جا کرد کوثر حضرت کوثر هستم زین اَب هستم و زیور هستم زیور فاتح خیبر هستم خطبه ام گفت: که حیدر هستم همه دیدند هنر دارم من مثل عباس، جگر دارم من ذوالفقار سخنم برّان است یکی از لشکر من طوفان است دشمن از «مردی» من حیران است بی سبب نیست که سرگردان است... ... دیده هر بار، حریف همه ام پروش یافته ی فاطمه ام ای برادر! به دلم غم دارم دل سوزان و قدی خم دارم دم آخر شده ماتم دارم خاطراتی ز محرّم دارم لرزش دستم اگر جلوه نماست همه اش زیر سر عاشوراست همه جا پای به پایت بودم دائماً زیر لوایت بودم مثل یک کوه برایت بودم شاهد کرب و بلایت بودم من که بازیچه ی تقدیر شدم از غم تو به خدا پیر شدم روضه ی باز شنیدن سخت است بار بر دوش کشیدن سخت است تلخی آه چشیدن سخت است سوی گودال دویدن سخت است دیدم آن جا که چه غوغا کرده بی حیا، کار خودش را کرده حنجری سوخته شد بعد از آن ... جگری سوخته شد بعد از آن ... مادری سوخته شد بعد از آن ... معجری سوخته شد بعد از آن ... زیر و رو شد بدنت با نیزه تا که شد در تن تو تا نیزه وای از آن سفر شام، حسین! وای از آن ملأ عام، حسین ! وای از طعنه و دشنام، حسین ! وای از سنگ لب بام، حسین ! آن دیاری که پر از بیداد است شام نه، کشور کُفر آباد است ذرّه ای رحم در آن ناس نبود بینشان عاطفه بشناس نبود حرفی از غیرت و احساس نبود کاش آن جا سر عبّاس نبود ... ... تا نبیند سر بی معجر را پای پر آبله ی خواهر  را @shia_poem
هوای وصل دلبر را به سر دارم در این شبها رسیده جان من برلب دگر سیرم از این دنیا حسین جان بعد تو دیگر خمیده قامت خواهر بمیرد از غمت زینب همین امروز یا فردا اگر مویم سپید است و اگر من تار می بینم دلیلش هجر تو بوده ، کجایی ماه بی همتا ؟ در این یکسال و نیم از بعد عاشورا شده کارم بگیرم مجلس روضه ، کنم بزم عزا برپا لباس خونی ات را باز روی سینه ام دارم دوباره یادم افتاده غروب روز عاشورا به زور ضربه ی نیزه ز روی اسب افتادی سپاهی حلقه زد دورت شدی در قتلگه تنها خودم دیدم که قاتل خنجری را دست و پا می کرد خودم دیدم که می آمد به روی سینه ات با پا خودم دیدم ز روی تل که می لرزید دستانش جدا می کرد رأست را به پیش مادرم زهرا برادر جان پس از تو خیمه هایت سوخت در آتش عدو خوشحال و طفلانت فراری در دل صحرا به دست دشمنت عمامه و انگشترت دیدم میان عده ای بوده سر پیراهنت دعوا مرا با کعب نی از کوفه میزد دشمنت تا شام به زیر تازیانه ناله ی من بوده : “واجدّا..” به روی نیزه تا دیدم جبینت غرق در خون است به پای چوبه ی محمل شکستم من سر خود را ز بام خانه های شام آتش بر سرم افتاد ولی دستان بی جان و کبودم بسته بود آنجا جسارت شد به دختر ها میان بزم و محفل ها به پیش دیدگانِ خونی و شرمنده ی سقا عدو ما را میان کوچه های شام می گرداند شکسته شد غرور ما میان آن یهودی ها ** " گدایی می کنم هرشب ، سر کویِ تو یا زینب گدایی می کنم تا کربلای من شود امضا " @shia_poem
حسین خواهر تو بر غمت دچار شده دلم هوای تو کرده که بی قرار شده تمام موی سرم ، پینه های دستانم خودت بیا و ببین که چه گریه دار شده مگر نگفتم عزیزم که بی تو می میرم همیشه قاتل عاشق غم نگار شده در احتضار کنار تمامتان بودم برس به داد دلم وقت احتضار شده اگر تو کشته ی اشکی دو دیده ی تر من برای روضه ی تو سفره دار شده ز خاطرم نرود خاطرات کرببلا دوباره دور و بر من پر از غبار شده به روی چادر من جای پای قاتل توست لگد به روی لگد بر تنم نثار شده دم غروب به آتش گرفته ای گفتم بدو عزیز دلم موقع فرار شده میان آن همه نامحرمان خودت دیدی چگونه خواهری بر ناقه ها سوار شده سر تورا سر بازار بس که رقصاندند گلوی خشک تو دیدم که تار تار شده زنان کوفه همه سنگ باز قهارند چقدر راس تو با سنگها شکار شده رباب موی سرش کند و داد زد زینب ببین سر پسرم سهم نیزه دار شده میان بزم شراب آمدم به دنبالت یکی به طعنه صدا زد ببین چه خار شده حرامزاده ای از دختران کنیزی خواست از آن به بعد سکینه گلایه دار شده @shia_poem
مادر گریه! مادر غم ها! جان از غصه آمده بر لب! روضه دار شبانه روز حسین! السلام علیکِ یا زینب! چشم های تو از نجابت و نور، چشم های تو جنس باران است گریه های زیاد آبت کرد،  بس که زخم دلت فراوان است بین بستر که روضه میخوانی، وسط گریه میروی از حال وسط روضه ی در و دیوار، وسط روضه ی سر و گودال رو به کرببلا بکن بانو، لحظه های وداع سنگین است درد دل کن تو با برادر خود، روضه بی شک دلیلِ تسکین است خاطرم مانده ای برادر من، زلف هایت به چنگ گرگ افتاد گره در بین زلف تو می خورد، روی سینه نشست یک صیاد حرمتت را حرامیان بردند، غارت پیکر تو یادم هست دست و پا می زدی مقابل من، شمر بالا سر تو یادم هست نیزه ای میخ را به یاد انداخت، ناله ی مادر تو درآمد آن قدر سعی کرد خواهر تا، نیزه از پیکر تو  در آمد ازتو سر ولی زخواهرتو ،پیش چشمت غرور میبردند دل من را که خوب سوزاندند، سر تو تا تنور می بردند @shia_poem
گوشه ی خانه ی خود جای به بستر دارد مثل زهرا شده و دست روی سر دارد دختر فاطمه و حیدر کرار  است این عفت فاطمه و هیبت حیدر دارد زینت حیدر و پیغامبر کرببلاست این که در جان خود اوصاف پیمبر دارد گریه گریه همه ی بستر او تر شده است مثل یک لاله ی مجنون، دل پرپر دارد لحظه لحظه همه ی خاطره ها در ذهنش یادی از پر زدن سوره ی کوثر دارد گُر گرفته بدنش، در تب و تاب است تنش یاد دیوار و دری روضه ی مادر دارد همه ی عمر به دل عشق حسینی پرورد به لبش ذکر حسین تا دم آخر دارد ظرف یک سال غم کرببلا پیرش کرد قامتش تا شده، درد کمر و سر دارد بدنش را طرف سایه نیارید فقط سینه ای داغ تر از داغ برادر دارد به روی سینه ی او پیرهن خونین اش زیر لب زمزمه ی روضه ی حنجر دارد زیر لب زمزمه می کرد: خدایا... نزنید «این هلال سر نی آمده دختر دارد» دختران علی و فاطمه در بازارند صورتش سوخته زینب... غم معجر دارد @shia_poem
پس ازتوآب اگرخوردم ازاین چشمان ترخوردم گلی هستم که از هر شش جهت به خار برخوردم برای دلخوشی دختران نیمه جانت بود دراین یکسال واندی لقمه نانی هم اگر خوردم چه کارى برمى آمد از برادر مرده اى چون من فقط زانو بغل کردم , فقط خون جگر خوردم منی که سایه ام را مردم کوچه نمی دیدند منی که شش برادر داشتم, حالانظرخوردم به نان کوچه و خرمای مردم لب نزد زینب میان کوفه هر چه خوردم از دست پدرخوردم نمی دانم تو می بینی که جایی را نمی بینم؟ غروبی داشتم میرفتم از خانه به درخوردم شب شام غریبانت از این خیمه‌ به آن خیمه برای هر یتیمی که سپرگشتم سپرخوردم دليل تازيانه خوردن ما گريه ما بود ز طفلان بيشتر گريان شدم پس بيشتر خوردم من پرده نشين را محمل بى پرده اى دادند به هر جا که گذر کردم چقدر از رهگذر خوردم تو و پيراهن پاره , من و اين چادر پاره تو سنگ از صد نفر خوردى, من از صدها نفر خوردم ببين اين روزها پيراهنم هم رنگ عوض کرده فقط گرما نخورده بودم آنهم آنقدر خوردم @shia_poem
دست و پا می زدی و خواهر تو بین گودال دست و پا گم کرد تیغ ها در طواف جسم تواند کعبه را بین اشقیا گم کرد گفت زینب که سهم دارم من از تنی که به خاک افتاده جسم او را به خاک و خون نکشید این چنین شد که او تو را گم کرد شمر می گفت با تنش چه کنیم؟ پیرمردی عصا زنان آمد بی حیایی به خیمه حمله نمود و سنان بود که دعا گم کرد قد زینب کمان شدست اگر علتش شد کمان ابروی تو تیر ها از کمان رها می شد و تورا بین تیر ها گم کرد روی تل دید زینب کبری آن تنی را که غرق تیر شده روی تل دید مادری را که در جوانی ضعیف و پیر شده روی تل دید عده ای نامرد سمت گودال خون سرازیرند دید بعد از عموی تشنه لبان بزدلان در مصاف چون شیرند دید زلفی که در کشاکش باد نغمه ی ظلم را بنا کرده دید آن خنجری که سر را از ، پیکر شاه دین جدا کرده دید شخصی که با صدای رسا نعره می زد نبرد مغلوب ست دید در قتلگاه بر سر آن پیرهن کهنه ی تو آشوب است دید انگشتر عقیق یمن در نمی آید و درخشان است دید یک جفت چکمه در دست یک حرامی مست دیوانه ست هر کسی از تن غریب حسین یادگاری کمی به غارت برد آی ...مردم به روی آن تل بود که عقیله هزار مرتبه مرد @shia_poem
زینب که بود ؟ واژه برایش نیامده زینب که هست ؟ وقت ادایش نیامده زینب چه کرد کار فقط کار مرتضاست زینب چه گفت خطبه به پایش نیامده زینب نه بلکه شیر اُحُد بانگ میزند آری صدا شبیهِ صدایش نیامده زینب چه داشت آنچه که زهرا ظهور داد زینب چه خواست  آه رسایش نیامده تفسیری از حماسه‌ی شامش نگفته‌اند شرحی برای کرببلایش نیامده از خواهش حسین گرفتیم تا ابد دستی به روی دستّ دعایش نیامده عالم تمام حیرت محض است پیشِ او چون او کسی به پیش خدایش نیامده بویِ حسین داشت تمامیِ دستهاش رنگی شبیهِ رنگِ حنایش نیامده زینب شناسی است قیامِ امامِ عصر باید به سوز گفت که جایش نیامده در بِینِ روضه گریه‌ی عباس را ببین باور مکن برای عزایش نیامده پیراهن حسین در آغوش دارد و با گریه گفت حیف عبایش نیامده اُمِ‌وَهَب نشسته پَرَش را گرفته است بالاسرش رُباب سرش را گرفته است در فکرِ آب مانده و سایه نمی‌رود در آفتاب مانده و سایه نمی‌رود در آفتابِ شام کباب است رویِ او حالا شبیهِ روی رُباب است رویِ او حالا کنارِ او که رُباب است بچه نیست حالا که کوزه‌ها پُر آب است بچه نیست این لحظه‌های آخر و او رو به کربلاست او رو به قبله است بگو رو به کربلاست عباس تا که بود کسی سایه‌اش ندید سی سال قامتش زن همسایه‌اش ندید عباس را که داشت به محمل حجاب بود گهواره‌ای کنارِ عروسش رُباب بود عباس اگر که بود در آتش نمی‌دوید با دختری کبود در آتش نمی‌دوید خانم به نیزه زلف پریشان ندیده بود بر رویِ ناقه محملِ عُریان ندیده بود افسوس سایه‌ها سرِ خواهر نیامدند از شش برادرش یکی از در نیامدند یادش نرفته بغضِ پریشانی‌اش شکست سر را که دید گوشه‌ی پیشانی‌اش شکست یادش نرفته نوبتِ تزئینِ شهر بود خانم سه روز معطل آذینِ شهر بود اینجا شراب پُر شده در کاسه‌ها چرا اینجا پُر است از همه رقاصه‌ها چرا ای کاش سر به طشتِ طلایش نمی‌رسید این ضربه‌هایِ چوب صدایش نمی‌رسید در پیشِ عمه دخترکی ناتوان شکست آنقدر زد که آخر سر خیزران شکست اُمِ‌وَهَب نشسته پَرَش را گرفته است تنهاشده رُباب ، سرش را گرفته است @shia_poem