┄┅─✵💖✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
اِلهی
یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد
یا عالی بِحَقِّ علی
یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه
یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن
یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن
عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان
❤️🌻🦋🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
M........S:
🍀 ﷽ 🍀
#ارغــــــــوانــــــ🍁
#پارتـــ_صد_بیست_یک....
هنوز نمیدانستم چه خصومتی با من دارد جز اینکه حتما
دلش میخواست من همسر رادوین نمیبودم. و این تصور
فقط یک جور معنا پیدا میکرد و آنهم اینکه.... آیدا عاشق
رادوین باشد.
گرچه برای من اصال مهم هم نبود. عشق هر قدر هم
معجزه میکرد ، درد کبودی های تنی که زیر مشت و لگد
مانده بود را دوا نمیکرد.... عشق هر قدر شعله میکشید به
سوزش تنی که سرتاسر در آتش درد میسوخت نمیرسید.
عشق هم گاهی سرد میشد در مقابل نفرت.
صبح روز بعد ایران خانم اولین نفری بود که به اتاقم آمد و
گفت:
_یه لباس مرتب بپوش ، به خودتم برس بیا صبحانه.
_میشه من همینجا صبحانه بخورم ؟
_چرا ؟
چرایش معلوم بود. سکوت کردم که ادامه داد:
_از دیشب که بهش قرصش رو دادم تا همین الان ، ده بار
سراغتو گرفته....
باور نکردم و با ترس گفتم :
_حاال میشه نیام ؟
با اخم نگاهم کرد :
_نخیر... بهت خوش گذشته انگار ! ... ده دقیقه دیگه پایین
باش... سعی کن زیاد به پر و پاشم نپیچی.
در بسته شد و نفس پر استرس من حبس سینه ام. دستی به
سر و صورتم کشیدم و موهایم را شانه زدم و کمی از
کبودی های صورتم را با کرم پوشاندم. گرچه هنوز کامل
پیدا بود. مخصوصا گوشه ی لب پاره ام که بعد از زدن رژی
که فقط میخواستم لبم را بیشتر جلوه دهد تا پارگی لبم که
نشان از روزی بود که جلوی حتی خاله توران و دخترش
کتک خوردم ، بیشتر نشان دهد ، لباس عوض کردم و از
پله ها پایین رفتم.
این اولین بار بود که آنقدر دلم شکسته بود که واقعا
میخواستم خالف همه ی حرف ها و نصیحت های مادر ،
عمل کنم.
گاهی قهر هم چیز خوبیست. وقتی کسی حال دلت را
نمیفهمد و تمام لبخندهای زورکی ات را پای دلخوشی ات
مینویسد ، باید قهر کنی... قهر کنی تا بفهمد چیزی پشت
دل غریبت دلتنگی میکند که تمام این دنیا و آدمهایش
برات قفس میشود و تو حتی با خودتم قهر میکنی که چرا
زنده ای ؟!
و نگاهت را محروم میکنی از دیدنش ، الفاظ کالمت را
محروم میکنی از اسمش ، و حتی فکرت را... که تابلوی
ورود ممنوع میزنی سر در مجتمع افکار هر روزت ، تا مبادا
باز فکرش در سرت جاری شود و تو باز مهربان شوی ، و قفل زبانت به رمز اسمش باز شود و نگاهت اسیرش... قهر
چیز خوبیست تا بقیه بدانند ، آدما دلگیر میشوند ، دلخور
میشوند ، دلتنگ میشوند ، و همه کار دلی ست که شکسته!
از پله ها که سرازیر شدم صدای رادوین رو شنیدم.
_گفتی بیاد ؟
_آره.
_ازم دلخوره ؟
_پس میخوای دلخور نباشه ؟ ... اگه جلوی خالت و آیدا
نبود ، شاید اینقدر دلخور نمیشد.
ایست کرده بودم روی پله تا بیشتر بشنوم.
_به ارواح خاک رامش قسم.... اصال نفهمیدم چی شد....
سرم بدجوری درد گرفت و سر یه چیز الکی...
سکوت کرد و مادرش به جای او ادامه داد:
🦋
🦋🦋
🦋🦋🦋✨
#لافتاالاعلیلاسیفالاذوالفقار
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
🍀 ﷽ 🍀
#ارغــــــــوانــــــ🍁
#پارتـــ_صد_بیست_دو....
_حالا مهم نیست ...یه سری قرص آرام بخش برات گرفتم
یه مدت بخوری ، خوب میشی.... فقط روزی یه دونه است.
_آره... قرص خوبی بود... سردردم خوب شد... ولی من فکر
میکردم مسکنه.
_نه... بهت نگفتم چون میترسیدم دیوونه بازی در بیاری
مثل دیشب ولی حالا بهت میگم که الاقل هر روز یکی
بخوری.
_باشه... پس چرا نمیاد ؟
_تو صبحانتو بخور.... میاد.
مصمم از پله ها پایین رفتم و با یک سلام ، رادوین را هم
در دایره ی سلام همگانی ام کشیدم.
نگاهم کرد و فقط او جواب سلامم را داد. انگار این سلام را
سهم خودش دانست. عمدا پشت میز مقابلش نشستم. به خدا نمیخواستم بد باشم ، نمیخواستم پر افاده باشم ، اما این
کمترین حقی بود که داشتم که الاقل دلخور باشم.
ایران خانم بلند گفت:
_ شیرین... یه چایی هم برای ارغوان بیار.
این اولین بار بود که از شنیدن اسمم از زبان ایران خانم ،
ذوق کردم. شیرین چای آورد و من دست بردم سمت لقمه
نان . نگاه رادوین که تا آن لحظه روی صورتم بود ، پرکشید . لقمه را به دهان گرفتم و در حالیکه جذابه ی
نگاهش داشت گاهی وادارم میکرد سمتش ، نگاهی بیندازم
اما مقاومت کردم. فقط چند لقمه خوردم و برخاستم. تحمل
این جو برایم سخت بود و حالم دگرگون. انگار خود آشوب
بودم.
با برخاستنم ایران خانم پرسید :
_کجا؟
_ممنون سیر شدم.
از پشت میز کنار اومدم که ایران خانم گفت :
_ارغوان.
ایستادم و سرم سمتش چرخید.
_یه دو روزی برو دیدن مادرت...
برقی از خوشحالی در نگاهم زده شد :
_واقعا ؟
هنوز ایران خانم جواب نداده ، رادوین با حرص گفت :
_بیخود... بره چکار ؟
و ایران خانم بی توجه به او ادامه داد:
_الان برو حاضر شو ، ... با آژانس میفرستمت.
تقریبا دویدم سمت پله ها و صدای ضرب صندل هایم روی
کفپوش سالن چه صدایی کرد.
از دید رادوین که خارج شدم صدای عصبی اش رو شنیدم :
_چی میگی واسه خودت ؟...واسه چی بره ؟
_بمونه که کتک بخوره ؟
_میگم دیروز دست خودم نبود.
_چند روزی نباشه بهتره... تو هم با خوردن قرصا بهتر
میشی.
صدای کشیده شدن صندلی رادوین باعث
فرارم شد و
جوابش را نشنیدم. به اتاق خودمان برگشتم. و تند و تند چند
دست لباس برای خودم برداشتم که در اتاق باز شد و بی
اختیار یک لحظه نگاه قهرآلودم نشست در دایره ی چشمان
رادوین.
فوری سر برگرداندم و خودم را مشغول برداشتم وسایلم
نشان دادم که در را محکم پشت سرش بست. از همان طرز
بسته شدن در اضطراب گرفتم.
_بیخود لباس برندار... نمیذارم بری.
توجهی نکردم. مانتویم را از کمد برداشتم و تنها یک
آستینش را تن کرده بودم که چنان از تنم کشید که مانتو
پاره شد . جلوی آینه ایستاده وا رفتم. اما هم نگاهم هم
لبانم را هنوز محروم کرده بودم که عصبی گفت :
_فکر میکردم تو یکی خوب بدونی که بدون اجازه ی من
نباید پاتو از خونه ام بذاری بیرون.
ایستاده مقابل میز آرایشم ، بیخودی باز شانه را برداشتم و
کشیدم به موهای شانه کرده ام بلکه توفیقی میشد. پشت
سرم در مقابل آینه ایستاد تا بلکه او را از درون آینه ببینم
که ندیدم. با نگاه بیقرارش که از من برنمیداشت گفت :
_ارغوان کاری نکن یه کاری دست خودم و خودت بدما...
یه چیزی بگو لعنتی.
وقتی جوابم سکوت شد عصبی چنگی به موهایم زد. آنقدر
محکم که به یکباره با ناله ای اشکانم سرازیر شد و قفل
زبانم باز :
_رادوین ولم کن تو رو خدا... دیگه از جون من چی
میخوای ؟
چی در آن دو جمله بود که یکدفعه رامش کرد ، نفهمیدم.
ایستاده پشت سرم ، دستانش را دور گردنم حلقه زد و گفت
🦋
🦋🦋
🦋🦋🦋✨
#لافتاالاعلیلاسیفالاذوالفقار
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
آدمی باید به همان اندازه که درباره معاش خود فکر می کند، درباره غذای روح خود نیز بیندیشد...
[استاد شهید مطهری]🌿
#لافتاالاعلیلاسیفالاذوالفقار
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
❬❞زنۍآمدهبودڪہپسرسومشرٰا،
رٰاهۍجبھہڪند!
خبرنگٰارگفت: نـٰارٰاحتنیستید؟
زنگفت:خیلۍنـٰارٰاحتم
خبرنگٰارگفت:شماڪہدوتاازپسرهایتـٰان شھیدشدهاندچرٰارضـٰایتدٰادید
سومۍهمبرود!؟
زنگفت:نـٰارٰاحتمچون
پسردیگر؎ندٰارمڪہبہجبھہبفرستمシ
خبرنگٰارمنقلبشد . . .
آنزن،مـٰادرسہشھیدخـٰالقۍپور
وآنخبرنگٰار . .
شھیدآوینۍبود . .
#لافتاالاعلیلاسیفالاذوالفقار
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
دوستان عزیزم سلام 🌹🌹
وقت ارسال جواب مسابقه #خورشیدایران به پایان رسید
از تمامی دوستان عزیزی که در مسابقه شرکت کردند تشکر میکنم
نام برندگان مسابقه در روز عید بزرگ غدیر همراه با نام شرکت کنندگان #هشتمینمسابقه ویژه #عیدبزرگغدیر اعلام خواهد شد
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
@kamali220
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
مسابقه ویژه #عیدبزرگغدیر 💖💖
#هشتمینمسابقه🦋
کسانی که عضو کانال ماهستند و نامشون #علی یا #حیدر هست یک دلنوشته برای ما ارسال کنند......
↘️
دوستان عزیزم توجه کنید فقط کسانی که عضو کانال ما هستند و نامشون #علی یا #حیدر هست...💖💖
@Yare_mahdii313
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
دوستانی که در مسابقه ویژه #عیدبزرگغدیر شرکت میکنند توجه داشته باشند اگر برنده مسابقه شدند حتما شماره کارتی که برای واریز به ما میدهند حتما به نام #علی یا #حیدر باشه نمیخوهیم حق عزیزی پایمال شود🌹🌹🌹
💢 داستان پلیسی که در آب شهید شد
🔹حمزه حاجی زاده اسفند 68 در آمل متولد می شود. پدرش از پاسداران بازنشسته سپاه بود و با روحیه ایی که از حمزه سراغ داشت او را بارها به استخدام در سپاه تشویق می کرد ولی او سعادت کار خود را در نیروی انتظامی دید و پس از تلاش های فراوان به استخدام ناجا درآمد و به دریابانی هرمزگان منتقل شد.
🔹چهارم خرداد 93 در درگیری با قاچاقچیان موادمخدر به داخل آب افتاده و پیکر شرحه شرحه شده اش را سه روز بعد کنار ساحل پیدا می کنند.
➥ @shohada_vamahdawiat
🍀نائبانِ خاص یا نُوّاب اَربَعه
🔸در طول غيبت صغري، گرچه امام زمان از نظرها پنهان بود، اما ۴ نفر با ايشان در ارتباط بودند که بترتيب عبارتنداز:
۱- ابوعمر، عثمان بن سعيد عمري
۲- ابوجعفر، محمد بن عثمان عمري
۳- ابوالقاسم، حسين بن روح نوبختي
۴- ابوالحسن، علي بن محمد سمري
🔸 اين چهار نفر، ميان امام زمان و مردم واسطه بودند و نامه ها وسخنان شيعيان را به امام غائب ميرساندند و پاسخ آنها بصورت توقيع، از سوي امام زمان صادر ميگرديد. البته گاهي نيز گروهي از مردم توسط اين نائبان، به ديدار امام ميرفتند.
🔸 مهمترين وظايف نُوّاب اربعه:
۱-مخفي داشتنِ نام و جايگاه امام.
۲-اخذ و توزيع اموال متعلق به امام.
۳-پاسخ به سوالات فقهي و مشکلات عقيدتي مردم.
۴-مبارزه با مدّعيان دروغين نيابتِ امام.
#هزارويک_نکته_پيرامون_امام_زمان ۵
#امام_زمان
#لافتاالاعلیلاسیفالاذوالفقار
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
من_چقدر_محتاجم...
محتاج یک نگاه...
محتاج یک تلنگر ناب...
محتاج یک عشق واقعی...
عشق به حضرت عشق...
خدایا....
از این تکرارها به تو پناه می برم...
پست هایم را که مرور میکنم...
آنجاست که می فهمم...
چقدرعقب هستم...
خودم از حرف هایم...
خدایا ما را به کاروان عشق ملحق کن...
آمین..
#شهدائی
#لافتاالاعلیلاسیفالاذوالفقار
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
🍀 ﷽ 🍀
#ارغــــــــوانــــــ🍁
#پارتـــ_صدبیستسه....
وقتی جوابم سکوت شد عصبی چنگی به موهایم زد. آنقدر
محکم که به یکباره با ناله ای اشکانم سرازیر شد و قفل
زبانم باز :
_رادوین ولم کن تو رو خدا... دیگه از جون من چی
میخوای ؟
چی در آن دو جمله بود که یکدفعه رامش کرد ، نفهمیدم.
ایستاده پشت سرم ، دستانش را دور گردنم حلقه زد و گفت
:
_فقط قهر نکن لعنتی... قهرت روی اعصابمه.
حالا که قفل زبانم باز شده بود ، جواب دادم :
_مهربون باشم روی اعصابتم ، عاشقت باشم روی اعصابتم
، قهر کنم روی اعصابتم ، میشه یک نفر اینقدر روی
اعصاب باشه ؟!
سرش را زیر گوشم کشید و گفت:
_آره تو همیشه روی اعصابمی ، همیشه هم قرص
آرامشمی ... حالا هم در عوض دیروز که اعصابمو بهم
ریختی الان آرومم میکنی.
خیلی نامردی بود که دل شکسته ی من این وسط دیده نمیشد!
خودم را عقب کشیدم از زیر دستش . مقابلش ایستادم و
نگاهم را در نگاهش جاری کردم و گفتم :
_اعصاب بهم ریخته ی من چطوری آروم میشه ؟ ... دیروز
جلوی آیدا و خاله ات ، تحقیر شدم... کنایه از دختر خاله ات
شنیدم و آخرشم نفهمیدم که اصال چی گفتم که حقم اون
همه مشت و لگد بود !
دستش رو روی بازوم گرفت و منو دوباره کشید سمت خودش. عطر مردانه اش چه بوی تندی داشت. اما نه به
اندازه ی تندی نگاهش. خوردن یک سیلی جانانه را بعد از گفتن حرف دلم ، حدس میزدم که لبانم را نرم بوسید وگفت:
_این آرومت میکنه ؟
چشمانم را بستم و اشکی از سادگی او و دردی که به آن
سادگی دوا نمیشد ، از چشمانم چکید :
_نه.
_ارغوان بخوای گریه کنی باز دیوونه میشما.
خودم را باز عقب کشیدم و با گریه ای که شاید هنوز روی
اعصابش بود ولی برای من تخلیه ی حال خراب درونم بود
گفتم :
_باشه... اشکال نداره... بذار روی اعصابت باشم ولی یه بار
حرف بزنم... من چکار کردم دیروز که حقم اونی بود که
جلوی چشم بقیه اونجوری کتک بخورم؟ ... تو فقط جواب
همین سوالم رو بده ؟ یه ماهه هی بغضمو رو قورت میدم ،
اشکامو پس میزنم ، حرفامو سکوت میکنم که چی ؟ ... که
روی اعصابت نباشم ولی تو چی ؟ ... تو چرا یه بار نپرسیدی
؛ آدم بدبخت چرا اینقدر ساکتی ؟ چرا حرف نمیزنی ؟ درد
داری ؟ غم داری ؟ دلتنگی ؟
اخمی کرد و با پوزخند پرسید:
_خب... دردت چیه آدم بدبخت ؟
🦋
🦋🦋
🦋🦋🦋✨
#لافتاالاعلیلاسیفالاذوالفقار
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
#حسین_جان❤️
مرا ببر حرمٺ تاڪه مادرم بعدا
مباد گریہ ڪند برجوان #ناڪامش
بہ سن وسال جوانے ڪه نیسٺ ناڪامے
هرآنڪه مُرد و #حرم را ندید ناڪام اسٺ
#صلی_الله_علیک_یا_اباعبدالله💚
#شب_جمعه💔
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
➥ @shohada_vamahdawiat
🍀 ﷽ 🍀
#ارغــــــــوانــــــ🍁
#پارتـــ_صد_بیست_چهار....
چه ترک عمیقی خورد قلبم که با ناله آهسته گریستم :
_دردم تویی... جواب توجه ام ، محبتم ، جواب مهربونیام ...
چرا باید سیلی باشه ؟ چرا ؟ ... اگه منو نمیخوای... اگه اجبار
بوده... اگه متنفری ازم... من اجبارت نمیکنم... طلاقم بده ،
نه اصال ، اگه طلاقم نمیدی ، الاقل رهام کن... نه اینکه
دلمو رو اینجوری زیر پای غرورت له کنی.
اخمش را گره محکمی زد و باز دست دراز کرد سمتم و مرا
کشید سمت خودش. اما اینبار دقیقا وسط سینه اش گرفتار
شدم. حلقه ی تنگ دستش را دور کمرم ، تنگ تر کرد تا
ناله ای از درد تنی که هنوز کوفته بود سر دادم.
زیر گوشم زمزمه کرد:
_از دلت در میارم نازنازی.
خواستم بگویم نه ، فلبی که شکست ، شکست... دلی که
لرزید ، لرزید... اشکی که افتاد از گوشه ی چشمی ، افتاد...
هیچ وقت ثانیه ها به عقب برنمیگردد... هیچ وقت دل زمان
برای کسی نسوخته تا رحمی کند به عمری که چه زود از
دست میرود... قدر ثانیه ها را باید داشت قبل از آنکه به
مرگ تدریجی شان به هفته و ماه و سال برسند.
اما نگذاشت که بگویم. تا سرم را عقب کشیدم لبانش را
چسب زد بر لبانم و بوسه ای گرفت که قطعا برای من
دلخوشی نبود و خودش هم اینرا میدانست.
چند ثانیه ای نگاهم کرد که شیطنت نگاهش دلم را لرزاند.
اصال وقت خوبی نبود ولی او کی وقت شناس بود ؟
موهای خیسم را با شالی بستم و خواستم از اتاق بیرون
بروم که صدای رادوین که روی تخت دراز کشیده بود را
شنیدم.
_حاضر شو میریم بیرون.
نیم تنه ام چرخید سمتش.
_بیرون ؟!
گوشی اش را که تا اون لحظه در دستش بود ، روی تخت
انداخت و گفت :
_آره... ناهار میریم بیرون.
دستم روی دستگیره درو چشمم به چشمانش. نشست روی
تخت و کف دو دستشو روی تخت گذاشت و بار شونه هاش
رو روی اهرم دستاش.
_چیه ؟ ... مگه نگفتی هنوز دلخوری... خب از دلت در
میارم دیگه.
گوشه ی لبم داشت تیک کوچک لبخندی میخورد که باز
گفت :
_اون مانتو عربیتو بپوش با اون چادر حریره.
_اونکه واسه بیرون نیست.
صداش بی دلیل عصبی شد :
_بحث نکن با من... میگم من از اون خوشم اومده اونو
بپوش.
نفسم را در عوض حرفی که نمیگذاشت بزنم ، از سینه
بیرون دادم و مانتو و شال عربیو سِتم را از کمد دراوردم و
پوشیدم. خودش هم لباس پوشید. شیک و مجلسی. کجا
میخواست مرا ببرد که اینطوری لباس میپوشید معلوم نبود.
پوشیه ام را که زدم ، مقابلم ایستاد. لبخند ریزی گوشه ی
لبش بود که علتش را نمیدانستم. دست دراز کرد و پوشیه را
باال زد و خوب خیره ام شد و بعد گفت :
_این المصبو که میزنی دلم میخواد هی بزنمش باال و....
بجای گفتن ، عمل کرد. بوسه ی محکمی که گوشه ی
پاره لبم را کمی آزرد. از دردش سرم را عقب کشیدم :
_رادوین لبم زخمه.
_زخمشم دواش همینه... تو ماشین منتظرم معطل نکن.
حتی آن بوسه اش هم نمیتوانست متقاعدم کند که همه
چیز رنگ محبت و عشق گرفته. از خودمم خجالت
میکشیدم که چرا با تمام دل پری که داشتم ساکت شدم ،
تا رادوین آرام بگیرد. مگر او فقط نیاز به آرامش داشت. که
شایدم داشت حتی بیشتر از من... آنقدر که با نوازش من ،
خودش آرام شد ، با بوسه ی خشنی که از لبم گرفت ، باز
هم خودش آرام شد ، اصلا خوش اخالق شد... چرا ؟!
اما من شدیدا به این آرامش فعلی او نیاز داشتم. قلبم توان
یک تنش دیگر را نداشت اما ذهنم درگیر یک سوال بود....
واقعا رادوین مشکل روانی داشت ؟ ... و اگر جواب این
سوال مثبت بود من باید چطور این آدم سرکش و عصبی و
پرخاشگر را قانع میکردم که بخاطر این مشکل باید به
روانپزشک مراجعه کند؟ اصال میپذیرفت ؟
آهی کشیدم از همه ی این سختی هایی که گاهی فکر
میکردم توان تحملش را ندارم. پس چرا قبول کردم این
قصاص سخت را ؟ آیا یکبار مردن ، راحت تر نبود ؟
در ماشین را که بستم ، راه افتاد. به ایران خانم چی گفته
بود که هیچ سوال و پرسشی نکرد ، ماندم.
حتی نپرسیدم کجا میرویم چون مهم نبود. فقط آرامشش
مهم بود که آرام هم بود.
_سردردت خوبه ؟
انگار از بین افکار درهمش یکدفعه او را بیرون کشیدم.
🦋
🦋🦋
🦋🦋🦋✨
#لافتاالاعلیلاسیفالاذوالفقار
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
بسم ربِّ الشهدا🌹
❤️ازشهدا یادگرفتم : ..
😔از ابراهیم هادی ، پهلوانی را ..
😔از حاج همت ، اخلاص را ..
😔از باکری ها ، گمنامی را ..
😔از علی خلیلی ، امر به معروف را ..
😔از مجید بقایی ، فداکاری را ..
😔از حاجی برونسی ، توسل را ..
😔از مهدی زین الدین ، سادگی را ..
از حسین همدانى ، جوانمردى و اخلاق را
😭بااین همه نمیدانم چرا ، موقع عمل که میرسد ، شرمنده ام !! ..
😭نه این شرمندگی نیست !! ....
#لافتاالاعلیلاسیفالاذوالفقار
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
بنام دوست
گشاییم دفتر صبح را
بسم الله النور✨
روزمان را با نام زیبایت آغاز میکنیم
در این روز به ما رحمت و برکت ببخش
و کمکمان کن تا زیباترین روز را
داشته باشیم
الهی به امید تو 💚
🌹💖🦋🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🍀 ﷽ 🍀
#ارغــــــــوانــــــ🍁
#پارتـــ_صد_بیست_پنج....
_ها... آره... آره خیلی بهترم... لعنتی وقتی درد میگیره انگار
تموم تنم رو سوزن میزنن.
تکیه به در دادم و گفتم :
_رادوین... میگم... میخوای یه دکتر بریم شاید....
نگفته با اخم فریاد کشید :
_بزن ، خجالت نکش... واسه یه سردرد میخوای منو روانی
بخونی ؟
_من که هنوز حرفمو نزدم که تو....
_خفه شو بابا... تا نگات میکنم دور برت میداره خبریه ؟
الل شدم. اصال به من چه که سرش درد میکرد. زجرش را
خودش میکشید. اما نه... زجرش را گاهی من بدبخت
میکشیدم که تنم هنوز درد میکرد.
سکوت خوب وقفه ای است گاهی برای استراحت دادن به
قلبی که دیگر نمی کشد تا درگیر غم ها و جدال ها بماند .
ذکری ورد زبانم کردم تا سکوت تلخم را همچنان حفظ
کنم . رادوین هم انگار از سکوتم راضی بود . شاید
نمیخواست که باز ارامشش را بر هم بزند .
با توقف ماشین بود که سرم سمتش چرخید . و چقدر جدی
گفت:
_پیاده شو
اطاعت کردم .قدم هایم را کند برمیداشتم تا بعد از زدن قفل
ماشین همراهم شود .عطرش را که حس کردم یعنی
همراهم شد و کمی بعد گرمای دستش روی دستم نشست
و باز هم سکوت بینمان فاصله شد .
نگاه هردویمان در مسیر جاده بود .نپرسیدم کجا میرویم و
نپرسید کجا برویم . دستش که همراهم بود یعنی " فقط با
من بیا " . از پله های اجری باال رفت و روی پشت بامی
که کنگره های اجر مانند داشت و روی هر کنگره گلدان
شمعدانی رنگی جای گرفته بود ایستاد. نگاهم به اطراف
چرخید. تخت های چوبی رستوران خالی بود که مرد جوانی
جلو امد و با احترام پرسید.
_میتونم کمکتون کنم جناب ؟
_بهترین وی یو تون کجاست ؟
_بله .... از این طرف لطفا .
دنبالش رفتیم و دوری در پشت بام زدیم که دقیقا پشت پله
های ورودی تختی رو به رودخانه قرار داشت .
_امیدوارم از اینجا خوشتون بیاد جناب .
تنها تشکر خشک و خالی رادوین را شنیدم .کفشهایم را
پایین تخت در اوردم و روی تخت نشستم.جای دنج و
خلوتی بود که پوشیه ام را باال زدم و گفتم:
_چرا اومدیم اینجا ؟
نگاهش دوری زد و با اخم سمتم امد .
_گفتی دلخوری دیگه .
_من راضی نیستم به اینکه خودتو توی زحمت بندازی ....
چیزی که دلخوری منو رفع میکنه ساده تر از این حرفاست.
چشم چپش را برایم تنگ کرد و گفت:
_چی از جونم میخوای پس؟
ساده نگاهش کردم . یعنی اینقدر سخت بود که حدس بزند
؟
_فقط ارامش ... فقط میخوام همنفس هم باشیم ... توقع
عشق هم ازت ندارم .... چون میدونم که چقدر ازم متنفری.
سرش را از من برگرداند و پوزخندی زد :
_تو دیوونه ای ...من چرا باید ازت متنفر باشم ؟
🦋
🦋🦋
🦋🦋🦋✨
#لافتاالاعلیلاسیفالاذوالفقار
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
🍀 ﷽ 🍀
#ارغــــــــوانــــــ🍁
#پارتـــ_صد_بیست_شش....
جواب به آن واضحی ، گفتن نداشت . ولی او انگار
میخواست قانعم کند که گفت:
_چرا باید از دختری که میخواستم ازش خواستگاری کنم
بدم بیاد؟
نگاهم سمتش رفت .
_واقعا میگی ؟
مکثی کرد در جواب ، که گفتم :
_شوخی کردی پس .
_نه شوخی نکردم.... من حتی در مورد تو با برادرت حرف
زدم.
باورش برایم سخت بود :
_تو که اصال منو ندیدی ؟
_کی گفته؟ ... اون موقعی که داشتی پیتزا میخوردی یادت
رفته ؟
لبانم روی خط لبخند آمد. یعنی باید باور میکردم که رادوین
با یک نگاه به من ، خواستگارم شده ؟ البته چرا که نه .
گاهی از یاد میبردم که چهره ی زیبایی دارم . اعتماد به
نفسم بعد از ازدواج با رادوین انگار کم شده بود.
حتی یادم هست که چند سال قبل در یک سفر زیارتی با
پدر و مادرم یکی از همکاران پدرم هم به طور اتفاقی مرا
بدون پوشیه دیده بود و همانجا و در همان سفر از من برای
پسرش خواستگاری کرد.
نمیدانم چرا دانستن این مطلب امیدی برایم داشت که حالم
را عوض کرد .
غذا ها که رسید، سکوت محض پاییز را ترجیح دادیم و با
اشتهایی که حاال باز شده بود مشغول غذا شدم که دست
رادوین سمت بشقابم دراز شد. با قاشقش یک قاشق از
غذایم برداشت و مرا متعجب کرد.چون هر دو غذایمان یکی
بود . متعجب شدم که گفت :
_این مزه اش بهتره .
من هم با شنیدن دلیلش دست دراز کردم سمت بشقابش و
قاشقی از غذایش برداشتم و عمدا گفتم:
_آره ...واقعا فرق داره.
انگار اینکه دستانمان سمت بشقاب دیگری دراز شده بود و
با زحمتی مضاعف غذا میخوردیم ، بیشتر مزه میداد.مقداری
ماست روی برنج بشقاب رادوین ریختم که به اعتراض
گفت:
_چکار میکنی ؟! ... من برنج ماستی نمیخورم !
_مگه این بشقاب شماست؟
نگاهش برقی زد و فوری دست دراز کرد سمت بشقاب من
و عمدی کل ظرف ترشی رو خالی کرد روی بشقابم و
گفت:
_من عاشق ترشی ام .
لج و لجبازی بچه گانه ی ما باعث شد کمی بخندیم و
همدیگر را حرص بدهیم .اما درست وقتی من گفتم:
_من که سیر شدم ... الهی شکر دستت درد نکنه.
گفت:
_بیا پیش من .
اطاعت کردم .سفره را دور زدم و سمتش رفتم که خیره در
چشمانم پرسید :
_حاال از دلت در اومد ؟
لبخند زدم که سرش را جلو کشید و همان لحظه لبان چربو
چیلی ام را بوسید و خدا رو شکر که کسی نبود که ببیند آن
بوسه ی طوالنی را.
خیلی از برنج درون دیس و کباب ها دست نخورده ماند.
دلم نمیخواست اسراف کنیم .
_میشه ظرف یه بار مصرف بگیری اینا رو ببریم ؟
اخم کرد:
_اصال ... من برم بگم یه ظرف بده غذامونو ببریم ؟
_گناهه آخه.
_خودت برو بگو.
قبول کردم و خودم رفتم دو ظرف یکبار مصرف گرفتم و
تمام غذا ها را درونش جای دادم . از رستوران که بیرون
آمدیم پسرکی فال فروش جلوی رویمان سبز شد.
_آقا تو رو خدا یه فال بخر ...
_غذا خوردی؟
من پرسیدم و پسرک نگاهم کرد و از تب و تاب فروش
فالهایش افتاد.
_نه.
_پس بیا ...یه غذا مال تو یه غذا هم ببر واسه خانواده ات
... بگیرش .
پسرک با تردید غذاها را گرفت و گفت:
_ممنون خانم.
رادوین با پوزخندی از من دور شد که روی پنجه های پایم
نشستم و گفتم:
_فقط یه خواهشی ازت دارم ...بگم ؟
پسرک جا خورد :
_از من؟!
_بله ... میشه برام خیلی دعا کنی ... خیلی گرفتارم.
_چشم خانم.
چقدر دلم به دعای خالصانه ی آن پسرک فال فروش
خوش شد.....
🦋
🦋🦋
🦋🦋🦋✨
#لافتاالاعلیلاسیفالاذوالفقار
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
✾ ✾ ✾ ══════💚══
#غدیر_از_دیدگاه_قرآن
#مبلغ_غدیر_باشیم
⇦آیه درخواست عذاب
پس از آنکه رسول الله (ص) امیر المومنین علی (ع) رادر روز غدیر خم به خلافت منصوب نمود و درباره اوفرمود: هر کس که من مولای او هستم، علی مولای اوست. این خبر در شهرها منتشر شد. روزی شخصی به نام مالک بن حارث فهری نزد پیامبر (ص) آمد و گفت: تو به ما دستور دادی به یگانگی خدا و اینکه تو فرستاده او هستی، شهادت دهیم، ما هم شهادت دادیم. سپس به جهاد و حج و روزه و نماز و زکات دستور دادی، ما نیز پذیرفتیم. اما به اینها راضی نشدی تا اینکه که این جوان (حضرت علی) (ع) را به جانشینی خود منصوب کردی و گفتی که هر که من مولای او هستم، علی مولای اوست. آیا این از ناحیه خداست یا از سوی خودت؟ پیامبر (ص) در جواب فرمود: قسم به خدائی که جز او معبودی نیست، این از ناحیه خداست. حارث بن نعمان خشمگین شد و روی برتافت؛ در حالی که میگفت: خداوندا! اگر این سخن محمد(ص) حقیقت است،سنگی از آسمان بر ما بباران تا ذلتی برای اول ماباشد و عبرتی برای آیندگان ما و اگر گفته محمد (ص) دروغ است بر او عذابی وارد کن.
اینجا بود که سنگی از آسمان بر سرش فرود آمد و او را کشت و این آیات نازل گشت:
تقاضاکننده ای، تقاضای عذابی نمود که واقع شد. این عذاب مخصوص کافران است، وهیچ کس نمیتواند آن را دفع کند.
حسینی استرآبادی، سید شرف الدین؛ تأویل الآیات الظاهرة، قم، انتشارات جامعه مدرسین،۱۴۰۹هـق، ص ۶۹۷
ابن طاوس، سید رضی؛ إقبال الأعمال، ص۴۵۸
معارج/سوره۷۰،آیه۱-۲
#فقط_حیدر_امیرالمؤمنین_است
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
🌻🦋💖
تو می آیی و دست های مرا
پر از عطریاس و سحر می کنی
تو می آیی و لحظه های مرا
از احساس گل تازه تر می کنی
تو می آیی و چشم های مرا
برای شکفتن خبر می کنی
اگر خسته باشم از این انتظار
به این خسته آخر نظر می کنی
تو می آیی و با غزل های سبز
بهار جوان را صدا می زنی
به «انسانیت» بال و پر می دهی
به زخم «حقیقت» دوا می زنی
تو می آیی و مرهم آشتی
به سرتاسر کینه ها می زنی
تو می آیی و با طلوعی لطیف
چه نقشی به آینه ها می زنی!
#لافتاالاعلیلاسیفالاذوالفقار
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
#سلامبرخورشید
#صفحهسیششم
پيامبر همراه با مسلمانان به سوى مدينه در حال حركت هستند، سال دهم هجرى است و مراسم حجّ به پايان رسيده است. پيامبر در غدير خم، على(ع)به عنوان جانشين خود معرّفى كرده است و اكنون به سوى مدينه مى رود.
شب است و هوا تاريك است، كاروان بايد از دل اين كوه ها عبور كند، راه مدينه از دل اين كوه ها مى گذرد .
كاروان وارد اين منطقه كوهستانى مى شود و در ميان درّه اى به راه خود ادامه مى دهد . راه عبور باريك تر و تنگ تر مى شود . اينجا گردنه اى است كه عبور از آن بسيار سخت است ، همه بايد در يك ستون قرار گيرند و عبور كنند .
شتر پيامبر اوّلين شترى است كه از گردنه عبور مى كند ، پشت سر او ، حذيفه و عمّار هستند . اينجا "عَقَبه هَرشا" است ، همه مسافران مدينه بايد از اين مسير بروند .
پيامبر بر روى شتر خود سوار است ، در دل شب ، فقط پرتگاهى هولناك به چشم من مى آيد . همه بايد خيلى مواظب باشند، اگر ذره اى غفلت كنند به درون درّه مى افتند.
ناگهان صدايى به گوش پيامبر مى رسد . اين جبرئيل است كه با پيامبر سخن مى گويد : "اى محمّد ! عدّه اى از منافقان در بالاى همين كوه كمين كرده اند و تصميم به كشتن تو گرفته اند" .
خداوند پيامبر را از خطر بزرگ نجات مى دهد . جبرئيل ، پيامبر را از راز بزرگى آگاه مى كند ، رازى كه هيچ كس از آن خبر ندارد .
عدّه اى از منافقان تصميم شومى گرفته اند ، رئيس آنان، ابوسفيان است. آنان تصميم گرفتند تا پيامبر را ترور كنند و در دل شب خود را به بالاى اين كوه رساندند .
آنها چهارده نفر هستند و مى خواهند با نزديك شدن شتر پيامبر ، سنگ به سوى شتر پيامبر پرتاب كنند . آن وقت است كه شتر پيامبر از اين مسير باريك خارج خواهد شد و در دل اين درّه عميق سقوط خواهد كرد و با سقوط شتر ، پيامبر كشته خواهد شد .
اين نقشه آنهاست و آنها منتظرند تا لحظاتى ديگر نقشه خود را اجرا كنند . امّا خدا به پيامبر قول داده است كه او را از فتنه ها حفظ كند . خدا جبرئيل را مى فرستد تا به پيامبر خبر بدهد .
جبرئيل نام آن منافقان را براى پيامبر مى گويد و پيامبر با صداى بلند آنها را صدا مى زند .
صداى پيامبر در دل كوه مى پيچد ، منافقان با شنيدن صداى پيامبر مى ترسند . عمّار و حذيفه ، شمشير خود را از غلاف مى كشند و از كوه بالا مى روند ، منافقان كه مى بينند راز آنها آشكار شده است ، فرار مى كنند . خدا را شكر كه صدمه اى به پيامبر نمى رسد . آن شب پيامبر ابوسفيان را لعنت كرد، او مى دانست كه همه اين كارها نقشه اوست.
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
#سلامبرخورشید
#زیارتعاشورا
#انتخابات
#نشرحداکثری
#شهداء_ومهدویت
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
التماس دعا
#لافتاالاعلیلاسیفالاذوالفقار
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
السلام علیک یا بقیة الله فی ارضه
گم گشته ام به اشک که پیدا کنم تو را
دل شسته ام ز جان که تمنا کنم تو را
چون باغ گل گشوده هزاران هزار چشم
تا یک نظر به قامت رعنا کنم تو را
گو از کدام کوچه کنی گه گهی عبور؟
کایم کنار راه و تماشا کنم تو را
از آن رهی بیا که من افتاده ام به خاک
تا سر نثار خاک کف پا کنم تو را
ای ماه مصر یوسف بازار دل بیا
تا کی نظر به دامن صحرا کنم تو را؟
یک شب اگر به ملک حجازم بود سفر
پیدا کنار تربت زهرا"س" کنم تو را
یا صاحب الزمان ادرکنی مولای مهربان من...
#لافتاالاعلیلاسیفالاذوالفقار
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
💖🕊
صلوات خاصه امام رضا علیه السلام:
اللهّمَ صَلّ عَلی عَلی بنْ موسَی الرّضاالمرتَضی الامامِ التّقی النّقی وحُجَّّتکَ عَلی مَنْ فَوقَ الارْضَ و مَن تَحتَ الثری الصّدّیق الشَّهید صَلَوةَ کثیرَةً تامَةً زاکیَةً مُتَواصِلةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَه کافْضَلِ ما صَلّیَتَعَلیاَحَدٍ مِنْ اوْلیائِک.🌹🍃
💖🌹🦋🌻
🍀 ﷽ 🍀
#ارغــــــــوانــــــ🍁
#پارتـــ_صد_بیست_هفت....
پسرک روی پله ی همان رستوران نشست و
ظرف غذا را باز کرد و من با اشکی که چشمم را درگیر
خودش کرده بود از او جدا شدم و سمت رادوین که کمی
پایین تر ایستاده بود ، حرکت کردم . وقتی به او رسیدم با
پوزخند نگاهم کرد و گفت:
_خب رابین هود ، چی بهش گفتی ؟
_گفتم دعام کن.
با همون پوزخند روی لبش چرخید سمت ماشین و اشاره
کرد سوار بشم. باز انگار وقت سکوت بود. هردو ساکت
بودیم ولی خیلی دلم میخواست که او سکوت را میشکست
.حرفی میزد یا حرکتی که باز دلخوش میشدم برای خودش
و خودم . چند صلواتی فرستادم که باز سوال تکراری قبل را
پرسید .
_نگفتی هنوزم دلخوری یا نه ؟
سرم را سمتش چرخاندم .شاید باید هنوز دلخور میبودم .
الاقل تا وقتی که کبودی های تنم شسته میشد . معقولش
هم همین بود ولی من نمیتوانستم . دلم سمت کینه و ناراحتی نمیرفت که اگر میرفت افسرده میشدم انگار . بعد از
چند ثانیه ای سکوت گفتم:
_پدرم همیشه میگفت خدا میگه زن و شوهر باید لباس هم
باشن .... یعنی حتی اگه تو لباستو کثیفشم کنی بازم لباس
تو رو میپوشونه ....بازم گرمت میکنه ... بازم همراهته ....
انسان ها بدون لباسشون بی شخصیت جلوه میکنن ... لباسا
اگه دل داشتن ، حتما عاشق ما بودن حتی اگر ما دوستشون
نداشتیم...
عصبی فریاد کشید :
_واسه من حرفای فلسفی نزن .... دلخوری یا نه؟ همینو
بگو فقط .
_نه ...
نفسش را محکم فوت کرد و گفت :
_اگه میخوای باز قاطی نکنم ... دیگه حرفی از دکتر و این
حرفا هم نزن .... خب؟
نمیتواستم با این یکی کنار بیایم . سکوت کردم ولی انگار او
بیشتر از خودم ، مرا میشناخت . حتی سکوتم را تفسیر کرد
و باز مصرّ پرسید :
_خب ؟
نگاهش کردم با تردید که اخمش را نشانم داد:
_ارغوان باز دیوونه ام نکن دختر ... بگو خب و خالص.
_نمیتونم.
فریاد کشید:
_چرا ؟
_چون باید بفهمیم چرا تو اینقدر زود عصبی میشی ؟ ...
خب شاید یه مشکلی باشه .
داشت عصبی میشد باز .
_بگو ...بگو دیوونه ام دیگه.
واقعا ماندم چکار کنم . سکوت کردم اما سکوتم هم عصبی
ترش کرد.
_اهان...پس نظرت اینه .
چرخیدم سمتش و تکیه زدم به در ماشین .
_رادوین ... من فقط نگرام همین .
محکم نعره کشید:
_تو فقط روی اعصابی ... فقط خفه شو .
سکوت کردم اما انگار باز به مرز دیوانگیش نزدیک شده بود
.خیلی بد میرفت . جوری از بین ماشین ها الیی میکشید که
چندین بار سرم تا مرز برخورد با داشبود ماشین رفت و
برگشت. نباید حرف میزدم ولی ناچار شدم بگویم :
_رادوین جان یواش برو .
تا جمله ام تمام شد دهانم سوخت . مشت محکم رادوین
توی دهانم نشست . و دلم زودتر از دردی که داشت کم کم
زیاد میشد به درد آمد.
_فقط خفه شووووو .
باز عصبیش کرده بودم . اما اینبار دست من نبود .ناخواسته
از ترس حرف زدم و با عکس العمل رادوین اشکم جاری
شد.
فاصله ی دلخوری هایم چقدر کم شده بود ! حاال با آن
خونی که از دهانم سرازیر شده بود ، مگر میشد جلوی گریه
ام را بگیرم؟ آن هم گریه ای که خوب میدانستم بیشتر
عصبیش میکند.
_ارغوان به خدا میگرم میزنمتا .... میگم خفه خون بگیر.
کف دستم را محکم جلوی دهانم گرفتم تا حتی صدای هق
هقم را نشنود ولی همین که میدانست دارم گریه میکنم
عصبی ترش میکرد.
🦋
🦋🦋
🦋🦋🦋✨
#لافتاالاعلیلاسیفالاذوالفقار
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شبتون بخیر التماس دعا
💖🌹🌟✨🌙🌹💖